كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۳ -


دخترى شفا يافت  
شب سوم صفر 1377 دخترى در حدود شانزده سالگى كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقة الاسلام حاج شيخ على اكبر مروج الاسلام فرمود:
در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسياده مباركه خواستم براى نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دارالسياده كه سيد جليلى بود و با حقير دوستى داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دخترى ديدم افتاده و پاهاى او دراز است .
من باو گفتم اى زن اى دختر چنين بى ادبانه پاهاى خود را در اين جا دراز مكن بعضى زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاى خود را جمع كند لذا از او گذشتم و اينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم .
از بعضى زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد.
گفتند حضرت رضا (ع ) او را شفا داد و خود با كسانش رفتند.(15)
از اين در مرانم اى امام بحق
مرانم بخوانم اى امام بحق
ترا حق زهراى اطهر قسم
مدد كن بجانم اى امام بحق
مران از درت ايشه ملك طوس
به پروردگارم اى امام بحق
اميدم به توست اى امام رئوف
چو نامه سياهم اى امام بحق
اسير و گرفتار اندر فتن
نظر كن بحالم اى امام بحق
بدادم برس موقع انتظار
چو در انتظارم اى امام بحق
شفاعت نمااى شه با كرم
به نزد خدايم اى امام بحق


شفاى سيد على اكبر  
در روزنامه خراسان شماره 3692 ذيقعده 1381 چنين نوشته شده بود.
در مشهد شب گذشته جوان افليجى در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) شفا و كسبه بازار جشن گرفتند و دكاكين خود را با پرچمهاى سه رنگ چراغهاى الوان تزيين كردند خبرنگار با اين جوان تماس گرفت جريان مشروح را چنين گزارش مى دهد.
اين جوان به نام سيد على اكبر گوهرى و سنش در حدود بيست و هشت سال اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاء باين مرض عطرفروشى در بازار تبريز بود به خبرنگار ما اظهار داشته كه من از كودكى به مرض حمله قلبى و تشنج اعصاب مبتلا بودم و چون بشدت از اين مرض رنج مى بردم بنا به توصيه اطباء تبريز براى معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروزآبادى بسترى گرديدم . روز عمل جراحى دقيق كه فرا رسيد قرار شد لكه خونى كه روى قلب من است بوسيله اشعه برق از بين ببرند و آنرا بسوزانند ولى معلوم نيست روى چه اشتباهى مدت برق بروى قلب بيشتر شد و بر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينائى افتاد.
مدت پنج ماه براى معالجه مرض جديد بيمارستان چهرازى بسترى بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اى خوب شد و چشمم بينائى خود را بازيافت .
ولى پاى چپم همان طور باقى ماند بطوريكه با عصا نمى توانستم بخوبى حركت كنم پس با نااميدى تمام به تبريز برگشتم و در آنجا هم خيلى خرج معالجه كردم و هركس هرچه گفت و تجويز كرد اجراء كردم و دكان عطرفروشى و خانه و زندگانيم را به پول تبديل كرده و صرف و خرج معالجه كردم و دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروى مراجعه نمودم .
ولى آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثرى ندارد و پاى تو براى هميشه فلج خواهد بود.
به تبريز برگشتم و روز اول عيد نوروز بخانه يكى از اطباء تبريز به نام دكتر منصور اشرافى كه با خانواده ما و همچنين مرض من آشنائى كامل داشت رفتم و با التماس از او خواستم كه اگر راهى براى معالجه پايم باقى است بگويد و اگر هم ممكن نيست بگويد تا من ديگر باين در و آن در نزنم آن دكتر پس از معاينه دقيق سوزنى بپايم فرو كرد و من هيچ احساس دردى نكردم .
آنگاه مقدارى از خون مرا براى تجزيه گرفت و پس از تجزيه گفت ميرعلى معالجه پاى تو ثمرى ندارد متاءسفانه تو براى هميشه فلج خواهى بود.
اين بود من در آن روز بسيار ناراحت شدم با اينكه آنروز روز عيد بود و مردم همه غرق شادى و سرور بودند پس من با دلى شكسته بخانه يكى از رفقاى خود رفتم و سخنان دكتر را براى او گفتم آن دوستم كه مردى سالخورده بود مرا دلدارى داد و گفت ميرعلى تو كه جوان با تقوى و متديّنى هستى خوب است به طبيب واقعى يعنى حضرت رضا (ع ) مراجعه كنى و براى پابوسى آنحضرت به مشهد مشرف شوى .
به محض اينكه آن دوستم چنين سخنى گفت اشكهاى من جارى شد و همان لحظه تصميم گرفتم براى تشرف به زيارت و پس از تهيه وسائل سفر حركت كردم و ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد شهر مشهد شدم .
از آنجائيكه خيلى اشتياق داشتم بدون آنكه منزلى بگيرم و استراحت كنم با هر زحمتى بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف بحرم برگشتم و غسل زيارت كردم و تمام افرادى كه در حمّام بودند باين حال من تاءسف مى خوردند.
در هر حال بحرم مشرف شدم و بيرون آمدم و چون خيلى گرسنه بودم به بازار رفتم و قدرى خوراكى تهيه كردم و خوردم و دوباره بحرم باز گشتم و ديگر خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اى نشسته بودم و يكى از پاسداران حرم مواظبت مرا داشت كه زيردست و پاى جمعيت انبوه حرم لگدمال نشوم .
در همين مواقع بود كه با زحمت زياد بضريح مطهر نزديك شدم و با صداى بلند به ناله و زارى پرداختم و از بس گريه كردم از حال طبيعى خارج شدم و چيزى نفهميدم و در همان حال اغماء و بيهوشى نورى به نظرم رسيد كه از آن صدائى بلند شد و امر كرد و فرمود سيد على اكبر بلند شو خدايت تو را شفا عنايت نمود از حال اغماء خارج شدم و ملاحظه كردم پايى را كه توانائى نداشتم سنگينى آنرا تحمل كنم و انگشت آن پا را تكان بدهم بحركت آمده پس بدون كمك عصا به كنارى رفتم و نماز خواندم و شكر خدا را بجاى آوردم و در اين وقت يكى از همشهرى ها را كه كاملا بحال من آگاه بود در حرم مطهر ديدم و او خيلى از حال من تعجب نمود و مرا باطاق خود در مسافرخانه ميانه برد و امروز عده اى از كسبه و كارگران حمام مرا كه باين حال ديدند متعجب شدند و مرا بخدمت آيت الله سبزوارى بردند و اشخاصى كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طى نامه اى بآستان قدس نوشتند و باين مناسبت ساعت ده از صبح نقاره شادى زدند به جهت اطلاع عموم و خشنودى مسلمين پس من بايستى هرچه زودتر به شهر خود بروم . و اين مژده بزرگ را بمادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و البته دوباره در اولين فرصت براى زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه باز خواهم گشت .(16)
با حبّ رضا سرشته ايزد گل ما
جز مهر رضا نباشد اندر دل ما
ما را به بهشت جاودان حاجت نيست
زيرا كه بود كوى رضا منزل ما


شفاى ملاعباس  
جناب حاج آقاى مروج الاسلام رحمة الله عليه نقل فرمود چندى قبل يكى از دوستان كه خوبان ارض اقدس است بنام ملاعباس برايم نقل كرد:
چند روز قبل مريض شدم و كم كم حال و مرضم باندازه اى سخت شد كه هيچ چيزى نمى توانستم بخورم حتى دوا، كسان من هرقدر اصرار و سعى مى كردند كه يك قرص دوا را بخورم نمى توانستم و قدرت نداشتم و دو سه روز بيهوش افتاده بودم و كسان من اندكى آب گرم بدهان من داخل مى كردند و از حيوة من ماءيوس شده بودند.
شب جمعه يا روز جمعه (ترديد از حقير است ) در خواب يا بيحالى بودم كه ديدم آمده ام صحن جديد امام هشتم حضرت رضا (ع ) و اراده دارم بحرم مشرف شوم .
رسيدم نزديك غرفه اى كه بمزار شيخ بهائى مى روند، ديدم در آنجا چند نفرى حلقه وار نشسته اند تا مرا ديدند صدا زدند اى شيخ بيا براى ما روضه بخوان من قبول كرده نزديك رفتم صندلى گذاشته شد و من نشستم و بى مقدمه چند شعرى را كه يك زمانى ديده بودم و خوب هم حفظ نداشتم شروع بخواندن كردم .
صداى گريه آنها بلند شد و يكنفر از آنها را ديدم با كفش بسر خود مى زد ناگاه بيدار و چشم باز كردم و خودم را به نظر مرحمت حضرت رضا (ع ) صحيح و سالم يافتم و برخواستم و بكسان خود گفتم من گرسنه ام چيزى بدهيد بخورم پس ظرف حريره يا فرنى آوردند و خوردم گفتم باز بياوريد و اين نبود مگر از نظر مرحمت حضرت ثامن الائمه (ع ) و آن اشعار اين است :(17)
اى شهريار طوس شهنشاه دين رضا
وى ملجا خلائق و وى مقتداى ما
اى آنكه انبيا بطواف حريم تو
دارند اشتياق بهر صبح و هر مسا
اندر جوار قبر تو جمعى پريش حال
داريم روز و شب بدرت روى التجا
درمانده ايم جمله بفرياد ما برس
زيرا كه نيست جز تو كس دادرس بما
شاها مرا بحضرت تو عرض حاجتيست
كن حاجتم روا بحق خيرة النسا


شفاى كليه  
حاج ابوالقاسم طبسى كفاش فرزند محمدرضا نقل فرمود:
من بمرض كليه مبتلا شدم هرچند به طبيب و دكتر رجوع كردم بهبودى روى نداد تا اينكه دكترى به من گفت كه بايد عمل شوى و بجز عمل چاره ديگرى نيست و اگر تا سه روز ديگر عمل نشوى احتمال خطر مرگ است .
لذا من از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم و از زندگى خود ماءيوس و از حيوة نااميد شدم .
شب جمعه بهر سختى كه بود خودم را بحرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رسانيدم و با دل سوخته و حال پريشان درد دل نمودم و اظهار حاجت كردم آنگاه بخانه برگشتم .
در همان شب خواب مفصلى ديدم (كه من كاملا آن را ضبط نكردم عمده غرض اين است كه گفت ) روز آن شب براى بول كردن به مستراح رفتم . ناگاه سنگ كليه بيرون آمد و راحت شدم و اين نبود مگر بتوجه و توسل من بحضرت ثامن الائمه و نظر مرحمت آن بزرگوار و از اين عنايت محتاج بعمل نشدم .(18)
اگر حيات ابد خواهى همچو خضر بقا
برو بطوس كه سرچشمه بقا آنجاست
بهشت خلد لقاء را گر آرزو دارى
برو بطوس كه وجه الله لقا آنجاست
بشان قدر و جلالش نزول شمس و ضحى
برو بطوس كه والشمس والضحى آنجاست
نموده جلوه بسيناى طور بهر كليم
برو بطوس كه آن نور كبريا آنجاست
برآن حريم و در پور موسى كاظم
نگر كه موسى عمران بالتجا آنجاست
برو بطوس حقيرا كه منتهى الآمال
كه چشم عالم امكان و ماسواى آنجاست


همسر گمشده  
محدث نورى در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقى از اهل گيلان نقل كرد:
من بشهرها و كشورها تجارت مى رفتم تا اينكه اتفاقى سفرى بسوى هند رفتم . در آنجا بجهت كارى و پيش آمدى شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اى در سراى تجارتى براى خود گرفتم و بسر مى بردم .
در آن سرا جنب حجره من مرد غريبى كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مى ديدم و جهت حزنش را نمى دانستم و گاهى صداى گريه و ناله او را مى شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم كه بايد بپرسم كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .
وقتى نزد او رفتم ديدم قواى او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روى داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشانى شما را سؤ ال كنم و از تو خواهش مى كنم كه برايم نقل كنى كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستى .
گفت ناراحتى و محزون بودن من براى پيش آمدى است كه براى من روى داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اى از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتى حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتى در حركت بود.
ناگهان باد تندى وزيدن گرفت و دريا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تارپود كشتى را كرباس وار از هم دريد و استخوانهاى وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت . و همه مردمى كه در كشتى بودند با مالهايشان غرق شد.
من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اى بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مى برد تا قضاى الهى آن اسب چوبى كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اى رسانيد و موج دريا مرا بساحل انداخت .
چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم ، خداى را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت و زيبائى ولى از بنى آدم خالى بود و هيچ كس در آن نبود.
يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روى درخت بسر مى بردم تا اينكه روزى نزديك درختى كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم . ناگهان عكس زنى بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلى دخترى بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روى درخت است ولى لباس نداشت و برهنه بود.
دختر تا ديد كه من باو نظر كردم گفت اى مرد از خدا و رسول شرم نمى كنى كه به من نگاه مى كنى . من حيا و خجالت كشيدم و سر بزير انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مى دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشرى يا از صنف ملائكه يا از طايفه جنى ؟ گفت : من از بنى آدمم .
مرا قصه ايست كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است و عازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقا كشتى ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم .
من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسى در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشى همسرم شوى و من تو را بعقد خود درآورم .
آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روى خود را برگردانيدم و او از درخت بزير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگى مى كرديم تا خداوند متعال بر بى كسى و تنهائى ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنايت نمود و اكنون هر دوى آنها حاضر هستند كه آنا را مى بينى ...
زندگى خوبى را داشتيم بتوسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم بسن نه سالگى و ديگرى به هشت سالگى رسيد. و در آنجا چون لباس و پوشاكى نبود برهنه بسر مى برديم و موهاى بدن ما دراز شده بود و بسيار بدمنظر بوديم .
روزى همسرم به من گفت اى كاش لباسى داشتيم كه خود را مى پوشانيديم و ستر عورت مى نموديم و از اين رسوائى خلاص مى شديم . پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طورى كه ما زندگى مى كنيم جورى ديگر هم مى شود زندگى كرد.
مادر بآنها گفت بلى خداوند متعال شهرها و جاهاى زيادى دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراكهاى لذيذ و شربتهاى خوشگوار و لباسهاى زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتى ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اى باين جزيره افتاديم و در اينجا مانده ايم . پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا بوطن و جاى سابق خود باز نمى گرديم . مادر گفت چون دريا در پيش است و بى كشتى ممكن نمى شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتى نداريم .
گفتند ما خودمان كشتى مى سازيم و در اين امر اصرار كردند. مادر از اصرار اين دو پسر اشاره بدرخت بسيار بزرگى كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالى شود شايد بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتى شده و طورى شود كه بر آن نشسته برويم و بجائى برسيم .
پسرها از شنيدن اين سخن خيلى خوشوقت شدند و با كمال شوق فورا برخواستند و رفتند بجانب كوهى كه در آن نزديكى بود و سنگهائى داشت كه سرهاى آن تيز بود. مثل تيشه نجارى . پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع بخالى كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالى و به هيئت كشتى و زورقى شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاى مى گرفتند.
وقتى كه كشتى آماده شد خيلى خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كارى بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتى حوضى ساختيم و از همان موم ظرفهائى ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم .
بعد براى خوراك خودمان در كشتى چوب چينى زيادى كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتى قرار داديم سپس دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتى را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش ‍ را بريسمان ديگر و آن ريسمان را بدرخت بزرگى بستيم و چون اين كار تمام شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو بزيادى نمود بطوريكه كشتى ما روى آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداى را بجا آورديم و تمام سوار كشتى شديم .
ولى ديديم كشتى روى آب است ليكن حركت نمى كند. آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسمانى بود كه به درخت بسته بوديم و مى بايست پيش از سوار شدن آن را باز مى كرديم .
يكى از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستى كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتى بحركت درآمد و بوسط دريا رسيد.
آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن و گريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجى براى او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روى درختى رفت و نظر حسرت بما مى كرد و اشك مى ريخت تا وقتى كه ما از نظرش غائب شديم .
پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكى بود كه بر روى جراحات دلم پاشيده مى شد لكن چون بوسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتى ما هفت روز در حركت بود تا وقتى كه بكنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روى رفتن بطرفى را نداشتيم .
همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكى شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندى برآمدم و نظرى انداختم به روى شهر و روشنى آتش را از دور ديدم .
پسرها را در آن كشتى گذاشتم و خود بسوى آتش براه افتادم تا بدر خانه اى كه درگاهى عالى داشت رسيدم در را كوبيدم مردى از آن خانه بيرون آمد.
من قدرى عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس و فرش گرفتم و فورا برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم و لباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در اين سرا حجره اى گرفته و شبها جوالى برداشته و مى رفتيم عنبرها را كه در كشتى داشتم مى آوردم تا تمامى را آورده و اسباب زندگى را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مى شود كه در اينجا با پسرها بسر مى برم و تجارت مى كنم ليكن شب و روز از دورى آن زن مهجوره و بيكس و بيچارگى او در ناراحتى و حزن و اندوهم .
راوى گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامى به من دست داد بقسمى كه به گريه افتادم . سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه ) گره تقدير را بسر انگشت تدبير نمى توان باز كرد و حكم الهى را بچاره گرى نمى شود تغيير داد.
آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا (ع ) برسانى و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بدارى اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسى . زيرا او پناه بى كسان است و او يارى و كمك مى كند.
اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روى اخلاص ‍ يك چراغ قنديلى از طلاى خالص بسازد و پياده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (ع ) طلب كند.
پس فورا برخواست و همان روز طلاى خوبى تحصيل كرد و بعد از آن قنديلى از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتى نشست و روبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتى راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد.
شب آنروزى كه وارد مى شد متولى آستان قدس حضرت رضا (ع ) را در خواب ديد كه باو فرمود فردا يك شخصى بزيارت ما مى آيد تو بايستى او را استقبال كنى .
لذا صبح كه شد متولى با جمعى از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند و منزلى براى او معين نمودند و قنديلى كه آورده بود در محل خود نصب نمودند.
آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا پاره اى از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براى بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برويش بستند و رفتند. چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زارى و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مى خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .
حال خستگى بوى دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسى مى گويد برخيز!
سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا (ع ) است مى فرمايد: من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن .
مى گويد: عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسى كه همسرت را از راه دور آورده است مى تواند درهاى بسته را بگشايد. پس ‍ برخواسته روانه شدم بهر درى كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتى ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم .
من پرسيدم چگونه اينجا آمدى ؟ گفت من از درد فراق و زيادى گريه مدتى بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مى كردم .
ناگهان جوانى پيدا شد نورانى كه از نور رويش تمامى جاها روشن شد پس ‍ دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خيلى نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم .
پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال يكديگر رسيدند و مجاورت آنحضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند.(19)
بر در لطف تو اى مولا پناه آورده ام
من گدايم رو بدربار تو شاه آورده ام
توشه و زادى ندارم بى پناهم خسروا
خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام
سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا
بار ديگر روى براين بارگاه آورده ام
نام مهدى بردم و شد خامش آتش از وفا
لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام
روسفيدم كن بدنيا و بعقبى اى شها
كه بدرگاه تو من روى سياه آورده ام
يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم
من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام


شفاى برص  
شخصى از سادات به نام ميرعلى نقى گفت :
گردن من را مرض برص فرا گرفت و هر دكترى كه رفتم و در مقام علاج برآمدند فائده اى نبخشيد.
روزى يك نفر از روى استهزاء به من گفت اگر تو آدم خوبى بودى باين مرض ‍ برص مبتلا نمى شدى . اين سخن او بسيار بر دل من اثر كرد و ناراحت و متاءلم شدم .
پس نزد قبر شريف حضرت رضا (ع ) رفتم و زياد ناله و استغاثه نمودم و عرض كردم : اى مولاى من اگر من سيدم روا مدار كه دچار چنين مرضى باشم و اگر غير سيدم ، باشد كه آزار من بيشتر شود.
پس گريه و زارى كرده و بخانه آمدم و در خانه كتابى بود آنكتاب را برداشته خود را مشغول مطالعه آن كردم . ناگهان در آن كتاب چشمم افتاد كه نوشته شده بود:
شخصى شكايت كرد خدمت يكى از ائمه طاهرين (عليهم السلام ) از بهق (20) و برص . امام (ع ) به او فرمود حنا و نوره برآن موضع بمال . تا اين روايت را ديدم فورا منتقل شدم كه ديدن من اين روايت را در اينجا از نظر عنايت امام هشتم صلوات الله عليه است .
همان دم بآن دستور عمل كردم دو ساعت فاصله نشد كه بكلى آنمرض از مرحمت و توجه امام ثامن (ع ) برطرف شد.(21)
هر درد كه بى علاج باشد
از لطف رضا رسد بدرمان


شفاى كور  
مردى از اهل اردبيل كه نامش كلب على بود از ناحيه چشم كور شده بود و خيلى اذيت مى كشيد.
شب جمعه اى در عالم خواب باو گفته شد اگر مى خواهى شفا پيدا كنى خودت را بطوس برسان يعنى برو نزد قبر شريف على بن موسى الرضا (ع ) زيرا علاج چشم تو آنجاست .
آنمرد بيدار شد و عازم زيارت گرديد و حركت نموده تا تشرف پيدا كرد و در آنروز در خواب حضرت رضا (ع ) را ديد كه اظهار مرحمت باو فرموده و دست خود را بر ديدگان او كشيد و دعا كرد و يازده نفر ديگر بودند كه بدعاى آن حضرت آمين گفتند.
چون از خواب بيدار شد خود را بينا يافت .(22)
گر طبيبانه بيائى بسر بالينم
بدو عالم ندهم لذت بيمارى را


شفاى نابينا  
محدث نورى رحمة الله عليه فرمود:
يكى از صلحاء مرا خبر داد كه عده اى از اهل قاين بزيارت مشرف شدند و با ايشان خانمى بود كه از هر دو چشم نابينا بود.
پس از توقف بمشهد و زيارت نمودن چون خواستند بروند آن مخدره از رفتن امتناع نمود و گفت من از خدمت حضرت رضا (ع ) جائى نمى روم لذا آنجماعت رفتند و آن زن عاجزه ماند.
وقتى كه مى خواست بيايد چند ذرع كرباس با خود آورد و همان را مايه كسب خود قرار داد و بهمان خريد و فروش مى كرد و امر معاش خود را از اين راه مى گذرانيد و در آن اوقات و زمان هر هفته دو روز شنبه و سه شنبه بعدازظهر حرم شريف را مخصوص زنها قرار داده بودند.
اتفاقا روزى از آن دو روز كه مخصوص زنها بود شخصى كرباسهاى آن عاجزه را دزديد و آن بيچاره پريشان و دلگير شده خود را بروضه مقدسه رسانيد و شروع كرد بتضرع و زارى كه ياعلى بن موسى سرمايه من همان چند ذرع كرباس بود كه بخريد و فروش آنها امرار معاش مى كردم و حال كه آنها را دزديده اند و از دستم رفته و چيزى ندارم .
من از اينجا از خدمت قبرت بيرون نمى روم پس خود را بزمين انداخته و گريه و درد دل مى كرد ناگاه صدائى از ضريح شريف شنيد كه برخيز ما تو را شفا داديم .
چون برخواست چشمهاى خود را روشن و بينا ديد. پس شكر خداى تعالى بجا آورد و عجيب تر اينكه چشم او روز و شب مساوى بود يعنى در شب هم مى ديد و نيازى به چراغ نداشت .(23)
يگانه حجت حق نجل موسى جعفر
خِدير ملك خراسان سليل پيغمبر
رضا كه حكم قضا صادر آيد از در او
بدان مَثابه كه افعال صادر از مصدر
چراغ بزم ولايت پناه دين مبين
فروغ چشم هدايت امام جن و بشر
زبقعه حرمش غرفه اى بود فردوس
زساغر كرمش چشمه اى بود كوثر
نه بى اجازت او دور مى زند گردون
نه بى اشارت او سير مى كند اختر
بود به بحر حوادث ولاى او زورق
بود بكشتى ايجاد حزم او لنگر
فلك بحكم قضا و قدر كند جنبش
ولى نجنبد بى حكم او قضا و قدر
جهان به تابش شمس و قمر بود روشن
ولى زتابش انوار اوست شمس قمر
ولاى او بتوالى است كنز لا يغنى
خلاف او با عادى است ذنب لا يغفر
مَلَك كه باشد بر درگهش كمين دربان
فلك چه باشد در حضرتش كهين چاكر


كارد پيشكش  
سيد مرتضى موسوى نواده سيد محمد (صاحب مدارك ) عليه الرحمه فرمود: استاد تقى اصفهانى كاردگر گفت :
من كارد بسيار خوبى براى آشپزخانه حضرت رضا (ع ) ساختم آنگاه بقصد زيارت آن بزرگوار از اصفهان حركت كردم و آن كارد را بعنوان پيشكش ‍ بآستان قدس رضوى با خود برداشتم و براه افتادم . وقتى نزديك كاشان رسيدم در كاروانسرائى (مسافرخانه ) كه در آنجا بود در يكى از اطاقها منزل كردم .
در آنجا شخصى را ديدم مريض است و روى بستر با يك حال ناتوانى افتاده من دلم بحال او سوخت و نزديك رفتم و از احوال او جويا شدم . گفت من از اهل بلخم (افغانستان فعلى ) ولى بر طريقه و مذهب ايشان نيستم و اراده رفتن بخراسان دارم و حال در اينجا بيمار شده ام و بجهت بى پرستارى ناخوشى من طول كشيده است .
استاد تقى مى گويد: وقتى اين حرف را زد كه من خيال زيارت امام رضا (ع ) را دارم با خود گفتم خدمت زوّار امام رضا (ع ) يكى از عبادت هاست . خوب است كه من از او پرستارى كنم بلكه بهبودى يابد.
لذا يك هفته توقف كردم و مشغول پرستارى او بودم تابحال آمد و قوى پيدا كرد و من غافل از اين بودم كه آن ملعون گرگى است كه خود را در لباس ‍ ميش درآورده و مارى در آستين .
شبى در همان كاروانسرا خوابيده بودم آن ملعون فرصت را غنيمت شمرده بود و بقصد كشتن من دست و پاى مرا محكم بسته بود. وقتى كه خواست مرا بكشد يكمرتبه از خواب بيدار شدم .
ديدم آن خبيث كارد خودم را كه براى حضرت رضا (ع ) ساخته بودم در دست گرفته و اراده قتل مرا دارد و گفت من از زيادى خوبى تو، بتنگ آمدم و اينك من تو را با همين كارد خودت مى كشم و راحت مى شوى .
آن كارد بقدرى تيز و تند بود كه عكسش را اگر در آب مى انداختى نهنگان دريا ريزريز مى شدند و طورى آن را درست كرده بودم كه با يك اشاره كارد از غلاف بيرون مى آمد.
من در آنحال بيچارگى و اضطرار و پريشانى بمضمون (امن يجيب المضطر اذا دعاه ) توجه بحضرت رضا (ع ) كرده و متوسل بآنحضرت شدم و و متحير بودم كه ناگاه ديدم آن كارد بمانند زبان اژدها در كام چسبيده و از نيام بيرون نمى آيد. پس آن بدبخت كارد را بزير سينه خود گذاشت و با زور و قوت تمام مى كشيد كه كارد از غلاف بيرون شود كه ناگهان كارد الماسى از غلاف درآمد و بر سينه نحس آن ملعون خورد كه فورا تمام امعاء و احشامش فرو ريخت و جان بمالك دوزخ سپرد.
منكه از كشته شدن نجات يافتم خداى را شكر كردم لكن با دست و پاى بسته افتاده بودم . كه ناگاه مردى شمع بدست وارد شد و چون مرا دست و پاى بسته و آن شخص را كشته ديد ترسيد.
گفتم مترس كه امشب در اينجا معجزه اى روى داده آن شخص تا صداى مرا شنيد و از صدا مرا شناخت پيش آمد و مرا ديد و او را شناختم كه يكى از همسايگان است و او نيز مثل من قصد زيارت حضرت رضا (ع ) را دارد. پس ‍ قضيه را باو گفتم و او دست و پاى مرا باز كرد و بدن نحس آن ملعون را بيرون انداخت براى خوردن سگها.
سپس با همان مرد باعتقاد راسخ حركت كرديم و به مشهد مشرف شديم و آن كارد را بآستان مقدس رضوى تقديم نموديم .(24)
بر در لطف تو اى مولا پناه آورده ام
من گدايم رو بدرگاه تو شاه آورده ام
توشه و زادى ندارم بى پناهم خسروا
خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام
سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا
بارديگر روى براين بارگاه آورده ام
نام مهدى بردم و شد خامش آتش از وفا
لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام
روسفيدم كن بدنيا و بعقبى اى شها
كه بدرگاه تو من روى سياه آورده ام
يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم
من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام


دختر نابينا  
مرحوم محدث بزرگ نورى على الله مقامه در كتاب خود دارالسلام نوشته دخترى بنام نجيبه كه از مردم قريه مايان كه از قراء (روستاهاى ) كوهپايه شهر مشهد مقدس است شفا يافت .
اين دختر يك سال بر اثر درد چشم كور شده بود و جائى را نمى ديد و پيش ‍ از كورى نامزد پسرعمويش بود لكن چون بينا شد پسرعمو راضى بازدواج با او نمى شد و از اين جهت اين دختر بسيار پريشان و غمناك بود.
شبى در خواب شخصى سفيدپوش بوى گفت بيا بشهر مشهد تا ترا شفا دهيم .
لذا وقتى بيدار مى شود بشهر مى آيد و بحرم مطهر تشرف حاصل مى نمايد ناگاه طرف بالا سر مبارك شخصى باو مى گويد چشم باز كن كه تو را شفا داديم پس آن دختر ديده هاى خود را باز و روشن مى يابد.(25)
بچشم خلق عزيز آنگهى شوى كه زصدق
بدرگهش بنهى روى مسكنت بر خاك


معجزه حضرت  
يك نفر از زارعين و كشاورزان قريه طرق گفت :
خانم بنده از دنيا رفت و طفل كوچك شيرخوارى از او ماند. و من از ناچارى چند روزى آن طفل را پيش زنهاى همسايگان قريه مى بردم و شير مى دادند تا اينكه خسته شدند و از شير دادن مضايقه كردند.
آن طفل زبان بسته از اول شب تا طليعه صبح گريه مى كرد و آرام نداشت و مرا نيز پريشان و بى قرار كرده بود بقسمى كه چند مرتبه خيال كردم كه او را بكشم و خود را ازشر او راحت نمايم لكن باز حوصله و صبر كردم .
صبح شد و خواستم براى كشاورزى خود بصحرا بروم طفل را هم با خود برداشتم بقصد اينكه چون بكنار چاهى برسم او را در چاه بيندازم . پس ‍ بكنار چاهى رسيدم در آنحال از همانجا چشمم بگنبد مطهر حضرت رضا (ع ) افتاد بى اختيار، حال گريه بمن روى داد و توجه به آنحضرت نموده عرض كردم .
اى امام غريب و اى چاره ساز بى چاره گان رحمى بحال اين طفل بى گناه بفرما و مپسند كه من مرتكب قتل اين طفل شوم .
چون اين درد دل خود را به امام عرض كردم طفل را سر آنچاه گذاشته و رفتم مشغول كار خودم كه شيار كردن باشد شدم . پس از ساعتى ملتفت شدم كه سينه ام خارش زيادى دارد چون نگاه كردم ديدم شير از پستانم مى ريزد فوراً آمدم سرچاه و ديدم آن طفل از بسيارى گريه و گرسنگى بحال ضعف افتاده و نزديك است تلف شود.
او را فوراً برداشته و پستان خود را بدهانش گذاشتم و او هم شروع بمكيدن كرد و شير خورد تا سير شد و بخواب رفت لذا او را همانجا گذاشتم و در پى شغل خود رفتم و آن طفل هروقت كه بيدار و گرسنه مى شد شير پستان من هيجان مى كرد و من او را شير مى دادم تا سير مى شد حال من چنين بودتا ايام رضاع طفل تمام شد و او را از شير بازداشتم آنوقت شير در پستان من خشك گرديد و اين هم از عنايت و توجه آقا امام هشتم (ع ) است .(26)
صد شكر حق ز مرحمت شاه دين رضا
در سايه رضايم و از لطف او رضا
اى خالق رضا برضا شو ز من رضا
جرمم بوى به بخش و عطا كن مرا رضا

شفاى مرد برصى  
مرحوم محدث نورى اعلى الله مقامه شريف نقل فرمود:
مرد طباخى (آشپزى ) از اهل اصفهان نقل مى كرد كه من مدتى به مرض ‍ برص مبتلا شدم تا روزى پاى منبر يكى از وعاظ بنام ميرلوحى سبزوارى كه ساكن اصفهان بود نشسته بودم و آنجناب فضائل و مناقب ائمه اطهار(عليهم السلام ) را ذكر مى كرد تا باين مقام رسيد كه فرمود:
حضرت امام رضا صلوات الله عليه بمرو مى رفت در يكى از منازل بحمام تشريف برد و در آن حمام شخصى كه مبروص بود كاسه اى پر از آب كرد و برپاهاى نازنين امام (ع ) ريخت .
آن بزرگوار هم كاسه آبى بر سر آن شخص ريخت آنمرد يكمرتبه ملتفت شد كه مرض برصش بالكل برطرف شده چون آن حضرت را نمى شناخت از كسى پرسيد اين بزرگوار كيست ؟
گفتند آقا على بن موسى الرضا (ع ) است .
آن شخص تا حضرت را شناخت خود را بپاهاى آنسرور انداخت و بوسيد و شكر الهى را بجاى آورد كه خدا ببركت آن حضرت او را از برص عافيت داد.
مرد طباخ گويد: چون اين معجزه را شنيدم فوراً از پاى منبر برخواستم و بحمام رفتم و كاسه اى پرآب كرده و رو بجانب مشهد حضرت رضا (ع ) نمودم و با حال گريه و زارى توسل به آن سرور جسته و استشفاى مرض ‍ برص خود را نمودم و عرض كردم چه شود كه همان قسمى كه آزار و مرض ‍ آن مرد را شفا دادى مرا هم شفا مرحمت فرمائى سپس كاسه آب را باَّن نيت بر سر خود ريختم .
فوراً بركت و نظر عنايت حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مرض برصم برطرف گرديد و همانساعت بهمان موعظه برگشتم و گفتم كه در اين مجلس ‍ حاضر بودم و چون آن حكايت را شنيدم برخواستم و بحمام رفته و از توجه امام هشتم ارواح العالمين له الفداء بهبودى يافتم و اينك برگشتم پس ‍ مردمى كه از برص او خبردار بودند چون مشاهده كردند شفا و صحت او را خداى را شكرگذارى نمودند.(27)
اين قبر غريب الغربا خسروطوس است
اين قبر مغيث الضعفا شمس شموس است
خاك در او مرجع ارواح ونفوس است
بايد ز ره صدق بر اين خاك ره افتاد


كاغذ برائت  
مرحوم محدث نورى عليه الرحمه فرمود جمعى از ثقات خبر دادند كه : جماعتى از اهل آذربايجان بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شدند يكنفر از آنها كور و نابينا بود چون بمقصود رسيدند يعنى بفيض زيارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندين روز توقف عتبه مباركه را بوسيده رو بوطن حركت نمودند تقريباً در دو فرسخى مشهد فرود آمده و منزل كردند در آنجا نزد يكديگر نشستند.
كاغذهائى را كه نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر كاغذ بود براى تبرك و سوغاتى خريده بودند بيرون آورده و نظر مى كردند و اظهار مسرّت و خوشحالى مى نمودند.
آن شخص نابينا چون چشم نداشت و نمى ديد و خبرى هم از آن كاغذها نداشت تا صداى كاغذ را شنيد و اظهار خوشحالى رفقاى خود را متوجه گشت . پرسيد سبب خوشحالى شما چيست ؟
و اين كاغذها چيست و از كجاست .
رفقا بعنوان شوخى گفتند مگر تو نمى دانى اين كاغذها برات خلاصى و بيزارى از آتش جهنم است كه حضرت رضا (ع ) بما مرحمت فرموده است .
تا اين سخن را شنيد باورش شد يعنى قطع بصحت اين خبر نمود و گفت معلوم مى شود كه اما هشتم (ع ) بهريك از شما كه چشم داشته ايد (كاغذ) برات داده و من كه كور و ضعيف هستم برات مرحمت نفرموده است بخدا قسم كه من دست برنمى دارم و الساعه برمى گردم و مى روم و برات خود را مى گيرم .
عازم برگشتن شد و رفقاى او چون جديت او را براى برگشتن دانستند گفتند اى مرد حقيقت مطلب اين است كه ما شوخى و مزاح كرديم و اين كاغذها چنين و چنان است .
آنمرد باور نكرد و با نهايت پريشانى ترك رفقاى خود نموده و برگشت بمشهد مقدس و يكسره باَّستان عرش درجه مشرف گرديد و ضريح مطهر را محكم گرفت و بزبان خود عرض كرد: اى آقا من كور و عاجزم و از وطن خود بزيارت حضرتت با كورى آمده ام و حال از كرم جنابت بعيد است كه برفيقان من كه چشم دارند برائت بيزارى از آتش دوزخ مرحمت كنى و بمن كه عاجز و ضعيفم مرحمت نفرمائى .
بحق خودت قسم كه دست از ضريحت برنمى دارم تا بمن نيز برات آزادى عطا فرمائى . يكمرتبه ديد پاره كاغذى بدستش رسيد و هر دو چشمش ‍ روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ سه سطر بخط سبز نوشته بود كه فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است . پس با كمال خوشحالى از خدمت قبر شريف آن حضرت بيرون آمد و خود را برفقاى خود رساند.(28)
اى مظهر صفات الهى خديو طوس
وى قبله گاه هفتم و وى هشتمين شموس
ازعرش سوى فرش ملائك على الدوام
نازل شوند ببارگهت بهر خاكبوس
لرزد بصبح وشام دل خصم همچوبيد
چون در نقارخانه تو مى زنند كوس
ازشرق و غرب رو بتو آرند شيعيان
بر درگهت كنند پى مسئلت جلوس
زيراكه ز آستان رضا نارضا نرفت
هرگزكسى اگرچه بدى كافر و مجوس
نازند برتمامت مردم بروز حشر
آنان كه سوده اند بدربار تو رؤ س
لكن بسى دريغ ‌كه از زهرجا نگذار
بنمود تلخ كام تو مأ مون چاپلوس
چون زهركس بقلب شريفت اثر نمود
دلهاى دوستان زغمت گشت پرفسوس
زان زهر بهر نفس نفيست نفس نماند
اى خسروى كه بدنفست حافظ نفوس
آخر بطوس جان بسپردى غريب وار
اى خاك بر سر من ووين چرخ آبنوس
باشد اميدوار مروج كه روز حشر
او را دهى نجات درآنروز بس عبوس


از مرگ رهائى يافت  
محمد صالح حدّاد گفت من در سن شانزده سالگى به بيمارى سختى گرفتار شدم و مدت چهار ماه مرض من طول كشيد تا مشرف بمرگ شدم بقسميكه كسان من دل از حيوة من برداشته و مرا رو بقبله نمودند و چشم و ذقنم رابستند و بفكر تجهيزم افتادند و برحال من گريه مى كردند و طورى بود كه من صداى گريه ايشان را مى شنيدم . لكن چون قريب چهل روز چيزى نخورده بودم ابداً قوت و قدرت بر حركت و سخن گفتن نداشتم .
پس من در آنحال توجه بجانب روضه منوره رضويه كردم و از آنحضرت استدعاى شفا نمودم ناگاه ديدم سقف شكافته شد و شخصى بهيكل مهيبى داخل شد و گفت من براى قبض روح تو آمده ام .
من هيچ نگفتم لكن ديدم از همانجا كه او آمده بود يك مردى نورانى وارد شد و رو باَّن شخص نمود و فرمود برگرد زيرا كه من از جناب اقدس الهى خواسته ام كه مردن اين شخص را بتاخير بيندازند آنگاه رو بمن كرد و فرمود برخيز كه تو را شفا داديم .
من بحال آمدم و برخواستم و بخانواده خود گفتم من گرسنه ام چيزى بياوريد تا بخورم و بزيارت حضرت رضا (ع ) مشرف شوم .
پس چيزى آوردند و من خوردم و برخاستم و بهمراهى پدر خود بحرم مطهر مشرف شديم لكن تا وارد حرم شديم همان بزرگوارى را كه در حال شدت مرض خود ديده بودم كه مرا شفا مرحمت نمود ديدم در حرم نشسته و قرآن تلاوت مى فرمايد تا چشمم باَّن حضرت افتاد آنسرور را شناختم بمن فرمود آنچه ديدى اظهار مكن .
منهم بپدرم چيزى عرض نكردم تا از حرم بعد از زيارت با پدر خود بيرون آمديم و آنوقت بوالد خود گفتم اى پدر:
همان شخصى كه مرا شفا مرحمت فرمود من الساعه آنجناب را در حرم ديدم پدرم تا اين سخن را شنيد مرا برگردانيد كه بيا آنحضرت را بمن نشان بده تا حضرتش را ببينم لكن چون برگشتم ديگر آن آقا را نديدم .(29)
در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم
بدان اميددهم جان كه خاك كوى توباشم
على الصباح قيامت كه سراز خاك برآرم
بگفتگوى تو خيزم بجستجوى تو باشم