تا محبت دنيا و رغبت به آن در قلب جايگزين است ، عيبهاى آن ، همه حسن
مى نمايد و زشتيهاى آن جميل و جمال نمايش دهد. آن روزى خداى تعالى
عيبهاى آن را به ما بفهماند ، و درد و درمان را به ما ارائه دهد كه قلب
را از محبت دنيا تهى و از سرخ و زرد آن اعراض كنيم . پس چون اين حجاب
غليظ خرق شده ، عيبهائى كه به صورت خوبى و نيكوئى و جمال خود نمائى
كرده بود ، از پرده بيرون افتد و چون انسان درد و درمان را فهميد ، راه
سلوك بر او روشن شود و طريق اصلاح براى او آسان گردد.
و چون كه حب دنيا راس تمام خطايا است ، با زهد در دنيا سلامت نفس حاصل
شود و اگر زهد حقيقى براى انسان دست (دهد) ، به همه معنى سالم و بى عيب
از دنيا به دار سلامت خارج شود؛ چون كه تمام عيبها از تعلقات حاصل شود
، و چون تعلق به غير عز قدس نباشد ، سلامت مطلقه رخ دهد.
و باسناده عن حفص بن غياث عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال : سمعته يقول : جعل الخير كله فى بيت و جعل مفتاحه الزهد فى
الدنيا. ثم قال : قال رسول الله - صلى الله عليه و آله
ـ :
لا يجد الرجل حلاوة الايمان حتى لا يبالى من اكل
الدنيا ، ثم قال ابو عبدالله - عليه السلام
ـ :
حرام على قلوبكم ان تعرف حلاوة الايمان حتى تزهد فى الدنيا .(563)
و از اين حديث معلوم شد كه رسيدن به خيرات و سعادات ، بى قطع علاقه از
دنيا و زهد در آن ميسر نشود ، و تعلق به دنيا و رغبت به آن ، اصل اصول
شقاوت و احتجاب است . و نيز معلوم شود كه زهد مفتاح باب خيرات است ، و
چنانچه سابق بر اين ذكر شد ، خود زهد مقصود بالذات نيست ، چنانچه مفتاخ
، خود مقصود بالذات نيست ، بلكه براى فتح باب است . پس فتح باب سعادت و
معرفت با زهد شود.
پس از آن ، حضرت صادق - عليه السلام - خود به طور اختصار ، اول درجه زهد و اول درجه خيرات را بيان فرمود ، و
از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - نقل فرمود كه حلاوت و شيرينى ايمان را كسى نمى يابد ، مگر با زهد و عدم
مبالات به امثال ماكولات اين دنيا ، و تا از منزل حيوانى و بطن و فرج
نگذرد ، به مقام روحانى و منزل انسانى نخواهد رسيد.
ما اكنون كه در درجه حيوانات و منزل بهائم هستيم ، از حقيقت ايمان بلكه
اسلام ، جز اسمى و حرفى نمى دانيم از اين معنى ، حلاوت و شيرينى ايمان
را نمى فهميم . تا قلب ذائقه پيدا نكند ، چشيدن حلاوت براى ان ميسور
(نيست)؛ و تا در منزل حيوانيت است ، قلبى نيست تا ذائقه اى داشته باشدو
باسناده عن ابى عبدالله - عليه السلام
ـ :
ان فى كتاب على - عليه السلام
ـ :
انما مثل الدنيا كمثل الحية ؛ ما الين مسها و فى جوفها السم الناقع !
يحذرها الرجل العاقل ، و يهوى اليها الصبى الجاهل
(564)
اميرالمؤمنين - عليه السلام ـ كه عارف به مقامات روحانى و هادى طرق انسانيت است و باطن
و ظاهر اشياء پيش او آشكارا و ظاهر است ، دنيا را از هر كسى بهتر مى
شناسد. او مى داند كه دنيا ظاهرش فريبنده و لذت بخش است ، ولى در هر
لذتى بازماندن از سعادتى است و فرو رفتن در مهالكى است كه غافل جاهل آن
را نمى داند و باور نمى كند. طفلى كه جز ظاهر تميز چيزى نمى دهد ، مارى
خوش خط و خال را كه ببيند ، با كمال عشق و اشتياق به سوى آن روان شود ،
و هر چه او را تحذير كنند ، باورش نمى آيد.
بيچاره بر هلاك تن خويشتن عجول
(565)
اين همه پيران طريقت و سالكان راه هدايت و راهنمايان انسانيت و كتب
آسمانى و صحف انبياء عظام و اخبار اولياء كرام و نصيحت اهل معرفت و
اصحاب قلوب در قلب ما غافلان جاهل هيچ تاثيرى نكرده و نمى كند ، و ظاهر
خوش خط و خال آن و زينتها و زخارف آن ما را از زهر كشنده اى كه در باطن
دارد غافل كرده ، روزى كشف باطن آن بر ما شود كه احتراز از مفاسد آن
ممكن نباشد؛ زيرا كه صورت آن نقش باطن شده و فطرت پاك و پاكيزه آلوده
به آن شده است ؛ همان طور كه طلا با مواد ديگر مخلوط شود كه تا آن را
ذوب نكنند ، نتوان خالص آن را بيرون آورد و طلاى خالص را به دست آورد.
فطرت انسانى چون معدن طلا و نقره خالص است :
الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة
(566)
و در فطرت خالصه جز حب حق تعالى - كه كمال مطلق است - نيست ، و چون با محبت غير حق تعالى اختلاط پيدا كرد ، از خلوص خارج
شود. و بدتر و بالاتر اختلاط ، آن است كه با محبت دنيا و طبيعت آميخته
و آلوده شود؛ كه چون آميختگى و آلودگى دست داد ، به كلى صفحه قلب را به
حسب فطرت ، صافى بود ، زنگار بگيرد و هيچ حقيقتى در او به آن طور كه
هست ، نمايش پيدا نكند ، بلكه يا اصلا از حقايق در آن نقشى واقع نشود ،
و يا به طور اعوجاج و انحراف واقع شود (فاما الذين فى قلوبهم زيغ
فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاويله ).(567)
قلوب معوجه منحرفه كه مختلط با هواهاى نفسانيه و حب نفس و دنيا شده است
، تاويل كتاب شريف الهى و تاويل آيات تدويه ؛ بلكه تكوينيه را بر طبق
هواهاى نفسانيه خود كنند ، و اين تفسير به راى است كه تصرف شيطان و نفس
در آن دخالت دارد ، و اين تفسير باطل و حرام است .
تاويل كتاب الهى كه عبارت از برگرداندن صورت به معنى و قشر به لب است ،
به طور كمال ميسر نشود ، مگر براى آنان كه خود آنها منحرف و معوج
نباشند ، و جز نور حق - تعالى شانه ـ در قلب آنها چيزى نباشد ، و به مقام مشيت مطلقه و فناى مطلق
كه مقام تاويل است ، رسيده باشند. و آن نيست مگر (براى) رسول مكرم و
خلفاى مقدس او - عليه الصلاة و السلام - كه آنها راسخان در علم و معرفتند(568)
و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم .
(569)
و اين مطلب را تفصيلى سزا است كه اكنون از آن معذورم ، و الحمد لله
اولا و آخرا.
مقصد شانزدهم : در رفق و ضد آن است كه خرق است
فصل اول : در بيان معنى رفق و خرق :
رفق به كسر ، ضد
عنف است و به معنى مدارا و ملايمت است .
يقال رفق رفقا به له و عليه : عامله بلطف ؛ و رفقه : اعانه و نفعه ؛ و
رفق رفاقة : اى صار رفيقا.(570)
و رفيق را نيز به ملاحظه مداراة و ملايمت ، رفيق گويند. و
رفق به معنى لين جانب است .(571)
و فى المجمع : الرفق
بالكسر ضد الخرق ، و هو ان يحسن الرجل العمل .
و فى الحديث : اذا كان الرفق خرقا كان الخرق رفقا(572)و معناه على ما قيل : اذا كان الرفق فى
الامر غير نافع ، فعليك بالخرق
ـ و
هو العجلة ـ ، و اذا كان الخرق - اى العجلة ـ غير نافع فعليك بالرفق ، و المراد بذلك ان يستعمل كل واحد من
الرفق و الخرق فى موضعه ؛ فان الرفق اذا استعمل فى غير موضعه ، كان
خرقا و الخرق اذا استعمل فى غير موضعه ، كان رفقا. و قريب من هذا قوله - عليه السلام
ـ :
ربما كان الدواء داء و الداء دواء(573).(574)انتهى كلامه .
و معنى حديث شريف را با كمال وضوحش ، خيلى عجب است كه اين طور در هم
پيچيده و تكلف به خرج داده ؛ زيرا كه معنى حديث آن است كه اگر وقتى شد
كه رفق و مداراة اسباب خرق و زحمت شود ، بايد مداراة را كنار گذاشت و
خرق كرد كه آن عين مداراة است . مثلا اگر بريدن دست معيوب را كه بايد
بريد ، با مداراو ملايمت بريدن ، زحمت فراهم كند و اسباب خرق شود ،
بايد با عنف و عجله و شدت ، كار را انجام داد كه اين خرق ، عين رفق و
مدارا است .
و خرق خرقا از باب تعب خلاف رفاقت و مدارا است . و خرق ، به معنى ضعف
عقل و حمق و جهل و عنف و زجر و عجله آمده است
(575). و فى الحديث : الخرق شوم
و الرفق يمن .(576)
و خرق جامه به معنى پاره كردن و تمزيق آن است
(577). و خرق به معنى دهش و خاف ، و اخرق به معنى ادهش
آمده
(578)و ظاهر آن است كه نوعا معانى متعدده در لغات ، از
يكديگر مؤ خوذ باشد و اصول همه ، به يك امر برگردد چنانچه از دقت در
موارد استعمال معلوم شود.
فصل دوم : در بيان دخالت رفق در امور انسان :
بدان كه رفق و مدارا را در انجام امور مدخليت كامل است ، چه در باب
معاشرت با خلق و انجام امور دنياوى ، و چه راجع به امور دينى و هدايت و
ارشاد خلق و باب امر به معروف و نهى از منكر ، و چه راجع به رياضت نفس
و سلوك الى الله تعالى .
و شايد اين كه در حديث شريف است كه رفق ميمنت
دارد و خرق و عنف شوم است ، اشاره به بعض اين امور باشد. مثلا
در باب انجام امور دنياوى آن طور كه با رفق و مدارا ممكن است انسان
تصرف در قلوب مردم كند و آنها را خاضع و رام كند ، ممكن نيست با شدت و
عنف ، موفق به امرى از امور شود. فرضا كه با شدت و سلطه ، كسى اطاعت از
انسان كند ؛ چون قلب او همراه نشود ، از خيانت ، انسان مامون نخواهد
شد. ولى رفق و دوستى ، دل را رام كند كه با رام شدن آن ، تمام قواى
ظاهره و باطنه رام شود؛ و فتح قلوب از فتح ممالك بالاتر است .
خدمتهاى از روى صداقت و جانفشانيها ، همه از فتح قلوب است . با فتح
قلوب ، فتح ممالك نيز شود. فتوحات اسلاميه در اثر فتح قلوب نظامى
اسلامى بود ، والا با آن عده و عده ، اين پيشرفتها غير ممكن بود.
بالجمله رفق و مدارا در پيشرفت مقاصد ، از هر چيز مؤ ثرتر است ، و
چنانچه در مقاصد دنيايى چنين است ، در مقاصد دينى از قبيل ارشاد و
هدايت مردم ، رفق و مدارا از مهمات است كه بدون آن ، اين مقصد شريف
عملى نخواهد شد.
خداى تبارك و تعالى پس از آنكه حضرت موسى و هارون - عليهما السلام - را مامور فرمود كه پيش فرعون برود و او را دعوت و ارشاد كنند ، از
جمله دستوراتى كه به آنها مى دهد ، مى فرمايد :
اذهبا الى فرعون انه طغى * فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يغشى
(579). دل سخت فرعون را - كه انانيتش به جائى رسيده بود كه به دعوى الوهيت برخاسته بود - باز با رفق و مدارا بهتر ميتوان به دست آورد. از اين جهت مى فرمايد :
برويد پيش فرعون سركش ياغى ، و با او با نرمى و
رفق سخن بگوييد ، شايد اين سخن نرم او را متذكر خدا كند و از روز جزا
بترسد.
و اين دستور كلى است از براى هدايت كنندگان راه حق كه راه فتح قلوب را
باز ميكند. چنانچه خداى تعالى پيامبر بزرگ خودش را ستايش مى فرمايد كه
تو بر خلق بزرگ هستى
(580)البته براى چنين مقصد بزرگ ، خلق بزرگ لازم است
كه قوه مقاومت با تمام ناملايمات را داشته باشد ، و با هيچ چيز از
ميدان ارشاد خلق ، در نرود.
بزرگتر زحمت و سخت ترين رنج و تعب هاديان راه حق ، معاشرت با جاهلان و
دعوت بى خردان بوده و هست . و از اين جهت ، اينها بايد متصف به
بزرگترين اخلاق حسنه باشند و بايد قوه رفق و مدارا و حسن عشرت ، در
آنها به طورى باشد كه با تمام جهالت جاهلان و بى خردان ، مقاومت كنند.
زودرنجى و كدورت و امراض عصبى
(581)به كلى با اين شغل شريف منافى است . شدت و عنف و
عجله ، مخالف وظيفه هاديان الى الله است ، چنانچه در روايات شريفه
اشاره به اين معنى بسيار است .(582)
در باب امر به معروف و نهى از منكر ، يكى از مهمات ، همين رفق نمودن و
مدارا كردن است .(583)ممكن است انسان مرتكب معصيت يا تارك واجبى را با
شدت و عنف بخواهد جلوگيرى كند ، كارش از معصيت كوچك به معاصى بزرگ يا
به رده و كفر منتهى شود؛ در ذائقه انسان امر و نهى تلخ و ناگوار است و
غضب و عصبيت را تحريك ميكند. آمر به معروف و ناهى از منكر بايد اين
تلخى و ناگوارى را با شيرينى بيان و رفق و مدارا و حسن خلق ، جبران كند
تا كلامش اثر كند و دل سخت معصيت كار را نرم و رام نمايد.
در روايت خصال شيخ صدوق - عليه الرحمة - كه حضرت خضر - عليه السلام - وقتى مى خواست از حضرت موسى - عليه السلام - مفارقت كند ، آخر كلامش اين بود كه : سرزنش و
تعيير مكن البته كسى را به گناهى . و محبوب ترين امور نزد خداى تعالى
سه چيز است : ميانه روى و اقتصاد در وقت بى نيازى و دست بازى ، و ديگر
عفو و بخشش در حال قدرت ، و سوم رفق و مدارا با بندگان خدا. و هيچ كس
رفق نكند با كسى در دنيا مگر آنكه مرافقت كند خداى تعالى با او در آخرت
. و راس حكمت ، ترس از خداى عزوجل است
(584)
در باب ارتياض نفس و سلوك راه حق نيز رفق و مدارا با نفس ، از مهمات به
شمار مى رود. و چه بسا كه سختگيرى بر نفس ، خصوصا در اوائل امر و خصوصا
براى جوآنها ، اسباب تنفر نفس از ارتياض و سلوك شود ، و از زير بار حق
فرار كند.
و خيلى اتفاق افتاده كه جوانهاى نورس بعد از چندى اشتغال شديد و مواظبت
كامل در مستحبات ، به كلى منحرف شدند و لا يبالى به دين گرديدند. و در
روايات شريفه اشاره به بسيارى از اين امور كه مذكور شد هست
(585)و پس از اين - ان شاء الله - بعضى از آنها را مذكور مى داريم .
فصل سوم : در بيان آنكه رفق و مدارا از جنود عقل
و از لوازم فطرت مخموره است ، و خرق و عنف از جنود جهل و ابليس و از
لوازم فطرت محبوبه است :
و اين معنى محقق شود پس از آن كه معلوم شود كه رفق و مدارا و مصاحبت و
رفاقت ، از جلوات رحمت رحمانيه و شؤون آن است . قلبى كه در آن جلوه
رحمت افتاده باشد و به بندگان خدا با نظر رحمت و عطوفت بنگرد ، البته
چنين قلبى در تمام شؤون و مراحلى كه مذكور شد در فصل سابق ، با رفق و
مدارا رفتار مى كند در معاشرت با نوع خود؛ بلكه در سلوك با غير نوع خود
از حيوانات ـ كه در تحت اداره او هستند و او در آنها تصرف دارد ـ
، و در خدام و عبيد و عشرت با آنها ، و سلوك با ارحام و
همسايگان خصوصا. و بالجمله ، با تمام اصناف مردم ، معاشرت با رفق و
رحمت و عطوفت و رفاقت كند.
و همين طور در باب ارشاد و تعليم خلق و اجراء امر و نهى الهى ، رحمت و
عطوفت آنها را دعوت به اين شغل شريف كند ؛ و البته چيزى كه از پرتو نور
رحمت رحمانيه پيدا شد ، با رفاقت و مدارا انجام مى گيرد ، و شدت و عنف
و امثال آن از آن دور است .
و چون اين مقدمه واضح شد ، معلوم شود كه رفق از فطريات مخموره است و از
لوازم فطرت الله است ، زيرا كه تمام قلوب عائله بشرى به حسب فطرت ،
مخمور به رحم است ، و عالم نقشه رحمت رحمانيه است . و از اين جهت ، اهل
معرفت فرمايند : ظهر الوجود ببسم الله الرحمن
الرحيم
(586). و رحمت رحمانيه و رحيميه مفتاح باب وجود است ،
چنانچه مفتاح كتاب تدوين است .
و آن قلبى كه آلوده به بغض و عداوت با بندگان خدا باشد ، و با عنف و
خرق با آنها رفتار كند ، از فطرت الهيه خارج ، و به واسطه آلودگى به
دنيا و زخارف آن و آلودگى به حب نفس و خودخواهى و خودپسندى ، از اصل
فطرت محتجب شده است .
و نيز لازم محبت به حق تعالى كه از فطريات اصليه است - چنانچه سابقا معلوم شد - محبت به آثار و خلايق است ، و لازمه محبت رفق و مدارا است . پس رفق از
لوازم فطرت مخموره است و مقابل آن كه خرق است ، از احتجاب آن است .
فصل چهارم : در ذكر بعض از اخبار شريفه در اين
باب و بيان اجمالى آنها
عن محمد بن يعقوب - رحمه الله ـ باسناده عن ابى جعفر - عليه السلام - قال : ان الله رفيق يحب الرفق ، و يعطى على الرفق ما لا يعطى على العنف
(587)
چندين حديث به اين مضمون تقريبا وارد شده است .(588)
حق ـ تعالى شانه - در جميع امور ، با مخلوق خود با رفق و مدارا رفتار فرمايد ، حتى تشريع
شرايع ـ چون هدايت طرق سعادت و كمال است - عين رفق است . چنانچه تاديب طاغيان و جعل حدود و تعزيرات ، كمال رفق و
صلاح است ، چه كه ترك آن ، خرق و فساد است ، حتى براى مرتكب آن ،
و اذا كان الرفق خرقا كان الخرق رفقا
چنانچه در حديث است
(589). بلكه نزد عالمان به غايات و مبادى ، تعذيب
اخروى رفق است .(590)و اين كه مى فرمايد خداى تعالى عطا مى فرمايد بر
رفق آنچه كه عطا نمى فرمايد بر عنف ، شاهد بر آن است كه در فصل دوم
مشروحا ذكر كرديم .
چنانچه در حديث ديگر كافى شريف است كه راوى گويد : شنيدم از حضرت صادق - عليه السلام - مى گفت : كسى كه رفق و مدارا كند در كارش ، نايل
شود به آنچه كه مى خواهد از مردم .(591)
و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) منقول است كه فرمود :
همانا در رفق ، زيادت و بركت هست ، و كسى كه
محروم شد از رفق ، محروم شد از خير.(592)
و عن محمد بن يعقوب باسناده قال : قال ابو جعفر - عليه السلام
ـ :
من قسم له الرفق قسم له الايمان .(593)
و عن ابى جعفر - عليه السلام - قال :ان لكل شى ء قفلا ، و قفل الايمان الرفق
(594)
و اين دو حديث شريف ، دلالت كند بر آنچه سابق ذكر شد كه در رياضت نفس و
سلوك الى الله ، يكى از مهمات ، مرافقت و مدارات با آن است . و چون
مرافقت با نفس نمودى ، نفس انس و محبت با عبادات و طاعات پيدا كند ، و
به واسطه اين محبت و علقه ، انس و محبت با حق پيدا كند. و اين ، فتح
باب معارف الهيه كه سرچشمه ايمان است ، مى باشد ، چنانچه عنف و خرق ،
گاهى سبب شود كه در ذائقه روح ، عبادت و عبوديت تلخ و ناگوار شود ، و
اين ، سبب اعراض قلب از حق شود. پس معلوم شد كه قفل ايمان رفق است ، و
كسى ك نصيب آن رفق باشد ، ايمان نيز نصيب او شود.
و عن محمد بن يعقوب باسناده عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال : قال رسول الله - صلى الله عليه و آله - ما اصطحب اثنان الا كان اعظمهما اجرا و اجبهما الى الله ، ارفقهما
بصاحبه .(595)
و باسناده عن عمر بن حنظلة عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال : يا عمر! لا تحملوا على شيعتنا ، و ارفقوا بهم ، فان الناس لا
يحتملون ما تحملون .
(596)
فرمود به عمر بن حنظله كه تحميل نكنيد بر شيعيان ما ، و رفق و مدارا
كنيد با آنها ، زيرا كه مردم تحمل نمى توانند بكنند آنچه شما تحمل مى
كنيد.
و اين حديث شريف ، دستور كلى است براى خواص ، زيرا كه مردم هم در تحمل
علوم و معارف و هم در تحمل اعمال قلبيه و قالبيه مختلفند ، و هر علمى
را خصوصا در باب معارف ، نتوان افشا پيش هركس كرد ، بلكه سراير توحيد و
حقايق معارف ، از اسرارى است كه پيش اهلش بايد مكتوم و مخزون باشد. و
نوع گمراهيها و اضلالها و تكفيرها از اين باب پيدا شده .
و اين كه مردم ، حتى علماء ظاهر ، از علوم الهيه احتراز كنند و گرد
معارف و حقايق نمى گردند ، براى همين است كه بعضى از ارباب اصطلاح و
ذوق يا اصحاب علوم رسميه عرفانيه تهتك كردند ، و مقاصد شريفه را با
الفاظ زشت و قبيح بيان كردند ، و از اصطلاح قرآن و حديث بيرون رفتند با
آن كه همان مقاصد به طور اكمل در كتاب خدا و احاديث ائمه هدى - عليه السلام - موجود است ، ولى آنها به صورت بدى آن را جلوه دادند. از اين جهت ،
اسباب تنفر طباع ظاهريين شده است . اينها نيز طاقت آن نداشتند كه لُب
را از قشر و حقيقت را از صورت و معنى را از لفظ جدا كنند ، يكسره با
اصل مطلب مخالف شدند.
و شايد اشاره به اين معنى باشد رواياتى كه ايمان را تسهيم نموده به هفت
سهم
(597)يا ده درجه
(598)يا چهل و نه جزء(599)، و فرموده اند كسى (كه) داراى يك سهم است ،
نبايد دو سهم بر او تحميل كرد ، و كسى كه داراى دو سهم است ، نبايد سه
سهم بر او تحميل نمود(600)، و همين طور. و چون اختلاف درجات اعمال و طاقت و
اشتياق بر آن غالبا از اختلاف درجات ايمان است ، از اين جهت در احاديث
شريفه براى تقريب به ذهن ، مثلى ذكر فرمودند كه :
مرد مسلمانى شخص نصرانى را دعوت به اسلام كرد تا
قبول اسلام نمود. پس مسلم سحر آمد و آن تازه مسلمان را بيدار كرد و برد
به مسجد ، و او را به نماز واداشت ، و هر چه خواست آن بيچاره برود ،
عمل ديگرى پيشنهاد او كرد تا ظهر شد ، نماز ظهر را خواندند. خواست برود
، مسلم گفت : بين ظهر و عصر فاصله (اى) نيست . عصر شد ، نماز خواندند.
خواست برود ، نگذاشت تا نماز مغرب و عشا را خواندند و رفتند. فردا سحر
باز مسلم آمد در منزل آن مرد ، او را بيدار كرد كه عمل روز قبل را
تجديد كند. شخص نصرانى گفت : برو براى اين دين ، يك شخص كه بيكارتر
از من باشد ، پيدا كن ، من مرد فقيرى هستم عيالمند.(601)
و در خلال اين احاديث شريفه ، امام - عليه السلام - سفارش مى فرمايد كه : رفق و مدارا كنيد با
بندگان خدا ، و تحميل نكنيد بر آنها چيزى كه طاقت بر آن ندارند كه
متنفر مى شوند و از زير بار در مى روند.
و چنانچه در مدح و تحسين رفق رواياتى بسيار وارد است ، در ذم و تهجين
خرق و عنف نيز رواياتى وارد شده . از آن جمله ، در كافى شريف به مسند
خود از حضرت باقر العلوم - عليه السلام - نقل كند كه : كسى كه نصيب او خرق گرديد ، محجوب
شد از او ايمان
(602). و هم از حضرت باقر منقول است كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمودند : اگر خرق خلقى بود كه ديده مى شد ، در
مخلوق خدا چيزى از او قبيح تر نبود.(603)
مقصد هفدهم : در رهبت است و ضد آن جرئت است
فصل اول : در بيان معنى رهبت :
رهبت به معنى خوف است ، يقال رَهبَ - بكسر و فتح عين - رهبة و رُهبا و رَهبا و رُهبانا و رَهبانا: اى خاف . و رَهبان - به فتح راء ـ مثل خشيان مبالغ در خوف .
و رُهبان ، جمع راهب : و جمع رُهبان ، رَهابين است . و رَهبانيت ،
كناره گيرى از خلق است و اعتزال از لذائذ دنيا است براى اشتغال به
عبادت
(604)، و در اسلام نهى از آن شده است ، فى الخبر :
لا رهبانية فى الاسلام
(605)، و فى الحديث : انى اريد ان اترهب . فقال
: لا تفعل ! و ان ترهب امتى القعود فى المساجد(606)
و رهبانيت به اين معنى كه ترك اجتماع و ترك نساء و بازداشتن قواى شريفه
الهيه كه حق تعالى به انسان مرحمت فرموده - از عمل ، از غايت جهل است كه نوعا بر آن مفاسد بسيارى مترتب شود. و خوف
از حق تعالى كه از جنود عقل است و از مصلحات نفوس است ، و مقابل جرئت
بر حق است كه از جنود جهل است ، ملازم با رهبانيت به آن معنى نيست .
بلكه خلوت كه در لسان اهل معرفت است ، عبارت از گوشه نشينى و كناره از
خلق نيست
(607)، گرچه خلوت به مصطلح اهل معرفت كه عبارت از ترك
اشتغال قلب است به غير حق
(608)، گاهى يا نوعا حاصل نشود مگر با يك مرتبه از
اعتزال و ترك خلطه . و اين معنى نيز رهبانيت نيست ، بلكه مطلب راجحى
است شرعا و عقلا.
بالجمله ، رهبت كه از جنود عقل است ، عبارت از خوف از حق است ، و آن
نيز منافات با رجاء به رحمت ندارد. و لهذا ، رجاء نيز از جنود عقل است
كه مقابل قنوط است ، و پيش شرح آن داده شد.(609)
فصل دوم : در بيان اختلاف درجات خوف است :
به طور كلى بايد دانست كه اختلاف درجات خوف ، به حسب اختلاف درجات عباد
و سالكين الى الله و اختلاف درجات معرفت است .
پس درجه اول از خوف ، خوف از عقاب و عذاب است . و اين ، خوف عامه است ،
و نوع خائفين خوفشان از اين قبيل است .
و ملحق به اين درجه است ، خوف فقدان ثواب و نرسيدن به لذائذ محبوبه ، و
اين مرتبه از خوف را نبايد خوف از خداى تعالى محسوب داشت . چنانچه اگر
عبادتى نيز از اين خوف به جا آمد ، عبادت خالص نيست و در احاديث شريفه
فرمودند : اين عبادت بندگان يا مزدوران است
.(610)
انسان تا در اسارت نفس و شهوات نفسانيه است ، و خودخواه و خودبين است ،
و بالجمله صبغه نفسانيه كه صبغة الشيطان است دارد ، نه عبادت و طاعتش
عبادة الله شود و نه رهبت و رغبتش رهبت و رغبت مربوط به حق شود ، بلكه
تمام اعمال صوريه و معنويه و قلبيه و قالبيه اش نفسانى و منصبغ به صبغه
نفسانيه شيطانيه است .
درجه دوم ، خوف خاصه است و آن خوف از عتاب است . اينان خائف از آن
هستند كه مبادا از ساحت مقدس مولا دور شوند ، و مورد عتاب و بى لطفى
واقع شوند. اينان ، از توجه به لذات حيوانى و شهوات طبيعى دور شدند ،
ولى لذات معنويه در ذائقه روح آنان هست ، و قرب منزلت و مقام را طالبند
، و تا اين طلب براى خود هست ، از رنگ نفسانيت و صبغه شيطانى ، خالص و
خالى نيست . و عبادات و طاعات اگر بدين مقصد و مقصود پيدا شد ، دين
الله كه خالص از شوائب بايد باشد ، نيست الا لله
الدين الخالص .(611)
درجه سوم ، خوف اخص خواص است و آن خوف از احتجاب است . اينان توجهى به
عطيه ندارند ، و شوق حضور و لذت آن آنها را از دور دنيا منقطع كرده ،
ولى تا بقاياى نفسانيت و انانيت در كار باشد و اشتياق مشاهده و حضور را
براى خود داشته باشند ، محبت الله و خلوص حقيقى نتوان آن را محسوب داشت
، گرچه مقام شامخ بزرگى است كه جز خلص از اهل معرفت به آن نتوانند رسيد
، و دست طمع امثال ما محجوبان ، از آن و كمتر از آن كوتاه است .
درجه چهارم ، خوف اولياء است كه آنها از رنگ انيت و انانيت پاك و
پاكيزه شدند و منصبغ بصبغة الله شدند و من احسن
من الله صبغة .(612)اينان ، از جلوه هاى جمال و جلال كه بر قلوب
صافيه شان مى شود ، رهبت برايشان حاصل مى شود.
و ببايد دانست كه در هر جمالى ، جلال و عظمتى مختفى است . از اين جهت ،
از جلوه جمال ، رهبت و خوف حاصل شود. و اين خوف از عظمت به طور كلى به
سه مرتبه بالغ شود ، زيرا كه از جلوه افعالى و اسمائى و ذاتى حاصل گردد
، و تفصيل آن از عهده اين اوراق خارج است . و رهبت و خوف حقيقى عبارت
از همين درجه اخيره است كه پاى نفسانيت و انانيت در كار نيست .
و در مقابل هر درجه از اين درجات رهبت ، درجه (اى) از جرئت است .
چنانچه درجه مقابل درجه اول ، جرئت بر معاصى است ، و در مقابل درجه دوم
، جرئت بر زلات و لغزشها است ، و در مقابل درجه سوم ، جرئت بر ورود در
حجب است اختيارا ، و در مقابل درجه چهارم ، جرئت بر خودبينى و صبغه
نفسيه شيطانيه است ذاتا و صفة و فعلا.
فصل سوم : در بيان آنكه خوف و رهبت از فطريات
مخموره و جنود عقل و رحمان است ، و جرئت از احتجاب فطرت و جنود جهل و
شيطان است :
بايد دانست كه از امور فطريه (اى) كه جميع عائله بشرى مخمر بر آن است - كه اگر جميع قلوب تفتيش شود ، كه اگر جميع قلوب تفتيش شود ، برخلاف
آن يافت نشود ، گرچه اختلاف در موارد و مصاديق داشته باشند ، ولى در
اصل اين حقيقت مختلف نيستند - تعظيم و ترهيب از عظيم است . رهبت و خوفى كه در قلوب ، از مقتدرين و
سلاطين و جباران حاصل شود حتى در وقت اطمينان از ضرر ، از فطرت تعظيم
عظيم است . و لهذا ، در حضور سلطان عادل ، اشخاصى كه به هيچ وجه معصيت
و سركشى به خود سراغ ندارند كوچك و راهب و خائف هستند ، بلكه كسانى كه
عظمت و بزرگى عالمى را ادراك كردند ، در مقابل او به حسب فطرت ، خائف
شوند با آن كه مامون از ضررشان كاملا هستند.
اين كه در قلوب ما محجوبان ، خوف و رهبت از حق - تعالى عظمته - وجود ندارد ، براى آن است كه ادراك عظمت نكرديم . و چون محتجب است فطرت
به حجابهاى غليظ طبيعت ، از اين جهت جرئت بر مولى كند. آنان كه از حجاب
طبيعت بيرون آمده بودند و جلوه عظمت حق - عظم شانه ـ بر قلوب آنها شده بود ، بى توجه به نفع و ضرر و بدون التفات به
جهنم و بهشت ، قلبهاى آنها از نور عظمت و سطوت جلال ، مى لرزيد
(613)، از خوف خدا غش مى كردند.(614)رنگهاى مباركشان در وقت نماز ، كه ميعاد حضور
اولياء ـ عليهم السلام
ـ و
معراج قرب آنها است ، زرد مى شد(615)، و پشت مباركشان مى لرزيد و از خود بى خود مى
شدند.(616)
در ليله معراج ، رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - به مشاهده هر جلوه (اى) از جلوات عظمت ، غش مى كرد ، و پس از آن ، از
جلوه هاى انس و رحمت به هوشش مى آوردند(617).آنجا مقام خوف از چيزى جز عظمت نبود ، و اسم و
رسمى از عذاب و عقاب نبود. آن جا فطرت عشق و محبت ، به تمام حقيقت و
فطرت رهبت و رغبت ، به تمام معنى بى شايبه احتجاب ، حكم فرما در وجودش
بود ، و حكم فطرت از حكم حق جدا نبود.
و از اين جا بايد دانست كه جرئت به هر مرتبه كه باشد بى احتجاب فطرت رخ
ندهد؛ و به هر اندازه از احتجاب ، رهبت از حق تعالى تبديل شود به خوفها
و رهبت هاى ديگر؛ كه جامع همه ، آن است كه خوف :
يا از شهود و جلال حاصل آيد به حسب تجليات افعالى ، تا آخرين مراتب كه
تجليات صفاتى است .
و اين كه آخرين مراتب را تجليات صفاتى دانستيم ؛ زيرا كه تجليات ذلتى ،
مقام فناء رهبت و ازاله خوف است .و الا ان
اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون
(618)نيز شايد اولياء مطلق را گويد كه به فناء
كلى نايل شدند ، و انقطاع از خود و همه مراتب خوف پيدا كردند.
و يا در حال احتجاب ، خوف حاصل شود. و هر خوفى كه در اين مقام حاصل آيد
، از تصرفات نفس و ابليس است كه عين جرئت بر حق است ؛ زيرا كه خوف از
غير حق ، حق نخواهد بود.
و از اين جا خوفهاى حاصل براى انبياء كمل و اولياء بزرگ را كه پس از
حال صحو براى آنها حاصل شود ، با خوف ديگران كه محتجبين هستند ، مى
توان فرق روشن گذاشت ؛ و فرق رهبت و رغبت آنان با ديگران واضح شود.
مقصد هيجدهم : در تواضع است و ضد آن كبر است
فصل اول : در معنى تواضع و كبر است :
به مناسبت آن كه تواضع را در مقابل كبر قرار داده است نه در مقابل تكبر
، بايد آن را از صفات نفسانيه دانست ، چنان كه كبر نيز از صفات نفسانيه
است . و تكبر اظهار كبر كردن است ، گر چه در ظاهر عرف و لغت ، تواضع
اظهار كوچكى كردن است
(619)در هر صورت ، انسان چون خودبين و خودخواه است ،
در هر صورت ، انسان چون خودبين و خودخواه است ، اين خودخواهى و محبت
مفرط به نفس ، سبب شود كه از نقايص و عيوب خود محجوب شود ، و بديهاى
خود را نبيند؛ بلكه گاهى بديهاى خود در نظرش خوبى جلوه كند ، و فضايل و
خوبيهائى كه دارد در نظرش مضاعف گردد. و به همين نسبت ، از خوبى ديگران
بسيار شود كه محجوب شود و بديهاى آنها در نظرش مضاعف گردد.
پس چون كمال خود و نقص ديگران را ديد و محبت مفرط به نفس نيز كمك كرد ،
در نفس يك حالت اعجابى پيدا شود نسبت به خودش . پس از اين حالت ، در
باطن نفس خود را بر ديگران ترفيع دهد ، و حالت سربلندى و بزرگى براى او
دست دهد و خود را بزرگتر از ديگرى بيند و اين حالت كبر است . و چون اين
حالت قلبى در ملك بدن ظاهر شود ، سركشى و سرفرازى كند و بر ديگران ، در
ظاهر نيز بزرگى فرو شد؛ و اين تكبر است .
و چون از اين احتجاب بيرون آيد و خود را به همان طور كه هست ببيند؛
بلكه نسبت به خود با نظر خورده گيرى بنگرد و به خود سوءظن پيدا كند ،
پس خودش در نظرش كوچك و خوار شود ، و ذلت و افتقار نفس را دريابد و چون
با اين نظر همراه شد ، (با) حسن ظن به ديگران و بزرگ شمردن مخلوقات خدا
و مظاهر جمال و جلال حق تعالى ، كم كم در نفس ، يك حال تذليل و
سرافكندگى پيدا شود ، و خود را از ديگران كوچكتر شمارد. و اين حالت ،
تواضع قلبى است كه آثار آن در ملك بدن كه ظاهر شد ، گويند : تواضع كرد
و متواضع شد.
فصل دوم : در بيان درجات تواضع و تكبر است :
ما ، در كتاب اربعين ، شرح درجات و مراتب كبر را داديم و از آن ، مراتب
تواضع نيز ظاهر شود. هر كس بخواهد خوب است به آنجا رجوع كند
(620)لكن در اينجا نيز مختصرى مذكور مى داريم تا فايده
تمام شود. و اين تقسيم ، غير از آن است كه در آن كتاب مذكور شده . بدان
كه از براى تواضع درجاتى است كه تكبر در هر درجه مقابل آن است .
اول ، تواضع اولياء كمل و انبياء عظام است كه آنان به واسطه تجليات
ذاتى و اسمائى و صفاتى و افعالى در قلبشان ، در پيشگاه حق تعالى و
مظاهر جمال و جلاب آن ذات مقدس متواضع شوند ، و مشاهده كمال ربوبيت و
ذلت عبوديت در آنها ، غايت تواضع و تذلل را در قلبشان ايجاد كند ، و هر
چه در اين دو نظر و دو مشاهده كامل گردند در حقيقت تواضع نيز كامل شوند
، چنان كه ذات مقدس اعرف خلق الله و اعبد عباد الله خاتم النبيين ،
متواضعترين موجودات است در پيشگاه مقدس حق تعالى ؛ زيرا كه در مشاهده
كمال ربوبيت و نقص عبوديت كاملترين موجودات است .
و اين طايفه از متواضعين ، چنانچه براى حق - جل و علا ـ متواضعند براى مظاهر جمال و جلال او نيز براى او متواضعند ، و
تواضع براى اينان ظل تواضع براى حق است و اينان علاوه بر تواضع داراى
مقام محبت نيز هستند ، و محبت به مظاهر حق - تابع محبت به حق - دارند و اين تواضع كه مشفوع با محبت است ، كاملترين مراتب تواضع است .
دوم ، تواضع اهل معرفت است كه در آنها همين تواضع اولياء هست لكن در
مرتبه ناقص تر است ؛ زيرا مقام معرفت با مشاهدت حضورى فرق دارد.
سوم ، تواضع حكاء است كه در رتبه پس از اينها است . آنان نيز اگر به
مقام حكمت الهى رسيده باشند و قلب آنها به نور حكمت روشن شده باشد ،
براى حق و خلق متواضع شوند ، چنان كه در حكمتهاى لقمانى ، در اين باره
خصوصى سفارش شده .(621)
چهارم ، تواضع مؤمنين است كه به نور ايمان ، علم پيدا كردند و خود را
نيز تا آنجا كه نور آنها روشنى داده ، شناخته ند. پس براى حق و خلق
متواضع شوند.
و در مقابل هر يك از اين مراتب تكبرى است ؛ زيرا در هر احتجابى ،
كبريائى از براى نفس حاصل شود.
و بايد دانست كه تواضع با تملق ، و تكبر با عزت نفس فرقها دارد هم در
مبادى و هم در غيات و هم در ثمرات .
تواضع مبداش علم بالله و علم به نفس است ، و غايتش خدا است يا كرامت
خدا ، و نتيجه و ثمره اش كمال نفسانى است .
تملق ، مبداش شرك و جهل است و غايتش نفس است ، و ثمره اش خفت و خوارى و
نقص و عار است .
تكبر ، مبداش خودبينى و خودخواهى و جهال و غفلت از حق و مظاهر او است ،
و غايتش نفس و خودنمائى است و نتيجه اش سركشى و ظغيان است .
عزت نفس ، مبداش توكل على الله و اعتماد بر حق تعالى و غايتش فصل سوم
شرح صدر و صيق صدخدا است و ثمره اش ترك غير است .
فصل سوم : شرح صدر و ضيق صدر
بدان كه از براى تواضع و تكبر ، موجبات و اسباب بسيارى است كه از جمله
آنها شرح صدر و ضيق آن است .
انسانى كه داراى شرح صدر باشد ، هر چه از كمال و جمال و مال و منال و
دولت و حشم در خود ببيند ، به آن اهميت ندهد و در نظرش بزرگ و مهم
نيايد. سعه وجود چنين انسانى ، به قدرى است كه بر تمام واردات قلبى
غلبه كند و از ظرف وجودش هيچ چيز لبريزى نكند. و اين سعه صدر از معرفت
حق تعالى پيدا شود؛ در مواد لايقه انس با خدا ، قلب را به مقام اطمينان
و طمانينه رساند.
و ياد حق تعالى دل را از منازل و مناظر طبيعت منصرف كند ، و تمام جهان
و جهانيان را از نظر او بياندازد و دلبستگى به احدى غير از حق پيدا
نكند ، و با هيچ چيز دل خوش نكند ، و همتش به مرتبه اى رسد كه تمام
عوالم وجود در پيش نظرش نيايد. پس هر چه واردات قلبى پيدا كند ، دامن
گير او نشود. و خود را به واسطه آنها بزرگ و بزرگوار نشمارد و هر چه
غير از حق و آثار جمال و جلال او است در نظرش كوچك باشد. و اين خود
منشا تواضع براى حق شود ، و به تبع براى خلق ؛ زيرا كه خلق را نيز از
حق بيند و همين ، منشا عزت نفس و بزرگوارى هم شود؛ زيرا كه روح تملق كه
از نفع طلبى و خود خواهى پيدا شود ، در او نيست .
پس ، خدا خواهى و خودبينى هم از صيق صدر است و هم ضيق صدر آورد. و آن
مبدا تكبر است ؛ زيرا چون ضعف قابليت و ضيق صدر داشت ، هر چه در خود
ببيند در نظرش بزرگ شود و به آن تدلل و بزرگى كند ، و در عين حال چون
اسير نفس است ، براى رسيدن به مقاصد آن ، پيش اهل دنيا - كه مورد طمع او است - ذلت و خوارى كشد و تملقها گويد.
بلكه ، مبدا همه مبادى در كمالات ، معرفت الله است و ترك نفس ؛ و مبدا
همه نقايص و سيئات حب نفس و خودخواهى است ؛ و راه اصلاح تمام مفاسد ،
اقبال به حق اسيت و ترك هواهاى نفسانيه ما اصابك
من حسنة فمن الله و ما اصاب من سيئة فمن نفسك
(622)
مادر بتها ، بت نفس شماست
(623)
معرفت خدا ، حب خدا آورد. و اين حب چون كامل شد ، انسان را از خود
منقطع كند. و چون از خود منقطع شد ، از همه عالم منقطع شود ، و چشم طمع
به خود و ديگران نبندد ، و از رجز شيطان و رجس طبيعت پاكيزه شود ، و
نور ازل در باطن قلب او طلوع كند ، و از باطن به ظاهر سرايت كند ، و
فعل و قول او نورانى شود ، و تما قوا و اعضاء او الهى و نورانى شود. پس
در عين حال كه متواضع است ، پيش همه خلق از هيچ كس تملق نگويد و چشم
اميد و طمع پيش كسى باز نكند ، و چشمش به دست خلق دوخته نباشد.
و بالعكس ، احتجاب از حق و رؤيت نفس و خودخواهى و حب نفس ، انسان را از
خدا منقطع كند ، و اسير نفس كند. و چون بنده نفس شد ، هر جا لذات نفس
ديد ، دل آنجا رود و پيش احبان دنيا و مال و منال خاضع و خوار شود ، و
چشم طمع به دست آنها دوزد ، و در عين حال ، به زيردستان و آنان كه چشم
اميد به آنها تكبر كند و سرافرازى نمايد.