شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۱۰ -


بـالسـنـد المـتـصـل الى محمد بن يعقوب ، عن محمد بن يحيى ، عن اءحمد بن محمد، عن ابن مـحـجـوب ، عـن عـلى بـن رئاب ، عن زرارة ، قال : ساءلت اءبا عبدالله ، عليه السلام ، عن قـول الله عـزوجـل : فـطـرت الله التـى النـاس عـليـهـا. قال : فطرهم جميعا على التوحيد.(306)
ترجمه :
زراره گويد پرسش كردم از حضرت صادق ، عليه السلام ، از فرموده خداى تعالى : فـطـرة الله التـى فـطـر النـاس ‍ عـليـهـا. فـرمـود: خـلق كـرد ايـشـان را همگى بر توحيد.
شـرح اهـل لغـت و تفسير گويند فطرت به معناى خلقت است . در صحاح اسـت : الفطرة ، بالكسر، الخلقة . و تواند بود كه اين فطرت ماءخوذ باشد از فطر به معناى شق و پاره نمودن ، زيرا كه خلقت گويى پاره نمودن پرده عدم و حجاب غيب است . و به همين معنى نيز افطار صائم است : گويى پـاره نـمـوده هـيـئت اتـصـاليـه امـسـاك را. در هـر حـال ، بـحث از لغت خارج از مقصود ماست . بـالجـمله ، حديث شريف اشاره است به آيه شريفه در سوره روم : فاءقم وجهك للديـن حـنـيـفـا فـطـرت الله التـى فـطـر النـاس ‍ عـليـهـا لا تـبـديـل لخـلق الله ذلك الديـن القـيـم ولكـن اءكـثـر النـاس لا يـعـلمـون .(307) مـا انشاءالله اشاره اجماليه به اين فطرت ، و كيفيت آن ، و چگونگى بودن مردم بر فطرت توحيد، در ضمن فصول و مقاماتى چند مى نماييم .
فصل ، در معنى فطرت است
بـدان كـه مـقصود از فطرت الله ، كه خداى تعالى مردم را بر آن مفطور فرمود، حالت و هـيـئتـى اسـت كه خلق را بر آن قرار داده ، كه از لوازم وجود آنها و از چيزهايى است كه در اصـل خلقت خميره آنها بر آن مخمر شده است . و فطرتهاى الهى ، چنانچه پس از اين معلوم شـود، از الطـافـى است كه خداى تعالى به آن اختصاص داده بنى الانسان را از بين جميع مـخـلوقـات ، و ديـگـر مـوجـودات يـا اصـلا داراى اين گونه فطرتهايى كه ذكر مى شود نيستند، يا ناقص اند و حظ كمى از آن دارند.
و بـايـد دانـسـت كـه گـرچـه در ايـن حـديـث شـريـف و بـعـضـى از احـاديـث ديگر(308) فـطـرت را تـفـسـيـر بـه تـوحـيـد فـرمـودنـد، ولى ايـن از قـبـيـل بـيـان مـصـداق است ، يا تفسير به اشرف اجزاء شى ء است ، چنانچه نوعا تفاسير وارده از اهـل عـصـمـت ، سـلام الله عـليـهـم ، از ايـن قـبيل است ، و در هر وقت به مناسبت مقامى مـصـداقـى مـثـلا ذكـر شـده و جـاهـل گـمـان تـعـارض كـنـد. و دليـل بـر آنكه در اين مورد چنين است ، آن است كه در آيه شريفه دين را عبارت از فـطـرت الله دانـسـتـه ، و ديـن شـامـل تـوحـيد و ديگر معارف شود. و در صحيحه عـبـدالله بـن سـنـان (309) تفسير به اسلام شده .،و در حسنه زراره (310) تـفـسـيـر بـه مـعـرفـت شـده . و در حـديـث مـعـروف كل مولود يولد على الفطرة . در مقابل تهود و تنصر و تمجس ذكر شده .(311) و نيز حضرت ابى جعفر، عليه السلام ، حديث فطرت را در همين حسنه زراره به معرفت تفسير فرموده است . پس ، از اين جمله معلوم شد كـه فطرت اختصاص به توحيد ندارد، بلكه جميع معارف حقه از امورى است كه حق ، تعالى شاءنه ، مفطور فرموده بندگان را بر آن .
فصل ، در تشخيص احكام فطرت است
بـبـايـد دانـسـت كـه آنـچـه از احـكـام فـطـرت اسـت چـون از لوازم وجـود و حـيـات مـخـمره در اصـل طـيـنـت و خـلقـت اسـت ، احـدى را در آن اخـتـلاف نـبـاشـد ـ عـالم و جـاهـل و وحـش و مـتـمدن و شهرى و صحرانشين در آن متفق اند. هيچيك از عادات و مذاهب و طريقه هـاى گـونـاگـون در آن راهـى پيدا نكند و خلل و رخنه اى در آن از آنها پيدا نشود. اختلاف بلاد و اهويه و ماءنوسات و آراء و عادات كه در هر چيزى ، حتى احكام عقليه ، موجب اختلاف و خلاف شود، در فطريات ابدا تاءثيرى نكند.
اختلاف افهام و ضعف و قدرت ادراك لطمه اى بر آن وارد نياورد، و اگر چيزى بدان مثابه نـشـد، از احكام فطرت نيست و بايد آن را از فطريات خارج دانست ، و لهذا در آيه شريفه فـرمـوده : فـطـر النـاس عـليـهـا يعنى ، اختصاص به طايفه اى ندارد، و نيز فرموده : لا تـبـديل لخلق الله . چيزى او را تغيير ندهد، مثل امورى ديگر كه به عادات و غير آن مختلف شـوند. ولى از امور معجبه آن است كه با اينكه در فطريات احدى اختلاف ندارد ـ از صدر عـالم گـرفـتـه تـا آخـر آن ـ ولى نوعا مردم غافل اند از اينكه باهم متفق اند، و خود گمان اخـتـلاف مـى نـمـايند، مگر آنكه به آنها تنبه داده شود، آن وقت مى فهمند موافق بودند در صـورت مـخـالفت ، چنانچه پس از اين به وضوح رسد انشاءالله . و به همين معنى اشاره شده است در ذيل آيه شريفه كه مى فرمايد: ولكن اءكثر الناس لا يعلمون .
و از آنـچـه ذكـر شد، معلوم گرديد كه احكام فطرت از جميع احكام بديهيه بديهيتر است ، زيـرا كـه در تـمـام احـكام عقليه حكمى كه بدين مثابه باشد كه احدى در آن خلاف نكند و نـكرده باشد نداريم ، و معلوم است چنين چيزى اوضح ضروريات و ابده بديهيات است ، و چـيـزهـايى كه لازمه آن باشد نيز بايد از اوضح ضروريات باشد. پس اگر توحيد يا سـايـر مـعـارف از احـكـام فـطـرت يـا لوازم آن بـاشـد، بـايـد از اجـلاى بديهيات و اظهر ضروريات باشد، ولكن اءكثر الناس ‍ لا يعلمون .
فصل ، در اشاره اجماليه به احكام فطريات
بدان كه مفسرين ، از عامه و خاصه ، هر يك به حسب طريقه خود طورى بيان كيفيت فطرى بـودن ديـن يا توحيد را كرده اند، و ما در اين اوراق بر طبق آراء آنها سخن نگوييم ، بلكه در اين مقام آنچه از محضر شريف شيخ عارف كامل ، شاه آبادى ،(312) دام ظله ، كه متفرد است در اين ميدان ، استفاده نمودم بيان مى كنم ،(313) گرچه بعضى از آنها به طريق رمز و اشاره در كتب بعضى از محققين از اهل معارف هست ، و بعضى از آن به نظر خود قاصر رسيده است .
پـس ، بـايـد دانـسـت كـه از فـطـرتـهـاى الهـى يـكـى فـطـرت بـر اصل وجود مبداء، تعالى و تقدس ، است ، و ديگر فطرت بر توحيد است ، و ديگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جميع كمالات را، و ديگر بر يوم معاد و روز رستخيز است ، و ديـگـر فـطـرت بـر نـبـوت اسـت ، و ديـگـر فـطـرت بـر وجـود مـلائكـه و روحـانـيـين و انـزال كـتـب و اعـلام طـرق هـدايت است ، كه بعضى از اينها كه ذكر شد از احكام فطرت ، و بـرخـى ديـگـر از لوازم فـطـرت اسـت . و ايـمـان بـه خـداى تـعـالى و مـلائكـه و كـتـب و رسل و يوم قيامت ، دين قيم محكم مستقيم حق است در تمام دوره زندگانى عايله سلسله بشر. و مـا اشـاره بـه بـعضى از آنها كه با حديث شريف مناسب است مى نماييم ، و از حق تعالى توفيق مى طلبيم .
مـــقـــام اول : در بـــيـــان آنـــكـــه اصـــل وجـــود مـــبـــدأ مـتـعـالجل و علا از فطريات است
و آن بـا تـنـبـه بـه يك مقدمه معلوم گردد. و آن اين است كه يكى از فطرتهايى كه جميع سـلسـله بـنـى الانـسـان مـخـمـر بـر آن هـسـتند و يك نفر در تمام عايله بشر پيدا نشود كه بـرخـلاف آن باشد. و هيچيك از عادات و اخلاق و مذاهب و مسالك و غير آن آن را تغيير ندهد و در آن خـلل وارد نـياورد، فطرت عشق به كمال است ، كه اگر در تمام دوره هاى زندگانى بـشـر قـدم زنـى و هـر يـك از افـراد هـر يـك از طـوايـف و مـلل را اسـتـنـطـاق كـنـى ، ايـن عـشـق و مـحـبـت را در خـمـيـره او مـى يابى و قلب او را متوجه كمال مى بينى .
بـلكـه در تمام حركات و سكنات و زحمات و جديتهاى طاقت فرسا، كه هر يك از افراد اين نـوع در هـر رشـتـه اى واردنـد مـشـغـولنـد، عـشـق بـه كـمـال آنـهـا را بـه آن واداشـتـه ، اگـر چـه در تـشـخـيـص كـمـال و آنـكـه كـمـال در چـيـسـت و مـحـبـوب و مـعـشـوق در كـجـاسـت ، مـردم كـمـال اخـتـلاف را دارنـد. هـر يـك مـعـشـوق خـود را در چـيـزى يـافـتـه و گمان كرده و كعبه آمـال خـود را در چـيـزى تـوهـم كـرده و مـتـوجـه بـه آن شـده از دل و جـان آن را خـواهـان اسـت . اهـل دنـيـا و زخـارف آن كـمـال را در دارايـى آن گـمـان كـردنـد و مـعـشـوق خـود را در آن يـافـتـنـد، از جـان و دل دل در راه تـحـصـيـل آن خـدمـت عـاشقانه كنند، و هر يك در هر رشته هستند و حب به هر چه دارنـد، چـون آن را كـمـال دانـنـد بـدان مـتـوجـه انـد. و هـمـيـن طـور اهـل عـلوم و صـنـايـع هـر يـك بـه سـعـه دمـاغ خـود چـيـزى را كـمال دانند و معشوق خود را آن پندارند. و اهل آخرت و ذكر و فكر، غير آن را. بالجمله تمام آنها متوجه به كمال اند، و چون آن را در موجودى يا موهومى تشخيص دادند، با آن عشقبازى كـنند. ولى ببايد دانست كه با همه وصف ، هيچيك از آنها عشقشان و محبتشان راجع به آن چه گمان كردند نيست ، و معشوق آنها و كعبه آمال آنها آنچه را توهم كردند نمى باشد، زيرا هر كس به فطرت خود رجوع كند مى يابد كه قلبش ‍ به هر چه متوجه است ، اگر مرتبه بـالاتـرى از آن بـيـابـد فـورا قلب از اولى منصرف شود و به ديگرى كه كاملتر است مـتـوجـه گـردد، و وقـتـى كـه بـه آن كـامـلتـر رسـيـد، بـه اكـمل از آن متوجه گردد، بلكه آتش عشق و سوز و اشتياق روز افزون گردد و قلب در هيچ مـرتـبـه از مـراتـب و در هـيـچ حـدى از حـدود رحـل اقـامـت نـيـنـدازد. مـثـلا اگـر شـمـا مـايـل بـه جـمـال زيـبـا و رخـسـار دلفـريـب هـسـتـيـد و چون آن را پيش دلبرى سراغ داريد دل را بـه سـوى كـوى او روان كـرديد، اگر جميلتر از آن را ببينيد و بيابيد كه جميلتر اسـت ، قـهـر مـتـوجه به آن شويد، و لااقل هر دو را خواهان شويد، و باز آتش اشتياق فرو ننشيند و زبان حال و لسان فطرت شما آن است كه چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم (314) بـلكـه خـريـدار هـر جـمـيـلى هـسـتـيـد. بـلكـه بـا احـتـمـال هـم اشـتـيـاق پيدا كنيد: اگر احتمال دهيد كه جميلى دلفريبتر از اينها كه ديديد و داريـد در جـاى ديـگـر اسـت ، قـلب شـما سفر به آن بلد كند، من در ميان جمع و دلم جاى ديـگـر اسـت (315) گوييد. بلكه با آرزو نيز مشتاق شويد: وصف بهشت را اگر بـشـنـويد و آن رخسارهاى دلكش را ـ گرچه خداى نخواسته معتقد به آن هم نباشيد ـ با اين وصـف ، فطرت شما گويد اى كاش چنين بهشتى بود و چنين محبوب دلربايى نصيب ما مى شد.
و همين طور كسانى كه كمال را در سلطنت و نفوذ قدرت و بسط ملك دانسته اند و اشتياق به آن پـيـدا كـرده اند، اگر چنانچه سلطنت يك مملكت را دارا شوند متوجه مملكت ديگر شوند، و اگر آن مملكت را در تحت نفوذ و سلطه درآورند، به بالاتر از آن متوجه شوند، و اگر يك قـطـرى را بـگـيـرنـد، بـه اقـطـار ديگر مايل گردند، بلكه آتش اشتياق آنها روزافزون گـردد، و اگـر تـمـام روى زمـيـن را در تـحـت سـلطـنـت بـيـاورنـد و احتمال دهند در كرات ديگر بساط سلطنتى هست ، قلب آنها متوجه شود كه اى كاش ممكن بود پـرواز بـه سـوى آن عـوالم كـنـيم و آنها را در تحت سلطنت درآوريم . و بر اين قياس است حال اهل صناعات و علوم .
و بـالجـمـله ، حـال تـمـام سـلسـله بـشـر در هـر طـريـقـه و رشـتـه اى كـه داخـل انـد بـه هـر مـرتـبـه اى از آن كه رسند، اشتياق آنها به كاملتر از آن متعلق گردد و آتـش شـوق آنها فرو ننشيند و روزافزون گردد. پس اين نور فطرت ما را هدايت كرد به ايـنـكـه تـمـام قـلوب سـلسـله بـشـر، از قـاره نـشـيـنـان اقـصـى بـلاد آفـريـقـا تـا اهـل مـمـالك مـتـمـدنـه عـالم ، و از طـبـيـعـيـيـن و مـاديـيـن گـرفـتـه تـا اهـل مـلل و نـحل ، بالفطره شطر قلوبشان متوجه به كمالى است كه نقصى ندارد و عاشق جـمـال و كـمـالى هـسـتـنـد كـه عـيـب نـدارد و عـلمـى كـه جـهـل در او نـبـاشـد و قـدرت و سـلطـنـتى كه عجز همراه آن نباشد، حياتى كه موت نداشته بـاشـد، و بـالاخـره كـمـال مـطلق معشوق همه است . تمام موجودات و عايله بشرى با زبان فـصـيـح يـكـدل و يـك جـهـت گـويـنـد مـا عـاشـق كـمـال مـطـلق هـسـتـيـم ، مـا حـب بـه جـمـال و جـلال مـطـلق داريـم ، ما طالب قدرت مطلقه و علم مطلق هستيم . آيا در جميع سلسله مـوجـودات در عـالم تـصـور و خـيـال ، و در تـجـويـزات عـقـليـه و اعـتـبـاريه ، موجودى كه كمال مطلق و جمال مطلق داشته باشد جز ذات مقدس ، مبداء عالم جلت عظمته سراغ داريد؟ و آيا جميل على الاطلاق كه بى نقص باشد جز آن محبوب مطلق هست ؟
اى سـرگـشـتـگـان وادى حيرت و اى گمشدگان بيابان ضلالت ، نه ، بلكه اى پروانه هـاى شـمـع جـمـال جـمـيـل مـطـلق ، و اى عـاشـقـان مـحـبـوب بـى عـيـب بـى زوال ، قدرى به كتاب فطرت رجوع كنيد و صحيفه كتاب ذات خود را ورق زنيد، ببينيد با قلم قدرت فطرت اللهى در آن مرقوم است : وجهت وجهى للذى فطر السموات و الأ رض .(316) آيـا فطرت الله التى فطر الناس عليها فطرت توجه به محبوب مطلق اسـت ؟ آيـا آن فـطـرت غـيـر مـتبدله ـ لا تبديل لخلق الله فطرت معرفت است ؟ تا كى به خـيـالات باطله اين عشق خدادادى فطرى و اين وديعه الهيه را صرف اين و آن مى كنيد؟ اگر مـحـبـوب شـمـا ايـن جـمـالهـاى نـاقـص و ايـن كـمـالهـاى مـحـدود بـود، چـرا بـه وصول به آنها آتش اشتياق فرو ننشست و شعله شوق شما افزون گرديد؟ هان ، از خواب غـفـلت بـرخـيـزيـد و مـژده دهـيـد و سـرور كـنـيـد كـه مـحـبـوبـى داريـد كـه زوال نـدارد، مـعـشوقى داريد كه نقصى ندارد، مطلوبى داريد بى عيب ، منظورى داريد كه نـور طلعتش اءلله نور السموات و الارض (317) است ، محبوبى داريد كه سعه احاطه اش لود ليتم بحبل الى الارضين السفلى لهبطتم على الله (318) است .
پـس ايـن عـشـق فـعـلى شـمـا مـعـشـوق فـعـلى خـواهـد، و نـتـوانـد ايـن مـوهـوم و مـتـخـيـل بـاشـد، زيـرا كـه هـر مـوهـوم نـاقـص اسـت و فـطـرت مـتـوجـه بـه كـامـل اسـت . پـس ، عـاشـق فـعـلى و عـشـق فـعـلى بـى مـعـشـوق نـشـود، و جـز ذات كـامـل مـعـشـوقـى نـيـسـت كـه مـتـوجـه اليـه فـطـرت بـاشـد. پـس ، لازمـه عـشـق بـه كـامـل مـطـلق وجـود كامل مطلق است . و پيشتر معلوم شد كه احكام فطرت و لوازم آن از جميع بـديـهـيـات واضـحـتـر و روشـنـتـر اسـت : اءفـى الله شـك فـاطـر السـمـوات و الارض .(319)
مقام دوم : در بيان آنكه توحيد حق و ديگر صفات او فطرى است
در بيان آنكه توحيد حق تعالى شاءنه و استجماع آن ذات تمام كمالات را از فطريات است . و آن نـيـز بـه تـوجه به آنچه در مقام اول ذكر شد معلوم گردد، ولى ما اينجا به بيان ديگر اثبات آن كنيم .
بـدان كـه از فـطرتهايى كه فطر الناس عليها، فطرت تنفر از نقص است ، و انسان از هر چه متنفر است ، چون در او نقصانى و عيبى يافته است از آن متنفر است . پس ، عيب و نقص مورد تنفر فطرت است ، چنانچه كمال مطلق مورد تعلق آن است .
پـس ، مـتـوجـه اليـه فـطرت بايد واحد و احد باشد، زيرا كه هر كثير و مركبى ناقص است ، و كثرت بى محدوديت نشود، و آنچه ناقص است مورد تنفر فطرت است ، نـه تـوجـه آن ، پـس ، از ايـن دو فـطـرت ، كـه فـطـرت تـعـلق بـه كـمال و فطرت تنفر از نقص است ، توحيد نيز ثابت شد. بلكه استجماع حق جميع كمالات را و خـالى بـودن ذات مـقـدس از جـمـيـع نـقـايـص نـيـز ثـابـت گـرديـد. و سـوره مـبـاركـه توحيد كه نسبت حق جل و علا را بيان مى فرمايد (به حسب فرموده شيخ بزرگوار مـا،(320) روحـى فـداه ) از هـويت مطلقه كه متوجه اليه فطرت است و در صدر سوره مباركه به كلمه مباركه هو اشاره به آن شده است ، برهان بر شش صفتى است كه در دنـبـاله آن مـذكور است ، زيرا كه چون ذات مقدسش هويت مطلقه است و هويت مطلقه بايد كامل مطلق باشد، و الا هويت محدوده است ، پس مستجمع جميع كمالات است ، پس الله اسـت . و در عـيـن اسـتـجـمـاع جـميع كمالات بسيط است ، و الى هويت مطلقه نخواهد شد، پس احـد هـسـت و لازمـه احديت و واحديت است . و چون هويت مطلقه مستجمعه همه كمالات از جـمـيـع نـقـايـص ، كـه مـنـشـاء هـمـه بـرگـشـت به ماهيت نمايد، مبراست ، پس آن ذات مقدس ‍ صـمـد اسـت و مـيـان تـهـى نـيـسـت . و چون هويت مطلقه است ، چيزى از او توليد و مـنـفـصـل نـشـود و او نـيـز از چـيـزى مـنـفصل نگردد، بلكه او مبداء همه اشياست و مرجع تمام موجودات است ، بدون انفصال كه مستلزم نقصان است . و هويت مطلقه نيز كفوى ندارد، زيرا كـه در صـرف كـمـال تـكرار تصور نشود. پس سورة مباركه از احكام فطرت ، و نسبت حق تعالى است .
مقام سوم : در بيان آنكه معاد از فطريات است
در بـيـان آنـكـه وجـود يوم معاد و روز رستخيز از فطريات است كه تخمير در خميره بشر گـرديـده . و آن نـيز چون دو مقام سابق با طريقها بسيار و فطرتهاى عديده ثابت شود، ولى ما در اين مقام به بعضى از آنها اشاره مى نماييم .
بـدان كـه يـكى از فطرتهاى الهيه ، كه مفطور شده اند جميع عايله بشر و سلسله انسان بـر آن ، فـطـرت عشق به راحت است ، كه اگر در تمام دوره هاى تمدن و توحش و تدين و سـرخـوردى ايـن نـوع مـراجـعـه شـود، و از تـمـام افـراد عـالم و جـاهـل ، وضـيـع و شـريـف ، صـحـرايـى و شـهـرى ، سـؤ ال شـود كـه ايـن تـعـلقـات مـخـتـلفـه و اهـويـه مـتـشـتـتـه بـراى چـيـسـت ، و ايـن هـمـه تحمل مشاق و زحمات در دورة زندگانى براى چه مقصد است ، همه متفق الكلمه با يك زبان صريح فطرى جواب دهند كه ما همه هر چه مى خواهيم براى راحتى خود است . غايت مقصد و نـهـايـت مرام و منتهاى آرزو، راحتى مطلق و استراحت بى شوب به زحمت و مشقت است . و چون چـنـيـن راحت غير مشوب به زحمت و استراحت غير مختلط به رنج و نقمت معشوق همه است ، و آن مـعـشوق گمشده را هر كس در چيزى گمان مى كند، از اين جهت تعلق به هر چه در او محبوب را گـمـان كرده پيدا مى كند، با اينكه در تمام عالم ملك و جميع سرتاسر دنيا چنين راحتى مـطـلق يـافـت نشود و چنين استراحت غيرمشوبى ممكن نيست . تمام نعمتهاى اين عالم مختلط با زحمتها و رنجهاى طاقت فرساست ، همه لذتهاى دنيا محفوف به آلامى است كمرشكن ، درد و رنج و تعب و حزن و اندوه و غصه سرتاسر اين عالم را فرا گرفته است . در تمام دوره هـاى زنـدگـانـى بـشـر يـك نـفـر يـافـت نشود كه رنجش ‍ مساوى با راحتش باشد و نعمتش مـقـابـل تـعـب و نـقـمـتـش باشد، تا چه رسد به آنكه راحتى خالص و استراحت مطلق داشته بـاشـد. پـس ، معشوق بنى الانسان در اين عالم يافت نشود، عشق فطرى جبلى فعلى آن هم در تمام سلسله بشر و عايله انسان بى معشوق فعلى موجود ممكن نيست . پس ، ناچار در دار تحقق و عالم وجود، بايد عالمى باشد كه راحتى او مشوب نباشد به رنج و تعب : استراحت مـطـلق بـى آلايـش بـه درد و زحـمـت داشته باشد، و خوشى خالص ‍ بى شوب به حزن و اندوه در آنجا ميسر باشد، و آن دار نعيم حق و عالم كرامت ذات مقدس است .
و مى توان آن عالم را به فطرت حريت و نفوذ اراده ، كه در فطرت هر يك از سلسله بشر اسـت ، اثـبـات كـرد. چـون مواد اين عالم و اوضاع اين دنيا و مزاحمات آن و تنگى و ضيق آن تعصى دارد از حريت و نفوذ اراده بشر، پس بايد عالمى در دار وجود باشد كه اراده در آن نـافـذ بـاشـد و مـواد آن عـصـيـان از نـفـوذ اراده نـداشـتـه بـاشـد، و انـسـان در آن عـالم فعال مايشاء و حاكم ما يريد باشد، چنانچه فطرت مقتضى است .
پـس ، جـنـاح عـشـق به راحت ، و عشق به حريت ، دو جناحى است كه به حسب فطرة الله غير مـتـبدله در انسان وديعه گذاشته شده كه با آنها انسان طيران كند به عالم ملكوت اعلى و قرب الهى .
و در ايـن مـقـام مـطـالب ديـگـرى اسـت كـه بـا وضـع اين اوراق تناسب ندارد، و فطرتهاى ديـگـرى اسـت بـراى اثـبـات مـعـارف حـق از قـبـيـل اثـبـات نـبـوات و بـعـث رسـل و انـزال كتب . بلكه از هر يك از اين فطرتها كه ذكر شد جميع معارف ثابت گردد، ولى مـا اكنون اكتفا كرديم به همين اندازه كه بيش از اين مقصود خارج نشويم و شرح بى مناسبت با حديث شريف نشود.
تا اينجا معلوم شد كه علم به مبداء و كمالات و وحدت آن و علم به يوم معاد و عالم آخرت از فطريات است . والحمدلله .
الحديث الثانى عشر
حديث دوازدهم
بـسـنـدى المـتـصـل الى مـحـمد بن يعقوب ، رضوان الله عليه ، عن على بن ابراهيم ، عن اءبـيـه ، عـن النـوفـلى ، عـن السـكـونـى ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : كـان اءمـيـرالمـؤ مـنـيـن (عـليـه السـلام ) يـقـول : نـبـه بـالتـفـكر قلبك ، و جاف عن الليل جنبك ، واتق الله ربك .(321)
ترجمه :
حضرت صادق ، عليه السلام ، فرمود: بود اميرالمؤ منين عليه السلام ، كه مى فرمود: آگـاه نـما دل خود را به انديشه نمودن ، و دور كن از شب پهلوى خود را، و بپرهيز خداوند پروردگار خويش را.
شـرح كـان يـقـول مـفـادش غـيـر از قـال يـا يقول است ، زيرا كه از آن استفاده دوام و استمرار مى شود. معلوم مى شود حضرت اين كلام را مكرر مى فرمودند.
و تـنـبيه آگاهى دادن از غفلت و بيدار كردن از خواب است . و در اينجا هر دو معنى مناسب است ، زيرا كه قلوب قبل از تفكر در غفلت مغمور و در خواب اندرند، و با آن از غفلت درآيـنـد و از خـواب انـگـيخته شوند. و خواب و بيدارى و غفلت و هشيارى ملك بدن و ملكوت نـفـس بـا هـم مـخـتلف اند: چه بسا چشم ظاهر بيدار و جنبه ملك هوشيار است ، و چشم باطن و بصيرت در خواب گران و جنبه ملكوت نفس در غفلت و بيهوشى است .
و تـفـكـر اعـمـال فكر است . و آن عبارت است از ترتيب امور معلومه براى به دست آوردن نـتـايـج مـجهوله . و آن اعم است از تفكرى كه از مقامات سالكين است ، زيرا كه آن را خـواجـه انـصـارى (322) چـنـيـن تـعـريـف فـرمـوده : اعلم اءن التفكر تلمس البصيرة لاسـتـدراك البـغـيـة .(323) يـعـنـى بـدان كه تفكر عبارت است از جستجو نمودن بـصـيـرت قـلب و چـشـم ملكوت مطلوب خود را براى ادراك آن . و معلوم است مطلوبات قلوب معارف است . و از اين جهت در اين حديث شريف نيز مقصود از تفكر، معنى خاص راجع به قلوب و حيات آنهاست .
و قـلب را اطـلاقـات بـسـيـار و اصطلاحات بيشمارى است . پيش اطباء و عامه مردم اطلاق شود بر پارچه گوشت صنوبرى كه با قبض و بسط آن خون در شريانها جريان پـيـدا كـنـد، و در آن تـوليد روح حيوانى ، كه بخار لطيفى است ، گردد. و پيش حكما به بـعـضـى مـقـامـات نـفـس اطـلاق شـود. و اصـحـاب عـرفـان بـراى آن مـقـامـات و مـراتـبـى قـائل اند كه غور در بيان اصطلاحات آنها خارج از وظيفه است . و در قرآن كريم و احاديث شريفه ، در مقامات مختلفه ، به هر يك از معانى متداوله بين عامه و خاصه اطلاق شده است ، چـنـانـچـه اذ القـلوب لدى الحناجر(324) به معناى متعارف پيش اطباء، و لهم قـلوب لا يفقهون بها.(325) به معنى متداول در السنه حكما، و ان فى ذلك لذكرى لمن كان قلب اءو القى السمع و هو شهيد(326) بر طبق اصطلاح عرفا جريان يافته . و در حـديـث شـريـف بـه مـنـاسـبـت تـفـكـر مـقـصـود مـعـنـى مـتـداول پـيـش حـكـمـاست . و اما قلب به اصطلاح عرفا با تفكر مناسبتى نـدارد، خـصـوصـا بـعـضـى از مـراتـب آن ، چـنـانـچـه اهل اصطلاح مى دانند.
قـوله : جـاف عـن الليـل جـنـبـك . جـفـا بـمـعنى بعد است . و جافاه عنه ، فـتـجـافـا جنبه عن الفراش . اءى نبا. چنانچه در صحاح است . و مجافاة به شب نسبت دادن ، مجاز در اسناد است ، يا آنكه شب را فراش قرار داده ادعائا، يا آنكه حقيقت در كـلمـه و اسـنـاد اسـت ، و فـرق در اراده جـدى و اسـتـعـمـالى اسـت ، چنانچه در مطلق مجازات احـتـمـال داده انـد، و شـيـخ فـقـيـه ، اصـولى اديـب مـتـبحر، آقا شيخ محمد رضاى اصفهانى ،(327) در جـليـة الحـال در اطـراف آن بـسـط مـقـال داده اسـت .(328) و بالجمله ، آن كنايه آورده شده از برخاستن از فراش خواب در شـب بـراى عـبادت . و پس از اين ، بيان تقوا و مراتب آن مى شود انشاءالله . و ما در ضمن فصولى چند بيان مناسبات حديث شريف را مى نماييم .
فصل ، در بيان فضيلت تفكر است
بـدان كـه از بـراى تفكر فضيلت بسيار است . و تفكر مفتاح ابواب معارف و كليد خزائن كـمـالات و عـلوم اسـت ، و مـقـدمه لازمه حتميه سلوك انسانيت است . و در قرآن شريف و احاديث كـريـمه تعظيم بليغ و تمجيد كامل از آن گرديده ، و از تارك آن تغيير و تكذيب شده . و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد كـه فـرمود:اءفضل العباده ادمان التفكر فى الله و فى قدرته .(329) و پس از اين ذكـرى از ايـن حـديث پيش مى آيد. و در حديث ديگر يك ساعت تفكر را از عبادت يك شب بهتر دانـسـتـه .(330) و در حـديـث نبوى ، صلى الله عليه و آله ، است كه تفكر يك ساعت از عـبـادت يـكسال بهتر است .(331) و در حديث ديگر است كه تفكر يك ساعت بهتر است از عـبـادت شـصـت سـال ،(332) و در حـديـث ديـگـر هـفـتـاد سـال ،(333) و از بـعـضـى عـلمـاى فـقـه و حـديـث هـزار سـال هـم حـديـث شـده . در هـر صـورت ، از براى آن درجات و مراتبى است ، و از براى هر مرتبه اى نتيجه يا نتايجى است كه ما به ذكر بعضى از آن مى پردازيم .
ـ اول تـفـكـر در حـق و اسماء و صفات و كمالات اوست . و نتيجه آن علم به وجود حق و انواع تـجـليـات اسـت و از آن ، عـلم بـه اعـيـان و مـظـاهـر رخ دهـد. و ايـن افضل مراتب فكر و اعلى مرتبه علوم و اتقن مراتب برهان است ، زيرا كه از نظر به ذات عـلت و تـفـكـر در سبب مطلق علم به او و مسببات و معلولات پيدا شود. و اين نقشه تجليات قـلوب صـديـقـيـن اسـت ، و از ايـن جـهـت آن را بـرهـان صـديـقين گويند، زيرا كه صديقين از مشاهده ذات شهود اسماء و صفات كنند، و در آيينه اسماء اعيان و مظاهر را شهود نمايند. و اينكه اين قسم برهان را برهان صديقين گوييم براى آن است كه اگر صديقى بخواهد مشاهدات خود را به صورت برهان درآورد و آنچه ذوقا و شهودا يافته به قالب الفاظ بريزد، اين چنين شود، نه آنكه هر كس بدين برهان علم به ذات و تـجـليـات آن پـيـدا كرد، از صديقين است ، يا آنكه معارف صديقين از سنخ براهين است ، مـنـتـهـا بـراهين مخصوصى . هيهات كه علوم آنها از جنس تفكر باشد، يا مشاهدات آنها را با بـرهـان و مقدمات آن مشابهتى . تا قلب در حجاب برهان است و قدم او قدم تفكر است ، به اول مـرتـبـه صـديقين نرسيده . و چون از حجاب غليظ علم و برهان رست ، با تفكر سر و كارى ندارد و بى واسطه برهان ، بلكه بى واسطه موجودى ، در آخر كار و منتهى سلوك ، بـه مشاهده جمال جميل مطلق نايل گردد و به لذات دائم سرمد برسد، و از عالم و هر چه در اوسـت وارهـد و در تـحـت قباب كبرياى به فناى كلى باقى ماند، و از او اسم و رسمى بـاقـى نـمـانـد و از مـجـهـول مـطـلق گـردد، مـگـر آنـكـه عـنـايـت حـق شامل حال او گردد و او را ارجاع به مملكت خود و ممالك وجود به مقدار سعه وجود عين ثابت او نمايد، و در اين رجوع كشف سبحات جمال و جلال براى او گردد، و در آيينه ذات اسماء و صـفـات را مـشـاهـده نـمـايـد، و از آن بـه شـهـود عـيـن ثـابـت خـود و هـر چـه در ظل حمايت اوست نايل شود، و كيفيت سلوك مظاهر و رجوع به ظاهر بر قلب او كشف شود، پس ، بـه خـلعـت نـبـوت مـفـتـخـر گـردد. و اخـتـلاف مـقـامـات انـبـيـا و رسـل در ايـن مقام ظاهر شود، و مقدار سعه و ضيق دايره رسالت و مبعوث منه و مبعوث اليه در ايـن مـقـام بـراى آنـهـا منكشف گردد، و بسط مقال در اين مقام مناسبتى با وضع اين اوراق نـدارد. پـس ، از آن ، بـلكـه از برهان صديقين نيز، صرف نظر نموديم ، زيرا كه آن را مقدماتى است كه شرح آنها موجب تطويل شود.
تتميم : در بيان تفكر ممنوع و مرغوب در ذات حق
بـبـايـد دانـسـت كـه ايـنـكـه مـا گـفـتـيـم تـفـكـر در ذات و اسـمـاء و صـفـات ، مـمـكـن اسـت جـاهـل گـمـان كـنـد كـه تـفكر در ذات ممنوع است به حسب روايات ، و نداند كه آن تفكر كه ممنوع است تفكر در اكتناه ذات و كيفيت آن است ، چنانچه از روايات شريفه استفاده مى شود. و گـاهـى نـيـز غـيـر اهـل را منع كردند از نظر به بعضى معارف كه مقدمات دقيقه داشته ، چـنـانـچـه حـكـمـا نـيـز در هـر دو مقام موافق اند. اما استحاله اكتناه ذات در كتب آنها مبرهن است ،(334) و مـنـع از تـفـكـر آن نـزد جـمـيـع مـسـلم . و امـا شـرايـط دخـول در ايـن عـلوم و مـنـع تـعـليـم غـيـر اهـل ، در كـتـب آنـهـا مـذكـور و وصـيـت آنـهـا در اوايـل كـتـب يـا اواخـر آن مـسـطور است ، چنانچه دو امام فن و فيلسوف بزرگ اسلام ، شيخ ابـوعـلى سـيـنـا،(335) و صـدرالمـتـاءلهـيـن ،(336) در آخـر اشـارات ،(337) و اول اسفار،(338) وصيت بليغ در اين باب فرمودند. فراجع .
و امـا نـظـر در ذات بـراى اثـبـات وجـود و تـوحـيـد و تـنـزيـه و تـقـديـس آن ، غـايـت ارسـال انـبـيـا و آمـال عرفا بوده ، و قرآن كريم و احاديث شريفه مشحون از علم به ذات و كـمـالات و اسماء و صفات ذات مقدس است ، و ملحدين اسماء را حق تعالى تعيير فرموده . و هـيـچ كـتـابـى از كـتـب حـكـمـا و مـتـكـلمـيـن بـيـشـتـر از كـتـاب كريم الهى و كتب معتبره اخبار، مـثـل اصول كافى و توحيد شيخ صدوق ، غور در اثبات ذات و اسماء و صفات ننمودند. و فـرق بـيـن مـاءثـورات از انـبـيـا و كـتـب حـكـمـا فـقـط در اصـطـلاحـات و اجـمـال و تـفـصـيـل اسـت ، چنانچه فردى بين فقه و اخبار راجعه به فقه در اصطلاحات و اجـمـال و تـفـصـيـل اسـت ، نـه در مـعـنـى . ليـكـن مـصـيـبـت در آن اسـت كـه در لبـاس اهل علم بعضى از جاهلان پيدا شده در قرون اخيره كه نديده و نسنجيده و از كتاب سنت عارى و بـرى بـوده ، مـجـرد جـهـل خـود را دليـل بـطلان علم به مبداء و معاد دانسته ، براى رواج بـازار خـود نـظـر در مـعـارف را، كـه غـايـت مـقـصد انبيا و اوليا، سلام الله عليهم ، است و سـرتاپاى كتاب خدا و اخبار اهل بيت ، سلام الله عليهم ، مشحون از آن است ، حرام شمرده و هر ناسزايى و تهمتى را از اهل آن دريغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبداء و مـعـاد مـنصرف كرده و اسباب تفرقه كلمه و شتات جمعيت مسلمين گرديده ، و از او اگر سؤ ال شـود كـه ايـن همه تفكير و تفسيق براى چيست ، متشبث شود به حديث لا تتفكروا فى ذات الله .(339) ايـن بـيچاره جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است : يكى آنكه گمان كرده حـكـمـاء تفكر در ذات مى كنند، با آنكه آنها تفكر در ذات را و اكتناه آن را ممتنع مى دانند، و اين خود يكى از مسائل مبرهنه آن علم است . و ديگر آنكه معنى حديث را ندانسته ، گمان كرده مطلقا راجع به ذات مقدس نبايد اسمى برده شود.
ما اكنون بعضى از روايات را مى نگاريم ، و جمع بين آنها ـ آنچه به نظر قاصر خويش رسـد ـ مـى كـنـيـم و حـكـم را انصاف قرار مى دهيم . گرچه اين از شرح حديث و قرار داد ما قدرى خارج است ، ولى براى رفع شبهه و ابطال باطل شايد ضرور باشد.
كـافى باسناد عن اءبى بصير، قال : قال اءبو جعفر، عليه السلام : تكلموا فى خلق الله و لا تتكلموا فى الله ، فان الكلام فى الله لا يزداد صاحبه الا تحيرا.(340) و ايـن حـديث شريف خود دلالت دارد بر آنكه مقصود از تكلم (تكلم ) در اكتناه ذات و كيفيت آن است به مناسبت تعليل آن ، و الا تكلم در اثبات ذات و ساير كمالات و توحيد و تنزيه آن مـوجـب تـحـير نگردد. و مى شود كه نهى باشد از كسانى كه تكلم در اين مقامات هم براى آنـهـا اسـبـاب تـحـيـر شـود. و مـرحـوم مـحـدث مـجـلسـى ،(341) رحـمـه الله ، ايـن دو احـتـمـال را بـدون بـيـانـى كـه مـا تـقريب كرديم احتمال داده اند و اولى را تقويت فرموده .(342)
و فـى روايـة اءخـرى عـن حـريـز: تـكـلمـوا فـى كل شى ء، و لا تتكلموا فى ذات الله (343) و به اين مضمون و قريب به آن بعض روايات ديگر وارد است كه ذكر همه ضرور نيست .
و فـى الكـافـى عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قال : اياكم و التفكر فى الله ، ولكن اذا اءردتم اءن تنظروا الى عظمته ، فانظروا الى عـظيم خلقه .(344) و اين روايت نيز ظاهر در اين است كه مراد از تفكر تفكر در كنه ذات اسـت ، زيـرا كه در ذيل حديث فرمايد: اگر خواستيد عظمت حق تعالى را نظر كنيد، اسـتـدلال كـنـيـد از عـظـمـت خـلق بـر عـظـمـت حـق تـعـالى . و ايـن بـر سبيل مثال است و براى نوع مردم است كه طريق معرفت آنها تفكر در خلق است .
ايـنـهـا، و بـعض احاديث ديگر كه قريب به اينهاست ، احاديث وارده در نهى از تكلم و تفكر است كه معلوم شد خود آنها بنفسها دلالت بر مطلوب ما مى نمايد.
و چيزى كه واضح مى نمايد مقصد را، حديث شريف كافى است در باب تفكر: باسناده عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قال : اءفضل العبادة ادمان التفكر فى الله و فى قدرته .(345) پـس تفكر در حق و اثبات ذات ، و تفكر در قدرت و ساير اسماء و صفات ، علاوه بر آنكه منهى نيست ، افضل عبادات است .
و در حديث شريف كافى وارد است كه سئل على بن الحسين ، عليهما السلام ، عن التوحيد، فـقـال ، ان الله عـزوجـل عـلم اءنـه يـكـون فـى آخـر الزمـان اءقـوام مـتـعـمـقـون ، فـاءنـزل الله تـعـالى قـل هـو الله اءحـد و الايات من سورة الحديد الى قوله : و هو عليم بـذات الصـدور فـمـن رام وراء ذلك فـقد هلك .(346) پس ، معلوم مى شود اين آيات شـريفه ، كه توحيد و تنزيه حق و بعث و رجوع موجودات در آن وارد است ، براى متعمقين و ارباب فكرهاى دقيق نازل شده . باز هم بايد گفت فكر در حق تعالى حرام است ؟ آيا كدام عـارف و حـكـيـم بـيـشتر از معارف وارده در اول سوره حديد آورده ؟ غايت معرفت آنها رسيدن به اين است كه سبح لله ما فى السموات و الارض .(347) آيا از آيه شريفه هـو الاول و الاخـر و الظـاهـر و البـاطـن و هـو بـكـل شى ء عليم .(348) كى براى تـوصـيـف حـق تـعالى و جلوات ذات مقدسش بهتر بيانى دارد؟ به جان دوست قسم كه اگر بـراى حـقـيـقـت كـتـاب كـريـم الهـى جـز ايـن آيـه شـريـفـه نـبـود، بـراى اهـل دل كـفـايـت مـى كـرد. قـدرى مـراجـعـه نـمـايـيـد بـه كـتـاب خـدا و خـطـب و آثـار و اخـبار رسـول اكـرم و خـلفـاى معصومين او، سلام الله عليهم ، ببينيد در هر مقصد از مقاصد معارف كه تصور مى شود كدام حكيم و عارف بيشتر از آنها بيانى نموده . تمام كلماتشان مشحون از توصيف حق و استدلال بر ذات و صفات ذات مقدس است ، به طورى كه هر طايفه اى به قدر فهم خود از آن برخوردار مى شود.
پـس ، از مـجـموع اين اخبار معلوم مى شود كه تفكر در ذات به يك مرتبه ممنوع است كه آن تـفكر كنه ذات و كيفيت آن است ، چنانچه در حديث شريف كافى وارد است : من نظر فى الله كـيـف هو هلك (349) يا آنكه جمع بين اخبار ناهيه و آمره شود به اينكه يك دسته از مردم كـه قـلوبـشـان طاقت استماع برهان ندارد و استعداد ورود در اين گونه مباحث ندارند، وارد نـشـونـد، چـنـانـچـه شـاهـد بـر ايـن جـمـع در خـود روايـات اسـت . و امـا كـسـانـى كـه اهل آن هستند، براى آنها راجع ، بلكه افضل از جميع عبادات ، است .
در هـر صـورت ، مـا از مـقـصـد و قـرارداد خـود بـكـلى خـارج شديم ، ولى چاره اى نبود جز تـعـرض بـه ايـن مـطـلب فـاسـد و تـهـمـت غـيـر مـرضـى حـق ، كـه در ايـن عـصـرهاى اخير مـتـداول شـده در السـنـه ، شـايـد تـاءثـيـرى در بـعـض قـلوب كـنـد. و اگـر يـك نـفـر قبول اين قول كند، براى من كفايت كند. و الحمدلله و اليه المشتكى .(350)
فصل ، در تفكر در مصنوع است
ـ يـكـى ديـگر از درجات تفكر، فكرت در لطايف صنعت و اتقان آن و دقايق خلقت است ، به قـدرى كـه در طـاقـت بـشـر اسـت . و نـتـيـجـه آن عـلم بـه مـبـداء كـامـل و صانع حكيم است . و اين عكس برهان صديقين است ، زيرا كه مبداء برهان در آن مقام حـق تـعـالى عـز اسـمـه اسـت ، و از آن عـلم بـه تـجـليـات و مـظـاهـر و آيـات حـاصـل شـود، و در ايـن مـقـام مـبـداء بـرهان مخلوقات است ، و از آنها علم به مبداء و صانع حـاصـل شـود. و اين برهان براى عامه است و آنها را حظى از برهان صديقين نيست ، و لهذا شـايـد بسيارى انكار نمايند كه نظر در حق مبداء علم به خود او شود، و علم به مبداء موجب شود علم به مخلوق را.
بـالجـمـله ، تـفـكـر در لطـايـف و دقـايـق صـنـعـت و اتـقـان نـظـام خـلقت از علوم نافعه و از فضايل اعمال قلبيه و افضل از جميع عبادات است ، زيرا كه نتيجه آن اشرف نتايج است . گـرچـه جـمـيـع عـبـادات نـتـيـجـه اصـلى و سـر واقـعـى آنـهـا حـصـول معارف است ، ولى كشف اين سر و حصول اين نتيجه براى ماها نشود، و از براى آن اهـلى اسـت كـه هر عبادتى براى آنها بذر مشاهده يا مشاهداتى است . در هر صورت ، اطلاع بر لطايف صنعت و اسرار خلقت بحقيقت تاكنون براى بشر (ميسر) نگرديده . و به طورى پـايـه آن دقـيـق و مـحـكـم اسـت و نـظـام آن جـمـيـل و از روى اسـلوب كـمـال اسـت كـه در هـر مـوجـودى ، اگـرچـه حـقـيـر بـه نـظـر آيـد، اگـر بـشـر بـا كمال علمى كه در قرنها حاصل كردند دقيق شوند، به هزار يك از آن اطلاع پيدا نكنند، تا چـه رسـد بـه آنـكـه نـظام كلى جملى را در تحت نظر درآورند و بخواهند با افكار جزئيه ناقصه خود پى به لطايف و دقايق آن برند.
ما اكنون نظر شما را جلب مى كنيم به يكى از دقايق خلقت كه نسبتا نزديك به افهام و از مـحـسـوسـات بـه شـمـار آيـد، تـو خـود حـديـث مـفـصـل بـخـوان از ايـن مجمل .