پندهاى امام صادق(عليه السلام) به ره جويان صادق

آيت‌الله محمدتقي مصباح يزدي

- ۳ -


درس پنجم : دعوت به اهل بيت(عليهم السلام) با رفتار و گفتار

رَحِمَ اللَّهُ قوماً كانوا سِراجاً و مَناراً، كانوا دُعاةً اِلينا باَعمالِهم و مَجْهُودِ طاقَتِهِم لَيْسوا كَمَن يُذيعُ اَسرارَنَا.

تأثيرات گفتارى و رفتارى انسان‌ها بر يكديگر

بدون شك، همه انسان‌ها در زندگى اجتماعى خود به صورت‌هاى گوناگون، بر يكديگر آثارى مطلوب يا غير مطلوب مى‌گذارند. بيش تر اين تأثيرها از راه گفتار است، و درصد كم ترى نيز از راه رفتار مى‌باشد. اين مسأله موضوع بحثى گسترده در چندين رشته از علوم انسانى است كه البته اصل آن مربوط به روان شناسى است. بنابراين با ذكر چند جمله نمى‌توان تمام جوانب اين موضوع را مورد بحث قرار داد. ما در اين جا به اجمال، به چند نكته اشاره مى‌كنيم:

تأثير گفتارى انسان‌ها بر يكديگر گاهى به صورت تعليم و تعلّم جلوه مى‌كند و رابطه بين معلم و متعلّم را مى‌سازد، خواه به صورت تعليم و تعلّم رسمى باشد و خواه غير رسمى. البته دايره تعليم و تعلّم بسيار گسترده است و به اشكال بسيار متنوعى مى‌تواند صورت پذيرد. يكى از اَشكالِ آن «تبليغ» است. تأثيرى كه دستگاه‌هاى تبليغاتى بر افراد دارند از ديگر دستگاه‌هاى تعليم و تربيت كم تر كه نيست، بلكه گاهى بيش تر هم هست. گاهى بدون اين كه خودمان توجه داشته باشيم كه از كجا تأثير پذيرفته ايم، احساس مى‌كنيم كه رفتارمان تغيير كرده، ديروز طورى بوده ايم و امروز طور ديگرى شده ايم. بسيارى از اوقات تصور مى‌كنيم خودمان خواسته ايم تغيير كنيم و عاملى بر ما تأثير نگذاشته، اما واقعيت آن است كه تحت تأثير واقع شده ايم و رفتارمان را از جايى اقتباس كرده ايم.

دامنه تأثيرگذارى رفتارى بر ديگران نيز بسيار متغير است. در سطح كلان، مى‌توان به تأثيرگذارى گروه‌هاى اجتماعى اشاره كرد. نمونه بارز آن گروه‌هايى است كه چه پيش از انقلاب و چه پس از آن در كشور خود ما تشكيل شد و افراد زيادى جذب اين گروه‌ها شدند. در سطح پايين، مى‌توان به تأثير يك دانش آموز بر يك كلاس مثال زد. دانش آموزى كه در كلاس موقعيت بهترى از لحاظ بيان يا جاذبه گفتارى يا مانند آن دارد، مى‌تواند بيش از نود درصد دانش آموزان را از نظر طرز فكر و رفتار، از لحاظ نوع لباس، نشستن در كلاس و مانند آن تحت تأثير قرار دهد. اصل اين مسأله تحقيق شده و با تجربه به اثبات رسيده است. براى مثال، دانش آموزى كه لباس خاصى مى‌پوشد، در مدت كوتاهى ديگران هم به آن لباس علاقه مند مى‌شوند و از او تقليد مى‌كنند. در ساير زمينه‌هاى رفتارى و يا گفتارى نيز مسأله به همين صورت است. مثلاً گاهى كسى مسأله‌اى را مطرح مى‌كند و براى آن استدلال منطقى ارائه مى‌كند و شنونده تحت تأثير آن استدلال حرف او را مى‌پذيرد. اما گاهى استدلال محكم نيست، ولى نحوه بيان و برخورد گوينده طورى است كه مخاطب را تحت تأثير قرار مى‌دهد؛ مثلاً، گوينده شخصى درست كار و موجّه است. در اين جا 50 درصد تأثير حرفش به دليل شخصيت مقبول او و موقعيتى است كه نزد مخاطب دارد. عكس اين مطلب هم صادق است.

به دليل همين تأثيراتى كه از رفتار و گفتار ناشى مى‌شود، اسلام بر مسايلى از قبيل دعوت، ارشاد، تبليغ، امر به معروف و نهى از منكر تأكيد كرده است.

ضرورت توجه به سطح مخاطب در گفتار

طبع انسان، به خصوص جوان ها، اين گونه است كه وقتى سخن تازه‌اى مى‌شنوند دوست دارند آن را براى ديگران نقل كنند. اصل اين مسأله امرى طبيعى است و اشكالى هم ندارد، اما در اين باره بايد نكاتى را مد نظر داشته باشيم؛ از جمله اين كه به نوع مخاطبمان توجه داشته باشيم و دقت كنيم كه آيا سخن ما در او چه تأثيرى بر جاى مى‌گذارد. آيا اگر مطلبى علمى است، مخاطب توان درك آن را دارد؟ بسيارى از معارف براى همه مردم قابل درك نيست. در نقل مطالب، بايد به ظرفيت ذهنى و پايه معرفتى افراد توجه داشت؛ همه چيز را نبايد براى همه كس گفت.

در ارتباط با نكته‌اى كه متذكر شديم، در كتب روايى بابى به نام «كتمان سرّ» وجود دارد. روايات بسيارى از ائمّه هدى(عليهم السلام) در اين زمينه وارد شده است كه اسرار ما را كتمان كنيد و به ديگران نگوييد. شايد سؤال شود كه مگر اسرارچه بوده است كه نبايد به ديگران گفته مى‌شده است؟ يا چرا بعضى از افرادى كه اسرار آنها را فاش كرده‌اند مورد لعن واقع شده اند؟ يا چرا اگر بر برخى افراد بلاهايى نازل شده، علت آن افشاى اسرار اهل بيت(عليهم السلام) ذكر شده است؟ آيا ما هم اسرارى مى‌دانيم كه بايد از ديگران كتمان كنيم؟ آيا اين روايات شامل حال ما هم مى‌شود يا فقط شامل عده‌اى از اصحاب سرّ مى‌شود كه بايد آنها را كتمان كنند؟ آيا همه چيز را مى‌توان همه جا گفت؟ ملاك اين مطلب چيست؟

در اين قسمت از روايت عبداللّه بن جندب، امام صادق (عليه السلام) به همين مطلب اشاره دارد كه انسان در مقام راهنمايى ديگران، بايد به ظرفيت مخاطب توجه داشته باشد. نبايد همه مطالب را يك جا به مخاطب منتقل كرد. ممكن است فردى ظرفيت پذيرش اين حجم از مطالب را نداشته باشد. علاوه بر اين، برخى از موضوعات از جمله معارف بلند درباره توحيد يا مقامات انبي(عليهم السلام) و اوليا است كه همه كس توان درك آن را ندارد. اين نوع مطالب، از جمله اسرار محسوب مى‌شود كه نبايد به همه كس گفت، و گرنه موجب گمراهى آنها مى‌شود. پيامبر (صلى الله عليه وآله) در روايتى مى‌فرمايند: لَوْ عَلِمَ ابوذر ما فى قلبِ سلمان لَقَتَلَهُ؛(31) اگر ابوذر بدان چه در دل سلمان مى‌گذرد آگاهى مى‌يافت او را مى‌كشت! اين با وجود آن است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) بين اين دو برادرى ايجاد كرده بود و آنها هر دو، از نظر پايه ايمان و معرفت، در سطحى بالا و نزديك به هم قرار داشتند.

از اين مطلب به دست مى‌آيد كه معارف بلندى وجود دارد كه به لفظ در نمى‌آيد؛ وقتى به صورت لفظ درآيد، مردم معناى ديگرى از آن مى‌فهمند. بنابراين نبايد آنها را نزد هر كس مطرح كرد، و گرنه يا گوينده را متهم به كفر مى‌نمايند يا خودشان به كفر كشيده مى‌شوند و يا نسبت به ديگران سوءظن پيدا مى‌كنند.

اين مسأله در مورد كتاب و نوشته نيز صادق است؛ همه چيز را نبايد در هر كتابى نوشت، و گرنه ممكن است موجب انحراف برخى از مردم شود يا مطابق معناى عاميانه و عرفى تفسير گردد؛ براى مثال مى‌توان به مسأله «وحدت وجود» در فلسفه و عرفان اشاره كرد. بسيارى از اين كلمه معنايى مى‌فهمند كه با معناى مورد نظر فلاسفه و عرفا تفاوت دارد و به همين دليل، عرفا را متهم به كفر مى‌كنند و مى‌گويند: اگر «همه چيز خدا است» يا «مجموع عالم وقتى با هم تركيب شود خدا خواهد شد»، اين كفر است. اما عرفا هيچ گاه «وحدت وجود» را به اين معنا نگفته اند. ممكن است ما آنچه را عرفا مى‌گويند، نفهميم، اما اين معنايش آن نيست كه آنان معناى غلطى اراده كرده اند. ممكن است معناى بلندى مورد نظر باشد كه لفظ از ترسيم آن عاجز است.

نظير اين مطلب درباره مقامات انبيا و اولي(عليهم السلام) نيز وجود دارد. بر حسب روايتى، روزى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) در جايى نشسته بودند و حضرت على(عليه السلام) از مقابل ايشان عبور كرد. حضرت فرمودند: «اگر نمى‌ترسيدم كه مردم درباره برادرم، على(عليه السلام) ، چيزهايى را بگويند كه نصارا درباره عيسى بن مريم(عليه السلام) گفتند، مقامات او را به درستى بيان مى‌كردم.»(32) يعنى حضرت على (عليه السلام) مقاماتى دارد كه اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنها را براى مردم مى‌گفت، موجب سوء فهم مى‌شد و همان‌گونه كه مسيحيان عيسى(عليه السلام) را خدا دانستند، مسلمان‌ها هم على (عليه السلام) را خدا مى‌خواندند! در همين حال هم عده‌اى نمى‌توانند حقيقت مقام او را درك كنند و «على اللّهى» شده اند. بدين روى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) همه مقامات حضرت على(عليه السلام) را حتى براى اصحاب خاص خود بيان نكرده اند.

اگر مى‌بينيم امروزه درباره برخى از شخصيت‌هاى بزرگ اختلاف‌هايى بين افراد وجود دارد به دليل تفاوت مراتب فهم آنها است؛ مثلاً، همه نمى‌توانند عظمت مقام حضرت زهرا (عليها السلام) را درك كنند. اين افراد ـ العياذ بالله ـ مبغض اهل بيت(عليهم السلام) نيستند، بلكه فهمشان بيش از اين نيست. نبايد توقع داشت همه مردم در مرتبه معرفت خواص اولياى خدا باشند.

«اسرار» يا گفتار بيرون از حد تحمل

در مقام ارشاد و تعليم بايد ظرفيت شنونده را در نظر داشت و چيزهايى را به او گفت كه صلاحيت آن را دارد. آنچه را شنونده صلاحيت شنيدنش را ندارد از «اسرار» است. يكى از مطالبى كه از اسرار است و نبايد نزد همه كس اظهار كرد ـ همان‌گونه كه ذكر شد ـ معارفى درباره توحيد، انبيا و اولي (صلى الله عليه وآله) است. اگر به اين مسأله توجه نكنيم موجب گمراهى ديگران شده ايم و به اختلاف ميان امّت دامن زده ايم. اما اسرار مختص همين مسايل نيست. گاهى برخى اسرار مربوط به مسايل اجتماعى و سياسى است.

ائمّه پس از امام حسين(عليهم السلام) بيش تر عمرشان را در حال تقيّه گذراندند؛ زيرا حكومت نمى‌توانست سخن آنان را مبنى بر ادعاى به حق بودن و شايستگى بر خلافت بپذيرد. اگر آنان همه جا به اين واقعيت تصريح مى‌كردند با آنها همان‌گونه برخورد مى‌كردند كه با ائمّه پيش از آنان؛ و همه ايشان را به زودى به شهادت مى‌رساندند. به همين روى مى‌بينيم براى اظهار اين مطالب، ابتدا اهل آن را پيدا مى‌كردند، ظرفيت او را مى‌سنجيدند، پس از آن به تدريج او را آماده مى‌كردند، بعد توضيح مى‌دادند كه امام حقيقى كيست، چرا مدعيان دروغين خلافت، شايستگى اين منصب را ندارند، و ... . ما بحمدالله، در يك كشور شيعى زندگى مى‌كنيم و برخى از اين مطالب را به راحتى مى‌توانيم مطرح كنيم؛ اما همين مطالب را هنوز هم در ديگر كشورهاى مسلمان نمى‌توان به صورت عريان مطرح كرد. بنابراين حفظ اين اسرار يكى از واجبات است، و گرنه ممكن است در خون امام معصوم شريك شويم.

از اين رو، در اين بخش از فرمايشات امام صادق(عليه السلام) به عبداللّه بن جندب، از يك سو، از كسانى كه روش صحيحى در ارشاد ديگران دارند به صورت تلويحى، تعريف شده است و از سوى ديگر، از كسانى كه اسرار ائمه(عليهم السلام) را فاش مى‌كنند نكوهش گرديده است.

در زمان امام صادق(عليه السلام) تعداد معدودى از مردم امامت ايشان را قبول داشتند و ساير مردم از حقانيت ايشان مطّلع نبودند. حتى در بين امام زاده‌ها نيز برخى از آنها با وجود آن كه افرادى صالح بودند، اما مسايل امامت را به درستى نمى‌دانستند. امام راحل (رحمه الله) يكى دو بار در بياناتشان اين مطلب را فرمودند كه: مسأله ائمّه اثنا عشر، كه براى ما روشن است، خيال نكنيد كه از روز اول براى همه مردم اين چنين روشن بود.

در روايتى آمده است كه ميان امام باقر(عليه السلام) و زيد بن على بن الحسين(عليه السلام) بحثى واقع شد. (حضرت زيد از شهداى بزرگوار اسلام است كه روايات متعددى در مدح ايشان رسيده است. وى براى خدا قيام كرد و با حكومت غاصب جنگيد.) بحث بر سر اين بود كه پس از امام باقر(عليه السلام) چه كسى بايد امام شود؟ حضرت زيد استدلال مى‌كرد كه «پدرم به من بسيار علاقه مند بود، حتى غذا را لقمه مى‌گرفت و در دهان من مى‌گذاشت.» امام باقر(عليه السلام) هم در پاسخ مى‌گفتند: اگر امامت پس از ايشان حق شما بود، پس چرا به من نگفتند؟ (33)

نكته در اين است كه در زمان خود ائمّه هدى(عليهم السلام) هم مطالبى وجود داشته كه حتى گاهى براى نزديكانشان روشن نبوده و به صورت محرمانه بيان مى‌كرده اند. البته برخى از اين مسايل در اين زمان و در جامعه ما آن حساسيت را ندارد، اما به هر حال، چيزهايى مطرح مى‌شود كه بايد در اظهار آنها سطح مخاطب را در نظر گرفت.

امام صادق(عليه السلام) در اين روايت شريف مى‌فرمايند: رَحِمَ اللَّهُ قوماً كانوا سِراجاً و مَنار ؛ خداوند رحمت كند (آن دسته از شيعيان ما را) كه چراغ و راهنمايى براى دور و نزديك بودند. «سراج» اعم است از چراغ كوچك و بزرگ، در پايين نصب شود يا در جاى بلند؛ اما وقتى در كنار «منار» قرار گيرد به معناى چراغ كوچك است و «منار» به معناى چراغ پرنورى است كه در جاى بلندى قرار مى‌دهند تا رهروان راه خود را به وسيله آن بيابند. اين هم كه به مناره منار گفته مى‌شود از همين جهت است كه مناره در سابق، بلنديى بوده كه در آن چراغ روشن مى‌كردند تا از فاصله دور قابل رؤيت باشد و مردم و مسافران در شب با ديدن آن راه خود را پيدا كنند و گم نشوند. در هر حال منظور حضرت از اين سخن كه «خدا رحمت كند كسانى را كه چراغ و منار بودند» كسانى است كه هم نزديكان خود را راهنمايى مى‌كنند و هم كسانى را كه از آنها دور هستند.

توافق گفتار با كردار؛ شرط اصلى تأثير گفتار

از ديگر نكاتى كه در مقام ارشاد و تعليم ديگران، به خصوص در تربيت و تبليغ مذهب صحيح، بايد بدان توجه داشته باشيم اين است كه رفتار و گفتارمان با هم توافق داشته باشد. «نور» به آرامى و ملايمت در ديگران اثر مى‌گذارد، در حالى كه «نار» مى‌سوزاند و آزار دهنده است. در مقام ارشاد و هدايت ديگران، بايد مثل نور بود، نه نار. نبايد طورى حرف بزنيم كه مخاطب و شنونده اذيت شود، نبايد با تندى و خشونت برخورد نماييم، بايد با ملايمت رفتار كنيم تا حرف حق در شنونده اثر كند. امام صادق (عليه السلام) در ادامه حديث مى‌فرمايند: كانوا دُعاتاً اِلينا باَعمالِهم و مَجْهُودِ طاقَتِهِم ؛ آنان (نه با زبان تنها بلكه) با اعمالشان و نهايت توانشان مردم را به سوى ما دعوت مى‌كنند.

همان‌گونه كه اشاره شد، گاهى رفتار يك شخص موجب مى‌شود كه ديگران به او متمايل شوند و اگر سخنش ضعف و نقصى داشته باشد با رفتار و شخصيتش جبران مى‌شود. بنابراين، در مقام ارشاد و نصيحت، تأثير عمل كم تر از گفتار نيست. به همين دليل حضرت مى‌فرمايد: خدا رحمت كند گروهى را كه با عمل و تمام توان خود در هدايت مردم تلاش كردند.

بايد توجه داشته باشيم كه وظيفه ما فقط عمل فردى به دستورات اسلام نيست؛ يكى از بزرگ ترين وظايف ما هدايت ديگران است، چه روحانى باشيم ـ كه رسماً اين مسؤوليت را پذيرفته ايم ـ و چه غير روحانى. هر كس بايد به قدر توان خود ديگران را هدايت كند:

اگر بينى كه نابينا و چاه است *** اگر خاموش بنشينى گناه است(34)

وقتى مى‌بينيم ديگران گمراه مى‌شوند، بايد دست آنها را بگيريم و راهنمايى شان كنيم. اين راهنمايى وقتى مؤثر واقع مى‌شود كه رفتار ما با گفتارمان همراه باشد. حتى گاهى اگر رفتار ما درست باشد، به گفتار هم نيازى نيست، به شرط آن كه هدايت را وظيفه خود بدانيم و مراقب رفتار و گفتارمان باشيم. بايد توجه كنيم كه ما مى‌توانيم براى همسر، فرزند، دوستان و نزديكانمان الگو باشيم.

امام صادق(عليه السلام) در بخش ديگرى از سخنانشان به صورت تلويحى، از كسانى كه مى‌خواهند مردم را به سوى ائمّه اطهار(عليهم السلام) هدايت كنند اما كارشان نتيجه منفى دارد، نكوهش مى‌كنند: ليسَ كَمَنْ يُذيعُ اَسرارَن ؛ نه مانند كسانى كه اسرار ما را فاش مى‌كنند . چنين كسانى به جاى آن كه به شيوه‌اى صحيح، مردم را به راه درست رهنمون شوند، با افشاى اسرار اهل بيت(عليهم السلام) ، از هدايت آنها جلوگيرى مى‌نمايند. بنابراين، بايد مراقب باشيم و بكوشيم كه رفتارمان در ديگران اثر مطلوب داشته باشد و موجب هدايت آنان گردد نه آن كه خداى ناكرده آنان را به گمراهى بيفكند.

درس ششم : نشانه‌هاى ايمان و مؤمن حقيقى

يَا ابْنَ جُندَب، اِنَّما المُؤمِنونَ الّذينَ يَخافُونَ اللّهَ و يُشْفِقُونَ اَن يُسْلَبوا ما اُعطُوا مِنَ الهُدى فَإِذا ذَكَرُوا اللّهَ وَ نَعْمائَهُ وَجِلُوا و اَشْفَقُوا وَ اِذا تُليَتْ عليْهِم اياتُهُ زادَتْهُم اِيماناً مِمّا اَظْهَرَهُ مِنْ نَفاذِ قُدرتِه وَ على ربِّهم يَتوَكَّلونَ.

ايمان ظاهرى و ايمان واقعى

اين قسمت از روايت در مقام توضيح ايمان حقيقى و آثار آن است؛ آثارى كه مى‌توان از راه آنها مؤمن حقيقى را شناخت. درباره ايمان واقعى و آثار آن، معرفى مؤمن حقيقى و مراتب و درجات ايمان، آيات و روايات بسيارى وارد شده است. دست كم، يكى از دلايل ذكر اين مطالب آن است كه بعضى افراد كه فكر سطحى دارند، تصور مى‌كنند كه انسان يا كافر است يا مؤمن، و اگر كافر و منكر خدا و قيامت نبود مؤمن است. مؤمن هم كه شد، با ديگر مؤمنان فرقى ندارد و همه آثار و فوايد ايمان براى او وجود دارد؛ در صورتى كه چنين نيست. از روايات و بحث‌هاى تاريخى چنين بر مى‌آيد كه اين نوع كج انديشى‌ها از صدر اسلام وجود داشته است.

اسلام برخى از افراد «اسلام ظاهرى» است، در مقابل «كفر ظاهرى». اثر اين نوع اسلام مربوط است به زندگى دنيا و فقط احكامى در اين دنيا بر آن مترتّب مى‌شود. ممكن است كسى در ظاهر مسلمان باشد و تمام احكام اسلام هم در اين دنيا براى او ثابت باشد، اما هيچ بهره‌اى از ثواب آخرت نداشته باشد و تا ابد در اسفل السافلين جهنم بسوزد. چنين كسى منافقى است كه فقط در ظاهر اظهار اسلام مى‌كند. احكام اسلام براى چنين شخصى ثابت است؛ نظير اين كه ريختن خونش حرام است، تصرف در اموالش جايز نيست، با مسلمانان مى‌تواند ازدواج كند، از پدر و مادر مسلمانش ارث مى‌برد و...، ولى اينها فقط احكامى ظاهرى و براى اين دنيا هستند.

در صدر اسلام گروهى از افراد در ظاهر اظهار اسلام مى‌كردند، به مسجد مى‌آمدند، نماز مى‌خواندند، حتى گاهى در صف اول هم مى‌ايستادند و خلاصه به احكام ظاهرى اسلام عمل مى‌كردند، ولى مسلمان واقعى نبودند. آيات بسيارى از قرآن ناظر به اينها است. اين افراد گرچه در قلبشان به خدا و پيامبر و اسلام اعتقادى ندارند اما همين كه در ظاهر اظهار اسلام مى‌كنند، احكام ظاهرى اسلام در موردشان اجرا مى‌شود. ملاك اين اسلام، گفتن شهادتين است؛ يعنى همين كه كسى شهادتين را بر زبان جارى كرد جزو مسلمانان به حساب مى‌آيد. شهادتين يعنى شهادت به وحدانيت خدا و رسالت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) كه هر چه را او به عنوان رسالت از طرف خداوند آورده قبول داشته باشيم. بنابراين اگر كسى بداند چيزى را مسلّماً پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرموده و در عين حال بگويد آن را قبول ندارم، با پذيرش رسالت تناقض پيدا مى‌كند. چه طور مى‌توان گفت، رسالت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) را قبول دارم اما آنچه را او از طرف خدا آورده است نمى‌پذيرم؟! اين تناقض است. لذا انكار ضروريات دين موجب كفر مى‌گردد و اين همان «كفر ظاهرى» است. منافق اين گونه نيست، او در ظاهر مى‌گويد همه آنچه را پيامبر آورده قبول دارم، و اگر انكارى هم دارد در باطن و در قلب او است؛ وگرنه اگر به ظاهر هم منكر شود اين كفر ظاهرى است كه علاوه بر عذاب اخروى موجب مى‌شود احكام ظاهرى اسلام هم در اين دنيا در مورد او جارى نباشد. بعضى از فقها مثل حضرت امام (رحمه الله) تصريح مى‌كنند كه انكار ضرورى دين به انكار رسالت بازمى گردد؛ يعنى چيزى را كه شخص خودش مى‌داند پيامبر (صلى الله عليه وآله) به عنوان رسالت آورده قابل انكار نيست؛ مثل نماز خواندن. هر مؤمن و كافرى مى‌داند كه آنچه را پيغمبر (صلى الله عليه وآله) آورده قطعاً جزو رسالتش بوده است، لذا اگر بگويد آن را قبول ندارم اين تناقض است.

در هر صورت، اينها مربوط به اسلام ظاهرى است؛ يعنى با گفتن شهادتين، احكام اسلام براى چنين شخصى ثابت مى‌شود، مگر اين كه نقضش ثابت شود؛ مثلاً بگويد، اشتباه كردم كه مسلمان شدم، يا يكى از ضروريات دين را ـ كه انكارش به انكار رسالت بازگشت مى‌كند ـ انكار كند. احكامى كه بر اسلام منافقانه و اسلام ظاهرى بار مى‌شود هيچ ربطى به زندگى آخرت و ثواب و عقاب اخروى ندارد، حكم ظاهرى است، ملاكش هم همين مسايل دنيايى است. در مقابل آن هم «كفر ظاهرى» قرار مى‌گيرد؛ يعنى اين كه كسى با زبان، شهادتين را نگويد يا يكى از ضروريات دين را انكار كند.

براى تفكيك ايمان ظاهرى از ايمان واقعى، بهتر است ايمان ظاهرى را «اسلام» بناميم و واژه «ايمان» را فقط در مورد ايمان واقعى، كه موجب سعادت اخروى است به كار ببريم؛ همان‌گونه كه خداوند در قرآن مى‌فرمايد: قالَتِ الاَْعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ .(35) «اسلام» همين اظهار لفظ و انجام اعمال ظاهرى و تظاهر بيرونى است، اما «ايمان» مربوط به درون و قلب است؛ لَمّا يَدخلِ الايمانُ في «قلوبكم». » اگر كسى به توحيد، نبوّت، معاد و حقايق اسلام باور داشته باشد، ممكن نيست اين باور هيچ اثرى در بيرون و ظاهر او نداشته باشد. اگر انسان چيزى را باور كرد دست كم، بعضى از لوازمش در او ظاهر مى‌شود.

البته در مواردى ممكن است كسى واقعاً مؤمن باشد اما تا آخر عمر، ايمانش را ظاهر نكند و تقيّه نمايد؛ مثل مؤمن آل فرعون يا حضرت ابوطالب (عليه السلام) كه ايمانشان را اظهار نمى‌كردند. در روايات آمده است كه حضرت ابوطالب(عليه السلام) حكم مؤمن آل فرعون را داشته است. اين مسأله باعث اشتباه امر بر مسلمانان شده و تا امروز هم بيش تر مسلمانان (اهل تسنّن) معتقدند كه حضرت ابوطالب(عليه السلام) ايمان نياورد، در صورتى كه به اعتقاد شيعه، ايشان از همان ابتدا كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) مبعوث شدند، ايمان داشت، ولى كتمان مى‌كرد تا بتواند در مقابل كفار از آن حضرت حمايت كند.

در قرآن هم نمونه روشن اين مسأله مؤمن آل فرعون است كه تصريح مى‌كند: «يَكْتُمُ إِيمانَهُ(36) يا در جاى ديگر مى‌فرمايد: اِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ. »(37) ممكن است كسى وادار به اظهار كفر شود؛ تهديدش كنند كه اگر مثلاً ـ العياذ باللّه ـ سبّ پيامبر اكرم يا ائمّه اطهار(عليهم السلام) نكنى تو را مى‌كشيم، يا او را تهديد كنند كه اگر به كعبه معظّمه توهين نكنى خونت را مى‌ريزيم، او هم مجبور باشد براى حفظ جانش، در ظاهر تبرّى كند، ولى در باطن، چنين اعتقادى نداشته باشد؛ إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً.(38) تقيّه در چنين مواردى واجب است و به ايمان ضرر نمى‌زند. از اين رو ممكن است كسى مثل مؤمن آل فرعون يا حضرت ابوطالب عمرى را با تقيّه بگذراند و مردم نفهمند كه او ايمان دارد. اين بدان سبب است كه ايمان اصالتاً سر و كارش با قلب و باطن انسان است.

حتى مى‌توان مؤمنى را فرض كرد كه توان خواندن دو ركعت نماز را هم نداشته باشد. چنين شخصى نمازش را بايد در قلبش بخواند. البته اين فرض بعيدى است، اما در زمان‌هاى گذشته كه برده دارى وجود داشت و برخى غلامان كاملا زير نظر مولايشان قرار داشتند، چنين حالاتى پيش مى‌آمد.

شرط نجات بخش بودن ايمان

اين كه ايمان با چه چيز ثابت مى‌شود و با چه از بين مى‌رود، مسأله‌اى است كه از صدر اسلام مورد بحث و گفتگو بوده است. برخى مى‌گفتند: ممكن است انسان ايمان بياورد و هيچ عملى هم انجام ندهد، همه گناهان را هم مرتكب شود، ولى چون ايمان آورده است به بهشت برود. اين گروه به «مُرجئه» معروفند. در مقابل، برخى معتقد بودند اگر مؤمنى مرتكب گناه كبيره‌اى گردد «كافر» مى‌شود. اين اعتقادى است كه به خوارج نسبت مى‌دهند. آنها مى‌گفتند كه ايمان همان عمل به دستورات و ترك گناهان كبيره است و از اين رو، مرتكب كبيره كافر است. به همين دليل، خوارج خون طرفداران اميرالمؤمنين (عليه السلام) را حلال مى‌دانستند و به نواميسشان تجاوز مى‌كردند و آن همه فجايع را مرتكب شدند. حرفشان اين بود كه مى‌گفتند اينها كافر شده اند. حتى در مورد شخص حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) هم چنين اظهار مى‌كردند كه چون ايشان حكميّت را پذيرفته ـ و اين كفر است و شرك ـ پس از اسلام خارج شده است. اين نوعى برداشت انحرافى از ايمان بود.

اما به نظر ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) ، هيچ كدام از اينها درست نيست. آنان نه نظر مرجئه را قبول داشتند نه نظر خوارج را. چنين نيست كه به صِرف ايمان قلبى، انسان به بهشت برود، گرچه همه عمر گناه كرده باشد: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا يَرَهُ .(39) اين طور نيست كه زندگى انسان با يك ايمان لحظه‌اى تمام شود و بعد مجاز باشد هر گناهى را مرتكب شود و در عين حال اصل ايمانش محفوظ باشد. بله، اگر كسى ايمانش را تا آخرين لحظه حيات حفظ كرد، در عالم آخرت، پس از اين كه در عرصات قيامت به اندازه گناهانش عذاب شد، اگر لياقت شفاعت را داشت، در بعضى از مراحل، مشمول شفاعت قرار مى‌گيرد و به بهشت مى‌رود.

ايمان اين هنر را دارد كه اگر شخص توانست آن را تا آخرين لحظه حفظ كند، او را نجات مى‌دهد. اما هيچ كس نمى‌تواند چنين اطمينانى داشته باشد؛ چون ارتكاب گناهان موجب مى‌شود كه ايمان به تدريج ضعيف شود و از بين برود و انسان باطناً كافر گردد. نمونه اين افراد در زمان ما كم نيست. و با كمى دقت، مى‌توان آنها را شناسايى كرد. در گذشته هم بوده‌اند و تا آخر نيز خواهند بود؛ اين سنّت الهى است: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ.(40) كسانى كه گستاخانه مرتكب گناه مى‌شوند و گناه كردن براى آنها به صورت امرى عادى درآمده و هر چقدر هم گناه كرده باشند، باكشان نيست به كفر كشيده مى‌شوند و تا آن جا پيش مى‌روند كه آيات الهى را تكذيب مى‌كنند».

پس نه نظر مرجئه درست است كه گناه هيچ تأثيرى در سعادت و شقاوت انسان نداشته باشد، و نه قول خوارج كه وقتى انسان مرتكب كبيره‌اى شد فوراً از ايمان خارج گردد و كافر شود. اگر مؤمن حتى مرتكب گناه كبيره هم بشود خدا به او مهلت مى‌دهد تا توبه كند و اگر موفق به توبه نشد به اندازه همان گناهش، در عالم برزخ عذاب مى‌شود و اگر ايمانش محفوظ باشد در نهايت، در قيامت نجات پيدا مى‌كند.

تفاوت اسلام و ايمان ظاهرى و واقعى

از آنچه گفتيم روشن شد كه اولا، اسلام ظاهرى و ايمان دو مقوله متفاوت هستند؛ ثانياً، اسلام ظاهرى فقط ملاك احكام ظاهرى اجتماعى است و موجب سعادت اخروى نمى‌شود؛ ثالثاً اسلام ظاهرى هم كه با اقرار به شهادتين حاصل مى‌شود، در صورتى است كه فرد ـ هرچند در ظاهر ـ به لوازم شهادتين هم ملتزم باشد. بنابراين اگر كسى شهادتين را گفت ولى به معاد اقرار نكرد و آن را قبول نداشت، قطعاً كافر است و حتى اسلام ظاهرى هم ندارد. بعضى تصور كرده‌اند كه اقرار به شهادتين موجب اسلام مى‌شود و اسلام موجب نجات است گرچه فرد اقرار به برخى از اصول و ضروريات اسلام ـ مانند پذيرش و اقرار به معاد ـ نداشته باشد. اين تصورات از نقص معرفت نسبت به مسايل و معارف اسلامى است. شهادت به رسالت معنايش شهادت به رسالت و لوازم آن است؛ يعنى هرچه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) از طرف خدا گفته حتماً قبول است؛ و به طور قطع يكى از چيزهايى كه هر مسلمان بايد به آن متعهد شود و حتى مسلمانان صدر اسلام هم مى‌دانستد، اعتقاد به معاد است كه در سوره‌هاى اول قرآن نيز درباره آن سخن به ميان آمده است. چه طور ممكن است كسى بگويد من مسلمانم و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را قبول دارم، اما نداند كه ادعاى ايشان آن است كه معادى در كار است و اين جزو رسالت آن حضرت مى‌باشد؟ البته اسلام ظاهرى با كفر باطنى كه موجب عذاب ابدى است جمع مى‌شود. از اين رو، همان‌گونه كه ذكر شد، ممكن است كسى تا آخر عمر جزو مسلمان‌ها باشد، مردم هم تصور كنند كه مسلمانى صالح و متعهد است، ولى در واقع، ذرّه‌اى ايمان در دلش نباشد: لَمّا يَدخُلِ الايمانُ في قلوبِكُم. اين همان «اسلام ظاهرى» است كه فقط موجب مى‌شود در اين دنيا فرد را مشمول قوانين و حقوق اسلامى بدانيم. البته فعلا بحث ما در اين نيست كه از حيث ظاهر، چه كسى را بايد مسلمان حساب كنيم و احكام ظاهرى اسلام را برايش ثابت نماييم. اين مسأله مربوط به فقها است كه چه حقوقى در اجتماع براى اين افراد ثابت مى‌شود يا از آنها سلب مى‌گردد.

نكته ديگر اين كه، اسلام مراتب ديگرى هم دارد كه حتى انبي(عليهم السلام) از خداوند مى‌خواستند به آن نايل شوند. حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل(عليهم السلام) وقتى كعبه را بنا مى‌كردند يكى از دعاهاشان اين بود: رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ ؛(41)خدايا! ما را مسلمان قرار بده . اين نشان دهنده مراتب عالى ترى از اسلام است و آن، تسليم بودن مطلق در برابر خدا است.

هم چنين تأكيد مى‌كنيم كه گرايش مرجئه هم صحيح نيست كه ايمان را مطلقاً موجب نجات مى‌دانستند و مى‌گفتند كسى كه مؤمن بميرد، هيچ عذابى نخواهد شد. ممكن است كسى مؤمن هم از دنيا برود ـ يعنى ايمان واقعى داشته باشد ـ اما به دليل گناهان زيادى كه مرتكب شده، در مراحل مختلف عذاب‌هايى براى او در نظر گرفته شود.

روايات متعددى در اين باره وجود دارد كه مؤمن وقتى از دنيا مى‌رود، اگر از گناهانش توبه نكرده باشد و گناهانش بخشيده نشده باشد، ملك الموت جانش را سخت مى‌گيرد. اين سختى موجب مى‌گردد گناهانش پاك شود. اگر پاك شد، در برزخ راحت است. اما اگر گناهانش بيش از آن بود كه با سختى جان دادن پاك شود، شب اول قبر بر او سخت مى‌گذرد. در روايات، براى اين شب، عذاب‌هايى ذكر شده است. اگر در اين مرحله پاك شد، چه بهتر، وگرنه اين عذاب‌ها در عالم برزخ ادامه دارد تا زمانى كه جانش پاك شود. اگر مؤمنى در طول عالم برزخ، همه عذاب‌ها را كشيد و باز هم گناهانش پاك نشده بود، در عرصات قيامت و در محشر، آن قدر تشنگى، شرمندگى، گرفتارى، وحشت، اضطراب و انواع مصيبت‌ها را خواهد كشيد تا پاك شود. در تمام اين مراحل، هر كس به حسب لياقت خود و اعمال خوبى كه انجام داده، ممكن است در مرحله‌اى مشمول شفاعت واقع شود: موقع جان دادن، شب اول قبر، در عالم برزخ و بالاخره، در قيامت.(42)

در روايتى آمده است كه ائمّه اطهار(عليهم السلام) به شيعيانشان مى‌فرمودند: «آنچه را ما براى شما ضمانت مى‌كنيم، شفاعت قيامت است؛ براى عالم برزخ خود فكرى بكنيد.» با اين حساب، اين طور نيست كه هر كس مؤمن و شيعه باشد، حتماً در عالم برزخ راحت باشد. ممكن است در عالم برزخ سال‌ها عذاب بكشد. چند سال، خدا مى‌داند! شايد هزاران سال، شايد هم ميليون‌ها سال. به خدا پناه مى‌بريم! به هر حال، شفاعت، بى حساب نيست. وقتى مى‌گويند فلان افراد مشمول شفاعت واقع مى‌شوند، اين طور نيست كه از همان اول كه از دنيا مى‌روند مورد شفاعت قرار گيرند. شفاعت مراحلى دارد و افراد ممكن است در جاهاى گوناگونى مشمول شفاعت واقع شوند. اما آن شفاعت كارساز، مخصوص روز قيامت است؛ وقتى كه حساب‌ها به كلى تصفيه مى‌شود. اگر كسى در آن جا حسابش پاك نشد تا ابد در جهنّم خواهد سوخت. به همين دليل، در روايات، تصريح شده است كه جوانانِ خودتان از افكار مرجئه بركنار بداريد. آنها با نشر افكارشان، جوانان را تحريك مى‌كردند و به ارتكاب گناه وامى‌داشتند؛ مى‌گفتند: نگران نباشيد، هر كس ايمان داشته باشد، بهشتى مى‌شود. لذا ائمه(عليهم السلام) مى‌فرمودند: مواظب باشيد اين افكار انحرافى بر افكار جوانان شما اثر نگذارد: عَلِّموا صِبْيانَكُم ما يَنْفَعُهُمُ اللّهُ بِهِ لايَغْلِبُ عَلَيْهِمُ الْمُرجئةُ بِرَأْيه .(43) چنين برداشتى از اسلام بسيار خطرناك است. وقتى انسان فكر كند كه هر كارى انجام دهد آمرزيده مى‌شود، از هيچ جنايتى خوددارى نخواهد كرد. راستى اگر اين گونه باشد پس اين همه دستورات پيامبر (صلى الله عليه وآله) و انذارها و تعاليم براى چه بوده است؟

مسأله ديگر اين است كه در داشتن ايمان واقعى هم همه در يك سطح نيستند. مراتب ايمان بسيار زياد است. در روايات ما بر اين مسأله تأكيد شده كه ايمان درجاتى دارد. بعضى از روايات براى آن ده مرتبه و بعضى از آنها هفت مرتبه ذكر كرده اند. اما بر حسب تحقيق و نظر دقيق، مى‌توانيم بگوييم مراتب ايمان تا بى نهايت ادامه دارد. آن قدر اختلاف در مراتب ايمان افراد وجود دارد كه شايد دو نفر هم كاملا شبيه يكديگر نباشند.

آنچه در درجه اول مهم است اين است كه سعى كنيم ايمان واقعى داشته باشيم و تنها به اسلام ظاهرى اكتفا نكنيم. دلمان خوش نباشد كه جزو مسلمان‌ها هستيم، از پدر و مادرمان مى‌توانيم ارث ببريم، ذبيحه مان حلال است يا بدنمان پاك است. اينها دلخوش كننده نيست، احكام ظاهرى اين دنيا است. براى سعادت اخروى بايد در باطن، ايمان داشته باشيم. در درجه بعد نيز بايد ببينيم در كدام مرتبه از ايمان هستيم و به مراتب اوليه ايمان اكتفا نكنيم. آن قدر مراتب عالى براى ايمان وجود دارد كه انسان به هر مرتبه‌اى كه برسد، وقتى به مرتبه پايين نگاه كند، مى‌فهمد چه قدر ترقّى كرده و يا اگر ـ خداى ناكرده ـ تنزّل كند، مى‌بيند چه سرمايه عظيمى را از دست داده است. البته اين تحوّل‌ها براى همه پيش مى‌آيد. ما در طول عمرمان ممكن است گاهى ايمانمان تقويت شود و ممكن است به عكس، گاهى خود را بيازماييم و ببينيم ايمانمان كم تر شده است. هر قدر ايمان قوى تر باشد تأثيرش در عمل بيش تر است. گاهى هم آثار ايمان به سادگى قابل شناختن نيست.

برخى نشانه‌هاى ايمان و مؤمن واقعى

برخى از آيات قرآن در مقام معرفى ايمان واقعى به مردم است و آنها را ترغيب مى‌كند كه آن را به دست آورند و سعى كنند ايمانشان كامل تر شود و به مراتب نازل ايمان اكتفا نكنند. يكى از اين آيات آيه دوم سوره انفال است: اِنَّما المُؤمنونَ الّذين اذا ذُكرَ اللّهُ وَجلت قلوبُهم. اولين نشانه مؤمن واقعى آن است كه وقتى ياد خدا مى‌شود يا خودش به ياد خدا مى‌افتد، دلش مى‌لرزد. ما هم مى‌توانيم خودمان را بيازماييم تا بدانيم كه چقدر اين نشانه در ما وجود دارد. در اين جا مناسب است لختى درنگ كنيم و بحثى را در توضيح اين آيه داشته باشيم.

«قلب» در اصطلاح قرآن، هم مركز معرفت انسان است و هم مركز احساسات و عواطف. جاى يقين، ايمان، محبت، بغض، كينه، ترس، اميد و... قلب است. اين كه حقيقت قلب چيست كه اين اوصاف برايش ذكر مى‌شود خود بحث مفصّلى است كه مجالى ديگر را مى‌طلبد. در هر صورت، «قلب» در اصطلاح قرآن، همان است كه اين آثار را دارد. به تعبير علمى، جاى معارف، احساسات و عواطف در قلب است. اگر در چنين ظرفى ايمان وجود داشته باشد بايد آن احساس كه لازمه ايمان است، به موقع پديد بيايد. اگر انسان واقعاً كسى را دوست داشته باشد و اتفاقاً به ياد او بيفتد يا كسى نامش را بياورد، تغيير حالى در انسان پيدا مى‌شود. به عنوان مثال، وقتى اسم امام زمان(عليه السلام) را مى‌شنود، احساس مى‌كند به همان اندازه‌اى كه نسبت به ايشان معرفت و علاقه دارد دلش تكان مى‌خورد و تغيير حالى در او پيدا مى‌شود. هر قدر انسان معرفت و محبتش بيش تر باشد، تغيير حال بيش ترى در او ظاهر مى‌شود.

يكى از مصاديق مهم اين قاعده، ياد خدا است. كسانى كه خدا را به عنوان يك عظمت بى نهايت مى‌شناسند و اين معرفت در دلشان وجود دارد، بسته به درجه معرفتشان، به هنگام ياد خدا حالشان تغيير مى‌كند. اين همان است كه در آيات كريمه قرآن با تعبيراتى از قبيل خشيت، خوف، وَجَلْ و مانند اينها از آن ياد شده است. همه اين تعابير معنايى واحد دارند و يا لوازم و توابع يك حقيقت هستند. در آيات بسيارى مى‌فرمايد، هدايت يا انذار پيغمبر (صلى الله عليه وآله) يا قرآن فقط شامل كسانى مى‌شود كه خشيت داشته باشند: إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ ؛(44) [تو] تنها كسانى را كه از پروردگارشان در نهان مى‌ترسند، هشدار مى‌دهى. اينان با آن كه خدا را نمى‌بينند، نسبت به او خشيت دارند، و تا آن خشيت نباشد، انسان از هدايت قرآن استفاده نمى‌كند. لذا به پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد: تو تنها كسانى را بيم مى‌دهى و در آنها اثر مى‌گذارى كه اين حالت خشيت در آنها باشد. در آيه ديگرى مى‌فرمايد: هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ ،(45) و يا: يَخافُونَ رَبَّهُمْ.(46) در آيه مورد بحث مى‌فرمايد: اَلّذين اِذا ذُكر اللّهُ وَجلت قلوبُهم. «وَجَل» حالت لرزش و تكان است. اگر چنين حالتى نباشد، انسان چه به ياد خدا باشد، چه نباشد برايش فرقى نمى‌كند؛ بنابراين نمى‌شود گفت ايمان واقعى به خدا دارد. پس اولين اثر ايمان اين است كه هنگام توجه به خدا تغيير حالى در درون انسان پيدا شود.

سپس مى‌فرمايد: اِذا تُليَتْ عَليهم اياتُه زَادَتْهُم اِيمان ؛ نشانه ديگر ايمان واقعى آن است كه ساكن و جامد نيست؛ به اصطلاح، پويا و متحرك است، رشديابنده است. وقتى آيات الهى براى چنين كسى خوانده مى‌شود، ايمان دارد، بر ايمانش افزوده هم مى‌شود. چنين كسى كه مرتبه‌اى از ايمان را دارد، خداى متعال از لطف خودش، براى هدايت او وسيله‌اى فرستاده و آن، قرآن است. قرآن پيام الهى است براى هدايت بيش تر ما، براى اين كه به او بيش تر نزديك شويم. اگر از كسى كه او را دوست مى‌داريد نامه‌اى دريافت كنيد، به شوق مى‌آييد و خوشحال مى‌شويد، در حالى كه پيش از آن حالتان طبيعى بود. قرآن نيز نامه خدا است براى بندگانش. چه طور ممكن است كسى به خدا ايمان داشته باشد، اما وقتى نامه خدا را برايش مى‌خوانند تغيير حال پيدا نكند؟! اگر اين طور باشد علامت ضعف ايمان است. قرآن مى‌فرمايد ايمانى زنده است كه وقتى آيات قرآن تلاوت مى‌شود، انسان به آنها توجه پيدا كند و بر ايمانش افزوده شود.

نشانه سومى كه در قلب انسان مؤمن ظاهر مى‌شود اين است كه: عَلى رَبِّهم يَتوكّلونَ. وقتى ايمان انسان اضافه شد و خدا را اين گونه شناخت كه كليد همه كارها به دست او است، سر سلسله اسباب و علل به يد قدرت او است، بر همه چيز احاطه دارد و همه چيز به اذن او تأثير مى‌كند؛ اعتمادش فقط به خدا خواهد بود. ما معمولاً حلقه‌هاى سلسله اسباب و مسبّبات را مى‌بينيم، اما عامل اصلى را، كه سلسله جنبان است، نمى‌بينيم. او است كه همه سلسله‌ها به دست او است و همه چيز به اراده او به حركت در مى‌آيد. اگر اين را درك كنيم، اعتمادمان به او بيش تر خواهد شد.

فرض كنيد شخصى در وزارت‌خانه‌اى كارى دارد و مى‌داند كه ابتدا بايد وزير دستور بدهد، سپس معاونش به مدير كل ارجاع دهد، بعد مدير كل به مسؤول مستقيم دستور دهد، تا برسد به كارمندى كه بايد آن را اجرا كند. در اين جا، اعتماد اين شخص فقط به فرمان وزير است، نه به آن كسى كه مى‌خواهد فرمان را اجرا كند. اگر انسان خدا را به اين صورت شناخت كه هر حركت و سكونى در عالم به اذن او است، آن گاه توكّلش فقط به خدا خواهد بود و در برابر اسباب ظاهرى سر خم نمى‌كند و براى مسأله‌اى جزئى هر بى سر و پايى را تملّق نمى‌گويد. از سوى ديگر نيز آن جا هم كه خدا مى‌فرمايد: اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ ،(47) اطاعت مى‌كند و در مقابل پدر و مادر اظهار خضوع مى‌نمايد، يا مثلاً، در مقابل اولياى خدا تواضع مى‌كند؛ چون او فرموده است؛ يعنى اصالتاً فقط براى خدا احترام قايل است و او را واجب الاطاعه مى‌داند و غير از خدا در مقابل ديگرى خضوع نمى‌كند. از اين رو، در مقابل پيامبر و اولياى خدا و كسانى كه خدا دستور داده ـ مانند معلم يا پدر و مادر ـ خضوع مى‌كند و اين خضوع در واقع، اطاعت از خدا است. انسان مؤمن عزت نفسى پيدا مى‌كند كه به جز خدا، به هيچ چيز ديگرى اعتنا نمى‌كند، خواه ديگران براى او ارزشى قايل بشوند يا نشوند. او سر و كارش با خداى جهان است. ديگران چه كاره‌اند كه بر آنها اعتماد كند؟ و على ربِّهم يَتوكّلونَ ؛ تقديم جار و مجرور در اين آيه، دلالت بر حصر دارد؛ يعنى فقط بر خدا توكّل مى‌كنند.

اينها سه نشانه از نشانه‌هاى قلبى و باطنى مؤمنان است. در آيه بعد، دو نشانه عملى و ظاهرى نيز ذكر كرده است: اقامه نماز و انفاق؛ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ .(48) در پايان هم مى‌فرمايد: اولئك هم المؤمنون حقّاً؛(49) آنان هستند كه حقاً مؤمنند.

امام صادق(عليه السلام) نيز در اين روايت مى‌فرمايند، مؤمنان كسانى هستند كه: إذا ذَكَرُوا اللَّهَ و نَعْمائَهُ وَجَلوا. «وَجَل» يعنى: لرزش دل. مؤمنان كسانى‌اند كه وقتى ياد خدا مى‌شود دلشان به لرزه مى‌افتد. خداوند در وصف قرآن فرموده است: كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ؛(50) خاصيت قرآن اين است كه وقتى تلاوت مى‌شود كسانى كه ايمان دارند وقتى آن را مى‌شنوند مو بر اندامشان راست مى‌شود. ثُمَّ تَلينُ جُلودُهُمْ و قُلُوبُهُمْ الىِ ذِكْرِ اللّهِ ؛ ابتدا آن حالت را پيدا مى‌كنند، اما سپس انس مى‌گيرند و پوستشان دوباره نرم مى‌شود و به حالت اوليه باز مى‌گردد. «وَجَل» هم حالتى شبيه همين است كه در مؤمنان وقتى به ياد خدا مى‌افتند پيدا مى‌شود؛ مثل اين كه در مجلسى شخص بزرگى حضور دارد ولى شما غافل بوده ايد و دفعتاً متوجه مى‌شويد. اين جا ابتدا كمى مضطرب و نگران مى‌شويد. ما معمولاً از خدا غافليم و توجه نداريم كه خدا هميشه و همه جا حضور دارد. انسان مؤمن وقتى از اين غفلت در مى‌آيد و به طريقى به يك باره به ياد خدا مى‌افتد، تكانى مى‌خورد و خوفى در او پيدا مى‌شود. اين همان حالت «وَجَل» قلب‌ها است.

اين در صورتى است كه باور داشته باشيم چنين كسى هست و چنين عظمتى دارد. اگر ما چنين احساسى را در خود نمى‌يابيم، بايد بدانيم ايمانمان ضعيف است. خداوند وقتى اين اوصاف را ذكر مى‌كند، مى‌فرمايد: اُولئكَ هُم المُؤمنونَ حقّ ؛ اينان مؤمنان واقعى اند. ايمانى كه هيچ اثرى در دل و عمل انسان نداشته باشد، ايمان نيست. امام صادق(عليه السلام) هم به ابن جندب مى‌فرمايند: «اِنَّما المُؤمنونَ الَّذينَ يَخافونَ اللّهَ »؛ مؤمنان كسانى‌اند كه خوف الهى در دل دارند. اين نكته‌اى لطيف است كه ما از آن غفلت داريم. خوف ما از خدا، معمولاً به دليل اعمال بدمان است؛ چون موجب عقاب و سقوطمان مى‌شود. در واقع، ما از آثار بد گناهان خودمان مى‌ترسيم، ولى غافل هستيم از اين كه اگر كار بدى هم نكرده ايم، باز هم جاى ترس وجود دارد؛ مثلاً، ترس از اين كه آنچه داريم از ما گرفته شود.

اين موضوع بسيار مهمى است و ما توجه نداريم كه هر لحظه به كمك خدا احتياج داريم. خدا تا كنون به ما ايمان داده، اما آيا لحظه بعد هم ايمان خواهيم داشت؟ اگر او بخواهد، ايمان خواهيم داشت، ولى ممكن است از ما بگيرد. در زيارت حضرت معصومه (عليها السلام) مى‌خوانيم: فَلا تَسلُبْ مِنّي ما اَنا فيه. اين جمله چقدر اهميت دارد! يعنى: آنچه را دارم از من مگير. در آيه قرآن هم از قول مؤمنان مى‌فرمايد: رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَن ؛(51) خدايا، اين هدايتى را كه به ما داده‌اى از ما مگير. چه اطمينانى داريم كه اين ايمان از ما سلب نشود؟ چه ضمانتى وجود دارد كه آنچه را داريم برايمان باقى بماند؟ بنابراين بايد دستمان پيش خدا دراز باشد.

پس خوف مؤمنان از عظمت الهى است. اين با خوف از گناهانى كه مرتكب شده ايم و از آثار بد آنها مى‌ترسيم تفاوت دارد. ترس از اين كه آنچه را تاكنون از نعمت‌هاى مادى و معنوى داشته ايم از ما سلب شود نيز موضوع ديگرى است. امام (عليه السلام) بر اين نكته تأكيد دارند و مى‌فرمايند: وَ يُشْفِقونَ أَنْ يُسلَبوا ما اُعطوا مِن الهُدى ؛ مى‌ترسند آنچه را از هدايت به آنها داده شده، گرفته شود. يكى از دلايل تكرار «اِهدنا الصّراطَ المُستقيم» كه هر روز بايد چند مرتبه در نماز بخوانيم، همين است كه تا اين ساعت و اين لحظه خدا ما را هدايت كرده، اما لحظه بعد چه؟ باز هم به هدايت نياز داريم. او بايد ما را هدايت كند. اگر هدايت او به ما نرسد گمراه خواهيم شد. ما از خودمان هدايت نداريم، او بايد بدهد. پس بايد دايم ما را هدايت كند. بنابراين مؤمنان در ارتباط با خدا دو جور ترس دارند: هم وقتى به مقام الهى و عظمت او توجه پيدا مى‌كنند حالت وَجَل و خشيت در آنها پيدا مى‌شود، و هم وقتى به ياد نعمت‌هاى خدا مى‌افتند، مى‌ترسند كه نعمت‌ها از آنها گرفته شود. هم چنين وقتى آيات الهى بر آنان تلاوت مى‌شود بر ايمانشان افزوده مى‌گردد. آنان وقتى آيات تكوينى الهى را مشاهده مى‌نمايند و در آنها تأمّل مى‌كنند، آثار نفوذ قدرت الهى را مى‌بينند كه در تمام جهان نافذ است؛ وقتى هم آيات تشريعى و آيات قرآنى برايشان تلاوت مى‌شود تأمّل مى‌كنند و تحت تأثير قرار مى‌گيرند.

اميدواريم كه خداوند متعال به همه ما بهره وافرى از ايمان واقعى مرحمت فرمايد.