پس ، گوييم كه مردم در معرفت
ربوبيت ذات مقدس بسى مختلف و متفاوت اند. عامه موحدين حـق تـعـالى را
خـالق مـبادى امور و كليات جواهر و عناصر اشياء مى دانند، و تصرف او را
مـحـدود مـى دانـنـد و احـاطه ربوبيت را قائل نيستند. اينها به حسب
لقلقه لسان گاهى مى گويند مقدر امور حق است و همه چيز در تحت تصرف اوست
و هيچ موجودى بى اراده مقدسه او مـوجـود نـشـود، ولى صـاحـب اين مقام
نيستند، نه علما و نه ايمانا و نه شهودا و وجدانا. اين دسـته از مردم ،
كه ما خود نيز گويى داخل آنها هستيم ، علم به ربوبيت حق تعالى ندارند و
تـوحـيـدشـان نـاقـص و از ربـوبـيـت و سـلطـنـت حـق مـحـجـوب انـد بـه
اسـبـاب و عـلل ظـاهـره ، و داراى مـقام توكل ، كه اكنون سخن در آن است
، نيستند جز لفظا و ادعائا، و لهـذا در امـور دنـيـا بـه هـيـچ وجه
اعتماد (به حق ) نكنند و جز به اسباب ظاهره و مؤ ثرات كـونـيـه بـه
چـيـز ديـگر متشبث نشوند، و اگر گاهى در ضمن توجهى به حق كنند و از او
مـقـصـدى طـلبـنـد، يـا از روى تـقـليـد است يا از روى احتياط است ،
زيرا كه ضررى در آن تـصـور نـكـنـنـد و احـتـمـال نـفـع نـيـز مـى
دهـنـد، در ايـن حـال رائحه اى از توكل در آنها هست ، ولى اگر اسباب
ظاهره را موافق ببينند، بكلى از حق تـعـالى و تـصـرف او غـافـل شـونـد.
و ايـنـكـه گـويـنـد تـوكـل مـنـافـات دارد بـا كـسـب و عـمـل ، مـطـلب
صـحـيـحـى اسـت ، بـلكـه مـطابق برهان و نـقـل اسـت . ولى احـتـجـاب از
ربـوبـيـت و تـصـرف (او) و مستقل شمردن اسباب منافى توكل است . اين
دسته از مردم كه در كارهاى دنيايى هيچ تمسك و تـوكـلى نـدارنـد، راجـع
بـه امـور آخـرت خـيـلى لاف از تـوكـل زنـند! در هر علم و معرفت يا
تهذيب نفس و عبادت و اطاعت كه تهاون كنند و سستى و تـنـبـلى
نـمـايـنـد، فـورا اظـهـار اعـتـمـاد بـر حـق و فـضـل او و تـوكل بر او
نمايند. مى خواهند بدون سعى و عمل با لفظ خدا
بزرگ است و مـتـوكـليـم بـه فـضـل خـدا
درجـات آخـرتـى را تـحـصـيـل كـنـنـد! در امـور دنـيـا گـويـنـد سـعـى
و عـمـل و تـوكـل بـا اعـتـمـاد بـه حـق مـنـافـات نـدارد، و در امـور
آخـرت سـعـى و عـمـل را مـنـافى با اعتماد به فضل حق و توكل بر او
شمارند. اين نيست جز از مكائد نفس و شـيـطـان ، زيـرا كـه ايـنـهـا نـه
در امـور دنـيـا و نـه در امـور آخـرت متوكل اند و در هيچيك اعتماد به
حق ندارند، لكن چون امور دنيوى را اهميت مى دهند، به اسباب مـتـشـبـث
مـى شوند و به حق و تصرف او اعتماد نكنند، و به كس كارهاى آخرت را چون
اهميت نـمـى دهـنـد و ايـمان حقيقى به يوم معاد و تفاصيل آن ندارند،
براى آن عذرى مى تراشند. گـاهـى مـى گـويند خدا بزرگ است ، گاهى اظهار
اعتماد به حق و شفاعت شافعين مى كنند، بـا ايـنـكه تمام اين اظهارات جز
لقلقه لسان و صورت بى معنى چيز ديگر نيست و حقيقت ندارد.
طـايـفـه دوم اشـخـاصـى هـسـتـنـد كـه يـا بـا بـرهـان يـا بـا نقل
معتقد شدند و تصديق كردند كه حق تعالى مقدر امور است و مسبب اسباب و مؤ
ثر در دار وجـود و قـدرت و تـصـرف او مـحـدود بـه حـدى نـيـسـت .
ايـنـهـا در مـقـام عـقل توكل به حق دارند، يعنى اركان توكل پيش آنها
عقلا و نقلا تمام است ، از اين جهت خود را مـتـوكـل دانـنـد. و دليـل
بـر لزوم تـوكـل نـيـز اقـامـه كـنـنـد، زيـرا كـه اركـان توكل را ثابت
نمودند، و آن چند چيز است : يكى آنكه حق تعالى عالم به احتياج عباد است
، يـكـى آنـكـه قـدرت دارد بـه رفـع احـتـيـاجـات ، يـكـى آنـكـه بـخـل
در ذات مـقـدسـش نـيـسـت ، يـكـى آنـكـه رحـمـت و شفقت بر بندگان دارد،
پس لازم است تـوكـل كردن بر عالم قادر غير بخيل رحيم بر بندگان ، زيرا
كه قائم به مصالح آنها مـى شـود و نـگذارد از آنها فوت شود مصلحتى ،
گرچه خود آنها تميز ندهند مصالح را از مـفـاسـد. اين طايفه گرچه عملا
متوكل اند، ولى به مرتبه ايمان نرسيده ، و از اين جهت در امـور
مـتـزلزل انـد و عـقـل آنـهـا بـا قـلب آنـهـا در كـشـمـكـش اسـت و
عـقـل آنـهـا مغلوب است ، زيرا كه قلوب آنها متعلق به اسباب است و از
تصرف حق محجوب است .
طـايـفـه سيم آنان اند كه تصرف حق را در موجودات به قلوب رسانده و قلوب
آنها ايمان آورده بـه ايـنـكـه مـقـدر امـور حـق تـعـالى و سـلطـان و
مـالك اشـيـا اوسـت ، و بـا قـلم عـقـل در الواح دلهـا اركـان تـوكـل
را رسـانـده انـد. ايـنـهـا صـاحـب مـقـام توكل هستند. ولى اين طايفه
نيز در مراتب ايمان و درجات آن بسيار مختلف اند تا به درجه اطـمـيـنـان
و كـمـال آن رسـد كـه آن وقـت درجـه كـامـله تـوكـل در قـلوب آنـهـا
ظـاهـر شـود و تـعـلق و دلبـسـتـگـى بـه اسـبـاب پـيـدا نـكـنـنـد و دل
آنـهـا چـنـگ بـه مـقـام ربـوبـيـت زند و اطمينان و اعتماد به او پيدا
كند، چنانچه آن عارف توكل را تعريف كرد به طرح
بدن در راه عبوديت و تعلق قلب به ربوبيت .
ايـنـهـا كـه ذكر شد در صورتى است كه قلب واقع باشد در مقام كثرت
افعالى ، و الا از مقام توكل بگذرد و خارج از مقصود گردد.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه توكل را درجاتى است ، و شايد درجه اى را كه حديث
شريف متعرض شده است توكلى است كه در طايفه دوم باشد، زيرا كه مبادى آن
را علم قرار داده . و شايد اشـاره بـه درجـات ديـگـر كـه در اعـتـبـار
ديـگـر اسـت بـاشـد. زيـرا كـه از بـراى تـوكـل درجـات ديـگـرى بـه
تقسيم ديگر است . و آن چنان است كه همان طور كه در درجات سـلوك اصـحـاب
عـرفان و رياضت از مقام كثرت به وحدت مثلا كم كم رسند و فناى مطلق
افـعـالى دفـعـتـا واقـع نـشـود، بـلكـه تـدريـجـا شـود ـ اول در
مـقـام خـود و پـس از آن در سـايـر مـوجـودات مـشـاهـده شـود ـ حـصـول
تـوكـل و رضـا و تـسـليـم و سـايـر مـقـامـات نـيـز بـتـدريـج گـردد:
مـمـكـن اسـت اول در پـاره اى امـور و در اسـبـاب غـائبـه خـفـيـه
تـوكـل كـنـد، پـس از آن كم كم به مقام مطلق رسد، چه اسباب ظاهره جليه
داشته باشد يا اسـبـاب باطنه خفيه ، و چه در كارهاى خود باشد يا بستگان
و متعلقان خود. از اين جهت در حـديـث شـريـف فـرمـود يـكـى از درجـات
آن اسـت كـه در تـمـام امـورت توكل كنى .
فصل ، در بيان فرق بين
توكل و رضاست
بـدان كـه مـقـام رضـا غـير از
مقام توكل است ، بلكه از آن شامختر و عاليتر است ، زيـرا كـه
مـتـوكـل طـالب خـيـر و صـلاح خـويـش
اسـت ، و حـق تـعـالى را كـه فاعل خير داند وكيل كند در تحصيل خير و
صلاح ، و راضى فانى كرده است اراده خـود
را در اراده حـق و از بـراى خـود اخـتـيـارى نـكـنـد، چـنـانـچـه از
بـعـض اهل سلوك پرسيدند: ما تريد؟ قال : اريد اءن لا اريد(381)
مطلوب او مقام رضا بود.
و امـا در حـديـث شـريـف كـه فـرمـوده است : فما فعل بك كنت عنه راضيا.
مقصود از آن ، مقام رضـا نـيـسـت ؛ و لهـذا دنـبـال آن فـرمـود:بـدانـى
كـه حـق تـعـالى هـرچـه مـى كـنـد خـير و فـضـل تـو در آن اسـت .
گـويـى حـضـرت خـواسـتـه اسـت در سـامـع ايـجـاد مـقـام تـوكـل
فـرمـايـد، لهـذا از بـراى آن مـقـدمـاتـى تـرتـيـب داده اسـت : اول
فرموده : تعلم انه لا ياءلوك خيرا و فضلا
و پس از آن فرموده است : و تعلم اءن الحكم فى ذلك له .
البـتـه كـسـى كـه بـدانـد حـق تـعـالى قـادر اسـت بـر هـر چـيـز و
خـيـر و فـضـل او را از دسـت نـدهـد، مـقـام تـوكـل بـراى او حـاصـل
شـود، زيـرا كـه دو ركن بزرگ تـوكـل هـمـان اسـت كـه ذكـر فرموده ، و
دو ركن يا سه ركن ديگر را براى وضوح آن ذكر نفرموده .
پـس ، نـتـيـجـه از مـقـدمـات مـذكـوره و مـطـويـه مـعـلومـه حـاصل شود
كه هر چه حق تعالى كند موجب خشنودى و رضايت است ، زيرا كه خير و صلاح
در آن اسـت ، پـس مـقـام تـوكـل حـاصـل آيـد، ولهـذا تـفـريـع فـرمـوده
اسـت : فتوكل على الله .
فصل ، در فرق بين تفويض و
توكل و ثقه
بدان كه تفريظ نيز غير از توكل است ،
چنانچه ثقه غير از هر دو است . و از اين جهت آنها را در مقامات سالكان
جداگانه شمرده اند. خواجه فرمايد: التفويض اءلطف
اشـارة و اءوسـع مـعـنـى مـن التـوكـل . ثـم قـال : التـوكـل شـعـبة
منه .(382)
يعنى تـفـويـض لطـيـفـتـر و دقـيـقـتـر از توكل است ، زيرا كه تفويض آن
است كه بنده حول و قوت را از خود نبيند و در تمام امور خود را بى تصرف
داند و حق را متصرف ، و اما در تـوكـل چـنـان نـيـسـت ، زيـرا كه متوكل
حق را قائم مقام خود كند در تصرف و جلب خير و صلاح .
و امـا (تـفـويـض ) اوسـع اسـت و تـوكـل شـعـبـه اى اسـت از آن ، زيـرا
كـه تـوكـل در مـصـالح اسـت ، بـه خـلاف تـفـويـض كـه در مـطـلق امـور
اسـت . و نـيـز تـوكـل نـمـى بـاشـد مـگـر بـعـد از وقـوع سـبـب مـوجـب
تـوكـل ، يـعـنـى امـرى كـه در آن تـوكـل مـى كـنـد بـنـده بـر خـدا،
مـثـل تـوكل پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، و اصحابش در حفظ از مشركين
وقتى كه گفته شـد بـه آنها: ان الناس قد جمعوا
لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبناالله و نعم الوكـيـل .(383)
و امـا تـفـويـض قـبـل از وقـوع سـبـب است ، چنانچه در دعاى
مروى از رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، اسـت :
اللهـم انـى اءسلمت نفسى اليك و اءلجاءت ظـهـرى
اليـك و فـوضـت اءمـرى اليـك .(384)
و گـاهـى بـعـد از وقـوع سـبب است ، مـثـل تـفـويـض مـؤ مـن آل
فـرعـون . ايـنـكـه ذكـر كـردم مـحـصـل تـرجـمـه شـرح عـارف معروف ،
عبدالرزاق كاشانى ،(385)
است از كلام جناب عـارف كـامـل ، خـواجـه عـبـدالله ،(386)
بـا مـختصر تفاوت و اختصار.(387)
و كلام خواجه نيز دلالت بر آن دارد.
ليـكـن در بـودن تـوكـل شـعـبـه اى از تـفـويض نظر است ، و در اعم
شمردن تفويض را از تـوكـل مـسـامـحـه واضـحـه اسـت . و نـيـز دليـل
نـيـسـت بـر آنـكـه تـوكـل فـقـط بـعـد از وقـوع سـبـب اسـت ، بـلكـه
در هـر دو مـورد جـاى توكل هست . و اما در حديث شريف كه فرمود: فتوكل
على الله بتفويض ذلك اليه . تـوانـد بـود كـه چـون تـوكـل نـيـسـت
مـگـر بـا رؤ يـت تـصـرف خـويـش ، لهذا براى خود وكيل اتخاذ نموده در
امرى كه راجع به خود مى داند، حضرت خواسته است او را ترقى دهد از مقام
توكل به تفويض ، و به او بفهماند كه حق تعالى قائم مقام تو نيست در
تصرف ، بـلكـه خـود مـتـصـرف مـلك خـويـش و مـالك مـمـلكـت خـود اسـت .
خـواجـه نـيـز در منازل السائرين ، در درجه ثالثه توكل ، تنبه به اين
معنى داده .(388)
و امـا ثـقـه نـيـز غـيـر از توكل و تفويض است ، چنانچه خواجه فرموده :
الثقة سـواد عـيـن التـوكـل نـقـطة دائرة
التفويض و سويداء قلب التسليم .(389)
يعنى مـقـامـات ثلاثه بدون آن حاصل نشود. بلكه روح آن مقامات
ثقه به خداى تعالى است ، و تـابـنـده وثوق به حق تعالى نداشته باشد
داراى آنها نشود. پس ، معلوم شد نكته آنكه حضرت پس از توكل و تفويض
فرمودند: ثق به فيها و فى غيرها.
الحديث الرابع عشر
حديث چهاردهم
بسندى المتصل الى محمد بن يعقوب ، ثقة
الاسلام و عماد المسلمين ، عن عدة من اءصحابنا، عـن اءحـمـد بـن
مـحـمـد، عن على بن حديد، عن منصور بن يونس ، عن الحارث بن المغيرة ،
اءو اءبـيـه ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليه السلام ، قال قلت له : ما
(كان ) فى وصية لقمان ؟ قـال : كـان فـيـهـا الاعـاجـيـب ، و كـان
اءعـجـب مـا كـان فـيـهـا اءن قـال لابـنـه : خف الله عزوجل خيفة لو
جئته ببر الثقلين لعذبك ، و ارج الله رجاء لو جئته بـذنـوب الثـقـليـن
لرحـمـك . ثـم قـال اءبـو عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، كـان اءبـى
يـقـول : انـه ليـس من عبد مؤ مت الا و فى قلبه نوران : نور رجاء، لو
وزن هذا لم يزد على هذا، و لو وزن هذا لم يزد على هذا.(390)
ترجمه :
راوى گـويـد: گـفـتـم به حضرت صادق ، عليه
السلام ، چه چيز بود وصيت لقمان . گـفـت : بود در آنها شگفتها. و عجبتر
چيزى كه بود در آن اين بود كه گفت مر پسر خويش را: بـتـرس خـداى عـزوجل
را ترسيدنى كه اگر آورده باشى به طاعت جن و انس ، هر آينه عذاب كند تو
را، و اميدوار باش خداوند را اميد كه اگر آورده باشى او را به گناههاى
جن و انـس ، هـر آيـنـه بيامرزد ترا. پس از آن گفت حضرت صادق ، عليه
السلام ، بود پدرم كـه مـى گـفـت : هـمـانـا نيست بنده مؤ منى مگر در
دل او دو نور است : نور ترس و نور اميد. اگر كشيده شود اين ، افزون
نشود بر اين ، و اگر كشيده شود اين ، افزون نيايد بر اين .
شرح جوهرى
(391) در صحاح گويد كه گويا
اعاجيب جمع اعجوبه اسـت ،
چـنـانـچـه احـاديـث جـمـع
احـدوثـه اسـت . و بـعـضـى گـويـنـد كه
اعـجـوبـه چيزى است كه نيكويى يا زشتى آن
به شگفت آورد. و در اين حديث مراد اول است . و چنين نمايد كه آن در اصل
مختص به چيزى باشد كه حسنش شگفت آورد، گرچه در استعمال تطفلا در اعم
مستعمل شود.
و بر برخلاف عقوق است و فلان . يبر خالقه
. يعنى اطاعت مى كند او را. چنانچه جوهرى تصريح كرده و
ثقلان جن و انس است .
و ايـن حـديـث شـريـف دلالت دارد بـر ايـنـكـه خـوف و رجـا هـر دو
بـايـد بـه مـرتـبـه كـمال باشد، و ياءس از رحمت و ايمنى از مكر بكلى
ممنوع است ، چنانچه احاديث بسيار بر آن دلالت كـنـد،(392)
و كـتـاب كـريم تنصيص بر آن فرمايد.(393)
و ديگر آنكه بـايـد هـيـچـيـك بـر ديـگـرى رجـحـان نـداشـتـه بـاشـد. و
مـا انـشـاءالله در ضـمـن چـنـد فصل بيان آن و ديگر مناسبات حديث شريف
را مى نماييم .
فصل ، در بيان انسان عارف
را دو نظر است
بـدان كـه انـسـان عـارف بـه حـقـايـق و مـطـلع از نـسـبـت
بـيـن مـمـكـن و واجـب جـل (و) عـلا داراى دو نـظـر اسـت : يـكـى نـظـر
به نقصان ذاتى خود و جميع ممكنات و سيه رويـى كـائنـات ، كـه در ايـن
نـظـر عـلمـا يـا عـيـنـا بـيـايـد كـه سـرتـاپـاى مـمـكـن در ذل نـقـص
و در بـحر ظلمانى امكان و فقر و احتياج فرو رفته ازلا و ابدا و به هيچ
وجه از خـود چـيـزى نـدارد و نـاچـيـز صـرف و بـى آبـرويـى مـحـض و
نـاقـص عـل الاطـلاق اسـت ، بـلكـه ايـن تـعبيرات نيز در حق او درست
نيايد و از تنگى تعبير است و ضـيق مجال سخن ، و الا نقص و فقر و احتياج
فرع شيئيت است و براى جميع ممكنات و كافه خلايق از خود چيزى نيست .
در اين نظر اگر تمام عبادات و اطاعات و عوارف و معارف را در محضر قدس
ربوبيت برد، جز سر افكندگى و خجلت و ذلت و خوف چاره اى ندارد. چه اطاعت
و عبادتى ؟
از كى براى كى ؟ تمام محامد راجع به خود اوست ، و ممكن را در او تصرفى
نيست ، بلكه از تـصـرف مـمـكـن نـقـص عـارض اظـهـار محامد و ثناى حق
شود كه اكنون عنان قلم را از او منصرف مى نماييم . و در اين مقام
فرمايد: ما اءصابك من حسنة فمن الله و ما اءصابك
مـن سـيـئة فـمـن نـفـسـك .(394)
چـنـانـچـه در مـقـام اول فرمايد: قل كل من عندالله
(395) و قائل در اين مقام گويد:
پـيـر مـا گـفـت خـطا بر
قلم صنع نرفت |
|
|
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش
باد(396)
|
|
قـول پـيـر راجـع بـه مـقـام دوم و قـول خـود قـائل راجـع بـه مـقـام
اول است . پس ، در اين نظر خوف و حزن و خجلت و سر افكندگى انسان را فرا
گيرد.
و ديگر نظر به كمال واجب و بسط بساط رحمت و سعه عنايت لطف او.
مـى بـيـند اين همه بساط نعمت و رحمتهاى گوناگون ، كه احاطه بر آن از
حوصله حصر و تـحـديـد خـارج اسـت ، بى سابقه استعداد و قابليت است ،
ابواب الطاف و بخشش را به روى بـنـدگـان گـشـوده اسـت بـى اسـتـحـقـاق
، نـعـم او ابـتـدايـى و غـيـر مـسـبـوق سـؤ ال اسـت ، چـنـانـچـه
حـضـرت سـيـدالسـاجـديـن ، زيـن العـابـدين ، عليه السلام ، در ادعيه
صحيفه و غير آن مكرر اشاره فرموده اند
بدين معنى ،
(397)
پس رجاء او قوت گيرد و اميداوار به رحمت حق گردد. كريمى كه كرامتهاى او
به محض عنايت و رحمت است ، و مـالك المـلوكـى كـه بـى سـابـقـه سـؤ ال
و اسـتـعـداد بـه مـا عـنـايـتـى فـرموده كه تمام عـقـول از عـلم بـه
شـمـه اى از آن عـاجـز و قـاصـر اسـت ، و عـصـيـان اهـل مـعـصـيـت بـه
مـمـلكـت وسـيـع او خـللى وارد نـكـنـد و طـاعـت اهـل طاعت در آن
افزونى نياورد، بلكه هدايت آن ذات مقدس طرق طاعت را، و منع آن ذات اقدس
از عـصـيان ، براى عنايات كريمانه و بسط رحمت و نعمت است ، و براى
رسيدن به مقامات كـمـال و مـدارج كـمـاليـه و تـنـزيه از نقص و زشتى و
تشوه است . پس ، اگر برويم در درگـاه عـز و جـلالش و پـيـشـگاه رحمت و
عنايتش و عرض كنيم بارالها، ما را لباس هستى پـوشـانـيـدى و تـمـام
وسـايل حيات و راحت ما را فوق ادراك مدركين فراهم فرمودى و تمام طـرق
هـدايـت را بـه مـا نـمودى ، تمام اين عنايات براى صلاح خود ما و بسط
رحمت و نعمت بـود، اكـنـون مـا در دار كـرامت تو و در پيشگاه عز و
سلطنت تو آمديم با ذنوب ثقلين ، در صـورتـى كـه ذنوب مذنبين در دستگاه
تو نقصانى وارد نكرده و بر مملكت تو خللى وارد نـيـاورده ، بـا يك مشت
خاك كه در پيشگاه عظمت تو به چيزى و موجودى حساب نشود چه مى كنى جز
رحمت و عنايت ؟ آيا از درگاه تو جز اميد رحمت چيز ديگر متوقع است ؟
پـس ، انـسـان هـمـيشه بايد بين اين دو نظر متردد باشد: نه نظر از نقص
خود و تقصير و قـصـور از قـيـام بـه عـبـوديـت بـبـنـدد، و نـه نـظـر
از سـعـه رحـمـت و احـاطـه عـنـايـت و شمول نعمت و الطاف حق جل جلاله
بپوشد.
فصل ، در قصور ممكن از
قيام به عبادت حق
بدان اى عزيز كه از براى
خوف و
رجا مراتب و درجاتى است حسب حالات بندگان
و مراتب معرفت آنها، چنانچه خوف عامه از عذاب است ، و خوف خاصه از عتاب
، و خـوف اخـص خواص از احتجاب است . و ما اكنون در صدد شرح آن نيستيم ،
و آنچه راجع به مطلب سابق است با بيانى ديگر ذكر مى نماييم .
پس ، بدان كه حق تعالى را احدى از مخلوق نتواند بسزا عبادت كند، زيرا
كه عبادت ثناى مـقـام آن ذات مـقـدس اسـت ، و ثـنـاى هـر كـسـى فـرع
مـعـرفـت بـه اوسـت ، و چـون دسـت آمـال بـنـدگـان از عـز جـلال
مـعـرفـت ذات او بـه حـقـيـقـت كـوتـاه اسـت ، پـس بـه ثـنـاى جـمـال و
جـلال او نـيـز نـتـوانـد قـيـام كرد، چنانچه اشرف خلايق و اعرف
موجودات به مقام ربـوبـيـت اعـتراف به قصور فرمايد و عرض كند:
ما عبدناك حق عبادتك و ما عرفناك حق مـعـرفـتـك
.(398)
و جـمـله دوم بـه مـنـزله تـعـليـل اسـت بـراى جـمـله اول . و
قال :
اءنت كما اءثنيت على نفسك .
(399)
پس ، قصور ذاتى حق ممكن است ، و علو ذاتى مخصوص ذات كبريايى جل جلاله .
و چـون دسـت بـنـدگـان از ثـنـا و عبادت ذات مقدس كوتاه بود و بدون
معرفت و عبوديت حق هـيـچـيـك از بـنـدگـان بـه مـقـامـات كـمـاليـه و
مـدارج اخـرويـه نـرسـنـد ـ چـنـانـچـه در مـحل خود پيش علماى آخرت
مبرهن است ، و عامه از آن غفلت دارند و مدارج اخرويه را جزاف يا شـبـه
جـزاف دانـنـد، تـعـالى الله عـن ذلك عـلوا كـبـيـرا ـ حـق تـعـالى بـه
لطـف شـامـل و رحـمـت واسـعـه خـود بـابـى از رحـمـت و درى از عـنايت
به روى آنها باز كرد، به تعليمات غيبيه و وحى و الهام به توسط ملائكه و
انبيا ـ و آن باب عبادت و معرفت است ـ طـرق عـبـادت خـود را بـر بندگان
آموخت و راهى از معارف بر آنها گشود تا رفع نقصان خـويـش حـتـى
الامـكـان بـنـمايند و تحصيل كمال ممكن بكنند، و از پرتو نور بندگى
هدايت شـونـد بـه عـالم كـرامت حق و به روح و ريحان و جنت نعيم ، بلكه
به رضوان الله اكبر رسـنـد. پـس ، فتح باب عبادت و عبوديت يكى از
نعمتهاى بزرگى است كه تمام موجودات رهـيـن آن نـعـمت اند و شكر آن نعمت
را نتوانند كنند، بلكه هر شكرى فتح باب كرامتى است كـه از شـكـر آن
نـيز عاجزند. پس ، اگر انسان علم به اين مشرب پيدا كرد و قلبش از آن
مـطـلع گـرديـد، مـعـتـرف بـه تقصير شود، و اگر عبادت جن و انس و
ملائكه مقربين را در درگاه حق جل و علا برد باز خائف باشد و مقصر باشد.
و نيز بندگان عارف حق و اولياء خـاص او، كـه از سـر قـدر درى بـروى
آنـهـا بـاز شـده و دل آنـهـا بـه نـور مـعـرفـت روشـن گرديده ، قلبشان
به طورى از خوف لرزان و دلشان مـتـزلزل است كه اگر تمام كمالات به آنها
روى آورد و مفتاح همه معارف به دست آنها داده شـود و قـلوب آنـهـا از
تـجـليـات مـالامـال گـردد، ذره اى خـوف آنـهـا كـم نـگـردد و تزلزل
آنها تخفيف پيدا نكند. چنانچه يكى از آنها گويد:
همه از آخر كار ترسند و من از اول مـى تـرسـم .(400)
سـبـحـان الله و لا حـول و لا قـوة الا باطله .
پناه مى برم به خداى تعالى . خدا مى داند بايد قلب انسان از ايـن كـلام
پـاره پاره شود و دل انسان از خوف ذوب شود و سر به بيابان گذارد. چه
قدر انسان غافل است !
و ديـگـر آنـكـه مـا پـيـش از ايـن ذكر كرديم ، در شرح يكى از احاديث ،
(401)
كه تمام عبادات و اطاعات ما براى تحصيل اغراض خويش و محرك ما حب نفس
است ، و فى الحقيقة زهد دنـيـا بـراى آخـرت اسـت ، و آن مـثـل زهـد
دنيا براى دنيا است پيش احرار، پس ، اگر عبادت ثـقـليـن را در مـحـضـر
قـدس ربـوبيت ببريم ، جز بعد از ساحت مقدس چيز ديگر استحقاق نـداريـم .
حـق تـبارك و تعالى ما را دعوت فرموده به مقام قرب خود و بارگاه انس
خود و خـلقـتـك لاجـلى
(402) فرموده و غايت خلقت را معرفت به خود قرار داده و
طرق معارف و راه عـبـوديـت را به ماها نشان داده ، با اين وصف ما به
تعمير بطن و فرج و شكم به چيز ديگر مشغول نيستيم و جز خودخواهى و
خودپسندى مقصد ديگرى نداريم .
پـس ، اى انـسـان بـيـچـاره كـه عبادات و مناسك تو بعد از ساحت قدس
آورد و مستحق عتاب و عـقـاب كـنـد، بـه چـه اعـتماد دارى ؟ و چرا خوف
از شدت باءس حق تو را بى آرام نكرده و دل تـو را خـون نـنـمـوده . آيـا
تـكـيـه گـاهـى دارى ؟ آيـا بـه اعـمـال خـود وثـوق و اطـمـيـنـان دارى
؟ اگـر چـنـيـن اسـت واى بـه حـال تـو مـعـرفـتـت بـه حـال خـود و
مـالك المـلوك ! و اگـر اعـتـمـاد بـه فـضـل حـق و رجـاء بـه سـعـه
رحـمـت و شـمـول عـنـايـت ذات مـقدس دارى ، بسيار بجا و به محل وثيقى
اعتماد كردى و به پناهگاه محكمى پناه بردى .
خداوندا، بارالها، ما دستمان از همه چيز كوتاه و خود مى دانيم كه ناقص
و ناچيزيم و لايق درگـاه تـو و فـراخـور بارگاه قدس تو چيزى نداريم ،
سر تا پا نقص و عيب و ظاهر و باطن ما به لوث معاصى و مهلكات و موبقات
آغشته است ، ما چه هستيم كه اظهار ثناى تو كـنـيـم ! جـايـى كـه اوليـا
تـو گـويـنـد:
افـبـلسـانـى هـذا الكـال
اءشـكـرك
(403) و عـجـز و ضـعـف و قـصـور خـود را اعـلان
كـنـنـد، مـا اهـل مـعـصيت و محجوبين از ساحت كبريا چه بگوييم . جز
آنكه با لقلقه لسان عرض كنيم رجـاء مـا بـه مـراحـم تـو اسـت و امـيـد
و ثـقـه مـا بـه فضل و مغفرت تو است و به جود و كرم آن ذات مقدس است
. چنانچه در لسان اولياى تو وارد است :
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه
السـلام ، قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : قـال
الله تبارك و تعالى : لا يتكل العاملون لى على اءعمالهم التى يعملونها
لثوابى ، فـانـهم لو اجتهدوا و اءتعبوا انفسهم اءعمارهم فى عبادتى
كانوا مقصرين غير بالغين فى عـبادتى فيما يطلبون عندى من كرامتى و
النعيم فى جناتى و رفيع الدرجات العلى فى جوارى ، ولكن برحمتى فليثقوا
و بفضلى فليرجوا و الى حسن الظن بى فليطمئنوا، فان رحـمـتـى عـنـد ذلك
تـدركهم و منى يبلغهم رضوانى و مغفرتى تلبسهم عفوى ، فانى اءنا الله
الرحمن الرحيم و بذلك تسميت .(404)
يـعـنـى
حـضـرت بـاقـر، عـليـه السـلام ، گـفـت
رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، خـداى تـبـارك و تـعـالى
(فـرمـود): اعـمـاد نـكـنـنـد عـمـل كـنندگان براى من بر اعمال خودشان
كه به جا مى آورند آن را براى ثواب من . پس همانا آنها اگر جديت كنند و
به زحمت اندازند خودشان را در مدت عمرشان در عبادت من ، مى باشند مقصر،
و نارسايند در عبادت خودشان كنه عبادت مرا در آن چيزى كه مى طلبند نزد
مـن از كرامت من و نعمتها در بهشتهاى من و درجات عاليه بلند در جوار من
، ولكن به رحمت من هـر آيـنـه وثـوق كـنـنـد و بـه فـضل من هر آينه
اميدوار باشند و اطمينان به حسن ظن به من داشـتـه بـاشـنـد، پـس همانا
رحمت من در اين هنگام ادراك مى كند آنها را و عطاى من مى رساند آنها را
به رضوان من و مغفرت من مى پوشاند به آنها عفو مرا.
پس ، همانا منم كه هستم خداى بخشنده مهربان و به اين نام برده شدم .
و نـيـز از اسـبـاب خـوف تفكر در شدت باءس حق و دقت سلوك راه آخرت ، و
خطرات متوجه بـر انـسان در ايام حيات و در حين موت ، و سختيهاى برزخ و
قيامت ، و مناقشات در حساب و مـيـزان اسـت ، چـنـانـچـه مـلاحـظـه
آيـات و اخـبـارى كـه وعـده هـاى حـق تـعـالى را شامل است رجاء كامل
آورد. حديث كنند كه حق تعالى به طورى در قيامت بسط بساط رحمت كند كه
شيطان طمع مغفرت حق را كند.
(405)
در اين عالم كه حضرت حق به حسب روايت نظر لطـف بـه آن نـفـرمـوده از
وقـتـى كـه خـلقـت فـرمـوده آن را
(406)
و رحـمـت در آن نـازل نـشـده مـگـر ذره اى نسبت به عوالم ديگر، اين همه
رحمت و نعمت الهى و لطف و بخشش ذات مـقـدس سـرتاپاى همه را فرا گرفته ،
و هر چه پيدا و ناپيداست سفره نعم و عطاى حـضـرت بـارى تـبـارك و تعالى
است كه اگر جميع عالم بخواهند به شمه اى از نعمت و رحمت او احاطه كنند
نتوانند، پس چه خواهد بود در عالمى كه عالم كرامت و مهمانخانه عطاى
ربوبيت و جايگاه رحمت و بسط رحيميت و رحمانيت است ، شيطان حق دارد طمع
به رحمت كند و اميد عطاى حق نمايد.
پـس ، حـسـن ظـن خـود را بـه حـق كـامـل كـن و اعـتـمـاد بـه فضل او
نما، ان الله يغفر الذنوب جميعا.
(407)
خداى تعالى جميع گناهان را بيامرزد و هـمـه را در بـحـر عـطـا و رحـمـت
خـود مـسـتـغـرق نـمـايـد. تـخـلف در
وعـده
حـق مـحـال اسـت ، گـرچـه تـخـلف در
وعـيـد ممكن است و چه بسا بسيار واقع شود. پس دل خـوش دار بـه
رحـمـت كـامـل او كـه اگـر رحـمـت حـق شـامـل حـالت نـبـود مـخـلوق
نـبـودى . هـر مـخـلوقـى مـرحـوم اسـت : وسـعـت رحـمـتـه كل شى ء.
(408)
فصل ، در فرق بين رجا و
غرور است
ولى اى عـزيـز مـلتـفـت بـاش كـه
رجـا
را از
غـرور تـمـيـز دهى . ممكن است اهـل
غـرور بـاشـى و گـمـان كـنـى اهـل رجـا هـسـتـى . و تـمـيـز آن از
مـبـادى آن سـهـل اسـت : بـبين اين حالتى كه در تو پيدا شده و بدان خود
را راجى مى دانى از تهاون بـه اوامر حق و كوچك شمردن حق و اوامر او
پيدا شده ، يا از اعتقاد به سعه رحمت و عظمت آن ذات مـقـدس ؟ و اگـر
تـميز آن نيز مشكل است ، از آثار مى توان تميز داد: اگر عظمت حق در دل
بـاشـد و قلب مؤ من به احاطه رحمت و عطاى رحمت و عطاى آن ذات مقدس
باشد، قيام به اطـاعـت و عـبـوديـت مـى كـنـد، چـون تـعـظـيـم و عبادت
عظيم و منعم از فطريات است و تخلف نـاپذير است ، پس اگر با قيام به
وظايف عبوديت وجد و جهد در طاعت و عبادت ، اعتماد به اعـمـال خـود
نـداشـتـه بـاشـى و آنـهـا را بـه چـيـزى نـشـمـرى و امـيـد بـه رحـمـت
حـق و فـضـل و عـطـاى او داشـتـه بـاشـى و خـود را بـه واسـطـه اعـمال
خود مستوجب هر ذم و لوم و سخط و غضب بدانى و تكيه گاه تو رحمت وجود
جواد على الاطـلاق بـاشـد، داراى مـقـام
رجا
هستى ، و شكر خداى تبارك و تعالى كن و از ذات مقدس بخواه كه آن را در
قلب تو محكم كند و مقام بالاتر از آن را به تو عنايت فرمايد. و اگـر
خـداى نـخـواسـته متهاون به اوامر حق بودى و بى اهميت و ناچيز شمردى
فرموده هاى ذات اقـدس را، بـدان كـه آن غرور است كه در دل تو پيدا شده
از مكائد شيطان و نفس اماره تـو. اگر ايمان به سعه رحمت و عظمت داشتى ،
اثرى از آن نمايان بود در تو. مدعى كه عـمـلش مـخـالف بـا دعـوايش باشد
خود مكذب خود است . شاهد بر اين كلام در احاديث معتبره بسيار است :
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى نـجـران ، عـمـن
ذكـره عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليه السلام ، قال قلت له : قوم يعملون
بالمعاصى و يقولون نرجو! فلا يزالون كذلك حتى ياءتيهم المـوت . فقال :
هؤ لاء قوم يترجحون فى الامانى . كذبوا، ليسو براجين . ان من رجا شيئا
طلبه ، و من خاف من شى ء هرب منه .(409)
راوى گويد:
گفتم به حضرت صادق ، عليه السلام ،
يك دسته از مردم اند كه بجاى مـى آورنـد مـعـصـيـتـهـا را و گـويند ما
اميدواريم و هميشه چنين هستند تا بيايد آنها را مرگ . فرمود: آنها قومى
هستند مايل شده اند از اعتدال به آرزوهاى بيجا. دروغ همى گويند، راجى
نـيـستند. همان كسى كه اميد داشته باشد چيزى را، طلب نمايد، و كسى كه
ترسناك باشد از چيزى ، فرار كند از آن . و قريب به اين مضمون
روايت ديگر است در كافى شريف :
و بـاسـنـاده عـن الحـسـيـن بـن اءبـى سـارة
قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عليه السلام ، يقول ، لا يكون المؤ من
مؤ منا حتى يكون خائفا راجيا. و لا يكون خائفا راجيا حتى يكون عاملا
لما يخاف و يرجو.(410)
راوى گـويـد:
شنيدم حضرت صادق ، عليه السلام ،
مى فرمود: نمى باشد مؤ من مؤ من مـگر آنكه ترسناك و اميدوار باشد. و
نمى باشد ترسناك و اميدوار تا اينكه به جا آورد آنـچـه را كـه مـى
تـرسـد و امـيـدوار اسـت . و بـعـضـيـهـا گـفـتـه انـد مـثـل
كـسـى كـه عـمـل نـكـنـد و انـتـظـار و رجـا داشـتـه بـاشـد، مـثـل
كـسـى اسـت كـه بـى مـهـيـا كـردن اسـبـاب بـه امـيـد مـسـبـب
نـشـيـنـد.
(411)
مـثـل زارعـى كـه يـا بـدون افـشـاندن تخم يا بى مراقبت نمودن از زمين
و آبيارى نمودن و بـدون رفـع موانع بنشيند به انتظار زراعت . اين را
نتوان گفت رجا دارد، بلكه حمق دارد و ابـله اسـت . و مـثـل كـسـى كـه
اصـلاح اخلاق نكرده يا از معاصى اجتناب نكرده اعمالى كند، مثل كسى است
كه بذر را در شوره زار كشت كند، البته چنين زرعى نتيجه مطلوبه ندهد. پس
رجـاء مـحـبـوب و مـستحسن است كه انسان تمام اسبابى كه تحت تصرف اوست و
حق تعالى به عنايت كامله خود به او قدرت عنايت كرده و هدايت به طرق
صلاح و فساد فرموده و امر بـه تـهـيـه آنـها نموده ايجاد كند، پس از آن
به انتظار و اميد آن باشد كه حق تعالى به عـنـايـات سـابـقـه خود
اسبابى كه در تحت اختيار او نيست فراهم فرمايد و رفع موانع و مفسدات را
بنمايد.
پس ، بنده اگر زمين دل را از خارهاى اخلاق فاسده و سنگ و شوره هاى
معاصى پاك نمود و بذر اعمال را در او كشت و به آب صافى علم نافع و
ايمان خالص آن را آبيارى كرد و از مـفـسـدات و مـوانع ، مثل عجب و ريا
و امثال آنها كه به منزله علفهايى است كه مانع از سبز شـدن زراعـت اسـت
، خـالص نـمـود، پـس از آن بـه انـتـظـار فضل خدا نشست كه حق تعالى او
را ثابت نگه دارد و عاقبت او را ختم به خير فرمايد، اين رجـاء مـستحسن
است چنانچه حق تعالى فرمايد:
ان الذين آمنوا
والذين هاجروا و جاهدوا فى سـبـيـل الله اولئك يـرجـعـون رحـمت الله
(412) آنان كه ايمان
آوردند و مهاجرت كردند و جهاد در راه خدا نمودند، آنها اميدوار رحمت
خداوندند.
فصل ، در لميت موازنه خوف
و رجا
در ذيـل ايـن حـديث شريف مذكور است كه خوف و رجاء نبايد يكى بر
ديگرى رجحان داشته بـاشـد. چـنـانـچـه در مـرسـله ابن ابى عمير از حضرت
صادق عليه السلام ، نيز به همين مـضـمـون وارد اسـت .
(413)
و انـسـان وقـتـى كـه كـمـال نـقـص خـود را از قيام به عبوديت ملاحظه
كرد و دقت و ضيق راه آخرت را تفكر نمود، خـوف در او حـادث شـود بـه
اعـلى درجـه . و وقـتـى مـلاحـظـه ذنـوب خـود را نمود تفكر در حال
مردمى كرد كه عاقبت امر بى ايمان و عمل صالح از دنيا رفتند و حالشان با
اينكه در اول امر خوب بود منجر به بدى شد و مبتلا به سوء عاقبت شدند،
در او خوف شديد شود. در حـديـث شـريـف كـافـى از حـضـرت صـادق ، عـليـه
السـلام ، نقل كند:
قـال :
المـؤ مـن بين مخافتين : ذنب قد مضى لا
يدرى ما صنع الله فيه ، و عمر قد بقى لا يـدرى مـا يـكـتـسـب فـيـه مـن
المـهـالك . فـهـو لا يـصـبـح الا خـائفـا و لا يـصلحه الا الخوف .(414)
فـرمـايـد حضرت صادق ، عليه السلام ، كه
مؤ من
بين دو خوف است : گناهى كه همانا گـذشـته و نداند چه معامله كند خداوند
در آن ، و عمرى كه باقى مانده و نداند چه كسب مى كـنـد در آن از
مـهـلكـه هـا. پس او صبح نكند مگر ترسناك ، و اصلاح نكند او را مگر ترس
.
و در خـطـبـه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، كه در حديث كافى
از جناب صادق ، عـليـه السـلام ، نـقـل مـى نـمـايـد، بـه همين مضمون
وارد است .
(415)
بالجمله ، خود در كمال نقص و تقصير، و حق در كمال عظمت و جلالت و سعه
رحمت و عطاست . و عبد در بين اين دو نظر هميشه در حد اعتراف خوف و
رجاست . و چون اسماء جلاليه و جماليه به يك سان در قلب سالك جلوه كند،
خوف و رجا رجحان بر هم پيدا نكنند.
و بـعـضـى گـفـتـه انـد در بـعـضـى اوقـات خـوف بـراى انـسـان
نـافـعـتـر اسـت ، مـثـل حـال صـحـت و سـلامـت ، تـا انـسـان در كـسـب
كـمـال و عـمـل صـالح كـوشـد. و در بـعـضـى حـالات رجـا بـهـتـر اسـت ،
مثل حال پيدايش امارات موت ، تا انسان ملاقات كند حق را با حالتى كه
محبوبتر است پيش او.
(416)
و ايـن سـخـن مـطـابـق گفته هاى سابق و احاديث مذكوره درست نيايد، زيرا
كه رجـاء محبوب نيز باعث بر عمل و كسب آخرت است ، و خوف از حق هميشه
محبوب و منافات با رجاء واثق ندارد.
و بـعـضـى گفته اند خوف از فضايل نفسانيه و كمالات عقليه نيست در دار
آخرت ، و فقط آن در دار دنـيـا، كـه دار عـمـل اسـت ، از امـور
نـافـعـه اسـت بـراى فـعـل عـبـادات و تـرك مـعـاصى و بعد از خروج از
دنيا فايده اى ندارد، به خلاف رجا كه مـنـقـطـع نـشـود و در دار آخـرت
نـيـز باقى است ، زيرا كه بنده هر چه از رحمت خدا بيشتر نايل شود، طمعش
به فضل حق افزون گردد، زيرا كه خزاين رحمت و جود حق تناهى ندارد. پس ،
خوف منقطع شود و رجا باقى ماند.
(417)
محدث محقق ، مجلسى ،
(418)
رحمه الله ، فرمايد كه حق اين است كه بنده مادامى كه در دار تـكـليـف
اسـت ، لابد است از خوف و رجا، و بعد از مشاهده امور آخرت ، يكى از
آنها لابد بر ديگرى رجحان پيدا مى كند.
(419)
نـويسنده گويد آنچه ذكر كردند از غلبه خوف و رجا در عالم آخرت مطابق
آنچه ذكر شد در معنى رجا درست نيايد. و بر فرض صحت ، راجع به متوسطين
است كه خوف و رجا آنها راجـع بـه ثـواب و عـقـاب است . و اما حال خواص
و اوليا غير از آن است كه ذكر كرده اند، زيـرا كـه خـوف و رجـايـى كـه
(از) مـشـاهـده عـظـمـت و جـلال و تـجـلى اسـمـاء لطـف و جـمـال در
قـلب حـاصـل شـود بـه مـعـايـنـه امـور آخـرت زايـل نـشـود و رجـحـان
بـر يـكـديـگـر پـيـدا نـكـنـد، بـلكـه آثـار جـلال و عـظـمـت و
تـجـليـات جـمـال و لطـف در عـالم آخـرت بـيـشـتـر اسـت ، و خـوف حاصل
از عظمت حق از لذايذ روحانيه است و منافات با آيه كريمه
اءلا ان اءولياء الله لا خـوف عـليـهـم و لا هـم
يـحـزنـون
(420) نـدارد. چـنـانـچـه بـا تـاءمـل مـعـلوم
شـود. و آنـچـه از آن قـائل نـقـل شـد كـه خـوف از فـضـائل
نـفـسـانـيـه نـيـسـت ، خـوف از جـلال و عـظـمـت نـيـسـت ، زيـرا كـه
آن كـمـال اسـت و از كـامـلين مكملين از غير آنها بيشتر است .
والحمدلله على جماله و جلاله و الصلاة على محمد
و آله
حديث ا لخامس عشر
حديث پانزدهم
بسندنا المتصل الى سلطان المحمدثين يعقوب
الكلينى رضوان الله عليه ، عن على بن ابـراهـيـم ، عـن اءبـيـه ، عـن
ابـن مـحـبـوب ، عـن سـمـاعـة عـن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قـال
ان فـى كـتاب على ، عليه السلام : اءن اءشد الناس بلاء النبيون ، ثم
الوصيون ، ثم الامثل فالامثل . و انما يبتلى المؤ من على قدر اءعماله
الحسنة ، فمن صح دينه و حسن عمله ، اشتد بلاؤ ه . و ذلك اءن الله تعالى
لم يجعل الدنيا ثوابا لمؤ من و لا عقوبة لكافر. و من سخف دينه و ضعف
عقله قل بلاؤ ه . و ان البلاء اءسرع الى المؤ من التقى من المطر الى
قرار الارض .(421)
ترجمه :
سماعه از حضرت صادق ، عليه السلام ، حديث كند كه
گفت همانا در كتاب على ، عليه السلام ، است اينكه همانا سخت ترين مردم
از حيث بلا پيغمبران اند، پس جانشينان آنها، پس نـيكوتر پس نيكوتر. و
همانا چنين است كه مبتلا مى شود مؤ من به اندازه كارهاى نيكويش ، پـس
كـسـى كه درست باشد دين او و نيكو باشد كار او، سخت گردد بلاى او. و
اين براى آن اسـت كـه خـداى تـعـالى قرار نداده است دنيا را ثواب از
براى مؤ منى و نه سزا براى كـافـرى . و كـسـى كـه تنك است دينش و ضعيف
است عقلش ، كم باشد بلايش . و همانا بلا تندتر است به سوى مؤ من
پرهيزگار از باران به سوى آرامگاه زمين .
شـرح بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه مـراد
از نـاس
در مـثل اين حديث شريف كاملين ، از قبيل انبيا و اوليا و اوصيا،
است ، و در حقيقت آنها ناس هستند و سـاير مردم
نسناس . چنانچه در احاديث است .
(422)
و اين وجهى ندارد. بلكه مـنـاسـب مـقام اين است كه در اينجا عموم مردم
اراده شود، چنانچه وجهش پر واضح است . و از احـاديـث ايـن بـاب كافى
نيز استفاده شود. و اگر در حديثى وارد باشد كه
ناس كاملين باشند، نه آن است كه هر جا كه اين كلمه وارد شد مراد
آنهاست .
و
بـلاء اخـتـبـار و امـتـحـان اسـت ، و
در نـيـك و بـد اسـتـعـمـال شـود. چـنـانچه اهل لغت تصريح كرده اند.
جوهرى گويد
(423)
در صحاح :
والبـلاء الاخـتـبـار يـكـون
بـالخـيـر و الشـر. يـقـال : اءبـلاه الله بـلاء حـسنا وابتليه
مـعـرفـا. و حـق تـعـالى نـيـز فـرمـايـد: بـلاء حـسـنـا.
(424)
بـالجـمـله ، هـر چـه جـل جـلاله بـه آن بـنـدگـان خـود را امـتـحـان
فـرمـايـد بـلا و ابـتـلاسـت ، و چـه از قبيل امراض و اسقام و فقر و
ذلت و ادبار دنيا باشد، يا مقابلات آنها، كه بسا باشد كه انسان به كثرت
جاه و اقتدار و مال و منال و رياست و عزت و عظمت امتحان شود. ولى هر
وقت
بـلا يـا
بـليـه يـا
ابـتـلا يـا امثال
آنها مطلق ذكر شود، منصرف به قسم اول شود.
و
اءمـثـل بـه مـعـنـى اشـرف و افـضـل
اسـت . يـقـال :
هـذا اءمـثـل مـن هـذا. اءى ،
اءفـضـل و اءدنـى الى الخـيـر. و اءمـاثـل النـاس ، خـيـارهـم .(425)
پـس مـعـنـى ثـم الامـثـل فـالامـثـل چـنـان آيـد كـه هـر كـس
پـس از اوصـيـا افـضـل و نـيـكـوتـر اسـت ، بـلاى او سـخـت تـر از
سـايـريـن باشد، و هر كس پس از آنها افـضـل اسـت ، بـلايـش از ديـگران
بيشتر است . و درجات كثرت ابتلا به مقدار و بر وزان درجات فضل است . و
اين نحو تعبير در فارسى نيست .
و
سخف به معنى رقت و خفت عقل است .
چنانچه در صحاح و غير آن است .
و
قـرار بـه مـعـنـى مـسـتـقـر و
جـايـگاه است . چنانچه از لغت استفاده شود.
و فى
القاموس : القرار و القرارة ما قر فيه ، و المطمئن من الارض .(426)
وجه مناسبت و تشبيه آن است كه همان طور كه زمين قرارگاه و مستقر
باران است و باران بر او رو آورد و قـرار گـيرد، مؤ من نيز قرارگاه
بليات است كه آنها به او تهاجم كند و قرار گيرد و از او مفارقت نكند.
مـا بـا خـواسـت خداى تعالى در خلال فصولى چند بيان آنچه محتاج به ذكر
است در حديث شريف مى نماييم .
فـــصــل ، در بـيـان
مـعنى امتحان و نتيجه آن و چگونگى نسبت آن به ذات مقدس حق تعالىحسب
مناسبت و گنجايش اين اوراق .
بـدان كـه نـفـوس انـسـانيه در بدو ظهور و تعلق آن به ابدان و
هبوط آن به عالم ملك در جـمـيـع علوم و معارف و ملكات حسنه و سيئه ،
بلكه در جميع ادراكات و فعليات ، بالقوه اسـت و كـم كـم رو بـه
فـعـليـت گـذارد بـه عـنـايـت حـق جـل و عـلا. و ادراكـات ضـعـيـفـه
جـزئيـه اول در او پـيـدا شـود، از قـبـيـل احـسـاس لمـس و حواس ظاهره
ديگر الاخس فالاخس ، و پس آن اداركات باطنيه نيز به تـرتـيـب در او
حـادث گـردد. ولى در جـمـيـع مـلكـات بـاز بـالقوه باشد، و اگر در تحت
تـاءثـيـراتـى واقـع نـشـود، بـه حـسـب نـوع مـلكـات خـبـيـثـه در او
غـالب شـود و مـتـمـايـل بـه زشـتـى و نـاهـنـجـارى گـردد، زيـرا كـه
دواعـى داخـليـه از قبيل شهوت و غضب و غير آن او را طبعا به فجور و
تعدى و جور دعوت كند، و پس از تبعيت آنـها به اندك زمانى حيوانى بس
عجيب و شيطانى بى اندازه غريب گردد. و چون عنايت حق تـعـالى و رحـمـتـش
شامل حال فرزند آدم در ازل بود، دو نوع از مربى و مهذب به تقدير كـامـل
در او قـرار داد كـه آن دو بـه مـنزله دو بال است از براى بنى آدم كه
مى تواند به واسـطـه آنـهـا از حـضـيـض جـهـل و نـقـص و زشـتـى و
شـقـاوت بـه اوج عـلم و مـعـرفـت و كـمـال و جـمـال و سـعـادت پـرواز
نمايد و خود را از تنگناى ضيق طبيعت به فضاى وسيع مـلكـوت اعـلى
رسـانـد. و ايـن دو يـكـى مـربـى بـاطـنـى ، كـه قـوه عـقـل و تـميز
است ، و ديگر مربى خارجى ، كه انبيا و راهنمايان طرق سعادت و شقاوت مى
بـاشـنـد. و ايـن دو هـيـچـكـدام بـى ديـگـرى انـجـام ايـن مـقـصـد
نـدهـنـد، چـه كـه عـقـل بـشـر خـود نـتواند كشف طرق سعادت و شقاوت كند
و راهى به عالم غيب و نشئه آخرت پيدا كند، و هدايت و راهنمايى پيغمبران
بدون قوه تميز و ادراك عقلى مؤ ثر نيفتد.
پـس حـق تـبـارك و تـعـالى ايـن دو نـوع مربى را مرحمت فرموده كه به
واسطه آنها تمام قـواى مـخـزونـه و اسـتـعـدادات كـامـنـه در نـفـوس
بـه فـعـليـت تـبديل پيدا كند. و اين دو نعمت بزرگ را حق تعالى براى
امتحان بشر و اختبار آنها مرحمت فرموده ، زيرا كه بدين دو نعمت ممتاز
شوند افراد بنى نوع انسان از يكديگر، و سعيد و شـقـى و مـطـيع و عاصى و
كامل و ناقص از هم جدا شوند. چنانچه جناب ولايت مآب فرمايد:
والذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة
.(427)