پندهاى امام صادق(عليه السلام) به ره جويان صادق

آيت‌الله محمدتقي مصباح يزدي

- ۵ -


درس نهم : شرط نجات بخش بودن ولايت اهل بيت(عليهم السلام)

يَا ابْنَ جندب، لا تَقُل فىِ المُذْنِبينَ مِن أَهلِ دَعْوَتِكُم اِلاّ خَيراً و اسْتَكينُوا اِلىَ اللّهِ فى تَوْفيقِهِم وَ سَلوا التوبةَ لَهُم فَكُلُّ مَن قَصَدَنا و تَوَلاّنا و لم يُوالِ عَدُوَّنا و قالَ ما يَعْلَمُ و سَكَتَ عمّا لا يَعْلَمُ اَو اَشكَلَ عَليه فهو فى الْجَنَّةِ.

تحذير از بدگويى نسبت به شيعيان و سفارش به سكوت از نادانسته‌ها

در ادامه روايت، امام صادق(عليه السلام) مؤمنان را از بدگويى نسبت به شيعيان بر حذر داشته و به ايشان سفارش مى‌كند كه حتى اگر برخى از شيعيان گناه كار باشند، جز سخن خير، چيز ديگرى درباره آنها نگويند، بلكه با خضوع و خشوع و التماس، دعا كنند كه خداوند به آنها توفيق دهد گناهانشان را ترك و توبه كنند تا مشمول آمرزش حق تعالى قرار گيرند.

اين يك دستور اخلاقى است كه مؤمنان نبايد به محض اين كه خطايى از برادران دينى خود مشاهده كردند، با آنها قطع رابطه كنند و ايشان را منحرف، غير قابل هدايت و اهل جهنم بدانند. اگر شيعيان گناه كار هستند ولى اساس ايمان و اعتقادشان درست است، بايد خالصانه برايشان دعا كنيم كه خداوند توفيق توبه و ترك گناه به آنها عطا فرمايد.

انسان بايد نسبت به مؤمنان حُسن ظن داشته باشد؛ بر فرض اگر گناهى هم كرده اند، فقط همان كارشان را بد بداند و نسبت به خودشان دشمنى نداشته باشد. روايتى هم در اين باره وجود دارد كه مى‌فرمايد: خداوند كسانى را كه مؤمن هستند و ايمانشان را حفظ مى‌كنند دوست دارد؛ اگر آنها كار بدى بكنند، خداوند همان كار بدشان را دشمن مى‌دارد، اما خودشان را دشمن نمى‌دارد. بر عكس، اگر كسانى از ريشه فاسد بوده و عقايدشان درست نباشد، اگر كار خوبى هم انجام دهند، خداوند كار خوبشان را دوست مى‌دارد اما خودشان را دوست نمى‌دارد.

ما نيز بايد نسبت به ديگران اين گونه باشيم؛ اگر كسى مؤمن و اعتقادش صحيح است، بايد او دوست داشته باشيم، اگر گناهى هم مى‌كند، آن گناهش را دشمن بداريم و دعا كنيم خداوند به او توفيق دهد گناهش را ترك كند و آمرزيده شود.

حضرت در ادامه مى‌فرمايد: هر كس سراغ ما بيايد و ولايت ما را پذيرفته و ولايت دشمنان ما را نپذيرفته باشد، به اين شرط كه هر چه مى‌داند بگويد و از گفتن چيزهايى كه نمى‌داند پرهيز كند و در زمينه‌هايى كه برايش مشكل و مشتبه است سكوت نمايد، مشمول شفاعت ما شده و به بهشت مى‌رود.

بر اين اساس، اگر از شخصى سؤالى پرسيده شود كه نسبت به آن علم ندارد، بايد سكوت كند و از اظهار نظر خوددارى نمايد. بسيارى از افراد هستند كه وقتى مسأله‌اى مطرح مى‌شود، بدون اين كه درباره آن علم داشته و تحقيق كرده باشند، به انكار آن مى‌پردازند، در حالى كه دليل انكار خود را نيز نمى‌دانند. انسان مؤمن بايد اين شجاعت را داشته باشد كه اگر در مسايل دينى و غير آن از او سؤالى شد با صراحت بگويد: «نمى‌دانم؛ از كسى كه تحقيق بيش ترى در اين زمينه كرده و متخصص تر است بپرسيد. از سوى ديگر، كسانى كه درباره موضوعى خوب تحقيق كرده‌اند و نسبت به آن علم و آگاهى دارند، بايد محكم و استوار روى حرفشان بايستند و از آن دفاع نمايند.

تأثير ولايت اهل بيت(عليهم السلام) در سعادت انسان؛ مطلق يا مشروط؟

يك مسأله اساسى كه منشأ خيلى از ابهامات شده، اين است كه برخى گمان مى‌كنند چون ولايت ائمه اطهار(عليهم السلام) را قبول دارند، اگر هر گناهى را انجام دهند، آمرزيده مى‌شوند و از طرف ديگر اگر كسى ولايت ائمه(عليهم السلام) را قبول نداشته باشد، هر چند عبادات زيادى انجام دهد، خداوند از او نمى‌گذرد و به جهنم مى‌رود.

بر اين اساس ـ و با توجه به روايات زيادى كه در اين باره وجود دارد ـ كسانى تصور مى‌كنند همين كه شيعه هستند و ائمه اثنا عشر را دوست دارند، اگر گناهى نيز مرتكب شوند، مشمول شفاعت ائمه معصومين(عليهم السلام) قرار مى‌گيرند. آنها چنين مى‌پندارند كه اگر بر فرض در روضه امام حسين (عليه السلام) شركت كنند و خود را شبيه گريه كنندگان قرار دهند، با توجه به روايت: «من بكى اَوْ اَبكى اَوْ تباكى للحسين وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»(65) همه گناهانشان آمرزيده مى‌شود. اگر كسى با اين ديد به روايت نگاه كند، از يك طرف باعث مى‌شود ديگر هيچ ابايى از گناه كردن نداشته باشد؛ زيرا فكر مى‌كند مثلاً سينه زدن در يك شب عاشورا و تباكى براى سيدالشهد(عليه السلام) ، جبران همه گناهان او را مى‌كند، از سوى ديگر چنين فردى نسبت به كسانى كه امامت ائمه معصومين(عليهم السلام) را قبول ندارند، بيش از حد بدبين مى‌شود. روايتى هم به اين مضمون داريم كه اگر كسى ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را قبول نداشته باشد، اگر بين ركن و مقام عبادت كند به طورى كه مثل مشك خشكيده‌اى شود، خداوند او را به جهنم مى‌برد.

صرف نظر از اين كه آيا سند چنين رواياتى صحيح است يا خير، بيان چند نكته در اين خصوص ضرورى است كه در ادامه به آنها اشاره مى‌كنيم.

تلازم ايمان و عمل

يك مسأله اعتقادى مهم اين است كه آيا ايمان و عمل هر دو، شرط سعادت هستند يا ايمان به تنهايى و يا عمل به تنهايى كافى است؟ به عبارت ديگر آيا اصل ايمان است يا عمل، يا هر دو؟

پاسخ اجمالى اين سؤال اين است كه بدون شك از نظر قرآن كريم، عمل بدون ايمان ارزشى ندارد. اگر كسى خداوند، روز قيامت، پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) را قبول نداشته باشد، هر كار خوبى هم كه انجام دهد، باعث سعادت آخرتش نمى‌شود. اصولا كسى كه اعتقادى به بهشت و جهنم و روز قيامت ندارد چگونه مى‌خواهد به بهشت برود؟! خداوند در قرآن كريم مى‌فرمايد: وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللّهَ عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَ اللّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ ؛(66) و آنان كه كافرند، اعمالشان در مَثَل به سرابى ماند در بيابان هموار بى آب كه شخص تشنه آن را آب پندارد و به جانب آن شتابد، چون بدان جا رسد هيچ آب نيابد و آن كافر، خدا را حاضر و ناظر اعمال خويش ببيند كه به حساب كارش تمام و كامل برسد [و كيفر كفرش بدهد]و خدا با سرعت به حساب تمام خلايق رسيدگى مى‌كند.

مردم معمولاً كسانى را كه كارهاى خوب زياد و بزرگى انجام مى‌دهند، مثلاً بيمارستان مى‌سازند يا پول‌هاى خيلى كلان خرج مى‌كنند، بسيار محترم مى‌شمارند، حال آن كه شايد به دليل عدم اعتقاد به روز قيامت و... كارهاى آنها در نظر خداوند ارزشى نداشته باشد. ممكن است بعضى بپرسند، مگر مى‌شود كسى كه برق را اختراع كرده و امروزه مردم تمام دنيا از اختراع او استفاده مى‌كنند به بهشت نرود؟ پاسخ اين است كه از نظر قرآن اگر همين فردى كه برق را اختراع كرده است، وجود خداوند، و حقانيت اسلام، پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، قرآن و ائمه اثنا عشر(عليهم السلام) نيز برايش ثابت شده باشد ولى تمام آنها را از روى عناد انكار كرده باشد، به بهشت نمى‌رود.

كسى كه از روى عمد حقيقتى را انكار كند و با اين كه مى‌فهمد يا مى‌تواند بفهمد، كوتاهى كند، هر كار خوبى هم كه انجام دهد، موجب سعادت اخرويش نمى‌شود. البته ممكن است خداوند در دنيا جزاى كار خوب او را بدهد، اما در رسيدگى به اعمال او در آخرت تأثيرى ندارد.

بنابراين از نظر اسلام و قرآن، اگر كسى ايمان نداشته باشد؛ يعنى معارف الهى برايش ثابت شده باشد و عمداً آنها را انكار كند، نه تنها به بهشت نمى‌رود، حتى بوى بهشت را هم استشمام نمى‌كند: «لا يَجِدُ ريحَ الجَنَّة ». عكس اين مطلب نيز ممكن است وجود داشته باشد؛ يعنى كسى كه ايمان دارد اما هيچ كار خوبى انجام نمى‌دهد. البته شايد اصلا فرض اين كه كسى ايمان داشته باشد و هيچ عمل صالحى انجام ندهد، درست نباشد؛ چون كسى كه ايمان دارد حداقل يك «الله اكبر» مى‌گويد، يك سجده براى خدا مى‌كند، در پيشگاه الهى خضوع دارد و... . معناى ايمان اين است كه شخص، اينها را قبول دارد و قطعاً اين عقيده در زندگى او اثرى ـ هرچند محدود و كم ـ خواهد داشت. غير ممكن است كسى به مطلبى ايمان داشته باشد ولى هيچ اثرى در زندگى او بر جاى نگذارد. اگر قبول دارد كه «خدا هست»، حتى اگر لال باشد و نتواند «الله اكبر» بگويد، حداقل در دلش خضوعى براى خدا انجام مى‌دهد. بنابراين فرض اين كه كسى ايمان واقعى داشته باشد ولى هيچ عمل صالحى انجام ندهد، بسيار مشكل است. فرض معقولش مثلاً اين است كه نوجوانى در ابتداى رسيدن به سن تكليف، خدا را بشناسد و ايمان بياورد ولى به محض ايمان آوردن، از دنيا برود و فرصت نكند عمل صالحى انجام دهد.

در هر حال، ايمان به تنهايى مى‌تواند منشأ سعادت باشد به شرط آن كه فرض صحيحى داشته باشد. ادعاى كسانى كه مى‌گويند ايمان داريم اما در تمام عمرشان نه تنها يك كار خير انجام نمى‌دهند بلكه مرتكب جنايات فراوانى نيز مى‌شوند، منطبق با واقعيت نيست و دروغ مى‌گويند. ايمان واقعى با ترك همه اعمال صالح امكان ندارد؛ مگر اين كه كسى فرصت انجام چنين اعمالى را پيدا نكرده باشد. اصل اين كه ايمان مى‌تواند منشأ سعادت بشود، فى نفسه صحيح است اما لازمه ايمان، عمل صالح است به شرط اين كه شرايط آن فراهم باشد و شخص فرصت داشته باشد تا عمل صالحى انجام دهد.

اما اگر لازمه ايمان، عمل صالح است و انسان مؤمن گناه نمى‌كند، پس چرا مؤمنان فراوانى هستند كه مرتكب گناه مى‌شوند؟ در پاسخ به اين سؤال بايد بگوييم كه آنها مؤمن هستند اما ايمانشان ضعيف است؛ يعنى وقتى شهوت و غضب بر آنها غالب مى‌شود، لازمه ايمان را فراموش مى‌كنند و مرتكب گناه مى‌شوند. با توجه به رواياتى كه در اين زمينه وجود دارد، به هنگام انجام گناه، روح ايمان از فرد مؤمن جدا مى‌شود و در آن لحظه مؤمن نيست ـ اما كافر هم نمى‌شود ـ و وقتى شهوت و يا غضبش فروكش كرد، دوباره روح ايمان برمى گردد. انسان مؤمنى كه فى الجمله عمل صالحى هم انجام داده است، ولى به دليل غلبه شهوت و غضب مرتكب گناه مى‌شود، اگر انجام همان گناه، موجب شود كه به طور كلى معتقدات و لوازم ايمان را فراموش كند و هر روز بر گناهانش ـ آن هم گناهان كبيره ـ افزوده شود، چنين فردى در معرض كفر قرار دارد: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ ؛(67) سرانجام كار آنان كه به آن اعمال زشت و كردار بد پرداختند اين شد كه كافر شده و آيات خدا را تكذيب و تمسخر كردند. طبيعى است دلى كه اين قدر به گناه آلوده شده است، ديگر لياقت ايمان ندارد. ايمان چنين فردى كم كم ضعيف مى‌شود و بعد به طور كلى از بين مى‌رود و ديگر باز نمى‌گردد.

البته انسانى كه ايمان صحيحى دارد و كار خير هم انجام مى‌دهد، باز هم بايد خطر را هميشه جلوى چشم خود ببيند؛ زيرا اگر خداى ناكرده به دليل حبّ شهوت و شهرت و مقام، حرص دنيا، حسد و... به گناه آلوده شود، ممكن است در معرض كفر قرار گيرد. بنابراين ايمان بايد بقا داشته باشد تا موجب سعادت گردد. البته هر ايمانى هم موجب سعادت ابدى نمى‌شود. اگر انسانى تا روز آخر عمر با ايمان باشد، اما در لحظه مرگ فاقد ايمان شود، مثل اين است كه از اول كافر بوده است. عكس اين مطلب نيز صادق است؛ يعنى اگر كسى فقط لحظه آخر عمر واقعاً ايمان بياورد، گناهان گذشته او آمرزيده مى‌شود.

يك فرض ديگر اين است كه سرنوشت اخروى انسان مؤمنى كه عمل صالحى انجام داده ولى از سوى ديگر مرتكب گناهان زيادى نيز شده است و قبل از مرگ موفق به توبه نمى‌شود، چيست؟ چنين فردى آيا به بهشت مى‌رود يا به جهنم؟

در توضيح اين مسأله بايد بگوييم، انسان اگر قبل از مرگ موفق به توبه ـ آن هم توبه نصوح و واقعى ـ شود، همه گناهانش آمرزيده مى‌شود. ممكن است كسانى بگويند بيان اين گونه مطالب موجب تجرى بيش تر گناه كاران مى‌شود؛ اما ما مى‌گوييم چه كسى مى‌تواند مطمئن باشد كه موفق به توبه نصوح مى‌شود؟ در هر حال اگر موفق به توبه شد، خداوند ضمانت كرده گناهان او را بيامرزد: إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيم ؛(68) مگر آن كسانى كه از گناه توبه كنند و با ايمان به خدا عمل صالح به جاى آرند، پس خدا گناهان آنها را بدل به ثواب گرداند كه خداوند در حق بندگان بسيار آمرزنده و مهربان است.

هم چنين انسانى كه در مدت عمر خود كباير را ترك كرده و تنها مرتكب صغايرى شده كه به حد كبيره نرسيده است، اگر در لحظات آخر موفق به توبه نشود، خداوند او را مى‌آمرزد: إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً؛(69)چنان چه از گناهان بزرگى [گناهان كبيره] كه شما را از آن نهى كرده‌اند دورى گزينيد ما از گناهان ديگر شما درگذريم و شما را [در دو عالم] به مقامى بلند و نيكو برسانيم. البته اين در صورتى است كه سيئات و صغاير چنين فردى به حد كبيره نرسيده باشد؛ زيرا اصرار بر صغاير، خود گناهى است كبيره.

اما فردى كه قبل از مرگ موفق نشده از گناه كبيره اش توبه كند چطور؟ بر اساس رواياتى كه در اين زمينه داريم، ملك الموت جان اين گونه افراد را سخت مى‌گيرد. اگر با همان سخت گرفتن جانشان، حسابشان پاك شد، به بهشت مى‌روند وگرنه ممكن است مدتى در عالم برزخ معذّب بوده و فى الجمله عقاب‌هايى داشته باشند. اين كه شب اول قبر و در عالم برزخ چه معامله‌اى با آنها مى‌كنند، خدا مى‌داند. ممكن است حتى در محشر، ناراحتى ها، گرفتارى ها، گرسنگى‌ها و تشنگى‌هايى داشته باشند. اگر با اين عقاب ها، حسابشان پاك شد، مشمول آمرزش مى‌شوند و به شفاعت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) به بهشت مى‌روند. البته شرط رفتن به بهشت، اين است كه اصل ايمانشان لطمه نخورده باشد و تا لحظه مرگ آن را حفظ كرده باشند.

البته ناگفته نماند كه درباب «مرتكب كبيره» خوارج معتقد بودند اگر كسى مرتكب گناه كبيره ـ آن هم كبيره‌اى كه خود آنها كبيره مى‌دانستند ـ شود، كافر است. بر اين اساس بود كه حضرت على(عليه السلام) را كافر مى‌دانستند؛ زيرا پذيرفتن حكميت از سوى آن حضرت را يك گناه كبيره مى‌پنداشتند. آنها به دليل همان عقايد انحرافى كه داشتند شيعيان را سر مى‌بريدند و به زن هايشان تجاوز مى‌كردند. آرى، همان‌هايى كه قائم الليل و صائم النهار و حافظ قرآن بودند، چنين عقيده فاسدى داشتند. در هر صورت، اين قول خوارج كه هر كبيره‌اى موجب كفر مى‌شود، غلط است. البته اگر كسى گناه كبيره‌اى انجام دهد و موفق به توبه هم نشود، گرفتار عذاب الهى مى‌گردد اما كافر نمى‌شود، بلكه اگر ايمانش محفوظ مانده باشد، هر چند مرتكب كبيره‌اى هم شده باشد، بعد از تحمل عذاب، نهايتاً وارد بهشت مى‌شود. بنابراين براى رفتن به بهشت، ايمان شرط اساسى است؛ بدون ايمان كسى به بهشت نمى‌رود.

اركان ايمان

يك مسأله مهم اين است كه ايمان داراى چند ركن است؟ در يك جمله مى‌توان گفت: پذيرفتن آنچه را كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) فرموده اند، از اركان ايمان است. البته پيامبر (صلى الله عليه وآله) موارد بسيارى را بيان فرموده‌اند كه از مهم ترين آنها همان اصول دين، يعنى توحيد و نبوت و معاد است. اما بقيه آنها چيست؟ آيا مثلاً اگر كسى علم دارد به اين كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) از طرف خدا، حضرت على(عليه السلام) را به خلافت منصوب كرده است ـ مثلاً در غدير حضور داشته و يا در طول زندگى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين مطلب را از آن حضرت شنيده است ـ اما از روى حسد، كينه، بُغض و انتقام جويى، به انكار آن پرداخته و ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را نپذيرد، با ايمان است؟

كسى با ايمان است كه همه آنچه را پيامبر (صلى الله عليه وآله) از طرف خدا آورده است، قبول داشته باشد. پس اگر كسى از روى عناد، ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را انكار كند و مثلاً بگويد، چون على(عليه السلام) پدرم را در جنگ بدر كشته است، زير بار ولايت او نمى‌روم، و يا از روى حسد به انكار آن بپردازد، قطعاً جهنمى است: أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً؛(70) آيا حسد مىورزند با مردم به جهت آن كه آنها را خدا از فضل خود برخوردار نمود [كه] البته ما بر آل ابراهيم كتاب و حكمت فرستاديم و به آنها ملك و سلطنتى بزرگ عطا كرديم.

اين كه فقها مى‌فرمايند اگر كسى ضروريات دين را انكار كند در واقع رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را انكار كرده است، به همين مسأله باز مى‌گردد. البته اين مسأله اختصاص به اعتقاد به امامت و يا حتى ضروريات ندارد، بلكه اگر حتى چيزى از ضروريات نباشد، اما پيامبر (صلى الله عليه وآله) آن را گفته باشد، و كسى از روى عناد آن را انكار كند، در واقع رسالت پيامبر را انكار كرده است.

انكار رسالت، به يك معنا بازگشتش به انكار ربوبيت تشريعى خدا است؛ يعنى حكم خدا را قبول ندارم، خدا را به حاكميت قبول ندارم. البته اين مسأله گاهى ممكن است به زبان گفته شود و گاهى هم ممكن است فقط در دل باشد. كسى كه يقين دارد حكمى جزو اسلام است ـ مانند احكام مربوط به حدود، تعزيرات، اختلاف حقوق زن و مرد و... ـ اما ته دلش آن را قبول نداشته باشد، اگرچه در ظاهر مسلمان است، اما در باطن كافر است؛ يعنى با اين كه طهارتش ثابت است و با او معامله مسلمان مى‌شود، اما به بهشت نمى‌رود؛ زيرا شرط ورود به بهشت ايمان مطلق است. اين جا است كه تفاوت بين اسلام و ايمان مشخص مى‌شود.

بنابراين ايمان واقعى كه موجب دخول در بهشت و سعادت ابدى مى‌شود، پذيرفتن هر چيزى است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) از طرف خدا آورده است.

مسأله مستضعف فكرى

پرسشى كه در اين جا مطرح مى‌شود اين است كه تكليف كسانى كه به دليل قرار گرفتن در شرايطى خاص نمى‌توانند حقايق اسلام را تشخيص دهند، چيست؟ شايد تصور اين حالت براى امثال من و شما خيلى آسان نباشد، اما اگر يك مقدار چشممان را بازتر كنيم خواهيم ديد كه اكثريت مردم روى زمين را اين گونه افراد تشكيل مى‌دهند. شرايط بسيارى از جوامع طورى نيست كه مردم همه حقايق را درك كنند. اگر خدا بر ما منت گذاشته و اين معارف را به ما عنايت فرموده است تا ايمان واقعى پيدا كنيم و حقايق اسلام را بشناسيم، بايد بسيار شكرگزار باشيم. بسيارى از مردم در شرايطى واقع شده‌اند كه خيال مى‌كنند حقيقت آن است كه آنها مى‌گويند و جز آن نيست. براى مثال بسيارى از فرقه‌هاى اسلامى در كشورهاى غير شيعه نشين هستند كه به دليل انس زياد با شرايط محيطى ـ اجتماعى خودشان، اصلا تصور نمى‌كنند راه ديگرى صحيح باشد. آنها شيعيان را مشرك مى‌دانند و معقتدند قرآنِ شيعيان قرآنى ديگر است، شيعيان نماز نمى‌خوانند و اگر هم بخوانند، چيز ديگرى است و با نماز مسلمانان تفاوت دارد! و... . حتى روايت مجعولى به اين مضمون درست كرده‌اند كه شيعه‌ها معتقدند جبرئيل امين خيانت كرده و به جاى اين كه وحى را به اميرالمؤمنين(عليه السلام) نازل كند، اشتباهى به پيغمبر (صلى الله عليه وآله) نازل كرده است! از اين رو آنها [ شيعيان!] وقتى نمازشان تمام مى‌شود، به جاى گفتن الله اكبر، سه مرتبه مى‌گويند: «خان الامين»! يعنى ـ نعوذ بالله ـ جبرئيل امين خيانت كرده است! آن چنان تبليغات گسترده‌اى بر ضد شيعه صورت گرفته است كه اگر ما هزار بار قسم بخوريم كه چنين چيزهايى واقعيت ندارد، و حتى يك نفر شيعه نيز در كشور ما چنين كارى انجام نمى‌دهد، آنها باور نمى‌كنند. چنين كسانى اصلا درصدد بر نمى‌آيند كه ببينند تشيع حقّ است يا باطل.

اكنون فرض كنيم كسانى به دليل قرار گرفتن در چنين شرايطى، ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را قبول نداشته باشند، و خلفاى ثلاثه را حق و حضرت على (عليه السلام) را هم خليفه چهارم بدانند؛ چنين افرادى آيا بهشتى هستند يا جهنمى؟ آيا آن روايتى كه مى‌گويد: اگر كسى ولايت ما را نداشته باشد به جهنم مى‌رود، شامل اين افراد نيز مى‌شود يا خير؟

به اين گونه افراد كه اصلا احتمال حقانيت مذهبى ديگر به ذهنشان نمى‌آيد، اصطلاحاً «مستضعف» مى‌گويند. مستضعف، به اندازه استضعافش معاف و معذور است. البته اگر فردى در يك امر فرعى استضعاف داشت، معنايش اين نيست كه مستضعف مطلق است. اگر كسى فقط در بعضى از مسايل اعتقادى مستضعف باشد، به هر اندازه كه حجت برايش تمام شده باشد ـ چه از راه عقل و چه از راه نقل ـ به همان اندازه مسؤول است.

بنابراين ملاك سعادت انسان ايمان است، به شرط آن كه تا آخرين لحظه آن را حفظ كرده باشد. ايمان وقتى باقى مى‌ماند كه انسان به لوازم آن ملتزم باشد، در غير اين صورت به تدريج ضعيف مى‌شود و از بين مى‌رود. حتى ممكن است خود فرد نيز متوجه نشود كه كافر شده است، اما ته دلش مى‌بيند شك و ترديد دارد و برخى از احكام الهى را نمى‌تواند قبول كند. عملِ تنها بدون ايمان گرچه مى‌تواند آثارى در دنيا داشته باشد، اما فايده‌اى براى آخرت ندارد.

اكنون آيا كسانى كه اعتقادات صحيح و كاملى دارند؛ يعنى علاوه بر اين كه ساير اصول دين را قبول دارند، به امامت ائمه معصومين(عليهم السلام) معتقدند، اما گاهى هم مرتكب گناهى شده اند، آيا ما بايد با آنها دشمن شويم و طردشان كنيم؟ تمام انسان‌ها كه معصوم نيستند. مسلّماً تعداد معصومان از غير معصومان بسيار كم تر است. البته اگر كسى تجاهر به فسق دارد، نبايد با او معاشرت كنيم. اگر كسى داراى بعضى از صفات زشت است، خوب نيست انسان با او رفاقت كند؛ زيرا ممكن است خودش نيز به آن صفات زشت مبتلا گردد. اما نبايد به او فحش و ناسزا بدهد، بلكه بايد نسبت به او دلسوزى داشته باشد و سعى نمايد او را ارشاد كند و با تضرع و زارى از خداوند بخواهد كه خدا توفيقش دهد تا گناهانش را ترك و توبه كند.

در هر حال اگر كسانى ايمانشان را حفظ كنند، بالاخره به بهشت مى‌روند. البته اين سخن بدين معنا نيست كه ايمان تنها كافى است و گناه هيچ اثرى ندارد: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا يَرَهُ ؛(71) هر كس به قدر ذره‌اى كار نيك كرده [پاداش]آن را خواهد ديد و هر كس به قدر ذره‌اى كار زشتى مرتكب شده [كيفر آن را]خواهد ديد.

هيچ كارى بى حساب نيست. شفاعت هم نصيب كسانى مى‌شود كه لياقت شفاعت را كسب كرده باشند و بايد توجه داشت كه ارتكاب بعضى از گناهان باعث از بين رفتن لياقت شفاعت مى‌گردد. امام صادق(عليه السلام) در آخرين لحظات حيات پربركتشان فرمودند، به اهل بيت و دوستان من بگوييد: اِنَّ شَفاعَتَنا لَنْ تَنالَ مُسْتَخِفّاً بالصَّلاة ؛(72) كسى كه نماز را سبك بشمارد، مشمول شفاعت ما نمى‌شود. بنابراين همان‌طور كه توبه موجب آمرزيده شدن گناهان مى‌شود، برخى از كارهاى ديگر انسان نيز مى‌تواند استحقاق شفاعت برايش ايجاد كند يا قابليت شفاعت را از وى سلب كند.

درس دهم : خوف و رجا

يَا ابْنَ جُنْدَب يَهْلِكُ الْمُتَّكِلُ عَلى عَمَلِهِ وَ لا يَنْجُو الْمُتَجَرِّىءُ علَى الذُّنوبِ اَلْواثِقُ بِرَحْمَةِ اللّهِ قُلْتُ فَمَنْ يَنْجُو قال الَّذينَهُمْ بَيْنَ الرَّجاءِ وَالْخَوْفِ كَأَنَّ قُلوبَهُمْ فى مِخْلَبِ طائر شَوْقاً اِلَى الثَّوابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعَذابِ.

مفهوم خوف و رجا و تأثير انگيزه در انجام اعمال اختيارى انسان

امام صادق(عليه السلام) در اين بخش از وصيت خود به ابن جندب، نجات يافتگان از عذاب الهى را كسانى معرفى مى‌كند كه خوف و رجاى حقيقى و متعادل در دل هايشان وجود دارد: يَهلِكُ المُتَّكِلُ عَلى عَمَلِهِ و لا يَنجُوا المُتَجَرِّىءُ عَلى الذُّنوبِ اَلْواثِقُ بِرَحْمَةِ اللّهِ قُلْتُ فَمَن يَنْجوُ؟ قال اَلَّذينَهُمْ بَيْنَ الرَّجاءِ والخَوْف كَاَنَّ قُلوبَهُم فى مِخْلَبِ طائر شَوْقاً اِلَى الثَّوابِ وَ خَوْفَاً مِنَ العَذابِ ؛ كسى كه به اعمال [خوب] خود اعتماد دارد، به هلاكت مى‌رسد و كسى هم كه به اميد رحمت خداوند، بر انجام گناهان تجرّى پيدا مى‌كند نجات نخواهد يافت. [ابن جندب]سؤال كرد پس چه كسى نجات پيدا مى‌كند؟ حضرت فرمودند: كسانى كه حالشان ميان خوف و رجا باشد [يعنى نه خوفشان آن چنان است كه از آمرزش گناهانشان نااميد باشند و نه اميدوارى آنان به رحمت خداوند آن چنان است كه جرأت ارتكاب گناه را داشته باشند.] گويى قلب‌هاى آنان در چنگال پرنده‌اى است [كه هر لحظه احتمال مى‌رود آن را در چنگال خود بفشارد يا آن را رها كند و آنان رهايى يابند] هم شوق به ثواب در دل هايشان وجود دارد و هم خوف از عذاب.

رواياتى از ائمه معصومين(عليهم السلام) آمده است كه بيان مى‌دارد در دل مؤمن دو نور وجود دارد؛ يكى نور خوف و يكى هم نور رجا كه اگر آنها را در دو كفه يك ترازو قرار دهند، هيچ كدام از ديگرى سنگين تر نخواهد بود. (73)

انسان براى انجام كارهاى اختيارى خود حتماً بايد انگيزه‌اى داشته باشد، به تعبير فلاسفه، بايد مبادى اراده، يعنى حالاتى روحى و قلبى در فرد پديد آيد تا وادار به انجام كارى شود. مهم ترين انگيزه‌اى كه باعث مى‌شود تا انسان كارى را انجام دهد و ياامورى را ترك نمايد، احساس لذت و درد است. اگر انسان اطمينان داشته باشد كه با انجام يك كار خاص احساس لذتى برايش فراهم خواهد شد، آن كار را با انگيزه و اميدوارى انجام مى‌دهد و برعكس، براى در امان ماندن از ناراحتى و درد و رنج، يك سرى كارها را ترك خواهد كرد. اين حالت، مشترك بين انسان و حيوان و هر موجودى است كه داراى قدرت اراده و اختيار مى‌باشد. انسان براى رسيدن به لذت و يا فرار از درد، بايد مقدماتى را فراهم كند. مثلاً يك نفر كه از صبح تا شب كار مى‌كند و زحمت مى‌كشد، اميد دارد تا لقمه نانى به دست بياورد و با خوردن آن لذت ببرد. فلاسفه بعضاً براى اين گونه لذت‌هايى كه احتياج به انجام مقدماتى دارد، تعبير «نفع» را به كار مى‌برند؛ مثلاً مى‌گويند خوردن دارو نافع است؛ يعنى صِرف خوردن آن لذتى ندارد، بلكه مقدمه‌اى است براى اين كه انسان به سلامتى برسد. اما انگيزه انجام يك سرى كارها، نه لذت است و نه نفع، بلكه «مصلحت» است. مثلاً كسى كه بيمارستانى را احداث كرده است، نه مستقيماً از ساختن آن لذت برده و نه نفعى براى او خواهد داشت، اما كارى است كه مصلحت دارد. او وقتى كه مى‌بيند بيمارانى با بسترى شدن در آن بيمارستان از مرگ حتمى نجات پيدا مى‌كنند و بهبودى مى‌يابند، احساس رضايت و لذت مى‌كند. امورى هم چون تحصيل علم و انجام عبادت نيز جزو اين گونه كارها هستند.

بنابراين مى‌توانيم بگوييم هر كارى كه يك موجود زنده با اراده انجام مى‌دهد، براى اين است كه به مطلوب و فايده‌اى برسد و يا از امرى نامطلوب در امان باشد. در امور مطلوب، تحقق خير و صلاح فرد يا جامعه ملاك عمل است و متقابلا در امور نامطلوب پرهيز از درد، ضرر و كارهايى كه به صلاح فرد يا جامعه نيست مدنظر مى‌باشد.

برخى امور مطلوب به گونه‌اى هستند كه انسان براى به دست آوردن آنها هيچ تلاشى نمى‌كند. مثلاً براى همه ما مطلوب است كه نَفَس بكشيم تا زنده بمانيم، اما هيچ تلاشى براى آن انجام نمى‌دهيم. برخى نيز به گونه‌اى هستند كه براى رسيدن به آنها بايد مقدماتى فراهم كنيم. اگر امرى مطلوب ما باشد ولى بدانيم تحقق آن اصلا امكان پذير نيست، براى رسيدن به آن هيچ گاه تلاش نمى‌كنيم، اما اگر يقين داشته باشيم كه شدنى است و يا حتى احتمال تحقق آن را هم در آينده بدهيم، حتماً براى آن تلاش خواهيم كرد. به وجود آمدن چنين حالتى در انسان، «اميد» يا «رجا» نام دارد. رجا يعنى اين كه انسان به تحقق امرى مطلوب، كه يقين دارد يا احتمال مى‌دهد در آينده به وقوع مى‌پيوندد، اميد داشته باشد. در مقابل، خوف يعنى اين كه انسان از تحقق امرى نامطلوب، كه يقين دارد يا احتمال مى‌دهد در آينده به وقوع بپيوندد، ترس و واهمه داشته باشد.

بنابراين انسان همواره براى انجام دادن و يا انجام ندادن اعمال اختيارى خود، به دو عامل اميد و ترس توجه دارد؛ اميد به اين كه در اثر كارى خوب، امرى مطلوب حاصل مى‌شود و ترس از اين كه در اثر كارى بد، امرى نامطلوب تحقق مى‌يابد. البته هر كدام از دو عامل اميد و ترس داراى دو وجه مى‌باشد؛ يعنى انسان هم مى‌تواند اميد داشته باشد كه امر مطلوبى حاصل شود و هم اميد داشته باشد كه امر نامطلوبى دفع گردد. مثلاً انسان هم مى‌تواند اميد داشته باشد كه سلامتى اش را به دست آورد و هم اميد داشته باشد كه بيمارى اش برطرف شود. انسان هم مى‌تواند از اين كه امرى مطلوب از دست برود و يا امرى نامطلوب حاصل شود ترس و واهمه داشته باشد؛ مثلاً هم از اين بترسد كه سلامتى اش از بين برود، و هم از اين كه ناخوشى و مرضى پيدا كند.

رابطه اميد و ترس با ميزان شناخت افراد

اميد و ترس افراد، به ميزان شناخت و معرفت و نيازهايى كه درك مى‌كنند بستگى دارد. مثلاً ترس و اميد يك كودك دو سه ساله فقط در محدوده خواسته‌هايى كه دارد شكل مى‌گيرد. او هيچ وقت نسبت به مسايل بين المللى، اجتماعى، معنوى و اخروى و... ترس و اميدى ندارد؛ زيرا هيچ تصورى از آنها ندارد. در سطحى بالاتر ، انسان‌هاى عادى و معمولى، از بيمارى، فقر، گرفتارى‌هاى زندگى و... ترس دارند و از سوى ديگر، اميد دارند كه پول دار بشوند و همسر خوب، خانه خوب و موقعيت اجتماعى خوبى به دست آورند. افرادى كه مقدارى معرفتشان بيش تر است، مسايل معنوى را هم در نظر مى‌گيرند؛ براى مثال، از اين كه عقل و ايمانشان از بين برود مى‌ترسند و اميد دارند كه بر معرفت و ايمانشان افزوده شود. كسانى هم كه به آخرت ايمان دارند، به ثواب‌هاى اخروى اميدوارند و از عذاب‌هاى اخروى در هراسند.

فلسفه ارسال دين، اين است كه دايره اميدها و ترس‌ها را گسترش دهد؛ يعنى به انسان بفهماند كه فقط نبايد از گرسنگى، بيمارى، صاعقه و... ترسيد، بلكه بالاتر از اينها بايد از چيزهايى مهم تر در هراس بود؛ اين كه به انسانيت انسان لطمه بخورد، روح و قلب انسان آلوده و سياه شود، عذابى از ناحيه خداوند در دنيا و آخرت به انسان برسد و از همه مهم تر، خداوند از انسان ناراضى شود و به او اعتنايى نكند. همه افراد به يك اندازه از اين مسايل نمى‌ترسند. مثلاً بچه‌ها اين گونه ترس‌ها را به هيچ وجه درك نمى‌كنند؛ زيرا آنها نمى‌دانند چه چيز خداوند را ناراضى مى‌كند. يا انسان‌هايى كه در درجات اول ايمان قرار دارند، از عذاب‌هاى آخرت و جهنم مى‌ترسند، اما ترس كسانى كه در مراتب عالى تر ايمان هستند، با آنها فرق مى‌كند؛ مثلاً مى‌ترسند كه كار آنها محبوبشان را برنجاند يا باعث شود خداوند ديگر به آنها اعتنايى نكند. البته بچه‌ها هم توانايى درك بعضى مسايل در اين حد را دارند. براى مثال، وقتى پدر يا مادرشان با آنها قهر مى‌كند، ناراحت و غصه دار مى‌شوند. هيچ تنبيهى براى كودك بدتر از بى توجهى و قطع نوازش و مهر و محبت مادرى نيست. بالاترين نياز فطرى انسان نيز اين است كه خداوند به او عنايت داشته باشد.

قرآن كريم يكى از بزرگ ترين عذاب‌هاى الهى را در روز قيامت سخن نگفتن خداوند با افراد شقى ذكر كرده و مى‌فرمايد: ... وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ؛(74) ... و خدا روز قيامت با آنان سخن مى‌گويد، و به ايشان نمى‌نگرد، و پاكشان نمى‌گرداند، و عذابى دردناك خواهند داشت. اين عذاب، از هر عذاب و آتشى سخت تر است. شايد ما الان به خوبى درك نكنيم كه اين چه نوع عذابى است، اما آن گاه كه در قيامت كه اين نياز را در وجودمان احساس كرديم و از عنايت خداوند (سخن گفتن و نگاه و توجه خدا) محروم شديم، آن گاه خواهيم فهميد كه چه نعمتى را از دست داده ايم.

بنابراين خوف و رجا منحصر به امور دنيايى نيست و فقط امورى را كه در دنيا از آنها مى‌ترسيم يا به آنها اميد داريم شامل نمى‌شود، بلكه مواردى مهم تر و اساسى تر را نيز در برمى گيرد كه ما با بالا بردن معرفتمان مى‌توانيم آنها را درك و لمس كنيم.

خوف و رجا از خدا، عامل حركت انسانى

ما علاوه بر اين كه بايد از برخى امور بترسيم، بايد از كسانى هم كه آن امور به دست آنها است حساب ببريم. مثلاً، ما علاوه بر اين كه بايد از عذاب آخرت بترسيم، بايد از كسى كه اين عذاب به دست او است نيز حساب ببريم و او را بشناسيم. انسان گاهى از اين مى‌ترسد كه مبادا مبتلا به وبا، سرطان و يا ايدز گردد و گاهى نيز كسى را مى‌شناسد كه مى‌تواند او را به اين بيمارى‌ها مبتلا كند. از اين روى، شناخت كسى كه توانايى وارد كردن عذاب و يا دفع آن را دارد، امرى لازم و ضرورى است. كسانى كه اعتقاد به معاد دارند؛ يعنى به زندگى پس از مرگ و نيز عذاب و ثواب آخرت معتقدند، اما نمى‌دانند كه اختيار اين عذاب‌ها و ثواب‌ها در دست كيست، در واقع خداوند را نمى‌شناسند. از شواهد و قراين موجود چنين به دست مى‌آيد كه در هزاران سال قبل، انسان‌هايى مى‌زيسته‌اند كه به عالم آخرت معتقد بوده و مى‌دانسته‌اند كه در آن جا گرسنگى و ناراحتى‌هايى هست. برخى از باستان شناسان در كاوش‌هاى خود به خوشه‌هاى گندمى برخورد كرده‌اند كه همراه با اجساد انسان‌هايى كه گويا از افراد سرشناس زمان خود بوده اند، دفن شده بودند. شايد آنها با اين كار خود مى‌خواسته‌اند تا هنگام زنده شدن مردگان در عالم پس از مرگ، براى رفع گرسنگى خود از اين گندم‌ها تناول كنند تا از گرسنگى تلف نشوند!

بنابراين اسلام فقط منادى وجود جهانى پس از مرگ و اين كه در آن جا عذاب‌ها و ثواب‌هايى وجود دارد نيست، بلكه علاوه بر آن درصدد است تا به انسان بفهماند كه اختيار اين عذاب‌ها و ثواب‌ها در دست خدا است و انسان اگر مى‌خواهد به آن عذاب‌ها مبتلا نشود، بايد از خدا بترسد. البته اين ترس اصالتاً ناشى از اعمال خود افراد در اين دنيا است؛ يعنى اگر انسان‌ها كار بدى بكنند، مبتلا به عذابى مى‌شوند كه آن عذاب را خداوند بر آنها نازل خواهد كرد. انسان بايد نقطه بيم و اميدش خدا باشد تا هم به مصيبت‌ها و امور نامطلوب و دنيا و آخرت مبتلا نشود و هم امور مطلوب و پسنديده دنيا و آخرت را به دست آورد، و اين امر تنها در پرتو اطاعت از خداوند امكان پذير است.

عامل حركت انسانى از ديدگاه معرفت اسلامى، خوف از خدا و رجاى به خداوند است. دو عامل خوف و رجا موجب مى‌شود تا انسان‌ها بر حسب مراتب ايمان و معرفت خود، به عبادت خدا بپردازند؛ عبادت برخى افراد به دليل ترس از عذاب جهنم است و كسانى كه از درجات بالاتر ايمان برخوردارند، از ترس اين كه مبادا از چشم خدا بيفتند او را عبادت مى‌كنند: فَهَبنى... صَبَرتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيفَ اَصبِرُ على فِراقِكَ ؛(75) اگر بر عذابت صبر كنم، چطور مى‌توانم بر فراقت صبر كنم؟

حد نصاب خوف و رجا

خوف و رجا امرى تشكيكى و ذومراتب است و داراى حد نصابى است كه مؤمن بايد حداقل مرتبه آن را داشته باشد. اگر اميد انسان به رحمت خداوند به گونه‌اى باشد كه فكر كند كارهاى او ديگر دخالتى در آن ندارد و آن قدر رحمت خدا واسع است كه همه را مى‌آمرزد، باعث مى‌شود تا انسان گستاخ شود و از ارتكاب گناهان باكى نداشته باشد. اين اميد، در واقع يك رجاى كاذب است و واقعيت ندارد؛ زيرا خداوند براساس اعمال خود افراد، آنها را مى‌آمرزد و به بهشت مى‌برد و يا عذاب نموده و به جهنم مى‌برد. بنابراين، داشتن مرتبه‌اى از خوف كه مانع از گناه مى‌شود و نيز حدّى از رجا كه موجب انجام اعمال خوب مى‌گردد، واجب و لازم است. البته بين اين دو عامل بايد توازن برقرار باشد. اگر رجا طورى باشد كه بر خوف غلبه كند و خوف كم شود به حدّى كه ديگر انگيزه ترك گناه در انسان باقى نماند، انسان مبتلا به گناه مى‌شود كه در آن هلاكت است. اگر خوف هم بيش از رجا باشد خطا است؛ يعنى فرد نبايد فكر كند كه چون مرتكب گناهى شده است حتماً خدا او را به جهنم خواهد برد. چنين فردى بايد توبه كند و با انجام كارهاى خوب، به رحمت و آمرزش خداوند اميدوار باشد.

مراتب ديگر خوف و رجا مخصوص كسانى است كه درجه ايمان و معرفتشان بيش تر است. معرفت اين گونه افراد بعضاً تا بدان جا مى‌رسد كه حتى مى‌توانند سرنوشت خودشان را ببينند و از اين كه خداوند در آن عالم چه چيزهايى به آنها خواهد داد، خبر دار شوند. البته شايد تصور اين حالت براى ما مشكل باشد. كسانى هم هستند كه صِرف توجه به صفات جلاليه الهى موجب خوفشان مى‌شود و يا از اين كه خداوند چه عذاب‌هايى دارد، لرزه بر اندامشان مى‌افتد.

توازن بين خوف و رجا

كمال انسانيت اين است كه بندگى خدا در تمام ابعاد وجود انسان ظهور پيدا كند. يكى از ابعاد وجودى انسان خوف است و كمال عبوديت اقتضا مى‌كند كه به عنوان عبادت در وجود انسان ظهور پيدا كند. از اين رو اين خوف حتى در معصومان(عليهم السلام) و كسانى كه اصلا گناهى مرتكب نشده‌اند نيز وجود دارد. آنها با اين كه مى‌دانند مورد آمرزش خدا قرار مى‌گيرند، اما به دليل توجهى كه به صفت قهاريت خداوند دارند، در حالاتى قهر خدا را مى‌بينند و خودشان را فراموش مى‌كنند. رجاى آنها نيز در اثر توجه به صفات جماليه خداوند است. البته در اين مرتبه نيز ممكن است در وجود بعضى افراد خوف بيش از رجا ظهور پيدا كند و يا برعكس. كامل ترين افراد كسانى هستند كه در وجودشان هر دو عامل خوف و رجا در حد تعادل وجود داشته باشد.

در اين مورد داستانى را از گفتوگوى حضرت يحيى(عليه السلام) و حضرت عيسى(عليه السلام) ، كه هر دو پيامبر و تقريباً هم سن و هم زمان يكديگر بوده اند، به اين مضمون نقل مى‌كنند كه روزى حضرت يحيى (عليه السلام) خطاب به حضرت عيسى(عليه السلام) عرض كرد: آيا از عذاب الهى نمى‌ترسيد كه اين گونه آرام هستيد؟ حضرت عيسى (عليه السلام) نيز در مقابل فرمود: آيا شما به رحمت خداوند اميدوار نيستيد كه اين قدر گريه مى‌كنيد؟ حضرت يحيى(عليه السلام) از خوف خدا بسيار گريه مى‌كرد به گونه‌اى كه در اثر سوزش اشك چشم هايش، صورتش زخم شده بود و گوشت‌هاى صورتش ظاهر شده بود. آن حضرت آن قدر رقيق القلب بود كه اگر پدرش حضرت زكري(عليه السلام) قصد موعظه در مسجد را داشت و مى‌خواست از عذاب الهى در آخرت سخن بگويد، مواظب بود كه حضرت يحيى (عليه السلام) حضور نداشته باشد؛ زيرا اگر اين سخنان را مى‌شنيد، آن چنان برآشفته مى‌شد كه ديگر نمى‌توانست تحمل كند. حضرت يحيى(عليه السلام) از بكائين عالم است كه آثار خوف و صفات جلاليه خداوند در او بيش تر ظهور پيدا كرده بود. در مقابل، رجا و رحمت خداوند؛ يعنى صفات جماليه، بيش تر در وجود حضرت عيسى (عليه السلام) تجلّى يافته بود. اگر اين نقل صحيح باشد، چنين برمى‌آيد كه اگرچه حضرت عيسى(عليه السلام) و حضرت يحيى (عليه السلام) هر دو از پيامبران الهى بوده اند، اما صفات جلال و جمال الهى به يك اندازه در آنها ظهور پيدا نكرده بود. در حالى كه پيامبر ما حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) و نيز ائمه معصومين(عليهم السلام) افضل از حضرت عيسى(عليه السلام) و حضرت يحيى (عليه السلام) هستند؛ زيرا اين صفات هر دو به يك اندازه در آنها متجلى شده است. البته اگر بعضاً در رواياتى مشاهده مى‌كنيم كه آثار خوف و ترس از عذاب جهنم در نزد تعدادى از حضرات معصومين(عليهم السلام) بيش تر وجود دارد، به دليل توجه به صفات جلاليه خداوند و نيز حالات خاص آنان است. متقابلا وقتى هم كه حالت انبساط پيدا مى‌كنند، فقط صفات جماليه خداوند را مى‌نگرند. ساير اولياى خداوند هم ممكن است به همين ترتيب بعضاً توجه بيش ترى به صفات جلاليه خدا داشته باشند و يا به صفات جماليه خداوند، اما كامل ترين آنها كسانى هستند كه توجهشان به صفات جمال و جلال يكسان باشد.