كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۱ -


مقدمه  
اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى سَمَكَالسَّماءَ وَ نَدَبَ عِبادَهُ اِلى الدُّعاءِ وَالصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى مَنْ قَدَمَهُ فى اْلاِصْطِفاءِ مُحَمَّدٍ خاتَمِاْلاَنْبِياءِ وَ عَلى عَلِىِبْنِ اءَبيطالِبِ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ مَصابيحِ الدُّجى سِيَّما عَلى قائِمِهِمْ حُجَةِ بْنِ الْحَسَنِ خاتَمِاْلاَوْصِيا روُحى وَ اءَرْواحُ الْعالَمينَ لَهُ الْفِداءُ.
اعتقاد به معجزه و امور خارق العاده و غيرطبيعى براى مردم مسلمان و معتقد به كتاب مقدس آسمانى قرآن يك اصل مسلم و قطعى است زيرا قرآن كريم معجزات فراوانى را براى انبياء عظام و پيامبران عاليقدر صريحا اثبات مى نمايد و همچنين به جانشنان و اوصياء و مقربان درگاه حق چنانچه در قرآن مى فرمايد وابتغوا اليه الوسيله يعنى بوسيله محمد و آل محمد (ص ) به خدا تقرب و آن بزرگواران را در خانه حق شفيع تا مهمات دين و دنيا و آخر را كفايت فرمايد. (امادر اينجا براى كسانيكه افكار ملل اروپا را مانند بت پرستيده و براى آن بزرگترين ارزش و احترام را قائلند.
ناچاريم قسمتى از اعترافات دانشمندان بزرگ اروپا و نظريه مؤ سسات پزشكى مغرب زمين را درباره معجزات نقل كنيم تا پيروان بى قيد شرط كشورهاى اروپا بدانند كه وقوع حوادث غيرعادى كه با هيچيك از علل و اسباب طبيعى سازش ندارد بحدى است كه آهسته آهسته اربابان اروپائى آنها را هم بزانو درآورده و آنانرا ناچار باعتراف در اين باره نموده است .
دكتر آلكسيس كارل carril Alixis .Dr فيزيولوژيست Physiologie و زيست شناس (بيولوژى ) Biologie فرانسوى و برنده اولين جايزه نوبلNobel در آمريكا و خلاصه كسى كه در قلب كشورهاى اروپا زندگى كرده و به لحاظ شخصيت علمى فوق العاده اى كه داشت در بيشتر مجامع علمى و پزشكى اروپا سمت رياست و عضويت آن را دارا بود در كتاب (انسان موجود ناشناخته ) مى نويسد اروپا در هر كشور و هر عصر مردم به كيفيت معجزه و درمان سريع كم و بيش بيماريها در زيارتگاهها و اماكن مقدسه معتقد بوده اند.
اما امروز پايه اين اعتقادات سست شده و عده اى از پزشكان وجود معجزه را جايز نمى شمرند معهذا اين انكار با مشاهداتيكه در دست داريم بايد مورد غور و تاءمل قرار گيرد.
موارد زيادى از اين مشاهدات بوسيله پزشكى لورد Lourde (لورد محلى است كه زوار مسيحى براى دعا و زيارت و استشفاء بآنجا مى روند و از حضرت مريم (ع ) حاجات خود را ميخواهند) جمع آورى شده است . اطلاعات كنونى ما درباره تاءثير فورى نيايش (دعا) در شفاى امراض روى شرح حال بيمارانى كه از امراض گوناگون چون سل استخوانى و صفاقى و دمل و سردسلى و زخمهاى چركين و سل پوستى و سرطان و غيره درمان يافته اند متكى است .
چگونگى معالجه نزد اين و آن تفاوت زيادى ندارد. اغلب درد شديدى احساس و سپس شفاى كامل فرا مى رسد، بعد از چند ثانيه و يا چند دقيقه و يا حداكثر چند ساعت زخمها جوش مى خورد و علائم بيمارى از ميان مى رود و اشتهاى مريض باز مى گردد.
گاهى اختلالات عملى پيش از ضايعات عضوى از بين مى رود، در صورتى كه براى تغيير شكل استخوانى در بيمارى پوت (Potte) و يا عقده هاى لنفاوى سرطانى و برگشتن آنها بحال طبيعى حداقل بطور اغلب دو يا سه روز وقت لازم است اين شفاى معجزه آسا با سرعت عجيب التيام ضايعات عضوى مشخص است و شكى نيست كه ميزان اين التيام و شفا خيلى بيشتر از حد طبيعى مى گردد.
بله توجه فرمائيد كه چگونه دكتر آلكسيس كارل صريحا اعتراف مى كند كه مشاهدات ما درباره معجزات و خوارق عادات نظريات عده اى از پزشكان شكاك را رد مى كند.
اين اعتراف از يك شخصيت بزرگ علمى و كسيكه نمى توان كلمه ارتجاع و موهوم پرستى باو چسباند مانند دكتر آلكسيس كارل فوق العاده شايان توجه است زيرا دكتر مذكور مانند بعضى از افراد معتقد مذهبى نيست كه درباره يك رشته مسموعات خود چنين اعترافى بنمايد، او يكمرد برجسته و معروف علمى است در كشورهاى اروپا براى نظريات و افكارش ارج و ارزش مهمى قائلند چنين مردى صريحا مى نويسد كه نه تنها من درباره معجزات مشاهداتى دارم بلكه مؤ سسه پزشكى لورد هم كه يكى از مؤ سسات بزرگ پزشكى اروپا است اينگونه مشاهدات قطعى و غيرقابل تاءويل و انكار را جمع آورى كرده است .
دكتر آلكسيس كارل صريحا اعتراف نموده كه عده اى از امراض هستند مانند بيمارى پوت و عقده هاى لنفاوى سرطانى كه فرضا هم خوب شوند باز تغيير شكل استخوانى و همچنين التيام و جوش خوردن بعضى از زخمها و بهبودى يافتن ضايعات عضوى در امراض ديگر مانند سل پوستى و سرطان چند روز وقت لازم دارد.
در صورتى كه در اين قبيل شفا و بهبوديهاى غيرطبيعى و خارق العاده پس از چند ثانيه و يا چند دقيقه و يا حداكثر چند ساعت زخمها جوش خورده و ضايعات عضوى برطرف مى شود.
در بين امراضى كه دكتر كارل از آنها نام برده از همه عجيبتر و خطرناكتر مرض سرطان است زيرا مرض سرطان همان مرض خطرناك و مرموزى است كه دنياى علمى اروپا را بزانو درآورده و تا اين تاريخ مؤ سسات پزشكى جهان نتوانسته اند داروئى براى مبارزه با آن تهيه سازند.
اين چنين مرض خطرناكى را دكتر كارل در شمار امراضى بحساب آورده كه به طور معجزه و خارق العاده شفا يافته است بنابراين ، آيا باز مى توان گفت كه اعتقاد بوقوع معجزه و امور خارق العاده و غير طبيعى يك اعتقاد موهوم و بى اساس است ؟! (خوانندگان محترم براى كسب اطلاعات بيشتر در اين باره به كتاب هاى دعا و آثار آن و امور خارق العاده و معجزات از نظر دانشمندان بزرگ اروپا و علوم روز و كتاب نيايش و كتاب دعا بزرگترين نيروى جهان و كتاب معجزات و كتاب دعا از نظر دانشمندان مراجعه فرمائيد)
سبب نگارش : خيلى وقت بود كه مى خواستم درباره معجزات آقا امام رضا (ع ) كتابى تدوين نمايم تا اينكه روايتى در اين رابطه مرا تشويق نمود كه در كتاب جامع الاخبار و امالى شيخ صدوق رحمة الله عليه مشاهده نمودم بله روايت شده كه جابر جعفى از حضرت باقر (ع ) از حضرت سيدالشهداء (ع ) از حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) از رسول خدا (ص ) كه فرمود:
ستد فن بضعة منى بارض خراسان ما زارها مكروب الا فرج الله كربته و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه .
يعنى به همين زودى پاره اى از تن من در زمين خراسان دفن مى شود هيچ مكروب و محزون و مغمومى آنحضرت را زيارت نكند مگر اينكه خداوند متعال كرب و حزن و غم و اندوه و گرفتارى و مهم او را برطرف فرمايد و هيچ گنه كارى آن بزرگوار را زيارت ننمايد مگر اينكه پروردگار عزت گناهان او را بيامُرزد.
بنده قوت قلبى گرفته و شروع به آن نمودم كه مردم را اميداور ساخته و در مشكلات و سختيها بهترين راه چاره را بدست آورده و با توسلات و عرض ‍ حال نمودن به مهمات خود برسند.
اينك حالات كسانى را كه در سختيها و مشكلات و شدائد زندگى متوسل شدند و نتيجه مثبت عائدشان گرديده را كه از ناحيه مقدس حضرت امام رضا صلوات الله عليه است جمع و به نام كرامات الرضويه (ع ) چاپ و در دسترس همه عزيزان قرار داديم و اين تحفه ناقابل را به پيشگاه تنها منجى عالم بشريت يعنى حضرت صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف عرضه مى دارم .
در ضمن اين كتاب از كتب معتبر كه در آخر اين كتاب فهرست وار نوشته شده استفاده گرديد و از خوانندگان التماس دعا دارم .
بار خدايا ايمان و تقوا و اخلاص و عمل صالح و حال بكاء و حافظه و حفظ قرآن و عمل بآن و توفيق بندگى و معرفت خود و اهلبيت عصمت محمد (ص ) و آخر عاقبت بخيرى و توفيق عبادتها را بما عنايت فرما آمين يا رب العالمين .
شب ولادت آقا سيدالشهداء ابا عبدالله الحسين بن على صلوات الله و سلامه عليه دوم شعبان 1413 5 /11/1371 دوشنبه على ميرخلف زاده


شفاى سيد لال  
جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميرى نجل مرحوم سيد محمد خراسانى كه از اهل منبر ارض اقدس رضوى در كتاب آيات الرضويه نقل فرمود:
حاج سيد جعفربن ميرزامحمد عنبرانى گفت كه من در محل خود قريه عنبران كه تا شهر مشهد مقدس تقريبا چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل كردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوى كه چندى در كوهستان مى گرديدم تا لطف الهى شامل حالم شده و از ديوانگى بهبودى يافتم ، لكن زبانم از حركت و گفتار افتاد و هيچ نمى توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت كه به همراهى مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم .
پس براى معالجه به مريضخانه انگليسى رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم او به من گفت بايستى با اسباب جراحى كاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود.
از اين معنى بسيار متوحش شدم و از علاج ماءيوس گرديدم و برگشتم والده ام بى خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا (ع ) پناهنده شده بود و منهم بى اطلاع او به حمام رفته و براى تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود كه مشرف شوم و توسل بامام هشتم (ع ) بجويم و عرض كنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمى گردم و سر به صحرا مى گذارم .
سپس براه افتاده بكفشدارى صحن كهنه كه پهلوى ايوان طلا بود رسيدم كفشدار مرا مى شناخت و از لالى چند ماهه من با خبر بود پس كفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم بايوان مبارك نهادم حالتى در خود يافتم كه نمى توانستم قدم از قدم بردارم يا اينكه خَم شوم يا اينكه بنشينم مثل اينكه مرا بريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم .
ناگهان صدائى شنيدم كه يكى مى گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست در اين مرتبه گويا آب سردى از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد كشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست .
تا اين فرياد را كشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم باز شده است از شوق بگريه درآمد و دست بگردنم در آورده و مرا بوسيد!!
گفتم : مادر جان كجا بودى ؟
فرمود: پشت پنجره فولاد بودم شفاى تو را از امام رضا ضامن غريبان (ع ) مى خواستم كه ناگاه صداى تو را شنيدم كه مى گوئى بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست صداى تو را كه شنيدم دانستم كه حضرت امام رضا (ع ) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم .
سيد مى گويد آنگاه مردم گرد من جمع شده جامه هاى مرا پاره پاره كردند پس مرا نزد متولى آستان قدس رضوى (ع ) بردند و او پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حكومت وقت شاهزاده نيرالدوله بردند او هم پنج تومان به من داد.
گر جان طلبى بكوى جانانه بيا
از عقل برون شو و چو ديوانه بيا
شمع رخ دوست در خراسان سوزد
اى سوخته دل بسان پروانه بيا


اداى قرض  
خانمى علويه (سيده ) كه از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت باوقات نمازهاى خود و ساير عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پريشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمكن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربيع الثانى 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابى الحسن الرضا (ع ) جسته و الحاح بسيار كرده كه مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده .
در خواب باو گفته شد كه شب جمعه ديگر بيا تا قرضت را ادا كنيم . لذا در اين شب جمعه بحرم مطهر تشرف پيدا كرده و انتظار مرحمتى آن حضرت را داشت .
تا قريب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاى شريف كميل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پيش روى مبارك حضرت نشست در انتظار كه آيا امام (ع ) چگونه قرض او را مى دهد.
چون خبرى نشد عرض كرد مگر شما نفرموديد شب جمعه ديگر قرض تو را مى دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد.
ناگهان از بالاى سر او قنديلهاى طلا كه بهم اتصال داشت بهم خورده و يكى از آنها از بالاى سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوى آن زن به زمين رسيد و عجب اين است كه چون گوى بلند شده و در دامن علويه قرار گرفت .
حاضرين از اين امر تعجب نموده و بر سر آن علويه هجوم آوردند به نحوى كه نزديك بود صدمه اى باو برسد، پس خبر به توليت وقت كه مرتضى قلى خان طباطبائى بود دادند، آن علويه را طلبيد و وجهى بوى داد و قنديل را گرفت لكن آن علويه محترمه با ورع بيشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من اين مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بيش از اين احتياج ندارم .
ما بدين درگه باميد گدائى آمديم
بنده آسا رو بدرگاه خدائى آمديم
خسته دل بر بسته پا بشكسته دست آشفته حال
سوى اين در با همه بيدست وپائى آمديم
هر كه سر بر خاك ايندر شود حاجت رواست
ما باميدى پى حاجت روائى آمديم
پادشاهان جبهه مى سايند بر اين خاك راه
ماگدايان نيز بهر جَبهه سائى آمديم
خاك درگاه همايون تو چون فرّ همااست
از پى تحصيل اين فرّ همائى آمديم
وعده دادى بى نوايانرا گَهِ درماندگى
درگه درماندگى و بى نوائى آمديم
از ازل بوديم بر الطاف تو اميدوار
تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائى آمديم


شفاى پا  
كربلائى رضا پسر حاج ملك تبريزى الاصل و كربلائى المسكن فرمود:
من از كربلا به عزم زيارت حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه 1334) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاى چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز ماءيوس شدم .
پس با همان حالتى كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را كه براى زير بغلهاى خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مى كردم زير بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .
گاهى بعضى از مسافرين كه مى ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم (ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زيربغل رو به آستان قدس ‍ رضوى نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشدارى چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشدارى گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم و طرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اى امام رضا مرادم را بده .
پس بقدرى ناله كردم كه بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسى سه مرتبه دست به پاى خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مى فرمايد برخيز كربلائى رضا پايت را شفا داديم .
من اعتنائى نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، عرض ‍ كردم چرا مرا اذيت مى كنى مرا بحال خود بگذار و پى كار خود برو.
پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود: برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا و بحق پيغمبر و بحق موسى بن جعفر كيستى .
فرمود: منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتى كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاى خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريبا نيم ساعت بيش نگذشته بود.
چه شود زراه وفا اگر نظرى به جانب ما كنى
كه به كيمياى نظر مگر مس قلب تيره طلا كنى
يمن از عقيق تو آيتى چمن از روح تو روايتى
شكر از لب تو حكايتى اگرش چو غنچه تو واكنى
بنما از پسته تبسمى ، بنما، زغنچه تكلمى
به تبسمى و تكلمى همه دردها تو دوا كنى
توشه سرير ولايتى تو مه منير هدايتى
چو شود شها بعنايتى نگهى بسوى گدا كنى


شفاى دردها  
مشهدى رستم پسر على اكبر سيستانى فرمود:
من دوازده سال قبل از اين تاريخ (سيزدهم ماه ربيع الثانى سنه 1335) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدى به پاى راست و كمرم عارض شد. به نحوى كه از درد بى تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نادارى و پريشانى نتوانستم به طبيبهاى ايرانى رجوع كنم .
لذا به حمالى گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسى برد و دكتر انگليسى در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاى بسيار در مقام علاج برآمد. هيچ اثر بهبودى ظاهر نشد. بلكه پاى راستم كه درد مى كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوى كه ابدا احساس حرارت و برودت نمى كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصرى درد مى كرد و به جهت بى حس ‍ شدن پا نمى توانستم حتى با عصا بايستم . دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالى گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوى كوچه اى كه نزديك ارك دولتى بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكى آن تكدّى مى كردم و بذلت تمام روزگار را مى گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .
چون درد شدّت گرفت بسيار متاذى شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاى بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگى شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد. و در عذاب بودم .
روزى يك نفر ارمنى از آن كوچه مى گذشت و شنيد كه من از درد ناله مى كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مى گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مى رسد پس تو چرا پناه نمى برى كه شفا بيابى (مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (ع ) بود.)
شماتت آن ارمنى خيلى بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بى اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است .
ارمنى نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبى هم بر سر من زد و رفت .
من با نهايت خلق تنگى و پريشانى قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (ع ) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوى چپ ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاى سر مطهر خود را بريسمانى بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائى نمى روم تا مرا مرگ يا شفا دهى و مرگ براى من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم .
پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر و بواسير شدت گرفت و يكى از خدام در حرم مرا اذيّت مى كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو.
مى گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسى كارى ندارم و از مولاى خود شفا يا مرگ مى خواهم پس با دل شكسته بقدرى عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براى من بهتر است تا خوابم برد.
در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائى شنيدم كه فرمود برخيز!! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مى كرد. گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز.
گفتم نه پا دارم و نه كمر: فرمود كمرت راست شد! در اين حال چشمم را باز كردم ، ميان ضريح مطهر آقائى ديدم كه قباى سبز در بر و فقط عرق چينى بر سر داشت و از روى مباركش ضريح پر از نور شده بود.
فرمود: برخيز كه هيچ دردى ندارى .
تا اين سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد.
ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح و سالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثرى نيست .
هذا حرم فيه شفاء الاسقام
فيه لملائك السموات مقام
من يمم بابه ينل مطلبه
من حل به فهو على النار حرام


شفاى لال  
شب جمعه 23 رجب 1337 زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود:
چون فهميدم جماعتى از اهل سلطان آباد (كه اين زمان آنجا را اراك مى گويند) قصد زيارت امام هشتم على ابن موسى الرضا (ع ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مى فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .
چون شب جمعه رسيد من بى خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روى مبارك امام (ع ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اى امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادى كردم و سرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود.
خيلى نگذشت كسى انگشت سبابه به پيشانى من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود. نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزى بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوى من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاى شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداى سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مى شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .
اى شه طوس آنكه با تو راه ندارد
در صف محشر پناه گاه ندارد
هيچ شهى چون تو عِزة و جاه ندارد
روشنى طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
هر كه در اين آستانه راه ندارد


شفاى افليج  
شب جمعه هفتم ماه شوال سنه 1343 زنى ربابه نام دختر حاج على تبريزى ساكن مشهد مقدس كه فلج شده بود شوهرش نقل مى كند:
من اين زن را تزويج نمودم چند روزى بيش نگذشته بود كه به مرض ‍ معروف به دامنه مبتلا شد و پس از مراجعه به طبيب و نه روز معالجه بهبودى حاصل شد. لكن به جهت پرهيز نكردن مرض برگشت و پس از مراجعه به طبيب و استعمال دوا دست راست و هر دو پاى او تا كمر شل شد و زمين گير گرديد.
قريب هفت ماه هر چند بعضى دكترها و اطباء در مقام علاج برآمدند فايده اى حاصل نشد ناچار به دكتر آلمانى مراجعه كرديم و او با آلات طبيبه او را معاينه نمود.
باعتقاد خود مرض را تشخيص داد و به معالجه پرداخت . لكن عوض ‍ بهبودى دندانهاى او روى هم و دهان او بسته شد بطوريكه قدرت بر خوردن چيزى نداشت . از اين جهت دكتر آلمانى گفت مرض اين زن ديگر علاج پذير نيست مگر توسّل به طبيب روحانى .
پس هشت روز گذشت كه فقط غذائيكه باو مى رسانيديم آب گوشت بود آنهم بطريق حقنه . پس از روى اضطرار باز به بعضى دكترها رجوع نموده و ايشان به مشورت يكديگر راءى بآمپول دادند و بعد از تزريق آمپول دهانش ‍ باز شد كه مى توانست غذا بخورد لكن همانطور سابق دست و پاى او شل و بگوشه اى افتاده بود و از جهت اينكه دكترها عاجز از علاج بودند رجوع به دكتر را ترك كرديم .
شب پنجشنبه 6 شوال آن زن مرا نزد خود طلبيد و با حال ناتوان زبان به عذرخواهى گشود كه خيلى تو براى من زحمت كشيده اى و خيرى هم از من نديده اى حال بيا و يك مِنّت ديگر بر من بگذار و فردا شب مرا بحرم مطهر حضرت رضا ثامن الائمه (ع ) برسان و آنجا مرا گذاشته خود برگرد و به خواب تا من شفا يا مرگ خود را از آنحضرت بگيرم و البته آن بزرگوار يكى از اين دو مطلب را بمن مرحمت خواهد فرمود.
من خواهش او را قبول كرده و شب جمعه او را با مادرش بوسيله دُرُشكه تا نزديك بست امام (ع ) رسانيدم پس او را به پشت خود گرفته و بحرم مطهر برده و نزديك ضريح مقدس گذاشتم و خود بخانه برگشته خوابيدم .
تا اينجا از زبان شوهر او بود اما خود او. گفت : چون شوهرم رفت . مادرم گفت تو اينجا نزد ضريح مقدس باش و من مى روم مسجد زنانه قدرى استراحت كنم چون او رفت من توسل بآنحضرت جسته عرض كردم : يا مرگ يا شفا مى خواهم و گريه بسيارى كردم و بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليلى ظاهر گرديد كه لباسهاى سبز دربر داشت به زبان تركى فرمود:
(در اياقه ) برخيز جواب نگفتم دفعه ديگر فرمود جواب ندادم مرتبه سوم كه فرمود عرض كردم (آقا من الم اياقم يخد) يعنى اى آقا من دست و پا ندارم فرمود (در اياقه ، مسجد گوهرشاد دست نماز آل نماز قل انر) يعنى برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو بساز و نماز بخوان آنوقت بيا اينجا بنشين . در اين بين زنى از زوار كه در حرم پهلوى من بود فرياد زد. من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم در حاليكه هيچ دردى در خود احساس نمى كردم پس ‍ برخواستم با خود گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم . سپس به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم .
گفتم برخيز كه ضامن غريبان مرا شفا مرحمت كرد مادرم سرآسيمه از خواب برخاست و مرا كه به سلامت ديد به گريه درآمد و هر دو از شوق يكساعت گريه مى كرديم تا كم كم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند و بعضى خدام در همان ساعت عقب شوهر و پدرم رفتند و ايشان را خبر دادند و ايشان با نهايت خوشحالى آمده مرا سلامت ديدند.
شوهرم گفت حال برخيز تا برويم ، گفتم چگونه بيايم و حال آنكه حضرت به من فرموده است برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو ساخته نماز بخوان و بيا اينجا بنشين حال هنوز صبح نشده كه مسجد بروم وضو ساخته نماز بخوانم لذا تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم .
آنگاه به مسجد گوهرشاد رفته وضو ساختم و نماز خواندم و به حرم مطهر برگشتم تا طلوع آفتاب بودم بعد با شوهر خود به منزل آمدم .
ثقه معظم ميرزاابوالقاسم خان فرمود: كه حاج محمد برك فروش كه صاحب خانه آن زن بود مى گفت من آنشب در منزل خوابيده بودم و اهل خانه نيز همه خواب بودند در حدود ساعت شش و هفت از شب ناگاه ملتفت شدم كه در خانه را مى زنند. رفتم در را باز كردم ديدم چند نفر از خدام حرم مطهرند گفتم چه خبر است .
گفتن امشب كسى از منزل شما بحرم آمده است ؟ گفتم بلى زنى كه هفت ماه است شل شده با مادرش او را براى استشفا بحرم برده اند. حال مگر در حرم مرده است . گفتند نه بلكه آقا حضرت رضا (ع ) او را شفا داده است .
ما براى تحقيق امر او آمده ايم .
اين معجزه را در روزنامه مهر منير درج كرده اند و دكتر لقمان الملك شهادت بر صحت اين معجزه داده و صورت شهادت نامه او اين است (در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفى خان عيال مشهدى على اكبر نجار را كه تقريبا شانزده سال دارد معاينه نموديم نصف بدن او با يكدستش و صورتش مفلوج و متشنج بود. يكهفته بود كه امكان يك قاشق آب خوردن را نداشت بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مى توانست غذا بخورد ولى ساير اعضاء به همان حال باقى بود و دو ماه بود كه كسان مريضه مشاراليها از بهبودى او ماءيوس و متروك گذاشته بودند.
بنده هم تقريبا ماءيوس از معالجه بودم حال كه شنيدم بعد از استشفاى از دربار اقدس طبيب الهى و التجاء بخاك مطهر بقعه سنيه رضويه ارواح العالمين له الفداء در كمتر از لحظه اى بهبودى حاصل كرده حقيقتا به غير از اعجاز چيزى به نظر نمى رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است والله متم نوره و لوكره المشركون (دكتر عبدالحسين لقمان الملك )
گداى كوى شمائيم و حاجتى داريم
روا مدار كه محروم از آستان برويم


شفاى دست  
حاج غلامحسين جابوزى دخترى به نام كوكب كه دست راستش شل شده بود داشت كه در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت كه والده دختر نقل نمود.
شبى در خانه وقعه هولناكى روى داد و اين دختر از هول و اندوه آن وقعه دست راستش بدرد آمد تا سه چهار روز بدرد گرفتار بود. آنگاه دستش از حس و حركت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز (كاشمر فعلى ) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثرى حاصل نشد.
پس بسوى مشهد مقدس حركت كرديم و مشرف به حريم رضوى شديم ظاهرا براى معالجه و باطنا به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا (ع ) پس ‍ چند روز نزد طبيبان ايرانى رفته فايده اى نديديم . آنگاه به دكتر آلمانى رجوع كرده و او براى معاينه دختر را برهنه كرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبى كافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوى مرگ كردم كه كاش ‍ مرده بودم و ناموس خود را پيش اجنبى كافر برهنه نمى ديدم .
دكتر امر كرد چشمهاى دختر را بستند و باو گفت به هر عضوى كه دست مى گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو كه مى گذاشت دختر مى گفت فلان عضو است تا وقتى كه دست بدست راست او نهاد و دختر هيچ نگفت . پس ‍ سوزنى مكرر بآندست فرو كرد و دختر ابدا اظهار تاءلم نكرد. چون معلوم شد كه احساس درد نمى كند لباس او را پوشيده و چشم هاى او را باز كرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد. ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج كند.
از اين سخن يقين نمودم كه چاره اى نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقى حضرت على ابن موسى الرضا (ع ).
فكر بهبود خود بدل زدر ديگر كن
درد عاشق نشود به زمداواى طبيب
لذا او را به حمام فرستاده تا پاكيزه شود و غسل نمايد. بالجمله قريب بغروب بود كه تشرف بحرم حقيقى و كعبه واقعى حاصل شد و دختر در پيش روى مبارك نزد ضريح نشست و عرض كرد يا امام رضا يا شفا يا مرگ ، من نيز اين سخنش را بساحت قدس امام (ع ) پسنديده و همين معنى را خواهش كردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد كه نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم .
به دختر گفتم برخيز كه نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايكه در حرم شريف است رفت براى نماز من نيز در جلوى مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود. ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت .
من از نماز فارغ شدم بجستجوى او برآمدم كه اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا كه راه منزل را نمى داند و سرگردان مى شود. پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مى كند كه يا شفاء يا مرگ .
گفتم كوكب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم . گفت تو مى خواهى برو لكن من برنمى خيزم تا مرگ يا شفاى خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه كردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود كه در سراى معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفران چاى مهيا كرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاى بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد.
تعجب كرده گفتم تو كه گفتى تا مرگ يا شفاى خود را نگيرم برنمى خيزم حال باين زودى و عجله آمده اى ؟
گفت اى پدر حضرت مرا شفا داد!! گفتم از كجا مى گوئى گفت نگاه كن ببين دست شل شده خود را بلند كرد و فرود آورد بطوريكه هيچ اثرى از فلج در آن نبود. آنگاه گفت من همى خدمت آنحضرت عرض مى كردم يا مرگ يا شفا يكمرتبه حالتى مانند خواب بمن رويداد سرم را روى زانو گذاردم . سيد بزرگوارى را ميان ضريح ديدم كه صورت او در نهايت نورانيت بود پس ‍ ديدم دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود:
دست تو عيبى ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمت گذاران حرم براى روشن نمودن چراغ هاى بالاى ضريح كرسى گذارده و اتفاقا يكپايه آن روى انگشت پاى من قرار گرفته پس ‍ برخواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودى خود را بخانه رسانيدم كه تو را بشارت دهم .
هذا حرَمَالاَْقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ
جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلى خِدْمَتِهِ
يَدْعُوا اَبَدا لِمَنْ اَتى رَوْضَتِهِ
اَنْ يُدْخِلُهُ الاِْلهُ فى رَحْمَتِه


شفاى امراض  
حاج احمد تبريزى قالى فروش (كه در سراى محمديه حجره تجارت دارد زنى به نام خديجه فرزند مشهدى يوسف تبريزى خامنه اى كه از امراض ‍ مهلكه شفا يافت نقل فرمود:
يكسال از ازدواج ما گذشته بود كه خانمم دچار مرض شديدى گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثرى از بهبودى ظاهر نشد. بلكه ماه به ماه و سال بسال شدت مى گرفت تا هفت هشت سال قبل (14 شوال 1350) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودى پيدا نشد بلكه شدت يافت .
تا چند روز قبل از شفاء بنحوى مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزى دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت بقسمى قواى او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگرى و من از صحت او بكلى ماءيوس بودم .
لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) باب مرحمت خاصه خود را بروى دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را بهمراهى دو زن از خويشان بتوسط دُرشكه بحرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتى بشود و خودم براى پرستارى اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بى تابى مى كردند.
حتى وقتى كه غذا براى ايشان آوردم گريه مى كردند كه ما غذا نمى خوريم بلكه مادر خودمان را مى خواهيم . بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمى بود خوابانيدم ولى پسربچه ام آرام نمى گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مى كوبند.
خيال كردم زوجه ام طاقت نياورده است كه در حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم كه عجب مال قلبى است مى گويند مال قلب بصاحبش ‍ برمى گردد. پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم پاى برهنه آمده اند و مى گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا (ع ) او را شفا داده است . من باور نكردم ، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم . و آن وقت تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادى برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند.
اما كيفيت شفاى او، خودش گفته است :
وقتى كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائى كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مى ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس ‍ آوردند و من چارقد خود را بضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركى عرض ‍ كردم :
آقا مى دانى براى چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهى به منزل نمى روم بلكه سر به بيابان مى گذارم پس بى حال شدم در آن عالم بيحالى سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خُدّام است .
به تركى به من فرمود: (بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار) چرا اينجا نشسته اى بچه هاى تو در خانه گريه مى كنند.
به زبان تركى عرض كردم آقا: از اينجا نمى روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مى گذارم .
فرمود: (گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار) برو بخانه كه بچه ها گريه مى كنند! عرض كردم ناخوشم . فرمود: (ناخوش ديرسن ) يعنى مريض نيستى .
تا اين فرمايش را فرمود، فهميدم كه هيچ دردى ندارم . آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام (ع ) است . عرض كردم مى خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى كشم بشوهر خود بگويم خرجى به من بدهد يا مرا ببرد.
آنحضرت به زبان تركى فرمود: بگير نصف اين را بمتولى بده و هزار تومان بگير براى دنياى خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزى در دست راست من نهاد و من انگشتهاى خود را محكم روى آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد، در خود نديدم و آنچيز شك ندارم كه ميان دست من بود.
پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند.
در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد يا كسى از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد كه شايد آن مرحمتى پيدا شود افسوس كه پيدا نشد.(1)
اى خاك طوس چشم مرا توتيا توئى
مائيم دردمند و سراسر دوا توئى
دارى دم مَسيح تو اى خاك مشك بيز
يا نكهت بهشت كه دارالشفا توئى
اى خاك طوس درد دلم را توئى علاج
بر دردها طبيب و به غمها دوا توئى
اى ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است
قلب وجود ما همه را كيميا توئى
اى خاك طوس رُتبه ات اين بس كه از شرف
مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئى
اى خاك طوس چون تو مقام رضا شدى
برتر هزار پايه زعرش علا توئى
شاهنشهى كه سِلسِله انبياء تمام
گوينده اش اى فِداى تو چون مقتدا توئى
اى كشتى نَجات ندانم تو را صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئى
فريادرس بهر غم و كافى بهر اَلَم
حِصْن حصين عالم و كهف الورى توئى
والشمس آيتى بود از روى اَنورت
توضيحش آنكه تَرجمه والضحى توئى
اين مى كشد مرا كه بدين شوكت و جلال
در ارض طوس بيكس و بى آشنا توئى
واين مى كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا
در دست خَصم كشته زهر جفا توئى
سوزم براى بى كسيت يا غريبيت
يا بى طبيبيت كه بغم مبتلا توئى


شفاى درد  
شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الى چهل درجه مى رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعى كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاى ديگر دچار گرديد.
يكى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببرى . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتى بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .
من راءى او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبى كه او را مؤ يدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودى ظاهر نشد.
آنگاه به دكتر آلمانى رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستى يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض ‍ بهبودى مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.
لذا من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتى كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزى با جماعتى نزد دكتر آمدند و حاجى مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كنى همان قسمى كه ديروز معاينه نمودى پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.
دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باين كار دلالت كردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجى براى او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصى او. و امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم .
حاج غلامحسين مى گويد: بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نكردى ؟ جواب داد كه او مردى بود بيابانى و محتاج بدلالت بود لكن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتى .
پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس ‍ بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاى كوكب را بوى گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم (ع ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .
در عالم رؤ يا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص نانى بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفى گذارد و بآن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.
پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم كه از سبزوار باميدى بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مى خواهم .
اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت . من همين قدر ديدم نورى ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كورى كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردى و كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع ) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودى .
گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايى . سپس دكتر آلمانى او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضى نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزى بنويسى كه براى ما حجتى باشد.
دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم .(2)
با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم

آشنايى تو ندارد سر بيگانه و خويش

بعنايت نظرى كن كه من دل شده را

نرود پى مدد لطف تو كارى از پيش

آخر اى پادشه حسن و ملاحت چه شود

گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش