كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۴ -


چهار حاجت  
مرحوم شيخ موسى نجل شيخ على نجفى نقل فرمود:
بزيارت حضرت ثامن الائمه (ع ) مشرف شدم دچار بيمارى سختى شدم و در اثر آن ناخوشى هر دو چشمم آب سياه آورد بقسميكه جائى را نمى ديدم .
مبلغى هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت و مركبى هم داشتم كه صاحب خانه از من خريده بود نه پولى را كه طلب داشتم مى داد نه وجه مركب را و چند كتاب هم داشتم مفقود شد و از اين جهات بسيار دل تنگ بودم .
آنگاه با دل تنگى تمام نزد طبيب رفتم چون چشمانم را ديد دوائى را تجويز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودى يافتى فبها اگر بهبودى نيافتى علاجى ندارد چون آب سياه آورده من بگفته او عمل كردم بهبودى حاصل نشد. لذا مايوس از همه جا شده رو به دارالشفاى حقيقى كه حرم حضرت رضا (ع ) باشد شدم وقتى مشرف شدم باَّنحضرت عرض كردم اى سيد من مى دانى كه من براى تحصيل علوم دينيه آمده ام و اكنون چشمم چنين شده و حال شفاى چشمم و وصول طلبم و وجه مركب و كتابهاى خود را از حضرتت مى خواهم . از صبح كه بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گريه و زارى بودم آنگاه براى ظهر بمنزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتى از خواب بيدار شدم چشمانم را روشن و بينا ديدم با خود گفتم خوابم يا بيدار فوراً برخاستم و براه افتادم . اهل خانه چون مرا بينا ديدند تعجب كرده و از مرحمت حضرت رضا (ع ) اظهار خوشحالى نمودند.
بعد از اين قضيه آن طلبى را كه داشتم با وجه مركب بمن رسيد و كتابهاى مفقود شده نيز پيدا شد.(30)
كجا روم كه بجز در گهت پناه ندارم
جز آستانه لطفت گريز گاه ندارم


رد پول  
سيّد نصراللّه بن سيد حسين موسوى (سيد اجل شهيد سعيد اديب آقا سيد نصرالله موسوى آيتى در فهم و ذكاوت و حسن تقرير و فصاحت كه در روضه منوره حسينيه مدرّس بود و كتب در مسائلى تصنيف كرده از جمله الروضات الزاهرات فى المعجزات بعدالوفات و سلاسل الذهب و غير ذلك كه به دستور سلطان روم او را در قسطنطنيه شهيد كردند) مدرس دركتاب خود مسمى بروضات الزاهرات نقل كرده كه وقتى ما بزيارت حضرت رضا صلوات الله عليه مشرف مى شديم با ما مرد تاجرى بود از اهل بغداد.
چون بنزديكى مشهد رسيديم شنيديم كه آن شخص تاجر گفت سبحان الله آيا كسى براه زيارت حضرت رضا دوازده تومان خرج كرده است كه من كرده ام آنگاه از آن منزل حركت كرديم تا بمشهد وارد شديم .
چون براى تشرف رفتيم و بدرب حرم مطهر رسيديم و خواستيم وارد شويم . ناگهان يكنفر از خدام آنحضرت جلو آن تاجر بغدادى را گرفت و مانع او شد از اينكه داخل حرم شود.
گفت آقاى من در خواب بمن فرموده است كه دوازده تومان بتو بدهم و نگذارم كه داخل حرم شوى زيراپشيمان شده اى از اينكه دوازده تومان در راه زيارت خرج كرده اى .
پس آن وجه را داد و آن تاجر هم آن پول را گرفت و برگشت و كسى بغير از من بر اين امر مطع نشد.
(احتمال دارد كه آن بغدادى بيگانه و يا نااهل يا قابل هدايت نبوده وگرنه حضرت رضا (ع ) او را از لطف خود مأ يوس نمى كرد چون اين خانواده در خانه كرم هستند اميدواريم كه خداوند اخلاص واردات ما را باهل بيت زياد فرمايد.(31)
شاها بتو ما ديده احسان داريم
مهر تو سرشته در دل و جان داريم
غير از تو نداريم بكس روى نياز
موريم و نظر سوى سليمان داريم


عطاى حضرت  
سيادت پناه ميرعلى نقى اردبيلى نقل فرمود:
ملا عبدالباقى شيرازى كه مجاور نجف اشرف بود بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شده بود چون خرجى او تمام شده بود.
خدمت خود حضرت رضا (ع ) عرض كرده بود كه اى مولاى من آقاى من ، من زائر حضرتت مى باشم و مخارج من تمام شده است و خرجى ندارم و مصرف من روزى سه شاهى است .
استدعا مى نمايم كه اين وجه را بمن برسانى خودش گفته بود كه پس از اين خواهش هر روز كه از خواب بيدار مى شدم مى ديدم سه شاهى در طاق خانه است پس برمى داشتم و صرف مايحتاج خود مى نمودم و حال بر اين منوال بود تا از دنيا رفت .(32)
پولم شده بهرت تمام ياعلى موسى الرضا(ع )
آواره ام دستم بگير مولا على موسى الرضا(ع )


خاك مقدس  
و نيز فرمود سيد دركتاب خود روضات الزاهرات .
شخص (بازرگانى ) بقصد زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه از محل خود حركت نموده رو براه گذشت .
در بين راه بيكى از منازل كه منزل كرده بود يك مرد كور و نابينا كه مادرزادى بود مطلع شد و فهميد كه آنمرد رو بزيارت حضرت رضا (ع ) مى رود. ازاو خواهش و استدعا كرد كه چون مشرف شدى و زيارت كردى چون خواستى برگردى قدرى از خاك روضه منوره آن بزرگوار براى من بياور شايد خداى متعال ببركت آن تربت مطهره شريفه چشمان مرا شفا مرحمت فرمايد. آن شخص هم خواهش او را قبول كرد.
وقتى مشرف شد و زيارت كرد هنگامى كه از مشهد حركت كرد يادش رفت از خاك بردارد تا بهمان منزل رسيد كه كور خواهش خاك كرده بود و اتفاقاً بسيار بى خرجى شده بود و آن كور هم مطلع شد كه آن زائر از زيارت برگشته لذا بنزد او آمد و مطالبه خاك كرد آن زائر تاجر چون فراموش كرده بود و نمى خواست جواب نااميدى باَّن كور بدهد.
فوراً از جا برخاست و رفت و قدرى خاك از همان مكان برداشت و براى او آورد آن مرد كور هم با خوشحالى تمام گرفت و با خلوص نيت كه اين خاك ، خاك قبر حضرت رضا (ع ) است برچشمان خود كشيد همان شب از نظر عنايت حضرت رضا (ع ) چشمهاى او بينا شد پس هديه بسيارى به آن زائر داد و آن زائر ببركت وجود مقدس امام هشتم (ع ) مخارج راهش فراهم آمد و روانه شد.(33)
آنان كه از هوا و هوس وارهيده اند
در طوس در جوار رضا آرميده اند
از هر دو كون مهر رضايش گزيده اند
شيرينى مجاورتش را چشيده اند
اكنون كه بر مراد دل خود رسيده اند
ديگر كجا بهشت برين آرزو كنند


گرسنگى و عنايت  
كفش دار حضرت رضا (ع ) گفت :
من شبى بعد از فراغ از خدمت كفشدارى روبخانه نهادم و چون چيزى نخورده و گرسنه بودم ببازار رفتم كه خوراكى خريدارى كنم براى سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزى از ماكولات فراهم نشد.
باز بصحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون بصحن مقدس رسيدم با حال گرسنگى توجه بحضرت رضا (ع ) كردم و عرضه داشتم اى مولاى من ، من گرسنه ام و چيزى مى خواهم ناگاه صدائى از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم طبقى است كه در آن نان و حلواى گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهى را بجاى آوردم .(34)
حاجات خلق از كرمش مى شود روا
حلال مشكلات بود بهر ماسوا


تربت مقدس رضوى (ع )  
مولانا محمد معصوم يزدى ساكن مشهد مقدس كه يكى از صلحاى ارض ‍ اقدس رضوى بود نقل نمود.
من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودى حاصل نشد تا روزى در عالم خواب شخصى نورانى با شمائل روحانى بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مى باشد بر بدن خود نمى مالى چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسيارى درد و حرارت تب ناله مى كردم .
ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا باَّن شدت مرض ديد كه ناله مى كنم گفت اى فرزند از لطف الهى نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا (ع ) بر بدن خود نماليده اى .
گفتم اى مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمى آورى تا من از اين سختى و شدت مرض خلاص شوم . مادرم فوراً رفت و صندوقچه اى آورد و باز كرد و قدرى غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتى بيدار شدم عرق بسيارى كرده بودم و خود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهى را بجاى آوردم . و نيز گفته است .
وقتى چشمم بنحوى شد كه هيچ جائى و چيزى را نمى ديدم و هرقدر معالجه نمودم فائده اى حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبى در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود و ديدم خاك بسيارى روى قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدرى از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم .
پيش رفتم قدرى خاك بردارم ناگاه گوينده اى گفت اى بى ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم و با دست ديگر قدرى خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم و چون بيدار شدم در اندك وقتى بهبودى حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام .(35)
خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا
هر دردى بى علاج ز لطفش شود دوا


شفاى برص  
ابن حمزه ابوجعفر محمد بن على
در معجزات حضرت رضا (ع ) فرموده است و اعجب از معجزه اى كه ما در زمان خود مشاهده كرديم . و آن اين است كه : انوشيروان اصفهانى كه مجوسى مذهب و صاحب منزلت و جاهى نزد خوارزمشاه داشت .
شاه مذكور او را بعنوان رسالت روانه كرد نزد سلطان سنجر بن ملك شاه و انوشيروان را برص فاحشى بود و بجهت نفرت و تنفر طبايع از برص ‍ مى ترسيد كه نزد سلطان سنجر برود.
وقتى كه بطوس رسيد شخصى باو گفت هروقت بروى نزد قبر حضرت رضا (ع ) و او را شفيع خودگردانى نزد خداى تبارك و تعالى و پروردگار متعال را اجابت خواهد فرمود و مرض برص از تو برطرف خواهد شد.
انوشيروان گفت من مردى ذمّى مى باشم . شايد خدمتگذاران مشهد شريف مرا از داخل شدن در حرم حضرتى مانع شوند.
گفت : لباس خود را تغيير ده و وقتى هم داخل شو كه احدى بر حال تو مطلع نشود.
انوشيروان چنين كار را انجام داد و پناه بقبر شريف رضوى شد و تضرع و دعا كرد و ابتهال نمود و آنحضرت را وسيله خود نزد خداى تعالى قرار داد.
چون از حرم بيرون آمد بدست خود نگاه كرد اثرى از بَرَص نديد آنگاه رختهاى خود را از بدن بيرون آورد و تامل در بدن خود نمود ابداً اثر برص ‍ در خود نيافت .
از مشاهده اين امر عجيب ، غش كرد و چون بهوش آمد اسلام آورد و جزء مسلمانان نيك گرديد پس دستور داد براى قبر شريف صندوقى (ضريحى ) از نقره درست كردند، مال بسيارى در اين خصوص صرف كرد و اين قضيه مشهور و معروف است نزد بسيارى از اهل خراسان .
گويا اولين ضريح نقره اى كه براى قبر شريف حضرت رضا (ع ) گذاشته شده همين ضريحى بوده كه بدست اين مرد زردشتى بنام انوشيروان بنيان گرفت .(36)
غوث ورى غياث خلائق خديو طوس
نجم هدى و بدردجى هشتمين شموس
از جانب خداى انيس است بر نفوس
فيضش رسد بمسلم و نصرانى و مجوس
شاه وگدا ننهند بدربار او رئوس
تا كسب فيض از نظر لطف او كنند


شفاى زخم پا  
آقا ميرزا احمد على هندى كه عالمى بود صالح و مقدس و متقى و زياده از پنجاه سال در كربلا مجاور قبر مولاى ما حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) بود تا وفات نمود خود او گفت كه من در زمانيكه در هند بودم زخم و قرحه اى در زانوى من بهم رسيد كه تمام اطباء از علاج آن عاجز شدند و از بهبودى آن مايوس گرديدند. والد من كه خودش از همه دكترهاى هند حاذقتر بود باطراف هند كسى را فرستاد تا هر طبيبى كه هست او را براى معالجه قرحه من حاضر نمود و هريك از آنها اين زخم را مى ديدند مى گفتند ما از پس اين معالجه برنمى آئيم و همگى اعتراف به عجز كردند.
تا اينكه طبيبى فرنگى كه از همه حاذقتر بود آمد و چون چشمش بر آن زخم افتاد ميلى در داخل آن زخم كرد و چون بيرون آورد نگاهى باَّن كرد و گفت تو را بغير از حضرت عيسى (ع ) كسى نمى تواند علاج كند زيرا كه اين زخم نزديك به پرده رسيده و اسم آن پرده راگفت و وقتى كه زخم باَّن پرده برسد حتماً تلف مى شود و يك دو روز ديگر اين زخم به آن مى رسد و خواهد مرد. آنگاه برخاست و رفت .
من از شنيدن سخنان او آنروز را با نهايت غم و اندوه بسر بردم وچون شب شد خوابيدم پس در عالم خواب خدمت مولا و سيد خود حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مشرف شدم و ديدم كه آن بزرگوار در برابر من ايستاده و نور از سر مبارك آن حضرت باطراف حجره منتشر است پس بمن فرمود: اى احمد بسوى من بيا.
عرض كردم : مولاى من خودت مى دانى كه من مريضم و توانائى راه رفتن ندارم . آنسرور اعتنائى به گفته هاى من نكرد باز فرمود بسوى من بيا. در اين مرتبه از فرمايش آنحضرت از بستر خود برخواستم و نزديك آن بزرگوار رفتم .
آنگاه آنحضرت دست مبارك خود را پيش آورد و آن زخم را كه بزانوى من بود مسح كرد.
در آن حال عرض كردم . اى مولاى من قصدم اين است كه بزيارت شما مشرف شوم . فرمود انشاءالله مشرف مى شوى . از خواب بيدار شدم و اثرى از آن جراحت و قرحه ابداً در زانوى خود نديدم و از ترس اينكه مبادا اين امر را كسى قبول نكند جرئت نمى كردم قضيه خود را آشكار و افشاء كنم .
تا اينكه بعضى از حال من خبردار شده و امر فاش شد.(37)
رضاى حق برضاى رضا شود حاصل
دلا رضاى رضا جو، ز غير او بگسل
رضا ولى خدا شاه طوس شمس شموس
كه بى رضاى رضا طاعت بود باطل
بامر و نهى رضا گوش با كمال رضا
اگر رضاى خدا را توئى بجان مائل
سعادت دوجهان چونكه در رضاى رضاست
دمى مبادا شوى از رضاى او غافل


شفاى چشم سيد  
حاج شيخ عباس قمى رضوان الله تعالى عليه دركتاب فوائدالرضويه ذكر نموده كه از سيد جليل و عالم نبيل سيد حسين خلف سيد محمد رضا نجل سيد مهدى بحرالعلوم طباطبائى رضوان الله عليهم اجمعين فرموده كه آنجانب در اواسط عمر بضعف چشم مبتلا شد و كم كم ضعف شدت نمود تا از دو چشم نابينا شد.
پس از نجف بقصد زيارت و عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج صلوات الله عليه حركت نمود و پس از شرف و طلب شفا از ساحت قدس حضرت رضا (ع ) فوراً هر دو چشمش بينا و با ديده هاى روشن از حرم مطهر بيرون آمد و تا آخر عمر كه بسن نود سالگى بود محتاج بعينك نبود.
و نيز در فوائدالرضويه از شيخ عبدالرحيم بروجردى كه از مشاهير علما، بزرگ مشهد مقدس بشمار مى آمد نقل كرده است كه شيخ فرموده زمانى كه سيد مذكور بمشهد مشرف گرديد در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد چشمانش نابينا بود.
پس بحرم شريف مشرف گرديد و خدمت امام هشتم صلوات الله عليه عرض كرد كه من براى شفاى ديده هاى خود بجدت حضرت اميرالمومنين (ع ) و جد ديگرت سيدالشهداء (ع ) و به پدرت حضرت موسى بن جعفر (ع ) و به پسرت امام جواد (ع ) و پسر ديگرت حضرت هادى (ع ) و امام عسگرى (ع ) و حضرت بقية الله امام عصر روحى و ارواح العالمين له الفداه متوسل شده ام و هيچ يك ايشان مرحمتى نفرموده و چشمان مرا شفا نداده اند و اكنون بحضرتت پناهنده شده ام و شفاى خود را مى خواهم .
اگر شفاندهى قهر مى كنم پس متوسل گرديد و خداوند عالميان بتوجه صاحب قبر او را شفا داد و با ديده هاى روشن از حرم بيرون آمد.(38)
طوس حريم حرم كبريا است
مدفن پاك شه پاكان رضا است
كعبه اگر خانه آب و گل است
طوس رضا كعبه جان و دل است
كعبه بود سجده گه خاكيان
طوس بود قبله افلاكيان
مهبط انوار الهى است طوس
جلوه گه حضرت شاهى است طوس
آينه سينه سينا است طوس
خوابگه بضعه موسى است طوس
قبه آن سر زده از ساق عرش
سده ى آن قبه بود طاق عرش .


نامه حضرت  
عالم جليل شيخ مهدى يزدى واعظ ساكن ارض اقدس رضوى متوفاى در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود:
قريب بيست سى سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا (ع ) جهت زيارت مى رفتم هميشه پيرمردى را مشغول تلاوت قرآن مى ديدم .
از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مى شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگرى بجز تلاوت كلام الله ندارد.
روزى نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را باو اظهار نمودم .
گفتم مگر شما هيچ شغلى نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مى بينم .
گفت مراحكايتى است و از آن جهت نمى خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم . و آن قصه اين است .
من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهى از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته و بردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهايت افسردگى بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم و بغير همان پسر جوان كسى را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مى خواهم .
از اين تضرع و زارى من اثرى ظاهر نشد و نتيجه اى بدست نيامد تا شب جمعه اى نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم و عرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان .
پس از شدت گريه و بى حالى مرا خواب ربود در علام رؤ يا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحى فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مى شود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض ‍ رساندم .
ديدم آنحضرت كاغذى بمن داد و فرمود: اين كاغذ را بگير و صبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اى خواهى ديد كه بسمت بخارا (افغانستان فعلى ) مى رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسى .
در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مى رساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتى آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد.
خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اى كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند و چون سرگذشت خود را باَّنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند.
من در آنجا به بعضى گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كارى دارد و كاغذى از طرف حضرت امام رضا (ع ) آورده است .
تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاى برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد. آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد.
بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا (ع ) براى من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريدارى كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.
آنمرد تاجر براى فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد. و او مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم .
حاكم گفت : حضرت رضا (ع ) براى من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براى ما آوردند و مخارج راه را نيز بما داد و هم خطى براى ما نوشت كه كسى متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پى كارى مى رود و من شغلى ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم .(39)
دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا
غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا
ز فتنه هاى زمان و زشرّ مردم دون
مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا
بهر مرض كه شوى مبتلا بوى كن روى
طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا
ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم
چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا
بهر بليّه كه گشتى دچار باك مدار
يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا
ز جور روى زمين گر شوى چو شب تاريك
چراغ راه شب تار ما رضا است رضا
بود اميد بفرياد ما رسد در حشر
از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا


مرحمت حضرت  
مرحوم سيد نعمة الله بن سيد عبدالله موسوى شوشترى جزائرى صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غيرهما دركتاب زهرالربيع خود فرموده :
زمانيكه من مشرف بزيارت حضرت على بن موسى الرضا (ع ) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استرآباد عبور كردم .
در استرآباد يكى از افاضل سادات و صلحاء براى من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند.
از جمله دخترى را كه بردند، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندى نداشت و چون آن پيرزن بچنين بليه اى گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مى كرد و آرام و قرار نداشت .
تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براى كسى كه او را زيارت كند پس چگونه مى شود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود. پس خوب است كه من بزيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و بزيارت آنحضرت رسيد و دعا مى كرد و دختر خود را طلب مى نمود.
اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزى بتاجر بخارائى فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد و در بخارار شخص ‍ مومن و صالحى از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياى عظيمى دارد غرق مى شود و دست و پا مى زند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دخترى پيدا شد و دست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت .
تاجر از آن دختراظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تا اينكه جلوى حجره تجارتى خود بود كه ناگاه شخصى نزد وى آمد و گفت من كنيزى دارم و مى خواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهى او را خريدارى كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤ من بدختر افتاد ديد همان دخترى است كه ديشب درخواب ديده با خوشحالى و تعجب تمام او را خريد و بخانه آورد و از حال او و حسب و نسب او پرسيد.
آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤ من و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس باَّن دختر گفت باكى بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هركدام از آنها را بخواهى براى خود بعنوان شوهرى اختيار كن .
دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود بمشهد مقدس به زيارت حضرت رضا (ع ) ببرد.
پس يكى از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را بحباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسى حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود.
لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمى بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائى براى سكونت اختيار و اجاره نمود و خود مشغول پرستارى گرديد و لكن از عهده پرستارى او برنمى آمد در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) از خداى تعالى درخواست كرد كه زنى پيدا شود تا توجه و پرستارى از زوجه بيمارش نمايد.
چون اين حاجت راازدرگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دارالسياده كه يكى از رواق هاى حرم شريف رضوى است پيرزنى را ديد كه روبجانب مسجد مى رود.
به آن پيرزن گفت ايى مادر، من شخصى غريبم و زنى دارم بيمار شده و من خودم از پرستارى او عاجزم خواهش دارم اگر بتوانى چند روزى نزد من بيائى و براى خدا پرستارى از مريضه من بنمائى .
آن زن هم درجواب گفت : منهم اهل اين شهر نيستم و بزيارت آمده ام و كسى را هم ندارم و حال محض خوشنودى اين امام مفترض الطاعه مى آيم . سپس ‍ با هم بمنزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مى كرد و روى خود را پوشيده بود.
پيرزن نزديك بستر رفت و روى او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مى سوخت . پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه بخدا قسم اين دختر من است .
دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد بگريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهاى امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت و خوشحالى نمودند.(40)
وادى سينا ستى يا روضه خلد برين
بارگاه قبله هفتم امام هشتمين
حبّذا اين بارگاه بهتر از وادى طور
فرّحا اين پايگاه برتر از عرش برين
يا لها من روضة واللّه روض من جنان
بابى ثاويه طبتم فادخلوها خالدين
هركه خواهد گو بيا و هركه خواهدگو برو
هذه جنّات عدن ازلفت للمتّقين


شفاى بصر  
محمد بن على نيشابورى هفده سال نابينا بود و هيچ چيز را نمى ديد. لذا بقصد زيارت حضرت رضا (ع ) حركت كرد و خود را بمشهد آنحضرت رسانيد.
با حال تضرع و زارى نزد قبر مطهر مشرف گرديد و زيارت كرد فوضع وجهه على قبره الشريف باكياً فرفع رأ سه بصيراً و سمىّ بالمعجزى يعنى آنگاه روى خود را بر قبر شريف نهاد در حاليكه گريه مى كرد و چون سربلند كرد ديده هاى او روشن شده و ناميده شد بمعجزى .
و چون اين عنايت و مرحمت از آن امام ثامن ضامن (ع ) باو شد تا آخر عمر در مشهد رضوى اقامت كرد و هيچ گونه دردى بچشم او راه نيافت معروف شده بود به معجزى .(41)
خاك در تو ما را به زاب زندگانى
در سر هواى سروت عمرى است جاودانى
هردرد و غم كه دارى خواهم بجان كه باشد
درد از تو عافيتها غم از تو شادمانى
دست شكستگان گير اى صاحب مروّت
فرياد خستگان رس اى آنكه مى توانى
نبود پناه ما را جز خاك آستانت
رو بر در كه آريم گر از درت برانى


شفاى محمد ترك  
سيد نبيل عالم جليل آقاى حاج سيد على خراسانى معروف بعلم الهدى فرمود مشهدى محمد ترك سالهاى چند بود بمن اظهار ارادت مى كرد و بنماز جماعت حاضر مى شد.
لكن چون مردم درباره او گمان خوشى نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمى كردم تا اينكه چه پيش آمدى براى او شد كه چشمهاى او كور شد و بفقر و پريشانى گرفتار گرديد.
من بسيارى از روزها مى ديدم بچه اى دست او را گرفته و بعنوان گدائى او را مى برد و او بزبان تركى شعر مى خواند و مردم چيزى باو مى دهند. بسيارى از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مى ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مى كند و بصداى بلند چيزى مى خواند و كراراً از پهلوى من مى گذشت و چون كور بود مرا نمى ديد.
چون خدام او را مى شناختند مانع صدا و گريه او نمى شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزى شنيدم كسى گفت حضرت رضا (ع ) مشهدى محمد را شفا مرحمت نموده .
من اعتنائى باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت . روزى او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مى رفت .
چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت (قربان الوم ) من هفت سال است شما را نديدم .
گفتم مشهدى محمد تو كه كور بودى و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مى بينى ؟! شروع كرد بتركى جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسى بگو و او بزحمت بفارسى سخن مى گفت .
گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزى هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بى بى گريه مى كرد و آرام نمى گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاى براى من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت .
من هرقدر اصرار كردم كه براى چه گريه مى كنى جواب نداد لكن بچه هاى من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بى بى امروز براى چه نزاع كردى .
گفت اگر خدا ما را مى خواست اين گونه پريشان نمى شديم و تو كور نمى گشتى و زن صاحبخانه بما منت نمى گذاشت و نمى گفت اگر شما مردمان خوبى بوديد كور و فقير نمى شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاى خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم . بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مى خواهد برود بى بى آمد و گفت چاى نخورده كجا مى روى گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهى ديد.
آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده و يكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت على را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مى خواهم .
پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمى خوانى چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن .
پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهرى نيز براى من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص ‍ محترمند ايشان را اذيت نكنى .
پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مى گفتند اين سگ هرچه فرياد مى زند حضرت رضا جواب او را نمى دهد. اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بى نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن و يقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روى داد.
شنيدم يكى مى گويد محمد چه مى گوئى ؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم .
دو دفعه شنيدم : محمد چه مى گوئى اگر چشم مى خواهى بتو داديم .
از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مى بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مى باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم .
در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائى ايستاده و بمن نگاه مى كند و تبسم مى نمايد و مى فرمايد محمد محمد چه مى گوئى چشم مى خواستى بتو داديم .
ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدور و با لباس سفيد و شالى بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلى سبز بود و ديدم تسبيحى در دست داشت كه مى درخشيد نمى دانم چه جواهرى بود كه مثل آن نديده بودم . و آن حضرت همى مى فرمود چه مى گوئى چه مى خواهى ؟
من به آنحضرت نگاه مى كردم و بمردم نگاه مى كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمى بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مى خواهى مطلبى بنظرم نيامد كه چيزى عرض كنم .
سپس فرمود به بى بى بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مى سوازند.
عرض كردم بى بى آرزوى زيارت خواهرت را دارد فرمود مى رود. پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتى گفتم بلى .
پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاى مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكورى زدم و فرياد زدم از من كور چه مى خواهيد و زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش دارى رساندم . و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاى زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مى خواهم زودتر بروم .
كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدى محمد مگر مى بينى مگر حضرت رضا (ع ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلى و زود بيرون شدم . ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مى خواهم بروم بخانه چگونه دست خالى بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائى نداريم و قند و چاى هم لازم است .
لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم : اى آقا چشم بمن دادى گرسنگى خود و بچه ها را چكنم . ناگاه دستى پيدا شد صاحب دست را نديدم چندى در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده تومانى بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدى محمد بعجله مى روى مگر بينا شده اى .
گفتم بلى . حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده تو كجا مى روى ؟
گفت : مادرم بدحال است عقب دكتر مى روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاى خود حضرت رضا (ع ) است باو بخوران شفا مى يابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكورى زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاى را آورد و بچه ها دور من بودند و زوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قورى جوشيد.
بچه گفتند مگر مى بينى ؟ گفتم بلى
فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده .
بى بى آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشى گذرانديم . صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدرى از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتى بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوى او فرو رفت حالش بهتر شد و اكنون سالم است .(42)
اى نفست چاره درماندگان
جز تو كسى نيست كس بى كسان
گر تو برانى به كه رو آورم
يار شو اى مونس غمخوارگان
پيش تو با ناله و آه آمدم
چاره كن اى چاره بيچارگان
معتذر از جرم و گناه آمدم
اى كه شفا دادى تو درماندگان


نامه اطباء  
آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى رحمة الله عليه فرمود نامه اى بخط مرحوم لقمان الملك كه شرح حال و شفاء مريضه اى نوشت و عين عبارت آن نامه اين است كه :
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين والصلواة على اشرف خلقه محمد المصطفى وافضل السلام على حججه و مظاهر قدرته الائمه الطاهرين واللعته على اعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين فى مقاماتهم العالية الشامخة . شرح اعجازيكه راجع بيك نفر مريضه محترمه ظهور نمود بقرار ذيل است .
اين مخدره تقريباً بين 45 و 46 سال سن دارد، متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رحم بود كه خودِ بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدّت مى نمود با شور با آقاى دكتر سيد ابوالقاسم قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاده بنده توصيه اى به رئيس ‍ مريضخانه نوشتم كه مادام كپى و خانمهاى طبيبه معاينه نموده و تشخيص ‍ مرض را بنويسند ايشان پس از معاينه نوشته بودند:
رحم زخم است و محتاج بعمل جراحى است و چند مرتبه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضى بعمل نشده بود. بعد از آن مشاراليها را براى تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخايوف روسى ايشان هم عقيده شده بودند و باز هم براى اطمينان خاطر و تحقيق تشخيص نزد پرفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستادم ايشان پس ‍ از يك ماه تقريباً معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است و قابل معالجه نيست خوب است برود به تهران شايد با وسائل برقى و الكتريكى نتيجه اى گرفته شود چنانچه آقاى دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همين تشخيص سرطان داده بوديم مشاراليها علاوه بر اينكه حاضر برفتن تهران نبود.
مزاجاً بقدرى عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود درد و فرسخ حركت تلف بشود در اين موقع زير شكم كاملاً متورم شده و يك غده اى در زير شكم در محل رحم تقريباً بحجم يك انار بزرگ بنظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول ميشد و بعد پستانها متورم و صلب شده خواب و خوراك بكلى از مريضه سلب شده كه ناچار بودم براى مختصر تخفيف درد روزى دو دانه آمپول دو سانتى مرفين تزريق مى نمود كه اخيراً آن هم بيفايده و بلااثر ماند تا يكشب بكلى مستاصل شده مقدار زيادى ترياك خورده بود كه خود را تلف كند.
بنده را خبر دادند تا جلوگيرى از خطر ترياك گردد چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند مربوط و طرف مراجعه بودند خيلى اهتمام داشتم بلكه فكرى جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مايوس بودم يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاى خود را بخارج رحم و مبيضه ها دوانيده و مزاج هم بكلى قواى خود را از دست داده است براى قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتيم آقاى دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوى كه متخصص در جراحى است هم معاينه نمايند.
ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر بفرد بنظر من خارج كردن تمام رحم است من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحى هستيد چاره منحصر است والا بايد همين طور بمانيد.
گفت بسيار خوب اگر در عمل مُردَم كه نعم المطلوب و اگر نمُردَم شايد چاره اى بشود تصميم براى عمل گرفت و همان روز كه اواخر ربيع الثانى سنه 1353 و روز چهارشنبه بود ديگر تا يك هفته او را ملاقات ننمودم ، يعنى از عيادتش خجالت ميكشيدم خودش هم از خواستن من خجالت ميكشيد تا پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى آمد مطب بنده و اظهار خوشوقتى مى نمود قضيه را پرسيدم گفت بلى شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد من اشك ريزان با قلب بسيار شكسته از همه جا ماءيوس شده و گفتم :
يا على بن موسى الرضا تا كى من در خانه دكترها بروم و بالاخره مايوس ‍ شدم رفتم يك هفته شروع بروضه خوانى نموده متوسل بحضرت موسى بن جعفر (ع ) شدم شب هشتم (شب شنبه ) در خواب ديدم يكنفر از دوستان زنانه ام كه شوهرش سيد و از خدام آستان قدسى رضوى (ع ) است يك قدرى خاك آورد بمن داد كه آقا (يعنى شوهرم ) گفت اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آوردم خانم بمالد بشكمش من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بعجله آمد كه خانم برخير دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده ) و ميگويد بخانم بگوئيد بيا برويم نزد دكتر بزرگ من هم با تعجيل بيرون آمدم و ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد گفتيد بيائيد برويم من هم براه افتادم تا رسيديم بيك ميدان محصورى ديدم يكنفر بزرگوارى ايستاده و جمعيتى كثير در پشت سرش ،
من او را نمى شناختم اما تا رسيدم دستش را گرفتم و گفتم يا حجة ابن الحسن (عجل الله فرجه ) بداد من برس او با حال عتاب فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد يكى از دكترها را اسم برد. بعد افتادم بقدمهايش ‍ باز گفتم بداد من برس ثانياً فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد استغاثه كردم فرمود برخيز تو خوب شده و مرضى ندارى .
از خواب بيدار شدم و حال آمده ام و اثرى از مرض نمانده است بنده تا دو هفته از نضر اين قضيه عجيب براى اطمينان كامل از عود مرض خوددارى كردم و بعد از پرفسور اكوبيانس تصديق كتبى گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبى و جراحى بهبودى حاصل نمايد بكلى خارج از قانون طبيعت است و آقاى دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر بفرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم ميدانستم و حالا چهار ماه است تقريباً بهيچ وجه از مرض مزبور اثرى نيست پس از اين قضيه مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل كرد اثرى در رحم و پستانها نديده از همان ساعت خواب و خوراك مريضه بحالت صحت برگشته و از سابق سوء هضمى مزمن داشت كه آن هم رفع شده است .
الاقل العاصى دكتر عبدالحسين تبريزى لقمان الملك تمام شد
بعد آقاى سيد صدرالدين در زير آن تصديق خط دكتر را نموده بود باين عبارت :
بسمه تعالى
اين نوشته كه حاكى از كرامت باهره است خط جناب مستطاب عمدة الاكابر آقاى دكتر لقمان الملك است
(صدرالدين الموسوى )
چون مرحوم آية اله پيغام داده بودند كه آقاى دكتر لقمان قضيه را مشروحاً بنويسد و آقاى سيد صدرالدين هم خط او را تصديق كنند اين است كه آقاى لقمان مفصلاً شرح دادند و آقاى سيد صدرالدين هم تصديق نوشتند.(43)
بى قرار است دلم ز شوق لقا
در غم گوى يار محو و فنا
مرغ دل سوى يار پروازش
هُدهُد دل بشهر و ملك سبا
گشته ام عازم و مقيم حرم
بر حريم ولى مُلك ولا
شاه اقليم و مُلك خطه طوس
هشتمين حجّت وشه والا
پور موسى رضا (ع ) امام بحق
مظهر ايزدى و نور سما
آستانش حريم حق باشد
آستان حق است حريم رضا(ع )
غم نباشد حقير ترا بجهان
زائرى بروىّ و نور خدا