3 - مسيّب، جانشين رئيس شرطه (رئيس شهربانى) حكومت
يعنىسندى بن شاهك بود. مسيّب مأمور زندان امام كاظمعليه السلام بود و چنان كهاز
برخى متون تاريخى فهميده مىشود از هواخواهان آنحضرت به حسابمىآمد و اوامر امام
را به پيروانش مىرساند.
در واقع بسيارى از كسانى كه امام پيش آنها زندانى بود، به خاطر ديدنمعجزات آنحضرت
قايل به امامت و ولايت او بودند بشّار بنده سندى بنشاهك در اين باره مىگويد:
من يكى از سرسختترين دشمنان آل ابوطالب بودم. روزى سندى بنشاهك مرا خواست و گفت:
من مىخواهم تو را به كارى بگمارم كههارون با اطمينان مرا بر آن گمارده است. گفتم:
در اين صورت هيچچارهاى ندارم. سندى بن شاهك گفت: اين موسى بن جعفر است كههارون
او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانى از او گماشتم. بشّارگويد: سندى بن
شاهك، موسى بن جعفر را بدون خانواده در اتاقىمحبوس كرد و مرا بر او گماشت. من
چندين قفل بر در اتاق زدم و چون درپى كارى روانه مىشدم، همسرم را به پاسبانى
مىگذاشتم و او از آنجاتكان نمىخورد تا من باز مىگشتم. بشّار در ادامه گويد:
خداوند بغضوكينهام به آنحضرت را مبدل به مهر و محبّت كرد.
روزى آنحضرت مرا طلبيد وگفت: بهزندان قنطره برو وهند بن حجّاجرا بخواه وبهاو
بگو: ابوالحسن تو را فرمود به سوى او بروى. او تورا مىراندو بر تو بانگ مىزند،
چنانچه اين كار را كرد به او بگو: من اين خبر را بهتو گفتم وپيغام امام را به تو
رساندم. اگر مىخواهى آنچه را كه گفتهانجامده و اگر هم نمىخواهى كارى نكن و سپس
اورا واگذار وباز گرد.
بشّار گويد: من در پى اطاعت از فرمان امام بيرون آمدم، قفلها راهمچنان كه بود بر در
زدم و همسرم را در كنار در نشانيدم و به او گفتم:تكان نخور تا باز گردم.
به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم:ابوالحسن خواسته است كه
بهسوى او روى. هند بر من بانگ زد و مرا راند.
من نيز به او گفتم:
من پيغام را به تو رساندم تو اگر مىخواهى انجام بده و اگر نمىخواهىكارى مكن. سپس
بازگشتم و او را ترك كردم و به نزد ابوالحسن آمدم.همسرم همچنان در كنار در نشسته
بود و درها هم بسته بود. من يك بهيك قفلها را باز كردم تا به زندان امام رسيدم.
آنحضرت را ديدم و ماجرارا باز گفتم. امام كاظمعليه السلام فرمود: آرى او نزد من
آمد و رفت!!
پيش همسرم بازگشتم و از او پرسيدم: آيا پس از من كسى آمده و وارداين اتاق شده است؟
پاسخ داد: به خدا سوگند نه. من از اين در فاصلهنگرفتم و اين قفلها تا زمانى كه تو
آمدى، باز نشد!!(21)
معجزات و دانش امام كاظم عليه السلام
معجزات امام
ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود
اعلام شده بااعتقاد به كرامت اولياء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و
حقيقتنگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد.
انديشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدايى بالا مىبرد و چنين است كهمىبينيد خداوند در
بندگانش حلول مىكند و در عوض بنده جاى خدا رامىگيرد ومقدّرات را از ناحيه خود
مىپندارد.
امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللَّه منعكس كننده توحيد ناب است، زيراوجود هرگونه
تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردودمىشمارد. اين اعجاز در واقع
بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلصخويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها
را با دادن علم و يا قدرتمورد كرامت قرار داده است.
در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مىكندواز ناممكن بودن
حلول او در چيزى يا شخصى سخن مىگويند و اعتقاداتشرك آميز را محكوم مىكند، معجزات
پيامبرانعليهم السلامرا كه نشانگركرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور
مىشود، چرا كه خداونداين معجزات را بر دست ايشان جارى مىكند.
خداوند سبحان در باره عيسى بن مريمعليه السلام مىفرمايد:
)وَرَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن
رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُممِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ
فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ
وَالْأَبْرَصَوَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا
تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَلآيَةً لَكُمْ
إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (22)).
"و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد منبراى شما
نشانهاى از پروردگارتان آوردهام. من براى شما از گل، مجسمهمرغى مىسازم و در آن
مىدمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مىشود و كورومبتلا به پيسى را شفا مىدهم و
مردگان را به اذن خداوند زنده مىكنم و از آنچهمىخوريد و در خانههايتان انبار
مىكنيد شما را خبر مىدهم. همانا براى شمادر اين )معجزات( آيتى است، اگر مؤمن
باشيد."
تكرار واژه "باذن اللَّه" در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزاتبه معنى حلول
خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او رافرزند خداى سبحان قلمداد كنيم.
سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركونبلكه نشان مىدهد كه خداوند هر چيزى را كه
بخواهد و هرگونه و هروقت كه اراده فرمايد، به بنده خويش عطا مىكند.
عقيده مسلمانان در مورد امامانعليهم السلامو اوليا چنين است كه خداوند بابرخوردار
ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرمودهاست. اين سخناز ژرفاى
عقيده توحيد بيرون مىآيد. آيا خداوند نمىتواندبنده صالح و مطيع خود را يارى رساند
كه بر اسرار غيب آگاهش سازد؟واگر بندهاى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا
پروردگار اينكرامت را بدو نبخشد؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان وپاكيزه
خواهانومتوكّلان را دوست نمىدارد؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستىوپرستندگان و
نيكو كاران وصدقه دهندگان دوستى نمىورزد و پرهيزكاران را كرامت نمىدهد و بر
بندگان شكيبا وپايدارش، چنان كه بيشترسورههاى قرآن كريم مىخوانيم، درود و ثنا
نمىفرستد؟
كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمهمعصومين هستند و در
باره معجزات آنان به گمان و ترديد مىافتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين
مفاهيم اين كتاب آسمانى كفرمىورزند.
محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسندقدرت تكيّه دارد و
هر چه اراده فرمايد به انجام مىرساند و كردارش جزبا اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين
حكمت در پاداش به نيكو كاران وكيفربدكاران خلاصه مىشود. اگر بدكاران و خوش كرداران
در پيشگاه خداونديكىبودند واو مؤمنان را يارى نمىكرد وكافران ومنافقان را بهذلّت
وپستىنمىكشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت؟!
امام موسى بن جعفرعليهما السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خويش
عابدترين بنده خدا و بزرگترين فرمانبر پروردگار به شمارمىآمد. آنحضرت صاحب
معجزات و كراماتى بود كه از طرف تماممسلمانان به تأييد رسيده است(23)، ولى ما با
توجّه به گنجايش اين كتابتنها به نقل برخى از اين معجزات مىپردازيم:
1 - خداوند بنده صالح خويش، امام موسى بن جعفرعليهما السلام ، را به بركتتوكّل و
ارتباط آنحضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.
در حديثى از عبيداللَّه بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بنربيع از فضل بن ربيع
نقل كرد كه گفت:
شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركتدر را شنيدم. بيمناك
شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش بادباشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در
اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شدوناگهان "مسرور كبير" بر من وارد شد و بدون آنكه
به من سلام دهد،گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازهو بى اينكه سلام گويد
بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است. احتياج بهغسل داشتم امّا جرأت نكردم از او
بخواهم كه براى اين كار به من مهلتدهد. كنيزم چون متوجّه حيرت و شگفتى من شد، گفت:
به خداوندعزّ و جلّ توكّل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم و با مسروربيرون
آمدم تا به خانه هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين!!در بسترش خفته بود،
پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آياترسيدى؟ عرض كردم: آرى اى
اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حالخويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به
زندان ما برو وموسى بنجعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج
خلعت بدوببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد
ماواقامت در هر شهر و ديارى كه مىخواهد و دوست دارد، مخيّر كن.
گفتم: اى اميرالمؤمنين! آيا دستور مىدهى موسى بن جعفر را آزاد كنم؟
گفت: آرى. من سه مرتبه ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر
تو! آيا مىخواهى نقض پيمان كنم؟ گفتم: كدامپيمان اى اميرالمؤمنين؟ پاسخ داد: در
بستر بودم كه ناگهان شخص سياهچردهاى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده
بودم، بر من ظاهرشد و روى سينهام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسى
بنجعفر را به ستم در بند كردهاى؟ گفتم: او را آزاد مىكنم و بدو خلعتوتحفههايى
مىبخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روىسينهام برخاست. نزديك بود
قبض روح شوم!
فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بنجعفر كه در زندان بود
رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستمتا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام
اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچههارون در باره او به من گفته بود، آگاهش
ساختم. سپس هدايايى را كههارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت:
اگرهارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حقجدّت
رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است.
حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم درآنها باشد، نيازى
ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايارا رد مكن كه هارون خشمگين
مىشود. آنگاه او فرمود: هر كارى كه تومايلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از
زندان بيرونش بردم به اوعرض كردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين
مرد)هارون( به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كهبه تو دادم و
نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيله من براى تو انجام داد،بر گردن تو حق دارم؟
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ديدم. او از
منپرسيد: اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض كردم: آرى اى رسولخدا محبوس و
مظلومم. آنحضرت سه بار اين عبارت را تكرار كردوآنگاه فرمود:
)وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ(24)).
"و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهرهمنديى تا زمانى."
فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل كن و چونهنگام افطار فرا
رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بارسوره حمد و 12 بار سوره قل هو اللَّه
احد را بخوان. چون 4 ركعت نمازگزاردى سجده كن و بگو: يا سابِقَ الْفُوْتِ، يا
سامِعَ كُلَّ صَوْتٍ، يا مُحْيىالْعِظامَ وَهى رَميمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ،
أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلىمُحَمَّدٍ
عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبينَ الطَّاهِرينَ وَأَنْ
تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَمِمَّا أَنا فيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود
ديدى".
2 - امام موسى الكاظمعليه السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيدادهارون دعا كرد
و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره ازصالح بن واقد طبرى روايت شده است
كه گفت: بر امام موسى بنجعفرعليهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح!اين
ستمگر )هارون( تورا فرا مىخواند و به بند مىكشد و از تو درباره من پرس و جو
مىكند به اوپاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمىشناسم چون در بند شدى بگو هركسى كه
مىخواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونشخواهم آورد.
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسى بنجعفر چه كرد؟ به من
خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مىدانم؟اى
اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانىكه در آن است آگاهترى. هارون گفت: او را به
زندان ببريد. به خداسوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من
ايستادهبودم كه ناگهان شنيدم يكى مىگويد: اى صالح. عرض كردم: لبيك.گفت: آيا بدين
جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخيز و در پىمن بيرون آى. من برخاستم و بيرون
شدم. چون به راهى رسيديم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه
به ما عطافرموده است. عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اينستمگر در
امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجادستش به تو نمىرسد. صالح
گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هيچ
تحقيق نكرد و ندانست كهآيا من هنوز زندانى هستم يا نه؟!!(25)
3 - آنحضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مىداد و خداوندنورى به ايشان
بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهىمىيافت. در اين باره در
حديثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم
و در خانهاى كه در آن فرودآمده بودم كنيز زيبايى ديدم. خواستم از او كام برگيرم،
امّا آن كنيز از اينامر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و
همانكنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشى گرفت و من بهدرون خانه
رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظمعليه السلام رفتم و آنحضرتفرمود: اى مرازم!
شيعه ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواىنفس خود نباشد.(26)
4 - آنحضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباطبدين عنوان كه
والاترين نياز در عرصههاى گوناگون زندگى و بويژه جهاداست، بهره مىگرفت. در اين
باره در روايات آمده است:
از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شدهاست كه گفت: امام موسى
كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلىنوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در
اين يادداشت آمده عمل كن. منيادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا
داشتم. روزى ازپيش آنحضرت مىگذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد
آنيادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آنحضرتفرمود: اى موسى!
هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنهبر تو خشمگين مىشوم.(27)
5 - گاه موقعيّتى پيش مىآمد كه امام موسى بن جعفرعليهما السلام مى بايستبراى
تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دوركردنشان از تكبّر و
خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مىشد تا بدينوسيله ياران خود را به مرتبه "حزب
اللَّه" - كه برخوردارى از مال يا مقامو يا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمىشود
- ارتقا دهد.
براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارونالرشيد را براى شما
بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كهدر دستگاه حكومت هارون داشت دچار
غرور مىشد و خود را از سايرمؤمنان بالاتر وبزرگتر مىپنداشت. حال ببينيم كه امام
چگونه او راپرورش مىكند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را درضمير
او مىدمد.
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمّالرضى الله عنه ازابوالحسن
على بن يقطين وزير، اجازه ورود خواست، امّا على بن يقطينبه او اجازه نداد. على بن
يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و درمدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسى
بن جعفرعليهما السلام واردشود، امّا آنحضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على
آنحضرت را ديدوپرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت
ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو رانمىپذيرد مگر آنكه ابراهيم
جمّال تو را ببخشايد. على گفت: سرورم؟در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال؟! من در
مدينه هستم و او در كوفه.امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از
اطرافيانوغلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آنسوار شو.
على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر درسراى ابراهيم در كوفه رسيد،
در زد و گفت: من على بن يقطين هستم.ابراهيم جمّال از درون خانه گفت: على بن يقطين
وزير بر در سراى منچه مىكند؟ على پاسخ داد: اى مرد. كار من دشوار است و ابراهيم
راسوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اىابراهيم! امام
كاظمعليه السلام از پذيرفتن من خوددارى مىورزد مگر آنكه تومرا ببخشايى. ابراهيم
گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بنيقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر
گونهاش قدم بگذارد، ابراهيم خوددارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و
ابراهيم پذيرفت. ابراهيمچند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مىگفت:
خدايا شاهد باش.سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه
امامموسى بن جعفرعليهما السلام در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به
اواجازه ورود داد و او را پذيرفت.(28)
6 - از آنجا كه امام موسى بنجعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرىمىباشد كه به
مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى بهخرج مىداد و درد و رنج آنها بر
وى گران مىآمد.
بسيار اتفاق مىافتاد كه آنحضرت با نور الهى به فشارهائى كه بهيارانش وارد مىشد،
مىنگريست و مىكوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را برطرف نمايد. ماجراى زير بيانگر
يكى از همين موارد است:
از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت:
ابوالحسن نامهاى به من نوشت كه خانهات را عوض كن. من از اينبابت غمگين شدم. خانه
ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانهاش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به
وى خبر داد كه خانهات راعوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد وهمچنان در
همان خانهبود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان
بنعيسى گويد: در آن هنگام در مدينه )و شاهد اين ماجرا( بودم. ابراهيم ازآن خانه
نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت. من در مسجد بودم.ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده
بود به مسجد آمد. از او پرسيدم: چهخبر؟ گفت: آيا نمىدانى امروز چه حادثهاى براى
من رخ داده است؟گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون
دلورا بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آبخمير
مىكرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود راآب كشيديم و اين
امر موجبشد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانهاىكرايه كردم و اثاثيه خويش را
بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسىديگرى نماندهاست، همين حالا مىروم و او را
مىآورم.
گفتم: خدا به تو بركت دهد. سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براىرفتن به مسجد از
خانههاى خود بيرون آمديم. او گفت: آيا مىدانىامشب چه حادثهاى روى داد؟ گفتم:
نه. گفت: به خدا هر دو طبقهخانهام ويران و زيرورو شد.(29)
بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيىزندگى دريغ
نمىكرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمنبسيار مهم و حساس بود. در
واقعه ديگرى مىبينيم كه امام يكى از يارانخود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى
جزيى بود، راهنمايىمىكند. اين شواهد نشان مىدهد كه آنحضرت از توجّه و اهتمام به
امورمسلمانان غافل نبوده است.
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كهگفت: امام موسى بن
جعفرعليهما السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كهابراهيم بن عبدالحميد را كه به
سمت قبا مىرفت، ديد و از او پرسيد:ابراهيم به كجا مىروى؟ گفت: به قبا. امام
پرسيد: براى چه كارى؟گفت: ما در هر سال خرما مىخريم. اينك مىخواهم نزد مردى از
انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسيد: آيا از آفت ملخ آسودهخاطرى؟
امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اينماجرا را براى
ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرمانمىخريم. پنج روز سپرى بود كه
ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبين برد.(30)