فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۲ -


آوردن آهو نوزاد خود را براى امام حسين (عليه السلام)
5 - 5- بحرانى گفته : در بعضى اخبار اين چنين آمده است : عربى باديه نشين خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده ، عرض ‍ كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نوزاد آهويى را صيد كرده آن را جهت هديه به فرزندان شما حسن و حسين خدمت شما آورده ام . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آن را پذيرفت و براى او دعاى خير نمود. در اين هنگام حسن كه نزد جد خود ايستاده بود خواهان بچه آهو شد، پيامبر آن را به او بخشيد، ساعتى نگذشته بود كه حسين آمد و بچه آهو را نزد برادرش كه با آن بازى مى كرد ديد. گفت : ((برادر جان اين نوزاد آهو را از كجا آورده اى ))!(14) حسن فرمود: جدم رسول خدا آن را به من داد. حسين شتابان خدمت جد خود آمده عرض كرد: ((پدربزرگ ! به برادرم بچه آهويى داده اى كه با آن بازى مى كند و به من نداده اى ))؟!(15) اين سخن را (با همان لحن شيرين كودكانه خود) پيوسته تكرار مى كرد. پيامبر ساكت بود، اما (گاهى ) او را آرامش داده با سخنانى نوازش مى فرمود، تا آنجا كه حسين خواست گريه كند.
در اين گير و دار، نزد درب مسجد سر و صدايى بلند شد. نگاه كرديم ديديم آهويى همراه نوزاد خود است و پشت سرش گرگى است كه آن را به سوى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى راند و با كنار بدن خود آنرا رانده تا خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد.
ماده آهو به سخن آمده با زبان فصيح عرض كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) من دو نوزاد داشتم كه يكى را صياد شكار كرده خدمت شما آورد، و آن ديگرى كه به او دلخوش بودم برايم ماند. داشتم آنرا شير مى دادم كه هاتفى صدا زد. اى آهو نوزاد خود را به سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ببر، بشتاب ، و آن را به او برسان ، زيرا حسين روبروى جد خود ايستاده و مى خواهد گريه كند، همه فرشتگان از عبادتگاههاى خود سر برافراشته اند، اگر حسين بگريد همه فرشتگان مقرب خدا مى گريند. و نيز شنيدم كه مى گفت : اى آهو پيش از آنكه اشك حسين بر گونه هايش روان شود خود را برسان ، اگر نبرى اين گرگ را بر تو چيره خواهم ساخت تا تو و نوزادت را بخورد. اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اكنون من اين نوزاد خود را خدمت شما آورده ام ، راه دورى را طى كرده ام تا شتابان خددمت شما برسم ، اكنون ((خدا)) و پروردگار را سپاس مى گويم كه (توانستم ) پيش از جارى شدن اشك بر گونه هاى حسين خدمت شما برسم .
در اين هنگام صداى تكبير و تهليل اصحاب بلند شد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) براى آن ماده آهو خير و بركت طلب كرد، و حسين نوزاد آهو را گرفته خدمت مادرش فاطمه زهرا (عليها السلام ) آورد و بسى شادمان گشت .

آمدن نورى از آسمان براى امام حسين (عليه السلام)
6 - 6- ابوهريره گفت : حسين بن على (عليه السلام) نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را بسيار دوست مى داشت او اظهار داشت ، ((پيش مادرم مى روم ))(16) - من هم (با خود) گفتم : همراه او مى روم - پس (ديدم ) نورى از آسمان آمد و حسين در پرتو آن راه رفت تا به منزل (مادر خود فاطمه زهرا (عليها السلام )) رسيد.

ميوه بهشتى
7 - 7- مرحوم مجلسى گويد: در بعضى از نوشته هاى اصحاب ما (اماميه ) ديدم كه به صورت مرسل از گروهى صحابه نقل شده كه گفته اند: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد منزل فاطمه زهراء (عليها السلام ) شد و فرمود: فاطمه ! پدرت امروز مهمان توست . فاطمه عرض كرد: پدرجان حسن و حسين از من خوردنى مى خواهند، چيزى نمى يابم و تا بخورند.
سپس پيامبر وارد شد و با على (عليه السلام) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام ) نشست ، فاطمه متحير بود نمى دانست چه كند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مدتى به آسمان نگاه كرد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اى محمد، خداى على اءعلى سلامت مى رساند و تو را به درود و اكرام خود ويژه داشته ، مى فرمايد: به على (عليه السلام ) و فاطمه (عليها السلام ) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) بگو از ميوه هاى بهشتى چه چيزى را دوست مى دارند؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى على اى فاطمه اى حسن و اى حسين پروردگار عزيز مى داند كه شما گرسنه ايد، از ميوه هاى بهشتى كدام را دوست داريد؟ آنان از روى شرم از پيامبر سكوت كرده ، چيزى نگفتند. پس حسين (عليه السلام) (سكوت را شكسته ) عرض ‍ كرد: ((با اجازه شما! باباجان اى امير مؤ منان ، و با اجازه شما! مادرجان اى بانوى زنان عالميان ، و با اجازه شما، برادرجان اى حسن نيكوكردار من (مى خواهم ) يكى از ميوه هاى بهشتى را برگزينم )).(17)
همگى فرمودند: حسين جان هر چه مى خواهى بگو كه ما به آنچه تو براى ما برگزينى خرسنديم ، حسين (عليه السلام) عرض كرد: ((اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم): به جبرئيل بگو: ما رطب تازه مى خواهيم )).(18)
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خدا اين را مى دانست سپس (رو به فاطمه نموده ) فرمود: فاطمه ! برخيز و وارد آن اتاق شو و هر چه در آن بود بياور، فاطمه (عليها السلام ) وارد شده ديد طبقى بلورين با روپوش سبز بهشتى - كه در آن رطب تازه است - با اينكه فصلش نبود در آنجا نهاده شده است . (آنرا برداشته نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: فاطمه جان ! اين از كجا آمد؟ فاطمه همان جواب مريم را (كه در قرآن مجيد آمده ) داد و عرض كرد: از جانب خداست ، ((همانا خدا هر كه را بخواهد بى حساب روزى مى دهد)).(19)
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) برخاست و آنرا گرفته پيش روى همه نهاد، سپس فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم ، آنگاه دانه اى خرما برداشته در دهان حسين (عليه السلام) نهاد و فرمود: ((نوش جان و گوارايت اى حسين )).
خرماى ديگرى برداشت و آنرا در دهان حسن (عليه السلام) نهاده فرمود: ((نوش جان و گوارايت اى حسن )) سومين خرما را برداشته در دهان فاطمه زهرا (عليها السلام ) نهاد و فرمود: ((نوش جان و گوارايت اى فاطمه زهرا (عليها السلام ))). سپس چهارمين خرما را برداشت و آنرا در دهان على (عليه السلام) نهاده فرمود: ((نوش جان و گوارايت اى على )). باز به على (عليه السلام) خرماى ديگرى داد و فرمود: ((نوش جان و گوارايت اى على )). سپس شتابان از جا برخاست ، بعد نشست . پس همگى از آن خرما خوردند همين كه دست كشيدند و سير شدند آن مائده آسمانى به آسمان برخاست (و ناپديد شد.)
فاطمه (عليها السلام ) عرض كرد: پدر جان امروز چيز عجيبى از شما ديدم ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى فاطمه ! خرمايى كه در دهان حسين نهادم و گفتم : ((گوارايت اى حسين )) از اين رو بود كه شنيدم ميكائيل و اسرافيل به او مى گويند: ((گوارايت اى حسين )) من نيز همچون آنان گفتم .
خرماى دوم را برداشته در دهان حسن (عليه السلام) نهادم ، شنيدم جبرئيل و ميكائيل به او مى گويند ((گوارايت اى حسن ))، من نيز مثل آنها گفتم .
خرماى سوم را كه برداشته در دهان تو - اى فاطمه - نهادم ، شنيدم حوريان بهشتى - در حالى كه شادمان ، از بلنداى عوالم بهشتى بر ما اشراف داشتند - به تو مى گويند: ((گوارايت باد، اى فاطه )) من نيز طبق آنان آنرا گفتم .
چون چهارمين خرما را برداشته در دهان على (عليه السلام) نهادم ، از جانب خداوند ندايى شنيدم كه مى گويد: ((نوش جان و گوارايت اى على )) من هم طبق نداى حق تعالى آن را گفتم . باز به على خرماى ديگرى دادم دوباره نداى حق را شنيدم كه مى گويد: ((نوش جان و گوارايت اى على )).
سپس بخاطر گرامى داشت حضرت پروردگار (شتابان ) برخاستم . پس ‍ شنيدم مى فرمايد: اى محمد! به عزت و جلالم سوگند اگر از هم اكنون تا روز قيامت ، دانه دانه خرما به على مى دادى ، من پيوسته به او مى گفتم : ((نوش ‍ جان و گوارايت اى على )).
8 - 8- عامر بن عبدالله از پدر خود از امام صادق (عليه السلام) از امام باقر (عليه السلام) از امام سجاد (عليه السلام) از امام حسين (عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود: ((با (برادرم امام ) حسن (عليه السلام) بر جد خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شديم در حاليكه جبرئيل در صورت دحيه كلبى نزد او بود - دحيه هرگاه از سفر شام (برگشته ) نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى آمد براى من و برادرم خرنوب (20) و نبق (21) و انجير مى آورد - ما جبرئيل را دحيه كلبى پنداشتيم (از اين رو كيسه او را كاوش كرديم زيرا) دحيه ما را آزاد مى گذاشت تا آستين (يا كيسه ) او را (از پى آن هدايا) بگرديم )).(22)
جبرئيل عرض كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اينان چه مى خواهند؟ فرمود آنان پنداشته اند كه تو دحيه كلبى هستى ، دحيه هرگاه از سفر شام آيد براى آنان نبق و انجير و خرنوب مى آورد.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((در اين هنگام جبرئيل دست خود را به فردوس برين بالا برده از آنجا نبق و خرنوب و گلابى و انار برداشته (براى ما آورد و) ما دامان خود را از آنها پر كرديم )).(23)
((سپس شادمان بيرون آمديم ، در بين راه با پدر خود امير مؤ منان على (عليه السلام) برخورد كرديم او نگاهش به ميوه هايى افتاد كه در دنيا همانند آنها را نديده بود. پس از هر كدام يك دانه برداشت و در حاليكه تناول مى فرمود بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شد.(24) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى اباالحسن (از اين ميوه ها) بخور و مازاد آن را به من بده ، زيرا آنها را هم اكنون جبرئيل (از بهشت ) آورد)).

لباس بهشتى
9 - 9- ابوعبدالله مفيد نيشابورى در كتاب امالى نقل كرده كه : امام رضا (عليه السلام) فرمود: حسن و حسين (عليهما السلام ) (در كودكى ، زمانى لباس آنچنانى نداشته ) برهنه بودند، عيد فرا رسيد. آن دو به مادر خود گفتند: ((بچه هاى مدينه لباس نو پوشيده اند مگر ما، چرا ما را لباس نو نمى پوشانى ))؟(25) فاطمه (عليها السلام ) فرمود: لباسهاى شما نزد خياط است ، هرگاه آورد به شما لباس نو مى پوشانم .
شب عيد دوباره همان سخن را به مادر خود گفتند. فاطمه (عليها السلام ) دلش براى آنان سوخت و گريست و همان پاسخ پيشين را داد. آنان هم سخن خود را تكرار كردند. چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت (و همه آرميدند)، شخصى در خانه را زد. فاطمه (عليها السلام ) پرسيد كيستى ؟ گفت : اى دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) من همان خياطم ، جامه ها را آورده ام . در را گشود، ديد مردى است كه با خود لباس عيد آورده است . فاطمه (عليها السلام ) فرمود: به خدا سوگند هيچ كس را شكوهمندتر از او نديده بودم . دستمال بسته اى را به فاطمه (عليها السلام ) سپرد و برگشت ، فاطمه (عليها السلام ) وارد اتاق شده دستمال را گشود و ديد دو پيراهن و دو روپوش بلند، دو شلوار، دو ردا، دو عمامه ، و دو جفت كفش ‍ مشكى پاشنه سرخ در آن است . حسن و حسين را بيدار كرد و آنها را به آنان پوشانيد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حالى كه آن دو لباس ‍ نو را به تن داشتند وارد شد، آنان را به آغوش گرفته بوسه زد، سپس از فاطمه (عليها السلام ) پرسيد: خياط را ديدى ؟ عرض كرد: بله ، خياط و لباسهايى را كه فرستاده بودى ديدم . فرمود: او خياط نبود او ((رضوان ))، گنجينه دار بهشت بود، فاطمه (عليها السلام ) پرسيد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از كجا خبردار شدى ؟ فرمود: به آسمان عروج نكرده بود كه نزد من آمد و خبر آن را به من داد.
10 - 10- علامه مجلسى گويد: جامه هاى اندام حسن و حسين (عليه السلام) كهنه بود و عيد نزديك ، آنان به مادر خود فاطمه زهرا (عليها السلام ) گفتند: ((مادر جان ! براى فرزندان فلان جامه هاى فاخر دوخته اند آيا براى عيد ما لباسى نمى دوزى ))؟(26)
فاطمه (عليها السلام ) فرمود: بخواست خدا براى شما دوخته خواهد شد چون عيد فرا رسيد، جبرئيل دو پيراهن از لباسهاى بهشتى براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيد: برادرم جبرئيل ! اين چيست ؟ جبرئيل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از گفتار حسن و حسين (عليهما السلام ) به مادر خود و وعده فاطمه كه : ((بخواست خدا براى شما دوخته خواهد شد)) آگاه كرد. سپس ‍ گفت : خداى متعال چون سخن فاطمه (عليها السلام ) را شنيد فرمود: ((نمى پسنديم كه سخن فاطمه را تكذيب كنيم )).
11 - 11- طريحى گويد: از برخى نيكان مورد اعتماد نقل شده كه : روز عيدى حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) به اتاق جدشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شده عرض كردند: ((پدر بزرگ امروز روز عيد است و كودكان عرب با لباسهاى رنگارنگ خود را آراسته و لباس نو پوشيده اند، ولى ما لباس نو نداريم . خدمت شما رسيده ايم تا عيدى خود را از شما بگيريم ، و هيچ چيز نمى خواهيم جز لباس نو كه بپوشيم )).(27)
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به حال آنان انديشيد و گريست ، در خانه لباسى كه مناسب آنان باشد نداشت و صلاح نديد كه آنان را رد كرده ، و آزرده خاطر كند، از اين رو به خداوند رو آورد و به حضرت پروردگار عرض ‍ كرد: ((خدايا! دل شكسته آنان و مادرشان را بهبود فرما)). در اين هنگام جبرئيل از آسمان فرود آمد در حاليكه دو لباس سفيد از جامه هاى بهشتى همراه داشت .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خوشحال شد و به حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) فرمود: اى دو سرور جوانان اهل بهشت ، جامه هاى خود را بگيريد كه خياط قدرت ازلى آنها را اندازه اندام شما دوخته و آماده از عالم غيب ، براى شما رسيده است .
حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) چون لباسها را سفيد ديدند عرض كردند: ((پدر بزرگ ! اين لباسها چگونه است با اينكه همه كودكان عرب لباسهاى رنگارنگ پوشيده اند))؟(28)
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مدتى در انديشه خاموش ماند، پس ‍ جبرئيل عرض كرد! اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) شاد و خوشحال باش كه رنگرز رنگ الهى اين مهم را سامان مى دهد و دل آن دو را به هر رنگى بخواهند شاد مى كند. اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! فرمان ده تا طشت و آفتابه اى بياورند.
چون طشت و آفتابه آماده شد جبرئيل عرض كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! من بر اين لباسها آب مى ريزم و شما با دست خود آنها را بمال ، به هر رنگى كه بخواهند رنگ مى شود. پس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جامه حسن را در طشت نهاد و جبرئيل بر آن آب مى ريخت . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رو به حسن كرد و فرمود: نور ديده ام ! مى خواهى لباست چه رنگى باشد؟ عرض كرد: سبز. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در آن آب لباس را با دست خود به هم ماليد، به قدرت الهى همچون زبرجد سبز، سبز نيكو شد. آن را از طشت بيرون آورده به حسن داد و او آن را پوشيد. سپس جامه حسين را در طشت نهاده جبرئيل شروع كرد آب بريزد، پيامبر به حسين كه پنج ساله بود رو كرد و فرمود: نور ديدگانم مى خواهى لباست چه رنگى باشد؟ عرض كرد: ((پدر بزرگ ! سرخ )).(29) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آن را در آن آب به هم ماليد و آن لباس همانند ياقوت سرخ ، سرخ رنگ شد. حسين آنرا پوشيد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شادمان گشت .
حسن و حسين خوشحال و شادان رو به مادر خود كردند، در اين هنگام جبرئيل از ديدن اين ماجرا (متاءثر شده ) گريست ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: برادرم ! در چنين روزى كه فرزندانم خوشحالند مى گريى و غمگينى ؟ تو را به خدا علت گريه خود را برايم بگو. جبرئيل عرض كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بدان كه انتخاب فرزندانت ، طبق اختلاف رنگ (سرنوشت نهايى آنان در اين دنيا) است حسن تو را ناچار زهر مى خورانند و بدن او از شدت مسموميت سبز رنگ خواهد شد. و حسين تو را مى كشند و سر مى برند و بدن او از خونش رنگين خواهد شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از شنيدن اين ماجرا گريست و بر اندوهش افزوده شد.

اطعام الهى
12 - 12- كلينى با سند خود، از امام باقر (عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود: روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به فاطمه (عليها السلام ) فرمود: فاطمه ! برخيز و آن كاسه بزرگ (بهشتى ) را بيرون بياور. فاطمه (عليها السلام ) برخاست و كاسه اى را بيرون آورد كه در آن تريد و استخوان گوشت دار لبريز بود. فاطمه (عليها السلام ) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) تا سيزده روز از آن غذا تناول مى كردند.
سپس ام ايمن ، حسين (عليه السلام) را كه مختصرى از آن غذا همراهش ‍ بود ديد. به او عرض كرد: اين را از كجا آورده اى ؟
فرمود: ((ما چندين روز است كه از اين غذا مى خوريم ))(30)، ام ايمن خدمت فاطمه (عليها السلام ) آمده عرض كرد: فاطمه ! اگر نزد ام ايمن چيزى باشد آن براى فاطمه (عليها السلام ) و فرزندان اوست ، و اگر نزد فاطمه چيزى باشد ام ايمن از آن بهره اى ندارد؟ پس فاطمه (عليها السلام ) از آن غذاى بهشتى براى ام ايمن آورد. همين كه ام ايمن از آن خورد آن كاسه بهشتى ناپديد شد.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به فاطمه (عليها السلام ) فرمود: اگر از آن به ام ايمن نخورانده بودى تو و فرزندانت تا قيام قيامت از آن تناول مى كرديد.
سپس امام باقر (عليه السلام) فرمود: اكنون آن كاسه نزد ما است كه قائم ما (عليه السلام) آن را در زمان ظهور خود بيرون مى آورد.

نشانه امامت
13 - 13- مرحوم مجلسى با سند خود از فريفين (شيعه و سنى ) نقل مى كند كه : سلمان فارسى و براء بن عازب از ام سليم نقل كرده اند كه گفت : من بانويى (باسواد) بودم كه تورات و انجيل را خوانده بودم ، از اين رو اوصياء پيامبران را مى شناختم و دوست داشتم كه وصى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را نيز بشناسم .
پس چون كاروان ما به مدينه رسيد، آنها را به قبيله خود پشت سر نهادم و خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيدم . عرض كردم : اى رسول خدا! هيچ پيامبرى نيست مگر آن كه دو جانشين دارد، يك جانشين پيش از او مى ميرد و جانشين ديگر پس از او مى ماند. جانشين موسى در حيات او هارون بود كه پيش از موسى از دنيا رفت . سپس وصى پس از مرگش يوشع بن نون بود، وصى عيسى در حياتش ((كالب ابن يوحنا)) بود كه پيش از عيسى از دنيا رفت و وصى پس از خودش شمعون صفا پسر عمه مريم بود و من در كتب آسمانى پيشين جستجو كرده ام و جز يك نفر كه وصى در حيات و ممات شما خواهد بود پيدا نكرده ام . اى رسول خدا - جانم به فدايت - بگو وصى شما كيست ؟
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: (بله ) من در حال زندگى و پس از مرگ خود فقط يك وصى دارم عرض كردم : او كيست ؟
فرمود: سنگريزه اى به من بده ، من سنگريزه اى از زمين برداشته به او دادم ، او آن را ميان كف دستان خود نهاد و به هم ماليد تا همچون آرد نرم شد، سپس آن را خمير كرده از آن ياقوت سرخ پديد آورد و با انگشتر خود آنرا مهر زد، نقش آن براى هر كه مى ديد آشكار شد، سپس آن را به من داد و فرمود: اى ام سليم ! هر كه تواند همانند اين كار انجام دهد او وصى من است ...اى ام سليم ! وصى من كسى است كه همچون من ، در تمام حالاتش ‍ به واسطه (قدرت خدادادى ) خودش از ديگران بى نياز باشد. ام سليم گويد: در اين هنگام به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نگريسته ديدم - در حاليكه او راست ايستاده بدون خم شدن به زمين و بدون آنكه با سر انگشتان پا خود را بالا بكشد - دست راست خود را به سقف و دست چپ خود را به زمين نهاده است .
او گويد: از محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيرون آمدم ، سلمان را ديدم كه از على (عليه السلام) با اينكه جوان بود - نگهبانى مى كند و به حريم خانه او پناه مى برد - نه خاندان و صحابى ديگر پيامبر - از اين رو پيش خود گفتم : اين سلمان (پير طريقت حق ) است كه پيش از من ملازم كتب آسمانى پيشين و جانشينان انبيا بوده و چيزهايى مى داند كه من نمى دانم ، باشد كه با هم ملازم (و برابر) باشيم .
بدين سبب خدمت على (عليه السلام) رسيده عرض كردم : آيا شما وصى محمدى ؟ فرمود: بلى چه مى خواهى عرض كردم : نشانه وصايت شما چيست ؟ فرمود: سنگريزه اى بياور، من سنگريزه اى از زمين برداشته به او دادم ، او آن را ميان كف دستان خود نهاد و به هم ماليد تا همچون آرد نرم شد، سپس آن را خمير كرده از آن ياقوت سرخ پديد آورد و با انگشتر خود آن را مهر زد، پس نقش آن براى هر كه مى ديد آشكار شد. سپس به سوى خانه خود راه افتاد، من نيز از پى او رفتم تا درباره آنچه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) انجام داد از او بپرسم ، در اين هنگام او خود به من رو نموده همان را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد، انجام داد. عرض ‍ كردم : اى ابا الحسن ! وصى تو كيست ؟ فرمود: هر كه همانند اين كار را انجام دهد.
ام سليم گويد: پس با حسن بن على (عليه السلام) برخورد كردم ، عرض ‍ كردم : آيا تو وصى پدر خويشى ؟ - و من از خردسالى او و پرسش خود در شگفت بودم . با اينكه از اوصاف آن دوازده امام كه سرور و برترينشان پدر آنان (على بن ابيطالب (عليه السلام)) بود آگاه بودم و به آن از كتب پيشينيان پى برده بودم - فرمود: بلكه من وصى پدرم هستم . عرض كردم : نشانه آن چيست ؟ فرمود: سنگريزه اى به من بده ، من سنگريزه اى برداشته به او دادم ، او آن را در ميان دستان خود نهاده همچون آرد نرم ساخت سپس آنرا خمير كرده از آن ياقوت سرخ پديد آورد، سپس مهر زده نقش آن آشكار گشت و آن را به من داد. به او عرض كردم : وصى شما كيست ؟ فرمود: كسى كه بتواند چنين كند در حالى كه ايستاده بود، دست راست خود را دراز كرد تا آنجا كه از بام هاى مدينه گذشت و دست چپ خود را پائين آورده آن را به زمين نهاد، بدون اينكه خم شود يا بالا رود. من پيش خود گفتم اكنون چه كسى وصى او را به من بنماياند؟
از نزد او بيرون آمدم . پس با حسين (عليه السلام) برخورد كردم . من از روى كتب آسمانى پيشين به ويژگيها و صفات او و نه نفر اوصياى از فرزندان او پى برده بودم ، جز اينكه او را به علت خردسالى با شكل ظاهريش ‍ نمى شناختم از اين رو به او كه كنار حياط مسجد (نشسته ) بود نزديك شده عرض كردم : سرورم شما كيستى ؟ فرمود: ((ام سليم ! من همانم كه تو در جستجوى اويى ، من وصى اوصيايم ، و پدر آن نه امام هدايت گر (پس از خود) من وصى بردارم حسن (عليه السلام)، و برادرم وصى پدرم على (عليه السلام)، و على (عليه السلام) وصى جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است )).(31)
از گفتار او تعجب نموده عرض كردم : نشانه وصايت شما چيست ؟ فرمود: ((سنگريزه اى بياور))،(32)