بخش چهاردهم: شهداى تغلبى
ضرغامة بن مالك تغلبى
همچون نامش شيرمردى دلاور و شيعه و از جمله كسانى بود كه با حضرت مسلم (عليه
السلام) بيعت كرد و زمانى كه مسلم تنها ماند، با سپاهيان ابن سعد از شهر خارج و سپس
به امام (عليه السلام) پيوست و در كنار آن حضرت جنگيد و پس از نماز ظهر در جنگ تن
به تن، به جمع خيل شهيدان در آمد، رضوان الله عليه.
كنانة بن عتيق تغلبى
(383)
وى، يكى از دليرمردان و نيايشگران و قاريان كوفه به شمار مى رفت. در كربلا
حضور امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و در ركاب آن حضرت به شهادت رسيد.
سروى گفته است: كنانه، در نخستين
(384) حمله به فيض شهادت نايل گشت و به گفته ديگران: در جنگ تن به
تنى كه در حد فاصل نخستين حمله و ظهر رخ داد، به درجه رفيع شهادت نايل شد.
قاسم بن زهير بن حارث تغلبى و
برادرانش كردوس و مُقسِط
اين سه بزرگوار از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از جمله كسانى بودند
كه در جنگ هاى حضرت در ركاب وى مبارزه كرده بودند. آنان در آغاز از همراهان
اميرالمؤمنين (عليه السلام)، سپس در شمار ياران امام حسن (عليه السلام) در آمدند و
در كوفه رحل اقامت گزيدند و در جنگ ها به ويژه صفين از آنان ياد شده است و زمانى كه
امام حسين (عليه السلام) به كربلا وارد شد، به سوى او رهسپار گشتند و شبانه خدمت آن
حضرت شرفياب شدند و در ركاب او به فيض شهادت نايل شدند. و به گفته سروى: اين
رادمردان در نخستين حمله به شهادت رسيدند.
بخش پانزدهم: شهداى جهنى
مجمّع بن زياد بن عمرو جهنى
وى، در منطقه جهنيه، اطراف مدينه مى زيست، هنگامى كه امام حسين (عليه
السلام) از آن سامان عبور كرد، در جمع ساير اعراب به امام (عليه السلام) پيوست و
زمانى كه آنان از پيرامون حضرت پراكنده شدند، در كنار آن بزرگوار ماند و به گفته
صاحب حدائق
(385) و ديگران: مجمّع در ركاب آن حضرت به فيض شهادت نايل آمد.
عبّاد بن مهاجر بن ابومهاجر جهنى
وى نيز از جمله كسانى بود كه از منطقه جهينه، به امام حسين (عليه السلام)
ملحق گرديد.
صاحب حدائق الوردية گفته است: او در ركاب امام حسين (عليه السلام) در كربلا به
شهادت رسيد، رضوان الله عليه.(386)
عقبة بن صلت جهنى
او از جمله كسانى بود كه امام حسين (عليه السلام) را از منطقه جهينه، همراهى
مى كرد و ملازم ركاب آن حضرت بود و با وجود پراكندگى مردم، امام را تنها نگذاشت.
صاحب حدائق مى گويد: عقبه، همراه امام حسين (عليه السلام) در كربلا به شهادت رسيد.(387)
بخش شانزدهم: شهداى تميمى
حر بن يزيد رياحى
وى، حر بن يزيد بن ناجية بن قعنب بن عتّاب [الردف](388)
بن هرمّى بن رياح بن يربوع بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم تميمى يربوعى
رياحى است.
حر از خاندانى بود كه در عصر جاهليت و در اسلام، انسان هايى شايسته به شمار مى
آمدند؛ زيرا جد او عتاب، در پايه اى بود كه پشت سر نعمان [پادشاه حيره] سوار مى شد
پس از درگذشت عتاب، دو فرزند به نام هاى ((قيس و قعنب))
از او به يادگار ماند.
قيس نيز پشت سر نعمان سوار مى شد، و شيبانى ها با وى درگير شدند، از اين رو جنگ
((طخفه)) رخ داد، حر پسر عموى اخوص،
زيد بن عمرو بن قيس بن عتاب صحابى شاعر، محسوب مى شد و در كوفه از رياست برخوردار
بود. ابن زياد وى را با يك هزار نيرو براى مقابله با امام حسين (عليه السلام) اعزام
كرد.
به گفته ابن نما: هنگامى كه ابن زياد، حر را به سوى حسين (عليه السلام) اعزام نمود
و حر از دارالاماره بيرون رفت، از پشت سر، ندايى شنيد كه: اى حر! به تو مژده بهشت
مى دهم. راوى گفت: حر به پشت سر نگاهى كرد ولى كسى را نيافت، با خوئد گفت: خدايا!
من كه درگير جنگ با حسينم، پس اين مژده چيست؟ او باور نمى كرد اهل بهشت باشد. زمانى
كه به امام حسين (عليه السلام) پيوست، ماجرا را با امام در ميان گذاشت.
حضرت فرمود: لقد اصبت اجرا و خيرا؛ ((تو
در حقيقت به پاداش، خير و سعادت دست يافته اى)).
ابومخنف از عبدالله بن سليم و مذرى بن مشمعل اسدى روايت كرده كه گفتند:
با حسين (عليه السلام) همراه بوديم، حضرت در منزل شراف، اتراق فرمود و به ياران
خويش دستور داد بيش از حد متعارف، تدارك آب ببينند، سپس بامدادان حركت كرد و تا
نيمروز راه پيمودند. ناگهان يكى از سپاهيان تكبير گفت. امام (عليه السلام) فرمود:
الله اكبر! لِمَ كَبّرتَ؟ ((خدا
بزرگتر از آن است كه وصف شود، چرا تكبير گفتى؟))
عرضه داشت: چشمم به درختان خرما افتاد. عبدالله و مذرى گفتند: ما در اين منطقه هرگز
درخت خرما نديده ايم.
امام (عليه السلام) فرمود: فما تريانه راءى؟
((به نظر شما او چه ديده است؟)).
عرض كرديم: احتمالا گردن هاى اسبان به نظرش آمده است.
حضرت فرمود: و انا و الله ارى ذلك؛ ((به
خدا! من نيز آن ها را مشاهده مى كنم)).
سپس فرمود: اما لنا ملجاء نجعله فى ظُهورنا و نستقبل القوم
من وجه واحد.
((آيا در اين نزديكى ها محل ايمنى وجود دارد، آن را پشت سر
خود قرار دهيم و تنها از يك جبهه با دشمن رو به رو شويم)).
عرض كرديم: آرى؛ هست. منطقه ذو حُسَم سمت چپ شما قرار دارد؛ مى توانيد بدان جا
تغيير مسير دهيد و اگر موفق شويد براى رسيدن به آن جا بر دشمن پيشى بگيريد، به هدف
خود، رسيده ايد. از اين رو، حضرت به سمت چپ تغيير مسير داد.ديرى نپاييد كه گردن هاى
اسب ها به خوبى پديدار شد و آن ها را مشاهده مى كرديم. مسير خود را از آن ها تغيير
داديم و آنان نيز به سمت ما تغيير مسير دادند. سر نيزه هاى آنان از دور به شاخك هاى
زنبور عسل و پرچم هايشان به بال هاى پرندگان مى ماند.
به هر حال، ما قبل از آنان به ((ذوحسم))
رسيديم و سراپرده حسين (عليه السلام) برافراشته شد و سپاهيان دشمن با يك هزار تن به
فرماندهى حر از راه رسيدند. وى در گرماى سوزان ظهر در برابر امام (عليه السلام)
قرار گرفت. امام و يارانش عمامه به سر و شمشير حمايل داشتند، حضرت به ياران خود
فرمود: اسقا القوم و رشفّوا الخيل؛ ((اين
جمعيت و اسبانشان را سيراب كنيد)).
زمانى كه نفرات و اسبان آن ها را سيراب نمودند، وقت نماز فرا رسيد، امام حسين (عليه
السلام) به حجاج بن مسروق جعفى - كه حضرت را همراهى مى كرد - دستور داد اذان بگويد،
وقت اقامه نماز رسيد، امام كه عبا و ردا و كفش هاى خود را پوشيده بود، از خيمه
بيرون آمد و خدا را حمد و سپاس گفت، سپس فرمود: ايها
الناس! انّها معذرة الى الله و اليكم انى لم آتكم حتى اءتتنى كتبكم.
((مردم! سخنان من اتمام حجت بر شما و انجام وظيفه در پيشگاه
خداست، من آن گاه كه نامه هايتان به سويم سرازير شد، به سوى شما آمدم ...)).
جمعيت در پاسخ سكوت كردند. حضرت به مؤ ذن فرمود: اقم؛
((اقامه بگو)).
وى اقامه گفت و امام (عليه السلام) به حر فرمود: اءتريد إن
تُصلّى باصحابك؛ ((آيا نماز را با سپاهيانت به جا مى
آورى؟))
عرض كرد: خير؛ به شما اقتدا مى كنيم و امام (عليه السلام) نماز را با آنان به جماعت
به جا آورد و سپس داخل سراپرده خود شد و يارانش اطراف او را گرفتند و حر نيز داخل
خيمه خود شد و سپاهيانش پيرامون او گرد آمدند و آن گاه به جاى خود بازگشتند و هر يك
عنان مركب خويش را در دست، و در سايه آن نشستند.
با فرا رسيدن وقت نماز عصر، امام (عليه السلام) به ياران دستور داد آماده حركت
باشند.
نماز عصر را با آنان به جا آورد و پس از فراغت از نماز، رو به سپاهيان دشمن كرد و
فرمود: ايها الناس! انكم إنْ تتقوا...؛
((مردم! اگر از خدا مى ترسيد)).
حر در پاسخ گفت: به خدا سوگند! ما نمى دانيم منظورت از نامه هايى كه مى گويى چيست؟
امام (عليه السلام) فرمود: يا عقبة بن سمعان اخرج الخرجين
اللذين فيهما كتبهم الىّ.
((اى عقبة بن سمعان! خورجين هاى حاوى نامه هايشان را براى
آنان باز كن.))
عقبه خورجين هاى پر از نامه را گشود و آن ها را مقابل آنان ريخت.
حر گفت: ما از كسانى كه نامه براى شما نوشته اند نيستيم، به ما فرمان داده اند
هرگاه به شما برخورديم تا شما را نزد عبيدالله نبريم، از شما جدا نگرديم.
امام (عليه السلام) فرمود: الموت ادنى اليك من ذلك؛
((مرگ از اين كار برايت نزديكتر است)).
آن گاه حضرت رو به ياران كرد و فرمود: اركبوا؛
((سوار شويد)).
آنان سوار شدند و تا سوار شدن زنها منتظر ماندند. حضرت فرمود:
انصرفوا؛ ((راه بيفتيد)).
به مجرد اين كه خواستند حركت كنند، سپاه دشمن از رفتن آنان جلوگيرى به عمل آورد.
امام (عليه السلام) به حر فرمود: ثكلتك امك ما تريد؟
((مادرت به عزايت بنشيند، چه تصميمى دارى؟)).
حر در پاسخ امام گفت: به خدا سوگند! اگر كسى غير از شما از عرب در موقعيتى كه شما
در آن به سر مى برى، چنين سخنى به من گفته بود، به همان نحو او را پاسخ مى دادم،
ولى به خدا سوگند! نمى توانم از مادرت جز به نيكوترين وجه ياد كنم.
امام (عليه السلام) فرمود: فما تريد؟
((پس چه قصد دارى؟)).
حر گفت: مى خواهم شما را نزد عبيدالله ببرم.
امام (عليه السلام) فرمود: اذا لا اتّبعك؛
((از تو اطاعت نخواهم كرد)).
حر گفت: من نيز دست از شما بر نمى دارم و اين سخنان سه بار ميان آنان رد و بدل شد.
سپس حر گفت: من فرمان جنگ با تو ندارم، تنها ماموريتم اين است كه تا وارد كردن شما
به كوفه از شما جدا نگردم، اگر تصميم به حركت دارى، مسيرى را انتخاب كن نه به كوفه
وارد شوى و نه به مدينه باز گردى، تا منصفانه عمل شده باشد و من از فرصت استفاده
كنم و نامه اى به ابن زياد بنويسم، اگر شما نيز بخواهى مى توانى نامه اى به يزيد با
ابن زياد بنگارى، شايد خداوند مرا از درگيرى با تو معاف دارد.
راوى مى گويد: امام (عليه السلام) از راه عذيب و قادسيه كه تا منطقه عذيب 38 ميل
فاصله داشت، به سمت چپ تغيير مسير داد و حر نيز او را همراهى مى كرد تا به منطقه
((بيضه))(389)
رسيدند، حضرت در آن جا براى يارانش خطابه هايى ايراد فرمود كه قبلا گذشت و پاسخ
هايى دادند كه در شرح حال هر يك، بدان ها اشاره كرديم.
سپس حضرت سوار بر مركب شد و به راه خويش ادامه داد و حر همچنان به موازات آن ها در
حركت بود.
حر به امام گفت: اى اباعبدالله! به تو هشدار داده و شهادت مى دهم كه اگر دست به
شمشير ببرى، قطعا كشته خواهى شد و اگر مورد تعرض قرارگيرى نيز به نظر من سرانجامى
جز كشته شدن نخواهى داشت.
امام (عليه السلام) بدو فرمود: افبالموت تخوّفنى و هل يعدو
بكم الخطب إن تقتلونى!؟ ما ادرى ما اقول لك و لكنى اقول كما قال اخو الاوس لابن عمه
حين لقيه و هو يريد نصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فقال له: اين تذهب؟
فانك مقتول.))
((آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ و آيا بيش از كشتن من نيز كارى
از شما ساخته است؟ نمى دانم در پاسخ چه بگويم! ولى برايت اشعارى را مى خوانم كه
برادر مؤمن ((اوسى)) آن گاه كه مى
خواست به يارى پيامبر بشتابد و در جنگ شركت كند، به پسر عمويش كه مخالف حركت او
بود، عنوان كرد:
ساءمضى فما بالموت عار على الفتى |
|
اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما |
و آسى الرجال الصالحين بنفسه |
|
و فارق مثبورا و باعد مجرما |
فان عشت لم اندم و إنْ متّ لم الم |
|
كفى بك عارا إن تلام و تندما |
يعنى: من به سوى مرگ خواهم رفت و مرگ براى جوانمرد آنگاه كه معتقد به اسلام بوده و
هدفش حق باشد، ننگ و عار نيست. آن كه بخواهد با نثار جان خود، از نيك مردان حمايت و
از جنايتكاران فاصله بگيرد و از تبهكاران دورى جويد. اگر زنده ماندم، پشيمانى ندارم
و اگر در اين راه جان دادم، نگران نيستم، ولى براى تو همين بس كه چنين زندگى ذلت
بار و ننگينى را سپرى كنى.
حر با شنيدن سخنان امام (عليه السلام) از او فاصله گرفت تا به منطقه
((عذيب الهجانات))(390)
رسيدند، در آن جا به چهارتن برخوردند كه اسب نافع بن هلال را يدك مى كشيدند و طرماح
بن عدى آنان را راهنمايى مى كرد تا حضور امام (عليه السلام) شرفياب شدند و بر او
سلام كردند.
حر، جلو آمد و گفت: اين افراد كه از كوفه آمده اند از همراهان تو نبوده اند، من آن
ها را يا در اين جا نگاه مى دارم و يا بر مى گردانم.
امام (عليه السلام) فرمود: لاءمنعنهم مما امنع منه نفسى،
انما هؤ لاء انصارى و اعوانى، و قد كنت اعطيتنى إن لا تعرض لى بشى ء حتى ياءتيك
جواب عبيدالله.
((من همانگونه كه از خويش دفاع مى كنم با تمام توان. از اين
افراد حمايت خواهم كرد، اينان ياران و حاميان من هستند، تو به من تعهد دادى تا
زمانى كه پاسخ نامه عبيدالله را دريافت نكنى، حق هيچگونه تعرضى نسبت به من نداشته
باشى)).
حر گفت: آرى، صحيح است، ولى اينان با شما نيامده اند.
حضرت فرمود: هم اصحابى و هم بمنزلة من جاء معى، فان تممت
علىّ ما كان بينى و بينك و الا ناجزتك.
((اينان ياران من هستند و به منزله كسانى اند كه همراه من
آمده اند، اگر به تعهدى كه به من سپردى عمل نكنى، با تو خواهم جنگيد)).
راوى مى گويد: حر دست
(391) از آن ها برداشت. سپس امام حسين (عليه السلام) از منطقه كاخ
بنى مقاتل كوس رحيل زد و آنگاه كه خواست به سمت چپ تغيير مسير دهد، حر از حركت وى
جلوگيرى كرد. ناگهان ديدند اسب سوارى مسلح، كمان بر دوش از كوفه مى رسد. همگى درنگ
كرده و در انتظار او ماندند. وقتى از راه رسيد، بر حر سلام نمود و به امام حسين
(عليه السلام) اعتنايى نكرد. وى مالك بن نسر(392)
بدى كندى بود و نامه اى بدن مضمون از عبيدالله به حر داد؛ اما بعد! به مجرد رسيدن
نامه و فرستاده ام، حسين را نگاه دار و در منطقه خشك و بى آب و علفى او را فرود
آور، به پيك خود فرمان داده ام همواره با تو باشد و جدا نشود تا دستورم را به اجرا
در آورى. والسلام.
وقتى حر نامه را خواند، نامه و پيك را نزد امام (عليه السلام) آورد و گفت: اين نامه
اميرم است كه در آن به من فرمان داده تا شما را در همان محلى كه نامه اش به دستم
رسيد، نگاه دارم و اين شخص، پيك اوست كه دستور داده تا اجراى فرمان وى، از من جدا
نشود، بدين ترتيب، امام و يارانش را به فرود آمدن در آن مكان واداشت.
امام (عليه السلام) بدو فرمود: دعنا ننزل فى هذه القرية او
هذه، او هذه.
((بنابراين، ما را به خود واگذار تا در يكى از اين آبادى ها
نينوا، غاضريه شفيه، اقامت گزينيم.))
حر گفت: به خدا سوگند! قادر بر چنين كارى نيستيم، اين مرد به عنوان جاسوس بر من
گمارده شده، از اين رو، در همان مكان فرود آمدند.(393)
بنابه روايت ابومخنف، آن گاه كه سپاهيان دشمن براى نبرد با امام حسين (عليه السلام)
گرد آمدند، عمر سعد، عبدالله بن زهير بن سليم ازدى را بر تيره مدينه ذب اسد بن
عبدالرحمان بن ابوسبره جعفى را بر تيره مذحج، كندة بن قيس بن اشعث را بر تيره ربيعه
و كنده، حر بن يزيد را بر تيره تميم و همدان فرماندهى داد و عمرو بن حجاج را بر
جناح راست سپاه و شمر بن ذى الجوشن را بر جناح چپ آن گمارد و عزرة بن قيس را به
فرماندهى سواره نظام و شبث بن ربعى را به فرماندهى پياده نظام تعيين كرد و درفش را
به غلامش
(394) ((دريد)) يا
((ذويد)) سپرد.
همه اين افراد در جنگ با امام حسين (عليه السلام) شركت جستند، غير از حر كه به امام
پيوست و در ركاب آن بزرگوار به فيض شهادت نايل گشت.
به گفته ابومخنف: زمانى كه عمر سعد سپاه خود را به پيش راند، حر خطاب به او گفت:
خداوند تو را به سلامت بدارد! آيا واقعا مى خواهى با اين مرد بجنگى؟
ابن سعد گفت: آرى، به خدا سوگند! جنگى كه دست كم، سرها پرتاب شود و دست ها از بدن
بيفتد.
حر گفت: آيا به پذيرفتن هيچ يك از پيشنهادات وى راضى نشديد؟
گفت: به خدا سوگند! اگر من كاره اى بودم، آن ها را مى پذيرفتم، ولى اميرشما حاضر به
انجام چنين كارى نيست.
حر جلو آمد تا خود را از جمعيت كنار كشيد، قرة بن قيس رياحى نيز او را همراهى كرد.
حر به قرة گفت: امروز اسبت را آب داده اى؟
قرة گفت: خير.
حر گفت: نمى خواهى آن را آب بدهى؟
قرة مى گويد: به خدا سوگند! من تصور كردم حر تصميم دارد از سپاه فاصله بگيرد و در
جنگ شركت نكند به همين دليل دوست ندارد من متوجه كار او بشوم تا مبادا به كسى اطلاع
بدهم، از اين رو، گفتم: مى روم اسبم را آب مى دهم.
قرة گفت: از محلى كه حر قرار داشت فاصله گرفتم. به خدا سوگند! اگر او مرا در جريان
كار خود قرار داده بود، قطعا او را همراهى مى كردم.
راوى مى گويد: حر، رفته رفته خود را به حسين نزديك ساخت. مهاجر بن اوس رياحى به او
گفت: فرزند يزيد! چه تصميمى دارى؟ آيا قصد حمله دارى؟
حر، سكوت كرد و گويى تب لرز بر او عارض گرديده بود. معاجر به او گفت:
فرزند يزيد! كارهايت مشكوك به نظر مى رسد، هيچگاه تو را در چنين وضعيتى نديده بودم،
اگر از من مى خواستند دليرترين مرد كوفه را معرفى كنم، انگشت روى تو مى نهادم، اين
چه حالتى است كه در تو مى بينم؟!
حر گفت: به خدا سوگند! خويشتن را بين بهشت و دوزخ، مخير مى بينم، به خدا سوگند! اگر
قطعه قطعه شوم و در آتش بسوزم، بهشت را بر همه چيز ترجيح مى دهم و سپس بر اسب خود
تازيانه زد و به حسين (عليه السلام) پيوست. نزديك ياران حسين (عليه السلام) كه رسيد
سپر خود را وارونه كرد. سپاهيان گفتند: فردى است كه امان مى خواهد، تا نزديك شد، او
را شناختند، بر حسين سلام كرد و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) جانم فدايت! من همان فردى هستم كه تو را همراهى كردم تا از برگشتنت جلوگيرى
به عمل آوردم و در مسير راه به موازات تو حركت مى كردم و تو را در اين مكان ناگزير
به فورد كردم، به خدايى كه معبودى جز او نيست، تصور نمى كردم اين مردم پيشنهادات تو
را اصلا نپذيرند و تا اين پايه در مورد شما گستاخى به خرج دهند.
با خود گفتم: اگر در برخى امور با اين مردم همكارى كنم مانعى ندارد تا گمان نكنند
من از اطاعت آنان دست برداشته ام و آن ها پيشنهاداتى را كه امام بر آنان عرضه مى
كند حتما خواهند پذيرفت. به خدا سوگند! حتى اگر تصور اين را داشتم كه پيشنهادات شما
را نمى پذيرند، چنين كارى را مرتكب نمى شدم و اكنون نزد شما آمده ام تا از كارهايى
كه انجام داده ام به پيشگاه خداوند توبه كنم و با شما اظهار همدردى نمايم تا در
ركابت جان دهم. آيا توبه ام پذيرفته مى شود؟
امام (عليه السلام) فرمود: نعم؛ يتوب الله عليك و يغفر لك،
فإنزل.
((آرى، خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشد اكنون از
اسب فرود آى.))
حر عرضه داشت: من در ركاب شما سواره باشم بهتر از پياده است، ساعتى بر پشت اسب با
آنان مبارزه خواهم كرد و سرانجام كارم به پياده شدن خواهد انجاميد.
امام فرمود: فاصنع ما بدا لك؛ ((هرچه
صلاح مى دانى انجام بده)).
حر در برابر سپاه عمر سعد قرار گرفت و اظهار داشت: مردم! آيا واقعا حاضر نيستيد
پيشنهاداتى را كه حسين بر شما عرضه كرد، پذيرا شويد تا خداوند شما را از جنگ با او
معاف دارد؟
حر رو به سپاهيان كرد و گفت: مردم كوفه! مادرانتان گريان و چشمانتان اشكبار باد!
شما فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را دعوت كرديد و آن گاه كه نزد شما
آمد، او را تسليم دشمن نموديد؟ شما مدعى بوديد كه در راه او جان خود را فدا خواهيد
كرد ولى به دشمنى با او برخاستيد تا خونش را بريزيد، به جانش چنگ انداختيد و گلويش
را گرفتيد و از هر سو وى را در تنگنا قرار داديد، نگذاشتيد در زمين پهناور خدا جايى
بيابد تا خود و خاندانش در آسايش و امنيت به سر برند، چون اسيرى در دست شما قرار
گرفت، نه توانست براى خود سودى بجويد و نه زيانى را از خويش دور گرداند، آب فرات را
كه مورد استفاده يهود و نصارى بود و سگ و خوك اين ديار در آن مى غلطيدند، به روى آن
بزرگوار و زنان و كودكان و يارانش بستيد.
هان! ببينيد كه تشنگى آن ها را از پا در آورده است، شما پس از رسول اكرم (صلى الله
عليه و آله و سلم) با فرزندان او چه بد رفتار كرديد! اگر از كار خود توبه نكنيد و
از عملى كه امروز و در اين ساعت مرتكب مى شويد، دست بر نداريد، خداوند در روز تشنگى
رستاخيز، شما را سيراب نخواهد ساخت [با گفتن اين سخن] وى را تيرباران كردند و نزد
امام بازگشت و در برابر آن حضرت ايستاد.(395)
بنابه روايت ابومخنف: يزيد بن ابوسفيان ثغرى از تيره بنى حارث بن تميم گفت:
به خدا سوگند! اگر حر را زمانى كه از صفوف لشكر خارج شد ديده بودم، با نيزه دنبال
مى كرد.
راوى مى گويد: در همين اثنا كه سپاهيان جولان مى دادند و به جنگ و گريز مى
پرداختند، حر با پيش دستى يورش مى برد و شعر عنتره را زمزمه مى كرد:
ما زلت ارميهم بثغرة نحره |
|
و لبانه حتى تسربل بالدم |
يعنى: همواره گودى زير گلو و سينه اش را با تير نشانه يم روم، تا بدنش را خون فرا
گيرد.
اسب حر از ناحيه دو گوش و پيشانى زخمى، و خونش بر زمين جارى بود، حصين بن تميم
تميمى به يزيد بن سفيان گفت: اين فرد همان حر است كه آرزوى كشتن او را داشتى.
گفت: آرى و براى نبرد با او به ميدان شتافت و گفت: اى حر! آيا هماورد مى خواهى؟
حر گفت: آرى، مى خواهم و در برابر او قرار گرفت.
حصين بن تميم مى گويد: من نظاره گر او بودم، به خدا سوگند! گويى جان يزيد در دست حر
بود، به مجر اين كه به جنگ او شتافت، حر وى را مهلت نداد و به هلاكت رساند.(396)
ابومخنف از ايوب بن مشرح خيوانى روايت كرده كه مى گفت: حر اسبش را به جولان در
آورد، من تيرى به سوى او شليك كردم و شكم اسبش را نشانه رفتم، ديرى نپاييد، اسب به
خود لرزيد و تعادل خود را از دست داد و بر زمين افتاد، حر از اسب به زمين پريد و
چون شيرى شمشيرى به دست، اين رجز را مى خواند:
إنْ تعقروا بى فإنا بن الحر |
|
اشجع من ذى لبد هزبر |
يعنى: هر چند اسبم را پى كنيد ولى من فرزند حر و شجاع تر از شير بيشه ام.
راوى مى گويد: هرگز كسى را به جنگاورى و چالاكى او نديده بودم.(397)
ابومخنف گفته است: زمانى كه حبيب به شهادت رسيد، حر پياده نبرد مى كرد و اين رجز را
زمزمه مى نمود:
آليت لا اقتل حتى اقتلا |
|
و لن اصاب اليوم الا مقبلا |
اضربهم بالسيف ضربا مفصلا |
|
لا ناكلا عنهم و لا مهللا |
يعنى: سوگند خورده ام تا نكشتم، كشته نشوم، امروز جز از پيش رو ضربه نخورم، با
شمشير بر آن ها ضربه هاى كارى وارد خواهم ساخت، نه از رويارويى طفره مى روم و نه
گريزانم.
و شمشير ميان دشمن گذاشته بود و چنين مى گفت:
انى انا الحر و ماءوى الضيف |
|
اضرب فى اعراضكم بالسيف |
|
عن خير مَن حل باءرض الخيف
(398) |
|
يعنى: اين منم حر؛ پناهگاه ميهمانم، با شمشير بر گردن هايتان ضربه خواهم زد، در راه
بهترين كسى كه در سرزمين خيف قرار داده است.
سپس به اتفاق زهير، كارزار سختى را آغاز كردند، هرگاه يكى از آن دو يورش مى برد و
در محاصره قرار مى گرفت، ديگرى حمله مى كرد و او را نجات مى داد، ساعتى چنين پيكار
نمودند و سرانجام گروهى بر حر حمله ور شده و او را به شهادت رساندند.(399)
زمانى كه حر از اسب به زمين افتاد، حسين (عليه السلام) بر بالين وى حاضر شد و
فرمود:
انت كما سمتك امك الحر، حر فى الدنيا و سعيد فى الاخرة.
((همانگونه كه مادرت تو را حر (آزادمرد) نام نهاد، در دنيا
آزاد و در آخرت سعادتمند خواهى بود)).
عبيدالله بن عمرو كندى بدى درباره او مى گويد:
سعيد بن عبدالله لا تنسينه |
|
و لا الحر اذ آسى زهيرا على قسر |
يعنى: مبادا سعيد بن عبدالله را فراموش كنى و نه حر را كه در دشوارى ها با زهير
همكارى داشت.