احضار نامه از كوفه و صندوق مخفى
علىّ بن احمد بزّار حكايت كند:
در دهه سوّم ماه مبارك رمضان در مسجد كوفه مشغول عبادت بودم ، ناگهان
شخصى نامه اى را كه مُهر شده بود و به اندازه چهار انگشت بيشتر نبود،
به دستم داد و گفت : اين نامه را حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه
السلام برايت فرستاده است .
همين كه نامه را گشودم ، در آن چنين مرقوم فرموده بود:
به نام خداوند بخشنده مهربان . وقتى اين نوشته را خواندى ، نامه اى كه
ضميمه آن است ، براى خود در جائى امن و مناسب نگه دار و مواظب آن باش
تا زمانى كه آن را طلب نمايم .
پس نامه را برداشتم و روانه منزل شدم ؛ و يك راست به طرف صندوقخانه
رفتم و نامه را در صندوقچه اى - كه مخصوص اشياء قيمتى و نفيس بود -
قرار دادم و درب آن را قفل كردم و كسى غير از خودم از پنهان كردن آن
اطّلاعى نداشت .
چون هنگام مراسم حجّ فرا رسيد، من نيز عازم مكّه معظّمه گرديدم ؛ و در
ضمن برنامه هايم به محضر شريف امام كاظم عليه السلام شرفياب شدم .
حضرت فرمود: اى علىّ! با آن نامه اى كه تو را بر محافظت آن دستور دادم
، چه كردى ؟
عرض كردم : فدايت گردم ، نامه را در صندوقخانه منزلم ، به همراه ديگر
وسائل و اشياء قيمتى در صندوقچه اى قرار داده ام و درب آن را قفل زده
ام و كسى غير از خودم به آن آگاهى ندارد و كليد آن را نيز همراه آورده
ام .
امام عليه السلام فرمود: چنانچه نامه را ببينى مى شناسى ؟
گفتم : بلى .
پس سجّاده و جانماز خود را بلند نمود و نامه اى را كه زير آن موجود
بود، برداشت و به من داد و فرمود: اين همان نامه است ، بگير و مواظب آن
باش .
وقتى نامه را گرفتم ديدم ، همان نامه اى است كه حضرت در مسجد كوفه
برايم فرستاده بود.
لذا بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم : چه كسى از آن اطّلاع داشته ، با
اين كه كليد قفل صندوق همراه من بوده است ؟!
چگونه و به چه وسيله اى نامه همراه حضرت مى باشد، با اين كه به كوفه
نيامده است ؟!(23)
آشنائى به كتابهاى آسمانى و هدايت نصرانى
يكى از اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام - به نام يعقوب بن
جعفر - حكايت نمايد:
روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه مردى نصرانى وارد شد و اظهار
داشت : من از ديارى دور دست ، با تحمّل سختى ها و مشقّت آمده ام .
وسپس افزود: نزديك سى سال است ، كه از خداوند خواسته ام تا مرا به
بهترين و كاملترين اديان راهنمائى نموده ؛ و نيز به برترين بندگان
هدايتم فرمايد.
تا آن كه شبى در خواب شخصى را ديدم ، كه بيان اوصاف و فضايل مردى را در
حوالى شهر دمشق مى كرد؛ پس چون از خواب بيدار شدم رهسپار دمشق گشتم ؛ و
چون آن مرد را يافتم ، پس از صحبتهاى مفصّل ، گفت : گمشده تو در يثرب -
شهر مدينه - است ؛ و چون وارد يثرب شوى از شخصيّتى به عنوان موسى بن
جعفر عليهما السلام سئوال كن كه منزلش كجاست ؟
و چون او را يافتى به مقصود خويش خواهى رسيد.
و اكنون به محضر شما آمده ام .
راوى گويد: مرد نصرانى در حالى جريان را تعريف مى كرد، كه ايستاده و بر
عصاى خود تكيه زده بود؛ و در پايان اظهار داشت : اگر اجازه بفرمائى دست
به سينه بنشينم .
امام عليه السلام اظهار داشت : اجازه نشستن دارى ولى بدون دست به سينه
، بلكه آزاد و راحت باش .
پس نشست و گفت : آن مردى كه شما را به من معرّفى نمود سلام رساند، آيا
جواب سلام او را نمى دهى ؟
امام كاظم عليه السلام فرمود: خداوند او را هدايت فرمايد؛ تا زمانى كه
به دين اسلام نگرويده باشد جواب سلام ندارد.
نصرانى سئوال كرد: حم و الكتاب المبين إ نّا اءنزلناه فى ليلة مباركة إ
نّا كنّا منذرين فيها يفرق كلّ اءمر حكيم ، تفسيرش چيست ؟
حضرت فرمود: امّا حم مقصود محمّد صلى الله عليه و آله مى باشد، در
كتابى كه بر هود عليه السلام نازل شده ، موجود است ؛ و امّا الكتاب
المبين امير المؤمنين علىّ عليه السلام مى باشد؛ و امّا ليلة مباركة
حضرت فاطمه سلام اللّه عليها است ؛ و امّا فيها يفرق كلّ اءمر حكيم
يعنى ؛ خير كثير از فاطمه سلام اللّه عليها خارج مى شود، كه همه آنها
حكيم خواهند بود.
سپس امام كاظم صلوات اللّه عليه نصرانى را مخاطب قرار داد و فرمود: اسم
مادر حضرت مريم سلام اللّه عليها چيست ؟ و در چه روزى روح حضرت عيسى
عليه السلام دراو دميده شد؟ و در چه روزى ، و چه زمانى به دنيا آمد؟
نصرانى گفت : نمى دانم .
امام عليه السلام فرمود: نام مادر حضرت مريم سلام اللّه عليها
((مرثا))
بود، كه در زبان عرب به معناى ((وهيبة
)) است ؛ و در روز جمعه هنگام زوال ظهر
آبستن شد، كه خداوند اين روز را گرامى داشت ؛ و نيز پيغمبر اسلام صلى
الله عليه و آله آن را به عنوان عيد بزرگ مسلين معرّفى نمود.
و حضرت عيسى عليه السلام قبل از ظهر، روز سه شنبه ، در كنار رود فرات
به دنيا آمد.
سپس نصرانى پس از مطالبى ، به حضرت عرضه داشت : اسم مادر من به زبان
سريانى و عربى چه بوده است ؟
حضرت فرمود: نام مادرت عنقاليّة ؛ ونام جدّه ات عُنقورة ؛ ونام پدرت
عبدالمسيح بوده است .
نصرانى گفت : صحيح و درست بيان نمودى ، اكنون به فرما كه اسم جدّم چه
بوده است ؟
حضرت فرمود: نام جدّت جبرئيل بود، كه عدّه اى از لشكريان شام او را
غافلگير كرده و به شهادتش رساندند.
نصرانى اين بار سئوال كرد: اسم من چه مى باشد؛ و اكنون چه نامى را
برايم انتخاب مى نمائى ؟
امام كاظم عليه السلام فرمود: نام تو عبدالصّليب است ، كه نام عبداللّه
را برايت بر گزيده ام .
در اين هنگام نصرانى اسلام را پذيرفت ؛ و شهادتين را به طور كامل و
مشروح بر زبان جارى نمود؛ وصليبى را كه به گردن آويزان كرده بود در
آورد؛ و اظهار داشت : دستور بفرمائيد كه صدقات و مبرّات خود را به چه
كسى به پردازم .
حضرت فرمود: مدّتى قبل يك نفر از نصارى آمد و مسلمان شد كه در رفاه و
نعمت فراوانى بسر مى برد، برويد و با هم زدگى نمائيد.
شخص تازه مسلمان گفت : يا ابن رسول اللّه ! من يكى از ثروتمندان بزرگ و
معروف هستم و اموال گوناگون بسيارى را در ديار خود رها كرده ام ، اكنون
هر دستورى را صادر فرمائى آماده انجام آن هستم .
در پايان امام كاظم عليه السلام او را موعظه و راهنمائى نمود، كه يكى
از مسلمانان خوب و متديّن قرار گرفت .(24)
جبران خسارت ملخها
پيرمردى كهن سال به نام عيسى فرزند محمّد قرطى - كه در حدود نود
سال عمر داشت ، حكايت كند:
در سالى از سالها داخل زمين كشاورزى خود خربزه و خيار كشت كرده بودم ؛
و كنار زمين چاهى به نام ((اُمّ عظام
)) قرار داشت .
همين كه كشت جوانه زد و رشد كرد، ناگهان ملخهاى بسيارى هجوم آوردند و
تمامى زراعت نابود كردند، كه بيش از صد و بيست دينار بر من خسات وارد
شد، بسيار ناراحت و افسرده خاطر گشتم .
روزى گوشه اى در همان زمين كشاورزى نشسته بودم ، ناگهان چشمم افتاد به
جمال نورانى و مبارك حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام ، به احترام آن
حضرت از بر خاستم .
حضرت بر من سبقت گرفت و سلام كرد و سپس فرمود: حالت چطور است ؟ و در چه
وضعيّتى هستى ؟
عرض كردم : ملخها حمله كردند و تمامى زراعت و سرمايه مرا نابود ساختند.
فرمود: چه مقدار خسارت وارد شده است ؟
گفتم : صد و بيست دينار، غير از آنچه زحمت كشيده ام .
فرمود: اگر يك صد و پنجاه دينار به تو داده شود، قانع هستى ؟
عرض كردم : دعا فرمائيد تا خداوند بركت عنايت نمايد.
پس از آن ، امام موسى كاظم عليه السلام دعائى را زمزمه نمود و آنگاه
حركت كرد و رفت .
وقتى امام موسى كاظم عليه السلام خداحافظى كرد و رفت ، من مشغول
كشاورزى و آبيارى زمين شدم ؛ و بيش از آنچه اميدوار بودم ، خداوند
متعال به بركت دعاى حضرت ، عطا نمود، كه بيش از دههزار دينار به دست
آوردم .(25)
شناخت دينار گمشده
مرحوم إ ربلى و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از اصبغ
بن موسى آورده اند:
روزى به قصد زيارت ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، يكى از
آشنايان كيسه اى - كه مقدارى سكّه درون آن بود - تحويل من داد تا با
مقدار وجهى كه از خود داشتم ، تحويل حضرت دهم .
همين كه وارد مدينه منوّره شدم ، خود را شستشو دادم ؛ و نيز سكّه هائى
را كه همراه داشتم شستم و با مشگ و عطر خوشبو نمودم ؛ و چون سكّه هاى
دوستم را شمارش كردم ، 99 عدد بود، لذا يكى از خودم بر آنها افزودم ؛ و
سپس شبانه محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم .
چون مقدارى نشستم و صحبتهائى با حضرت انجام گرفت ، در نهايت عرض كردم :
فدايت گردم ، هديه اى تقديم حضورتان مى كنم ، اميد وارم قبول فرمائيد.
امام عليه السلام اظهار داشت : آنچه هست ، بياور.
سكّه هاى خود را تقديم حضرت كردم و سپس عرضه داشتم : فلانى - كه از
شيعيان و از دوستان شما است - نيز كيسه اى را براى شما فرستاده است .
حضرت فرمود: آن را هم بياور، پس كيسه دوستم را نيز تحويل امام عليه
السلام دادم .
حضرت كيسه را گرفت و آن را باز نمود و سكّه ها را روى زمين ريخت ؛ و با
دست مبارك خود آنها را پخش كرد و سپس آن سكّه خودم را كه درون كيسه
انداخته بودم تا صد عدد كامل شود برداشت ، و به من داد و فرمود:
فلانى سكّه ها را با وزن براى ما فرستاده است ، نه با عدد و همان 99
عدد درست بوده است .(26)
معرفت نجات بخش انسان است
بسيارى از بزرگان در كتابهاى خود آورده اند:
شخصى به نام حسن بن عبداللّه ، فردى زاهد و عابد بود و مورد توجّه عامّ
و خاصّ قرار داشت .
روزى وارد مسجد شد، امام موسى كاظم عليه السلام نيز در مسجد حضور داشت
، همين كه حضرت او را ديد فرمود: نزد من بيا.
چون حسن بن عبد اللّه خدمت امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: اى
ابوعلىّ! حالتى كه در تو هست ، آن را بسيار دوست دارم و مرا شادمان
كرده است و تنها نقص تو آن ست كه شناخت و معرفت ندارى ، لازم است آن را
جستجو كنى و بيابى .
حسن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، معرفت چيست و چگونه
به دست مى آيد؟
فرمود: برو نسبت به مسائل دين فقيه شو و اهل حديث باش .
حسن توضيح خواست كه از چه كسى معرفت بياموزم ؟
حضرت فرمود: از فقهاء و دانشمندان اهل مدينه بياموز، و چون مطلبى را
فراگرفتى ، آن را نزد من آور تا راهنمائيت كنم .
حسن بن عبداللّه حركت نمود و مسائلى را از علماء فراگرفت و نزد حضرت
باز گشت ، وقتى حضرت چنين حالتى را از او ديد، فرمود: برو معرفت را
فراگير و آن را بشناس .
اين حركت چند بار تكرار شد، تا آن كه روزى امام موسى كاظم عليه السلام
در مزرعه اش بود، حسن با حضرت ملاقات كرد و گفت : فرداى قيامت در
پيشگاه خداوند بر عليه تو شكايت مى كنم ، مگر آن كه مرا بر شناسائى
حقيقت معرفت ، هدايت و راهنمائى كنى ؟
بعد از آن ، امام عليه السلام فرمود: اوّلين امام و خليفه رسول اللّه
اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام است ؛ و سپس امام حسن ، امام حسين ،
امام علىّ ابن الحسين ، امام محمّد باقر، امام جعفر صادق (صلوات اللّه
و سلامه عليهم ). حسن گفت : يا ابن رسوال اللّه ! امام امروز كيست ؟
حضرت فرمود: من امام و حجّت خدا هستم .
گفت : آيا دليل و نشانه اى دارى كه با آن استدلال كنم ؟
فرمود: نزد آن درخت برو، و بگو كه موسى بن جعفر مى گويد: حركت كن و به
سوى من بيا.
حسن گويد: به خداوند قسم ، چون نزديك درخت آمدم ؛ و پيام حضرت را
رساندم ، ديدم زمين شكافت و درخت به سوى حضرت حركت كرد تا آن كه جلوى
آن بزرگوار آمد و ايستاد، سپس امام عليه السلام به درخت اشاره نمود:
برگرد، پس آن درخت برگشت .(27)
برخورد متفاوت با افراد
محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند:
روزى امام موسى بن جعفر عليهما السلام در حالى كه سوار بر الاغى بود،
وارد دربار خليفه شد و دربان با عزّت و احترام با حضرت برخورد كرد، به
طورى كه تمام افراد حاضر نيز احترام شايانى از آن حضرت به جاى آوردند.
يكى از افراد مخالف - به نام نفيع انصارى - به آن دربان - كه عبدالعزيز
نام داشت - گفت : چرا مردم نسبت به اين مرد اين همه احترام و تكريم مى
كنند، تصميم دارم او را رسوا و شرمسار كنم .
عبدالعزيز گفت : از تصميم خود منصرف شو؛ چون اين افراد از خانواده اى
هستند كه هميشه جواب مناسب همراه دارند، آن وقت يك عمر در ننگ و عار
خواهى ماند.
با اين حال همين كه امام كاظم عليه السلام از نزد خليفه بيرون آمد،
نفيع انصارى افسار الاغ حضرت را گرفت و پرسيد: تو كيستى ؟
امام عليه السلام فرمود: اين چه سئوالى است ، كه مطرح مى كنى ؟!
و سپس افزود: چنانچه نسب مرا بخواهى ، من فرزند محمّد حبيب اللّه ،
فرزند اسماعيل ذبيح اللّه ، و فرزند ابراهيم خليل اللّه هستم .
و اگر از شهر و ديار من سئوال مى كنى ، شهر من همان جائى است كه خداوند
بر تو و بر همه مسلمين واجب گردانيده است كه براى انجام مناسك حجّ به
آن جا روند.
و اگر از جهت خانواده و قبيله ام جويا هستى ؛ پس سوگند به خدا، دوستان
من نسبت به تو و هم كيشانت ناخورسند مى باشند تا جائى كه به حضرت رسول
صلى الله عليه و آله گفتند: هم كيشان ما را از قريش جدا گردان و ما نمى
خواهيم با آنها زندگى كنيم .
و چنانچه از جهت شهرت و مقام مرا مى طلبى ؛ ما همان خانواده و اهل بيتى
هستيم كه خداوند متعال دستور داده است كه با اين جملات :
((اللّهمّ صلّ علىّ محمّد و آل محمّد))
در هر نماز واجب ، يادى از ما شود.
و آنگاه فرمود: پس بدان ، كه ما آل واهل بيت محمّد رسول اللّه صلى الله
عليه و آله هستيم ، اكنون الاغ را رها كن .
پس نفيع انصارى افسار الاغ را رها كرد؛ و با ذلّت و خوارى تمام ، خود
را عقب كشاند.(28)
برخورد با دشمن دوست نما
فضل بن ربيع حكايت كند:
روزى هارون الرّشيد با حالت غضب ، شمشير به دست بر من وارد شد و گفت :
همين الا ن بايد اين حجازى بعنى ؛ حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را
در هر حالتى كه هست ، امانش ندهى و او را اين جا حاضر كنى .
پس من به سوى محلّ سكونت حضرت حركت كردم تا آن كه به خانه اى كه با
حصير و شاخه هاى درخت خرما درست شده بود، رسيدم ؛ غلام سياهى در آن جا
حضور داشت ، گفتم : اجازه ورود بر مولايت را مى خواهم ؟
غلام گفت : مولاى من حاجب و دربان و وزير ندارد، بيا داخل ، چون وارد
منزل شدم ، پس از عرض سلام ، گفتم : هارون الرّشيد شما را طلب كرده است
.
امام كاظم عليه السلام فرمود: مرا با هارون چه كار است ؟!
آيا با آن همه نعمت كفايت نمى كند؟
و پس از آن ، با سرعت حركت نمود و اظهار داشت : اگر جدّم رسول خدا صلى
الله عليه و آله نفرموده بود: تبعيّت از سلطان در حالت تقيّه واجب است
، هرگز نمى آمدم .
عرضه داشتم : يا ابن رسول اللّه ! آماده عقوبت و شكنجه هارون باشيد،
چون كه بسيار غضبناك بود.
حضرت فرمود: همراه من كسى است كه مالك تمام دنيا و آخرت است ، و هارون
الرّشيد امروز نمى تواند كمترين آسيبى را به من وارد نمايد، انشاءاللّه
تعالى .
و سپس دست مبارك خود را اطراف سر خود سه مرتبه چرخانيد و زمزمه اى كرد
كه من متوجّه آن نشدم .
سپس حركت كرديم و همين كه جلوى دارالا ماره رسيديم حضرت بيرون ايستاد
ومن بر هارون الرّشيد وارد شدم ، ديدم همانند مادر بچّه مرده ناراحت و
سرگردان است ؛ و چون چشمش بر من افتاد گفت : آيا پسر عمويم را آوردى ؟
گفتم : بلى .
اظهار داشت : آسيبى كه به او نرسانده اى ؟
گفتم : خير.
گفت : بگو: وارد شود.
چون حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شد، هارون از جاى خود حركت
كرد و به استقبال حضرت رفت و او را در آغوش گرفت و با يكديگر معانقه
كردند.
سپس هارون الرّشيد به حضرت خطاب كرد و گفت : اى پسر عمو! خوش آمدى ؛
و آن گاه حضرت را با احترام و تكريم كنار خود نشانيد و اظهار داشت : چه
شده است كه با ما قطع رابطه كرده اى ؛ و به ملاقات ما نمى آئى ؟
امام عليه السلام فرمود: چون رياست و نعمت تو فراوان گشته است و علاقه
مند به دنيا گشته اى .
پس از آن ، هارون دستور داد تا هداياى متعدّد و ارزشمندى براى حضرتش
آماده كنند؛ و سپس آن هدايا را تحويل امام كاظم عليه السلام داد.
حضرت فرمود: اگر نمى خواستم به جوانان بنى هاشم در امر ازدواجشان كمك
كنم تا نسل آنها افزايش يابد، اين هدايا را نمى پذيرفتم ؛ و سپس حركت
نمود و رفت .
فضل بن ربيع در ادامه اين حكايت افزود: چون حضرت موسى بن جعفر عليهما
السلام از دربار خليفه خارج شد و رفت ، به هارون الرّشيد گفتم : تو
تصميم تعذيب و جسارت داشتى ، ولى اكنون هدايائى گرانبها تقديمش كردى
؛ و نيز با عزّت و احترام راهى منزل خويش گرديد؟
هارون الرّشيد در جواب اظهار داشت : همين كه تو را به دنبال او فرستادم
، چند نفر ناشناس و مسلّح بر من وارد شدند و همگى گفتند: چنانچه آسيبى
به موسى بن جعفر عليهما السلام برسانى ، تمام كاخ و اهل آن را نابود مى
گردانيم ؛ پس سعى كن با او به نيكى و احسان برخورد نمائى .
فضل بن ربيع گويد: پس از گذشت چند صباحى خدمت امام موسى كاظم عليه
السلام رفتم و عرضه داشتم : چگونه شرّ هارون الرّشيد را از خودت دفع و
برطرف نمودى ؛ و به حمد اللّه هيچ آسيبى به شما نرسيد؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: دعاى جدّم حضرت اميرالمؤمنين ، علىّ
بن ابى طالب عليه السلام را خواندم و خداوند مرا كفايت نمود.(29)
نابودى يا كمك و كار با ظلمه
صفوان جمّال - كه يكى از اصحاب و دوستان امام موسى كاظم عليه
السلام است - حكايت كند:
روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه يكى از مؤمنين به نام زياد بن
مروان عبدى - كه در دستگاه حكومت بنى العبّاس همكارى داشت - به مجلس آن
حضرت وارد شد.
امام كاظم عليه السلام به او خطاب كرد و فرمود: آيا با آنها همكارى و
هماهنگى در كارها داريد؟
زياد گفت : آرى ، اى مولا و سرورم !
امام عليه السلام فرمود: چرا چنين مى كنى ؟!
گفت : اى سرورم ! من مردى آبرودار و آبرومندم ، و نيز عائله مند مى
باشم ؛ و مال و ثروتى هم ندارم كه تاءمين معاش و زندگى كنم .
حضرت فرمود: اى زياد! به خداى يكتا سوگند، چنانچه از آسمان به زمين
بيفتم و قطعه قطعه گردم و گوشتهاى بدنم را پرندگان جدا كنند، اين برايم
بهتر است تا آن كه با اين اين ظالمان همكارى و معاشرت داشته باشم .
صفوان گويد: پرسيدم : يا ابن رسول اللّه ! پس در چه صورتى مى توان با
آنها همكارى نمود؟
امام عليه السلام فرمود: در صورتى مى توان كنار آنها بود و با آنها
همكارى نمود كه براى نجات مؤمنى يا آزادى اسيرى باشد، كه در چنگال آنها
گرفتار باشد.
و در غير اين صورت ، خداوند متعال به كمك دهندكانِ ظالمان وعده عذاب
دردناك داده است .
بعد از آن ، امام عليه السلام افزود: پس مواظب باش ، كه خداوند متعال
شاهد و ناظر همه حالات و همه كارها است ؛ و آنچه را كه اراده نمايد،
انجام مى دهد.(30)
مرگ گريه كننده قبل از مريض
مرحوم راوندى رحمة اللّه عليه در كتاب شريف خود آورده است :
يكى از فرزندان حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام ، به
نام حسن بن موسى گويد:
عمويم محمّد بن جعفر سخت مريض شد و در بستر مرگ قرار گرفت . خانواده اش
و بعضى از دوستان و آشنايان ، اطراف بسترش حضور يافته بودند؛ و از آن
جمله برادرش ، اسحاق بن جعفر بود كه بسيار بى طاقتى مى كرد و مى گريست
.
در همين بين ، پدرم ، امام موسى كاظم عليه السلام وارد شد و در گوشه اى
از اتاق نزديك بستر برادرش ، محمّد بن جعفر جلوس فرمود؛ و پس از دلجوئى
افراد، لحظاتى به چهره مريض و ديگر حاضران نگريست و سپس برخاست و از
اتاق خارج گشت .
حسن گويد: من نيز همراه آن حضرت حركت كردم و در بين راه به وى گفتم :
اهل منزل شما را سرزنش مى كنند، كه برادرت با اين حالت در سكرات مرگ
قرار گرفته است و آن وقت شما او را تنها رها مى كنى و مى روى ؟
امام عليه السلام فرمود: اى حسن ! آن كه گريه مى كرد و بسيار اظهار
ناراحتى مى نمود، قبل از مريض مى ميرد؛ و مريض خوب خواهد شد و در عزاى
برادرش ، اسحاق ناراحتى و گريه خواهد نمود.
حسن افزود: پس از گذشت يكى دو روز، عمويم محمّد بن جعفر خوب و سالم شد
و برادرش ، اسحاق سخت مريض گرديد و در بستر مرگ قرار گرفت .
بستگان و آشنايان گرد بستر او جمع شده و مى گريستند و از آن جمله
برادرش محمّد بود.
و در نهايت طبق فرمايش امام عليه السلام اسحاق در چنگال مرگ قرار گرفت
و از دنيا ررحلت نمود؛ و برادرش محمّد در ماتم و عزاى او گريه مى كرد.
و در حقيقت پيش گوئى امام موسى كاظم عليه السلام صحيح و درست در آمد.(31)
انواع درد دندان و درمان آن
مرحوم كلينى رحمة اللّه عليه ، به نقل يكى از راويان حديث و
اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام حكايت كند:
روزى در محضر شريف آن حضرت بودم كه آن بزرگوار پيرامون ناراحتى لثّه ها
و انواع درد دندان و داروى آن مطالبى بيان فرمود، اينكه : چنانچه
دندانت خورده شده و توخالى باشد، چند دانه گندم را پوست مى كنى ، سپس
آنها را خيسانده و عصاره آنها را مى گيرى و چند قطره از آن عصاره را
داخل آن دندانى كه سوراخ شده است و درد مى كند، مى چكانى .
و آنگاه پنبه اى را به آن آغشته مى نمائى و درون همان دندان قرار مى
دهى و به مدّت سه شب اين كار را انجام خواهى داد تا ان شاءاللّه درد آن
برطرف گردد، ضمن آن كه بايد بر پشت بخوابى .
ولى اگر دندان خوردگى ندارد و فقط باد در آن افتاده است ، بايد به مدّت
سه شب ، دو يا سه قطره از همان عصاره گندم را داخل گوشى كه سمت آن
دندان دردناك قرار دارد بچكانى تا ان شاءاللّه به اذن خداوند بهبودى
حاصل شود.
همچنين امام موسى كاظم درباره ناراحتى دهان و خونريزى لثّه ها و فشار
خون فرمود:
يك عدد حنظله هندوانه ابوجهل كه تازه زرد شده باشد، پيدا مى كنى و آن
را در قالب گِل قرار مى دهى و سپس گوشه اش از آن را سوراخ و با چاقو
درون آن را به آرامى مى تراشى .
پس از آن ، مقدارى سركه خرمائى كه زياد ترش باشد با آن مخلوط كرده و
روى آتش مى گذارى تا خوب بجوشد و مانند شيره گردد.
به محض اين كه سرد شد، به اندازه يك انگشت از آن را برداشته و داخل
دهان و لثه ها را خوب به وسيله آن ماساژ داده ؛ و سپس با سركه مضمضه مى
نمائى .
و اين روش را چندين مرتبه انجام مى دهى تا ان شاءاللّه ناراحتى لثه ها
و دهان برطرف گردد.(32)
مناظره با هارون ؛ و فرق سادات هاشمى و عبّاسى
مرحوم شيخ صدوق و شيخ مفيد و ديگر بزرگان در كتابهاى مختلف
حكايت كرده اند:(33)
حضرت ابو الحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام در جمع بعضى از
اصحاب خاصّ، فرمود:
روزى هارون الرّشيد مرا احضار كرد و چون بر او وارد شدم سلام كردم ، وى
پس از آن كه جواب سلام مرا داد؛ گفت : آيا ممكن است دو خليفه از مردم
ماليات دريافت نمايند؟!
گفتم : مواظب باش و تقواى الهى را رعايت نما، مبادا سخن بى محتواى
دشمنان ما را بپذيرى ، اگر صلاح مى دانى حديثى از رسول خدا صلى الله
عليه و آله بخوانم !
هارون گفت : مانعى نيست .
اظهار داشتم : پدرم از پدران بزرگوارش ، از جدّم رسول خدا صلوات اللّه
عليهم نقل فرمود: همانا چنانچه بدن خويشان با يكديگر تماس پيدا كنند،
تحريك و آرامش به وجود مى آورد؛ بنابر اين دستت را در دست من قرار ده ؛
و سپس جلو رفتم و هارون دست مرا گرفت و كنار خود نشانيد و گفت : ديگر
وحشتى نداشته باش ، راست گفتى و نيز جدّت راست گفته است ، سكون و آرامش
پبدا كردم و دوستى تو در دلم جاى گرفت ، اكنون سئوال هايى را مطرح مى
كنم كه كسى پاسخ آن ها را نمى داند، چنانچه جواب صحيحى دادى ، تو را
آزاد مى گذارم و پس از اين ، سخن هيچ كسى را بر عليه تو اهميّت نمى دهم
.
گفتم : آنچه مى خواهى سئوال كن ، اگر در امان بودم پاسخ مى گويم .
هارون اظهار داشت : چناچه راست گفتى و جواب از روى تقيّه نبود در امان
خواهى بود.
و سپس گفت : به چه دليلى شما بر ما ترجيح داده شده ايد؛ و بر ما برترى
داريد؟ و حال آن كه ما و شما از نسل عبدالمطّلب هستيم و پسر عمو خواهيم
بود.
در پاسخ گفتم : به جهت آن است كه عبداللّه و ابو طالب از يك پدر و مادر
بوده اند؛ ولى عبّاس ، مادرش غير از مادر آن دو نفر بود و فقط از جهت
پدر يكى هستند.
سپس گفت : چگونه به خود اجازه مى دهيد كه مردم شما را پسران حضرت رسول
بنى الرّسول نامند و حال آن كه شماها فرزندان علىّ بن ابى طالب عليه
السلام هستيد و انسان از ناحيه پدر به اجداد خود منسوب مى شود و مادر
نقشى ندارد؟
در جواب هارون چنين اظهار داشتم : چنانچه رسول اللّه صلى الله عليه و
آله زنده گردد و دختر تو را براى خود خواستگارى نمايد، آيا قبول مى كنى
؟
پاسخ داد: بلى .
گفتم : ولى چنانچه از من خواستگارى نمايد، نمى پذيرم .
هارون گفت : چرا؟
جواب دادم : چون من توسّط او متولّد شده ام ، ليكن تو از ديگرى به دنيا
آمده اى .
پس از آن ، هارون الرّشيد پرسيد: چگونه خود را ذرّيّه رسول اللّه مى
ناميد؛ و حال آن كه ذرارى شخص به وسيله مرد شناخته مى شود و شماها
فرزندان دختر رسول اللّه مى باشيد؟
از او خواستم تا از جواب اين سئوال مرا معذور دارد، ولى او نپذيرفت و
اصرار ورزيد تا پاسخ گويم ؛ و نيز افزود: شما فرزندان علىّ ابن ابى
طالب عليه السلام هستيد؛ چرا خودتان را رئيس و رهبر مسلمين و ذرارى
رسول اللّه - صلوات اللّه عليه - معرّفى مى كنيد؟!
در جواب گفتم : به خدا پناه مى برم از شرّ شيطان ، خداوند عيسى عليه
السلام را از ذرّيّه حضرت ابراهيم و داود و موسى و سليمان عليهم السلام
معرّفى كرده است ، اكنون بگو كه عيسى كيست ؟
هارون پاسخ داد: عيسى پدر نداشت .
گفتم : بنابر اين از طريق مادرش ، مريم از ذرارى انبياء عليهم السلام
قرار گرفته است .
و همچنين ما نيز از طرف مادر ذرّيّه پيغمبر خدا مى باشيم ، آيا كفايت
مى كنى يا بيفزايم ؟
گفت : توضيح بيشترى بده ؟
گفتم : آن هنگامى كه رسول خدا صلوات اللّه عليه خواست با نصارى مباهله
نمايد، اظهار داشت : فقط پسران و زنان و خودمان باشيم و درباره يكديگر
نفرين نمائيم ؛ و تنها امام حسن ، حسين ، علىّ و زهراء عليهم السلام را
همراه برد؛ پس همانطور كه امام حسن و حسين را فرزند خود ناميد، ما هم
فرزند و ذرّيّه او هستيم .
در پايان ، هارون الرّشيد مرا تحسين كرد و گفت : مشگلات و خواسته هاى
خود را مطرح نما كه برآورده خواهد شد.
گفتم : اوّلين خواسته من اين است كه اجازه دهى پسز عمويت به حرم جدّش ،
كنار اهل عيالش باز گردد؟
در جواب اظهار داشت : بررسى كنيم .
در ادامه روايت گفته شده است كه هارون دستور داد تا حضرت را نزد سندى
بن شاهك محبوس نمايند.(34)
ادرار كجا و گناه از كيست ؟
در كتابهاى مختلفى وارد شده است :
در يكى از سالها ابوحنيفه - كه رهبر و امام فرقه حنفى ها از اهل سنّت
مى باشد - در زمان امام جعفر صادق عليه السلام وارد مدينه طيّبه گرديد
و به قصد ديدار آن حضرت راهى منزلش شد؛ و در راهروى منزل حضرت به
انتظار اجازه ورود، نشست .
در همين بين ، كودك خردسالى از منزل امام عليه السلام بيرون آمد،
ابوحنيفه از او پرسيد: در شهر شما شخصى غريب كجا مى تواند ادرار و دفع
حاجت كند؟
كودك كنار ديوار نشست و بر آن ديوار تكيه زد و سپس اظهار نمود: كنار
نهر آب ، زير درختان ميوه دار، كنار ديوار مساجد، در مسير و محلّ عبور
اشخاص ، رو به قبله و پشت به قبله نباشد؛ و غير از اين موارد هر كجاى
ديگر باشد مانعى ندارد.
ابوحنيفه گويد: چنين جوابى از آن كودك براى من تعجّب آور بود، پرسيدم :
نام تو چيست ؟
گفت : من موسى ، پسر جعفر، پسر محمّد، پسر علىّ، پسر حسين پسر، علىّ،
پسر ابوطالب هستم .
گفتم : گناه از چه كسى است و چگونه سرچشمه مى گيرد؟
فرمود: گناه و خطا يكى از اين چند حالت را دارد:
يا از طرف خداوند بايد باشد، كه صحيح و سزاوار نيست كه خداوند متعال
سبب و باعث گناه بنده اش گردد؛ و سپس او را مورد عذاب قرار دهد.
يا آن كه از طرف خداوند و بنده مى باشد، كه آن هم صحيح نيست چون كه
قبيح است شريكى مانند خداوند، شريك ضعيف خود را بر انجام گناه عذاب
كند.
و يا آن كه گناه و خطا از خود انسان سر مى زند، كه حقّ مطلب نيز همين
است .
پس اگر خداوند عذاب نمايد، حقّ دارد؛ و اگر عفو نمايد و ببخشد از روى
فضل و كرم و محبّت او نسبت به بنده اش مى باشد.(35)
ضرورت سبزى همراه غذا
شخصى به نام موّفق مداينى گويد:
روزى حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام ، جدّ مرا جهت
صرف ناهار دعوت نمود.
جدّم گفت : چون موقع صرف غذا فرا رسيد و سفره را پهن كردند، نشستيم كه
غذا بخوريم ، حضرت متوجّه شد كه سبزى خوردن سر سفره نيست ، دست از
خوردن غذا كشيد و به غلام و پيش خدمت خود فرمود: آيا نمى دانستى سفره
اى كه در آن سبزى نباشد غذا نمى خورم ، سريع مقدارى سبزى بياور.
غلام حضرت رفت و پس از لحظه اى مقدارى سبزى آورد و جلوى امام كاظم عليه
السلام نهاد، و حضرت شروع نمود غذاى خود را به همراه سبزى ميل نمايد.(36)
برخورد با دشمن نادان
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيّين خود آورده است :
روش و اخلاق امام موسى كاظم عليه السلام چنين بود كه اگر كسى پشت سر
حضرتش حرفى زشتى مى زد و بدگوئى مى كرد، امام عليه السلام اظهار
ناراحتى نمى كرد، بلكه هديه اى برايش مى فرستاد.
همچنين مورّخين در كتابهاى مختلفى آورده اند:
يكى از فرزندان عمر بن خطّاب هرگاه امام كاظم عليه السلام را ملاقات مى
كرد، به امام علىّ عليه السلام دشنام و ناسزا مى گفت و بدين شيوه حضرت
را مورد آزار و اذيّت قرار مى داد. و مرتّب دوستان و اطرافيان حضرت مى
گفتند: يا ابن رسول اللّه ! اجازه فرمائيد تا او را مجازات و نابود
كنيم ، و ليكن امام عليه السلام از اين كار جلوگيرى مى نمود؛ و مانع
مجازات او مى گرديد. روزى حضرت از دوستان خود پرسيد: محلّ كار اين شخص
كجاست ؟ و چه مى كند؟
عرضه داشتند: در اطراف مدينه مزرعه اى دارد، روزها در آنجا مشغول
كشاورزى است . حضرت سوار مركب الاغ خود شد و به سوى مزرعه آن شخص بد
زبان ، رهسپار گشت ؛ و چون به مزرعه رسيد، با الاغ وارد زراعتها و
محصول او گرديد.
آن شخص با ديدن چنين صحنه اى ، فرياد كشيد: زراعت ما را لگدمال نكن ؛
ولى حضرت به راه خود ادامه داد تا نزديك او رسيد و سپس از الاغ پياده
شد و كنارش نشست و با او مشغول شوخى و مزاح گرديد؛ و بعد از آن فرمود:
چقدر براى اين زراعت هزينه كرده اى ؟
گفت : صد دينار، حضرت فرمود: براى درآمد و سود از آن ، چه مقدار آرزو و
اميد دارى كه بهره ببرى ؟
در پاسخ گفت : علم غيب نمى دانم ، حضرت فرمود: پرسيدم : چه مقدار
آرزومندى ؟
آن شخص گفت : دويست دينار. امام عليه السلام سيصد دينار به او داد و با
ملاطفت فرمود: درآمد زراعت هم مال خودت باشد. ناگاه آن شخص با مشاهده
چنين برخورد، تعجّب كرده ؛ و پيشانى حضرت را بوسيد و از جسارتهاى گذشته
خود عذرخواهى كرد.
و چون شب هنگام نماز فرا رسيد و مردم به مسجد آمدند، ديدند آن شخص پشت
سر امام عليه السلام نماز جماعت مى خواند.
پس از آن ، حضرت به دوستان خود فرمود: حال اين كار و روش صحيح بود، يا
آنچه كه شما پيشنهاد مى داديد؟!(37)
در مقابل خدمت و محبّت ، خيانت و جنايت ؟!
روزى يحيى بن خالد برمكى ، براى يكى از برادرزادگان حضرت
ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام - به نام علىّ بن اسماعيل ، كه
امام عليه السلام با او ارتباط گرم و صميمى داشت و به طور مرتّب او را
به شيوه هاى مختلف كمك مى فرمود - مقدار زيادى اموال و هدايا فرستاد و
او را به سوى خود فرا خواند.
همين كه حضرت متوجّه شيطنت يحيى برمكى شد، علىّ بن اسماعيل را به حضور
خود دعوت نمود؛ و چون حضور يافت ، به او فرمود: اى برادرزاده ! شنيده
ام قصد سفر دارى ؟ كجا مى روى ؟
گفت : قصد سفر به بغداد را دارم .
حضرت فرمود: به چه منظور به بغداد مى روى ؟
گفت : به جهت آن كه قرض بسيارى بر عهده دارم و از پرداخت آن ناتوانم ،
حضرت فرمود: من تمام قرض هاى تو را پرداخت مى كنم و نيز هر مشكلى داشته
باشى ، برطرف مى سازم .
علىّ بن اسماعيل پيشنهاد حضرت را نپذيرفت و گفت : من براى مسافرت به
بغداد ناچار هستم .
حضرت اظهار نمود: اكنون كه تصميم رفتن به بغداد را دارى مواظب باش كه
فرزندان مرا يتيم نكنى ؛ و سپس دستور داد تا مقدار چهار هزار درهم و
سيصد دينار به برادرزاده اش بدهند.
چون علىّ بن اسماعيل بلند شد و رفت ، امام عليه السلام به افرادى كه در
آن مجلس حضور داشتند، فرمود: او در قتل من سعايت و سخن چينى مى كند و
فرزندانم را يتيم مى گرداند.
افراد حاضر گفتند: ياابن رسول اللّه ! فداى تو گرديم ، با اين كه مى
دانى او چنين جنايتى را مرتكب مى شود، چرا اين چنين با ملايمت با او
سخن مى گفتى و در نهايت هم آن مقدار پول و درهم و دينار را به او عطا
نمودى ؟!
حضرت فرمود: بلى ، وليكن پدرم از پدران بزرگوار خود نقل مى نمود، كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : چنانچه يكى از خويشاوندان
قطع رحم نمايد و تو سعى كنى كه خويشاونديتان با گرمى و صميميّت برقرار
باشد، خداوند متعال او را مجازات و عقاب مى نمايد.
و هنگامى كه علىّ بن اسماعيل وارد بغداد شد و نزد يحيى برمكى رفت ،
يحيى برمكى نيز او را به حضور هارون الرّشيد برد.
و هارون در رابطه با امام موسى كاظم عليه السلام مطالبى از علىّ ابن
اسماعيل پرسيد.
و او در جواب گفت : از تمام شهرها اموال بسيارى براى ابوالحسن ، موسى
بن جعفر عليهما السلام مى آورند، تا حدّى كه چندين خانه در شهر مدينه
خريدارى كرده است ؛ و نيز به تازگى باغ گران قيمتى را خريدارى و تهيّه
نموده است .
و آن قدر نزد هارون بر عليه آن حضرت سخن چينى كرد و ناروا گفت تا آن كه
هارون الرّشيد دستور جلب و زندانى شدن حضرت را صادر كرد.
و در نهايت امام موسى كاظم عليه السلام به دستور هارون الرّشيد زندانى
شد؛ و سپس مسموم و شهيد گرديد.(38)
قبولى اعمال در رضايت ساربان
بسيارى از مورّخين و محدّثين حكايت كرده اند:
روزى يكى از مؤمنين به نام ابراهيم جمّال خواست نزد وزير هارون الرّشيد
- يعنى ؛ علىّ بن يقطين - برود؛ وليكن علىّ بن يقطين از پذيرش و ملاقات
با ابراهيم امتناع ورزيد.
پس از آن ، ايّام ذى الحجّه فرا رسيد و علىّ بن يقطين جهت انجام مناسك
حجّ، عازم مدينه منوّره و مكّه معظّمه گرديد.
هنگامى كه به مدينه رسيد، خواست به زيارت و ملاقات حضرت ابوالحسن ،
امام موسى كاظم عليه السلام شرفياب شود، همين كه جلوى منزل حضرت رسيد و
اجازه ورود خواست ، امام عليه السلام از پذيرش و ملاقات با او امتناع
ورزيد.
روز دوّم نيز علىّ بن يقطين آمد و اجازه ورود خواست ؛ ولى حضرت باز هم
نپذيرفت .
پس به غلام حضرت گفت : به مولايم بگو كه من از علاقه مندان مخلص شما
هستم و اين همه راه را براى زيارت شما آمده ام ، گناه و خلاف من چيست ،
كه مرا نمى پذيرى ؟
هنگامى كه غلام ، گفته علىّ بن يقطين را براى امام كاظم عليه السلام
بازگو كرد، آن حضرت برايش چنين پيغام فرشتاد: چون ملاقات با ابراهيم
جمّال شتر چران را نپذيرفتى ، و تو دل او را شكستى و نااميدش كردى و او
از تو آزرده خاطر بازگشت .
و بايد بدانى كه خداوند هم اعمال تو را مقبول درگاهش قرار نخواهد داد؛
مگر آن كه ابراهيم جمّال از تو راضى و خوشنود گردد.
علىّ بن يقطين به غلام گفت : به مولايم بگو: در اين موقعيّت چگونه
ابراهيم را پيدا كنم ؟
من در شهر مدينه هستم و او در شهر كوفه مى باشد.
و حضرت فرمود: هنگامى كه شب فرا رسيد، بدون آن كه كسى مطّلع شود، تنها
به قبرستان بقيع برو، آن جا شترى آماده است ، سوار آن شو و به كوفه
برو.
علىّ بن يقطين طبق فرمان حضرت ، شبانه وارد قبرستان بقيع شد و سوار بر
شتر گرديد و عازم كوفه شد؛ و در يك لحظه با طىّالا رض به شهر كوفه رسيد
و خود را جلوى درب منزل ابراهيم جمّال ديد، پس درب منزل را كوبيد و گفت
، من علىّ بن يقطين هستم .
ابراهيم جمّال از درون خانه گفت : علىّ بن يقطين را با من چه كار است ؟
و براى چه اين جا آمده است ؟!
علىّ بن يقطين پاسخ داد: موضوع بسيار مهمّ است ، و آن قدر اصرار ورزيد
تا آن كه ابراهيم آمد و درب منزل را گشود و علىّ، وارد منزل شد.
همين كه علىّ بن يقطين وارد منزل ابراهيم گشت ، اظهار داشت : امام و
مولايم ، حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام از ملاقات با من خوددارى
نمود؛ مگر آن كه تو از من راضى شوى و مرا مورد عفو و بخشش خود قرار
بدهى .
ابراهيم ساربان گفت : خداوند از تو راضى باشد، علىّ پاسخ داد: رضايت
خداوند نيز در خوشنودى تو است ، و سپس افزود:
اگر تو از من ناراحت نيستى و مى خواهى خوشحال برگردم ، بايد پاى خود را
بر صورت من بگذارى .
و با اصرار فراوان ابراهيم تقاضاى او را پذيرفت ؛ و آن گاه علىّ روى
زمين خوابيد و ابراهيم پاى خود را روى صورت او گذاشت ؛ سپس جانب ديگر
صورتش بر خاك نهاد و گفت : طرف ديگر صورتم را نيز پايمال كن .
و چون ابراهيم پاى خود را بر صورت علىّ بن يقطين نهاد، علىّ به طور
مكرّر مى گفت : خدايا، تو شاهد و گواه باش .
پس از آن ، از حضور ابراهيم خداحافظى نمود و چون به مدينه رسيد و جلوى
منزل امام موسى كاظم عليه السلام آمد، حضرت او را پذيرفت و به درون
منزل راه يافت .(39)
راهنمائى شخصيّتى مسافر و آگاه
مورّخين شيعه و سنّى در كتاب هاى خود حكايت كرده اند:
شقيق بلخى در سال 149 به قصد حجّ خانه خدا، عازم مكّه معظّمه گرديد،
هنگامى كه به قادسيّه رسيد جوانى را ديد كه تنها و بدون همراه به سوى
مكّه رهسپار است ؛ ولى او را نشناخت .
شقيق گويد: با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيّه است ، كه از مردم
كناره گيرى كرده تا او را نشناسند، من وظيفه خود مى دانم كه او را
هدايت و راهنمائى كنم .
همين كه نزديك آن جوان رفتم ، بدون اين كه با او سخنى گفته باشم ، مرا
مورد خطاب قرار داد و اظهار نمود:
اى شقيق ! خداوند در قرآن فرموده است : اجتنبوا كثيرا من الظّنّ إ نّ
بعض الظنّ إ ثم
(40).
يعنى : از گمان بد نسبت به يكديگر دورى نمائيد، كه بعضى از گمان ها،
گناه محسوب مى شود.
و سپس از چشم من ناپديد شد و ديگر او را نديدم تا آن كه به محلّ قاصبه
رسيدم ؛ و دوباره چشمم بر آن جوان افتاد، در حالى كه مشغول نماز بود؛ و
مشاهده كردم كه تمام اعضاء بدنش از خوف الهى مى لرزيد و قطرات اشك از
چشمانش سرازير بود.
نزد او رفتم تا از افكار خود عذرخواهى كنم ، چون نمازش پايان يافت و
قبل از آن كه من حرفى بزنم ، اين آيه شريفه قرآن را تلاوت نمود: و إ
نّى لغفّار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمّ اهتدى
(41).
يعنى : همانا من آمرزنده ام آن كسانى را كه واقعا پشيمان شده و توبه
كرده باشند و كردار ناپسندشان را با اعمال نيك جبران نمايند.
بعد از آن ، حضرت برخاست و به راه خود ادامه داد و رفت ، تا آن كه بار
ديگر در محلّى به نام زماله ، او را كنار چاهى ديدم كه مى خواست با
طناب و دلو آب بكشد؛ ولى دلو داخل چاه افتاد.
پس دست دعا به سوى آسمان بلند نمود، ناگاه ديدم آب چاه بالا آمد تا
جائى كه با دست آب برداشت و وضوء گرفت و چهار ركعت نماز به جاى آورد؛ و
سپس مشتى از ريگ هاى كنار چاه را برداشت و درون چاه ريخت و قدرى از آن
آب آشاميد.
جلو رفتم و گفتم : قدرى از آنچه خداوند به شما روزى داده است به من هم
عنايت فرما؟
اظهار داشت : اى شقيق ! نعمت هاى خداوند متعال در تمام حالات در اختيار
ما بوده و خواهد بود، سعى كن هميشه نسبت به پروردگارت خوش بين و با
معرفت باشى .
شقيق بلخى افزود: بعد از آن ، مقدارى از آن ها را به من عطا نمود؛ و
چون تناول كردم همچون آرد و شكر بسيار لذيذ و گوارا بود كه تاكنون به
آن گوارائى و خوشبوئى نديده بودم و تا مدّتى احساس گرسنگى و تشنگى
نكردم .
بعد از آن ، ديگر آن شخصيّت عظيم القدر را نديدم تا به مكّه مكرّمه
رسيدم و او را در جمع عدّه اى از دوستان و اصحابش مشاهده كردم ، پس نزد
بعضى از اشخاص كه احتمالاً از دوستان او بود، رفتم و پرسيدم كه اين
جوان كيست ؟
پاسخ داد: ابو ابراهيم ، عالم آل محمّد صلوات اللّه عليهم است .
گفتم : ابو ابراهيم چه كسى است ؟
جواب داد: او حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى باشد.(42)
خبر از مرگ برادر جندب و اموال نزد همسرش
يكى از اصحاب و راويان حديث ، به نام علىّ فرزند ابوحمزه ثمالى
حكايت نمايد:
روزى در خدمت حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام نشسته بودم ،
كه شخصى از اهالى شهررى ، به نام جندب وارد شد و پس از سلام در گوشه اى
روبروى حضرت نشست .
امام عليه السلام پس از جواب سلام و احوال پرسى فرمود: برادرت در چه
وضعيّتى است ؟
جندب در پاسخ گفت : الحمدللّه ، در حال صحّت و سلامتى بود و به شما
سلام رسانيد.
حضرت اظهار نمود: خداوند به تو صبر عنايت كند، برادرت از دنيا رفته است
.
عرض كردم : اى سرورم ! من فداى شما گردم ، سيزده روز پيش نامه برادرم
به دستم رسيد؛ و او صحيح و سالم بود.
حضرت فرمود: بلى ، مى دانم ؛ لكن او دو روز بعد از فرستادن نامه فوت
كرد و قبل از آن كه بميرد، به همسرش وصيّت نمود و اموالى را تحويل او
داد كه هر وقت بازگشتى آن اموال را تحويل تو دهد.
پس مواظب باش ، هنگامى كه به منزل خود بازگشتى ، با زن برادرت با
مهربانى و عطوفت برخورد كن ؛ و نسبت به او اظهار علاقه نما، تا آن
اموال را تحويل تو دهد.
فرزند ابوحمزه ثمالى گويد: بعد از گذشت دو سال كه جندب دو مرتبه به
مدينه طيّبه جهت عزيمت به مكّه معظّمه آمده بود، جريان غيب گوئى امام
موسى بن جعفر عليهما السلام را جويا شدم كه تا چه اندازه اى واقعيّت و
صحّت داشت ؟
در پاسخ اظهار داشت : سوگند به خدا! تمامى آنچه را كه مولا و سرورم ،
مطرح فرموده بود، صحّت داشت و هيچ خلافى و نقصى در آن نبود.
(43)