توحيد مفضل

مفضل بن عمر
ترجمه : علامه محمد باقر مجلسى

- ۵ -


رد بر پيروان مانى
پس تاءمل كن در خلقت قدير حكيم كه راه خطا و غلط و اعتراض به هيچ وجه در آن نيست و همگى بر وفق صواب و حكمت است . و اصحاب ((مانى )) ملعون كه در خلقت قادر بى چون خواسته اند كه راه خطا پيدا كنند! عيب كرده اند موئى را كه پشت زهار و زير بغل مى رويد و نمى دانند كه روئيدن اين موها به علت رطوبتى است كه بر اين مواضع ريخته مى شود و در آنها مو مى رويد مانند گياهى كه در جائى كه آب جمع مى شود از زمين مى رويد، نمى بينى كه اين مواضع پنهان تر و مناسب ترند براى قبول اين فضله از مواضع ديگر؟
و باز در روئيدن اين موها منفعت دينى هست انسان را كه او را مكلف ساخته اند به ازاله اينها كه مثاب گردد و اشتغال آن به اين اشغال بدنى مانع گردد كه او را از طغيان و فسادى كه لازم فارغ بودن آدمى است از اشتغال زيرا كه مانع مى شود او را بسيارى از غرور و ارتكاب معاصى و شرور.
حكمت در دوام جريان آب دهان
تاءمل كن : در آب دهان و منفعتى كه در آن هست زيرا كه حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه هميشه جارى باشد. در دهان كه تر كند كام و گلو را. اگر اين رطوبت نمى بود آنها فاسد و بى طراوت مى شدند، اگر اين رطوبت با غذا هضم نمى شد، در گلو گوارا نمى شد و اين رطوبت مركبى است از براى غذا كه آن را به معده مى رساند.
و ايضا اين رطوبت به زهره مى رسد و موجب صلاح حال انسان است زيرا كه اگر زهره خشك شود آدمى هلاك مى شود. و به تحقيق كه گفته اند گروهى از جاهلان متكلمان و ضعفاء العقول فلاسفه به جهت قلت تميز و قصور علم كه : اگر شكم آدمى به هيئت قبا مى بود كه هر گاه طبيب خواهد بگشايد و اندرون آن را مشاهده نمايد و دست داخل كند و معالجه كند آنچه را كه خواهد، هر آينه اصلح بود از آن كه بسته اند و از ديده پنهان است و دست به آن نمى رسد و دردهاى اندرون را نمى توان شناخت مگر به دليل هاى غامض و علامتهاى مشتبه مانند نظر كردن و قاروره و بوئيدن عرق و اشباه اينها از علاماتى كه غلط و اشتباه در آنها بسيار مى شود، و بسا باشد كه اشتباه باعث كشتن مريض گردد.
و جواب اين شبهه آن است كه جاهلان بايد بدانند كه اگر چنين مى بود و اطلاع بر امراض و معالجه آنها به اين آسانى مى بود، هر آينه مردم را ترس از مرگ و بيمارى نبود و علم به بقاى خود به هم مى رسانيدند و به سلامت و صحت خود مغرور مى گرديدند و موجب طغيان و فساد ايشان مى شد.
و مفسده ديگر اين كه پيوسته رطوبات شكم مترشح مى بود و هر جائى كه مى نشست و مى خوابيد ملوث مى گردانيد و جامه اش هميشه تر و كثيف مى شد و عيش بر او فاسد مى گرديد.
و مفسده ديگر اين كه معده و جگر و دل افعالى كه از اينها صادر مى شود به حرارت غريزى مى شود كه حق تعالى در جوف آدم محتبس گردانيده اگر در شكم فرج ها و رخنه ها مى بود كه توان گشود و اندرون شكم را ديد و دست را داخل جوف توان كرد، هر آينه برودت هوا به جوف مى رسيد و با حرارت غريزى مخلوط مى شد و عمل احشاى جوف باطل مى گرديد و آدمى هلاك مى شد. پس بدان كه هر چه اوهام به سوى آن مى رود به غير نحوى كه خالق حكيم اشياء را بر آن طريقه آفريده خطا و باطل است .
شهوت ها و لطف در خلقت آنها
فكر كن اى مفضل ! در افعالى كه حق تعالى در آدمى مقرر ساخته از خوردن ، و خواب رفتن ، و جماع كردن ، و آنچه در هر يك از اينها تدبير فرموده . به درستى كه براى هر يك از اينها در نفس آدمى محركى قرار داده كه مقتضى ارتكاب آن است و تحريص آدمى بر آن مى نمايد، پس گرسنگى مقتضى طعام خوردن است كه زندگى و قوام بدن به آن است . و ماندگى و بى خوابى محرك بر خواب است كه راحت بدن و استراحت قوتهاى بدنى به آن است . و شهوت ، محرك بر جماع است كه دوام نسل و بقاى نوع انسانى به آن است . و اگر گرسنگى نبود و غذا خوردن براى آن بود كه آدمى مى داند كه بدن به آن محتاج است و در طبع آدمى حالتى نبود كه آدمى را مضطر گرداند به خوردن ، هر آينه در بسيارى از اوقات كسالت و سستى مى ورزيد از خوردن غذا تا بدنش به تحليل مى رفت و هلاك مى شد، چنانچه گاهى آدمى محتاج مى شود به دوائى براى اصلاح بدن خود و مدافعه مى نمايد تا منجر شود به امراض ‍ مهلكه و مرگ .
و هم چنين اگر خواب رفتن به آن بود كه مى دانست كه بدن و قواى آن براى استراحت به آن محتاج اند، هر آينه ممكن بود كه از روى تثاقل يا حرص در اعمال مدافعه نمايد تا بدنش بكاهد.
و اگر حركت جماع براى محض هم رسانيدن فرزند بود، بعيد نبود كه سستى ورزد و نكند تا نسل كم شد يا منقطع گردد زيرا كه هستند بعضى مردم كه رغبت به فرزند و اعتنائى به شاءن آن ندارند.
پس نظر كن كه مدبر عليم براى هر يك از اين افعال كه صلاح و قوام بدن به آنهاست محركى از نفس طبيعت براى آن مقرر گردانيده كه آن را بر آن تحريص نمايد و به فعل آن مضطر گرداند.
بدان كه در آدمى چهار قوه است :
اول : ((جاذمه )) كه قبول غذا مى كند و وارد معده مى گرداند.
دوم : ((ماسكه )) كه طعام را نگاه دارد در معده و غير آن تا طبيعت فعل خود را در آن به عمل آورد.
سوم : ((هاضمه )) كه غذا را در معده طبخ مى دهد. و خالص آن را جدا مى كند و در جميع بدن پهن مى كند.
چهارم : ((دافعه )) كه دفع مى كند آنچه از ثقيل غذا مى ماند بعد از اخذ هاضمه خالص آن را به قدر حاجت منحدر مى سازد.
پس تفكر كن در تدبير اين چهار قوت كه در بدن و كارهاى آنها براى آن كه بدن به همه محتاج است و آنچه از حكمت و تدبير در آن مرعى شده .
و اگر جاذبه نمى بود، چگونه حركت مى كرد آدمى براى طلب غذا كه قوام بدن به آن است ؟
و اگر ماسكه نبود، چگونه طعام در جوف مى ماند تا معده آن را هضم كند؟
و اگر هاضمه نمى بود، چگونه غذا طبخ مى يافت تا جدا شود از او آنچه خالص است و غذاى بدن مى شود و بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود مى شود؟
و اگر دافعه نمى بود، چگونه دفع مى شد به تدريج ثقل آنچه از هاضمه مانده است .
پس نمى بينى چگونه موكل گردانيده است حكيم قدير براى توبه صنع لطيف و حسن تقدير خود اين قوتها را به بدن ، و قيام نمودن آنها به آنچه صلاح بدن در آن است ، از براى تو مثلى بيان كنم :
به درستى كه بدن به منزله خانه پادشاه است . و او را در اين خانه حشم ، و غلامان و نوكران و خادمان هستند، و قوام و مدبران كه موكلند به مصالح ايشان ، و ديگرى براى قبض آنچه وارد مى شود و ضبط كردن تا هنگام حاجت و ديگرى براى به عمل آوردن آن و مهيا كردن ، و به هر يك حصه او را رسانيدن و ديگرى براى پاك كردن آن خانه از كثافتها.
پس بدان كه ((پادشاه ))، خلاق حكيم است كه پادشاه عالميان است ، و ((خانه ))، اين بدن است و ((حشم ))، اعضاء و جوارحند و ((مدبران ))، چهار قوه اند كه مذكور شدند.
و احوال اين قوا را بر وجهى كه ما ذكر كرديم و به اين توضيح شافى مبرهن ساختيم ، مخالف آن طورى است كه اطبا در كتب خود بيان كرده اند زيرا كه ايشان بر وجهى ذكر كرده اند كه در آن اعمال ادويه و معرفت امراض به كار ايشان آيد، و ما به نحوى ذكر كرده ايم كه مرض شك و شبهه را از نفوس خلايق دفع كند و غشا و كورى و سبل حق ناشناسى را از پيش ديده ايشان بردارد تا از روى يقين و اذعان اقرار كنند به وجود پروردگار عالميان .
نقل قول اطبا در شرح احوال قواى آدمى
مترجم گويد: كه حضرت ، چون اشاره فرمودند به قول اطبا، اگر مجملى از اقوال ايشان و حكما مذكور شود نامناسب نيست .
مشهور ميان طبيعيان حكماء و اطبا آن است كه آدمى را قوه چند است كه با نباتات و حيوانات در آنها شريك است ، و قوه چند هست كه با حيوانات شريك است و قوه چند است كه مخصوص او است .
گفتار در قواى نباتى
اما اول قوه ((غاذيه )) و ((ناميه )) و ((مولده )) است .
و غاذيه آن است كه غذا را مستحيل مى گرداند به چيزى كه مشاكل و مشابه عضوى است كه به غذا محتاج است و احتياج به اين قوه از آن جهت است كه چون تكون بدن از اجزاء رطبى چند است و حرارت غريزى در بدن ضرور است كه اخلاط را نزجى بدهد و زيادتى ها را به تحليل برد و البته به سبب آن بعضى از رطوبات ضرويه بدن به تحليل مى رود و هواى خارج بدن و حركات بدنى و نفسانى نيز باعث تحليل مى شوند اگر قدرى از غذا بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود، نشود به زودى بدن خشك شود و بكاهد و برطرف شود. پس حكيم عليم قوه غاذيه را در بدن براى بدن ما يتحلل قرار داده و چون طفل در رحم كوچك مخلوق مى شود و به آن كوچكى كارهائى كه از انسان بايد به عمل آيد از آن به عمل نمى آيد، پس بايد كه بزرگ شود لهذا حق تعالى قوه ناميه را نيز در بدن قرار داده كه داخل كند غذا را در ميان اجزاى اصليه بدن كه از منى به هم مى رسد مانند استخوان و عصب و رباط و امثال اينها تا زياد شوند در طول و عرض و عمق تا به حدى برسند كه مناسب هر شخص است . و اين قوه تا سى سال عمل مى كند و بعد از بيست چندان عملش ظاهر نيست و از سى سال كه گذشت از عمل باز مى ماند و بعد از آن فربه مى شود اما نمو نمى كند. و چون مرگ آدمى را ضرور است اگر توالد و تناسل نشود نوع به زودى برطرف مى شود. پس قوه مولده در بدن قرار داده كه منى از آن به عمل آيد كه ماده وجود شخص ديگر شود.
خادمان قوه غاذيه
و قوه غاذيه چهار خدمتكار دارد. ((جاذبه )) و ((ماسكه )) و ((هاضمه )) و ((دافعه )).
امام جاذبه براى آن كه غذا را جذب كند و بكشد به سوى اعضاء. و ماسكه براى آن كه نگاه دارد تا هضم گردد و شبيه شود به عضو محتاج به غذا.
مراتب چهارگانه هضم
و مراتب هضم چهار است .
اول در معده كه غذا در آنجا مانند كشكاب مى شود و آن را ((كيلوس )) مى گويند و اول اين هضم در دهان مى شود در وقت ((خوائيدن )).
دوم در جگر زيرا كه كيلوس چون هضمش تمام شد در معده خالص و لطيف آن از رگى چند كه از معده به سوى جگر هست كه او را ((ماساريقا)) مى گويند داخل جگر مى شود و پهن مى شود در تمام جگر در عروق ريزه چند كه در تمام جگر دويده و هضم دوم در آنجا مى شود و مستحيل به اخلاط اربعه مى شود و آن را ((كيموس )) مى گويند. و ابتداى اين هضم در ماساريقا مى شود.
و هضم سيم در رگهاى بدن مى شود و اولش در وقتى است كه اخلاط داخل مى شوند در رگ بزرگى كه از بالاى جگر رسته است و از آنجا به رگهاى ديگر كه در جميع بدن منتشر است داخل مى شود.
و هضم چهارم در اعضاء مى شود و ابتدايش در هنگامى است كه از دهانهاى رگها مترشح مى شود در اعضاء.
اما قوه دافعه براى آن كه فضولى كه از غذا زياد مى آيد دفع كنند مانند بول و غايط.
و قوه مولده دو تا است يكى آن است كه فضله هضم چهارم را از خون در خصيه به منى منقلب مى گرداند، و دوم آنكه هر جزوى از منى را مستعد عضوى از اعضاء اصليه مى گرداند كه بعضى استخوان شود و بعضى رباط.
و اما قوتهائى كه مخصوص حيوان است كه در نباتات نمى باشد بر دو قسمند: محركه و مدركه .
اما محركه ، منقسم مى شود به باعثه و فاعله . و باعثه قوه اى است كه هر گاه مرتسم شود در خيال صورت امرى كه مطلوب باشد حصول وى . يا مطلوب باشد دفع وى ، باعث شود قوه فاعله را بر تحريك اعضاء، پس اگر باعث بر تحريك به جهت طلب امر مطلوب الحصول باشد ((قوه شهويه )) خوانند و اگر به جهت دفع امر مهروب عنه باشد ((قوه غضبيه )) خوانند.
و فاعله قوه اى است كه عضلات و ادوات تحريك را مهياى تحريك گرداند.
و اما مدركه پس ده قوه است : پنج در ظاهر، پنج در باطن .
انقسام مدركه به قواى ده گانه ظاهريه و باطنيه
اما پنج قوه ظاهره .
اول : باصره است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در مجمع النورين است ، و مراد از مجمع النورين موضع ملاقات دو عصبه مجوفه است كه از چپ و راست مقدم دماغ رسته شده و به هم ملاقات كنند به حيثيتى كه تجويف هر دو در موضع ملاقات يكى شوند و بعد از ملاقات منعطف شده آن كه از طرف راست رسته است به حدقه راست و آن كه از طرف چپ رسته به حدقه چپ آيد و به اين قوه نفس ادراك كند جميع رنگها و روشنى ها را با لذات و جميع اشياء ملونه مضيئه را بالعرض .
و علما را خلاف است در آن كه مدرك با لذات عين مرئى است يا صورتى كه از آن منطبع گردد و در جليديه (51) چشم و به وساطت آن در مجمع النورين و از آن منتقل گردد به حس مشترك .
مذهب دوم معرف است به مذهب طبيعيين .
و اصحاب اقوال اول دو گروهند: جمعى قائل اند به خروج شعاع از بصر بر شكل مخروطى كه سرش در مركز بصر باشد و تهش منطبق بر سطح مرئى و تابش اين شعاع بر مرئى سبب انكشاف و ظهور ذات مرئى گردد در نزد نفس ‍ ناطقه . و اين مذهب رياضيين است .(52)
و جمعى ديگر قائل به خروج شعاع نيستند، بلكه گويند كه از هواى ما بين رائى و مرئى متكيف گردد و به كيفيت شعاعى كه در بصر است سبب ذات مرئى شود.
و قول به انطباق اشهر است و از بعضى احاديث نيز ظاهر مى شود. دوم : سامعه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه مقعر صماخ است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع اصوات و صداها را. و صوت كيفيتى است كه حادث شود در هوا به جهت تموجى كه پيدا و حاصل شود از خوردن دو چيز به هم از روى عنف يا از جدا شدن دو چيز از هم به طريق عنف به شرط مقاومت هر دو به هم و آن تموج مخصوص تا در هوا باقى باشد صوت موجود بود و چون آن تموج مستمر گردد تا به هواى راكد در گوش منتهى شود به مقعر صماخ كه عصبه مذكوره در آنجا مفروش است صوت متاءدى شود به قوه اى كه سپرده به روح آن و مدرك نفس گردد.
سوم : شامه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در ((برآمدگى شبيه به پستان كه در ميان بينى از مقدم دماغ رسته سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع بوها را به سبب وضوح هواى متكيف به كيفيت رايحه به خيشوم .
چهارم : ذائقه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه جرم زبان سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع مزه ها را و به واسطه رطوبت لعابيه متكيف به كيفيت طعم و يا مخلوط به اجزاى ذى طعم شود على الخلاف .
پنجم : لامسه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه سارى است در اكثر اعضا و نفس به اين قوه ادراك كند جميع كيفيات ملموسه را مانند حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ملاست و خشونت و لينت و صلابت و سبكى و سنگينى .
قواى باطن
و اما پنج قوه باطن :
اول : حس مشترك و آن قوه اى است كه در مقدم بطن اول دماغ يعنى مغز سر كه متاءدى شود به سوى آن و مرتسم شود در آن جميع صور محسوسه به حواس ظاهره . و اين قوه را تشبيه كرده اند به حوضى كه پنج جدول آب در آن ريخته شود و حواس ظاهره را جاسوسان اين قوه گفته اند كه هر كدام هر چه بيابند خبر به او رسانند و نفس در آن مشاهده كنند و به اين سبب آن را به زبانى يونانى ((بنطاسيا)) گويند يعنى لوح نفس .
دوم : خيال است و آن قوه اى است در آخر بطن اول از دماغ كه حفظ كند جميع صور مرتسمه در حس مشترك را، پس اين قوه حافظه حس مشترك باشد.
سوم : وهم است و آن قوه اى است در مؤ خر بطن اوسط از دماغ كه ادراك معانى جزئيه متعلقه به محسوسات به آن حاصل مى شود مانند عداوت جزئيه كه گوسفند مثلا از گرگ ادراك كند و سبب ميل آن به آن شود و مراد از معانى آن است كه به حواس ظاهره مدرك نشود و صور امورى را مى گويند كه به حواس ظاهره مدرك شوند.
چهارم : حافظه است و آن قوه اى است در مقدم بطن اخير از دماغ كه حفظ معانى جزئيه كند و نسبتش به وهم چون نسبت خيال است به حس مشترك .
پنجم : متخيله است و آن قوه اى است در مقدم باطن اوسط از دماغ كه تركيب كند صور محسوسه جزئيه را بعضى با بعضى و جدا كند بعضى را از بعضى چنانچه ظاهر شود از تخيل انسان كه دو بال داشته باشد، يا آدم بى سر، يا تخيل كردن ملونى را صاحب طعمى كه در واقع ندارد يا خالى از طعمى كه در واقع دارد و يا تصور كردن دوست را غير دوست و دشمن را غير دشمن الى غير ذلك .
قواى ويژه انسان
و اما قوه هائى كه مخصوص انسان است و در ساير حيوانات نيست : قوه عاقله است كه به آن ادراك تصورات و تصديقات مى كند. و قوه عامله است كه به آن مهياى مزاولت اعمال و افعالى شود كه او را به مراتب كمالات حقيقيه رساند.
مراتب قوه عاقله
و قوه عاقله چهار مرتبه دارد:
اولى حالتى كه چنين رائى باشد در ابتداء تعلق نفس به او كه از جميع معقولات خالى است و مستعد حصول آنهاست و اين مرتبه را يا نفس ناطقه را در اين مرتبه عقل هيولائى مى نامند.
مرتبه دوم آن است كه تصورات و تصديقات بديهيه او را حاصل مى شود و تفكر يا حدس از بديهيات به نظريات منتقل مى شود. و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل بالملكه )) مى نامند.
مرتبه سوم آن است كه معقولات نظريه براى او حاصل بشود اما همگى را مستحضر نباشد و چون خواهد آنها را حاضر تواند ساخت . اين مرتبه را، يا عقل را در اين مرتبه ((عقل بالفعل )) مى گويند.
مرتبه چهارم آن است كه معقولات همه در نزد او حاضر باشد و او را اتصالى به مبادى عاليه و الواح سماويه به هم رسيده باشد كه مطالعه امور از آنجا تواند كرد و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل مستفاد)) و ((قوه قدسى )) مى نامند و بعضى آيه كريمه نور را يكاد زيتها يضئى و لو لم تمسسه نار(53) به اين مرتبه تفسير كرده اند،(54) و بعضى روايات نيز ايمائى به اين دارد. و جمعى تاءييد به روح القدس را نيز به اين معنى تاءويل كرده اند و اين مرتبه مخصوص انبياء و اوصياء - صلوات الله عليهم اجمعين - است .
مراتب قوه عمليه
و قوه عمليه نيز به چهار مرتبه منقسم مى گردد:
اول : آن است كه ظاهر خود را به متابعت شريعت حقه و آداب و سنن مصطفويه از نماز و روزه و غير اينها پاكيزه گرداند.
دوم : آن كه باطن خود را از اخلاق رديه و ملكات دنيه طاهر سازد.
سوم : آن كه نفس را به علوم حقه و حكم حقيقيه مزين گرداند.
چهارم : آن كه از مرادات و ارادات خود خالى شود و به غير قرب جناب مقدس الهى و تحصيل رضاى اوامرى منظور او نباشد و ارادات خود را تابع ارادت حق جل و علا كرده باشد و دامن از دنياى دنى بر چيده باشد و به ملاء اعلى متعلق شده باشد كما قال الله تعالى : ((و ما تشاؤ ن الا اءن يشاء الله ))(55) و قال جل شاءنه : ((و كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به ، و لسانه الذى ينطق به ، و يده التى يبطش بها.(56) و اين مرتبه نيز مخصوص به ائمه طاهرين (عليهم السلام ) است و بعضى از خواص ايشان است .
و در اين مقام سخنان ديگر هست كه به مذاهب باطله شبيه است و ذكر آنها موجب اشتباه مى گردد و بعضى از آنها در كتاب عين الحياة مذكور شد و در اين ترجمه ذكر آنها مناسب نيست . و اين اصطلاحات كه مبنى بر قواعد حكما است در اين مقام مذكور شده به جهت آن كه فهم بعضى از مراتب كه در اين حديث شريف بر سبيل اجمال مذكور شده فى الجمله توقفى بر ذكر اين مراتب داشت . (انتهى كلام المترجم (ره )) برگشتيم به ترجمه حديث .
قوا و نيروهاى درونى و باطنى
اى مفضل ! چون دانستى قواى بدنى را، اكنون تاءمل كن در قوه ها كه حق تعالى در نفس انسانى قرار داده و فوائد آنها را، مانند قوه مفكره و واهمه و عاقله و حافظه و غير اينها. اگر از اين قوه ها حافظه را نمى داشت چگونه بود حال او و چه خلل ها داخل مى شد در امور او و زندگانى او و معاملات او زيرا كه در خاطرش نمى ماند كه از او چه در نزد مردم است و از مردم چه در نزد او هست ، چه داده است و چه گرفته است و در خاطرش نبود آنچه را ديده و آنچه را شنيده و آنچه گفته و آنچه به او گفته اند و به ياد نداشت كه كى به او نيكى كرده و كى به او بدى كرده و چه چيز نفع دارد او را و چه چيز ضرر دارد. و اگر در راهى مرات لايحصى عبور مى كرد آن را نمى دانست . و اگر تمام عمر علمى را مذاكره و مباحثه مى كرد به يادش نمى ماند، و به هيچ دين اعتقاد نمى كرد، و به هيچ تجربه منتفع نمى شد، و از هيچ امرى از امور گذشته عبرت نمى توانست گرفت ، بلكه چنين كسى سزاوار بود كه مطلقا از انسانيت منسلخ گردد و نام انسانيت را بر او اطلاق نكنند.
پس تاءمل كن كه به فوت يك قوه از قواى نفسانى چه خللها در احوال او به هم مى رسد، چه جاى آن كه همه آن ها از او فوت شود.
فوايد فراموشى
و نعمت فراموشى در آدمى اگر تاءمل كنى عظيم تر است از نعمت يادآورى ، اگر فراموشى در آدمى نبود هيچ كس را از مصيبتى تسلى حاصل نمى شد، و حسرت احدى منقضى نمى شد، و كينه هيچ كس از سينه اش زايل نمى شد.
و به هيچ يك از نعمت هاى دنيا متمتع نمى شد براى آن كه آفاتى كه بر او وارد شده هميشه در برابر او بود و اميد نداشت كه پادشاهى كه دشمن او است از احوال او غافل گردد، يا حسودى لحظه اى از فكر او بپردازد، پس نمى بينى كه خداوند حكيم حفظ و نسيان را در آدمى قرار داده و هر دو ضد يكديگرند، در هر يك مصلحتى هست كه وصف نمى توان كرد و هر دو در انتظام احوال آدمى ضرور است .
پس اگر تفكر كنى اين امور متضاده موجب اقرار به وحدت صانع است نه تعدد چنانچه مجوس از اينجا به غلط افتاده اند و به دو خدا قائل شده اند تعالى الله عما يقولون زيرا كه همچنان كه در بدن آدمى اين دو ضد، هر دو در كار است و صانع بدن بايد كه هر دو را قرار دهد تا صنعتش تمام باشد، هم چنين در عالم كبير، اشياء متضاده كه بعضى را خير و بعضى را شر مى نامند و وجود هر دو ضرور است و هر دو براى نظام كل ، خير است و در كار است و آن جاهلان نمى دانند.
منافع حيا
نظر نما اى مفضل به آنچه انسان مخصوص به آن شده از ميان ساير حيوانات از خلق جليل القدر، عظيم النفع كه آن ((حيا)) است . اگر حيا نمى بود هيچ كس مهماندارى نمى كرد و وفا به وعده ها نمى نمود و حوائج مردم را بر نمى آورد و ارتكاب نيكى ها و اجتناب از قبايح و بدى ها نمى كرد.
حتى بسيار از امور واجبه را مردم از براى حيا به عمل مى آورند، زيرا كه بعضى از مردم هستند كه اگر از مردم شرم نمى كردند رعايت حق پدر و مادر نمى كردند. و صله رحم و احسان به خويشان نمى كردند و امانت هاى مردم را پس نمى دادند و ترك معاصى نمى كردند، پس نمى بينى كه خدا چگونه عطا كرده است به آدمى هر خصلتى را كه صلاح او در آن است و امر دنيا و آخرتش به آن تمام مى شود.
الهام سخن
تاءمل كن اى مفضل در سخن گفتن كه خدا بر آدمى به آن انعام كرده كه به آن تعبير مى كند از آنچه در ضمير او است و آنچه در دلش خطور مى كند و نتايج افكار خود را به آن بيان مى نمايد و ما فى الضمير ديگران را به آن مى داند. و اگر اين سخن گفتن نبود، انسان از باب چهارپايان بود كه از آنچه در خاطرش بود خبر نمى توانست داد و آنچه در خاطر ديگران بود نمى توانست دانست .
فايده نوشتن
و باز تاءمل كن اى مفضل ! ذر فوائد كتابت و نوشتن كه به آن ضبط كرده اند خبرهاى گذشتگان را براى حاضران ، و ضبط مى نمايند اخبار حاضران را براى آيندگان . و به آن باقيمانده است كتابها كه در علوم و آداب و غير آنها نوشته اند.
و به نوشتن حفظ مى كند آدمى آنچه جارى مى شود ميان او و ديگران از معاملات و حساب .
اگر نوشتن نبود منقطع مى شد اخبار بعضى از زمانها از بعضى و كسى كه به سفر مى رفت ، خبرش به اهلش ‍ نمى رسيد. و علوم مندرس مى شد و آداب ضايع مى شد، و خلل عظيم در امور و معاملات مردم راه مى يافت ، و فوت مى شد از ايشان آنچه محتاج بودند به نظر در آن از دين ايشان و رواياتى كه ايشان را ضرور است دانستن آنها.
اگر كسى گويد كه : گفتن و نوشتن از چيزهائى نيست كه خداوند در خلقت آدمى آفريده باشد، بلكه مردم به حيله و زيركى خود به هم رسانيده اند و اصلاحى است كه در ميان خود كرده اند و جارى شده است در ميان ايشان ، لهذا مختلف مى شود و در امم مختلفه كه به لغتهاى مختلف سخن مى گويند و هم چنين كتابت مختلف مى باشد مانند خط عربى و سريانى و عبرانى و رومى و غير اينها. و هر امتى و گروهى به زبانى سخن مى گويند، و به خطى مى نويسند.