كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۲ -


شفاى پا  
خانمى بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى شفا يافته بود چنين نقل نمود:
هر دو پاى من بشدت بدرد آمد خصوصا پاى راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهى به عصا تكيه مى كردم و با پاى چپ حركت مى نمودم و هر قدر نزد اطباء و دكترهاى آمريكائى رفتم هيچ بهبودى نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريبا بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) چند نفر را از مريضهاى سخت شفا داده است .
لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه بهمراهى و يارى مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادى نبود. مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم .
نزديك بغروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زارى و توسل بسر بردم و آثار بهبودى در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته بخانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم و بهر نحوى باشد شفاى خود را بگيرم .
شب جمعه رسيد باز بهمراهى و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم : يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زارى خوابم برد.
در خواب ديدم بخانه مراجعت كرده ام و براى شوهر خود شفاى خودم را نقل مى كنم و مى گويم حرم امام هشتم (ع ) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مى زند و مى گويد اينجا براى شفا گرفتن آمده اى يا براى تماشا.
از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود رانديدم و شنيدم به يكديگر مى گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم . من از جاى خود برخواستم و از مرحمت امام هشتم (ع ) هيچ دردى در پهلو و پاهاى خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فورا از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را بشفا يافتن خود خبر دادم .(3)
كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد

گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست



شفاى اعضاء  
هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذى الحجه سنه 1345 قمرى كربلائى غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتى از مردم با خبر بودند شفاى او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميرى كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته ) اين قصه را از زبان ايشان مى گويد:
اصليت من از بجنورد است ولى در نيشابور ساكن بودم تا دردى بپاى چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع ) رساندم و در كاروانسرائى منزل كرده و مريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراى دار مرا بصحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع ) مرا به دارالشفاى حضرتى بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مى نمودند و فايده اى نبخشيد. بلكه آن مرض ‍ تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمى توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد كوچكى كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
پس از يكماه محله بواسطه كثافت مرا بمحل ديگرى بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولى حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز بصحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولى كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
كار اينقدر بر من سخت شد كه مقدارى ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضى فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
من پيوسته متوسل بحضرت رضا (ع ) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب بهمان نحوه كه افتاده بودم حالى داشتم و تا نزديك صبح درد دل بآنحضرت مى نمودم .
ناگاه ديدم سيد بزرگوارى پائى بمن زد كه برخيز عرض كردم آقاى من منكه از سينه تا بقدم شل مى باشم و قدرت برخاستن ندارم .
فرمود برخيز كه شفا يافتى آيا مرا مى شناسى ؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوى خوشى استشمام كردم و با خود گفتم : خود را امتحان كنم كه آيا مى توانم برخيزم يا نه ؟!
برخاستم و ملتفت شدم كه تمامى اعضاى من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع ) روح تازه اى بهمه جوارحم دميده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مى كردم و چشمهاى خود را مى ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم براه رفتن آنگاه بدويدن آنوقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع ) مرا شفاء بخشيده .
بدر خانه تاجرى كه در آن نزديكى بود رفتم و ترحما كفالت از من مى كرد خبر دادم كه امام هشتم (ع ) مرا شفا داده و من اينك بحمام مى روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم . شما براى من لباس بياوريد.
وقتى كه بحمام رفتم حمامى تعجب كرد و گفت چگونه آمده اى ؟ گفتم بپاى خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده است .(4)
اى دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عزّ و جاه است

حق كرده تجلّى از در و ديوارش

هرجا نگرى (فثم وجه الله ) است



شفاى شَل  
سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهانى نوه ميرسيد حسن معروف بمدرس ‍ نقل فرمود كه ميرباباى تبريزى نقل كرد:
من در يكى از قراى تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادى باذان گفتن داشتم و اذان مى گفتم .
چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم . هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودى حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحناالفدا) را دارند.
من بقصد زيارت و تشرف بآستان قدس رضوى با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گارى انداختند و براه افتادند. ميان گارى ما مردى از طايفه بابيه بود چون مرا بآن حالت شلى ميان گارى ديد به رفقاى من گفت اين شل را چرا با خود مى بريد؟ گفتند براى اينكه حضرت رضا (ع ) او را شفا بدهد.
آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع ) شال خود را بگردن و ضريح مبارك بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم .
در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاى بزرگوارى ميان ضريح مى بينم در حالتى كه تمام جامه هاى او حتى عمامه اش سبز است بمن فرمود:
برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم . فرمود من مى گويم اذان بگو.
بامر آن حضرت خواستم اذان بگويم ، فهميدم كه مى توانم و توانائى بر اذان گفتن دارم . لذا برخواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آنحال چون مردم صداى مرا شنيدند گفتند اى مرد هنوز وقت اذان نشده است . چرا اذان مى گوئى .
من از آن شوقى كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائى بسخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعى بر گرد من جمع شدند و بعضى گفتند: اين همان مرد شلى است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يكوقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاى مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بيرون آمدم .(5)
اين چه روحى است كه در صحن وسرا مى بينم

اين چه نوريست كه در ملك ورا مى بينم

اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب

هركجا مى نگرم نورخدا مى بينم

اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان

سر ايزد بعيان شمس ضُحى مى بينم

وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون

عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مى بينم

پرسش از عقل نمودم كه چرا حيرانى

گفت حيران همه در امر ولا مى بينم

گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست

گفت از مظهر حق نور هُدى مى بينم

ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين

شمس تا بنده از اين صحن و سرا مى بينم



شفاى چشم  
مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائى پيشنماز نقل فرمود كه پسرى نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا (ع ) پناهنده گرديد. چند وقتى نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائيها بتنهائى بسر مى برد.
شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهايش ‍ آب آورد و نابينا شد.
چون كسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اى گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته .
لذا پسر ماءيوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائيها يكنفر يهودى بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام . چون از بيكسى و نابينائى آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم اين پسر بدهم .
پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمى خواهم بلكه شفاى خود را از حضرت رضا (ع ) مى خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مى رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مى شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگوارى از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزى بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مى خواهى ؟ عرض كردم چشمهاى خود را مى خواهم !
حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاى من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چيز را مى ديدم و مى بينم .(6)
در پناهت آمدم من يا على موسى الرضا (ع )

بر عطايت آمدم من يا على موسى الرضا (ع )

كوى تو صد طور موسى نور تو نور خدا

گيتى از نور تو روشن يا على موسى الرضا (ع )

شد تجلّى نور تو در طور از بهر كليم

موسى در طور تو ماءمن يا على موسى الرضا (ع )

كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند

جان تو و گردون بود تن يا على موسى الرضا (ع )

آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست

دربر عشاقت احسن يا على موسى الرضا (ع )

كى برابر آستانت را بود خلد برين

لغو باشد اين چنين ظن يا على موسى الرضا (ع )

مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير

بر درت هستم سگى من ، يا على موسى الرضا (ع )



جوان خوشبخت  
مرحوم ميرزا على نقى قزوينى فرمود:
روز عيد نوروزى هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براى وقت تحويل سال بنحوى در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاى بر مردم تنگ مى شود كه خوف تلف شدن است .
با جمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مكان در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم خيال كردم از روى استهزاء اين سخن را مى گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكنى كه من از روى بى اعتقادى گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام .
من اصلا اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس ‍ آمدم .
جائى را نمى دانستم و كسى را نمى شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم بدخترى افتاد كه با مادر خود بزيارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد بقسمى كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اى آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم .
گريه و تضرع زيادى نمودم بقسمى كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشانى حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع بگريه و زارى كردم . و عرض كردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايّهاالمؤ منون (فى امان اللّه )
منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشدارى رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست .
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى كرد. وقتى كه وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا ديدم نشسته است .
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر زن مرا بگو بيايد كه باو كارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براى زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روى يك قاليچه اى نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترويج كن (و كسى را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشدارى او بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشدارى تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه راءى دارى ؟
گفت جائى كه امام فرموده است من چه بگويم .
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع ) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مى گويم هرچه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(7)
اى حريمت بارگاه كبرياى لايزال

بارگاهت را بگيتى تا ابد نايد زوال

هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو

چرخ گردون گرد شش بر دور تو اى بيمثال

طور امن است بر محبّان وادى درگاه

مستمندانرا پناهى اى شه نيكو خصال

ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود

قاضى حاجات خلقى مظهر لطف جلال

عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال

كى رسد بر پايه قدرت ولىّ ذوالجلال

خسرو عرش وجودى و شه عرش آفرين

مظهر اسماء حسنائى و حسن ذوالجمال

يك نظر اى نور جانان بر حقير افكن ز مهر

از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال



شفاى ميرزا  
ميرزا آقاى سبزوارى در اداره ژاندارمرى توپچى بود. ماءمور مى شود با پنج نفر از توپچيان يك گارى فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مى شوند در بين راه يكى از آنها اتفاقا آتش سيگارش بصندوق باروت مى رسد و فورا آتش مى گيرد و بلاتاءمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمى مى شوند.
خود ميرزاآقا مى گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاى رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت . پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكرى بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتى بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولى ابدا قدرت حركت نداشتم . زيرا كه رگهاى پا بكلى سوخته بود. تا شبى با حالت دل شكستگى گريه بسيارى كردم . آنگاه توجه بحضرت رضا (ع ) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه ، من كه سيدم و از خانواده شما مى باشم ، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.
از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگوارى نزد من است و مى فرمايد ميرزاآقا حالت چطور است ؟
تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مى پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مى خواهى چه كنى من هركس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم . عرض كردم : نمى شود، مى خواهم بفهمم و شما را بشناسم . چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است .
فرمود: تو متوسل به كه شدى ؟ عرض كردم بحضرت رضا (ع ). فرمود: من همانم .
تا فرمود: من همانم . گفتم آخر مى بينيد كه من به چه حالى افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حركت كنم . فرمود ببينم پايت را؟
سپس دست مبارك خود را از بالاى يكپاى من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاى ديگر را بهمين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اى بپاى من آمد.
بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاى من حركت مى كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مى شود كه همه پاى من حركت كند. پس پاهاى خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤ ياهاى صادقه بوده و حضرت رضا (ع ) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداى گريه من بيدار شدند و گفتند اى سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اى كه گريه مى كنى و نمى گذارى ما بخوابيم . گفتم شما نمى دانيد: امشب امام هشتم (ع ) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.
چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكرى دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشى مشغول كسب شده ام .(8)
روزى بطبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهى

بشتاب بدربار شه طوس رضا



خرجى راه  
سيد جليل آقاى حاج ميرزاطاهر بن على نقى حسينى دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسيارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود:
شبى از شبهائى كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم .
آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (ع ) مشغول سخن گفتن است . لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مى كند.
ناگهان شنيدم صداى پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قرانى نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع ) به من مرحمت فرمود:
پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مى گويند و به يك نفر كه زبان عربى مى دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.
او گفت : من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال بايد خرجى راه مرا بدهى تا بروم .
ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.(9)
شاد شو اى دل كه رضا يار ماست

در دو جهان سيد و سالار ماست

ما همه پروانه ولى آن جناب

شمع فروزان شب تار ماست

غم ننمايد بدل ما مكان

چون كه رضا مونس و غمخوار ماست

دائره شكل ار بشود قلب ما

مهر رضا نقطه پرگار ماست

ما بجوارش چو پناهنده ايم

از همه آفات نگه دار ماست

روز قيامت نكنيم اضطراب

زانكه رضا يار و مددكار ماست



شفاى عبدالحسين  
نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان على مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد و سى و نه صادره از مشهد رتبه ام استواريكم از اهل رضائيه آذربايجانم .
در سال 1304 شمسى در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا بعنوان اسيرى به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند و چون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند.
بهدارى لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء راءى دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصى نمودم .
براى تشرف بحرم مطهر حضرت رضا (ع ) بتوسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اى نشانيده آوردند تا بست آستان قدس و آنگاه دو نفر زير بغلهاى مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس بايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد.
ايشان رفتند و من متوسل بحضرت رضا (ع ) شدم و از گرد فرشهائى كه از حرم براى تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم . پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روى تخت خوابانيدند و فرداى آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند، دكترها به توجه حضرت رضا (ع ) از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود واگذاشتند و به معالجه پرداختند و در مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزنهاى آمپول و دواهاى تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اى حاصل نشد.
من در پرونده خود ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست . پس در اين روز خواستم باداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامى كه بيرون آمدم در ميدان پستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد.
پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مى خواهند مرا ببهدارى لشكر ببرند.
به سرهنگ گفتم مرا كجا مى بريد گفت باباجان حالت خراب است تو را مى فرستيم به بهدارى لشكر گفتم من سالهاست كه از بهدارى لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا (ع ) بروم .
خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسى در آنجا نيز بزمين افتادم . پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند بقهوه خانه اى كه در آن نزديكى بود من قبول نكردم و گفتم مرا بآستانه قدس ببريد.
مرا بآستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاى مبارك جاى دادند و زيارت نامه خوانى شروع بزيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابى الفضل (ع ) رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد.
بوى خوشى به مشامم رسيد و صدائى شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدرى را بالاى سرم ايستاده ديدم . به من فرمود: حركت كن من فورا برخواستم و در خود هيچ آسيبى نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و سالم است .
و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود.(10)
در آستان رضا هر شهى كه راه ندارد

مسلم است كه جز خيل غم سپاه ندارد

هر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهش

بروز حشر بجز نامه سياه ندارد

گداى كوى توام گرچه غرق بحر گناهم

بغير درگهت اين روسيه پناه ندارد

مراد دينى و عقبى زپيشگاه تو خواهم

كه پايه كرمت هيچ پيشگاه ندارد

مبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايت

چرا كه محكمه عفو دادخواه ندارد

نهاده ام چو سگان سر برآستان جلالت

كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

زبحر علم خود اى شاه قطره اى بچشانم

كه حاصل دل مسكين بغير آه ندارد

گواه من همه خون دل است و گونه زردم

شها مگوى كه اين مُدّعى گواه ندارد

همى به مزرع دل تخم آرزو بفشانم

بجز رجا دل حيران من گياه ندارد



شفاى مسيحى  
من از كودكى مسيحى بودم و پيروى از حضرت عيسى (ع ) مى نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام . و شرح حالم از كودكى چنين است .
دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگرى اختيار كرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مى بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مى بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس ‍ بطوس آمدم در حالتى كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى (ع ) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيمارى و غربت و بى كسى و ناتوانى گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد.
شبى با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پيغمبرت عيسى بر جوانى من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بى كسى من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسى و بحق موسى و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مى شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) ديدم در حالتى كه هيچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحى هستى در اينجا چه مى كنى ؟ چه بگويم ؟
ناگاه ديدم از ضريح نورى ظاهر گرديد كه نمى توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس ‍ صاحب قبر حضرت رضا (ع ) بيرون آمد درحالى كه عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر كمر داشت و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
اى جوان تو براى چه در اينجا آمده اى ؟ عرض كردم غريبم بى كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براى شفا آمده ام بقربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائى .
شاه گفتا شو مسلمان اى جوان

تا شفا بدهد خداوند جهان

بر رخ زردم كشيد آن لحظه دست

جمله امراض از جسمم برست

چون شدم بيدار از خواب آن زمان

بر سر گلدسته مى گفتند اذان

پس از بيدارى چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضى از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آية الله حاج آقا حسين قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض ‍ رسانيدم مرا تحسين فرمود.
پس حضور عده اى از مسلمين

من مسلمان گشتم از صدق و يقين

نور ايمان در دلم افروختند

مذهب جعفر مرا آموختند

چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم بفكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسيه رفتم براى اينكه مشغول كارى بشوم .
از آنجائيكه تحصيلاتم كافى بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافى و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دخترى با عفت يافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كنى من تو را بزوجيت خود قبول مى كنم .
آنگاه با يكديگر بايران مى رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهانى مسلمان شد لكن بجهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه (ع ) شديم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشانرا بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكى به نام سيد عباس و ديگرى سيد مصطفى كمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زيارت خوانى است براى زائرين و من خودم بكفش دوزى براى مسلمين افتخار مى نمايم .(11)
بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من

گداى زار و دلخسته حقير روسياهم من

بصد اميد روى آورده ام اى خسرو خوبان

مكن نوميدم از درگاهت اى شه مبتلايم من

بجان مادرت زهرا (عليهاالسلام ) پناهم ده مرا شاها

پناهى جز توام نبود فقير و بى پناهم من

زمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادم

گنهكار و پريشانحال و زار و دلفكارم من

توئى نور خدا و حجت حق مظهر جانان

ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من

امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهرى

نخواهى زائرت نوميد باشد، اين گمانم من



شفاى علويه  
در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيدرضا موسوى ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيدرضا شرحش را نقل مى كند.
زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاى گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غنى سبزوارى است باو مراجعه نموديم و قريب چهل روز بدستور او عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزى به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما بگرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد و هرگاه در مشهد علاج نمى شود او را به تهران ببرم .
دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مى كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براى خريدن دواى نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمى خواهم زيرا كه مرض من خوب شدنى نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعنى خوب شدنى نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعنى زود علاج نمى شود بايد صبر كرد. علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائى نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود.
شب شد تبش شدت گرفت . من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بى اذن دخول مشرف شدم و با بى ادبى ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاى شفا نموده ام و شما توجهى نفرموده ايد و مى دانم اگر نظر مرحمتى مى فرموديد مريضه من خوب مى شد.
پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائى نفرمائى بجدم موسى بن جعفر (ع ) شكايت مى كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم .
پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فورا من برخاستم لكن كسى را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مى گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اى كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاى تهيه كند.
تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بى حالى خود برخاسته اى كه چاى تهيه كنى آخر خادمه ات را بيدار مى كردى براى اين كار، گفت خبر ندارى جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا (ع ) هيچ كسالتى ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسى را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم . گفتم مگر چه پيش آمد شده است .
گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاى من نشسته بودى .
پس آن آقاى معمّم بآن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند و هركدام تشخيص ‍ مرضى را دادند.
آنگاه بآن آقاى معمّم فرمودند شما هم توجهى بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد. آنحضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضى ندارد. چون چنين فرمود: دكترها اجازه مرخصى گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود:
سيدرضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مى كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستى و تا در منزل همراهى كرده واظهار تشكّر نمودى و آنحضرت خداحافظى كرده و رفت .(12)
اى نفست چاره درماندگان

جز تو كسى نيست كس بى كسان

چاره ما ساز كه بى ياوريم

گر تو برانى بكه رو آوريم

بى طمعيم از همه سازنده اى

جز تو نداريم نوازنده اى

يار شو اى مونس غمخوارگان

چاره كن اى چاره بيچارگان

قافله شد واپسى ما به بين

اى كس ما بيكسى ما به بين

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

جز ره تو قبله نخواهيم ساخت

گر ننوازى تو كه خواهد نواخت



شفاى محمدرضا  
حضرت آقاى حاج شيخ على اكبر مروج الاسلام نقل فرمود كه شخصى به نام محمدرضا كه خود حقير و جماعت بسيارى مدتها او را بحال كورى ديده بوديم و چون بواسطه كورى شغلى نداشت و به فقر و نادارى گرفتار بود.
دخترى داشت روزها دست پدر را مى گرفت و راه مى برد و بعضى اشخاص ‍ ترحّما چيزى باو مى دادند و امرار معاش مى نمود تا نظر لطف و مرحمت حضرت ابى الحسن الرضا (ع ) شامل حالش شده شفا يافت و حال تقريبا ده سال مى شود او را بينا مى بينيم و خودش شرح حالش را نقل كرد:
وقتى بدرد چشم مبتلا شدم و به دكتر چشم مراجعه كردم بهبودى حاصل نشد تا اينكه كور شدم و چيزى را نمى ديدم و اين كورى من هفت سال طول كشيد و دخترم دستم را مى گرفت و عبور مى داد تا يكروز در بست بالا خيابان دخترم مرا مى گذرانيد مردى به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را بعنوان خدمتكارى به من بدهى من مى خواهم جوابش را نگفته گذشتم لكن سخن او بسيار بر دل من اثر كرد. و محزون شدم همانجا توجه كردم به حضرت رضا (ع ) و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرا زندگانى بر من خيلى ناگوار است .
پس همان قسمى كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم . ناگاه ملتفت شدم كه اندكى گنبد مطهر را مى بينم تعجب كردم آمدم بگوشه اى نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت ملتفت شدم كه من همه چيز و همه جا را مى بينم پس برخاستم دختر خواست دست مرا بگيرد گفتم من همه جا را مى بينم و احتياجى به دست گيرى من نيست حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده دختر باور نكرد لذا شروع بدويدن كردم آنگاه با دختر از صحن مطهر بيرون آمديم .(13)
زجان بگذر كه جانان مى توان يافت

زجانان دم بدم جان مى توان يافت

طلب كارى گر آن كنز خفا را

در اين دلهاى ويران مى توان يافت

چوآمد قلب مومى عرش رحمان

در انسان عرش رحمان مى توان يافت

ز نامردان طلب منماى درمان

كه درمان را زمردان مى توان يافت

تو را درد طلب نبود وگرنه

دواى درد آسان مى توان يافت

طبيب درد جمله دردمندان

چو سلطان خراسان مى توان يافت

رضا نوباوه موسى بن جعفر

كه با حُبّ وى ايمان مى توان يافت

علوم اولين و آخرين را

در اين مشكوة رخشان مى توان يافت

رخش آئينه وجه اِلهى

در اين آئينه يزدان مى توان يافت



شفاى خنازير  
صاحب مستدرك السفينه آقاى حاج شيخ على نمازى شاهرودى از فاضل كامل شيخ محمدرضا دامغانى كه مى فرمود:
من مطلع شدم برحال جوانى كه مبتلا شده بود به مرض خنازير و هرچه به مريضخانه ها مراجعه كرد نتيجه اى بدست نياورد و بهبودى حاصل نكرد.
لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باين كيفيت كه هر روز بحرم شريف مشرف مى شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مى ماليد تا چهل روز لكن در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازى شده بود او را براى خدمت بردند و چون دكتر او را معاينه نمود بواسطه مرض خنازير او را معاف دائم نمود.
جوان به همان ترتيب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدريج به نظر مرحمت حضرت رضا (ع ) بهبودى يافت جز اندازه جاى يك انگشت كه از مرضش باقى مانده بود و بسيار متحير بود و نمى دانست و نمى فهميد كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمى از مرض ‍ چيست ؟!
تا اينكه شنيد بازرسى از تهران آمده است تا معلوم كند آيا اشخاصيكه ورقه معافيت بايشان داده شده در حقيقت مريض بوده اند يا از ايشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافيت داده اند و لذا بناى تجديد معاينه شد.
پس آن جوان را خواستند و چون رفت و ديدند حقيقتا مريض است ورقه معافيش را تصديق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از اين پيش آمد آن بقيه مرض نيز بعنايت حضرت رضا (ع ) برطرف شد و كاملا شفا يافت آنگاه معلوم شد علت باقى ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .(14)
مانند سگ گرسنه و گربه لوس

مالم رخ خود بر آستان شه طوس

زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار
از سفره جود او نگردد ماءيوس