فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۱۷ -


پرسيد: بيم دهنده اى كه - نه جن بود و نه انس - و اهل خود را هشدار داد كه بود؟(354)
فرمود: مورچه (در عهد سليمان (عليه السلام)).
پرسيد: اولين كسى كه فرمان ختنه داد كه بود؟(355)
فرمود: ابراهيم (عليه السلام).
پرسيد: اولين زنى كه ختنه شد كه بود؟(356)
فرمود: هاجر مادر اسماعيل كه ساره او را ختنه كرد تا از سوگند خود بيرون شود.
پرسيد: اولين زنى كه دامان خود را كشيد كه بود؟(357)
فرمود: هاجر چون از ساره گريخت .
پرسيد: اولين مردى كه دامان خود را كشيد كه بود؟(358)
فرمود: قارون .
پرسيد: اولين كسى كه كفش پوشيد كه بود؟(359)
فرمود: ابراهيم (عليه السلام).
پرسيد: بهترين پيوند خويشى از آنكه بود؟(360)
فرمود: يوسف (عليه السلام) كه صديق خداست ، فرزند يعقوب (عليه السلام) كه بنده خداست فرزند اسحاق (عليه السلام) كه ذبيح خداست ، فرزند ابراهيم (عليه السلام) كه خليل خداست .
پرسيد: آن شش پيامبرى كه دو نام دارند كيانند؟(361)
فرمود: يوشع بن نون كه ذوالكفل است ، يعقوب كه اسرائيل است ، خضر كه حليقا است ، يونس كه ذوالنون است ، عيسى كه مسيح است و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه احمد است .
پرسيد: آنكه گوشت و خون ندارد ولى نفس مى كشد؟(362)
فرمود: صبح است وقتى كه دم زند.
پرسيد: آن پنج پيامبرى كه به عربى سخن مى گفتند كيانند؟(363)
فرمود: هود، شعيب ، صالح ، اسماعيل و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم).
((سپس آن مرد نشست و شخص سومى (برخاسته ) او را سؤ ال و خسته كرد)).(364) عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! در اين فرموده خداى سبحان : ((آن روز كه (از وحشت و هولناكى ) هر كسى از برادر خود، مادر و پدر خود، همسر و فرزندان خود مى گريزد. در آن روز هر كسى چنان گرفتار كار خود است كه به هيچكس نتواند پرداخت ))(365) اين فراريان كيانند؟
فرمود: قابيل از (برادر خود) هابيل ، موسى (عليه السلام) از مادر خود، ابراهيم (عليه السلام) از پدر خود (پدر به معنى سرپرست )، لوط از همسر خود و نوح از فرزند خود - كنعان - مى گريزد.
پرسيد: اولين كسى كه ناگهان مرد كه بود؟(366)
فرمود: داود (عليه السلام) كه در روز چهارشنبه بر منبر درگذشت .
پرسيد: آن چهار چيز كه از چهار چيز ديگر سير نشوند كدامند؟(367)
فرمود: زمين از باران ، ماده از نر، چشم از نگاه و دانشمند از دانش .
پرسيد: اولين كسى كه بر دينار و درهم ها سكه زد كه بود؟(368)
فرمود: نمرود بن كنعان ، پس از نوح .
پرسيد: اولين كس كه كردار زشت قوم لوط را كرد كه بود؟(369)
فرمود: ابليس كه لواط داد.
پرسيد: بغبغوى افسونگر كبوتر چه معنى دارد؟(370)
فرمود: به ساز نوازان ، آوازه خوانان زن ، فلوت دمان و تار زنان نفرين مى كند.
پرسيد: كنيه براق چيست ؟(371)
فرمود: ابوهلال .
پرسيد: چرا تبع پادشاه را تبع گويند؟(372)
فرمود: چون او غلام نويسنده اى بود كه براى پادشاه پيش از خود مى نوشت ، هرگاه مى نوشت با ((بنام خداوندى كه بامداد و نسيم را آفريد)) آغاز مى كرد، پادشاه به او گفت : بنام فرشته رعد آغاز كن ، او گفت : من جز با نام خداوند آغاز نمى كنم ، سپس خواسته تو را از پى مى آورم . خداى سبحان كار او را ستود و سلطنت آن پادشاه را به او بخشيده همه مردم پيرو او گشتند از اينرو او را ((تبع )) گويند.
پرسيد: چرا دم بز بالا و شرمگاهش پيداست ؟(373)
فرمود: چون نوح خواست بز را داخل كشتى كند، سرپيچيد. از اين رو آن را پيش برده دمش شكست ولى گوسفند كه پوشيده شرمگاه است از آن روست كه خود پيش آمده داخل كشتى شد پس نوح دست خود را بر دمش ‍ كشيد شرمگاهش با دمبه پوشيده شد.
پرسيد: بهشتيان با كدام زبان سخن مى گويند؟(374)
فرمود: عربى .
پرسيد: دوزخيان با كدام زبان ؟(375)
فرمود: گبرى .
پرسيد: خوابيدن چندگونه است ؟(376)
فرمود: چهارگونه : پيامبران طاقباز مى خوابند و ديدگانشان نيارميده وحى پروردگار را انتظار كشند، مؤ منان بر پهلوى راست و رو به قلبه مى خوابند، پادشاهان و شاهزادگان بر پهلوى چپ مى خوابند تا از آنچه مى خورند لذت برند و ابليس و يارانش و نيز هر ديوانه و بيمارى رو بر زمين مى خوابند.
((آن مرد نشست و مرد ديگرى برخاسته عرض كرد)):(377) اى اميرمؤ منان ! آن چهار شنبه كه شوم و سنگين است كدام است ؟
فرمود: آخرين چهارشنبه هر ماه كه در محاق است . در آن روز قابيل برادر خود هابيل را كشت در آن روز ابراهيم را در منجنيق نهاده به آتش افكندند. در آن روز خدا فرعون را غرق كرد. در آن روز خداى سبحان ديار قوم لوط را زير و رو كرد، در آن روز خداى سبحان باد تند عذاب را بر قوم عاد فرستاد چون خاكستر سياه شدند، در آن روز خداى سبحان پشه را بر نمرود مسلط كرد، در آن روز فرعون در جستجوى موسى (عليه السلام) بر آمد تا او را بكشد و در آن روز سقف بر آنان فرود آمد، در آن روز فرعون دستور داد تا پسر بچه ها را سر ببرند، در آن روز بيت المقدس ويران شد، در آن روز مسجد سليمان بن داود در استخر از ناحيه فارس آتش گرفت ، در آن روز يحيى بن زكريا كشته شد، در آن روز نخستين عذاب بر فرعونيان سايه افكند، در آن روز خداى سبحان قارون را به كام زمين فرو برد، در آن روز ايوب زن و فرزند و مال خود را از دست داد، در آن روز يوسف زندانى شد، در آن روز خداى سبحان فرمود: ((ما آنان (كه در قتل صالح حيله و مكر كردند) همه را هلاك كرديم ))(378) و در آن روز صيحه آسمانى آنان را گرفت ، در آن روز ناقه را پى كردند و در آن روز سنگباران عذاب شدند، در آن روز سر مبارك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شكافت و دندان پيشين او شكست و در آن روز غولها تابوت را گرفتند.
پرسيد: هر روزى چگونه و چه كارى در آن رواست ؟(379)
فرمود: روز شنبه روز مكر و خدعه است ، روز يكشنبه روز كاشت و ساختمان است ، روز دوشنبه روز جنگ و خون است ، روز سه شنبه روز سفر و جستجو است ، روز چهارشنبه روز شوم است كه مردم در آن فال بد زنند، روز پنجشنبه روز ورود بر فرمانروايان و روا كردن نيازهاست و روز جمعه روز خواستگارى و ازدواج است .

چون فجر جمعه بيست و يكم ماه مبارك رمضان چهلم هجرى طلوع كرد، امام حسن (عليه السلام) كه (تازه ) از دفن اميرمؤ منان (عليه السلام) برگشته بود، نماز صبح را در مسجد كوفه با مردم گزارد. سپس خطبه اى بلند ايراد كرده فرمود: امشب كسى از دنيا رفت كه در هيچ كار خيرى پيشينيان از او جلوتر نبودند و پسينيان نيز به او نرسند، او در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) (با دشمنان خدا) جهاد مى كرد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را با تمام وجود خود حفظ مى كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را پرچم به دست روانه (ميدان نبرد) مى كرد، پس جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او قرار مى گرفت تا خدا پيروزش نمى كرد برنمى گشت . او در چنين شبى كه عيسى (عليه السلام) عروج كرد از دنيا رفت ، در چنين شبى كه يوشع بن نون وصى موسى (عليه السلام) رحلت كرد از دنيا رفت ، در حالى كه جز هفت صد درهم - كه در بخششهايش ‍ مانده بود و مى خواست با آن براى خاندانش خادمى بخرد - هيچ طلا و نقره اى از خود به جا نگذاشت .
پس امام حسن (عليه السلام) از گريه گلوگير شد؟ گريست و مردم نيز گريستند، سپس فرمود: هان اى مردم ! هر كه مرا مى شناسد كه شناخته است و هر كه نمى شناسد بشناسد من حسن فرزند محمدم . منم فرزند آن (پيامبر) بشارت دهنده و هشدار دهنده ، منم فرزند كسى - كه به امر خدا - (مردم را) به خدا فرا خواند، منم فرزند آن چراغ تابان هدايت ، منم از خاندانى كه خدا پليدى (شرك ) را از آنان زدود و پاكى شان بخشيد. از خاندانى كه خدا در كتاب آسمانى خود مودت آنان را فرض كرده ، فرمود: ((و هر كه كار نيكو انجام دهد ما بر نيكوئيش بيفزاييم كه خدا بسيار آمرزنده پرسپاس ‍ است )).(380) كار نيكو كردن همان مودت ما خاندان رسالت است .
ابومخنف در رجال خود آورده است : سپس ابن عباس كه رو به روى امام حسن (عليه السلام) (نشسته ) بود برخاسته مردم را به بيعت با او فرا خواند. مردم پذيرفته گفتند: او چقدر نزد ما محبوب و سزاوارتر به خلافت است ! پس با او بيعت كردند.
امام حسن (عليه السلام) جز علم و تقوا و اخلاق حميده چيزى از پدر خود به ارث نبرد.

ميراث اميرمؤ منان (عليه السلام)
135 - 1- شيخ حر عاملى روايت كرده است : چون على (عليه السلام) از دنيا رفت ، محمد حنفيه نزد برادران خود (امام ) حسن و حسين (عليهما السلام ) آمده عرض كرد: ميراث پدرى مرا بدهيد. فرمودند: ((تو كه مى دانى پدر شما هيچ طلا و نقره اى از خود به جا نگذاشت )).(381)
عرض كرد: اين را مى دانم . منم ميراث مال نمى خواهم ، ميراث علم مى خواهم .
آبان بن عثمان از كسى كه اين روايت را از امام صادق (عليه السلام) براى او نقل كرده حديث كند كه فرمود: امام حسن و امام حسين (عليهما السلام ) صحيفه اى به او دادند كه در آن حوادث آينده دولت بنى عباس آمده بود. اگر او را به بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد.
136 - 2- صفار قمى با سند خود، از ابوحمزه ثمالى ، از امام سجاد (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: محمد حنفيه نزد حسين بن على (عليه السلام) آمد و عرض كرد: ميراث پدرى مرا عطا فرما.
فرمود: ((پدر جز هفت صد درهم كه از بخششهايش فزون آمده است چيزى جا نگذاشت )).(382)
عرض كرد: مردم مى پندارند (كه او از خود ميراثى گذاشت ) و مى آيند و از من مى پرسند من به ناچار بايستى به آنان پاسخ دهم .
و عرض كرد: اكنون از علم پدرم عطايى فرما. امام حسين (عليه السلام) (برايش ) آرزوى خير كرد، پس رفته برگى آورد كه كمتر از يك وجب يا بزرگتر از چهار انگشت بود. در آن دانش رستنى ها و نظائر آن بود.

سخن امام حسين (عليه السلام) در صلح امام حسن (عليه السلام)
137 - 3- ابن اعثم گويد: امام حسن بزرگان اصحاب خود را فرا خوانده فرمود: اى عراقيان ! من با شما چه كنم ؟ اين نامه قيس بن سعد است كه مى گويد: بزرگان شما به معاويه پيوسته اند. هان ! به خدا سوگند اين از شما دور نيست ، شما بوديد كه در روز صفين پدرم را بر پذيرش حكمين ناگزير ساختيد. چون به شما گوش داده (به ناچار) داورى را پذيرفت ، به مخالفت برخاستيد. بار ديگر شما را به نبرد معاويه فرا خواند، سستى كرديد. سپس به كرامت خداوندى پيوست . آنگاه سر به راه و بى اكراه با من بيعت كرديد. من نيز از پى بيعت شما شدم و براى سركوب معاويه بيرون آمدم و خدا مى داند كه در اين مهم چه نيتى داشتم . پس از شما سر زد آنچه اكنون هست . اى عراقيان ! ديگر مرا بس است . مرا در دينم فريب ندهيد، حال من (نيز) اين فرمانروايى را به معاويه مى سپارم .
امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: ((برادرم ! خدا نكند كه چنين كنى ))!(383)
فرمود: به خدا سوگند چنين كنم كه آن را به معاويه واگذارم .(384)
و چون خبر شهادت اميرمؤ منان (عليه السلام) و نيز بيعت مردم با امام حسن (عليه السلام) به معاويه رسيد، مزدوران خود را به شهرها فرستاده و عليه امام حسن (عليه السلام) دسيسه راه انداخت تا حكومتش را به آشوب كشد. امام حسن (عليه السلام) پيرامون حقانيت خلافتش با او احتجاج كرده ميان آنان مكاتباتى رخ داد كه معاويه نپذيرفت تا آنجا كه خبر رسيد معاويه رهسپار عراق شده است . امام حسن (عليه السلام) آهنگ مقابله با او را كرده مردم را به پيكار او ترغيب فرمود. مردم (سستى كرده ) زير بار نرفتند و (حتى ) مخفيانه فرمانبرى از معاويه را براى معاويه نوشته او را تحريك كردند تا با شتاب به سوى آنان رهسپار شود و ملتزم شدند چون سپاهيانش ‍ به نزديكى آنان رسيد امام حسن (عليه السلام) را (دستگير كرده ) به او تسليم كنند يا او را بكشند. و اين خبر به امام حسن (عليه السلام) رسيد، پس امام حسن (عليه السلام) اصحابش را دعوت كرد و خطبه اى براى آنان ايراد كرد.
138 - 4- ابن شهر آشوب روايت كند: امام حسين (عليه السلام) گريان نزد برادر خود (امام حسن (عليه السلام)) شده خندان بيرون آمد. ياران گفتند: اين چيست (كه از تو مى بينيم )؟! فرمود ((شگفت از من كه بر امام وارد شدم تا او را آگاه كنم ! عرض كردم : چه چيز تو را وا داشت تا خلافت را به معاويه واگذارى ))؟!(385)
فرمود: همان كه در گذشته پدرت (اميرمؤ منان (عليه السلام)) را وا داشت .
(يعنى : در برابر اقدام امام (عليه السلام) نبايد چون و چرا كرد، او بهتر مى داند كه چه كند).
و نيز روايت كند: معاويه از امام حسين (عليه السلام) خواست تا (با او) بيعت كند، امام حسن (عليه السلام) فرمود: اى معاويه ! حسين را مجبور نكن او هرگز بيعت نكند، مگر آنكه كشته شود و هرگز كشته نشود مگر آن كه خاندانش كشته شوند و خاندانش كشته نشوند مگر آنكه شاميان كشته شوند!
139 - 5- كسى با سند خود، از فضيل غلام محمد بن راشد نقل كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم فرمود: معاويه به حسن بن على (عليه السلام) نامه نوشته او و حسين (عليه السلام) و ياران على (عليه السلام) را به شام فرا خواند، همه از جمله قيس بن سعد بن عباده انصارى - به شام آمدند. معاويه آنان را اذن ورود داده سخنوران را براى آنان آماده كرد. پس گفت : اى حسن (عليه السلام)! برخيز و بيعت كن او برخاست و چنين كرد، سپس گفت : اى حسين (عليه السلام )! برخيز و بيعت كن ، او نيز برخاست و چنين كرد. سپس گفت : اى قيس تو نيز برخيز و چنين كن او (برخاسته ) متوجه امام حسين (عليه السلام ) شد تا او چه فرمان دهد. پس حسين (عليه السلام) فرمود: ((اى قيس ! او، يعنى (امام ) حسن (عليه السلام) امام من است .))(386)
140 - 6- بلاذرى روايت كند: حجر بن عدى نخستين كس بود كه در صلح امام حسن (عليه السلام) زبان به سرزنش گشود. پيش از آنكه از كوفه بيرون رود به امام (عليه السلام) گفت : ما از عدالت بيرون شده در ظلم وارد شديم و حقى را كه بر آن بوديم رها كرده ، در باطل كه ناسزايش ‍ مى گفتيم در آمديم ، و فرومايگى به ما داده شد و ما به خوارى راضى شديم . (در اين رويارويى ) آنان چيزى مى خواستند و ما چيزى . سرانجام آنان با آنچه دوست داشتند شادمان برگشتند و ما به آنچه نمى خواستيم مجبور شديم !!
امام (عليه السلام) به او فرمود: اى حجر! همه مردم آنچه را تو مى خواهى نمى خواهند، من آنان را آزمودم ، اگر آنان در همت و روشن بينى چون تو بودند من اقدام مى كردم .
پس حجر نزد امام حسين (عليه السلام) آمده عرض كرد: اى ابا عبدالله ! آيا عزت را با ذلت معامله كرده ايد؟! آيا كم را پذيرفته فراوان را رها كرده ايد؟! فقط امروز (امام خود را رها كرده ) از من پيروى نما و (سپس ) همه روزگاران نافرمانيم كن !! نظر (امام ) حسن (عليه السلام) را رها كن و پيروان خود را گردآور، سپس قيس بن سعد بن عباده را فرا خوان ، او را در (بسيج ) مردم گسيل دار، و من نيز همراه سواران خود (به سوى معاويه آنچنان ) بيرون شوم كه پسر هند (معاويه ) متوجه نشود مگر وقتى كه ما در سپاهيانش بوده با او درگير شويم تا خدا ميان ما و او داورى كند كه او بهترين داوران است ، آنان اكنون فريفته (صلح )اند.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((ما بيعت كرديم (و آتش بس را پذيرفتيم ) و ديگر به آنچه تو مى گويى راهى نيست )).(387)
141 - 7- در روايتى آمده كه : امام حسين (عليه السلام) به برادر خود امام حسن (عليه السلام) رو كرده ، عرض كرد: ((به خدا سوگند اگر خلايق جمع مى شدند تا نگذارند آنچه شد، بشود نمى توانستند. من اين صلح را نمى خواستم ولى دوست نداشتم تو را ناراحت كنم ، تو برادر و نيمه وجود منى )).(388)
142 - 8- در روايتى ديگر آمده است : چون صلح رخ داد جندب بن عبدالله ازدى ، مسيب ابن نجبه فزارى ، سليمان بن صرد خزاعى و سعيد بن عبدالله حنفى بر (امام ) حسين (عليه السلام) - كه در قصر كوفه ايستاده بود و غلامان خود را فرمان مى داد تا اسباب و لوازم را بردارند - وارد شده سلام كردند. حضرت (عليه السلام) چون افسردگى و بدحالى آنان را ديد فرمود: ((امر خدا اندازه اى معين دارد. امر خدا شدنى است ))(389) (و از آن مفرى نيست ) و از ناخشنودى خود نسبت به صلح ياد كرده فرمود: ((براى من مرگ گوارا بود نه صلح ، ولى برادرم مرا به آن فرا خوانده سوگند داد. من نيز پذيرفتم در حالى كه گويى بينى من با تيغ قطع شده ، قلبم با كارد تكه تكه مى شود. خداى سبحان فرموده است ))(390): ((بسيار چيزها ناپسند شماست و حال آنكه خدا در آن خير بسيار (براى شما) مقدر فرموده است ))(391). و نيز فرموده است : ((چه بسا چيزى را ناگوار شماريد، حال آنكه در آن خير (و صلاح ) شماست و چه بسا چيزى را كه دوست داريد، حال آنكه در آن شر (و فساد) شماست و خداوند مى داند و شما نمى دانيد))(392). جندب عرض كرد: بخدا سوگند ما را (غمى ) نيست جز آنكه شما با هم شويد كاستى را بپذيريد اما ما تحقيقا آگاهيم كه اين گروه (معاويه و يارانش ) به زودى با تمام توان خود (يارى و) مودت ما را مى طلبند، ولى به خدا پناه مى بريم كه اين ستمگران را ياور شويم و تبهكاران را پشتيبان در حالى كه ما پيرو شماييم و دشمن آنان .
سليمان بن صرد عرض كرد: سخن جندب سخن همه ماست .
امام فرمود: ((خدا شما را رحمت كناد! راست گفتيد و نيكى كرديد))(393).
سليمان و سعيد به حضرت (عليه السلام) پيشنهاد كردند از صلح برگردد. فرمود: ((اين نمى شود و به صلاح نيست ))(394).
عرض كردند: پس چه زمانى (از كوفه ) حركت مى كنيد؟
فرمود: ((اگر خدا بخواهد، فردا))(395).
چون حضرت (عليه السلام) به راه افتاد، آنان نيز با او بيرون شدند و چون از دير هند گذشتند (امام ) حسين (عليه السلام) به كوفه نگريسته به اشعار زميل بن ابير تمثل جسته فرمود:
((من از روى خشم (و نارضايى ) از ديار مردمانى كه مدافع حريم من و شرافتم بودند جدا نشدم ، لكن آنچه مقدر گشته بود مى بايست رخ مى داد هر تيزبين (هوشمندى ) آنچه را برايش مقدر است انتظار مى كشد))(396).
143 - 9- در روايتى آمده است : محمد بن بشر همدانى و سفيان بن ليلى همدانى نزد (امام ) حسن (عليه السلام) كه جمعى از شيعيان در محضرش بودند - آمدند. سفيان به همانگونه كه در عراق به او اظهار ادب مى كرد عرض كرد: سلام بر شما باد اى امير مؤ منان .
حضرت (عليه السلام) فرمود: پدرت به خير باد، بنشين . به خدا سوگند اگر با (قدرت ) كوهها و درختان به سوى معاويه رهسپار مى شديم ، جز آنچه مقدر شد رخ نمى داد.
سپس نزد (امام ) حسين (عليه السلام) آمدند. حضرت (عليه السلام) فرمود: ((تا اين مرد (معاويه ) زنده است بايد هر كس ملازم خانه خود باشد اگر او به هلاكت رسيد و شما زنده بوديد، اميدواريم خدا ما را برگزيده رشد (و صلاح ) ما را عطا فرمايد و ما را به خود وامگذارد ((به راستى خدا با كسانى است كه تقوا دارند و نيكوكارند)(397)))(398).
144 - 10- طبرى با سند خود از محمد بن يعلى نقل كرده كه گفت : در بيرون كوفه (امام ) حسين (عليه السلام) را - كه با (امام ) حسن (عليه السلام) قصد معاويه را داشتند - ديده ، عرض كردم : اى ابا عبدالله ! آيا رضا دادى ؟!
فرمود: ((كفى بر آمد و فرو نشست و شتابى (برق آسا) درخشيد (و گذشت ) و مصائب بى پوشش (فرو باريد) و زهرى تلخ (در كام ها ريخت ) و دو دشت هموار در كوفه و كربلاست كه به خدا سوگند سرور (حماسه آفرين ) آنان و قربانيانشان - در آن وقت كه گنجشكها در خوشه ها لانه گزيده اند - منم آنگاه كه اطراف كوهها (پست و) فروتن شوند، و تل هاى انبوه بيم ، نعره كشند، و (صلاح و) نيكويى از پهلوى خود (نيز) دريغ شود، و (اهداف توحيدى ) خانه خدا تعطيل شود و آتشگيره ها (ى فساد) انتشار يابد و دانه هاى حنظل چون خوراك در بشقابهاى پذيرايى كشيده شوند، وه ! چه گروههايى كه سرور آنان منم !! چه خوب چه خوب !! كجا و چگونه ؟! اگر بخواهى مى گويم كجا فرود مى آيم و كجا مقيم مى شوم ))(399).
عرض كردم : اى فرزند رسول خدا! چه مى فرمايى ؟
فرمود: ((مقام ميان آسمان و زمين است و نزولم آنگاه است كه شيعيان از اصلاب و پهلوهاى قوى فرود آيند، در برابر ستم سر فرود نيارند و (از پذيرش حق ) سر نتابند (اگر چه ) بندبندشان را از هم بگسلند تا با آنان ميراث بران و بر وارثان خاندان خود زنده شوند))(400)
145 - 11- و چون (امام ) حسن (عليه السلام) با معاويه صلح كرد و كار از كار گذشت ، شيعيان در برخورد با هم اظهار حسرت و پشيمانى از متاركه جنگ و پذيرش بيعت مى كردند.
چند نفرى نزد او آمده او را در صلح تخطئه نمود، نقض آن را پيشنهاد كردند.
حضرت (عليه السلام) نپذيرفت و پاسخ منفى داد. سپس نزد (امام ) حسين (عليه السلام) آمده او را در جريان پيشنهاد خود و پاسخ منفى (امام ) حسن (عليه السلام) قرار دادند. حضرت (عليه السلام) فرمود: ((صلحى رخ داد و بيعتى كه ناخوشايند من (نيز) بود واقع شد. اكنون تا اين مرد (معاويه ) زنده است (صبر كرده ) انتظار بريد، اگر مرد ما مى نگريم و شما (نيز) مى نگريد (كه چگونه ايد و چه خواهد شد؟)))(401) آنان برگشتند و هيچ چيز براى آنان و شيعيان محبوبتر از مرگ معاويه نبود تا عطاياى خود را برگيرند و آهنگ مقاصد خود كنند.

ايثار امام حسين (عليه السلام)
146 - 12 - 18- خوارزمى گويد: گفته شده كه (ميان ) حسنين (عليهما السلام ) جدايى شد. عده اى خواستند آنان را آشتى دهند. از (امام ) حسين (عليه السلام) خواستند تا او پيش افتد. فرمود: ((ابو محمد (يعنى امام حسن (عليه السلام)) از من بزرگتر است . رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود))(402) هيچ دو نفرى از هم جدا نمى شوند كه يكى اقدام به آشتى با ديگرى كند مگر آنكه درجه او بالاتر از ديگرى باشد ((و من دوست ندارم منزلتم از او برتر آيد))(403).
اين خبر را به (امام ) حسن (عليه السلام) دادند فرمود: حسين (عليه السلام) راست مى گويد، پس برخاسته (شتابان ) نزد او شد و بر او سلام كرد.
147 - 13- ابوالحسن مدائنى گويد: ميان حسنين (عليهما السلام ) سخنى رخ داد و از هم جدا شدند. چون سه روز گذشت (امام ) حسن (عليه السلام) خود را از ناپسندى دورى بيش از سه روز باز داشته ، نزد حسين (عليه السلام) - كه نشسته بود - آمد و مشتاقانه سر او را بوسيد. پس چون نشست حسين (عليه السلام) عرض كرد: ((آنچه مرا از پيش ‍ افتادن بازداشت ، اين بود كه تو از من به برترى شايسته ترى ، نخواستم در آنچه سزاوارترى با تو در افتم ))(404).
148 - 14- ابن شهر آشوب اين ماجرا را ميان (امام ) حسين (عليه السلام) و برادرش محمد حنفيه آورده و گفته است : صولى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه : ميان حسين (عليه السلام) و محمد حنفيه سخنى رخ داد. محمد حنفيه به (امام ) حسين (عليه السلام) نوشت : اما بعد، برادرم ! پدر من و تو (امير مؤ منان ) على است كه در اين هيچ يك بر ديگرى فضيلت نداريم ، ولى مادر تو فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و اگر همه زمين پر از طلا و از آن مادر من بود (و آن را انفاق مى كرد) به مادر تو نمى رسيد. چون نامه ام را خواندى پس به سوى من آى تا مرا راضى كنى كه تو به فضيلت شايسته ترى . سلام و رحمت بركات خدا بر تو باد.
پس (امام ) حسين (عليه السلام) چنين كرد و پس از آن مساءله اى ميانشان رخ نداد.
بيان : حسن و حسين (عليهما السلام ) هر دو امام معصوم اند بنابراين ، كشمكش و دورى از هم از (ساحت قدس ) آنان به دور است و ممكن است همه كشمكش ها كه در اين روايات است ميان حسنين (عليهما السلام ) و محمد بن حنفيه رخ داده باشد و چنانكه اين روايت اخير از امام صادق (عليه السلام) بر آن دلالت دارد كه اهل خانه به آنچه در خانه وجود دارد داناترند.