شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۱۳ -


و در كـافـى شريف ، در باب تمحيص و امتحان ، ابن ابى يعفور از حضرت صادق ، عليه السـلام ، نقل كند كه قال : لابد للناس من اءن يمحصوا و يميزوا و يغربلوا و يستخرج فـى الغربال خلق كثير.(428) فرمود: لابد است از براى مردم از اينكه خالص شـونـد و امـتـحـان گـردنـد و تـمـيـز داده شـونـد و غـربـال شـونـد، و اسـتـخـراج شود در غربال خلق بسيارى .
و باسناده عن منصور، قال قال لى اءبو عبدالله ، عليه السلام : يا منصور، ان هذا الامر لا يـاءتـيـكـم الا بـعـد ايـاس (ولا) والله حـتى تميزوا و لا والله حتى تمحصوا، و لا والله يشقى من يشقى و يسعد من يسعد.(429)
فرمود: اى منصور، همانا اين امر (يعنى قيام
) نـمـى آيد شما را مگر بعد از ماءيوس (شدن ). و نه به خدا قسم تا تميز داده شويد، و نه به خدا قسم تا خالص شويد، و نه به خدا قسم تا شقى شود هر كس شقى مى شود و سعيد شود هر كس سعيد مى شود.

و در حـديـث ديـگـر اسـت از حـضـرت ابـوالحـسـن ، عـليـه السـلام ، قال : يخلصون كما يخلص الذهب .(430)
و در كـافـى شـريـف ، در بـاب ابـتـلا و اخـتـبار، سند به حضرت صادق ، عليه السلام ، رساند، قال : ما من قبض و لا بسط الا ولله فيه مشيئة و قضاء وابتلاء.(431)
و در حـديـث ديـگـر از حـضـرت منقول است ، قال : انه ليس شى ء فيه قبض اءوبسط مما اءمرالله به اءونهى عنه الا و فيه لله عزوجل ابتلاء و قضاء.(432) يعنى نيست چـيـزى كـه در آن منع و عطايى باشد از چيزهايى كه امر فرموده خداوند تعالى به آن يا نـهـى فـرمـوده از آن ، مـگـر آنـكـه در آن از بـراى خـداى عزوجل امتحان و حكمى است . و قبض در لغت امساك و منع و اخذ است ، و بسط نشر و اعطاست . پس هر عطا و توسعه و منعى و هر امر و نهى و تكليفى براى امتحان است .
پـس ، معلوم شد كه بعث رسل و نشر كتب آسمانى ـ همه براى امتيار بشر و جدا شدن اشقيا از سـعدا و مطيعين از عاصين است . و معنى امتحان و اختبار حق همين امتياز واقعى خود بشر است از يـكـديـگـر، نه علم به امتياز، زيرا كه علم حق تعالى ازلى و متعلق و محيط به هر چيز اسـت قـبـل از ايـجـاد. و حـكما در تحقيق امتحان و ابتلا بسط كلام داده اند كه ذكر آن خارج از ميزان است .
پـس ، نـتـيجه امتحان مطلقا ـ كه اين دو كه ذكر شد از بزرگترين آنها است ـ امتياز سعيد و شـقـى اسـت . در ايـن امـتـحـان و اخـتـبـار نيز حجت خدا بر خلق تمام شود و هلاكت و شقاوت و سعادت و حيات هر كسى از روى حجت و بينه واقع گردد و راه اعتراض باقى نماند. هر كس تحصيل سعادت و حيات جاويدان نمايد، به هدايت و توفيق حق است ، زيرا كه تمام اسباب تـحصيل را مرحمت فرموده . و هر كس تحصيل شقاوت نمايد و رو به هلاكت رود و تبعيت نفس و شيطان كند، با فراهم بودن جميع طرق هدايت و اسباب كسب سعادت ، خود به اختيار خود بـه هلاكت و شقاوت فرو رفته و حجت بالغه حق بر او تمام است : لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت .(433)
فصل ، در بيان نكته شدت ابتلاء انبياء و اوصياء و مؤ منين
بدان كه پيش از اين مذكور شد(434) - كه هر عملى كه از انسان صادر مى شود، بلكه هـر چـه در مـلك بـدن واقع شود و متعلق ادراك نفس شود، از آن يك نحو اثرى در نفس واقع شـود چـه اعـمـال حـسـنـه بـاشـد يـا سـيـئه ، كـه از اثـر حـاصـل از آنـهـا در لسـان اخبار به نكته بيضا و نكته سوداء تعبير شده ،(435) و چه از سنخ لذايذ باشد يا سنخ آلام باشد. مثلا از هر لذتى كه از مطعومات يـا مـشـروبـات يـا منكوحات و جز آنها انسان مى برد، در نفس اثرى از آن واقع مى شود و ايـجـاد عـلاقـه و مـحبتى در باطن روح نسبت به آن مى شود و توجه نفس به آن افزون مى شـود. و هـر چـه در لذات و مـشـتـهـيـات بـيـشـتـر غـوطـه زند، علاقه و حب نفس به اين عالم شـديـدتـر گردد و ركون و اعتمادش بيشتر شود، و نفس تربيت شود و ارتياض پيدا كند به علاقه دنيا، و هر چه لذايذ در ذائقه اش بيشتر شود، ريشه محبتش بيشتر گردد، و هر چـه اسـبـاب عـيش و عشرت و راحت فراهمتر باشد، درخت علاقه دنيا برومندتر گردد. و هر چـه تـوجـه نـفـس بـه دنـيـا بـيـشـتر گردد. به همان اندازه از توجه به حق و عالم آخرت غافل گردد، چنانچه اگر ركون نفس بكلى به دنيا شد و وجهه آن مادى و دنياوى گرديد، سـلب تـوجـه از حـق تـعـالى و دار كرامت او بكلى گردد و اءخلد الى الارض و اتبع هواه شود.(436)
پـس ، اسـتغراق در بحر لذايذ و مشتهيات قهرا حب به دنيا آورد، و حب به دنيا تنفر از غير آن آورد، و وجـهـه بـه ملك غفلت از ملكوت آورد. چنانچه به عكس اگر انسان از چيزى بدى ديـد و ادراك نـامـلايـمـات كـرد، صـورت آن ادراك در نـفـس ايـجـاد تـنفر نمايد. و هر چه آن صـورت قـويـتـر باشد، آن تنفر باطنى قويتر گردد. چنانچه اگر كسى در شهرى رود كه در آنجا امراض و آلام بر او وارد شود و ناملايمات خارجى و داخلى بر او رو آورد، قهرا از آنـجـا مـتـنفر و منصرف شود. و هر چه ناملايمات بيشتر باشد، انصراف و تنفر افزون شود. و اگر شهر بهترى سراغ داشته باشد، كوچ به آنجا كند. و اگر نتواند به آنجا حركت كند، علاقه به آنجا پيدا كند و دلش را به آنجا كوچ دهد.
پـس ، اگـر انسان از اين عالم هر چه ديد بليات و آلام و اسقام و گرفتارى ديد و امواج و فتنه ها و محنتها بر او روآورد، قهرا از آن متنفر گردد و دلبستگى به آن كم شود و اعتماد بـه آن نكند. و اگر به عالم ديگرى معتقد باشد و فضاى وسيع خالى از هر محنت و المى سراغ داشته باشد، قهرا بدانجا سفر كند. و اگر سفر جسمانى نتوان كرد، سفر روحانى كـنـد و دلش را بـدانـجـا فـرسـتـد. و پـر واضح است كه تمام مفاسد روحانى و اخلاقى و اعمالى از حب به دنيا و غفلت از حق تعالى و آخرت است . و حب به دنيا سرمنشاء هر خطيئه است ،(437) چنانچه تمام اصلاحات نفسانى و اخلاقى و اعمالى از توجه به حق و دار كرامت آن و از بيعلاقگى به دنيا و عدم ركون و اعتماد به زخارف آن است .
پـس ، مـعـلوم شـد از ايـن مـقـدمـه كه حق تعالى عنايت و الطافش به هر كس بيشتر باشد و مـراحـم ذات مـقـدس شـامـل حـال هـر كس زيادتر باشد، او را بيشتر از اين عالم و زخارف آن پـرهـيـز دهـند و امواج بليات و فتن را بر او بيشتر متوجه فرمايد، تا اينكه روحش از اين دنيا و زخارف آن منصرف و منزجر گردد و به مقدار ايمانش رو به عالم آخرت رود و وجهه قـلبـش مـتـوجـه بـه آنـجـا گـردد. و اگـر نـبـود از بـراى تحمل شدت ابتلا مگر همين يك جهت ، هر آينه كفايت مى كرد. و در احاديث شريفه اشارت به اين معنى دارد:
مـحـمـد بـن يـعـقـوب بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : ان الله تـعـالى ليـتـعـاهـد المـؤ مـن بـالبـلاء كـمـا يـتـعـاهـد الرجل اءهله بالهدية من الغيبة ، و يحميه الدنيا كما يحمى الطبيب المريض .(438)
حضرت باقر عليه السلام ، فرمايد: همانا خداى تعالى هر آينه تفقد كند مؤ من را به بـلا چـنـانـچـه تـفقد كند مردى عيال خود را به هديه از سفر. و هر آينه پرهيز دهد او را از دنيا، چنانچه پرهيز دهد طبيب مريض را.
و در حـديـث ديـگـر نـيـز بـه هـمين مضمون وارد است .(439) و گمان نشود كه محبت حق و شـدت عنايت ذات اقدس ‍ به بعضى بندگان ، نعوذبالله ، جزاف و بى جهت است ، بلكه هـر قدمى كه مؤ من و بنده خدا به سوى او بردارد، عنايت حق به او متوجه شود، حق تعالى بـه قـدر ذراعـى بـه او نـزديـك شـود.(440) مـثل مراتب ايمان و تهيه اسباب توفيق ، مـثل انسانى است كه با چراغى در راه تاريك حركت كند: هر قدمى كه بردارد، جلو او روشن گردد و راهنمايى براى قدم ديگر نمايد. هر قدمى كه انسان به سوى آخرت بردارد، راه روشـنـتـر شود و عنايات حق به او بيشتر گردد و اسباب توجه به عالم قرب و تنفر از عـالم بعد را فراهم فرمايد. و عنايات ازليه حق تعالى به انبيا و اوليا به واسطه علم ازلى اوست به اطاعت آنها در زمان تكليف . چنانچه شما اگر دو بچه داشته باشيد كه در حـال طـفـوليـت آنـهـا عـلم پـيـدا كنيد كه يكى موجبات رضايت شما را فراهم مى كند و يكى مـوجـبـات سـخـط و غـضـب شـمـا را، البـتـه عـنـايـت شـمـا از اول به آن مطيع بيشتر از ديگرى است .
و ديـگر از نكات شدت ابتلاى بندگان خاص اين است كه آنها در اين ابتلا و گرفتاريها بـه ياد حق افتند و مناجات و تضرع در درگاه قدس ذات مقدس نمايند و ماءنوس با ذكر و فكر او گردند. و طبيعى اين نوع بنى الانسان است كه در وقت بليات تشبث به هر ركنى كه احتمال نجات در او دهند پيدا مى كنند، و در وقت سلامت و راحت غفلت از آن پيدا مى كنند، و چـون خواص ركنى جز حق سراغ ندارند، بدان متوجه شوند و انقطاع به مقام مقدس او پيدا كـنـند. و حق تعالى از عنايتى كه به آنها دارد، خود سبب انقطاع را فراهم فرمايد. گرچه ايـن نـكـتـه ، بـلكـه نـكـتـه سـابـقـه ، نـسـبـت بـه انـبـيـا و اوليـاء كمل درست نيايد، چه كه آنها مقامشان مقدستر از آن است و قلبشان محمكتر از آن است كه به ايـن امـور عـلاقـه بـه دنـيـا پـيـدا كـنـنـد، يـا در تـوجـه و انـقـطـاعـشـان بـه حـق فـرقـى حاصل شود.
و تـوانـد بـود كه انبيا و اولياء كمل چون به نور باطنى و مكاشفات روحانى يافته اند كـه حـق تـعـالى بـه اين عالم و زخارف آن نظر لطف ندارد و دنيا و هر چه در اوست خوار و پست است در پيشگاه مقدس او، از اين جهت اختيار كردند فقر را بر غنا و ابتلا را بر راحتى و بليات را بر غير آنها چنانچه در احاديث شريفه شاهد بر اين معنى است .(441)
در حـديـث است كه جبرئيل كليد خزاين ارض را در حضور خاتم النبيين ، صلى الله عليه و آله ، آورد و عـرض كـرد در صـورت اخـتـيـار آن از مـقـامات اخروى شما نيز چيزى كم نشود. حـضرت براى تواضع از حق تعالى قبول نفرمود و فقر را اختيار فرمود.(442) و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد در حـديـثـى ، قـال : ان الكـافـر ليـهـون عـلى الله حـتـى لو سـاءله الدنـيـا بـمـا فـيـهـا اءعـطاه ذلك .(443) و اين از خوارى دنياست در نظر كبرياى حق . و در حديث است كه حق تعالى از وقتى كه عالم اجسام را خلق فرموده به آن نظر لطف نفرموده است .(444)
و ديـگـر از نـكـات شـدت ابـتـلاء مـؤ منين آن است كه در اخبار به آن اشاره شده است كه از بـراى آنـهـا درجـاتـى اسـت كـه بـه آنـهـا نـايـل نـشـونـد مـگـر با بليات و امراض و آلام .(445) و مـمـكـن اسـت ايـن درجـات صـورت اعـراض از دنـيـا و اقـبـال بـه حـق بـاشـد، و مـمـكـن است از براى خود اين بليات صورت ملكوتى باشد كه نـيـل بـه آنها نشود مگر با ظهور در عالم ملك و ابتلاى آنها به آن . چناچه در حديث شريف كـافـى سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد: قال انه ليكون للعبد منزلة عندالله ، فما ينالها الا باحدى الخصلتين : اما بذهاب ماله ، اءو بـبـليـة فـى جـسـده .(446) فـرمـود: همانا چنين است : هر آينه مى باشد از بـراى بـنـده درجـه اى پـيـش خـدا، پـس نمى رسد به آن مگر به دو خصلت : يا به رفتن مالش ، يا به بليه در جسم او. و در خبر شهادت حضرت سيدالشهداء، عليه السلام ، وارد است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، را در خواب ديد.
حـضـرت فـرمـود به آن مظلوم كه از براى تو درجه اى است در بهشت ، نمى رسى به آن مـگـر بـه شـهـادت .(447) البـتـه صـورت مـلكـوتـى شـهـادت در راه خـدا حـاصـل نـمـى شـود مـگـر به وقوع آن در ملك چنانكه مبرهن است در علوم عاليه ، و در اخبار متواتره وارد است كه از براى هر عملى صورتى است در عالم ديگر.
و در كـافـى از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، نـقـل شـده اسـت ، قـال : ان عـظـيـم الاجر لمع عظيم البلاء، و ما اءحب الله قوما الا ابتلاهم .(448) فرمود: همانا بزرگى مزد هر آينه با بزرگى بلاست . و دوست ندارد خدا قومى را مگر آنكه مبتلا كند آنها را. و احاديث به اين مضمون بسيار است .
فصل : ابتلاى انبياء به امراض جسمانى
مـحدث بزرگ ، مجلسى ،(449) عليه الرحمة ، فرمايد، در اين احاديث (يعنى احاديث ابـتـلاء انـبـيـا كـه وارد شـده از طرق عامه و خاصه ) دلالت و اضحه است بر آنكه انبيا و اوصيا در امراض حسيه و بليات جسميه مثل غيرشان هستند. بلكه آنها اولى به آن هستند از غـيـر، بـراى بـزرگ شـدن اجر آنها كه موجب تفاضل در درجات است . و اين منافات با مقام آنـهـا نـدارد، بـلكـه آن مـوجب تثبيت امر آنها شود. و اگر آنها مبتلا نشوند به بليات ، با آنـكـه از دسـت آنـهـا مـعـجـزات و خارق عادات صادر مى شود، گفته شود درباره آنها آنچه نـصـارى دربـاره پـيـغـمـبـرشـان گـفـتند. و اين تعليل در روايات وارد است . ـ انتهى .(450)
و مـحـقق مدقق طوسى و حكيم عظيم قدوسى ،(451) عطرالله مرقده ، در تجريد فرمايد در ضـمـن آنـچـه انـبـيـا بـايـد از آن مـبـرا بـاشـنـد: و هـر چـه تـنـفـر از آن حـاصـل آيد. و علامه علماى اسلام ،(452) رضوان الله عليهم ، فرمايد در شرح آن : و بايد منزه باشد از امراض منفره ، مثل سلس و جذام و برص ، براى اينكه اينها تنفر آورد و منافى با غرض از بعث است .(453)
نـويـسـنده گويد گرچه مقام نبوت تابع كمالات نفسانيه و مدارج روحانيه است و ربطى به مقام جسمانيت ندارد و امراض و نقايص جسمانيه ضررى به مقام روحانى آنها نرساند و امـراض مـنـفـره از عـلو شـاءن و عـظمت رتبه آنها چيزى ناقص نكند، اگر مؤ كد كمالات آنها نـباشد و مؤ يد درجات آنها نگردد، چنانچه اشاره به آن شد، ليكن آنچه اين دو محقق اشاره بدان كردند خالى از وجه نيست ، زيرا كه چون عامه مردم تميز مابين مقامات را نمى دهند و گمان مى كنند كه نقص جسمانى از نقص روحانى يا ملازم با او است ، و بعضى از نقايص را منافى با مقام علو شاءن و عظمت مرتبت دانند، لهذا عنايت حق چنان اقتضا كند كه پيغمبران را كـه صـاحـب شـريـعـت و مـبـعـوث بـه رسـالت هـستند به امراضى كه موجب تنفر طباع و استيحاش مردم است مبتلا نفرمايد. پس ، عدم ابتلاى آنها نه از براى آن است كه ابتلاى به آن نـقـص مـقـام نـبوت است ، بلكه براى اكمال فايده تبليغ است . بنابراين ، مانع ندارد ابـتـلاى بـعـض ‍ انـبيا كه صاحب شريعت نيستند، و ابتلاى اولياء بزرگ و مؤ منين به اين گونه بليات .
چـنـانـچـه حـضـرت ايوب و جناب حبيب نجار مبتلا بودند. و اخبار كثيره وارد شده در ابتلاى حضرت ايوب .
فـمـن ذلك مـا روى عـن تـفسير على بن ابراهيم ، عن اءبى بصير، عن اءبى عبدالله ، عليه السـلام ، فـى حديث طويل قال : فسلطه على بدنه ما خلا عقله و عينيه ، فنفخ فيه ابليس فـصـار قـرحـة واحـدة مـن قرنه الى قدمه ، فبقى فى ذلك دهرا طويلا بحمدالله و يشكره حـتـى وقـع فـى بـدنـه الدود و كـانـت تـخـرج مـن بـدنـه فـيـردهـا. و يـقـول لهـا: ارجـعـى الى مـوضـعـك الذى خـلقـك الله مـنـه . و نـتـن حـتـى اءخـرجـه اءهل القرية من القرية و اءلقوه فى المزبلة خارج القرية .(454)
و فـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : قـلت له : فـاذا قـراءت القـرآن فـاسـتـعـذ بـالله من الشيطان الرجيم انه ليس له سـلطـان عـلى الذيـن آمـنـوا و عـلى ربـهـم يـتـوكـلون .(455) فقال : يا اءبا محمد يسلط و الله من المؤ من على بدنه و لا يسلط على دينه . قد سلط على اءيـوب فـشـوه خـلقـه ، و لم يـسـلط عـلى ديـنه . و قد يسلط من المؤ منين على اءبدانهم و لا يسلط على دينهم .(456)
و بـاسـنـاده عـن نـاجـيـة ، قـال قـلت لابـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، ان المـغـيـرة يـقـول ان المـؤ مـن لايـبـتـلى بـالجـذام و لا بـالبـرص و لا بـكـذا و لا بـكـذا. فـقـال : ان كـان لغـافـلا عـن صـاحـب يـاسـيـن ، انـه كـان مـكـنـعـا. ثـم رد اءصـابـعـه فـقـال : كاءنى اءنظر الى تكنيعه . اءتاهم فاءنذرهم ، ثم عاد اليهم من الغد فقتلوه . ثم قـال : ان المـؤ مـن يـبـتـلى بـكـل بـليـة و يـمـوت بـكـل مـيـتـة ، الا اءنـه يقتل نفسه .(457)
صـاحب ياسين حبيب نجار است . و تكنيع با نون ، كه در اكثر نسخ است ، بـنـابـه فـرمـوده مـجـلسى (ره ) تشنج و مثله بودن است . مجلسى فرمايد گويا جذام سبب تـكـنـيـع اصـابـع او شـده بـوده اسـت .(458) و در ايـن فـرمـوده تاءمل است .
از ايـن احـاديـث و احـاديـث بـسـيـار ديـگر استفاده شود كه مؤ منين و انبيا گاهى براى بعض مـصـالح مـبـتـلا شـونـد بـه امـراض ‍ مـنـفـره . گـرچـه در مـقـابـل ايـن اخـبـار بـعـض اخبار ديگر است كه نفى كرده است تشويه خلقت حضرت ايوب ، عـليـه السـلام ، و بـو افـتـاده بـدن شـريـفـش را. و بـحـث و تطويل در ذكر و جمع آنها نفع بسيارى ندارد.
بـالجـمـله ، ايـن نـحـو از امراض ضررى به حال مؤ منين و نقص براى آنها و انبياء، عليهم السـلام ، نـيـسـت ، بـلكـه تـرفـيـع رتـبـه و عـلو مـقـام و درجـه اسـت . والله تعالى اءعلم بالصواب .
فصل ، در بيان آنكه دنيا دار ثواب و عقاب حق تعالى نيست
بـدان كـه ايـن عـالم دنـيا براى نقص و قصور و ضعفى كه در آن است نه دار كرامت و جاى ثـواب حـق تعالى است ، و نه محل عذاب و عقاب است ، زيرا كه دار كرامت حق عالمى است كه نعمتهاى آن خالص و اختلاط به نقمت ندارد و راحت آن مشوب به تعب و رنج نيست . و در اين عالم چنين نعمتى امكان ندارد، زيرا كه دار تزاحم است و به هر نعمتى انواع رنج و زحمت و نـقـمـت اخـتـلاط دارد. بـلكـه حـكـما گفته اند لذات اين عالم دفع آلام است . و توان گفت كه لذاتـش موجب آلام است ،(459) زيرا كه اينجا هر لذتى در پى رنج و الم و تعبى دارد. بلكه ماده اين عالم تعصى دارد از قبول رحمت خالص و نعمت غير مشوب . و همين طور عذاب و زحمت و رنج و تعب اين عالم نيز خالص ‍ نيست ، بلكه هر رنج و تعبى محفوف به نعمتى و نعمتهايى است . و هيچيك از آلام و اسقام و رنج و محنت در اين عالم غير مشوب نيست ، و مواد اين عـالم تـعـصـى دارد از قـبول عذاب خالص مطلق . و دار عذاب و عقاب حق دارى است كه در آن عـذاب مـحـض و عـقـاب خـالص بـاشـد. آلام و اسـقـام آنـجـا مـثـل اين عالم نيست كه به عضوى دون عضوى متوجه باشد، يك عضو سالم و راحت باشد و عضو ديگر در تعب و زحمت . و به بعض آنچه ذكر شد اشاره فرموده در حديث شريف ، كه مـا بـه شـرح آن پـرداخـتـم ، آنـجـا كـه فـرمـايـد: و ذلك اءن الله لم يـجـعـل الدنـيـا ثوابا لمؤ من و لا عقوبة لكافر. يعنى جهت اينكه مؤ من در اين عالم مبتلا بـه بليات شود آن است كه خداى تعالى قرار نداده اين دنيا را ثواب براى مؤ منى و نه سـزا بـراى كـافـرى . ايـنـجا دار تكليف و مزرعه آخرت و عالم كسب است ، و عالم آخرت دار جزا و سزا و ثواب و عقاب است . آنها كه متوقع اند كه حق تعالى هر كس را كه در اين عالم مرتكب معصيت و فحشايى شد يا ظلم و تعدى به كسى ، فورا جلو او را بگيرد و دسـت او را مـنـقـطـع كـنـد و او را قـلع و قـمـع فـرمـايـد، غـافـل از آن هـسـتـنـد كـه خلاف ترتيب و مخالفت سنة الله جاريه است . اين جا دار امتحان و امـتـيـاز شـقـى از سـعـيـد و مـطيع از عاصى است ، و عالم ظهور فعليات است نه دار بروز نـتـايـج اعـمال و ملكات . و اگر نادرا حق تعالى ظالمى را گرفتار كند، مى توان گفت از عـنـايـات حـق تـعـالى بـه آن ظـالم اسـت . اگـر اهـل مـعـصـيـت و ظـلم را بـه حـال خـودشـان واگـذار فـرمايد استدراج است . چنانچه خداى تعالى مى فرمايد: سـنـستدرجهم من حيث لا يعلمون . و اءملى لهم ان كيدى متين .(460) يعنى زود است كـه نـعمت دهيم آنها (را) درجه درجه از جهتى كه نمى دانند. و مهلت دهيم آنها را. همانا اخذ من شديد است . و مى فرمايد: و لا يحسبن الذين كفروا اءنما نملى لهم خير لانفسهم انما نـمـلى لهـم ليـزدادوا اثما و لهم عذاب اءليم .(461) يعنى گمان نكنند آنان كه كـافـر شدند اينكه مهلت ما براى آنها خير است ، همانا چنين است كه مهلت داديم آنها را تا زياد كنند گناه را. و از براى آنها عذاب دردناك است . و در مجمع البيان روايت كند از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، اءنـه قـال : اذا اءحـدث العبد ذنبا، جدد له نعمة فيدع الاسـتـغـفـار. فـهـو الاسـتـدراج (462) فـرمـود: وقـتى حادث كند بنده گناهى را، تجديد شود براى او نعمتى ، پس واگذارد استغفار را. پس آن استدراج است .
فصل ، در اينكه شدت بليات روحيه تابع شدت ادراك است
در ذيـل حـديـث شـريـف كـه مـى فـرمـايـد: و مـن سـخـف ديـنـه و ضـعـف عـقـله قـل بـلاؤ ه چـنـيـن ظـاهـر شـود كـه بـليات اعم از جسمانيه و روحانيه است ، زيرا كه اشـخـاص ضـعـيـف العـقـل و كـم ادراك بـه مـقـدار ضـعـف عـقـل و ادراك خـود از بـليات روحانيه و ناملايمات عقليه ماءمون اند. به خلاف كسانى كه عـقـلشـان كـامـل و ادراكـشـان شـديـد اسـت ، كـه بـه مـقـدار كـمـال عـقـل و شـدت ادارك خـود بليات روحانى آنها زياد شود. و هر چه اداركات كاملتر و روحـانيت قويتر باشد، بليات بيشتر و ادراك ناملايمات افزون گردد. و تواند بود كه فرموده حضرت رسالت پناه ، صلى الله عليه و آله و سلم ، كه فرمود: ما اءوذى نبى مـثـل مـا اءوذيـت .(463) يـعـنـى اذيـت نـشـد پـيـغـمـبـرى مـثـل اذيـتـى كـه مـن شدم . نيز به اين معنى برگردد. زيرا كه هر كس عظمت و جلالت ربـوبـيـت را بـيـشـتـر ادراك كـنـد و مـقـام مـقدس حق جل و علا را زيادتر بشناسد، از عصيان بـنـدگـان و هـتـك حـرمـت آنها بيشتر متاءثر و متاءلم گردد، و نيز هر كس رحمتش ‍ و عنايت و لطـفـش بـه بـنـدگـان خـدا بيشتر باشد، از اعوجاج و شقاوت آنها بيشتر اذيت مى شود، و البته خاتم النبيين ، صلى الله عليه و آله ، در اين مقامات و ساير مدارج كماليه از انبيا و اوليا و ساير بنى الانسان كاملتر بوده ، پس اذيتش ‍ بيشتر و تاءثرش بالاتر بوده . و نيز توجيه ديگر دارد كه مناسب اين مقام ذكر آن نيست . والله العالم و له الحمد.
الحديث السادس عشر
حديث شانزدهم
بـاسـنـادنا المتصلة الى ثقة الاسلام و المسلمين ، فخر الطائفة الحقة و مقدمهم ، محمد بن يـعـقـوب الكـليـنى ، رضى الله عنه ، عن عدة من اءصحابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن اءبـيـه ، عـن عـلى بـن النـعـمـان ، عـن عـبـدالله بـن مـسـكـان ، عـن اءبـى بـصـيـر، قـال سـمـعت اءبا عبدالله ، عليه السلام يقول : ان الحر حر على جميع اءحواله ، ان نابته نـائبـة ، صـبـرلهـا، و ان تـداكـت عـليـه المـصـائب ، لم تـكـسـره و ان اسـر و قـهـر و استبدل باليسر عسرا، كما كان يوسف الصديق الامين لم يضرر حريته اءن استعبد و قهر و اسـر، و لم تـضـرره ظـلمـة الجـب و وحـشـة و مـا نـاله ، اءن مـن الله عـليـه فـجـعـل الجـبـار العاتى له عبدا بعد اذا كان (له ) مالكا، فاءرسله و رحم به امة . و كذلك الصبر يعقب خيرا. فاصبروا و وطنوا اءنفسكم على الصبر توجروا.(464)
ترجمه :
ابوبصير گفت شنيدم حضرت صادقرآن عليهه السلام ، را كه مى گفت : آزاد آزاد است بـر هـمـه احـوال خـود. اگر بيايد او را مصيبتى ، صبر كند مر آن را، و اگر فرو كوبيده شـود بـر او مـصـيـبـتـها، نمى شكند او را گرچه اسير شود و مقهور گردد و سختى را به آسـانـى بـدل گـيرد. چنانچه بود يوسف ، عليه السلام ، بسيار راستگوى امين كه ضرر نـرسـاند آزادى او را اينكه به بندگى گرفته شد و اسير شد و مقهور گرديد. و زيان نـرساند او را تاريكى چاه و ترس آن و آنچه رسيد او را، تا آنكه منت گذاشت خدا بر او، پـس قرار داد جبار متكبر را بنده او، بعد از آنكه مالك بود، پس ، فرستاد خدا او را (يعنى بـه پـيـغـمـبـرى ) و تـرحـم فـرمـود بـه واسـطـه او امـتـى را. و هـمـيـنـطـور صـبـر دنبال آورد خير را. پس صبر كنيد و مهيا كنيد خود را بر صبر تا مزد داده شود.
شـرح نـائبـة مـفـرد نـوائب اسـت . و آن حـوادث و مـهمات نازله است . و در صحاح گويد به معنى مصيبت است .
و دك بـه مـعـنـى دق ، يـعنى كوبيدن است . و در صحاح است : و قد دككت الشى اءدكـه دكا اذا ضربته و كسرته حتى سويته بالارض . انتهى .(465) و تداكت عليه اءى ، تـداقـت . بـه مـعـنـى اجـتـمـاع و ازدحـام نـيـز آمـده ، چـنـانـچـه از نـهـايـه مـنـقـول اسـت در حـديـث حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام : ثـم تـداكـكـتـم عـل تـداكـك الابـل الهـيـم عـلى حـيـاضـهـا. اءى ، ازدحـمـتـم .(466) و از نـهـايـه نـيـز نـقل شده كه اصل دك به معنى كسر است .(467) و در اين حديث شريف به مناسبت لم تكسره به معنى اول انسب است ، گرچه معنى دوم نيز مناسب است .
و كـلمـه (ان ) در و ان اسـر وصـليـه اسـت ، و قـهـر و استبدل عطف به آن است .
و مـجـلسـى ،(468) رحـمـه الله ، فـرمـوده در بـعـض نـسـخـه هـا و اسـتـبدل بالعسر يسرا وارد است .(469) بنابراين عطف است بر لم تكسره ، پس غايت صبر شود.
جـمـله اءن اسـتـعـبـد مـبـنـى المـفـعـول و فـاعـل لم يـضـرر اسـت . و در نـسـخـه مـرآة العـقـول بـه تـقـديـم بـاء مـوحده بر عين مهمله وارد است .(470) و در وسـائل بـه تـقـديـم عـيـن بـر بـاء منقول است .(471) و مظنون است كه نسخه مرآة از غلط كاتب باشد، گرچه معنى آن نيز خـالى از صـحـت نـيـست . ولى مناسب با مقام و سرتاپاى حديث شريف آن است كه در نسخه وسائل است .
و مـا نـاله عـطـف اسـت به ظلمة الجب . يعنى ، ضرر نرساند او را آنچه به او رسيد از ظلم برادرها و حزن و بليات .
و قـوله : اءن مـن الله اظـهر آن است كه به تقدير الى است ، و متعلق است به لم تضرر در دو موضع بر سبيل تنازع . و مرحوم مجلسى احتمالات كثيره در آن داده (472) كه ذكر آنها خالى از تطويل نيست .
فصل ، در بيان آنكه اسارت شهوت منشاء همه اسارتهاست
بدان كه انسان اگر مقهور در تحت سلطه شهوت و هواهاى نفسانيه گرديد، رقيت و عبوديت و ذلت در او بـه قـدر مـقـهـوريـتش در تحت سلطه آنها زياد شود. و معنى عبوديت از كسى ، خضوع تام و اطاعت از اوست . و انسان مطيع شهوات و مقهور نفس اماره بنده فرمانبر آنهاست ، و هـر چـه آنـهـا امـر كـنـند، با كمال خضوع اطاعت كند و در پيشگاه آنها عبد خاضع و بنده مـطـيـع گـردد تـا كـار به جايى رسد كه اطاعت آنها را مقدم دارد بر اطاعت خالق سموات و ارض ، و بـنـدگـى آنـهـا را بـرگـزيـنـد بـر بـنـدگـى مـالك المـلوك حـقـيـقى . و در اين حال عزت و حريت و آزاد مردى از قلبش ‍ (رخت ) بندد، و غبار ذلت و فقر و عبوديت بر چهره قـلبـش بـنـشـيـنـد، و خـاضـع اهـل دنـيـا گـردد و قـلبـش در پـيـش اهـل دنـيـا و صـاحـبـان حـشـمت سجده كند و از براى به دست آوردن مشتهيات نفسانيه خود، از همنوع ذلتها كشد و خواريها در راه تعمير بطن و فرج برد، و تا اسير بند شهوت و نفس است ، از هيچگونه خلاف شرف و فتوت و حريتى مضايقه نكند، و سر به زير بار اطاعت هـر كـس و نـاكـس در آورد، و از هـر نـاچـيـز مـنـت كـشـد بـه مـجـرد احـتـمـال حـصـول مـطـلوب پـيش او، گرچه آن شخص از ساير خلق بى ارزشتر و پست تر بـاشـد و احـتـمـال موهوم باشد. و گويند وهم در باب طمع حجت است . آنهايى كه بنده دنيا و شهوت خويش اند و طوق بندگى هواى نفس را در گردن نهادند، بندگى از هر كـسـى كه دنيا را پيش او سراغ دارند، يا احتمال مى دهند، مى كنند و خاضع او مى شوند. و اگـر در ظـاهـر زبـان مـنـيـت و عـفـت نـفـس گـشـايـنـد، تـدليـس مـحـض اسـت ، و اعـمـال آنـهـا و اقـوال آنـهـا ايـن كلام را تكذيب كنند. و اين اسارت و رقيت از امورى است كه انسان را هميشه در زحمت و ذلت و رنج و تعب دارد. و انسان با شرف و عزت نفس بايد با هر وسيله و جديت خود را از آن پاك و پاكيزه كند. و پاك شدن از اين كثافت و رهايى از اين قـيـد خـوارى و مـذلت بـه مـعـالجـه اسـاس نـفـس اسـت ، و آن بـا عـلم و عمل نافع صورت گيرد.
امـا عـمـل ، پـس آن به ارتياضات شرعيه و مخالفت نفس است . در مدتى آن را از محبت مفرط بـه دنـيـا و تـبـعـيت شهوات و هواهاى نفسانيه منصرف كند تا آنكه نفس عادت به خيرات و كمالات كند.
و امـا عـلم ، بـه آن اسـت كـه انـسـان به نفس خود بفهماند و به قلب خويشتن برساند كه مـخـلوقـات ديـگـر چـون خـود ضـعـيـف و مـحـتـاج و فـقـيـر و بـيـنـوا هـسـتـنـد، و آنـهـا نـيـز مـثـل خـود مـن در تـمـام امـور جـزئيه و كليه محتاج به غنى مطلق و قادر توانا هستند، و آنها قـابـل آن نـيـستند كه حاجت كسى را برآورند، و كوچكتر از آن هستند كه نفس به آنها متوجه گـردد و قـلب خـاضـع آنـهـا گـردد، و هـمـان قـادر تـوانايى كه به آنها عزت و شرف و مال و منال داده قادر است به هر كس بدهد.
حـقيقتا انسان را عار آيد كه به واسطه شكم خود يا راه انداختن شهوت خويش اين قدر ذلت و خوارى به خود راه دهد، و از اين مخلوق بى همه چيز و فقراى بيدست و پا و اذلاء بيدانش و بـيـنش منت كشد. منت اگر مى كشى ، از غنى مطلق و خالق سماوات و ارض بكش ، كه اگر تـوجـه بـه ذات مـقـدس او پـيـدا كـردى و دلت خـاضع در محضر او گرديد، از هر دو عالم وارهى و طوق عبوديت مخلوق را از گردن بيرون كنى : العبوديه جوهرة كنهها الربوبية .(473) بـنـدگـى خدا گوهر گرانبهايى است كه باطن آن آزادى و ربوبيت است . بـه واسـطـه عـبـوديت حق و توجه به نقطه واحده مركزيه و افناء تمام قوا و سلطنتها در تـحـت سـلطـنـت مـطلقه الهيه ، چنان حالتى در قلب پيدا شود قهر و سلطنت بر همه عوالم كند، و از براى روح حالت عظمت و رفعتى پيدا شود كه جز در پيشگاه ربوبيت و آنها كه اطـاعـت آنـهـا اطـاعـت ذات مـقـدس حـق است سر به اطاعت احدى ننهد. و اگر به حسب پيش آمدن روزگـار در تـحـت سـلطـه و قـدرت كـسـى بـاشـد، قـلب را از آن لرزه نـيـفـتـد و استقلال و حريت نفس محفوظ ماند، چنانچه حضرت يوسف و حضرت لقمان را عبوديت ظاهريه به حريت و آزادى قلبى آنها ضرر نرساند.
اى بـسـا قـدرتـمـنـدان و داراى سـلطنتهاى ظاهره كه از حريت و آزادى نفس و بزرگوارى و بـزرگـمـنـشـى بـويـى نـبـردند و بنده ذليل و عبد مطيع نفس و هوى هستند، و بدين جهت از مـخـلوق نـاچـيـز نـيـز تـمـلق گـويـنـد. از حـضـرت عـلى بـن الحـسـيـن ، سلام الله عليهما، مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود در ضمن كلامى : انى لانف اءن اءطلب الدنيا من خالقها، فكيف من مخلوق مثلى !(474) يعنى همانا من عار دارم اينكه دنيا را خواهش كنم از آفريدگار آن ، پـس چگونه از مخلوقى مثل خود طلب كنم ! اى عزيز، تو اگر عار ندارى از طلب دنـيـا، لااقـل از مخلوق ضعيف كه مثل خود تو است طلب مكن . بفهم كه مخلوق را قدرتى نيست بـراى تـعـمـيـر دنياى تو. گيرم كه با هزار منت و ذلت اراده او را جلب كردى ، اراده او در مـلك حق كار كن نيست ، و كسى را تصرفى در مملكت مالك الملوك نيست ، پس اين قدر براى ايـن چـنـد روزه دنـيـا و شهوات محدوده موقته از خلق بى همه چيز تملق مگو، و از خداى خود غافل مشو و حريت و آزادى خود را حفظ كند و قيد عبوديت و اسارت را از گردن خود بردار و در جميع احوال آزاد شو، چنانچه در حديث شريف فرمايد: ان الحر حر على جميع اءحواله . و بـدان كه غنا به غناى قلب * و بى نيازى ، از حالات روح است ، به امور خارجيه غـيـر مـربـوطـه بـه انـسـان نـيـسـت . مـن خـود در مـيـان اهـل ثـروت و مـال و مـنـال كـسانى را ديدم كه اظهارات آنها را هيچ فقير با آبرويى نمى كرد و بيانات آنـهـا شرم آور بود! به نسبت جمعيت خود متمول و با ثروت ترين تمام سكنه ارض هستند، مـع ذلك ذلت و مـسـكـنـت و فـقـر و فـاقـه از چـهره آنها ظاهر و تمام مدت عمر را با زحمت و خوارى و عجز و بينوايى به سر مى برند. اين نيست مگر همان فقر قلبى و ذلت روحى . در بين اهل زهد و درويش منشى كسانى را ديدم كه قلوب آنها به قدرى غنى و بى نياز است كـه بـه هـمـه مـلك دنـيـا از روى بى اعتنايى نظر مى كنند، و به جز ذات مقدس حق تعالى احـدى را لايـق عـرض حـاجـت نـمـى دانـنـد. تـو خـود نـيـز در حـالات اهـل دنـيا و اهل طلب رياست با نظر دقت و تفتيش مطالعه كن ، ببين ذلت آنها و تملق آنها از مـردم از سـايـريـن بـيـشـتـر است و در پيش (مردم ) خضوعشان بيشتر است . مريد پرورها و مـدعـيـان ارشـاد خواريها مى كشند و ارادتها مى ورزند تا چند روزى بطن و فرج را تعمير كنند. قلب مراد طالب بيشتر خاضع است پيش مريد از قلب مريد پيش او، با آنكه در سنخ اين دو ارادت نيز فرقهاست : ارادت مريد روحانى و الهى است ، گرچه در اشتباه باشد، و ارادت مـراد دنـيـاوى و شـيـطـانـى اسـت . اينها كه ذكر شد ذلها و مفاسد دنيايى است . اگر پـرده بـرداشـتـه شـود، مـعـلوم مـى شـود كـه صـورت ايـن اسـارت در تـحت قيود و كُند و زنـجـيـرهـاى شهوات و هواهاى نفسانيه چه صورتى است . شايد اين سلسله اى كه طولش هـفـتـاد ذراع است ، و خداى تعالى از آن اطلاع داده ، و آن حبس و غلى كه براى ماست ، در اين دنـيـا صـورت هـمـيـن اسارت و رقيت در تحت فرمان شهوت و غضب باشد. خداى تعالى مى فـرمـايـد: و وجـدوا مـا عـمـلوا حـاضـرا.(475) (و) يافتند آنچه كرده بودند حـاضـر. و فـرمـايـد: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت (476) آنچه به ما مى رسد در آن عالم ، صورت اعمال خود ماست .
سـلسـله هـاى پـيـچ در پـيـچ شـهـوات و هـواهـا را پاره كن و كند قلب را بشكن و از اسارت بيرون بيا و در اين عالم آزادانه زيست كن تا در آن عالم آزاد باشى ، وگرنه صورت اين اسـارت در آنجا حاضر خواهى ديد. و بدان كه آن طاقت فرساست . اولياى خدا با آنكه از اسـر و رقـيـت بـكـلى خـارج شـده بـودنـد و بـه حـريـت مـطـلقـه نـايل بودند، با اين حال دلهاى آنها چنان لرزان بود و از عاقبت امر چنان ناله مى كردند و جزع مى نمودند كه عقول متحير از آن است .
فصل :پيروى شهوات مانع تحصيل مقدمات معنوى است
گـرچه مطالبى كه در اين اوراق است از امور شايعه رايجه و از مكررات بايد به شمار آورد، ولى بـاكـى از ايـن تكرار نيست . تذكر نفس و تكرار حق امر مطلوبى است ، و از اين جـهت در اذكار و اوراد و عبادات و مناسك تكرار مطلوب است . و نكته اصلى آن عادت دادن نفس و مـرتـاض نـمـودن آن اسـت . پـس ، از تـكـرار اى عـزيـز (مـلول ) مـشـو، و بـدان كـه تـا انـسـان در قـيـد اسارت نفس و شهوات آن است و سلسله هاى طـولانـى شـهـوت و غـضـب در گـردن اوسـت ، بـه هـيـچـيـك از مـقـامـات مـعـنـوى و روحـانـى نـايـل نـمـى شـود، و سـلطـنـت بـاطـنـيه نفس و اراده نافذه آن بروز و ظهور نمى كند و مقام اسـتـقـلال و عـزت نـفـس ، كـه از بـزرگـتـريـن مـقـامـات كـمـال روحانى است ، در انسان پيدا نمى شود. بلكه اين اسارت و رقيت باعث مى شود كه انسان سرپيچ از اطاعت نفس نباشد در هيچ حال .
و چـون سـلطـنـت نفس اماره و شيطان در باطن قوى شد و تمام قوا سر به رقيت و طاعت آنها گـذاشـتـنـد و خـضـوع در پـيشگاه آنها نمودند و تسليم تام شدند، آنها قانع به معاصى تـنـهـا نـمـى شوند كم كم از معصيتهاى كوچك انسان را به معاصى بزرگ ، و از آنها به سـسـتـى عـقـايـد، و از آن بـه ظـلمـت افـكار، و از آن به تنگناى جحود، و از آن به بغض و دشـمـنـى انـبـيـا و اوليـا مـى كـشانند. و نفس كه در تحت سلطه و رقيت آنهاست نتواند از آن سـرپيچى نمايد. پس ، عاقبت امر طاعت و اسارت خيلى وخيم است و به جاهاى خيلى خولناك انـسـان را مـمـكـن اسـت بـكـشـد. انـسـان عـاقـل رئوف بـه حـال خـود، بايد به هر وسيله اى شده خود را از اين اسارت خارج كند، و تا فرصت دارد و قـواى او سـالم اسـت و حـيـات و صـحـت و جوانى برقرار است و قوا بكلى مسخر نشده ، در مـقـابـل آن قـيـام كـند، و مدتى مواظبت اوقات خويش كند و مطالعه در حالات نفس كند و حالات گـذشتگان و سوء عاقبت آنها را مداقه نمايد و گذشتن اين چند روزه را به باطن قلب خود بـفـهـمـانـد و قـلب بـيـدار كـنـد و بـه قـلب بـفـهـمـانـد حـقـيـقـت مـنـقول از رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، به ما، كه فرمود: الدنيا مزرعة الاخرة .(477) دنـيـا كـشـتـگـاه بـازپـسـيـن اسـت . اگـر اين چند روزه كشت نكنيم و عـمـل صـالح نـنـمـايـيـم ، فـرصـت از دسـت مـى رود، عـالم ديـگـر كـه فـرا رسـد و مـوت حـلول كـرد، تمام اعمال منقطع مى شود و آمال پايمال مى گردد. و اگر خداى نخواسته با ايـن عـبـوديـت از شـهـوات و اسـارت از قيد گوناگون هواهاى نفسانيه ملك الموت در رسد، شـيـطـان ممكن است مقصد آخر را كه ربودن ايمان است انجام دهد، و با ما طورى سلوك كند و بـه قلب ما طورى نمايش دهد كه با دشمن حق و انبيا و اولياء او از دنيا برويم . و خدا مى داند كه در پس اين پرده چه بدبختيهاست و چه ظلمتها و وحشتهاست .
هـان اى نـفـس خـسـيـس و اى دل غـافـل ! از خـواب بـرخـيـز دز مـقـابل اين دشمنى كه سالهاست تو را افسار كرده و در قيد اسـيـرى در آورده و بـه هـر طـرف مـى خـواهـد مـى كـشـانـد و بـه هـر عـمـل زشـتـى و خلق ناهنجارى دعوت مى كند و وادار مى نمايد قيام كن و اين قيود را بشكن و زنـجـيرها را پاره كن و آزاديخواه باش و ذلت و خوارى را بركنار گذار و طوق عبوديت حق جـل جـلاله را به گردن نه كه از هر بندگى و عبوديتى وارهى و به سلطنت مطلقه الهيه در دو عالم نايل شوى .
اى عـزيـز، بـا آنـكـه ايـن عالم دار جزا نيست و محل بروز سلطنت حق نيست و زندان مؤ من است ،(478) اگـر تـو از اسـارت نـفـس بـيـرون آيـى و بـه عـبـوديـت حـق گـردن نـهـى و دل را مـوحـد كـنـى وزنـگار دو بينى را از آيينه روح بزدايى و قلب را به نقطه مركزيه كـمـال مطلق متوجه كنى ، در همين عالم آثار آن را بعيان مى يابى ،، چنان وسعتى در قلبت حـاصل شود كه محل ظهور سلطنت تامه الهيه شود و از تمام عوالم فسحت و سعه آن بيشتر گردد:(لا يسعنى اءرضى و لا سمائى بل يسعنى قلب عبدى المؤ من .(479) و چنان غنا در آن ظاهر گردد كه تمام ممالك باطن و ظاهر را به پشيزى نشمرى ، و چنان اراده ات قوى گردد كه متعلق به ملك و ملكوت نگردد و هر دو عالم را لايق خود نداند.

طـيـران مـرغ ديـدى تـو ز پـايـبـنـد شـهـوت
 
بدر آى تا ببينى طيران آدميت (480)

فـصـل ، در مـعـنـاى صـبـر در بـيـان آنـكـه صـبر نتيجه حريت از قيد نفس است
از نـتـايـج بـزرگ و ثـمـرات عـظيمه اين حريت و خروج از عبوديت نفس ،صبر در بليات و نـوائب اسـت . و بـر ذمه ماست كه بيان معناى صبر را مجملا و اقسام و ثمرات آن و ارتباط آن را به حريت بنماييم .
صـبـر را چـنـانـچـه مـحـقـق طـايـفـه حـقـه و مـدقـق فـرقـه مـحـقـه ، كـامـل در عـلم و عـمل ، نصيرالدين طوسى ،(481) قدسه الله نفسه القدوسى ، تعريف نـمـودنـد، عـبـارت از نگاهدارى نفس است از بيتابى نزد مكروه .(482) و عارف مـحـقـق مـشهور در منازل السائرين فرمايد: صبر نگاهدارى نفس است از شكايت بر جزع مستور ـ انتهى .(483)
و بـدان كـه صـبـر را از مـقـامـات مـتـوسطين محسوب داشتند، زيرا مادامى كه نفس مصيبات و بـليـات را مـكـروه شـمـارد و آن را جـزع بـاطـنـى از آنـها باشد، مقام معرفتش ناقص است ، چنانچه مقام رضاى به قضا و خشنودى از توجه بليات مقام شامخترى است ، گرچه آن را نـيـز از مـقـامـات متوسطين محسوب نماييم . و همينطور صبر در معاصى و بر طاعات نيز از نقصان معرفت به اسرار عبادات و صور معاصى و طاعات است ، زيرا كه اگر كسى حقيقت عـبـادت را بـفهمد و به صور برزخيه بهيه آن ايمان داشته باشد، و همين طور به صور برزخيه موحشه معاصى مؤ من باشد، صبر در اين مقامات براى او معنى ندارد، بلكه مطلب مـنـعـكـس مـى شـود، اگـر بـراى او خـوشـى و راحـتى پيش آمد كند يا كارش منجر به ترك عـبـادتـى يـا فـعل معصيتى شود، آنها نزد او مكروه افتد و جزع باطنى او بيشتر باشد از جـزع اهـل صبر در بليات و مصيبات . از جناب عبد صالح عارف به وظايف عبوديت ، صاحب مـقـامـات و كـرامـات ، عـلى بـن طـاووس ،(484) قـدس الله نـفـسـه ، مـنـقـول اسـت كـه روز اول تـكـليـف خـود را جشن مى گرفته و سور و سرور مى كرده و عيد محسوب مى كرده ، براى آنكه خداى تبارك و تعالى او را در آن روز مفتخر فرموده به اذن در فـعـل طـاعـات .(485) آيـا بـراى ايـن روح لطـيـف بـايـد فـعـل طـاعـات را صـبـر در مـكـروهـات كـامـنـه در باطن به شمار آورد؟ ماها كجا هستيم و اين بـنـدگـان فـرمـانـبـر حـق كـجـا. مـا بـاز گـمـان مـى كـنـيـم حـق تـعـالى تـحـمـيل به ما فرموده و تكاليف را زحمت و كلفت مى دانيم . اگر يكى از ما هم زحمت كشد و در اول وقـت فـريـضـه را بـه جا آورد، مى گويد كه انسان بايد اين كار را بكند زودتر خود را راحت كنيم ! همه بدبختيهاى ما از جهل و نادانى است و نقصان و فقدان ايمان است .