شرح حديث جنود عقل و جهل

آية اللَّه العظمى امام سيد روح اللَّه موسوى خمينى‏ (قدس سره‏)

- ۶ -


فصل سوم : در فرق ميان خوف كه از جنود عقل و رحمان است و ميان قنوط كه از جنود جهل و شيطان است

بدان كه مبادى خوف از حق تعالى و ياس و قنوط از رحمت الله ، مختلف و آثار و ثمرات آنها نيز متفاوت و متمايز است ، زيرا كه خوف يا از تجلى جلال و عظمت و كبرياى حق ـ جل جلاله ـ است ، و يا از تفكر در شدت ياس و دقت حساب و وعيد به عذاب و عقاب است ، و يا از رؤيت نقصان و تقصير خود در قيام امر است و هيچ يك از اين امور ، منافات ندارد با رجاء و وثوق به رحمت .

و ثمره و نتيجه آن شدت قيام به امر و كمال مواظبت در اطاعت است ، منتهى آن كه غايت افعال با هر يك از اين مبادى مختلف شود چنانچه آن كس كه رؤيت جلال و عظمت حق ـ جل و علا ـ او را دعوت به عمل كرده ، غايت عمل او تعظيم عظيم و تجليل جليل است ، و لسانش وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك (225)مى باشد.

اينان هم خوفشان غير از خوف ديگران و هم عملشان غير از عمل سايرين است . اينها را با بهشت و جهنم سر و كار نيست و با جزاى اعمال و سزاى افعال ، نظرى نمى باشد.

و آن كس كه خوف عذاب و عقاب و ترس باس و حساب (او را) به عمل كشانده ، غايت او خلاصى از آن و رسيدن به مقابلات آن است ، و آن كس كه رويت نقص و قصور خود موجب خوف شده و او را به عمل وادار كرده ، غايت او رفع نقص است به اندازه ميسور ، و رسيدن به كمال است به مقدار مقدور.

و اما قنوط و ياس از رحمت حق ، برگشت كند به تقييد و تحديد رحمت الهى و قصور غفران و عفو حق از اندام بى اندام خود و اين قنوط ، از اكبر كباير است ، بلكه الحاد به اسماء الهى و باطنش كفر بالله العظيم است و جهل به مقام مقدس حق و حضرات اسماء و صفات و افعال او است .

و اثر و نتيجه اين نوميدى و قنوط و حرمان و ياس ، بازماندن از عمل و دست كشيدن از جديت و بريده شدن رشته بندگى و گسيخته شدن افسار صاحب آن است . و كمتر چيزى بنده بيچاره را از درگاه حق تعالى و مقام مقدسش ، مثل اين حالت دور ، و از رحمتش مهجور كند.

و از دامهاى بزرگ ابليس ، آن است كه در ابتداء بنده را به غرور كشاند ، و او را به اين وسيله افسار گسيخته كند ، و از معاصى كوچك به بزرگ و از آن به كبائر و موبقات كشد. و چون مدتى بدين منوال با او بازى كرد و او را به خيال رجاء به رحمت ، به وادى غرور كشاند ، در آخر كار ، اگر در او نورانيتى ديد كه احتمال توبه و رجوع داد ، او را به ياس از رحمت و قنوط كشاند و به او گويد : از تو گذشته و كار تو اصلاح شدنى نيست .

و اين دام بزرگى است كه بنده را از در خانه خدا روگردان كند ، و دست او را از دامن رحمت الهى كوتاه نمايد. و اين منشا خرابيهاى عجيب و مفاسد بيشمار است ، كه ضرر اين اشخاص به خود و به ديگران ، از هر كس ‍ بيشتر است ، و اين از غايت جهل و نهايت شقاوت است .

پس انسان بايد در صدد علاج براى اين كبيره مهلكه برآيد ، و تفكر در رحمتهاى واسعه حق و لطفهاى خفى و جلى آن ذات مقدس كند. خداى تبارك و تعالى درباره انسان ملاطفتها و رحمتهاى خاصه فرموده ، علاوه بر آن رحمتها كه با ساير حيوانات شركت دارد و در حيات حيوانى او يا مقام نباتى او مدخليت دارد ، حتى در اين مقامات نيز انسان را از ساير حيوانات به كرامتهائى ممتاز فرموده .

آب و هوا ـ كه هر يك مدار حيات حيوانى ، بلكه نباتى است ـ از نعمتهائى است كه ما غافل از آن هستيم . و چون غرق اين دو نعمت بزرگ هستيم ، آن را جزء حساب نمى آوريم .

قبل از اين كه انسان متولد شود خداوند براى او غذائى كه مناسبترين غذاهاست براى آن وقت او تهيه فرموده . و انسان را مختص فرموده به اين كه ، محبت او را در دل پدر و مادرش ، بيش از ساير حيوانات قرار داده ، به اين معنا كه انسان از بين ساير حيوانات اولاد دوست تر ، و در جمع و ضبط و حفظ و تربيت اولاد ، بيشتر جديت دارد. و به واسطه اين علاقه و محبت فوق العاده خدمتهائى كه به اولاد مى كنند از روى دلخواهى و دلچسبى است بدون منت و طمع مزد.

مادر شبهائى به سر مى برد كه سختى و تعب آن به شمار نيايد و به هيچ قيمت نتوان كسى را براى آن مسخر كرد ، در عين حال ، آن زحمتها را به جان مى خرد ، و براى استراحت بچه كوشش مى كند ، و بار بى خوابى را در شبهاى طولانى به دوش مى كشد تا طفل عزيز خود را به خواب ناز كند. اينها ، همان عكس محبت الهيه است به فرزند آدم ، كه در دل مادرها بروز كرده .

و از كرامتهائى كه مخصوص انسان است آن كه وضعيت پستان مادر را طورى مقرر فرموده كه طفل را با احترام و اكرام در برگيرد هنگام شير دادن .

اينها و صدها هزار امثال آن ، كرامتهاى صورى ايام طفوليت و خردسالى است . و در هر يك از سنين عمر ، براى او نعمتها و رحمتهائى مقرر فرموده كه بسط آنها موجب طول كلام شود. و از همه نعمتها بزرگتر و از تمام رحمتها كاملتر ، نعمت تربيتهاى معنوى است كه مخصوص بنى الانسان مى باشد ، از قبيل فرستادن كتب آسمانى و انبيا و مرسلين ـ عليهم السلام ـ كه تامين سعادت ابدى و راحت هميشگى انسان را فرمايد ، و طرق وصول به سعادت جاودانى و كمالات انسانى را به انسان راهنمائى فرموده .

اين نعمتهاى گوناگون و اين لطفهاى پنهان و آشكارا ، همه اش بى سابقه خدمت يا عبادتى است ، همه نعمتهاى ابتدائى است (226) و تماما رحمتهاى اقتراحى است . در هزار و چند صد سال قبل براى ما مثل قرآن شريفى ـ كه حاوى آخرين مراتب معارف الهيه و كفيل عاليترين سعادات دينيه و دنياويه است ـ فرو فرستاده به دست پيغمبرى چون رسول ختمى ، كه اكرم مخلوقات و اعظم و اقرب موجودات است ، به وسيله جبرئيل امين كه افضل ملائكة الله است ، اينها همه ، كرامت اين انسان است .

آيا با كدام سابقه خدمت و مزد و اجر كدام عبادت و اطاعت است اين نعمتها و رحمتها؟ كور باد چشمى و قلبى كه اين همه نعمت را مى يابد و مى بيند و در دل خود ياس و نوميدى راه مى دهد!

اى بيچاره انسان ! جهنم و عذابهاى گوناگون عالم ملكوت و قيامت صورتهاى عمل و اخلاق خود تست . تو به دست خود ، خويشتن را دچار ذلت و زحمت كردى و مى كنى تو با پاى خود به جهنم مى روى و به عمل خود ، جهنم درست مى كنى جهنم نيست جز باطن عملهاى ناهنجار تو. ظلمتها و وحشتهاى برزخ و قبر و قيامت نيست جز ظلّ ظلمانى اخلاق فاسده و عقايد باطله بنى الانسان :

فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره * و من يعمل مثقال ذرة شرا يره (227)

اميرالمؤمنين فرمايد : اين آيه شريفه ، محكمترين آيات است (228) . و ظاهر اين آيه شريفه آن است كه خود عمل خوب و بد را مى بينيم .

در آيه 30 آل عمران فرمايد : يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء(229)

اگر اعمال بنى الانسان نبود و صورتهاى غيبى عملهاى زشت ما نبود ، جهنمى نبود و همه عالم غيب بَرد و سلامت بود.

و در عين حال ، جهنم ، باطنش صورت لطف و رحمت الهى است كه براى تخليص مؤمنان معصيت كار و رساندن آنها را به سعادت ابد ، چاره منحصره است ، زيرا كه فطرت مخموره صافيه انسان ، چون طلائى است كه در ايام عمر ، آن را مغشوش و مخلوط به مس نموده باشيم . بايد آن طلا را با كوره ها و آتشهاى ذوب كننده خالص نمود و از غل و غش بيرون آورد : الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة (230)

پس جهنم ، براى كسانى كه فطرتشان بكلى محجوب نشده و به كفر و جهود و نفاق نرسيده باشند ، رحمت است در صورت غضب .

فصل چهارم در كيفيت جمع بين خوف و رجا است :

و آن به دو نحوه است . كه يكى مختص به كاملين و ارباب معارف است ، و آن جمع بين تجليات لطيفه و رحمانيه ـ كه اسماء جمال است ـ و تجليات قهريه و كبريائيه ـ كه اسماى جلال است ـ يا جمع بين تجلى به رحمت و تجلى به عظمت است .

چون قلوب اولياء به حسب فطرت اصليه ، مختلف و متميزند ، يك قسم از قلوب است كه به افق رحمت نزديكتر و مناسبتر است ، و آن قلوبى است كه از اسماء جمال و رحمت ظاهر شده ، و خود ظهور تجلى رحمت و جمال است ، چون قلب عيسوى (231) ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ . در اين قلوب ، رجاء غلبه بر خوف دارد ، و تجليات جمال غالب بر تجليات جلال است .

و يك طايفه از قلوب است كه به افق جلال و عظمت نزديكترند و آن قلوبى است كه از تجلى جلال ظاهر شده ، و خود ظهور تجلى جلالند ، چون قلب يحيوى (عليه السلام). در اين قلوب ، خوف غلبه بر رجا و تجليات جلاليه غالب بر تجليات جماليه است .

و يك قسم از قلوب ، آنهائى است كه جمع بين هر دو تجلى نموده و اين نحو قلوب ، هر چه به افق اعتدال نزديكتر باشند ، كاملترند ، تا آن جا رسد كه تجليات جمال و جلال بر حدّ استواء و اعتدال حقيقى ، بر قلب آنها ظاهر شود. نه جلال را بر جمال غلبه باشد و نه جمال را بر جلال . و صاحب اين قلب جمعى احدى احمدى ، خاتم دائره كمال و جامع ولايت مطلقه و نبوت مطلقه است . و آن ، خاتم نبوات و مرجع و مآب ولايات است (232)

و اين خوف و رجا كه از تجلات اسمائى است ، منقطع شدنى نيست ، و به انقطاع دار طبيعت و رجوع نفوس ‍ شريفه آنان از اين عالم منقطع نشود. بلى ، در هر نشئه به طورى ظاهر و داراى اثرى خاص است .

و اين كه در شرح اصول (كافى) ، فيلسوف عظيم الشان اسلامى و حكيم بزرگوار ايمانى ـ رضوان الله عليه ـ در ذيل اين فقره از حديث شريف فرمودند كه : خوف ، از كمال باقيه در عالم آخرت نيست ، و منقطع مى شود به انقطاع اين عالم (233) ، مقصود غير اين خوف است كه از تجليات جلال است ، زيرا كه اين تجليات بعد از رفع اشتغال از طبيعت ، بالاتر و كاملتر است . و هر چه ، ارواح و نفوس در غلاف طبيعت باشند از اين تجليات محرومترند.

و اين خوف ، از سنخ عذاب و جنس عقاب نيست تا با آن عالم منافات داشته باشد ، و شايد در آن عالم نيز نبست به همه نفوس و ارواح كامله ، تجلى لطف و رحمت غلبه بر تجلى جلال و عظمت كند. بنابراين ، خوف منقطع شود.

ولى تحقيق آن است كه پيش اصحاب قلوب و ارباب معرفت ثابت است كه هر اسم جمالى را در باطن ، جلالى و هر جلالى را جمالى است (234) . و چون پس از تجليات جلاليه انس حاصل شد ، خوف حاصل از عظمت ، بدل به طمانينه و سكون شود. پس خوف ـ كه از تجليات ابتدائيه اسماء جلال است ـ منقطع شود و انس و طمانينه و محبت حاصل شود ، والله العالم .

و بايد دانست كه اين كه مذكور شد كه خوف منقطع شود فرق دارد با آن انقطاعى كه فيلسوف سابق الذكر و بعض شراح و محدثين جليل القدر گويند(235) ، زيرا كه آنچه مذكور شد حقيقتا انقطاع نيست و رجوع ظاهر به باطن و صورت به معنا است . و تفصيل اين معنى ، خارج از وظيفه اين اوراق است .

و اما آن نحوه ديگر كه در جمع بين خوف و رجاء است ـ و شايد غالبا روايات شريفه و ادعيه ماثوره نظر به آن داشته باشند ـ آن است كه انسان هميشه بايد جمع كند ما بين دو نظر : يكى نظر به نقص و قصور و فقر و فاقه خود ، و در اين نظر ، بيابد كه ناقص محض و قاصر صرف است ، و از خود (داراى) هيچ قدرت و قوت و كمال و عزتى نيست ، بلكه آنچه كمال و جمال و حسن و بها است از حق است ، و همه محامد و اثنيه ، به ذات مقدس او راجع است ، بلكه در آيينه ممكن ، كمال و حسن ازل را قصور و نقص عارض شده ، چونان آيينه محدود با كدورتى كه نور شمس را محدود و مكدر نموده . و بدين رؤيت ، در عبادات و اطاعات نيز ، خوف حاصل شود تا چه رسد به خطاها و معصيتها ، بلكه نزد ارباب معرفت بيشتر عبادات ما ، خودپرستى و شهوت رانى و براى مقاصد نفسانيه است و از آن ، كدورت و ظلمت حاصل شود. پس در اين نظر ، غايت خوف حاصل آيد.

و به نظر ديگر ، بايد نظر كند به بسط رحمت حق و سعه نور رحمانيت و رحيميت و توسعه نعم غير متناهيه و كرامتهاى دائمه . و در اين نظر ، رجاء حاصل آيد.

و انسان بايد دائما بين اين دو نظر باشد : نظر به ذلّ و فقر امكانى ، و رحمت و نعمت واجبى ، تا جمع شود بين خوف و رجاء كامل ، چنانچه در حديث شريف كافى نقل فرمايد از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ كه :

در وصيت لقمان چيزهاى بسيار عجيب بود ، و عجبتر چيزى كه در آن بود ، آن بود كه به فرزند خود گفت : از خدا بترس ، ترسى كه اگر در درگاه او بيائى با خوبيهاى ثقلين ، عذاب كند تو را. و اميدوار باش به خدا ، اميدى كه اگر بيائى او را به گناه ثقلين ، رحمت كند تو را.

پس حضرت صادق (عليه السلام) فرمود : هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آن كه در قلب او دو نور است : نور خوف ، و نور رجا ، كه اگر هر يك را با ديگرى موازنه كنى نچربد بر آن .(236)

و در ادعيه حضرت زين العابدين ـ سلام الله عليه ـ اشاره به اين امر بسيار است چنانچه در دعاى ابوحمزه ثمال ـ كه از بالاترين مظاهر عبوديت است و دعائى بدين مثابه در لسان عبوديت و ادب بين يدى الله در بين بشر نيست ـ عرض كند :

ادعوك راهبا راغبا راجيا خائفا اذا رايت مولاى ذنوبى فزعت ، و اذا رايت كرمك طمعت . فان عفوت فخير راحم ، و ان عذبت فغير ظالم (237)

مقصد پنجم : در بيان عدل و ضد آن است كه جور است

فصل اول : مقصود از عدالت و جور :

بدان كه عدالت عبارت است از : حد وسط بين افراط و تفريط. و آن از امهات فضايل اخلاقيه است ، بلكه عدالت مطلقه ، تمام فضايل باطنيه و ظاهريه و روحيه و قلبيه و نفسيه و جسميه است ، زيرا كه عدل مطلق ، مستقيم به همه معنى است :

چه در مظهريت اسماء و صفات و تحقق به آن ، كه استقامت مطلقه است ، و مختص به انسان كامل است ، و رب آن حضرت اسم اللّه الاعظم است كه بر صراط مستقيم حضرات اسمائى است ، چنانچه فرمايد : ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (238)

رب انسان كامل ، كه حضرت خاتم رسل ـ صلى اللّه عليه و آله و سلم ـ است ، بر صراط مستقيم و حد اعتدال تام است . و مربوب او نيز بر صراط مستقيم و اعتدال تام است ، منتهى رب ـ تعالى شانه ـ بر سبيل استقلال ، و مربوب ـ صلى اللّه عليه و آله ـ بر سبيل استظلال .

و جور در اين مقام ، غلبه قهر بر لطف يا لطف بر قهر است . و به عبارت ديگر ، مظهريت از اسماء جلال يا مظهريت از اسماء جمال است . و محتمل است كه كمل اولياء در آيه شريفه اهدنا الصراط المستقيم (239) اين مقام را خواهش كنند.

و چه در جلوه معارف الهيّه و جلوات توحيد در قلب اهل معرفت ، كه عدالت در آن عبارت است از : عدم احتجاب از حق به خلق ، و از خلق به حق . و به عبارت اخرى ، رؤيت وحدت در كثرت ، و كثرت در وحدت . و اين مختص به كمل اهل اللّه است ، و تفريط و افراط در اين مقام ، احتجاب از هر يك از حق و خلق است به ديگرى . و محتمل است منظور اهل اللّه از آيه (240) شريفه ، حصول اين مقام باشد.

و چه در عقايد و حقايق ايمانيه باشد ، كه عدالت در آن عبارت است از : ادراك حقايق وجوديه على ما هى عليه از غاية القصواى كمال اسمائى تا منتهى النهايه رجوع مظاهر به ظواهر ، كه حقيقت معاد است .

و چه در اخلاق نفسانيه ، كه اعتدال قواى ثلاثه است ، يعنى ، قوه شهويه و غضبيه و شيطانيه . و چون منظور از حديث شريف (241) ـ به حسب ظاهر ـ اين قسم اخير است ، و از اين جهت ، آن را از جنود عقل به شمار آورده ، از اين جهت ، ما نيز تفصيل در اطراف همين قسم مى دهيم .

بدان كه انسان را از اول نشو طبيعى پس از قوه عاقله ، سه قوه ملازم است : يكى قوه واهمه كه آن را قوه شيطنت گوئيم ، و اين قوه در بچه كوچك از اول امر موجود است و به آن دروغ گويد و خدعه كند و مكر و حيلت نمايد.

دوم قوه غضبيه كه آن را نفس سبعى گويند ، و آن براى رفع مضار و دفع موانع از استفادات است .

سوم قوه شهويه كه آن را نفس بهيمى گويند و آن مبدا شهوات و جلب منافع و مستلذات در ماكل و مشرب و منكح است .

و اين سه قوه به حسب سنين عمر متفاوت شوند ، و هر چه انسان رشد طبيعى كند ، اين سه قوه در او كاملتر گردد و ترقيات روزافزون كند. و ممكن است در انسان هر يك از اين سه قوه در حد كمال رسد بطورى كه هيچ يك بر ديگرى غلبه نكند ، و ممكن است يكى از آنها بر دو ديگر غلبه كند ، و ممكن است دو تاى از آنها بر ديگرى غالب شود. از اين جهت ، اصول ممسوخات ملكوتيه به هفت صورت بالغ شود :

يكى صورت بهيمى . اگر صورت باطن نفس متصور به صورت بهيمى باشد ، و نفس بهيمى غالب شود ، پس ‍ انسان در صورت ملكوتى غيبى آخرتى به شكل يكى از بهائم مناسبه درآيد ، چون گاو خر و امثال آن . و چون آخر فعليت انسان سبعى باشد ـ يعنى ، نفس سبعى غالب گردد ـ صورت غيبى ملكوتى به شكل يكى از سباع شود ، چون پلنگ و گرگ و امثال آن . و چون قوه شيطنت بر ساير قوا غلبه كند و فعليت شيطانيه آخرين فعليات باشد ، باطن ملكوتى به صورت يكى از شياطين باشد. و اين ، اصل اصول مسخ ملكوتى است .

و از ازدواج دو از اين سه نيز ، سه صورت حاصل شود : گاو پلنگ ، گاو شيطان و پلنگ شيطان . و از ازدواج هر سه ، يك صورت مخلوطه مزدوجه حاصل آيد ، چون گاو شيطان پلنگ . و به اين محمول است حديث مروى از حضرت رسول ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ :

يحشر بعض الناس على صورة تحسن عندها القردة و الخنازير(242)

و بدان كه همان طور كه اين قواى ثلاثه ، طرف افراط آنها ، مفسد مقام انسانيت است ، و انسان را گاه از حقيقت انسانيت و گاه از فضيلت انسانيت خارج كند ، همان طور طرف تفريط و قصور آنها نيز ، از مفسدات مقام انسانيت و از رذايل ملكات به شمار مى رود.

و اگر تفريط و قصور ، خلقى و طبيعى باشد بدون اختيار صاحب آن ، نقصان در اصل خلقت است ، و غالبا توان نقصانهاى طبيعى را ، كه بدين مثابه است ، با رياضات و مجاهدات و اعمال قلبى و قالبى تغيير داد ، و كمتر صفت از صفات نفس است كه طبيعى به معنى غير متغير باشد ، اگر نگوييم كه هيچ يك نيست كه قابل تغيير نباشد.

پس عدالت ، كه عبارت از حد وسط بين افراط و تفريط و غُلو و تقصير است ، از فضايل بزرگ انسانيت است ، بلكه از فيلسوف عظيم الشان ارسطاطاليس منقول است كه : عدالت جزوى نَبُوَد از فضيلت ، بلكه همه فضيلتها بُوَد ، و جور ـ كه ضد آن است ـ جزوى نَبُوَد از رذيلت ، بلكه همه رذيلتها بُوَد.(243)

فصل دوم : عدالت و جور در كتب اخلاقيه :

حكما جميع اجناس فضايل را چهار فضيلت دانند : حكمت ، شجاعت ، عفت ، عدالت .(244)

زيرا كه نفس را دو قوه است : قوه ادراك و قوه تحريك . و هر يك از اين دو را به دو شعبه منقسم فرمودند.

اما قوت ادراك منقسم شود به عقل نظرى و عقل عملى ، و اما قوت تحريك نيز منقسم شود به قوه دفع ـ كه آن شعبه غضب است ـ و قوه جذب ـ كه آن شهوت است ـ .

و تعديل هر يك از اين قواى چهارگانه و خارج نمودن آنها را از حد افراط و تفريط ، فضيلتى است .

پس حكمت عبارت است از : تعديل قوه نظريه و تهذيب آن . و عدالت عبارت است از : تعديل قوه عمليه و تهذيب آن . و شجاعت عبارت است از : تعديل قوه غضبيه و تهذيب آن . و عفت عبارت است از : تعديل و تهذيب قوه شهويه .

و عدالت را اطلاق ديگرى است و آن عبارت است از : تعديل جميع قواى باطنيه و ظاهريه و روحيه و نفسيه . و به اين اطلاق ، فيلسوف متقدم گفته : عدالت ، همه فضيلت است نه جزوى از آن .

و به اين مقياس ، جور را نيز دو اطلاق باشد : يكى مقابل عدالت به معنى اخص ، و يكى مقابل عدالت به معنى اعم و آن همان است كه در فرموده فيلسوف مذكور ، تمام رذيلت است .

و بايد دانست كه چون عدالت ، حد وسط بين افراط و تفريط است ، اگر از نقطه عبوديت تا مقام قرب ربوبيت تمثيل حسى كنيم ، بر خط مستقيم وصل شود. پس طريق سير انسان كامل از نقطه نقص عبوديت تا كمال عزّ ربوبيت ، عدالت است كه خط مستقيم و سير معتدل است . و اشارات بسيارى در كتاب و سنت بدين معنى است چنانچه صراط مستقيم ، كه انسان در نماز طالب آن است ، همين سير اعتدالى است .

و (اين كه) در احاديث شريفه است كه ، صراط از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است (245) براى همان است كه حد اعتدال وسطيت حقيقيه را دارد ، از اين جهت ، در تمثل در عالم ظهور حقايق ، بايد بدين نحو متمثل شود.

و از رسول خدا منقول است كه ، خط مستقيمى در وسط كشيدند و خطهاى ديگرى در اطراف آن ، و فرمودند : اين خط وسط ، خط من است .(246)

و اعتدال حقيقى ، جز براى انسان كامل كه از اول سير تا منتهى النهايه وصول هيچ منحرف و معوج نشده است ، براى كسى ديگر مقدر و ميسور نيست ، و آن به تمام معنى خط احمدى و خط محمدى است و ديگران از سايرين ، سير به تبع كنند ، نه به اصالت . و چون خط مستقيم واصل بين دو نقطه ، بيش از يكى نيست ، از اين جهت ، فضيلت به قول مطلق و سير بر طريق عدالت و بر سبيل اعتدال ، بيش از يكى نيست ، ولى رذايل را انواع بسيار بلكه غير متناهى است . ولى اجناس كليه آن را به هشت قسم تقسيم نموده اند ، زيرا كه براى هر يك از اين فضايل چهارگانه دو طرف است : يكى حد افراط ، و يكى تفريط ، از اين جهت اجناس رذائل هشت است .

و اين جمله ، در كتب حكماء و كتب اخلاقيه ، با انواع هر يك كه در تحت اين اجناس است ، مذكور است (247)و صرف عمر در اطراف تعديد و حصر و حساب آنها ، كمكى به سير انسانى و كمالات آن نمى كند.

فصل سوم : در تحصيل فضيلت عدالت :

بدان كه تعديل قواى نفسانيه ، كه غايت كمال انسانى و منتهاى سير كمالى بسته به آن است بلكه به يك معنى خود آن است ، از مهمات امور است كه غفلت از آن ، خسارت عظيم و خسران و شقاوت غير قابل جبران است .

و انسان تا در عالم طبيعت است ممكن است قواى سركش خود را تعديل كند و نفس چموش سركش را در مهار عقل و شرع كشد ، و اين در اول جوانى بسيار سهل و آسان است ، زيرا كه نور فطرت مقهور نشده ، و صفاى نفس را از دست نرفته ، و اخلاق فاسده و صفات ناهنجار در نفس رسوخ ننموده .

و نفس كودك در ابتداى امر ، چون صفحه كاغذ بى نقش و نگارى است كه هر نقشى را به سهولت و آسانى قبول كند ، و چون قبول كرد ، زوال آن به آسانى نشود ، چنانچه مشاهد است كه اطفال را معلومات يا اخلاقى كه در اول صباوت حاصل شده تا آخر كهولت باقى و برقرار است ، و نسيان به معلومات زمان طفوليت كمتر راه پيدا كند. از اين جهت ، تربيت اطفال و ارتياض صبيان از مهماتى است كه عهده دارى آن ، بر ذمه پدر و مادر است ، و اگر در اين مرحله ، سهل انگارى و فتور و سستى شود ، چه بسا كه طفل بيچاره را كار به رذائل بسيار كشد و منتهى به شقاوت و بدبختى ابدى او شود.

و بايد دانست كه تربيت يك طفل را نبايد فقط يكى محسوب داشت ، و همين طور سوء تربيت و سهل انگارى درباره يك طفل را نبايد يكى حساب نمود. چه بسا كه به تربيت يك طفل ، يك جمعيت كثير بلكه يك ملت و يك مملكت اصلاح شود ، و به فساد يك نفر ، يك مملكت و ملت فاسد شود.

نورانيت يك نفر مثل فيلسوف بزرگ اسلامى خواجه نصيرالملة والدين ـ رضوان الله عليه ـ و علامه بزرگوار حلى (248) ـ قدس الله نفسه ـ يك مملكت و ملت را نورانى كرده و تا ابد آن نورانيت باقى است ، و ظلمتها و شقاوتهاى مثل معاوية بن ابى سفيان (249) و ائمه جور مثل او ، هزاران سال بذر شقاوت و خسران ملتها و مملكتها است ، چنانچه مى بينيم .

و چون اطفال را حشر دائم يا غالب با پدر و مادر است ، تربيتهاى آنها بايد عملى باشد ، يعنى ، اگر فرضا خود پدر و مادر به اخلاق حسنه و اعمال صالحه متصف نيستند ، در حضور طفل باتكلف ، خود را به صَلاح نمايش دهند تا آنها عملا مرتاض و مربى شوند ، و اين خود ، شايد مبدا اصلاح خود پدر و مادر نيز شود ، زيرا كه مجاز قنطره حقيقت و تكلف راه تخلق است .

و فساد عملى پدر و مادر از هر چيز بيشتر در اطفال سرايت كند. چه بسا كه يك طفل ، كه عملا در خدمت پدر و مادر بد تربيت شد ، تا آخر عمر با مجاهدت و زحمت مربيان اصلاح نشود.

و حسن تربيت و صَلاح پدر و مادر از توفيقات قهريه و سعادات غير اختياريه اى است كه نصيب طفل گاهى مى شود ، چنانچه فساد و سوء تربيت آنها نيز ، از شقاوات و سوء اتفاقات قهريه اى است كه بى اختيار نصيب انسان شود. چنانچه مراحل سابقى بر اين مرحله نيز است كه ممكن است در آن مراحل ، بذر سعادت انسان و شقاوت آن كشته گردد ، چون اختيار زن صالح خوب خوش اخلاق سعيد ، و اختيار غذاهاى مناسب حلال ، در قبل از حمل و زمان حمل و ايام رضاع و امثال آن ، كه تفصيل آن محتاج به رساله جداگانه اى است ، كه اميد است به توفيق حق موفق به افراز آن شوم ، و بحث مستقصاى جداگانه در اطراف آن كنم با خواست خداى تعالى .

و پس از اين مرحله ، تربيتهاى خارجى از معلمان و مربيان ـ غير پدر و مادر ـ است كه آن را نيز در اول امر ، پدر كفيل است ، و صحت و فساد در اين مرحله به ذمه پدر است . و البته انتخاب معلم متدين خوش ‍ عقيده خوش اخلاق ، و مدرسه و معلم خانه مناسب دينى اخلاقى مهذب ، در تربيت ابتدائى طفل دخالت تام تمام دارد. چه بسا باشد كه نقشه سعادت و شقاوت طفل در اين مرحله ، ريخته شود و تزريقات معلمين ، يا شفاى امراض و يا سمّ قاتل است كه عهده دار آن پدر است .

و از اين مرحله كه گذشت ، كم كم حد رشد و بلوغ پيش مى آيد ، و استقلال فكر و نظر و ايام جوانى مى رسد. و انسان در اين مرحله ، خود كفيل سعادت خود و ضامن شقاوت و بدبختى خود است ، و هر قدم كه به ايام نونهالى و جوانى نزديكتر است ، تحصيل سعادت آسانتر و سهلتر و استقرار آن بيشتر است ، چون صفحه نفس از نقوش خاليتر و به سادگى نزديكتر است . و اگر تا اين مرحله از عمر ، داراى اخلاق زشت يا عادت و عمل ناهنجارى باشد ، چندان محكم و مستحكم نشده و به مقدارى مراقبت و مواظبت مى توان آن را تصفيه و تزكيه نمود ، و ريشه اخلاق زشت را از بن كند ، چون نهال نورسى كه چندان ريشه در زمين ندوانده با مختصر فشار و كمى زحمت مى توان آن را از جاى كند. ولى چون مدتى سهل انگارى شد و انسان در صدد اصلاح و قلع ماده فساد برنيامد كم كم درخت فساد برومند شده و كهن گردد ، و ريشه هاى آن سخت پنجه به زمين دل ، بند كند كه با روزگارهاى دراز و رياضتهاى بسيار مهلت ندهد كه انسان اصلاح خود كند ، چون درخت كهنى كه پنجه و ريشه خود را به زمين ، سخت و محكم بند نموده كه با زحمتهاى بسيار و رنجهاى فراوان نتوان آن را از بيخ و بن درآورد :

درختى كه اكنون گرفت است پاى   به نيروى شخصى برآيد زجاى
ورش همچنان روزگارى هلى   به گردونش از بيخ برنگسلى (250)

چه بسا باشد كه يك خُلق زشتى چون بخل يا حسد مثلا ، كه در جوان ، نارس است با كمى مراقبت و زحمت بتوان اصلاح كرد ، بلكه مبدل به اخلاق صالحه مقابله آنها كرد ، و چون مدتى غفلت شد و سهل انگارى شد ، محتاج به رياضات سخت و مجاهدات شديد طولانى باشد كه ممكن است وضعيت روزگار و رسيدن اجل به انسان مجاهد نيز ، مهلت اصلاح و تصفيه ندهد و با آن اخلاق ظلمانى و كدورتهاى معنوى ، كه مبدا و منشا فشارها و ظلمتهاى قبر و برزخ و قيامت است ، انسان منتقل به آن عالم شود.

پس بر جوانها حتم و لازم است كه تا فرصت جوانى و صفاى باطنى و فطرت اصلى باقى و دست نخورده است ، در صدد تصفيه و تزكيه برآيند ، و ريشه هاى اخلاق فاسده و اوصاف ظلمانيه را از قلوب خود بركنند كه با بودن يكى از اخلاق زشت ناهنجار ، سعادت انسان در خطر عظيم است .

و نيز در ايام جوانى اراده و تصميم انسان ، جوان است و محكم . از اين جهت نيز ، اصلاح براى انسان آسانتر است . ولى در پيرى اراده سست و تصميم ، پير است ، چيره شدن بر قوا مشكلتر است . ولى پيران نيز نبايد از اصلاح نفس و تزكيه آن غفلت كنند و مايوس شوند ، زيرا كه باز هرچه هست تا انسان در اين عالم است ـ كه دار تبدل و تغير و منزل هيولى و استعداد است ـ انسان با هر زحمت هم هست خود را مى تواند اصلاح كند ، و امراض مزمنه نفسانيه به هر درجه هم برسد از استحكام ، باز مى توان قلع ماده نمود. و هيچ مرضى از امراض نفسانيه نيست الا آنكه آن را تا در اين عالم است انسان مى تواند اصلاح كند ، گرچه در نفس ريشه كرده باشد و ملكه شده باشد و مستحكم گرديده باشد. غايت امر آن كه در شدت و كثرت رياضات نفسانيه فرق مى كند ، و هر چه مشكل و سخت و محتاج به مشاقّ بدنى و رياضات روحيه باشد ارزش دارد ، زيرا كه باز هر چه هست تا انسان در اين نشئه است در تحت اختيار خود و با اعمال عبادى و امثال آن انجام مى گيرد.

ولى خداى نخواسته ، اگر انسان با ملكات فاسده و اوصاف خبيثه به عالم ديگر منتقل شود ، اگر نور فطرت و ايمان در باطن ذاتش محفوظ باشد نيز ، اصلاح و تزكيه و تصفيه نفس از تحت اختيار او خارج شود ، بلكه قبل از خروج روح از بدن نيز اختيار سلب شود ، و طرق ديگرى براى اصلاح او به كار برده شود ، مثل سختيها و فشارهاى حال احتضار و قبض روح و وحشتهاى رؤيت ملائكه موكله به اين عمل ـ كه مامورين غلاظ و شداد حقند ـ ، و مثل ظلمتها و فشارهاى قبر بلكه عذابهاى گوناگون قبر كه از عوالم غيبيه است ، چنانچه در روايت است از حضرت رسول ـ صلى الله عليه و آله ـ كه : قبر يا باغى از باغستانهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى جهنم است .(251)

و در روايت است از حضرت صادق كه : مسلط مى شود بر كافر در قبرش نود و نه اژدها كه اگر يكى از آنها نفخه كند به زمين ، هرگز درختى از زمين روئيده نشود.(252)

و اهل معرفت گويند كه اين موذيات كه بر انسان در قبر مسلط شود ، ظهور ملكوت اخلاق ذميمه است (253) . و اين اخلاق ذميمه هم در اين عالم نيز انسان را فشار دهد و اذيت كند ، لكن چون نفس در غلاف طبيعت است به واسطه غلبه خدر طبيعت بر آن ، از ملكوت خود غافل است ، و قدرت تامه ملكوتيه نيز در آن ظاهر نشده است . از اين جهت ، از انواع موذيات موجوده در باطن نفس غافل و احساس آنها را نكند.

و چون نشئه ملك به ملكوت عالم قبر و برزخ تبديل شد ، بساط ظاهر برچيده شود ، و صفحه باطن ظاهر شد ، و غيب نفس شهادت شود ، و ملكات باطنه محسوس و ظاهر گردد ، و به صورتهاى مناسبه جلوه كند ، و انسان خود را مبتلا و محصور در انواع بليات و موذيات بيند ، و انواع ظلمتها و كدورتها و وحشتها به او احاطه كند.

و اگر به اين فشارها و زحمت و ذلت و عذابهاى برزخى و قبرى رفع كدورتهاى نفسانى شد و اجانب و غرائب فطرت زايل شد ، در قيامت به سعادت رسد ، و در ظل عنايات شافعان ـ عليهم السلام ـ به مقام كريم موعود خود رسد. و اگر خداى نخواسته ريشه اخلاق فاسده و ظلمات و كدورتهاى نفسانيه ، بكلى زايل نشد ، در اهوال و عذابهاى روز قيامت و مواقف پنجگانه (254) آن واقع شود ، و در تحت فشارها و عذابهاى بيشترى واقع گردد ، تا بلكه امر به عذاب سخت جهنم منتهى نشود. و اگر در اين مواقف هولناك نيز نور فطرت غلبه نكرد ، كار منتهى به جهنم شود ، چنانچه گفته اند : آخر الدواء الكلى (255) ، به آخرين معالجه داغ كردن است .

پس در عذابهاى گوناگون جهنم او را در طبقات آن محبوس كنند ، تا غل و غش از باطن نفس و فطرت پاك شود ، و طلاى خالص فطرت الله ـ كه لايق دار كرامت حق است ـ پيدا شود ، و از اجناس غريبه خالص ‍ گردد ، و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين (256) . و كيفيت اين نزع در اشخاص ‍ مختلف است حسب اختلاف كمال و نقص ملكات .

مقصد ششم : در بيان رجاء و ضد آن است كه سخط است

فصل اول : مقصود از رضا و سخط:

بدان كه رضا عبارت است از : خوشنودى بنده از حق ـ تعالى شانه ـ و اراده او و مقدرات او. و مرتبه اعلاى آن ، از اعلا مراتب كمال انسانى و بزرگتر مقامات اهل جذبه و محبت است ، چنانچه اشاره به آن بيايد ـ ان شاء الله ـ . و آن فوق مقام تسليم و دون مقام فناست .

و عارف سالك انصارى (257) ـ قدس سره ـ در تعريف آن ، قريب به اين مضمون فرموده كه : رضا اسم است از براى وقوف صادق بنده با مرادات الهيه ، بطورى كه اراده خود را به كار نيندازد ، و التماس و خواهش ‍ نكند تقدم يا تاخرى را در هيچ امرى از امور ، و نه طلب كند زيادى را يا استبدال حالى را. و به عبارت ديگر ، عبد را از خود اراده اى نباشد و اراده او و خواهشهاى او فانى در اراده حق باشد. و از اين جهت ، اين از اوائل مراتب خواص و اشقّ مراتب است بر عامه (258) ، انتهى كلامه مترجما مع تغيير ما.

و اين تعريف به نظر نويسنده درست نيايد ، زيرا كه اگر مقصود از وقوف اراده عبد با مرادات حق ، فناى اراده باشد ، اين از اوراق مقامات فنا است ، و مربوط به مقام رضا نيست . و اگر مقصود عدم اراده عبد باشد در مقابل اراده حق ، اين مقام تسليم است و دون مقام رضا است .

بالجمله ، مقام رضا عبارت است از : خشنودى و فرحناكى عبد از حق و مرادات او و قضا و قدر او. و لازمه اين خشنودى ، خشنودى از خلق نيز هست و حصول فرح عام مى باشد ، چنانچه ممكن است مراد شيخ الرئيس ‍ (259)در اشارات (260)، آن جا كه مقامات عارفين را گويد اين مقام باشد ، چنانچه محقق شهير خواجه نصيرالدين طوسى ـ قدس سره ـ تطبيق فرموده عبارت شيخ را به لازمه مقام رضا ، آن جا كه گويد : العارف هشّ بشّ بسّام يبجّل الصغير من تواضعه كما يبجّل الكبير ، و ينبسط من الخامل مثل ما ينبسط من النبيه . و كيف لا يهشّ و هو فرحان بالحقّ و بكلّ شى ء ؟! فانه يرى فيه الحقّ. و كيف لا يستوس والجميع عنده سواسية ؟ اهل الرحمة قد شغلوا بالباطل (261)النتهى

و محقق طوسى فرمايد : و هذان الوصفان اعنى : الهشاشة العامة ، و تسوية الخلق فى النظر ، اثران لخلق واحد يسمى بالرضا(262)النتهى .

گرچه از براى كلام شيخ معنى ديگرى است ، و آن اشاره به مقام فوق مقام رضا است كه مقام توحيد ذاتى يا فعلى است ، و اشتغال به ردّ و ايراد ، در اين مقامات مناسب اين رساله نيست ، و خود اشتغال به بحث باز دارد پياده را ز سبيل .(263)