دوران امامت
دوران امامت حضرت موسى بن جعفر
مدّت امامت موسى بن جعفر (35) سال بود.
آن حضرت از سال 148ه.ق يعنى زمانى كه 20 سال داشت تا سال 183 ه.ق كه در سن 55سالگى به شهادت رسيد، عهده دار منصب امامت و پيشوايى مردم بود.
به اين ترتيب او زمان حكومت تعدادى از فرمانروايان عبّاسى را درك كرد.
دوران امامت ايشان در زمان سلطنت منصور و همچنين تمام مدّت سلطنت مهدى (10 سال(
وسلطنت هادى )يك سال( و زمانى طولانى از حكومت هارون الرشيد بود.
حكومت بنى عبّاس در اين زمان، دوران شكوه و عظمت خود را طى مى كرد تا آنجا كه دوران
حكومت هارون الرشيد را عصر طلايى نام نهاده بودند.
بى گمان شوكت واقتدار كشوراسلامى در اين دوره با دورانهاى پيشين بسيار تفاوت داشت و
قابل مقايسه نبود.
درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظم عليه السلام، منصب امامت وپيشوايى را
عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافته بود واين امر به آن حضرت
اجازه مى داد كه دست اندركار ايجاد انقلابى گسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين،
گويى تقدير از ظهور انقلاب جلوگيرى مى كرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مى
انداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسى وجنبش مكتبى، به اوج خود
رسيده بود.
از برخى نصوص و حوادث تاريخى مى توان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و
دستگاه عبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مى برد، امّا در سركوب ونابودى اين
انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهان و ياوران جنبش مكتبى نه تنها
در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود.
بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آنان نيز تا
اندازه اى به جنبش مكتبى تمايل نشان مى دادند.
شايد تلاش مأمون،جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وءبويژه به امام
على بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان )امام موسى كاظم عليه السلام (
رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت به جنبش اسلامى پرده
بردارد.
حوادثى كه مى توانند ما را به اين واقعيّت هدايت كنند، عبارتند از: احاديثى در دست
است كه نشان مى دهد مقدّر آن بوده كه امام هفتم دست به كار قيام شود و حتّى در ميان
شيعه اين سخن گفته مى شود كه امام كاظم، قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله است و نمى
ميرد تا آنكه، خداوند زمين را به دست او، پر از عدل و داد كند، پس از آنكه پر از
ظلم و ستم شده است.
از ابوحمزه ثمالى نقل شده است كه گفت به ابو جعفر )امام باقر( گفتم:امام على مى
فرمود: "تا هفتاد بلاست و مى فرمود: پس از بلا، رفاه وراحت است".
اكنون هفتاد سال گذشت، امّا روى رفاه و راحت نديدم؟ امام باقر پاسخ داد: اى ثابت!
خداوند تعالى وقت اين امر )قيام قائم(را در هفتاد تعين كرده بود، امّا چون امام
حسين عليه السلام به قتل رسيد، خشم خدا بر زمينيان شدّت گرفت و قيام را "140" سال
عقب انداخت.
پس ما )اين سخن را( با شما گفتيم و شما آن را فاش كرديد و نقاب ازراز بر گرفتيد.
خدا هم قيام را به تأخير انداخت و بعد از اين وقتى معين براى قيام در نزد ما قرار
نداد و خداى آنچه را خواهد محو مى كند و آنچه را خواهد نگه مى دارد و ام الكتاب نزد
اوست.
ابو حمزه ثمالى گويد: اين سخن را به امام صادق گفتم.
آن حضرت نيزفرمود.
آرى اينچنين است.
در اين باره از داوود الرقى روايتى است.
او گويد: به ابوالحسن الرضاعرض كردم فدايت شوم به خدا سوگند در باره امر تو )امامت(
در دلم چيزى نيست جز حديثى كه ذريج از ابو جعفر )امام باقر( روايت كرده است.
آن حضرت پرسيد: آن حديث چيست؟ گفتم: ذريج مى گويد كه از ابو جعفر شنيدم كه مى
فرمود: "هفتم ما،قائم ماست، اگر خدا بخواهد".
امام رضاعليه السلام فرمود: "تو راست مى گويى و نيز ذريج و ابو جعفرعليه السلام هم
درست گفته اند".
عرض كردم: به خدا سوگند ترديد و گمانم افزون شد.
آن حضرت به من فرمود: اى داوود بن ابى كلده! تو را به خدا اگرموسى پيامبر به آن
عالِم نمى گفت: "اگر خدا بخواهد مرا بزودى ازصابران مى يابى" او از كارهايى كه آن
عالِم انجام مى داد، سؤال نمى كرد.
ابو جعفرعليه السلام نيز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان مى شد كه آن حضرت
فرموده بود.
ابو حمزه گويد: در اينجا به سخن او يقين آوردم.
طرفداران جنبش مكتبى در اين باره سخنان بسيارى نقل مى كردند تاآنجا كه خبر به گوش
دستگاه حاكمه رسيد و در جامعه شيوع يافت.
در پى شيوع اين خبر گروهى از افراد مكتبى دستگير شدند و امام كاظم عليه السلام نيز
به زندان افتاد و پس از مدّتى به شهادت رسيد".
(9) انديشه قيام امام هفتم عليه السلام تا آنجا رواج يافت كه دستگاه پس از مسموم
ساختن آن امام و به شهادت رساندن ايشان در سياهچالهاى زندان بغداد،از آن به عنوان
اعلاميه اى تبليغاتى بر ضدّ جنبش مكتبى بهره بردارى كرد.
به اين صورت كه همه مى دانستند كه قائم نمى ميرد تا آنكه زمين را پس ازآنكه از ظلم
وبيداد پر شد، از عدل و داد بنا كند واينك اين امام هفتم است كه از دنيا رفته است،
بنابر اين او قائم منتظر نيست!! دستگاه حاكم مى خواست با اين تلاشها وجود تناقض را
در سخنان رهبران جنبش نشان دهد.
از اين رو مأموران حكومت بر سر نعش امام كاظم عليه السلام بانك سر دارند كه: "اين
موسى بن جعفراست كه رافضه مى پندارد او نمى ميرد.
بدو بنگريد" مردم هم بر نعش امام نگريستند.
(10) واقعيّت آن است كه شكست انقلاب يا تأخير آن و شهادت امامى كه به انتظار رهبرى
او بودند، ضربات سختى به برخى از هواخواهان واعضاى جنبش وارد مى كرد و امتحان
دشوارى براى آنان بود.
اگرحكمت و فلسفه اين امر بعداً آشكار نمى شد، حكمت اين بود كه اوضاع سياسى پس از
مرگ هارون، بدون خونريزى، به نفع آنان تغيير كرد.
برخى از سود جويان و شيفتگان رياست يا ثروت، از اين ضربه استفاده كردند و به ساده
لوحان چنين گفتند كه موسى بن جعفرعليهما السلام نمرده و نمى ميرد تا آنكه قيام كند.
امام على بن موسى الرضا در برابر اين مذهب ايستادگى و مجاهدتهاى بسيار نشان داد تا
سر انجام -اين مذهب- از بين رفت و جز نامى در تاريخ از پس خود بر جاى ننهاد.
مثلاً حديثى از جعفر بن محمّد نوفلى آمده است كه گفت: خدمت امام رضاعليه السلام، كه
در پل اربق(11) بود، رسيدم و به او سلام دادم.
سپس نشستم وگفتم: فدايت شوم برخى گمان مى كنند كه پدرت زنده است.
فرمود: دورغ گفتند.
خدا لعنتشان كند اگر او زنده بود ميراثش تقسيم نمى شد وزنانش به نكاح ديگران در نمى
آمدند.
به خدا سوگند طعم شهادت را چشيد همچنان كه على بن ابى طالب عليه السلام آن را چشيد.
(12) بدين سان رويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و جنبش مكتبى به اوج خود رسيد و
اگر آن راز )قيام امام( فاش نمى شد و حكومت اقدام به حبس امام موسى كاظم عليه
السلام نمى كرد، انقلابى فراگير و مجهز طرح ريزى مى گشت.
پيش از اين، در همين خصوص مدارك و شواهد تاريخى ارائه كرديم و اينك براى مزيد فايده
و توضيح بيشتر ، به نقل شواهد ديگرمى پردازيم:
حكومت هارون الرشيد...اوج وحشت و ترس
به خاطر اوجگيرى گرايشهاى مكتبى و افزون شدن احتمالات سقوطنظام
عبّاسى هارون الرشيد دست به اقدامات وحشتناك بى نظيرى درتاريخ مبارزه ورويارويى
ميان دستگاه قدرت عبّاسى و ائمه اهل بيت عليهم السلام، زد.
تقيّه، مبارزه مخفيانه، در زمان امام موسى كاظم به اوج خود رسيده بود وچه بسا ملقب
ساختن او به لقب "كاظم" به شيوه حيات آن حضرت به صورت تقيّه و فرو خوردن خشم و غيظ
در برابر دردها و فشار اشاره داشته باشد.
ساير القاب آن حضرت نيز نمايانگر خصوصيّات دوران وى هستند.
شيعيان حضرتش را با القاب "العبدالصالح" و "النفس الزكيّه" و"صابر"مى خواندند،
همچنين تنوع كنيه آن حضرت، بر سرّى بودن حركت دردوران ايشان دلالت مى كند.
شيعيان، امام كاظم را با كنيه هاى "ابوالحسن"،"ابو على"، "ابوابراهيم" و بنابر قولى
"ابو اسماعيل" نيز مى خواندند.
امام موسى كاظم دير زمانى در زندانهاى بنى عباس به سر برد و شهادت فاجعه آميز حضرت
را جز با شهادت امام حسين عليه السلام نمى توان برابردانست.
اين امر حاكى از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظم در برابر ظلم و ستم خود،
بسيار هراس داشت.
ديگر هيچ يك اززمامداران طاغوتى و خود سر نمى خواستند اشتباهى را كه يزيد بن معاويه
در كشتن سيد الشهداء بصورت علنى، مرتكب شده بود دو باره تكرار كنندبلكه آنان ترجيح
مى دادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردم مسلمان كه هميشه نسبت
به اهل بيت عليهم السلام ارج و احترام و محبّت قائل بودند، خود را بى گناه و بى
تقصير جلوه دهند.
حتّى هارون كه امام كاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيداز ريختن خون آن
حضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امام كاظم به مرگ طبيعى از دنيا رفته و يا سندى
بن شاهك، رئيس پليس او، بدون كسب اجازه از وى، آن حضرت را به قتل رسانده است.
(13) از اينجا در مى يابيم كه حكومت اگر از جانب امام كاظم عليه السلام، كه كانون
مبارزه بود، خيالش آسوده مى شد اقدام به كشتن آن حضرت نمى كرد.
افزون بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامى و به تدريج، بسيارى ازرهبران خاندان علوى را
به قتل رساند.
مبارزه خاندان علوى
در اين برهه بيت علوى دوره بس دشوار و توانفرسايى را
سپرىمىكرد، زيرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم
فرودنمىآوردند و در مقابل، روانه زندانهاى مخوف بنى عبّاس مىشدند وموردشكنجههاى
گوناگون قرار مىگرفتند. بدين سان حاكمان بنىعبّاس بسيارىاز علويّان را به شهادت
رساندند.
اين امر خود نشانهاى است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبى و دليلىاست بر تهديد نظام
حاكم از سوى ايشان. همچنين مىتوان با اتكا بر ايندليل به عمق مصيبتها و فجايعى كه
اين بيت پاك از ناحيه بنى عبّاس و درراه تحقّق رسالت ومكتب الهى متحمّل شدند، پى
برد.
از اين روست كه مىبينيم تاكيد رسول خداصلى الله عليه وآله بر اهتمام به اهل بيتوى
ونيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادنآنان و گفتن اين
نكته كه "حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتىنوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات
يافت و آنكه از آن عقب ماندغرق و نابود شد"، بدون دليل و بيهوده نبوده است!
داستان زير، برخى از اين دشواريهاى پياپى و بزرگى را كه بر خاندانرسول خدا و
فرزندان فاطمه و علىعليهم السلام گذشته است، بخوبى بيان مىكند:
از عبيداللَّه بزاز نيشابورى كه فردى مُسن بود، روايت شده است كهگفت: ميان من و
حميد بن قحطبه طائى طوسى معاملهاى بود. روزى براىديدنش به سوى او سفر كردم. خبر
آمدن من به گوش او رسيده بود و وىدر همان وقت ودر حالى كه هنوز من جامه سفر بر تن
داشتم و آن راعوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نمازظهر
بود.
چون پيش او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه در آن آب جريان داشت. براو سلام كردم و
نشستم. او نشست و آفتابهاى آورد و دستهايش را شستومرا نيز فرمود كه دستهايم را
بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از يادبردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان
است، امّا بعداً اين موضوع رابه ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد:
چه شد، چرانمىخورى؟ پاسخ دادم: اى امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم ونهعذر
ديگرى دارم تا روزهام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيمارى داشتهباشد كه روزه
نگرفته است.
امير پاسخ داد: من علّت خاصّى براى افطار روزه ندارم و از سلامتنيز بر خوردارم.
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.
پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجبگريستن شما چيست؟! پاسخ
داد: هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بوددر يكى از شبها مرا خواست. چون بر او وارد
شدم، ديدم رو به رويششمعى در حال سوختن است و شمشيرى سبز و آخته نيز ديده
مىشود.خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفتو
پرسيد: از اميرالمؤمنين!! چگونه اطاعت مىكنى؟ پاسخ دادم: با جانومال.
هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.
از رسيدنم به منزل مدّتى نگذشته بود كه دو باره فرستاده هارون به نزدمن آمد و گفت:
اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مىترسم هارون عزم كشتن مراكرده باشد، امّا چون
نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دو باره در برابرهارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از
اميرالمؤمنين چگونه اطاعتمىكنى؟ گفتم با جان ومال و خانواده و فرزند. هارون تبسمى
كردوسپس به من اجازه داد كه برگردم.
چون به خانهام رسيدم مدّتى سپرى نشد باز پيك هارون به دنبالمآمده وگفت:
اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشتهاشنشسته بود از من
پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مىكنى؟ گفتم:با جان و مال و خانواده و فرزند و
دين.
هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اينخادم به تو دستور
مىدهد انجام ده!
خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانهاى كه در آن قفلبود، آورد. در را
گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهى رو به رو شديم.همچنين سه اتاق ديدم كه در همه
آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاقها راگشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و
كهنسال كه همگى به زنجير بستهشده بودند و موها و گيسوانشان )روى شانههايشان(
ريخته بود، مواجهشديم. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان
دادهاست. همه آنها علوى و از تبار على و فاطمه بودند. خادم يكى يكىآنها را به سوى
من مى آورد و من هم سرهاى آنها را به شمشير مىزدم تاآنكه آخرين آنها را نيز گردن
زدم. سپس او )خادم( جنازهها و سرهاىكشتگان را در آن چاه انداخت.
آنگاه خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوى ازتبار على و فاطمه به
زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت:اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را
بكشى. آنگاه خود يكى يكىآنها را به سوى من مىآورد و من گردن آنها را مىزدم و او
هم )سرهاوجنازههاى آنها را( در آن چاه مىانداخت تا آنكه همه آن 20 تن را
همكُشتم.
سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار على و فاطمه، باموها و كيسوان
پريشان، به زنجير بودند.
خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكُشى. آنگاهيكايك ايشان را
به نزد من مىآورد و من هم آنها را گردن مىزدم و او هم)سرها و جنازههاى آنها را(
در آن چاه مىانداخت. نوزده نفر از آنها راگردن زده بودم و تنها پيرى از آنها باقى
مانده بود.
آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اى بدبخت! روز قيامت هنگامى كه تورا نزد جدّ ما، رسول
خداصلى الله عليه وآله، بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كهشصت نفر از فرزندان
آنحضرت را ، كه زاده على و فاطمه بودند، به قتلرساندى؟ پس دو دست وشانههايم به
لرزه افتاد. خادم خشمناك به مننگريست و مرا از ترك وظيفهام منع كرد، پس نزد آن
پير آمدم و او را همكُشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!
اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خداصلى الله عليه وآله راكشتهام،
روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت حال آنكه منترديد ندارم كه در آتش،
جاودان خواهم ماند!!(14)
اوضاع دشوار دانشمندان مكتبى و مبارز
دشواريها و شكنجههاى دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل
بيت نيزبسيار سخت بود. مگر آنان "شيعه" آل محمّدصلى الله عليه وآله نبودند؟! به
هميندليلآنها هم بايد در بلايا وسختيها، ائمهعليهم السلامرا مقتداى خويش قرار
دهند.
يكى از اين دانشمندان كه دچار سختترين بلايا شد محمّد بن ابو عميرازدى نام داشت كه
در عين حال دانشمندى گرانقدر به شمار مىآمد. او درنزد عامه و خاصّه از همگان
مطمئنتر، پرهيز كارتر و عابدتر محسوبمىشد. از جاحظ نقل شده كه در باره وى گفته
است: محمّد بن ابو عمير،در ميان مردم روزگار خويش، در همه امور بى همتا و يگانه
بود.همچنين جاحظ در توصيف وى گفته است: او يكى از سران رافضه بود.در روزگار رشيد به
حبس افتاد تا زمانى كه منصب قضاوت را بپذيرد و نيزگفتهاند علّت زندانى شدن وى اين
بوده كه شيعيان و ياران امام موسى بنجعفرعليهما السلام را معرفى كند. به همين خاطر
آن چنان مورد ضرب نيز قرارگرفت كه نزديك بود به خاطر دردهاى زيادى كه مىكشيد اقدام
بهاعتراف كند. چون محمّد بن يونس بن عبد الرحمن از تصميم او مطلع شدبه وى گفت: از
خدا بترس اى محمّد بن ابو عمير! محمّد، شكيبايى واستقامت بهخرج داد تا آنكه خداوند
نيز زمينه آزادى او را فراهم ساخت.
"كشّى" در رجال خود گويد: محمّد بن ابو عمير در روزگار حكومتهارون 120 ضربه چوب
خورد و سندى بن شاهك او را مورد ضرب قرارداد. علّت اين امر پيروى او از تشيّع بوده
است. او به زندان افتاد و آزادنشد تا آنكه 21 هزار درهم از مال خود پرداخت.
همچنين روايت شده است كه مأمون او را زندانى كرد تا آنكه قضاوتيكى از شهرها را بر
عهده او نهاد.
شيخ مفيد در كتاب "اختصاص" در اين باره نوشته است: او 17 سالدربند بود و در طول
اين مدّت دخترش كتابهاى او را دفن كرد. 4سالسپرى شد وتمام كتابها از بين رفتند.
همچنين گفتهاند: دختر محمّد بنابوعمير كتابهاى پدرش را در اتاقى گذارد و باران
آنها را از بين برد. از اينرو محمّد، احاديث را از حافظه خويش و نيز از روى آنچه
قبلاً براىمردم نقل كرده و در دست آنان موجود بود، نقل مىكرد. وى روزگار
امامكاظمعليه السلام را درك كرد، امّا از آنحضرت نقل حديث نكرده است.همچنين
روزگار امام رضا و امام جواد را درك كرده و از آنها حديث نقلكرده است. سر انجام وى
در سال 217ه. ق از دنيا رفت.(15)
نفوذ در دستگاه حكومت
شايد يكى از روشنترين دلايل قدرت جنبش مكتبى در
روزگار امامكاظمعليه السلام گسترش نفوذ عناصر اين جنبش در دستگاه حكومت و برخى
ازنهادهاى رسمى آن بوده باشد و بعيد نيست كه رأس نظام نيز از اين حركتو هوادارى
دست اندركارانش از اهل بيتعليهم السلامو لو بطور اجمالى مطلعبوده است، امّا به
خاطر وجود علل و عواملى از كودتا عليه آنان احساسناتوانى مىكرده است.
پيش از نقل برخى از ماجراهاى تاريخى در باره اين نفوذ بايد بدانيم كهاستحكام شبكهّ
سازماندهى كه جنبش مكتبى از آن سود مىبرد وتوانستهبود عناصر خود را در سطوح مختلف
و در نهادهاى گوناگون وحساسنظام جاى دهد مىتواند نمونه خوبى براى سازمانها و
تشكيلات مكتبى درهر جا قلمداد شود.
1 - به نظر مىرسد كه برخى از استانداران و يا به تعبير آن روز،واليان، به جنبش
وابسته بودند. به عنوان مثال شهر رى يكى از مراكز اهلسنّت در آن روزگار بود، با
وجود اين والى اين شهر در جرگه دوستدارانوهواخواهان اهل بيت جاى داشت. اين نكته را
مىتوان از كتاب "قضاءحقوق المؤمنين" نوشته ابو على بن طاهر الصورى به اسنادش از
مردى ازاهالى رى دريافت. وى در اين كتاب گويد: يكى از كُتّاب يحيى بن خالد برما
والى شد. مقدارى بقاياى خراج از او بر عهدهام بود كه اگر آن را مطالبهمىكرد فقير
مىشدم. مىترسيدم كه او مرا به پرداخت خراج مجبور سازدو مرا از نعمت و رفاهى كه در
آن بودم محروم كند. به من گفته شد: او)والى( پيرو اين مذهب )شيعه( است، امّا من
ترسيدم كه پيش او بروم،زيرا اگر اين خبر نادرست بود به وضعى كه از آن بيم داشتم،
گرفتارمىشدم. اوضاع بدين گونه بود تا آنكه به خدا پناه بردم و به زيارت خانهخدا
رفتم و مولايم امام موسى بن جعفرعليهما السلام را زيارت كردم و از حالخود پيش
آنحضرت زبان به شكايت گشودم. آنحضرت پس از شنيدنعرايض من مكتوبى اينچنين نوشت:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
بدان كه خداوند را در زير عرش سايهاى است كه كسى در زير آنسكنى نمىگزيند مگر
آنكه فايدهاى به برادرش رساند و يا مشكل او را برطرف سازد ويا دل او را شاد كند و
اين برادر توست. والسلام
پس از گزاردن حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد والى رفتم و ازاو اجازه حضور
طلبيدم و گفتم: من پيك امام موسى بن جعفرعليهما السلامهستم. يحيى خود پا برهنه آمد
و در را به رويم گشود و مرا بوسيد و درآغوش گرفت و ميان دو چشمم را بوسه داد. هر
بار هم كه از من دربارهديدن امام مىپرسيد، همين كارها را تكرار مىكرد و چون او
را از سلامتحال امام مطلع ساختم، شاد شد وخدا را سپاس گفت سپس مرا بهخانهاش داخل
كرد و در بالاى اتاق نشانيد وخود رو به رويم نشست.نامهاى را كه امام خطاب به او
نوشته و به دست من داده بود به وى تسليمكردم. او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند.
سپس پول ولباس طلبيد. پولهارا دينار دينار و درهم درهم و جامهها را يك به يك با من
تقسيم كردوحتّى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها نا ممكن بود به من پرداخت. او هرچه كه
به من مىداد، مىپرسيد: برادر آيا تو را شاد كردم؟ و من پاسخمىدادم: آرى به خدا
تو بر شادى من افزودى. سپس نام مرا از ليستبدهكاران ماليات حذف كرد و نوشتهاى
مبنى بر معافيت از پرداخت آنبه من داد. من نيز با او خداحافظى كردم و بازگشتم. با
خود گفتم كه مناز جبران خدمات اين مرد ناتوانم جز آنكه وقتى در سال آينده به
حجرفتم، برايش دعا كنم و چون امام موسى بن جعفرعليهما السلام را ديدم از آنچه اوبا
من كرد، آگاهش سازم. چنين كردم و مولايم صابر -امام هفتم- عليه السلام راديدم و از
آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سيماىآنحضرت از شادى مىشكفت. عرض
كردم: سرورم! آيا اين خبر موجبخوشحالى شماشد؟ فرمود: آرى. به خدا اين خبر مرا و
اميرالمؤمنينوجدّم، رسولخداصلى الله عليه وآله، و خداى متعال را مسرور كرد.(16)
2 - على بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامى در آنروزگار اشراف و
نظارت داشت. وى يكى از نزديكترين مشاورانهارون الرشيد بود ودر عين حال در سر هواى
دوستى با خاندان پيامبرصلى الله عليه وآلهداشت.(17)
ما به خواست خداوند برخى از رواياتى را كه بيانگر مواضع على بنيقطين هستند و نيز
رواياتى را كه نشان مىدهند سياست تقيّه ياپنهانكارى، سياستى مقطعى و موقت نيست و
به مثابه استراتژى كار درازمدّت است، نقل مىكنيم. شايد نظر ائمهعليهم السلامآن
بوده كه جا دادن افرادخود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براى اصلاح وضع
امّتاست. از اين رو آنان نيازى به ايجاد تغيير سريع در رأس هرم قدرتوعهده دارى
مستقيم مسئوليّتهاى حكومت احساس نمىكردند و از طرفىتا زمانى كه امّت از نظر
تربيتى به آن پختگى لازم نرسند نمىتوانند عهدهدار نظامى الهى كه مورد نظر ائمه
اهل بيتعليهم السلاماست، باشند. به عبارتديگر، استراتژى "مخالفت" با نظام حاكم
از طريق نفوذ به مراكزونهادهاى حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان،
شايددر چنين شرايطى بهترين استراتژى به شمار آيد.
الف - ماجراى "جُبّه"
در همان هنگامى كه على بن يقطين به هارون الرشيد
نزديك بود،جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت رازير نظر
داشتند، زيرا كابوس هوادارى وزيران هارون از امام بر حق،حضرت موسى بن جعفرعليهما
السلام، شبانه روز او را عذاب مىداد، امّا دانشالهى ائمه اهل بيت اجازه نمىداد
كه هارون جرمى را در حق على بن يقطينثابت كند. از طرفى انضباط على بن يقطين و شدّت
پاى بندى او به اوامرفرماندهى فرصتهاى بسيارى را از هارون، در اين باره سلب مىكرد.
ازجمله اين فرصتها همين جريان "جُبّه" است كه در زير به شرح آنمىپردازيم:
ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيشهارون الرشيد بودم كه
هداياى پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اينهدايا جُبّه سياه و ابريشمين و طلا
بافتى نيز بود كه از آن بهتر، چيزىنديده بودم. بدان جُبّه مىنگريستم و هارون هم
آن را به من بخشيد و مننيز آن را خدمت ابو ابراهيم )امام كاظمعليه السلام (
فرستادم 9 ماه از اين ماجراگذشت. روزى بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او
برگشتم.چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامهام را با بقچهاى روى دست گرفتهبود
نامهاى را كه مُهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردىهمين حالا اينها را
به من داد و گفت: زمانى كه مولايت به خانه آمد اينهارا به او بده. مُهر نامه را
شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسىكاظمعليه السلام است. در آن نامه نوشته
شده بود: اينك زمانى است كه تو بهاين جُبّه نيازمندى لذا آن را برايت فرستادم چون
گوشه بقچه را كنار زدم،همان جُبّه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون،
بدونكسب اجازه بر من وارد شد و گفت:
اميرالمؤمنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثهاى رخ داده؟
گفت: نمىدانم.
من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمر بن بزيع رو به روى هارونايستاده بود. هارون از
من پرسيد: با آن جُبّهاى كه به تو بخشيدم چهكردى؟ گفتم: اميرالمؤمنين جبّهها و
چيزهاى بسيارى به من عطا كردهاست، منظور كدام يك از جُبّههاست؟ هارون گفت: آن
جُبّه ابريشمينسياه رنگ رومى طلا بافت؟ گفتم: با آن كارى نكردم. جز آنكه
برخىاوقات آن را در بر مىكنم و با آن چند ركعتى نماز مىگزارم. همين چندلحظه پيش
كه از خانه اميرالمؤمنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تابر تن كنم.. هارون به
عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند.من پيشكارم را فرستادم تا جُبّه را
بياورد. چون هارون جُبّه را ديد به عمرگفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضدّ على
بن يقطين سخنى بگويى.سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و
جُبّه رابه خانهام بردم. على بن يقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت:
شخصى كه از من نزد هارون، بد گويى كرده بود پسر عمويم بود، امّاخداوند الحمد للَّه
رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد.(18)
ب - مخفى بودن تماسها
ممكن است اين پرسش مطرح شود كه با وجود چنين جوّى،
ارتباطميان امامعليه السلام و شيعيان وى كه سعى در پوشيده نگه داشتن گرايشهاى
خودداشتند، چگونه حاصل مىشده است؟
ما در باره چگونگى بر قرارى اين ارتباطات، جزئيات چندانى دردست نداريم، امّا
پژوهشگران مىتوانند اين جزئيات را از لابه لاى برخىاز اخبار پراكنده به دست
آورند. نحوه كار يك مورخ در اين باره همچونشيوه كار يك كار شناس امور كشاورزى است
چنين كار شناسى اگر در كارخود مهارت داشته باشد مىتواند با ديدن يك سيب، به نوع
خاك، آب،هوا، بذر، كود و... كه موجب پرورده شدن اين ميوه شدهاند، پى ببرد.مورخ نيز
مىتواند با غور وتأمل در ابعاد واقعه تاريخى، به جزئياتواطلاعات بيشترى دست يابد.
به عنوان نمونه حادثه تاريخى زير مىتواند نمايانگر تماسهاى مخفيانهميان
ائمهعليهم السلام و پيروانشان باشد:
از محمّد بن مسعود، حسين بن اشكيب، بكر بن صالح، اسماعيل بنعباد قصرى ، اسماعيل بن
سلام و فلان بن حميد روايت شده است كهگفتند: على بن يقطين به ما پيغام داد كه براى
سفر دو مركب بخريد و ازبيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامههايى به ما داد
و گفت: بهسفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامهها را به دست ابوالحسن موسىبن
جعفرعليهما السلام برسانيد ونبايد كسى از كار شما مطلع شود. ما به كوفه درآمديم و
دو مركب خريديم وتوشهاى هم مهيّا كرديم و از بيراهه عازمسفر شديم چون به بطن
الرمه رسيديم، مركبهاى خود را نگه داشتيموبراى آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم
تا چيزى بخوريم. در اين حالبوديم كه ناگهان ديديم سوارى به سوى ما مىآيد. چون
سوار به ما نزديكشد دريافتيم كه ابوالحسن امام موسىعليه السلام است.
برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامهها و اموالى را كه همراه داشتيمبه او تسليم
كرديم. آنحضرت نيز از آستين جامهاش نامههايى بيرونآورد و به ما داد و گفت: اين
پاسخ نامههاى شماست عرض كرديم: توشهما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم
تا هم به زيارت مرقد رسولخداصلى الله عليه وآله رويم و هم آذوقه فراهم كنيم.
آنحضرت فرمود: آذوقهاى كههمراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براى آنحضرت
آورديم و ايشان آنرا با دستهايش بر هم زد وگفت: اين مقدار شما را تا كوفه مىرساند
و امّادر باره زيارت مرقد رسول خداصلى الله عليه وآله بايد بدانيد كه شما او را
ديدهايد. منبا آنها نماز صبح را گزاردم و مىخواهم نماز ظهر را با ايشان به
جاىآورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد.(19)
ج - تقيه حتّى در وضو گرفتن
تلاشهاى خبر چينان و جاسوسان رژيم در افشاى ماهيّت
على بنيقطين با شكست رو به رو شد. از اين رو هارون در صدد بر آمد تا على بنيقطين
را شخصاً زير نظر بگيرد، امّا تلاش او نيز، بنابر آنچه كه درروايت زير آمده است، به
شكست انجاميد:
محمّد بن اسماعيل از محمّد بن فضل روايت كرده است كه گفت: درباره مسح پاها در وضو
ميان اصحاب ما اختلاف پديدار شد كه آيا مسحپاها از انگشتان تا كعبين است يا بر
عكس؟
على بن يقطين نامهاى را به امام موسى كاظمعليه السلام نوشت و در آن ازاختلاف
اصحاب در باره مسح پاها جويا شد و عرض كرد: چنانچه صلاحمىدانيد، نظر خود را در
اين باره به من بنويسيد تا ان شاء اللَّه بر آن عملكنم. امام در پاسخ به او نوشت:
آنچه كه در باره اختلاف اصحاب درخصوص وضو گفته بودى، دانستم. وضو اين گونه است تو
را بدان امرمىكنم. سه بار آب در دهان و سه بار آب در بينى مىگردانى. صورتت راسه
بار مىشويى و محاسنت را به هنگام وضو با دست از هم باز مىكنى.تمام سرت وظاهر
گوشها و درونآنها را نيز دست مىمالى وسهبار پاهايترا تا كعبين مىشويى و نبايد
با اين حكم مخالفت كنى. چون نامهآنحضرت به دست على بن يقطين رسيد، از آنچه در آن
آمده بود شگفتزده شد، زيرا تمام شيعيان بر خلاف اين نظر اجماع داشتند، امّا على
بنيقطين گفت: سرورم بدانچه فرموده داناتر است و من فرمان او را به جاىمىآورم. از
آن پس او وضو را همان گونه مىگرفت كه امام به او دستورداده بود و به خاطر
فرمانبردارى از امام مورد مخالفت بسيارى از شيعيانقرار گرفت. از طرفى سخن چينان
نزد هارون رفتند و به وى گفتند: علىبن يقطين را فضى و با تو مخالف است.
هارون به يكى از نزديكانش گفت: پيش من در باره على بن يقطينومخالفت او با ما و
تمايلش به شيعه بسيار سخن گفتهاند حال آنكه مندر خدمتگزارى او تقصيرى نمىبينم و
بارها او را آزمودهام، ولى از آنچهوى را بدو متهم مىكنند اثرى نديدم! دوست دارم
وضع او را چنان كهخودش هم پى نبرد زير نظر بگيرم تا حقيقت كار او بر من معلوم شود.
به او گفته شد: رافضيان در وضو با جماعت )اهل سنّت( اختلافدارند ووضو را به تفصيلى
كه جماعت بدان اعتقاد دارند، نمىگيرند آنانمعتقد به شستن پاها در وضو نيستند. او
را در اين مورد بيازما آن چنانكه خودش هم پىنبرد. هارون گفت: چنين كنم. اين كار
وضع او را روشنمىكند.
هارون مدّتى دست از على بن يقطين برداشت و به او كارى در خانهسپرد. چون وقت نماز
فرا رسيد، على بن يقطين در يكى از اتاقهاى خانهخلوت كرد تا وضو بگيرد و نماز
بگزارد. در اين هنگام رشيد در پس ديواراتاق ايستاد چنان كه مىتوانست على بن يقطين
را ببيند و در ضمن خودشرا هم از ديد او پنهان نگاه دارد. على آب خواست. سه بار
مضمضه و سهبار استنشاق كرد و صورتش را سه بار شست و محاسنش را از هم باز
كردودستانش را سه بار از انگشتان تا آرنجها شست و سر وگوشش را مسحكرده پايش را نيز
شست.
هارون الرشيد ناظر تمام اين صحنه بود. چون شيوه وضو گرفتن علىبن يقطين را ديد
نتوانست خويشتندارى كند. لذا از مخفيگاه خود بيرونآمد و على او را ديد. هارون بانگ
بر آورد: اى على بن يقطين هر كسگمان كند كه تو رافضى هستى، دروغ مىگويد!!
بدين ترتيب موقعيّت على بن يقطين در نزد هارون تثبيت شد. پس ازاين واقعه نامهاى از
جانب امام موسى بن جعفرعليهما السلام خطاب به على بنيقطين رسيد كه متن آن چنين
بود:
از حالا، آن گونه وضو بساز كه خداوند فرموده است. يك بار شستنصورت واجب و بار دوّم
به منزله تكميل آن است. دستهايت را از آرنج تاانگشتان بشوى و با ترى حاصل از وضويت
جلوى سر و روى پاهايت رامسح كن. اينك بيمى كه بر تو بود، مرتفع شد. و السلام.(20)