كرامات الرضويه (ع )
(معجزات على بن موسى الرضا(ع ) بعد از شهادت )

على ميرخلف زاده

- ۵ -


چاره دردها  
مرحوم آقاى حاج سيد عباس شاهرودى نقل فرمود:
مرض ناخوش و صعب العلاجى عارض من شده و بهر دكترى مراجعه كردم چاره پذير نشد تا اينكه از همه وسايل عاديه بكلى نااميد شدم و در آن موقع فرصت را براى توسل غنيمت شمرده و به حضور مبارك حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليه مشرف شدم .
عرض كردم يابن رسول الله تا حال كه جسارت نميكردم براى شفاى خود بر اين كه مبادا عرضم بشرف قبول نرسد و بفرمائيد خداوند براى هر دردى دوائى قرار داده كه بايستى بوسيله آن مردم مداوا نمايند ولى من فعلاً از اسباب عاديه (طبابت ) مايوس شده ام اينك بدر خانه تو آمده ام كه شفاى دردم را از حضرت پروردگار بخواهى سپس در اين مضمون يكسرى صحبت و عرض حاجت كرده و در خواست شفاعت نمودم .
چون از حرم بيرون آمدم و بكفش دارى رسيدم ناگاه بقلبم خطور شده (مثل اينكه كسى بمن گفت ) مقل ارزق بخور و اين خيال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا تصميم گرفتم كه چند روز مقل ارزق بخورم و بخوردن آن مواظبت نمايم .
از آن روز شروع به خوردن آن كردم ، مفيد واقع شده و معلوم يگانه چاره بيمارى من همان بوده و در مدت خيلى كم قلع ماده آن مرض ‍ شد.(44)
بندگى بردرِ دربار رضا دين من است
خاك روبِى رَه زائرش آئين من است
شكرلله كه مقيم سركوى شه طوس
مهروى نقش باين سينه بى كين من است
خاك روبى چنين روضه بهتر ز بهشت
باعث مغفرت كرده ننگين من است
بايدى بامژه گان خاك درش را
رويم
كاين عمل نزدخردموجب تحسين من است
بر ندارم زگدائى درش هرگز دست
چون گدائيش دواى دل غمگين من است
دارد اميد مروج كه بمن لطف كند
حسرودين كه همين خواهش ديرين من است


صله و پاداش  
مرحوم آقاى شيخ ابراهيم صاحب الزمان فرمود:
وقتى كه من بمشهد مقدس مشرف شده بودم بمنزل مرحوم حاجى شيخ حسن على تهرانى (كه از زهاد و اخيار معروف بود) وارد شده بودم ولى از جهت مخارج عيالاتم كه در عراق عرب بودند بى نهايت نگرانى داشتم .
يكى از دوستان بمن گفت كه آصف الدوله والى مشهد است و او آدم خيرخواهى است اگر چند شعر در مديحه او بگوئى من از او پاداش وصله معتّدبه براى تو ميگيرم .
من هم هفت بيت شعر عربى ساختم ولى ديدم شعرها مناسب مقام ممدوح نيست بلكه سزاوار است باين ابيات حضرت رضا (ع ) مدح شود و خجالت كشيدم كه بآنها آصف الدوله را مدح نمايم سپس با خود گفتم من اين اشعار را حضور مبارك حضرت على بن موسى الرضا سلام الله عليه تقديم مينمايم و از آنحضرت مطالبه صله و پاداش مى كنم .
آنگاه بحرم مطهر مشرف شدم و اشعارم را خواندم و عرض كردم يابن رسول الله دعبل خزاعى اشعارى چند محضر مبارك عرض كرد و وصله و پاداش و جبّه و پول مرحمت فرمودى من جبه را بخشيدم ولى پول را ميخواهم .
در همان لحظه كه اين عرض حاجت را نمودم آقا سيد حسين محرر آقاى شيخ اسماعيل ترشيزى ، ده تومان پول در دست من گذاشت من بحضرت عرض كردم يابن رسول الله اين مبلغ نه مناسب شان شما است و نه مطابق مقدار حاجت من .
خيلى نگذشت ديدم ديگرى نيز ده تومان داد ماحصل از حرم كه بيرون آمدم تا صحن سى و پنج تومان بدون سابقه بمن رسيد و من پولها را در دستمال نموده در بغل خود گذاشتم و رو بطرف منزل روانه شدم .
در اين اثناء مرحوم حاج شيخ حسن على نخودكى اصفهانى (ره ) بمن رسيد و دست برد و از بغل من دستمال رابيرون كشيد مثل اينكه خود گذاشته بود و فرمود (رفتى از حضرت صله گرفتى ) من بسيار از اين امر تعجب كردم زيرا كه آن مرحوم نه از شعر گفتن من خبردار بود و نه از خواندن من آن اشعار را حضور مبارك امام (ع ) اطلاع داشت و نه از پولى كه بمن در حرم رسيده كه اين چه پولى است .(45)
نسيم قدسى يكى گذر كن ببارگاهى كه لرزد آنجا
خليل را دست ذبيح را دل مسيح را لب كليم راپا
نخست نعلين زپاى بر كن سپس قدم نه بطور ايمن
كه در فضايش زصيحه لن فتاده بيهوش هزار موسى
مهين مطاف شه خراسان امين ناموس ضمين عصيان
سليل احمد خليل رحمان علىّ عالى ولىّ والا
زآستانش ملائك و روح رسانده بر عرش صداى سبوح
بخاك راهش چو شاه مذبوح رسل بذلت همى جبين سا
نسيم جنّت وزان زكويش شراب نسيم روان زجويش
حيات جاويد دمان زبويش بجسم عَلمان بجان حورا
فلك بگردش پى طوافش ملك بنازش ‍ زاعتكافش
ز سربلندى نديده قافش صداى سيمرغ نواى عنقا
بگو كه نيّر در آرزويت كند زهر گل سراغ بويت
مگر فشاند پرى بكويت چو مرغ جنت بشاخ طوبى


شفاى مرحوم كلباسى  
مرحوم كلباسى (ره ) در كتابش راه طاعت و بندگى فرمود:
در ماه ذى الحجه 1379 در اصفهان از پله افتادم و استخوان وَرِك شكست و لذا مدتى در بيمارستان آقاى رحيم زاده بودم و دكترها مرا از بهبودى مايوس ‍ نمودند.
عازم مشهد شدم چون بتهران رسيد بمناسبت دوستى كه با حاج عبدالله مقدم در تهران داشتم به بيمارستان بازرگانان رفتم و مدتى تحت پذيرائى و معالجه بودم كه دكتر معالجم دكتر مسعود بود تا پس از يك هفته دكتر اظهار داشت كه معالجه شما منحصر بيكى از اين دو راه است . يا صد هزار ريال براى حلقه اى از طلا بدهيد و يا شصت هزار ريال بدهيد براى ورود استخوانى از آمريكا تا بهبودى حاصل شود.
چون جناب زبدة العلماء و الفضلاء آقاى شيخ محمد تقى فلسفى زيد افضاله خبردار شدند با حقر پيغام دادند كه هر طور ميل شما باشد يكى از اين دو عمل انجام داده شود و اگر از لحاظ پول در زحمت باشيد دوستانى در تهران حاضرند كه وجه را پرداخت كنند.
من در پاسخ پس از تشكر و امتنان گفتم قدرت بر تحمل چنين عمل را ندارم باز صبح فردا دكتر مسعود اظهار داشت كه من كاملاً ميدانم كه شما از علماء فعّاليد حيف است كه تا آخر عمر در كنار خانه افتاده باشيد و خوب است بيكى از دو معالجه تن در دهيد پس من در فكر بودم تا اينكه شب پس از خوردن شام چون خود را قادر بر تحمل يكى از اين دو عمل نديدم متوجه حضرت رضا (ع ) شدم و بسيار گريه كردم و عرض كردم :
اى آقا در جناب تو خصيصه ايست كه در آباء عظام و فرزندان گرامت نيست و آن اين است كه آن قدر كرامات و خوارق عادات كه از قبر مباركت ظاهر شده از هيچ يك از آنان آشكار نگشته چه شود كه امشب نظرى باين غريب دور از وطن بفرمائيد.
آنانكه خاك را بنظر كيميا كنند
آيا شود كه گوشه چشمى بما كنند
پس از گريه و التجاء بحضرت رضا (ع ) بخواب رفتم و آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم و ديدم جماعتى در عقب آنحضرت بودند كه من ايشان را نشناختم و آنحضرت بمن فرمود:
كلباسى تو خوب شدى تا اين را فرمود از شدت فرح از خواب بيدار شدم و ملتفت شدم كه درد پاى من قدرى ساكت شده و ميتوانم برخيزم ولى برنخاستم تا صبح شد و آقاى دكتر مسعود آمد و گفت بنا بر چه شده ؟ گفتم از عمل منصرف شده ام و حال ميتوانم راه بروم .
گفت نمى توانى ، من فوراً از تخت پائين آمدم و روى تخت نشستم دكتر تعجب كرد و گفت عكس برداشتند و پس از عكس بردارى از جراحى منصرف شد و من همان وقت به جانب مشهد مقدّس حركت نمودم و چون بمشهد رسيدم دوستان مرا به بيمارستان آمريكائيها بردند و هزار ريال دادند تا پس از چهار روز عكس بردارى گفتند شما آثار شكستگى نداريد و اگر بوده بهبودى يافته و پول را هم برگردانيدند و همان روز بمنزل آمدم و فرداى آن روز حضرت حجة الاسلام آقاى چهل ستونى كه از تهران بزيارت مشرف شده بودند بعيادت من آمدند و فرمودند شما چرا بزودى از تهران حركت كرديد، گفتم بجهت اين خواب و بعد از اين خواب حال تحمل در من نماند و حركت كردم .
ايشان اصرار كردند كه به بيمارستان حضرت رضا (ع ) بروم لذا به آن بيمارستان رفتم نزد دكتر بولوند كه اول دكتر در شكسته بندى است و او گفت شكستگى استخوان اصلاح شده است فقط بايستى مدتى استراحت نمائيد خواه در منزل و خواه در بيمارستان و من بواسطه اشتغالات علمى منزل را اختيار كردم .(46)
اى شهنشاه خراسان شه معبود صفات
آسمان بهر تو برپا و زمين يافت ثبات
منشيان در دربار تو اى خسرو دين
قد سيانند نويسند برات حسنات
شرط توحيدتوئى كس نرود سوى بهشت
تا نباشد بكفش روز جزا ازتو برات
ساعتى خدمت قبر تو ايا سبط رسول
بهتر از زندگى خضر وهم از آب حيات
خوشترازسلطنت وزندگى جاويد است
دادن جان بسر كوى تو هنگام ممات
گرد و خاك حرمت توشه قبر است مرا
كه تن پر گنهم را كشد اعلا درجات
خاك كوى تو شوم تا كه بيابند مرا
در كف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد
غير لطف تو كه ما را دهى از لجه نجات
كى پسندى كه با اهل جهنم گويند
اى بهشتى ز چه گشتى تو ز اهل دركات


شفاى مرض اعصاب  
عالم جليل محمد ثاراللهى كه در كتاب خود فرموده :
من به قسمى ضعف اعصاب گرفتار شدم كه از بيانش عاجزم و بغير از پروردگار كسى از حالم آگاه نبود و قريب ده ماه در قم و طهران نزد اطباء مشغول معالجه شدم بهبودى حاصل نگرديد يكى از اثرات آن امراض ‍ خيالات فاسده گوناگون بود كه مرا ناراحت مى كرد كه بايمان خود خائف بودم پس بقلبم افتاد كه علاح درد من جز در آستان مقدس حضرت ثامن الائمه على بن موسى الرضا (ع ) ممكن نخواهد شد.
لذا عازم حركت شدم لكن بعض آقايانيكه با آنها معاشرت داشتم كه از جمله آية الله حاج سيد محمد رضا گلپايگانى ادام الله بقاه بود مرا منع كردند بواسطه عدم تمكن مادى و من از تصميم خود منصرف نشدم و با مختصر وسيله با عائله روانه شدم و اوائل ماه رمضان بود مشرف گرديدم .
اعتقادم چنين بود كه بمحض ورود كسالتم بر طرف ميشود پس شب و روز در حرم متوسل بآنحضرت بودم و منتظر نظر مرحمت و گاهى جسورانه عرض مى كردم من بجز در خانه شما جائى سراغ ندارم كه فريادرسى كنند اگر شما جائى بهتر از در خانه خودتان سراغ داريد بمن نشان دهيد و گاهى عرض مى كردم هرگاه صحت مزاج و بدنى من اصلاح نيست كسالت روحى و خيالات فاسده را دفع فرمائيد كه آسيبى بايمانم نرسد تا شب بيست و دو يا سه بار از حرم مطهر بمنزل آمدم و چون عائله من بحرم بودند منزل را خلوت ديدم با حال اضطرار بكيفيتى مخصوص متوسل به چهارده معصوم و حضرت معصومه و حضرت ابى الفضل (عليهم السلام ) شدم .
آنگاه با حال خستگى سر ببالش گذاشته خوابم برد در عالم رويا ديدم در يك بيابان وسيعى ميباشم واحدى در آنجا نيست ناگاه منبر يا چهار پايه بلندى بنظرم رسيد و سيد جليل القدرى را بالاى آن ديدم كه تحت الخك خود را انداخته و رو بقبله ايستاده و گويا مشغول دعا است در آن اثناء پانزده يا شانزده مرغ بزرگ ديدم از هوا بزمين آمدند و من مرغ بآن بزرگى نديده بودم و بگردن هر يك ورقه اى بود بقدر صفحه وزيرى .
من خيال كردم آن اوراق را براى من آورده اند لكن يكى از آنها نزديك من آمد و ورقه اى كه بگردن داشت بدست من داد و بر آن يك سطر نوشته بود و من خطى به آن خوبى نديده بودم كه روح مرا زنده كرد و چون خواندم نوشته بود (ثبتك الله بالقول الثابت ) و من در آن حال بقدرى مسرور و فرحناك شدم كه وصف نمى توانم بكنم و چون بيدار شدم حال خود را مثل ديگران صحيح و سالم ديدم و تا سه روز ديگر آن خيالات و كسالت روحى بحمدالله ببركت وجود مبارك حضرت رضا (ع ) رفع شد.(47)
مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَرى قبراً بِرُؤ يَتِهِ
يُفَرِجُ اللّهُ عَمَّنْ زاَدُه كُرَبَهُ
فَلْيَأ تِ ذَاالْقَبْرِ اِنْ اللّهُ اَسْكَنَهُ
سُلالَةً مِنْ رَسُوْلِ اللّهِ مُنْتَجَبَةً


شفاى زن كرمانى  
حاج شيخ محمود كرمانى فرمود:
شنيدم از زنى كه كور و اهل كرمان ما به زيارت حضرت رضا (ع ) آمده و حضرت رضا (ع ) او را شفا داده و بينا شده است من او را بمهمانى بخانه خود دعوت كردم و از شرح قضيه اش پرسيدم گفت قضيه من اين است كه در وطن خود كرمان يك چشم من از بينائى افتاد لذا به اطباء كرمان مراجعه كردم و فائده اى بدست نيامد بلكه يك چشم ديگرم نيز از كار ماند و نابينا شدم لاعلاج از كرمان حركت كرده به تهران رفتم و به دكترهاى آنجا رجوع كردم ايشان پس از معاينه گفتند يك چشم علاج پذير نيست .
اما چشم ديگر تا يكسال اگر مواظبت بعلاج شود احتمال بهبودى هست چون چنين گفتند من ماءيوس شدم و از شوهر خود خواهش كردم كه مرا بزيارت حضرت رضا (ع ) برساند پس بهر قيمتى بود بمشهد تشرف پيدا نموده و هر وقت مى خواستم بحرم بروم چون جائى و چيزى نمى ديدم دستم را مى گرفتند و مرا مى بردند و من توسل بآن حضرت مى جستم تا يك وقت شوهرم سخنى گفت كه بسيار بمن اثر كرد لذا با دل شكسته بحرم تشرف پيدا كردم .
بسيار تضرع كردم كه خدا يا مرا ببركت امام هشتم شفا مرحمت فرما در آن حال تضرع يك حال ديگر بمن روى داد در آنحال ديدم سيدى بشكل سلطان الواعظين شيرازى چون او را ديده بودم و ميشناختم بمن فرمود برخيز عرض كردم من كه جائى را نمى بينم نمى توانم برخيزم يا بنشينم .
بار ديگر فرمود برخيز در اين مرتبه برخواستم در حالتى كه همه جا را و همه چيز را مى ديدم اين بود قضيه من لكن چون بعضى از شفا يافتن من با خبر شدند و برئيس تشريفات آستانه خبر دادند.
مرا طلبيد و اعتراض كرد كه چگونه بدانيم كه تو كور بوده اى و شفا يافته اى گفتم اطباء تهران معاينه كرده اند و از كورى من خبر دارند شما از تهران استفسار نماييد تا معلوم شود و چون بتهران نوشتن و جواب آمد و صدق قضيه معلوم شد.
رئيس تشريفات بمن گفت اگر چه چنان است كه گفته اند لكن اين امر را نبايستى اظهار كنى وفاشش نمائى زيرا كه زمان اقتضاى آنرا ندارد.(48)
برو بطوس كه مرآت حق نما آنجاست
ولى و حجت حق مظهر خدا آنجاست
برو بطوس صفا بخش جان و دل ايدل
چه نور كشور ايجاد و ماسوى آنجاست
برو بطوس نگر منظر جلال خدا
شه عوام ديهيم ارتضا آنجاست
برو بطوس نگر بحر علم وجود و سخا
چو كنز علم حق و معدن سخا آنجاست
حريم امن حق و آستان و باب مراد
بدان حريم و حرم جان مصطفى آنجاست
برو بطوس نگر وارث علوم نبّى
چو وارث نبّى و شام لافتى آنجاست
چه اوست مظهررأ فت اوست مظهرجود
كه گنج مهرو وفا مظهر صفا آنجاست


درد پهلو  
مرحوم سيد حسن بردسكنى (و بردسكن قريه ايست از قريه هاى شهر كاشمر) فرمود:
مرضى بپهلوى من روى آورد بنحويكه از درد خواب و راحتى از من سلب شده بود لذا بهزار زحمت مبلغى پول براى معالجه فراهم كردم و بشهر آمدم و نزديكتر رفتم و چون دكتر مرا معاينه كرد گفت اين مرض خطرناك و مهلك است و سيصدتومان هم خرج دارد چون چنين گفت .
من با خود گفتم چه كنم منكه اين قدر پول ندارم اتفاقاً مريضى ديگر همان وقت وارد شد كه او نيز بهمان مرض من مبتلا بود چون گفت پهلويم درد ميكند دكتر او را معاينه كرد و پس از معاينه گفت بايد عمل شود و سيصد تومان خرج دارد.
ديدم آن مرد فوراً دست در بغل كرد و سيصد تومان تمام بدكتر داد دكتر هم همان وقت او را باطاق ديگر برد كه عمل كند. من در آنجا از سوراخ و روزنه نگاه كردم ديدم دكتر او را براى عمل روى تخت خوابانيد و دست و پايش را محكم بست آنگاه پهلوى او را باز كرد. ديدم يك مرتبه تيغى بر پهلوى او كشيد كه صداى ناله آن مرد بلند شد و دكتر سطلى در زير پهلوى او گذاشت و ديدم خون و جراحت مانند ناودان ميريزد و آنمرد داد ميزند و آقاى دكتر باو پرخاش و تغيّر مينمود و سيگار مى كشيد.
من چون اين منظره را ديدم بيرون آمدم و عازم زيارت حضرت رضا (ع ) شدم و براه افتادم تا بمشهد مقدس رسيدم آنگاه وضو ساخته بحرم مطهر مشرف شدم و سرم را بضريح آنحضرت بردم و بحال گريه عرض كردم اى امام رضا اولاً من سيصد تومان ندارم كه بدكتر بدهم ثانياً از آن عمل ميترسم و اگر بميرم نزد دكتر براى اين عمل نميروم . آنگاه سرم را بضريح زدم و غش ‍ كردم .
چون بحال آمدم ملتفت خود شدم كه بايد بمستراح بروم پس از حرم شريف بيرون آمدم و خود را بمستراح رساندم و ديدم آنچه از پهلوى آنمرد مريض بيرون شد از زير من بيرون آمد و درد پهلوى من آرام شد مثل اينكه هيچ دردى نداشته ام .
پس از آن توجه حضرت رضا (ع ) چند روز در مشهد مقدس ماندم و آن قليل پولى را كه داشتم سوقاتى خريدم و با كمال صحت و سلامتى بوطن خود برگشتم ببركت وجود مقدس حضرت ثامن الائمه (ع ).(49)
خواهى كه تو را درد بدرمان برسد
يا اينكه شب هجر بپايان برسد
جهدى كن و دست زن بدامان رضا
تا سختى تو زود بآسان برسد


پسر گمشده  
عامربن عبدالله از جمله اصحاب حديث و حاكم مرو بود فرمود:
وقتى من در مشهد مقدس رضوى در حرم مطهر مشرف بودم شخص تركى را ديدم وارد حرم شد و تا نزديك سر مبارك امام رضا (ع ) آمد و ايستاد و شروع به گريه و تضرع و زارى كرد و با زبان تركى با خداى خود مناجات مى نمود و من هم كه نزديك او بودم مى شنيدم .
گفت اى پروردگار من اگر پسرم زنده است او را بمن برسان و چشم مرا بديدار او روشن فرما و اگر مرده خبر او را باز بمن برسان و در هر حال مرا بحال او آگاه گردان چرا كه بيش از اين طاقت انتظار ندارم .
من چون بزبان تركى وارد بودم دعاى او را شنيدم و فهميدم چه درد دل نمود دلم بحال او سوخت بزبان تركى باو گفتم اى مرد ترا چه مى شود و قضيه تو چيست ؟!
گفت مرا پسرى بود كه مايه حيات من بود و او در جنگ اسحق آباد مفقود شده و هيچ خبرى از او ندارم و او را مادرى است كه شب و روز پيوسته در فراقش گريه و بى قرارى مى كند و من چون شنيده ام كه دعاى من در اين مشهد شريف مستجاب ميشود لاجرم خود را باين عتبه مقدسه رسانيده ام تا اظهار حاجت كنم و بمقصود خود برسم .
من چون بر اين قضيه مطلع شدم دلم بحالش سوخت و دستش را گرفته و با يكديگر از حرم بيرون آمديم و من باين خيال بودم كه او را بمنزلم برده پذيرائى و دلجوئى و مهمانى كنم تا از مسجد بيرون شديم ناگهان جوانى بلند قامت و تازه خط ديدم كه جامه اى كهنه اى دربر داشت تا آن جوان نظرش بآن مرد افتاد دستهاى خود را برگردن او انداخت و هر دو شروع بگريه كردند معلوم شد كه اين جوان همان كسى است كه مرد ترك خبر او را از خدا بتوسط حضرت رضا (ع ) مى طلبيد و باين زودى دعاى پيرمرد مستجاب شد.
از آن جوان پرسيدم كه تا حالا كجا بودى و چطور به اينجا آمدى ؟! گفت من پس از جنگ در طبرستان واقع شدم در آنجا شخصى از اهل ديلم مرا تربيت كرد تا بزرگ شدم و در جستجوى پدر و مادر خود بود چون خبرى از آنها نداشتم .
در اين اثناء گروهى را ديدم كه رو به مشهد مقدس آورده منهم همراه آنها شدم تا باين مكان شريف رسيدم .
آنگاه آن مرد ترك كه پدر آن جوان بود گفت حال كه چنين پيش آمدى شد من ديگر بر خود قرار دادم كه تا زنده هستم دست از اين مشهد شريف برندارم .(50)
درمانده ام دستم بگير مولا على موسى الرضا(ع )
افتاده ام دستم بگير مولا على موسى الرضا(ع )
پاسخ ده از لطف و كرم از در مرانم با كرم
آواره ام دستم بگير مولا على موسى الرضا(ع )
اى ملجا درماندگان اى چاره بيچارگان
بيچاره ام دستم بگير مولا على موسى الرضا(ع )
زار و حقير و بنده ام شاها ز بس شرمنده ام
سر بر زمين افكنده ام مولا على موسى الرضا(ع )


بقعه متبركه  
ابو على محمد بن احمد معاذى فرمود شنيدم از ابو نصر مؤ دب مى فرمود:
روزى وادى سناباد را سيل فرا گرفت و آن زمان سناباد در بلندى واقع شده بود و مشهد مقدس و محل قبر شريف حضرت امام رضا (ع ) در پائين قرار داشت من ديدم آن سيل عظيم رو بمشهد شريف مى آيد.
(خِفْنا مِنْهُ عَلَى الْمَشْهَدِ) يعنى ما ترسيديم كه نكند سيل بمشهد مقدس و قبر مطهر برسد و آنجا را خراب كند (فَارْ تَفَعَ بِاذْنِ اللّهِ وَ وَقَعَ عَلى قَناةٍ اَعلى مِن الو ادى وَ لَمْ يَفَعْ فِى الْمِشْهَدِ مِنْهُ شَيُىٌ) يعنى ناگاه ديديم باذن خداى تعالى تمامى آن سيل بلند شد و رسيد بقناتى كه در بلندى بود فرو ريخت و قطره اى بمشهد حضرت رضا (ع ) نرسيد.
در همين زمان خودمان چند سال قبل سيلى از يك طرف خارج شهر مشهد به شهر رسيد و بعضى از خانه ها را خراب كرد و از خيابان معروف به خيابان تهران سرازير شد و چون (بمحل معروف سابق ) بقبرستان عيدگاه رسيد قسمتى بچاهى فرو ريخت و قسمتى هم پيش از رسيدن به آستان قدس ‍ پراكنده شد.
چگونه سيل خراب كند اين بقعه شريفه رضويه را (عَلى صاحِبِها الاف التَحِيَّةِ) و حال آنكه اين بقعه يكى از آن چهار بقعه ايست كه خداوند قادر توانا در زمان طوفان نوح على نبيّنا و آله و عليه السلام آن چهار بقعه را از غرق نجات داده و حفظ فرموده است .
در مزار بحار و جامع الاخبار و كتاب معدن الاسرار از حضرت صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود (اَرْبَعُ بِقاعٍ ضَجَّتْ اِلىَ اللّهِ اَيّامَ الطُّوفانِ، الْبَيْتُ العَمُورْ فَرَفَعُه اللّه (اِليه ) و الْغُرى و كَربَلاء و طُوس )
چهار بقعه در ايّام طوفان به درگاه الهى ضجه و استغاثه و ناله نمودند و خداى تعالى آنها را نگه داشت :
1 بيت معمور بود خداوند سبحان او را سربلند فرمود.
2 غرى بود كه نجف اشرف است .
3 زمين كربلا.
4 طوس مشهد مقدس .(51)
اى روضه تو مطاف اِنس و جِنَّة
وى خاك درت زآتش دوزخ جُنَّه
محرومم از اين روضه مكن كامده است
بَيْنَ الْجَلَيَن رَوْضَةٌ مِنْ جَنَّة


شفاى فراموشى  
در عيون اخبار الرضا (ع ) و همچنين در بحارالانوار نقل كرده :
يكى از اصحاب فرمود: شخصى يك وديعه و امانتى بمن سپرد كه نگاهدارى نمايم من هم قبول كرده و امانت را گرفتم و در محلى دفن كردم لكن فراموشى بمن روى آورد و محل دفن امانت را فراموش كرده بودم .
صاحب وديعه امانت خود را از من طلبيد و من جاى دفن را فراموش كرده بودم متحير ماندم كه چه جواب بدهم پس با كمال تحير و مغموميت از خانه بيرون آمدم و ديدم گروهى متوجه زيارت حضرت رضا (ع ) هستند (فَخَرجْتُ مَعَهُمْ) پس من همان ساعت با آنها روانه زيارت شدم تا اينكه بفيض زيارت آقا حضرت ثامن الائمه حضرت رضا (ع ) فائز گرديدم .
آنگاه خدا را نزد قبر آن حضرت خواندم كه محل وديعه را بمن بفهماند.
در عالم خواب ديدم شخصى نزد من آمد و فرمود امانت فلانى را در فلان موضع دفن كرده اى .
از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال شدم و مراجعت نموده و فوراً نزد صاحب امانت رفته و قضيه را گفتم . بعد با خود آن مرد بآن محل مخصوص ‍ آمديم و آنجا را حفر كرده و امانت را بيرون آورده بصاحبش رد كردم .(52)
عنايت كن شها دائم ببوسم آستانت را
كشم برديده خود خاك پاى زائرانت را


پناه بى پناهان  
ابو منصور بن عبدالرزاق گفت :
من در زمان اوان جوانى خيلى تعصب و دشمنى داشتم بكسانى كه بزيارت قبر حضرت رضا (ع ) ميرفتند و به همين خاطر با خودم عهد بستم كه زوّار حضرت رضا (ع ) را اذيت كنم و بر همين اثاث سر راه زوّار ميرفتم و متعرض ‍ آنها مى شدم و پول و اسباب آنها را مى گرفتم و آنها را برهنه مى كردم .
روزى بعنوان شكار بيرون آمده بودم ناگاه آهوئى از دور بنظرم آمد تازى خود را براى صيد آهو فرستادم تازى آن آهو را تعقيب كرد.
آهو متوجه تازى و من گرديد و پناهنده شده بديوارى كه دور قبر حضرت رضا (ع ) بود (فَوَقَفَ الْغَزالُ وَ وَقَفَ الْفهدُ) ديدم آهو كنار ديوار ايستاده و تازى نيز در برابر او ايستاده است و ابداً براى صيد آهو پيش نمى رود. من هر كوششى كردم كه تازى جهت صيد نزديك آهو شود و خود را باو برساند نشد و قدم از قدم برنمى داشت لكن هر وقت آهو از جاى خود كه كنار ديوار بود دور ميشد تازى بسوى او ميرفت .
آهو تا متوجه تازى مى شد كه دنبال اوست باز خود را بديوار ميرساند و تازى برمى گشت بلاخره آهو از سوراخى كه بحياط و ديوار مشهد شريف بود داخل شد. من هم بحياط مشهد يعنى چهار ديوار دور قبر مطهر است داخل شدم و آنجا ابو نصر مقرى را ملاقات كردم از او سراغ آهو را گرفتم و گفتم آهوئى را كه آلان به اينجا آمد چه شد؟! گفت من آهوئى نديدم . دنبال آهو رفتم و بسوراخى كه آهو از آن داخل شده بود رفتم اثر جاى پاى آهو و فضولات او شدم ولى آهو را نديدم . فهميدم كه آهو در اينجا هست ولى از نظر من غائب مى شود زيرا آن ديوار سوراخى جز آنكه من وارد شدم نبود اين حتماً سرى دارد و اين امام بر حق است . برگشتم .
پس از اين قضيه با خداى خود عهد و نذر بستم از اين تاريخ ببعد متعرض ‍ زوّار قبر شريف نشوم بلكه به آنها خوبى و احسان كنم . و بعد از اين قصه ، هر وقت امر مهمى براى من پيش مى آمد به صاحب اين مشهد شريف پناه مى بردم و بزيارت آن بزرگوار مى رفتم حاجت خود را در خواست مى كردم خداى متعال بخاطر آقا امام رضا (ع ) حاجت مرا برآورده مى نمود از خداوند متعال پسرى خواستم و حق تعالى مرا روزى داد لكن چون بحد بلوغ رسيد كشته شد باز رفتم نزد قبر مطهر و از پروردگار يك پسر ديگر طلبيدم دوباره پسرى بمن روزى فرموده (وَلَمْ اَسْئَلُ اللّهَ هُناكَ حاجَةً اِلاّقَض اها لى فَهذا ما ظَهَرَ لى بِبَرَكَةِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّريفِ عَلى ساكِنِها السَّلامُ)
تا كنون نشده كه من حاجتى را از پروردگار عزت در خواست كرده باشم مگر اينكه خداى تعالى ببركت صاحب مشهد شريف و قبر مطهر بمن مرحمت فرموده .(53)
اين بارگاه رضاست يا طور كليم
اين وادى قدس است و يا عرش عظيم
هذا حَرَمُ اْلاِلِه فَاْخلَعْ نَعْليكَ
با حال خضوع باش و با قلب سليم
اِمامٌ يَلُوُذُ السّائِلُوْنَ بِبابِه
حَوائجُهُمْ تُقْضى وَ ما خابَ سائِلُهُ


دزد كيسه  
محمد بن احمد نيشابورى گفت من در خدمت امير ابى نصر كه صاحب جيش (ارتش ) بود بسيار مقرّب بودم و او بصحبت من خيلى راغب بود و از اين جهت مرا مورد احترام و اكرام مى كرد.
ديگران بر من حسد مى ورزيدند تا اينكه روزى امير كيسه اى كه در آن سه هزار درهم داشت و مهر خود را بر آن زده بود بمن داد كه بخزانه برسانم من آن كيسه را با خود برداشته از نزد امير بيرون آمدم (فَجَلسْتُ فِى الْمَكانِ الذّىِ يَجْلِسُ فِيِه الحُجّابُ) در بين راه ديدم جمعى از حاجبان در آن محل نشسته اند من نيز نزد آنها نشستم و كيسه پول را در پيش روى خود گذاشتم . و با آنها گرم صحبت شدم .
در اين بين يكى از غلامهاى امير كيسه را بطورى كه من ملتفت نشدم ربود و چون صحبت هايم تمام شد متوجه شدم كه كيسه نيست . مضطرب شدم و بتفحص برآمدم و با آن جماعت گفتم همه اظهار بى اطلاعى كردند.
تفكر و تعمق و تحير زيادى مرا در خود فرو خواند كه چه بكنم تااينكه بفكر افتادم كه والد من هر وقت كارى برايش پيش مى آمد و محزون مى شد به آقا على بن موسى الرضا (ع ) پناه مى برد و آن بزرگوار را زيارت مى كرد و نزد قبر شريفش دعا مى كرد و سپس همش و غمش و حزنش بر طرف مى شد.
به خود گفتم من هم چنين كنم لذا عازم زيارت حضرت رضا (ع ) شدم . روز بعد بحضور امير رفتم واز امير اجازه گرفتم كه بطوس بروم و گفتم شغلى در آنجا دارم گفت چه شغلى در طوس دارى . گفتم غلامى داشتم كه فرار كرده و كيسه پول امير هم مفقود شده و گمان مى كنم كه كيسه را آن غلام بطوس ‍ برده .
تا اين حرف را زدم امير گفت متوجه باش كه كارى نكنى كه نزد من خائن محسوب شوى گفتم پناه مى برم بخدا از خيانت . امير گفت اگر رفتى و نيامدى كيست كه از عهده كيسه ما برآيد و ضمانت آن وجه بنمايد.
گفتم اكنون با اجازه امير مى روم و هر گاه تا چهل روز ديگر برنگشتم تمام ملك و خانه و اسباب مرا تصرف نما. بعد از اين سخن از نزد امير بيرون آمدم و بسوى مشهد حركت كردم بقصد زيارت حضرت رضا (ع ) بمشهد شريف رسيدم و بحرم مطهر مشرف شدم زيارت نمودم و نزد سر مبارك آنحضرت خدا را خواندم واز پروردگار خواستار شدم كه مرا برمحل كيسه پول امير مطلع سازد در حال تضرع در همانجا خوابم برد.
در عالم رويا مشرف بحضور مبارك پيغمبر (ص ) شدم آنسرور فرمود (قُمْ فَقَدْ قَضَى اللّه عَزّوَجَلّ حاجَتَكَ)برخيز كه خداى متعال حاجت تو را برآورده ساخت .
از خواب بيدار و جهت تجديد وضو رفته و برگشتم مشغول نماز شدم دوباره شروع بدعا و حاجت باز خوابم برد. اين بار هم حضرت رسول اكرم (ص ) فرمود كيسه امير را غلام امير دزديده واسم غلام را نيز ذكر فرمود و نيز فرمود آن كيسه را بهمان قسمى كه مهر ابى نصر بر اوست آن غلام در خانه خود در زير آتش دان پنهان كرده .
از خواب بيدار شدم و بسوى وطن حركت نمودم و سه روز قبل از ميعاد بمحل خود رسيدم و بهمان حال سفر يكسره پيش امير رفتم و او راملاقات كرده گفتم امير بداند كه حاجتم روا شده امير گفت الحمدلله بعد به منزل رفته ولباسم را تغيير و دوباره نزد وى رفتم .
امير گفت بگو بدانم كيسه پول چه شد. گفتم كيسه پول نزد فلان غلام مخصوص خود امير است گفت كجاست من شرح حال را گفتم كه من براى حل مشكل خود به قبر حضرت رضا (ع ) متوسل شدم و در خواب پيغمبر (ص ) بمن چنين خبر داد كه كيسه نزد آن غلام است .
از شنيدن اين سخن بدن امير بلرزه در آمد و فوراً فرمان داد تا غلام را حاضر كردند پس رو باو نمود گفت چه كرده اى كيسه اى را كه از نزد اين شخص ‍ ربوده اى . غلام انكار كرد امير او را تهديد كرد كه بزنند با اينكه عزيزترين غلامانش بود.
من چون ملاحضه كردم كه بناى زدن اوست . گفتم اى امير اين امر محتاج بزدن او نيست زيرا كه پيغمبر خدا (ص ) بمن خبر داده است كه محل كيسه در كجاست .
گفت در كجاست گفتم در خانه خود او در زير كانون . پس امير همان وقت شخص صديقى را دستور داد تا بخانه غلام رفت واز زير آتش دان كيسه سر بمهر را آورد و نزد امير گذاشت . امير وقتى اين واقعه و كيسه مهمور خود را ديد خيلى خوشحال و خرسند شد. و مقام من نزد او بالاتر رفت .(54)
اى مملكت طوس كه قدر و شرف افزون
از عرش علا داده تورا قادر بيچون
تو جنتى و جوى سناباد تو كوثر
خاك تو بود عنبر و سنگت درّ مكنون
چون ماهى از آب جدا مانده بميرد
هركو كه شد از خاك روان بخش تو بيرون
حق دارى اگر بانگ انا الحق كشى از دل
چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون
فرمان ده كونين رضازاده موسى
كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون
هشتم در رخشنده درياى امامت
كو راست روان حكم بنه گنبده گردون
ليلاى جمالش چو كند جاى بعمل
عاقل شود از ديدن اومات چو مجنون
بر خويش ببالند چو در حشر ملائك
فرياد بر آرند كه اين الرضويون


حاجت روا  
شيخ صدوق رضوان الله تعالى عليه نقل فرموده است :
مردى از اهل بلخ با غلام خود بقصد زيارت حضرت رضا (ع ) حركت نمود تا به مشهد مقدس مشرف شدند و در حرم مطهر مشغول زيارت گرديدند و بعد از فراغ از زيارت شخص بلخى بجانب سر مقدس امام هشتم (ع ) مشغول نماز شد. و غلام بطرف پائين پاى مبارك بنماز ايستاد چون هر دو از نماز فارغ شدند سر بسجده نهادند سجده هر دو بطول انجاميد تا اينكه شخص بلخى زودتر سر از سجده برداشت ديد غلام هنوز به سجده است .
او را صدا كرد غلام فوراً سر برداشت و گفت لبيك يا مولاى . شخص بلخى گفت اَتُريُد الْحُرَّيَةَ آيا ميل دارى كه آزاد شوى غلام گفت بلى . گفت تو را در راه خدا آزاد كردم و فلان كنيزم را كه در بلخ است آزاد و بتزويج تو نمودم بفلان مبلغ از صداق و خودم ضامن هستم كه آن صداق را بپردازم .
و آن فلان ملكم را بر شما مرد و زن و اولاد شما و نسل بعد از نسل شما وقف كردم و اين امام بزرگوار را شاهد بر اين قضيه قرار دادم . غلام از شنيدن اين سخنان بگريه در آمد و قسم ياد كرد كه اكنون كه در سجده بودم همين حاجات را از خداى عالى در خواست ميكردم و از بركت صاحب اين قبر شريف باين حاجات و مقاصد زود رسيدم .(55)
گداى درگه تو ميسزد نمايد فخر
كه بارگاه من ارفع بود ز سبح شداد
لنَ يَخَبْ اِلانَ مَنَ رَجاكَ وَ مَنْ
حَرَّك مِنْ دُونِ بابِكَ الْحَلَقَة


دختر درمانده  
شهيد بزرگوار دانشمند معظم جناب آقاى سيد عبدالكريم هاشمى نژاد در كتاب پربهاى خود مناظره دكتر و پير قضيه اى نقل فرموده كه اين است :
در يكى از قراء مازندران در خانواده ثروتمند و محترم آنجا دخترى تقريباً در سن هشت سالگى دچار مرض سختى مى گردد كه اثر محسوس آن عارضه و تب و صعف مفرط و فوق العاده و زردى صورت بود.
خانواده مريض او را در شهر نزد دكترهاى معروف مى برند و معالجات زيادى هم انجام مى دهند ولى كمترين نتيجه اى از آنهمه معالجات گرفته نمى شود، لذا از آنجا مريض را به سارى و بابل كه دو شهر از شهرستانهاى مركزى شمال است برده و باطباى مشهور آنجا مراجعه مى كنند ولى باز فائده و اثرى نمى بينند.
بدينجهت مريض مزبور را از آنجا به تهران ميبرند و براى اولين بار در تهران شوراى پزشكى براى تشخيص مرض تشكيل ميشود و پس از معاينات دقيق دستورات لازمه را بخانواده مريض داده و آنها با گرفتن دستور بده خود برميگردند.
ولى متاسفانه تفاوت محسوسى در حال مريض مشاهده نمى كنند. بدين لحاظ بار ديگر او را بتهران برده پس از عكسبردارى او را در بيمارستان نجميه كه از بيمارستانهاى مشهور تهران است بسترى كرده و بنا بدستور دومين كميسيون پزشكى مريض مزبور را تحت عمل جراحى قرار مى دهند.
اما در اين بار نيز پس از انجام عمل و مراجعت بمسكن خود حال مريض ‍ خود را مانند گذشته مى بينند ناچار براى بار سوم مريض بتهران برده دوباره عكسبردارى ميشود و براى دومين بار عمل جراحى انجام ميگردد اما با كمال تعجب باز پس از مراجعت بمحل خود تفاوتى در حال مريض ‍ محسوس نميشود!!
خلاصه براى چهارمين بار كه خانواده مريض بتهران مراجعت ميكنند پس از دو مرتبه عمل كردن و به بيشتر اطباء معروف تهران مراجعه نمودن و آنهمه شوراى طبى و كميسيون پزشكى تشكيل شدن و نزديك به پانزده هزار تومان خرج كردن جواب يأ س شنيده و تنها نتيجه قطعى كه خانواده مريض ‍ پس از اينهمه زحمات و خسارتها بدست مى آورند.
اينكه بايد بانتظار مرگ دختر مريض خود باشند و از معالجه اش قطع اميد بنمايند!!
البته پيداست كه يك خانواده محترم پس از آنهمه رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنيدن اين جواب تا چه درجه ناراحت شده و با يكدنيا تأ ثر مريض را بمسكن هميشگى خود بر مى گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر مى برند.
اما از آنجائيكه بايد اين بشر مغرور از اين خواب گران بيدار شود از آنجائيكه خداى قادر ميخواهد قدرت خود را بافراد غفلت زده و آنهائيكه يكبار آفريدگار تواناى خود را فراموش كرده اند نشان بدهد.
از آنجائيكه بايد خداوند براى مغزهاى بى استعدادى كه غوغاى گوش ‍ خراش دنياى ماديت آنها را از ياد همه چيز حتى خدا برده است اتمام حجت كند همان مريضى كه از همه جا دست رد بر سينه او زده شد و الا ن به انتظار مرگ خود بسر مى برد در همان حال ضعف فوق العاده و عجيب گويا از عالم غيب مدد گرفته و مى گويد.
مرا به مشهد ببريد طبيب حقيقى امام رضا (ع ) است . ولى اين سخن با كمال بى اعتنائى تلقى مى شود زيرا مريض كه حد اكثر فعاليت طبى براى معالجه او انجام گرديد و پس از مراجعه به ده ها دكتر معروف و جراح و متخصص و تشكيل چند شوراى طبى و كميسيون پزشكى و انجام و عمل جراحى آنهم از طريق معنوى و غيرعادى بنظر بيشتر مردم قطعاً غيرقابل قبول است لذا اين سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگرديد ولى موافقت يك مادر در برابر مخالفتهاى شديد عموم افراد چه اثرى خواهد داشت ؟! اما خوشبختانه با آنكه تمام كسانيكه از حال مريض اطلاعى داشتند بالاتفاق معتقد بودند كه مريض را تا بمشهد هم زنده نتوان برد و با كمال تعجب اين نظريه از طرف دكترها و اطباء بمشهد هم مورد تأ ئيد واقع گرديده بود ولى باز پافشارى و اصرار مادرش كار خود را كرده در حاليكه تمام افراد آن خانواده دست از مريض شسته بودند و ديدار او را آخرين بار ملاقات مى پنداشتند.
مادر دختر مريض خود را به مشهد آورده و بليط قطار خريده بقصد مشهد مقدس بهشهر را ترك گفت . اما فراموش نشود كه در بهشهر كارمندان ايستگاه بعلت آنكه مرگ مريض را حداكثر براى چند ساعت بعد قطعى مى دانستند ابتدا از دادن بليط خوددارى نمودند ولى بلحاظ شخصيت و احترام آنخانواده بالاخره بليط داده شده و در يك كوپه دربست دختر مريض را در حالتى كه مادرش و سه زن ديگر براى پرستارى او بهمراه بودند قرار دادند. در بين راه رئيس قطار هنگام كنترل بليط با ديدن حال مريض بمادرش ‍ پرخاش كرده و اعتراض مى نمايد و مى خواست آنها را در يكى از ايستگاههاى بين راه پياده نمايد زيرا مى گفت اين مريض قبل از رسيدن بمقصد در بين راه قطعاً خواهد مرد.
اما با ديدن گريه مادر و ناله او از پياده كردن آنها صرف نظر نموده تا اينكه قطار بايستگاه گرمسار رسيد.
در آنجا مريض را با مادرش بكمك سه زن ديگر پياده كرده و خود براى تهيه بليط مشهد بگيشه بليط فروشى مراجعه نمود ولى متصدى فروش از دادن بليط امتناع ورزيده و گفت اين مريض در بين راه ميان قطار خواهد مرد.
اما بالاخره اشگهاى ريزان مادر جگر سوخته اش اثر خود را بخشيده بليط را خريدارى نمودند تا خلاصه دختر را زنده بمشهد مقدس رساندند و بمجرد پياده شدن از قطار دختر را بصحن بزرگ حمل كرده و او را در پشت پنجره پولادى كه پشت سر مطهر امام هشتم (ع ) واقع شده است قرار مى دهند.
در حالتى كه مريض بحال عادى نيست ولى مادرش بناى گريه و ناله را گذارد و با سوزدل و اشك ريزان شفاى كامل دختر خود را از طبيب واقعى يعنى پروردگار توانا بوسيله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است .
شب فرا مى رسد، مردم براى استراحت از خستگى روزانه بمنازل خود مى روند درهاى حرم و صحن هم بسته مى شود و پاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوى هم آنجا را ترك مى گويند، تنها عده اى از آنان دربين حرم و داخل صحن مشغول نگهبانى بودند و گاهگاهى از حال آن مادر و دختر مريضش كه در پشت پنجره پولادى قرار داشتند جويا مى شدند. ساعت اواخر شب را نشان مى داد. مادر رنج ديده آن مريض در اثر رنج سفر و خستگى فوق العاده اى كه ناشى از گريه هاى شديد او بود بخواب عميقى فرو رفته بود ولى با كمال تعجب آن مادر در اين هنگام دستى را روى شانه خود حس مى كند كه تكانى به او مى دهد با صدائى كه آميخته با يكدنيا عاطفه و محبت است مى گويد مادر. مادر برخيز من شفا يافته ام ، حالم خوب شده امام رضا بمن شفا عنايت فرموده است !!
مادر رنج ديده آن مريض با شنيدن اين صدا چشمهاى خودرا باز كرده و دخترش را سالم و بدون هيچگونه احساس ناراحتى بالاى سر خود نشسته ديد ولى اين منظره براى آن مادر آنقدر غير منتظره بود كه با ديدن آن بلافاصله فريادى زده غش كرد و روى زمين قرار مى گيرد!! خدامى كه در داخل صحن مشغول پاسبانى بودند با شنيدن فرياد آن زن بدورش جمع مى شوند و پس از گذشتن چند دقيقه و بهوش آمدن آن زن او را باتفاق دختر شفا يافته اش بمسافرخانه اى مى رسانند.
مادر آن دختر در اولين فرصت شفا يافتن مريض و حركت فورى خود را تلگرافى بخانواده اش اطلاع مى دهند ولى اين تلگراف بعنوان خبر مرگ تفسير شده و كنايه از مردن تلقى مى شود، بدنبال اين تفسير بيجا و خلاف واقع عده اى از زنان نزديك و خويشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بناى گريه و ناله را بعنوان عزادارى مى گذراند. از آنطرف دختر شفايافته به اتفاق مادر و سه زن ديگر از همراهان بتهران حركت كرده و بار ديگر حركت خود را از تهران بوسيله تلگراف اطلاع مى دهند.
اما مرگ آن دختر مريض بقدرى براى آنها قطعى و مسلم بود كه با رسيدن تلگراف دوم هم يقين بحيات و زنده بودن دختر پيدا نمى كنند، تا بالاخره يك خبر قطعى دائر بر سلامتى دختر و حركت آنها بآن خانواده ميرسد.
پس از دريافت اين خبر قطعى افراد آن خانواده در ايستگاه بهشهر از كاروان كوچك خود كه با يكدنيا افتخار و سربلندى از سفر پر ميمنت مشهد مراجعت ميكردند، استقبال مى نمايند، اين خبر عجيب بسرعت در بهشهر منتشر گرديد.
اطباء معالج آن دختر حاضر شده و از او معاينه دقيق بعمل آوردند و سپس ‍ باتفاق صحت كامل مزاج وى را تصديق مى نمايند و از وقوع اين حادثه تا حال چند سال ميگذرد و آن دختر هنوز در كمال صحت و سلامتى و بدون هيچگونه عارضه اى حتى عوارض كسالتهاى جزئى بسر مى برد، اطباء معالج آن دختر در بهشهر و سارى و بابل و تهران و جراجانى كه دوبار او را تحت معاينه و عمل جراحى قرار داده اند هنوز زنده و در حال حياتند، عكسهائى هم كه از آن دختر براى تشخيص مرض برداشته شده بود موجود است .(56)
هر نسيمى كه بمن بوى خراسان آرد
چون دم عيسى در كالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مايه درمان آرد
بوى پيراهن يوسف كه كند روشن چشم
باد گوئى كه به پير غم كنعان آرد
يا سوى آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسى مدد روضه رضوان آرد
در نواآيم چون بلبل مستى كه صباش
خبر از ساغر گلگون بگلستان آرد
جان برافشانيم صدره چو يكى پروانه
كه شبى پيش رخ شمع بپايان آرد