شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۱۱ -


اى عـزيـز، نظر كن و تفكر نما در اين نسبتى كه در بين شمس و زمين است به مسافت معين و حـركـت خـاص كـه زمـين دارد به دور خود و شمس ، كه با مدار معينى حركت مى كند كه شب و روز و فـصـول از آن حـاصـل مـى شـود، چه اتقان صنع و حكمت كاملى است كه اگر با اين تـرتـيـب نـبـود، يـعـنـى شـمـس نـزديـك بـود يـا دور بـود، در صـورت اول از حـرارت و در صـورت دوم از سـرمـا و برودت ، در زمين تكوين معدن و نبات و حيوان نـمـى شـد. و اگـر چـنـانـچـه بـا هـمـيـن نـسـبـت سـاكـن بـود زمـيـن ، تـوليـد روز و شـب و فصول نمى شد، و بيشتر زمين يا تمام آن قابل تكوين نمى شد. اكتفا به اين نيز نشده ، اوج ، يـعـنـى غـايـت دورى زمـيـن از شـمـس ، در جـانـب شمال واقع شده كه حرارت زياد نشود، و صدمه به مكونات وارد نيايد، و حضيض ، يعنى غايت نزديكى شمس به زمين ، در جانب جنوب واقع شده كه از سرما ضرر به ساكنين زمين وارد نـشـود. بـه ايـن نيز اكتفا نشده ، ماه را، كه تاءثير در تربيت موجودات زمين دارد، در سـيـر بـا زمـيـن مـخـتـلف قـرار داده ، بـه طـورى كـه شـمـس وقـتـى در شـمـال زمـين است ، قمر در منطقه جنوبى ، و به عكس ، وقتى آن يك در منطقه جنوبى است ، اين يك در منطقه شمالى است ، براى انتفاع سكان ارض از آنها. اينها يكى از امور محسوسه ضـروريـه اسـت ، ليـكـن احـاطـه به دقايق و لطايف آن جز خالق آن ، كه علمش محيط است ، احدى پيدا نكند.
چـرا ايـن قـدر دور رفـتـيـم ، اگر كسى در خلقت خود، به قدر سعه علم و طاقت خود، تفكر نمايد: اولا در مدارك ظاهره خود كه آنها بر طبق مدركات و محسوسات ساخته شده ـ از براى هـر دسـتـه از مـدركـاتى كه در اين عالم يافت مى شود قوه ادراكى قرار داده شده ، با چه وضـعـيـت و ترتيب محيرالعقولى ، و امور معنويه را، كه با حواس ظاهره ادارك نتوان كرد، حواس باطنه قرار داده شد كه آنها را ادراك نمايد.
از عـلم الروح و قـواى روحـانـيـه نفس ، كه دست بشر از اطلاع بر آن كوتاه است ، صرف نظر نما، علم بدن و تشريح و ساختمان طبيعى و خواص هر يك از اعضاء ظاهره و باطنه را در تحت نظر و فكر بياور، ببين چه نظام غريبى و ترتيب عجيبى است ، با آنكه علم بشر با صدها قرن سال به هزار يك آن نرسيده و تمام علما اظهار عجز خود را با زبان فصيح مـى نمايند، با اينكه بدن اين انسان در مقابل ديگر موجودات زمين يك ذره ناقابلى است ، و زمين و همه موجودات آن در مقابل نظام شمسى قدر قابلى ندارد، و تمام منظومه شمسى ما در مقابل منظومات شمسيه ديگر قدر محسوسى ندارد، و تمام اين نظامات كليه و جزئيه با يك تـرتـيـب مـنـظـم و نظام مرتبى بنا شده است كه به ذره اى از آن كسى ايراد نتوان كرد، و عـقـول تـمـام بـشـر از فـهـم دقـيـقـه اى از دقـايـق آن عـاجـز اسـت . آيـا پـس از ايـن تـفكر، عـقـل شـمـا محتاج به مطلب ديگرى است براى آنكه اذعان كند به آنكه يك موجود عالم قادر حـكـيمى كه هيچ چيزش شبيه موجودات ديگر نيست اين موجودات را با اين همه حكمت و نظام و ترتيب متقن ايجاد فرموده ؟ اءفى الله شك فاطر السموات و الارض .(351)
اين همه صنعت منظم ، كه عقول بشر از فهم كليات آن عاجز است ، بى ربط و خود به خود پـيـدا نـشـده . كـور بـاد چـشـم دلى كـه حـق را نـبـيـنـد و جـمـال جـميل او را در اين موجودات مشاهده نكند. نابود باد كسى كه با اين همه آيات و آثار باز در شك و ترديد باشد. ولى چه كند انسان بيچاره كه گرفتار اوهام است ؟ اگر شما تـسـبـيـح خود را ارائه دهيد و دعوى كنيد كه اين تسبيح خود به خود بدون آنكه كسى او را تـنـظـيـم كـرده بـاشد منظم شده ، همه بشر به عقل شما مى خندند. مصيبت آنجاست كه اگر سـاعـت بغلى را در آورده همين دعوى را درباره آن نيز نماييد، آيا شما را از زمره عقلا خارج مـى كـنـنـد و تمام عقلاى عالم شما را رمى به جنون مى كنند يا نه ؟ آيا كسى كه اين نظام سـاده جـزئى را از رشـته علل و اسباب خارج دانست ، بايد گفت مجنون است و از حقوق عقلا بـايـد او را مـحـروم دانـسـت ، پس چه بايد كرد با كسى كه اين نظام عالم ، نه بلكه اين انـسـان و نـظام روح و بدن او، را مدعى است خود بخود پيدا شده ؟ او را باز بايد در زمره عـقـلا حـسـاب كـرد؟ آيـا كـدام بـيـخـرد از ايـن بـيـخـردتـر اسـت . قـتـل الانـسـان مـا اءكفره (352) مرده باد انسان كه باز زنده به علم نيست و در بحر ضلالت خود غوطه ور است .
فصل ، در تفكر در احوال نفس است
ـ يـكى از درجات تفكر، فكر در احوال نفس است كه از آن نتايج بسيار و معارف بى شمار حـاصـل شـود. و ما اكنون نظر به دو نتيجه داريم : يكى علم به يوم معاد، و ديگر علم به بعث رسل و انزال كتب ، يعنى ، نبوت عامه و شرايع حقه .
يـكـى از حـالات نـفـس ، حـال تـجـرد آن اسـت كـه حـكـمـاء شـامـخـيـن كـمـتـر مـسـئله اى از مسائل حكيمه را به مثابه آن اهميت داده و مبرهن و واضح نموده اند. و ما اكنون در صدد اثبات تجدد آن به وجه تفصيلى نيستيم ، از اين جهت به بعضى ادله ، كه مبادى آن كم مؤ نه است ، اكتفا مى نماييم و به ذكر مقصد مى پردازيم .
پـس ، گـوييم كه به اتفاق اطباء و علما معرفة الاعضاء و حكم تجربه ، تمام اجزاء بدن انسان ، از ام الدماغ ، كه مركز ادراكات و محل ظهور قواى نفس است ، تا آخرين اجزاء كثيفه صـلبـه بـدن ، از سـن 35 سـالگـى يـا 30 سالگى به بعد رو به انحطاط و نقصان گـذارد و بـه افـق ضـعـف و سـسـتـى نزديك شود و ما خود نيز تجربه كرديم كه ضعف و سـسـتـى در تـمـام قـوا نـمـايـان شـود. ولى در هـمـيـن مـوقـع ، يـعـنـى از سـن سـى و چهل به بعد، قواى روحانيه و ادراكات عقليه كاملتر است و رو به ترقى و اشتداد است . از اين ، نتيجه حاصل آيد كه قواى اداركيه عقليه جسمانى نيست ، چه اگر جسمانى بودى ، چـون سـايـر قـواى جـسـمـانـى رو بـه ضـعـف گـذاشتى . و نتوان توهم كرد كه از كثرت اعـمـال قـواى فـكريه و حصول تجربه قواى عقليه قوى گرديده ، زيرا كه تمام قواى جـسـمـانـيـه بـا كـثـرت اعـمـال آن و بـه كـار انـداخـتـن آن رو بـه انـحـلال و زوال رود نـه رو بـه قـوت و كـمـال ، و ايـن خـود دليل بر اين است كه قواى عقليه و جسم و جسمانى نيست .
و نـقـض بـه حـال كـهـولت كـه قـواى فـكـريـه هـم نـاقـص مـى شـود بـى مـحـل اسـت ، زيـرا كـه اولا هـيچ يك از قواى جسمانى تا سن كهولت رو به اشتداد نيست تا آنـكـه گـفـتـه شود كه فلان محل از جسم مورد ادراكات عقليه است و تا سن كهولت رو به اشتداد و قوت بوده ، و اكنون كه ضعيف شده قوه فكر هم ضعيف شده . و ثانيا، آن ضعف در حـال كـهـولت نـيـز راجع به فكر است كه از قواى حاله در جسم است ، يا آنكه احتياج به قواى جسمانيه دارد، و اما اداركات محضه و ملكات خبيثه يا فاضله در آن وقت نيز قويتر از سـابـق اسـت ، گـرچه اظهار يا ظهورش كمتر باشد. بالجمله ، براى اثبات مدعاى ما همان قوت ادراك در سن چهل پنجاه سالگى كفايت كند.
و حـل نـقض آن است كه چون نفس بساط خود را از ملك بدن جمع مى كند و قواى او رجوع به بـاطـن ذاتش مى نمايد، هر يك از قوا كه به عالم جسم و جسمانى نزديكتر است زودتر رو بـه سـسـتى و كلال گذارد، و هر يك بعيدتر است ديرتر ضعيف شود. و اما قوايى كه از عـالم تـجـرد و مـلكـوت اسـت قـويـتـر گـردد و اشـتـدادش بـيـشـتـر شـود، و ايـن دليل بر آن است كه نفس جسم و جسمانى نيست .
و نـيـز خـواص و آثـار و افـعـال نـفـس مـضـاد اسـت بـا خـواص و آثـار و افعال مطلق اجسام ، و اين دليل بر آن است كه نفس ‍ جسم نسيت . مثلا ما بالضروره مى دانيم كه يك جسم بيش از يك صورت قبول نمى كند، و اگر بخواهد صورت ديگرى بر او وارد شـود بـايـد صـورت اول از او مـفـارقـت كـنـد تـا صـورت دوم را قـبـول نـمـايـد. مـثـلا اگر روى صفحه كاغذى يك صورت نقش كنى ، در محلى كه نقش است صـورت ديـگـر مـنـتـقـش نـشـود، مـگـر ايـنـكـه صـورت اولى بـكـلى زايـل شـود. و ايـن حـكـم در تـمـام اجـسـام جـارى اسـت بـه ضـرورت عـقـل . امـا نـفـس در عـين حال كه صورتى در او منتقش است صورتهاى مضاده با او نيز در او منتقش مى شود بدون اينكه صورت اول زايل گردد.
و نيز در هر جسمى صورت متناهى نقش بندد، ولى در نفس صورت غير متناهيه منتقش شود، و از اين جهت حكم كند بر امور غير متناهيه .
و نيز هر جسمى كه صورتى از او زايل گرديد، آن صورت در آن بدون سبب مستاءنف پيدا نشود، ولى نفس ‍ صورتهايى (را) كه از او غيبت مى كند بى سبب خارج عود مى دهد.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه نـفـس بـا هـمـه اجـسـام در خـواص و آثـار و افـعال مضاد است ، پس ، آن مجرد است و از سنخ اجسام و جسمانيات نيست ، و مجردات تفاسد پيدا نمى كنند ـ چنانچه در محل خود مبرهن است ـ زيرا كه فساد بى ماده قابله نشود، و مجرد ماده قابله ندارد، زيرا كه آن از لوازم اجسام است ، پس تفاسد بر او جايز نيست .
پس ، از اينها نتيجه حاصل شد كه نفس به خراب بدن و مفارقت از آن فاسد و خراب نشود، بـلكـه بـاقى در عالم ديگرى است و فنا براى آن نيست . و اين معاد روحانى است از براى نـفـوس و ارواح كـه قـبل از قيامت براى آنها حاصل است ، تا آنكه اراده حق تعلق گيرد به عـود آنـهـا بـه ابـدان . و مـا اكـنـون در مـقـام اثـبـات مـطـلق مـعـاد هـسـتـيـم در مقابل منكر مطلق ، و از اين مقدمات به وضوح پيوست .
و ببايد دانست كه از براى نفوس صحت و مرض و صلاح و فساد و سعادت و شقاوتى است كـه پـى بـردن بـه طرق آن و دقايق مصالح و مفاسد آن براى احدى جز ذات مقدس حق ممكن نـيـسـت ، نـاچـار در نـظـام اتـم ، كـه احـسـن نـظـام اسـت و قـبـل از ايـن مـعـلوم شد كه منظم آن حكيم على الاطلاق است و واقف بر همه امور است ، تعليم طـرق سـعـادت و شـقـاوت و هـدايـت راه صـلاح و فـسـاد و اعلام طرق علاج نفوس ممتنع است اهـمـال شـود، زيـرا كـه در اهـمـال آن يـا نـقـص در عـلم لازم آيـد يـا نـقـص در قـدرت يـا بـخـل و ظـلم بـى جـهـت . مـعـلوم شـد كـه ذات مـقـدس مـبـداء از تـمـام ايـنـهـا بـرى اسـت : او كـامـل عـلى الاطـلاق و مـفـيـض عـلى الاطـلاق اسـت . و در اهـمـال هـدايـت طـرق سـعـادت و شـقـاوت خـللى عـظـيـم در حـكـمـت وارد آيـد و فـسـاد و اخـتلال بزرگ بر نظام مملكت آشكار شود. پس ، در نظام اتم لازم شد كه طريق سعادت و شـقـاوت و طـرق هـدايـت را اعـلام فـرمـايـد. و از ايـن بـيـان دو نـتـيـجـه واضـحـه حاصل شد: يكى آنكه شريعت ، كه عبارت از نسخه اصلاح امراض نفسانيه است ، جز پيش ذات مـقـدس حق نيست . و ديگر آنكه حق تعالى اعلام آن را ناچار مى فرمايد. و معلوم است يك چنين مقصد بزرگ و علم كامل دقيقى كه عقل عقلا از ادراك آن عاجز است و ربط ملك و ملكوت و تـاءثـير صور ملكيه در باطن نفس را احدى نداند، لابد بايد به طرق وحى و الهام واقع شـود، يـعـنـى ، بـايـد بـه تـعـليـم حـق بـاشـد. و واضـح اسـت كـه تـمـام افـراد بـشـر قابل اين خلعت نيستند و استعداد اين مقام و انجام اين وظيفه را ندارند، و در هر چند قرن يكى پيدا شود كه لايق يك همچو وظيفه باشد و بتواند يك همچو مقصد بزرگى را انجام دهد. حق تـعالى او را مبعوث فرمايد كه طرق سعادت و شقاوت را به بشر بفهماند و مردم را به صلاح خود آگاه نمايد. و اين عبارت از نبوت عامه است .
و چـون كـلام منتهى شد بدينجا، به طريق استطراد يك مطلبى را بيان مى كنيم ، كه آن را هـم بـه نـظـر نـويسنده از بديهيات بايد محسوب داشت . و آن اين است كه پس از آنكه مى دانـيـم با علم ضرورى كه شريعتى از جانب حق تعالى در بين بشر بايد باشد، و رجوع نـمـايـيـم بـه شـرايـع معموله در بين بشر ـ كه عمده آنها سه شريعت است : يكى شريعت يهود، و ديگر شريعت نصارى ، و ديگر شريعت اسلام ـ مى بينيم بالضرورة كه شريعت اسلام در سه مقام ، كه اساس شرايع و مدار تشريع بر آن است ـ كه يكى راجع به عقايد حـقـه و مـعارف الهيه و توصيف و تنزيه حق و معاد و كيفيت آن و علم به ملائكه و توصيف و تـنـزيـه انـبـيـا، عـليـه السـلام ، كـه عـمـده واصـل شـرايـع اسـت ، و ديـگـر راجـع بـه خـصـال حـمـيـده و اصـلاح نـفـس و اخـلاق فـاضـله ، و سـوم راجـع بـه اعـمـال قـالبـيـه فرديه و اجتماعيه ، سياسيه و مدنيه و غير آن ـ كاملتر از ديگران است . بـلكـه هـر منصف بيغرض نظر كند، مى يابد كه طرف نسبت با آنها نيست . و در تمام دوره زنـدگـانـى بـشـر، قـانـون و شـريـعـتـى كـه بـه ايـن اتـقـان بـاشـد و در تـمـام مـراحـل دنـيـايـى و آخـرتـى كـامـل و تـام بـاشـد وجـود نـداشـتـه ، و ايـن خـود بـزرگـتـر دليل بر حقانيت آن است .
بالجمله ، بعد از اثبات نبوت عامه و اينكه شريعتى از براى بشر خداى تعالى تشريع فـرمـوده و طـرق هـدايـت را به آنها فهمانده و آنها را در تحت نظم و نظام درآورده ، اثبات حـقـيـت ديـن اسـلام احـتـياج به هيچ مقدمه ندارد جز نظر كردن به خود آن و مقايسه بين آن و ساير اديان و شرايع در جميع مراحلى كه تصور مى شود احتياج بنى الانسان ، از معارف حـقـه و مـلكـات نـفسانيه ، تا وظايف نوعيه و شخصيه و تكاليف فرديه و اجتماعيه . و اين يـكـى از مـعـانـى حـديـث شـريـف اسـت كـه مـى فـرمـايـد: الاسـلام يعلو و لا يعلى عليه .(353) زيـرا كـه هر چه عقول بشر ترقى كند و ادراكات آنها زياد گردد، وقتى بـه حـجـج و بـراهـيـن اسلام نظر كنند، پيش نور هدايت آن خاضعتر شوند و حجتى در عالم غلبه بر آن نكند.
مـحـصـل برهان ما بر اثبات نبوت خاتم النبيين ، صلى الله عليه و آله ، اين شد كه همين طور كه اتقان خلقت كائنات و حسن ترتيب و نظم آن ما را هدايت مى كند كه يك موجودى منظم اوست كه علمش محيط به دقايق و لطايف و جلايل است ، اتقان احكام يك شريعت و حسن نظام و تـرتـيـب كـامل آن كه متكفل تمام احتياجات مادى و معنوى ، دنيوى و اخروى ، اجتماعى و فردى اسـت ، مـا را هـدايـت مـى كـنـد به آنكه مشرع و منظم آن يك علم محيط مطلع بر تمام احتياجات عـايـله بـشـر اسـت ، و چـون بـه بـداهـت عـقـل مـى دانـيـم كـه از عـقـل يـك نـفـر بـشـر، كـه تـاريـخ حـيـات او را هـمـه مـورخـيـن مـلل نـوشـتـه انـد و شـخـصـى بوده كه تحصيل نكرده و در محيط عارى از كمالات و معارف تربيت شده ، اين ترتيب كامل و نظام تام و تمام صادر نتواند شد، بالضروره مى فهميم كـه از طريق غيب و ماوراءالطبيعه اين شريعت تشريع شده و به طريق وحى و الهام به آن بزرگوار رسيده . و الحمدلله على وضوح الحجة .
در نـظـر داشـتم كه مقام ديگرى از تفكر را، كه آن فكرت در عالم ملك است و نتيجه آن زهد اسـت ، بـيـان نـمـايـم ولى چـون در مقامات سابقه عنان قلم گسيخته شد و مطلب طولانى ، بلكه خارج از موضوع ، شد لهذا از آن صرف نظر نمودم .
فصل ، در فضيلت بيدارى شب است
بـاقـى مـانـد بـر ذمـه مـا بـيـان دو فقره ديگر از حديث شريف كه مى فرمايد: جاف عن الليـل جـنبك واتق الله ربك . جناب مولى اميرالمؤ منين ، سلام الله عليه ، در اين كلام مبارك قرين اعمال قلبيه و تفكرات منبهه و تقواى پرروردگار، بيدارى شب و تجافى از فـراش را بـراى عـبـادت قـرار داده اسـت ، و ايـن دليـل بـر كـمـال فـضـيـلت و اهـمـيـت آن اسـت . چـنـانـچـه در احـاديـث شـريـفـه از ايـن عـمـل شريف خيلى تمجيد شده ، و سيره ائمه هدى و مشايخ عظام و علماء اعلام بر مواظبت بر آن بـوده بـلكـه بـيـدارى در آخـر شـب را بـا قـطـع نـظر از عبادت اهميت مى دادند. در كتاب وسـائل الشـيـعـة ، كـه اعـظـم كـتـب اماميه و مدار مذهب و مرجع علما و فقها است ، 41 حديث در فضل آن ، و چندين حديث بر كراهت ترك آن ذكر فرموده ، و باز حواله به سابق و لاحق مى فرمايد.(354) و البته احاديث در كتب ادعيه و غيره بيش از حد احصاست ، ولى ما براى تيمن و تبرك به ذكر چند حديث مى پردازيم :
عـن الكـافـى بـاسـنـاده عـن مـعـاويـة بـن عـمـار، قـال سمعت اءبا عبدالله ، عليه السلام يـقـول كـان فـى وصـيـة النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، لعـلى قـال : يـا عـلى اءوصـيـك فـى نـفـسـك بـخـصـال فـاحـفـظـهـا. ثـم قـال : اللهـم اءعـنـه ...الى اءن قـال : و عـليـك بـصـلاة الليل و عليك بصلاة الليل و عليك بصلاة الليل .(355) معاوية بن عمار گويد شـنـيدم حضرت صادق عليه السلام مى فرمود: بود در جمله وصيتهاى پيغمبر، صلى الله عـليـه و آله ، گـفـت : يا على وصيت مى كنم تو را در خودت به خصلتهايى ، پس حفظ كن آنـهـا را. پـس از آن گـفت : بار خدايا اعانت فرما او را. تا آنكه فرمود: و بر تو باد به نـمـاز شـب ، و بـر تـو بـاد بـه نـماز شب ، و بر تو باد به نماز شب . از صدر و ذيل حديث كمال اهميت فهميده مى شود.
و عـن الخـصـال بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : قـال النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، لجـبـرئيـل : عـظـنـى . فـقـال : يـا مـحـمـد، عـش مـا شـئت فـانـك مـيـت ، و اءحـب مـا شـئت فـانـك مـفـارقـه ، و اعـمـل مـا شـئت فـانـك مـلاقـيـه ، و اعـلم ، اءن شـرف المـؤ مـن قـيـامـه بـالليـل ، و عـزه كـفه عن اءعراض الناس .(356) اختصاص دادن به ذكر، و موعظه نـمـودن رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، را بـه ايـن امـر، از كمال اهميت آن كشف مى كند. و اگر جبرئيل امين چيزى مهمتر از آن را مى دانست در مقام موعظه آن را عرض مى كرد.
و فـى المـجـالس بـاسـنـاده عـن ابـن عـبـاس ، رضـى الله عـنـه ، قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـى حـديـث : فـمـن رزق صـلاة الليـل مـن عـبـد، اءو اءمـة ، قـام لله مـخـلصـا، فـتـوضـاء وضـوءا سـابـغـا، و صـلى لله عـزوجـل بـنـيـة صـادقـة و قـلب سـليـم (و بـدن خـاشـع ) و عـيـن دامـعـة ، جـعـل الله تـعـالى خـلفـه سـبـعـة صـفـوف مـن المـلائكـة ، فـى كـل صـف مـا لا يـحـصـى عـددهـم الا لله ، اءحـد طـرفـى كـل صـف بـالمـشـرق و الاخـر بـالمـغـرب ، فـادا فـرغ ، كـتـب الله عزوجل له بعددهم درجات .(357)
ابـن عـبـاس گـفـت فرمود رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، در حديثى : پس كسى كه روزى شـود او را نـمـاز شـب از مـرد يا زن ، به پا خيزد براى خدا با اخلاص ، پس وضو بـگـيـرد وضـوى شـادابـى ، و نـمـاز كـنـد بـراى خـداى عـزوجـل بـا نـيت راستى و قلب سليمى (و بدن خاشعى ) و چشم گريانى ، قرار دهد خداى تـعـالى پـشـت سر او هفت صف از ملائكه كه هر صفى را شماره ننمايد عددشان را مگر خدا، يـك جـانـب هر صف به مشرق و ديگرى به مغرب است . پس وقتى كه فارغ شود، بنويسد خداى تعالى از براى او به عدد آنها درجاتى .
و عـن العـلل بـاسـنـاده الى اءنـس قـال : سـمـعـت رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، يـقـول : الركـعـتـان فـى جـوف الليل اءحب الى من الدنيا و ما فيها(358)
انـس گـويـد شـنـيـدم رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، مـى فـرمـود: دو ركـعـت در داخل شب محبوبتر است پش من از دنيا و آنچه در اوست .
و در احـاديـث بـسـيـار وارد اسـت كـه نـمـاز شـب شـرف مـؤ مـن اسـت و زيـنـت آخرت و چنانچه مال و اولاد زينت دنياست .(359)
و عـن العـلل بـاسـنـاده الى جـابـربـن عـبـدالله الانـصـارى قـال : سـمـعـت رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، يـقـول : مـااتـخـذ الله ابـراهـيـم خـليـلا الا لاطـعـام الطـعـام والصـلاة بالليل و الناس نيام (360)
جابر گويد شنيدم رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، مى فرمود: نگرفت خدا ابراهيم را دوسـت ، مـگـر بـراى خـورانـيـدن طـعـام و نـمـاز كـردن در شـب و حال آنكه مردم خواب بودند. و اگر نبود براى نماز شب جز اين يك فضيلت كفايت مى كـرد، ولى بـراى اهـلش ، و آن امـثـال من نيست . ماها نمى دانيم خلعت خلت چه خلعتى اسـت و دوسـت گـرفـتـن حـق تـعـالى بـنـده اى را چـه مـقـامـى اسـت ، تـمـام عـقـول عـاجـز اسـت از تـصـور آن . تـمـام بـهـشـتـهـا را اگـر بـه خـليـل دهـنـد بـه آنـهـا نـظـر نـكند. تو نيز اگر محبوب عزيزى يا صديق محبوبى داشته بـاشـى و بـر تـو وارد شـود، از هـر نـاز و نـعـمـتـى غـفـلت كـنـى و بـه جـمـال مـحـبـوب و لقـاء صـديـق از آنـهـا مـسـتـغـنـى گـردى ، بـا آنـكـه ايـن مثل خيلى بى تناسب و فرق بين المشرقين است .
و عـن عـلى بـن ابـراهـيـم ـ فـى تـفـسـيـره ـ بـاسـناده عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قـال : مـامـن عـمـل حـسـن يـعـمـله العـبـد الا و له ثـواب فـى القـرآن الا صـلاة الليـل ، فـان الله لم يـبـيـن ثـوابـهـا لعـظـيـم خـطـره عـنـده ، فـقـال : تـتـجـافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و لمعا و مما رزقناهم ينفقون . فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون .(361)
سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد كـه فـرمـود: نـيـسـت عـمـل نـيكويى كه به جا مى آورد آن را بنده مگر اينكه از براى آن ثوابى است در قرآن ، بـجـز نماز شب ، پس همانا خداوند بيان نفرموده ثواب آن را براى عظمت شاءن آن نزد او. پـس فـرمـوده : دور مـى كـنند پهلوهاى خود را از خوابگاهها، مى خوانند پروردگار خود را تـرسـان و طمعكار، و از چيزى كه روزى كرديم آنها را انفاق مى كنند، پس نمى داند كسى چـيـزى كـه پـنـهـان شـده از بـراى آنـهـا از روشـنـى ديـده و سـرور آن جـزاى آنـچـه را عمل مى كردند.
آيا اين قرة العينى كه خداى تعالى ذخيره فرموده و مخفى نموده ، كه هيچ كس بر آن آگاه نيست ، چيست و چه خواهد بود؟ اگر از جنس انهار جاريه و قصور عاليه و نعمتهاى گـونـاگـون بـهـشـتـى بـود بـيـان مـى فـرمـود، چـنـانـچـه بـراى سـايـر اعـمال بيان فرموده ، و ملائكه الله بر آن مطلع شدند. معلوم مى شود غير اين سنخ است و عـظـمت آن بيشتر از آن است كه گوشزد كسى توان كرد ـ خصوصا براى ساكنين اين عالم دنيا.
نـعـمـتـهـاى آن عـالم را مـقـايـسـه مـكـن بـه نـعـمـتـهـاى ايـنـجـا، گـمـان مـكن بهشت و جنات آن مـثـل بـاغـسـتـانـهـاى دنيا منتها قدرى وسيعتر و عاليتر است ، آنجا دار كرامت حق و مهمانخانه الهـى اسـت ، تـمـام ايـن دنـيـا مـقـابـل يـك تـار مـوى حـورالعـيـن بـهـشـتـى نـيـسـت ، بـلكـه مـقـابـل يـك تـار از حـله هـاى بـهـشـتـى كـه بـراى اهـل آن فـراهـم شـده نـيـسـت ، بـا ايـن تـفـصـيـل حـق تـعـالى جزاى نمازگزار در شب را اينها قرار نداده و در مقام تعظيم آن بدان بـيـان ذكـر فـرمـوده . ولى هـيـهـات كـه ايـمـان مـا سـسـت و اهـل يـقـيـن نـيستيم ، و الا ممكن نبود اين طور به غفلت بگذرانيم و تا صبح با خواب گران هـمـاغـوش شـويـم . اگر چنانچه بيدارى شب انسان را به حقيقت و سر نماز آگاه كند و با ذكـر و فـكـر حـق انـس بـگـيـرد و شـبـهـا مـطيه معراج قرب او شود(362) كه ديگر جز جمال جميل حق براى او جزايى نتواند بود.
اى واى بـه حال ما اهل غفلت كه تا آخر عمر از خواب برنمى خيزيم و در سكر طبيعت باقى هـسـتـيـم . بـلكـه هـر روز بـر مـسـتـى و غـفـلت مـا مـى افـزايـد. جـز مـقـام حـيـوانـيـت و مـاءكل و مشرب و منكح آنها چيز ديگر نمى فهميم و هر چه مى كنيم ، گرچه از سنخ عبادات هـم بـاشـد، بـاز بـراى اداره بـطـن و فـرج مـى كـنـيـم . گـمـان كـردى كـه نـمـاز خـليـل الرحـمـن مـثـل نـمـاز مـا بـوده ؟ خـليـل عـرض حـاجـت بـه جـبـرئيـل امـيـن نفرمود(363) و ما حاجات خود را از شيطان ـ اگر گمان كنيم حاجت روا كن اسـت ـ مـى طـلبـيـم ! ولى باز نااميد نبايد شد. ممكن است پس از مدتى بيدارى شب و انس و عادت به آن ، خداى تعالى كم كم دستگيرى فرمايد و با يك لطف خفى خلعت رحمت بر تو بپوشاند. ولى از سر عبادت مجملا غافل مباش و همه را به تجويد قرائت و تصحيح ظاهر فـقـط مـپـرداز. اگـر نـمـى تـوانـى مـخـلص شـوى ، لااقـل بـراى آن قـرة العـيـنـى كـه حق تعالى مخفى فرموده بكوش و يادى از فقير عاصى حـيـوان سـيـرت كـه از هـمـه درجـات بـه حـيـوانـيـت قـنـاعـت كـرده ـ اگـر مـايـل شـدى ـ بـكـن ، و بـا تـوجـه و خـلوص نـيت بخوان : اءللهم ارزقنى التجافى عن دارالغـرور، والانـابـة الى دارالخـلود، و الاسـتـعـداد للمـوت قبل حلول الفوت .(364)
فصل ، در بيان تقوى است
بدان كه تقوى از وقايه به معنى نگهدارى است . و در عرف و لسـان اخـبـار، عـبـارت اسـت از حـفظ نفس از مخالفت اوامر و نواهى حق و متابعت رضاى او. و كـثـيـرا اسـتـعـمـال شـود در حـفـظ بـليـغ و نـگـاهـدارى كـامـل نـفـس از وقـوع در مـحـظـورات به ترك مشتبهات . و من اءخد بالشبهات ، وقع فى المـحـرمـات و هـلك مـن حـيـث لا يـعـلم .(365) و مـن رتـع حول الحمى يوشك اءن يقع فيه .(366)
و بـبـايـد دانـسـت كـه تـقـوى گـرچـه از مـدارج كمال و مقامات نيست ولى بى آن نيز حصول مقامى امكان ندارد، زيرا كه مادامى كه نفس ملوث بـه لوث مـحـرمات است ، داخل در باب انسانيت و سالك طريق آن نيست ، و مادامى كه تابع مـشـتـهـيـات و لذايـذ نـفـسـانـيـه اسـت و حـلاوت لذايـذ در كـام اوسـت ، اول مقام كمالات انسانيه براى او رخ ندهد، و تا حب و علاقه به دنيا در قلب او باقى است ، بـه مـقـام مـتـوسـطـين و زاهدين نرسد، و تا حب نفس در كامن ذات اوست ، به مقام مخلصين و محبين نايل نگردد، و تا كثرات ملك و ملكوت در قلب او ظاهر است ، به مقام مجذوبين نرسد، و تـا كـثـرات اسـمـاء در بـاطـن ذات او مـتـجـلى اسـت ، بـه فـنـاى كـلى نـايـل نـگـردد، و تـا قـلب التـفـات بـه مـقـامـات دارد بـه مـقـام كمال فنا نرسد، و تا تلوين در كار است ، به مقام تمكين نرسد و ذات به مقام اسم ذاتى در سـر او تـجـلى ازلى و ابـدى نـكـنـد، پـس ، تـقـوى عـامـه از محرمات است ، و خاصه از مـشـتـهـيات ، و زاهدان از علاقه به دنيا، و مخلصان از حب نفس ، و مجذوبان از ظهور كثرات افـعـالى ، و فـانـيـان از كـثـرات اسـمـائى ، و واصـلان از تـوجـه بـه فـنا، و متمكنان از تلوينات : فاستقم كما اءمرت .(367)
و از بـراى هـر يـك از ايـن مـراتب شرحى است كه ذكر آن جز حيرت در اصطلاحات و محتجب مـانـدن در حـجب مفاهيم براى امثال ما نتيجه اى ندارد، و از براى هر ميدانى اهلى است . اكنون عـطـف تـوجـه نـمـايـيـم بـه ذكـر شـمـه اى از تـقـوا در اول امر كه براى نوع مهم است .
فصل ، در بيان تقواى عامه
بـدان اى عـزيـز كـه چـنـانـچـه از بـراى اين بدن صحت و مرضى است و علاج و معالجى ، براى نفس انسانى و روح آدميزاده نيز صحت و مرض و سقم و سلامتى و علاج و معالجى است . صحت سلامت آن عبارت است از اعتدال در طريق انسانيت ، و مرض و سقم آن اعوجاج از طريق و انـحـراف از جـاده انـسـانـيـت اسـت . و اهـميت امراض نفسانيه هزاران درجه بيشتر از امراض جـسـمـانـيـه اسـت ، زيـرا كـه غـايـت ايـن امـراض مـنـتـهـى مـى نـمـايـد انـسـان را بـه حـلول مـوت ، و هـمـيـن كـه مـرگ آمد و توجه نفس از بدن سلب شد، تمام امراض جسمانيه و خللهاى ماديه از او مرتفع شود و هيچيك از آلام و اسقام بدنيه براى او باقى نماند. وليكن اگـر خـداى نـخـواسـتـه داراى امـراض روحـيـه و اسـقـام نـفـسـيـه بـاشـد، اول سـلب تـوجـه نـفـس از بـدن و حـصـول تـوجـه بـه مـلكـوت خـويـش ، اول پـيـدايـش امـراض و اسـقـام آن اسـت . مـثـل تـوجـه بـه دنـيـا و تـعـلق بـه آن ، مـثـل مـخـدراتـى اسـت كـه انسان را از خود بيخود نموده ، و سلب علاقه روح از دنياى بدن بـاعث به خود آمدن آن است . و همين كه به خود آمد، آلام و اسقام و امراضى كه در باطن ذات داشـت هـمـه بـه او هـجـوم كـنـد و تـمـام آنـهـا كـه تـا آن وقـت مـخـفـى بـوده و مـثـل آتـشـى بـوده كه در زير خاكستر پنهان بوده هويدا گردد. و آن امراض و آلام يا از او زايـل نـشـود و مـلازم او بـاشـد، يـا اگـر زايـل شـدنـى بـاشـد، پـس از هـزاران سال در تحت فشارها و زحمتها و آتشها و داغها مرتفع شود: آخر الدواء الكى .(368) قـال تـعـالى : يـوم يـحـمـى عـليها فى نار جهنم فتكوى بها جباهمم و جنوبهم و ظهورههم .(369)
و مـنـزله انـبـيـاء، عـليـهـم السـلام ، مـنـزله اطـبـاء مـشـفـق اسـت كـه بـا كـمـال شـفـقـت و عـلاقـه مـنـدى بـه صـحـت مـرضـى نـسـخـه هـاى گـونـاگـون بـه مناسبت حـال آنـهـا بـراى آنـهـا آوردنـد و آنـهـا را هـدايـت فـرمـودند به طرق هدايت : ما طبيبانيم شـاگـردان حـق .(370) و مـنـزله اعـمـال روحـيـه و قـلبـيـه و اعمال ظاهريه و بدنيه منزله دواى امراض است ، چنانچه منزله تقوا در هر مرتبه از مراتب آن مـنـزله پرهيز از چيزهاى مضر است براى مرض ، تا پرهيز در كار نباشد ممكن نيست كه مرضى مبدل به سلامت شود و نسخه طبيب مؤ ثر افتد.
در امـراض جـسـمانيه گاهى ممكن است كه با ناپرهيزى جزئى باز دوا و طبيعت غالب آيد و صحت عود كند، زيرا كه طبيعت خود حافظ صحت است و دوا معين آن ، وليكن در امراض روحيه امـر خـيـلى دقـيـق اسـت ، زيـرا كـه طـبـيـعـت بـر نـفـس از اول امـر چـيـره شـده و وجـهـه نـفـس رو بـه فـسـاد و مـنـكـوس اسـت : ان النـفـس لامـارة بـالسـوء.(371) از ايـن جهت به مجرد فى الجمله ناپرهيزى امراض بر او غلبه كند و رخنه ها از اطراف بر او باز كند تا صحت را بكلى از بين ببرد.
پـس ، انـسان مايل به صحت نفس و شفيق به حال خود و علاقه مند به صحت ، پس از تنبه بـه ايـنـكـه راه چـاره از خـلاصـى از عـذاب اليـم مـنـحـصـر اسـت بـه عـمـل كـردن بـه دسـتـور انـبـيـا و دسـتـورات آنـها منحصر است به دو چيز، يكى اتيان به مـصـلحـات و مـسـتـصحات نفسانيه و ديگر پرهيز از مضرات و مولمات آن ، و معلوم است كه ضـرر مـحـرمـات در مـفـسدات نفسانيه از همه چيز بيشتر است و از اين سبب محرم شده اند، و واجـبـات در مـصـلحـات از هـر چـيـز مـهـمـتـر اسـت و از ايـن جـهـت واجـب شـده انـد، و افـضـل از هر چيز و مقدم بر هر مقصد و مقدمه پيشرفت و راه منحصر مقامات و مدارج انسانيه ايـن دو مـرحـله اسـت كـه اگـر كـسـى مـواظـبـت بـه آنـهـا كـنـد از اهـل سـعـادت و نـجـات اسـت ، و مـهـمـتـريـن ايـن دو تـقـوا از مـحـرمـات اسـت ـ و اهـل سـلوك نـيـز ايـن مـقـام را مـقـدم شـمـارنـد بـر مـقـام اول ، و از مـراجـعه به اخبار و آثار و خطب نهج البلاغه واضح شود كه حضرات معصومين نـيـز بـه ايـن مـرحـله بـيـشـتـر اهـمـيـت داده انـد ـ پـس ، اى عـزيـز ايـن مـرحـله اول را خـيـلى مـهـم شـمـار و مـواظـبـت و مـراقـبـت در امـر آن نـمـا كـه اگـر قـدم اول را درسـت بـرداشـتـى و ايـن پـايـه را مـحـكـم كـردى ، امـيـد وصـول بـه مـقـامـات ديـگـر اسـت ، و الا رسـيـدن بـه مـقـامـات مـمـتـنـع و نـجـات بـس مشكل و صعب مى شود.
جـنـاب عـارف بـزرگـوار و شيخ عالى مقدار ما(372) مى فرمودند كه مواظبت به آيات شريفه آخر سوره حشر، از آيه شريفه يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد.(373) تا آخر سوره مباركه با تدبر در معنى آنها در تعقيب نمازها خصوصا در اواخر شب كه قلب فارغ البال است ، خيلى مؤ ثر است در اصلاح نفس . و نيز بـراى جلوگيرى از شر نفس و شيطان دوام بر وضو را سفارش مى فرمودند و مى گفتند وضـو بـه مـنـزله لبـاس جـنـدى اسـت . و در هـر حـال از قـادر ذولجـلال و خـداونـد مـتـعـال جـل و جـلاله بـا تـضـرع و زارى و التـماس ‍ بخواه كه تو را تـوفـيـق دهـد در ايـن مـرحـله ، و از تـو يـارى فـرمـايـد در حصول ملكه تقوا.
و بدان كه اوايل امر قدرى مطلب سخت و مشكل مى نمايد، ولى پس از چندى مواظبت زحمت به راحـت مـبـدل مـى شـود و مـشـقـت بـه اسـتـراحـت ، بـلكـه بـه يـك لذت روحـانـى خـالصـى بـدل مـى شـود كـه اهـلش آن لذت را بـا جـمـيـع لذات مـقـابـل نـكـنـنـد. و مـمـكـن اسـت انـشـاءالله پـس از مـواظـبـت شـديـد و تـقـواى كـامـل از اين مقام به مقام تقواى خواص ترقى كنى كه آن تقواى از مستلذات نفسانيه است . زيـرا كـه لذت روحـانـى را كـه چـشيدى ، از لذات جسمانيه كم كم منصرف شوى و از آنها پرهيز كنى ، پس راه بر تو سهل و آسان شود، و بالاخره لذات فانيه نفسانيه را چيزى نشمارى ، بلكه از آنها متنفر شوى و زخارف دنيا در چشمت زشت و ناهنجار آيد، و وجدان كنى و بـيـابـى كـه از هـر يـك از لذات ايـن عـالم در نـفـس اثـرى و در قـلب لكـه سـودايـى حاصل شود كه باعث شدت انس و علاقه به اين عالم شود، و اين خود اسباب اخلاد در ارض گـردد و در حـيـن سـكـرات مـوت بـه ذلت و سـخـتـى و زحـمـت و فـشـار مـبـدل گـردد، چـه كـه عمده سختى سكرات موت و نزع روح و شدت آن در اثر همين لذات و عـلاقـه بـه دنـيـاسـت ، چنانچه پيش از اين اشاره به آن شد. و چون انسان وجدان اين معنى كـرد، لذات ايـن عـالم از نـظـرش بـكـلى بـيـفـتـد و از تمام دنيا و زخارف آن متنفر گردد و گريزان شود. و اين خود ترقى از مقام دوم است به مقام سوم تقوى .
پـس ، راه سـلوك الى الله سـهـل و آسـان شـود و طـريـق انـسـانـيت براى او روشن و وسيع گـردد، و قـدم او كـم كـم قـدم حـق شـود و ريـاضت او رياضت حق گردد، و از نفس و آثار و اطـوار آن گـريـزان شـود و در خـود عـشـق بـه حق مشاهده كند و به وعده هاى بهشت و حور و قـصور قانع نشود، و مطلوب ديگرى و منظور ديگرى طلب كند و از خودبينى و خودخواهى متنفر گردد. پس ، تقوا از محبت نفس نمايد و متقى از توجه به خود و خودخواهى شود. و اين مـقامى است بس شامخ و رفيع و اول مرتبه حصول روايح ولايت است . و حق تعالى او را در كـنف لطف خود جاى دهد و از او دستگيرى فرمايد و مورد الطاف خاصه حق شود. و آنچه پس از ايـن بـراى سـالك رخ دهـد از حـوصـله تـحـرير خارج است . والحمدلله اءولا و آخرا و ظاهرا و باطنا، و الصلاة على محمد و آله الطاهرين
الحديث الثالث عشر
حديث سيزدهم
بـالسـنـد المـتـصـل الى الشـيـخ الجـليـل ، ثـقـة الاسـلام ، مـحـمـد بن يعقوب ، عن عدة من اءصـحـابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن غير واحد، عن على بن اءسباط، عم اءحمد بن عمر الحـلال ، عـن عـلى بـن سـويـد، عـن اءبـى الحـسـن الاول ، عـليـه السـلام ، قـال : سـاءلتـه عـن قـول الله عـزوجـل : و مـن يـتـوكـل عـلى الله فـهـو حـسـبـه .(374) فـقـال : التـوكـل عـلى الله درجـات . مـنـهـا اءن تـتـوكـل عـلى الله فـى اءمـورك كـلهـا، فـمـا فـعـل بـك كـنت عنه راضيا، تعلم اءنه لا يالوك خيرا و فضلا، و تعلم اءن الحكم فى ذلك له ، فتوكل على الله بتفويض ذلك اليه وثق به فيها و فى غيرها.(375)
ترجمه :
عـلى بـن سـويـد گـويـد پـرسش كردم حضرت موسى بن جعفر، عليهما السلام ، را از قـول خـداى عـزوجـل : و مـن بـتـوكـل عـلى الله فـهـو حـسـبـه . پـس فـرمـود. تـوكـل بـر خـدا را درجـاتـى اسـت . از آنـهـا ايـن اسـت كـه توكل كنى بر خدا در كارهاى خودت ، تمام آنها، پس آنچه كرد به تو بوده باشى از او خـشـنـود. بـدانـى هـمـانـا او مـنـع نـكـنـد تـو را نـيـكـويـى و فـضـل را، و بـدانـى هـمـانـا فـرمـان در آن مـر او راسـت . پـس ، توكل كن بر خدا به واگذارى آن به سوى او، و اعتماد كن به خدا در آنها و غير آنها.
شـرح حـلال بـه تـشـديـد، فـروشـنـده حـل اسـت و آن روغن كنجد است . و ابـوالحـسـن اول حـضرت كاظم ، عليه السلام ، است ، چنانچه ابوالحسن مـطـلق نـيز آن بزرگوار است . و ابوالحسن ثانى حضرت رضا، عليه السلام ، و ثالث حضرت هادى ، عليه السلام ، است .
و توكل به حسب لغت اظهار عجز است و اعتماد بر غير است . واتكلت على فلان فـى اءمـرى ، اعتمدته . و اءصله او تكلت . و حسبه اءى ، محسبه و كافيه . (376) و ياءلوك ، اءلا، ياءلو، اءلوا، به معنى تقصير است . بعضى گـفته اند وقتى كه متعدى به دو مفعول شود، تضمين شود معنى منع را.(377) و آن بد نيست و معنى سليستر آيد، گرچه لزومى هم ندارد و با معنى تقصير هم درست آيد، چنانچه از صـحـاح هم خلاف آن استفاده شود زيرا كه او گويد: اءلا ياءلو، اءى قصر. و فلان لا يـاءلوك نـصـحـا.(378) از آن مـعـلوم شـود كـه بـا دو مفعول نيز به همان معنى است . و توكل غير از تفويض است و هر دو غير از رضا و غـيـر از وثـوق هستند، چنانچه پس از اين بيان خواهد شد انشاءالله . و ما در ضمن چند فصل آنچه محتاج است حديث شريف به بيان شرح دهيم .
فصل ، در بيان معانى توكل است و درجات آن
بـدان كه از براى توكل معانى متقاربه اى با تعبيرات مختلفه نمودند به حسب مسالك مختلفه :
چـنـانـچـه صـاحـب مـنـازل السـائريـن فـرمـايـد: التـوكـل كـلة الامـر كـله الى مـالكـه و التـعـويـل عـلى وكـالته .(379) يعنى توكل واگذار نمودن تمام امور است به صـاحـب آن و اعـتـمـاد نـمـودن اسـت (بـر) وكـالت او. و بـعـض عـرفـا فـرمـودنـد: التـوكـل طـرح البـدن فـى العـبـوديه و تعلق القلب بالربوبيه .(380) يعنى تـوكـل انـداخـتن بدن است در بندگى و تعلق قلب است به پرورندگى . يعنى صـرف قـواى بـدن را در راه اطاعت حق ، و تصرف ننمودن در امور و واگذار نمودن آنها را به پروردگار.
و بعضى گفته اند: التوكل على الله انقطاع العبد فى جميع ما ياءمله من المخلوقين . يـعنى توكل بر خدا بريدن بنده است تمام آرزوهاى خود را از مخلوق و پيوستن به حق است از آنها.
بالجمله ، معانى مذكوره متقارب در معنى هستند و بحث در مفهوم لزومى ندارد. و آنچه گفتنى اسـت آن اسـت كـه از بـراى آن درجات مختلفه است به حسب اختلاف مقامات بندگان ، و چون عـلم بـه درجـات تـوكـل مـبـتـنـى اسـت بـر عـلم بـه درجـات عـبـاد در مـعـرفـت ربـوبـيـت حق جل جلاله ، ناچار ذكرى از آن در ميان آريم .
پـس ، بـدان كـه يـكـى از اصـول مـعـارف ، كـه مـقـامـات سـاكـيـن بـدون حاصل نشود، علم به ربوبيت و مالكيت حق است و كيفيت تصرف ذات مقدس است در امور. و ما وارد در ايـن بـحث از وجهه علمى نشويم ، زيرا كه مبتنى است بر تحقيق جبر و تفويض ، و آن بـا وضـع ايـن اوراق مـنـاسـبتى ندارد، و فقط بيان درجات مردم را در معرفت به آن مى نماييم .