شهيد گم نام
فرنگيان ، نمونه اى از فداكارى را خواستند، سرباز گم نام را تراشيدند، مزارى
برايش بر پا كردند، بر مزارش گل ريختند.تا سرباز گم نام افسانه حقيقى را نشان دهد.
ولى شهيد گم نام افسانه نيست ، حقيقت است ، واقعيت است . سال ها در انتظار شهادت به
سر برد و در كوى شهادت منزل كرد، تا به شهادت رسيد.
كسى او را نشناخت ، نامش را نيز كسى ندانست ، ولى خدايش وى را مى شناخت و نامش را
مى دانست ، اينك دو شهيد گم نام :
1. هيثم مى گويد: نزديكى سرزمين كربلا سكونت داشتم . وقتى كه هنوز، سرزمين شهادت
نشده بود. گاه و بى گاه كه از آن جا مى گذشتم ، با مردى از بنى اسد، رو به رو مى
شدم كه در آن جا رحل اقامت افكنده بود. از وى سبب را پرسيدم . چنين پاسخ داد:
حسين ، در اين سرزمين به شهادت خواهد رسيد. من در اين جا مى مانم تا با حضرتش به
شهادت برسم . روزى كه كربلا، سرزمين شهادت گرديد و حسين و يارانش در آن جا به شهادت
رسيدند، من به كربلا رفتم و در ميان كشته ها به گردش پرداختم . پيكر يار ديرين را
در ميان كشته ها يافتم . ديدم به آرزوى چند ساله رسيده و عروس شهادت را در آغوش
كشيده است .
چند سال ، شهيد گم نام ، در آن سرزمين ، در انتظار شهادت به سر برد، خدا مى داند.
جوينده ، يابنده خواهد بود. شهيد گم نام ، جوياى شهادت بود و يافت .
حسين ، صدها سال ، پيش از آن كه دنياى فرنگ ، سرباز گم نام بسازد، شهيد گم نام ساخت
. با آن كه شهيد گم نام حقيقت بود، ولى سرباز گم نام شخصيتى افسانه اى است .
2. عمر، فرمانده سپاه كوفه ، وقتى كه وارد كربلا شد، قاصدى چند به حضور حسين
بفرستاد. از جمله مردى از خزميه بود. بدو گفت : برو به حسين بگوى : چرا بدين سرزمين
آمدى ؟! مرد شرفياب شد و پيام را رسانيد. پاسخ حسين چنين بود:
((مردم كوفه از من دعوت كردند و دعوت آن ها را پذيرفتم .
برگرد و آن چه از من شنيدى بگوى )). مرد خزمى عرض كرد: كدام
خردمند بهشت را مى گذارد و به سوى دوزخ مى رود. به خدا قسم كه از تو جدا نخواهم شد
تا جانم را فدايت كنم . حسين ، در حق وى دعا كرد.
مرد خزمى بماند و روز شهادت ، به شهادت رسيد.
شهيد نامور
عابس ، شهيدى است نامور، دليرى است سخنور، بزرگى است از شيعيان على (ع).
دلاور بود، خطيب بود، زاهد بود، عابد بود، شب زنده دار بود و رئيس قبيله شاكر بود.
شاكريان ، تيره اى از عشيره همدان مى باشند.
همدانيان ، همگى از دوستان با وفا و فداكار اميرالمؤ منين (ع) به شمارند. حضرتش
درباره آن ها فرمود: اگر شماره افراد آن ها به هزار مى رسيد، خداى ، خوب عبادت مى
شد.
شاكريان ، با آن كه از نظر شماره اندك بودند، پناه عرب ، لقب يافته بودند و از
دليران روزگار به شمار مى آمدند. لقب ديگرى نيز بديشان داده شده بود و آن
((جوان مردان صبح گاهى )) بود.
بنى شاكر، اهل فهم بودند، اهل دانش و بينش بودند، اهل فضيلت و تقوا بودند، اهل بزم
و رزم بودند. هنگامى كه مسلم به نمايندگى از طرف پيشواى شهيدان به كوفه آمد و مردم
كوفه به خدمتش رسيدند، عابس از جاى برخاست و حمد و ثناى خدا را به جاى آورد. سپس به
مسلم چنين گفت :
من ، از خود سخن مى گويم ، نه از سوى مردم كوفه ، چون من از دل آن ها آگاه نيستم .
اينك سخن من : به خدا قسم كه من دعوت حسين را مى پذيرم و نداى حضرتش را لبيك مى
گويم و با دشمنانش مى جنگم . در برابرش شمشير مى زنم ، جان بازى مى كنم ، تلاش مى
كنم ، مى كوشم ، تا به ديدار حق نايل شوم . از تو كه نماينده حسين هستى ، پاداشى
نمى خواهم . آن چه خدا به من مى دهد، بس است .
عابس در زمره ياران مسلم قرار گرفت و به وعده اش وفا كرد و گفته اش را جامه عمل
پوشانيد. مسلم ، نامه اى براى حسين (ع) به مكه فرستاد. حامل نامه ، عابس بود. عابس
با دوست خود، شوذب ، كه گويا ايرانى بوده ، روانه مكه گرديد و نامه را تسليم كرد و
نزد حسين بماند و از حضرتش جدا نشد، تا به كربلا آمد و روز شهادت رسيد. در آن روز،
عابس از دوست خود شوذب پرسيد: چه مى خواهى بكنى ؟
شوذب گفت : مى خواهم در پيش گاه حسين ، جهاد كنم تا كشته شوم .
عابس گفت : به تو همين گمان را داشتم ، پيش قدم شو، تا در برابر حسين شهادت يابى و
او تو را در حساب خداى قرار دهد و من نيز تو را پاى خدا حساب كنم . امروز، روزى است
كه من و تو، از خداى پاداش بگيريم . امروز، روز كار است و فردا روز شمار.
شوذب به ميدان تاخت و جنگ نمايانى كرد و بكوشيد تا شهيد گرديد. وى از دانشوران و
سواران بنام بود.
نوبت به عابس رسيد. شرفياب شد و به پيشوا عرض كرد: در روى زمين ، كسى را سراغ ندارم
كه از تو، نزد من عزيزتر و گرامى تر و محترم تر باشد. اگر مى توانستم ، ظلم را از
تو دور كنم ، مرگ را از تو دور كنم ، مى كردم . سلام بر تو اى ابا عبدالله ! شهادت
مى دهم كه من به دين تو هستم و به دين پدرت على (ع). اين بگفت و سوى ميدان تاخت و
زخم شمشيرى بر پيشانيش نمايان بود. زخمى كه در جهادهاى گذشته ، در راه خدا برداشته
بود. وقتى كه جلوى سپاه يزيد رسيد، هماورد خواست ، مبارز طلبيد.
مردى از سپاه كوفه كه عابس را مى شناخت و نبردهاى او را ديده بود، فرياد برآورد:
اين مرد، شير شيران است . اين عابس است . كسى با او هماورد نيست ، از او بهراسيد.
سر تا سر يزيديان را ترس فرا گرفت . كسى جراءت نكرد به ميدانش آيد و با وى بجنگد!
عابس فرياد برآورد: آخر در ميان شما يك مرد نيست ! يك مرد! يك مرد! كسى به ميدانش
نيامد. عمر، كه وضع را چنان ديد، فرياد كشيد: عابس را سنگ باران كنيد! (گويا تيرهاى
يزيديان تمام شده بود).
عابس ، زره را از تن بر كند، كله خود، از سر بينداخت و بر سپاه كوفه زد. مى رفت و
مى دريد، مى كوشيد و مى بريد.
خبرنگار سپاه يزيد چنين مى گويد: سربازان را ديدم كه با گروه هاى دويست نفرى از پس
عابس مى گريختند. عابس ، داد مردى داد، تا كشته شد.
سرش را از تن جدا كردند. هر كسى مى گفت : من عابس را كشته ام و بدان مى نازيد!
عمر گفت : عابس را يك نفر نكشت ، همه او را كشتيد.
شهيد و زاده شهيدان
جعفر طيار، برادر بزرگ على است و عموى عالى قدر حسين ، فرمانده سپاه رسول
خداست در جهاد با روم . جهادى كه در تاريخ اسلام به نام جهاد ((موته
)) ناميده شده است . جعفر، در اين جهاد، جان بازى ها كرد و
آن قدر كوشيد تا شهيد رديد.
پسرش محمد، در پيش گاه عمو، اميرالمؤ منين ، در جهاد صفين جان بازى كرد تا شهيد شد.
قاسم جعفرى
نوبت به قاسم رسيد. قاسم ، پسر محمد است ، شهيد صفين ، و نواده جعفر است ،
شهيد موته ، و خود شهيد كربلاست .
قاسم ، پسر عموى حسين است ، پيشواى شهيدان ، داماد زينب است ، بانوى بانوان . پسر
عمو و دختر عمو، دو همسر با وفا، همراه حسين به كربلا آمدند. شوهر به شهادت رسيد و
زن به اسارت . قاسم ، قهرمان ميدان جنگ بود، دلاور بود، نيرومند بود. روز شهادت جان
فشانى كرد و چنان دليرى از خود نشان داد كه كمتر ديده شده بود.
ياران حسين (ع) از مرگ نمى هراسيدند؛ چون حسين نمى هراسيد، شهادت را استقبال مى
كردند؛ چون حسين چنين بود؛ پيشوا هر گونه كه باشد، پيرو، همان گونه خواهد بود.
سرباز از افسر مى آموزد شجاعت را، رشادت را، انسانيت ر.
قاسم در ميدان شهادت جان بازى كرد و شمشير زد، سواران و پيادگانى از سربازان يزيد
را به دوزخ فرستاد. هنگامى كه سر تا پا مجروح و زخم ديده و آغشته به خون گرديد و
رمقى نمانده بود، يزيديان گرداگردش را گرفتند و شهيدش ساختند.
عمار طائى
عمار طائى نيز چنين است ، شهيد است و شهيد زاده و همانند آن
((عمار)) است . آن عمار در ركاب على شهيد شد و اين
عمار در ركاب حسين شهيد شد. آن ، عمار ياسر بود و اين ، عمار حسان . ياسر، در راه
پيغمبر خدا، محمد شهيد شد. حسان در راه ولى خدا، على شهيد شد. آن عمار مخزومى بود و
اين عمار طائى . عمار طائى از شيعيان نام دار و دليران روزگار به شمار مى رفت .
پدرش ، حسان ، از ياران على بود. وى به راه على بود و در جهادهاى جمل و صفين شركت
داشت ، جان بازى كرد، فداكارى كرد و آن قدر بكوشيد، تا در صفين شربت شهادت بنوشيد.
عمار، فرزند همان پدر است ، از ياران حسين است و راه پيماى راه حسين . در مكه در
خدمت حسين بود، در راه كربلا، در خدمت حسين بود، در كوى شهادت هم با حسين بود، با
حسين زنده بود و با حسين كشته شد. حياتش از على آغاز شد و به حسين انجام شد، در
زندگى و مرگ ، خوش بخت بود.
روز شهادت ، وقتى كه تنور جنگ گرم گرديد و سپاه يزيد، حمله نخستين را بر سپاه حسين
آغاز كرد و با دفاع مردانه سپاه حسين رو به رو گرديد به طورى كه مجبور به عقب نشينى
شد. عمار، يكى از دلاوران اين دفاع بود، مردانه جنگيد و جان بازى كرد و دليرانه پاى
دارى كرد، تا به شهادت رسيد.
از نواده هاى عمار، عبدالله بن احمد است كه با چند پشت به عمار مى رسد. وى از
دانشوران بنام و راويان حديث است و كتابى دارد به نام قضايا اميرالمؤ منين (ع) كه
به وسيله پدرش از امام هشتم روايت مى كند. پدرش از ياران امام هشتم بوده و خودش
براى امام على النقى و حضرت عسكرى اذان مى گفته است . به هر حال ، خاندانى بزرگ و
دودمانى شريف بوده اند، با شهادت و علم و دانش سر و كار داشته اند. آرى ، مكتب
اسلام چنين شاگردانى پرورش مى دهد.
شهيدى كه شاهد بود
عبدالرحمان ، شاهد روز غدير بود و شهيد روز عاشورا، وى از قوم خزرج است و از
انصار به شمار مى رود. افتخار صحابى بودن رسول خدا را داراست و شاگرد مكتب على است
. قرآن را از على (ع) آموخته و در آن مكتب مقدس پرورش يافته و بهره اندوخته است .
روزى كه على (ع) در حبه كوفه بود و مردمى بسيار، در حضورش بودند، حاضران را سوگند
داد: هر كس روز غدير خم ، حاضر بوده و آن چه رسول خدا، در آن روز اعلام داشته ،
شنيده است ، گواهى مى دهد. بيش از ده تن برخاستند يكايك ، شهادت خدا شنيديم كه
فرمود:
((خداى عز و جل ، ولى من است و من ولى مؤ منانم ، و هر كه را
كه من ولى اويم ، على ولى است )). پس چنين فرمود:
((بار پروردگارا! دوست بدار، كسى كه على را دوست مى دارد و
دشمن بدار، كسى كه على را دشمن مى دارد و يارى كن ، كسى كه على را يارى مى كند)).
عبدالرحمان ، در خدمت حسين ، از مكه ، بيرون شد و سوى كوى شهادت رهسپار گرديد و در
ركاب حسين جهاد كرد و در پيش گاه او شهادت يافت . شاهد بود و شهيد گرديد.
وى در زمره مدافعان ، در برابر حمله نخستين سپاه يزيد بود. در دفاع بكوشيد و سخت
پاى دارى و جان بازى كرد تا شهيد شد.
آغاز زندگى اين مرد بزرگ از خدا بود و انجام آن هم به سوى خدا بود. در جوانى با
رسول بود. در ميان سالى با على و حسن بود، در پيرى با حسين (ع).
با دست رسول خدا به اسلام داخل شد و با ولى خدا داخل بهشت گرديد.
شهيدى كه خواست امير كوفه را بكشد
نامش عمار، پدرش ابو سلامه ، نيايش عبدالله ، نسبش دالانى . دالانيان ، تيره
از همدان بودند. امير كوفه ، نخيله را لشكرگاه قرار داده بود، سربازان در آن جا جمع
مى شدند و سپس براى كشتن حسين گسيل مى شدند. خود امير نيز، مقر خود را در نخيله ،
قرار داده بود.
عمار، به عنوان سربازى سربازى يزيد به نخيله رفت و تصميم گرفت كه امير كوفه را بكشد
و به دوزخش فرستد. ولى هر چه بيشتر كوشيد، كمتر به هدف نزديك شد.
امير، حصارى از پاسداران و نگهبانان ، بر گرد خود كشيده بود و كسى بدو دسترسى نداشت
. عمار كه از اين كار نوميد شد، براى شهادت به سوى كربلا شتافت و در زير پرچم حسين
قرار گرفت . روز شهادت ، در زمره مدافعان حمله نخستين سپاه كوفه بود. آن قدر
بكوشيد، تلاش كرد، جان بازى كرد، تا شهيد گرديد. اگر از آن هدف نوميد شد، بدين هدف
برسيد.
عمار، سوابقى درخشان دارد و از مجاهدان بزرگ به شمار است ، در جهادهاى سه گانه
اميرالمؤ منين : جمل ، صفين ، نهروان ، شركت داشته ، فداكارى كرده ، داد مردانگى
داده ، دليرى ها از خود نشان داده است . زندگى عمار از على آغاز شد و به حسين انجام
گرديد.
حياتش با على بود، شهادتش با حسين .
چه سعادتى ، چه شهادتى ؛ حيات سعادت ، ممات سعادت .
شهيد يك پا
شهادت گاه كربلا، گلستانى است كه همه گونه گل دارد و نمونه هايى از انواع گل
هاى انسانيت در آن موجود است . شهيدان كربلا دو پا بودند، ولى شهيد يك پا، در ميان
آنان نيز، وجود داشت . جهاد، از يك پايان خواسته نشده ، ولى شهيد يك پا خود،
خواستار جهاد بود و جوياى شهادت و جهاد خواستار او نبود و احضارش نكرد. شهيد يك پاى
كربلا، مسلم ازدى است كه يك پاى خود را، در جنگى از دست داده بود، و پيش از خود، به
بهشتش فرستاده بود؛ پايش زودتر از خودش به بهشت رفت . خود، در اين جهان بود كه پا
در آن جهان گذارد. وه چه قدمى بزرگ !
در قانون جهانى ، معلولان جنگ ، نبايد ديگر در جنگ شركت كنند، ولى مسلم ، به قانون
عشق پاى بند بود نه قانون جنگ ، لنگ بود و به سوى كوى شهادت مى دويد. با دوستش رافع
كه از يك عشيره بودند، از كوفه بيرون شد و رهسپار كوى شهادت گرديد.
آيا پياده مى رفت و لنگان لنگان گام بر مى داشت ؟ يا سواره بود؟ هر چه بود، خود را
از ديد ماءموران يزيد نهان مى داشت . كوشيد و كوشيد و خود را به حسين رسانيد.
وقتى به شهادت گاه كربلا رسيد كه تازه پيشواى شهيدان در آن جا فرود آمده بود. مسلم
يك پا، در زمره صف مدافعان نخستين حمله يزيديان قرار گرفت . يك پا مى جنگيد و نبرد
كرد تا شهيد گرديد. يار او رافع ، تا ظهر زنده بود و جان بازى كرد و مار ظهر را با
حسين به جاى آورد، پس به ميدان رفت و مبارز طلبيد و به جنگ دو به دو پرداخت . كوشيد
و كوشيد، تا جام شهادت نوشيد.
كوچولوى شهيد
كوچولوها ناتوانند و نياز به كمك دارند، بار سنگين جنگ را بر دوش آن ها
گذاردن ، دشمنى با انسانيت است . كشتن كوچولوها، بزرگ ترين جنايت است . ناتوان كشى
در هيچ مذهبى روا نيست . كوچولو اگر گناهى مرتكب شود، كيفر نخواهد داش ، بلكه تنبيه
مى شود. ميان كيفر و تنبيه فاصله بسيار است . كوچولوى بى گناه را كشتن ، زشت ترين
جنايات و بزرگ ترين گناه است .
بشرى كه كوچولويى را بكشد بشر نيست ، درنده تر از پلنگ و سمى تر از مار كبرى و نجس
تر از سگ هار است . در قانون شكار حيوانات ، شكار جان داران خرد،ممنوع است ، پس ،
شكار انسان هاى خرد چگونه خواهد بود! ولى يزيديان ، همه قوانين انسانيت و عواطف
بشريت را زير پا نهادند و از كشتار كوچولوهاى حسينى دريغ نكردند! كوچولويى كه اكثر
از حور و پاكيزه تر از نور بود! كوچولويى كه قدرت بر حمل سلاح نداشت ، سپر در دست
نداشت ، دستش را سپر قرار داد و يزيدى پليد، دست كودك را قطع كرد!
كوچولو، يتيم هم بود، يتيمى كه پدر را نديده و در دامان عمو، پرورش يافته بود. پس ،
حسين ، هم عموى عبدالله بود و هم پدر او. كوچولو در شكم مادر بود كه پدرش امام
مجتبى را شهيد كردند. و عبدالله يتيم زاييده شد و در آغوش عموى مهربان جاى گرفت و
بزرگ شد. هر چند بزرگ بود و بزرگ زاده شده بود بيش از ده بهار از عمرش نگذشته بود
كه با عمو به كوى شهادت سفر كرد و با پاى خود، به سوى شهادت دويدن گرفت .
از روز شهادت ، ساعتى چند گذشت كه كوچولو عمو را نديد و دست پر مهر بر سرش كشيده
نشد. فراق عمو، تاب را از وى ربود، و شكيبايى نيارست . چرا؟! حسين روح بود و
عبدالله پيكر؛ پيكر، بدون روح نمى تواند زيست كند.
عبدالله به سوى ميدان دويد؛ چون عمو به ميدان رفته بود و ديگر باز نگشته بود.
كوچولو، وقتى به عمو رسيد، كه حسين با پيكر پاره پاره ، بر زمين افتاده بود و نيرو
و توانايى اش را، از دست داده بود، ديگر قدرت بر حركت نداشت ولى اراده آهنين ، هم
چون كوه پا بر جا بود.
وقتى - عبدالله به سوى عمو مى دويد،حسين او را بديد. زينب را صدا رد و گفت :
((خواهرم ! عبدالله را نگه دار نگذار بيايد)).
زينب بدويد و عبدالله را بگرفت و خواست بازگرداند.
عبدالله به مقاومت پرداخت و گفت : به خدا سوگند، از عمويم جدا نخواهم شد. زينب او
را به خود وا گذارد. عبدالله ، خود را به عمو رسانيد و در كنار عمو بايستاد. ناگهان
بديد كه ظالمى با شمشيرى ، آهنگ حسين كرده ، عبدالله گفت :
مى خواهى عمويم را بكشى ؟! و دست كوچكش را براى عمو سپر قرار داد. آن بى رحم دور از
انسانيت ، دريغ نكرد و شمشير را فرود آورد و دست كوچك عبدالله را دو نيمه كرد و به
پوستى آويزان گرديد! كوچولو به گريه در افتاد و مادر را صدا زد و يارى طلبيد.
حسين با كمال ناتوانى ، كوچولو را در آغوش گرفت و به نوازش پرداخت و گفت :
((صبر كن و در راه خدا حساب كن . خدا تو را به دران پارسايت
ملحق خواهد كرد)). پس دست هاى حسين ، به سوى آسمان بلند شد و
با خدايش به سخن پرداخت :
((با خدايا! باران آسمانت را، از اين مردم دريغ كن و از بهره
هاى زمين محرومشان گردان و به حكومت هاى ظلم و ستم دچارشان ساز. اين مردم ، دعوتمان
كردند كه يارمان كنند، ولى بر ما تاختند و به كشتارمان پرداختند)).
يزيديان ، كوچولو را سر بريدند و به پدران بزرگوارش ملحق كردند! كوچولو همان گونه
كه براى عمه سوگند خورده بود، از عمو جدا نگرديد و با عمو به سوى بهشت جاويدان رفت
. پند عمو را بپذيرفت ، تاب آورد، صبر كرد و به مقامى عالى برسيد. هر چند شهادت بر
كوچولو نيست ، ولى عبدالله شهيد گرديد.
كوچولوتر
شهيد كوچولوى ديگر كه از كوچولو، كوچولوتر بود. او به ميدان شهادت نيامد،
ولى شهادت يافت . نامش محمد، نواده عقيل بود. عقيل ، عموى بزرگ حسين بوده ، و از
عرب شناسان نامى به شمار مى رفته است . كوچولو، پيش از حسين كشته شد، كوچولوتر بعد
از حسين كشته شد. كوچولو، شهادت عموى خود حسين را نديد. كوچولوتر شهادت عموزاده اش
حسين را بديد. كوچولو از پيش رفت و كوچولوتر از دنبال . كوچولو، ده ساله بود.
كوچولوتر هفت ساله بود. محمد از عبدالله سه سال كوچكتر بود.
همان كه حسين شهادت يافت و يزيديان به سوى خيمه ها تاختند، تا بانوان حرم را اسير
كنند و آن چه هست ببرند! هر چند فضيلت و تقوا، شرافت و بزرگوارى ، ايمان و عدل ،
بردنى نيست و يزيديان براى بردن آن ها به سوى خيمه ها نتاختند. محمد كه پيراهنى بر
تن داشت و گوشوارهايش از گوش آويزان بود و هم چنان تكان مى خورد، از خيمه اى
بيرون شد، هاج و واج بود و مات و مبهوت بدين سو و آن سو مى نگريست .
هر كس به فكر خود بود. بزرگ سالان از خردسالان ، غافل شده بودند. آتش بود، غارت
بود، تاخت و تاز بود، ولى انصاف نبود، رحم نبود، مهر نبود، انسانيت نبود! محمد،
چوبى از چوب هاى حضرمى بدو نزديك شد، نزديك تر شد تا به كودك برسيد. از اسب خم
گرديد و با شمشير، كودك را دو نيمه كرد!
كودكى كه گناهى نداشت ، به ميدان نيامد، سلاحى بر دست نداشت ، دفاعى نكرد، قدرت
گريز نداشت . يزيديان ، كودكان ناتوان و بلادفاع را كشتند و نشان دادند كه شريرتر
از بشر، خود بشر است .
شيرخوار شهيد
شهادت گاه كربلا، شيرخوار هم دارد، تا شيرخواران هم ، بر خود ببالند و از
افتخار شهادت محروم نباشند. شيرخوار شهيد، عمو زاده كوچولوى شهيد است ، هر دو هم
نام بودند، هر دو، از دودمان پيامبر، هر دو، از خاندان على ، هر دو از زادگان زهرا،
هر دو، پرورده زينب .
كوچولو، فرزند حسن بود و شيرخوار، فرزند حسين است . كوچولو، پدر نداشت ، ولى
شيرخوار، هنگام شهادت ، در آغوش پدر جاى داشت . كوچولو به ميدان شهادت قدم گذارد و
از عمو دفاع كرد، ولى شيرخوار به ميدان نرفت و توانايى دفاع نداشت ، ولى توانست
تيرى از تيرهاى دشمن كم كند. كوچولو را با تيغ كشتند، شيرخوار را با تير كشتند!
شيرخوار زودتر كشته شد، كوچولو ديرتر.
شيرخوار، مادرى دارد به نام رباب و خواهرى دارد به نام سكينه ، حسين هر دو را بسيار
دوست مى داشت . شيرخوار، وقتى شهيد شد كه حسين سرپا بود و رمقى در تن داشت . از
ميدان به سوى خيمه بازگشت و شيرخوار خود را طلب كرد. زينب ، كودك را بياورد و به
دست پدر داد. پدر، پسر را در بغل گرفت و خواست ببوسد كه حرمله از سپاه دشمن تيرى
رها كرد. تير آمد و بر گلوى شيرخوار بنشست ! گلوى نازك كودك را، از گوش تا گوش
بدريد. خون جارى شد، پدر، دست را زير گلوى دريده پسر گرفت ، از خون پر شد و خو را
به آسمان پاشيد و گفت :
((خداوندا! اين خون نزد تو، از خون ناقه صالح كمتر نيست .
اگر اكنون ، پيروزى را از ما گرفتى ، براى آينده بگذار و انتقام خون ما را از اين
ستم كاران بكش .
اى مهربان ترين مهربانان ! آن چه اين مصيبت ها را بر من آسان مى سازد، آن است كه تو
مى بينى )).
پس به پشت خيمه رفت و با سر غلاف شمشير، قبر كوچكى براى جگرگوشه بكند و پيكر خون
آلود شيرخوار را به خاك سپرد. آيا شيرخوار، تنها شهيدى است كه حسينش در كربلا به
خاك سپرد و چهره اش را پوشانده است ؟!
شيرخوار، بدين افتخار بايد ببالد كه حسين دروازه بهشت را بر وى گشود تا شير بهشتى
بنوشد و از اين جهان ، چشم بپوشد.
شهيدى كه سپر حسين بود
سعيد، از بزرگواران كوفه بود و از نبى خنيفه ، از دليران روزگار و عباد زمان
به شمار مى رفت . سومين بارى كه كوفيان ، براى حسين نامه نوشتند، سعيد و هانى را
حامل قرار دادند. سعيد، دگرباره به كوفه بازگشت و پاسخ حسين را بياورد كه در آن
نوشته بود، مسلم به نمايندگى حضرتش به كوفه مى آيد. سعيد، در كوفه بماند تا مسلم
برسيد و مردم كوفه از وى استقبال كردند.
سخنوران كوفه ، در حضور مسلم ، داد سخن دادند و آمادگى خود را براى فداكارى در ركاب
حسين اعلام داشتند. سعيد، سومين سخنور بود. سوگند خورد كه تا پاى جان آماده يارى
است . سعيد به مكه بازگشت و نامه مسلم را براى پيشوا ببرد و در خدمتش بماند و سوى
كوى شهادت شتافت و شهيد گرديد.
در شب شهادت ، حسين ياران خود را آزاد گذارد و بيعتش را برداشت تا هر كس كه بخواهد
برود و هر كس كه بخواهد بماند. هر يك از ياران پاسخى گفتند.
سعيد از جاى برخاست و چنين پاسخ داد: به خدا سوگند، تو را تنها نخواهيم گذارد تا
پيامبر را در وجود تو زنده نگه دارم . اگر بدانم كه كشته مى شوم و زنده مى شوم و
زنده سوزانيده مى شوم و خاكسترم را بر باد مى دهند و اين كار را هفتاد بار تكرار مى
كنند، به خدا، از تو جدا نخواهم شد تا پيش تو جان دهم . پس چرا از تو جدا شوم در
حالى كه به جز يك كشته شدن بيشتر نيست . و از پس آن آسايشى است جاويدان و عزتى است
بى پايان و سرافرازى است كه انتها ندارد.
روز شهادت ، وقتى كه حسين نماز ظهر را، نماز خوف بخواند، پس از نماز، جنگى سخت در
گرفت و دشمن به حسين نزديك گرديد، ولى پيشوا هم چنان در جاى خود بايستاد و تكان
نخورد. سعيد، پيش روى پيشوا قرار گرفت و براى حسين سپر شد، سپر جان دار، سپرى كه
روح بود، سپرى كه اراده داشت . سعيد، پيكر خود را آماج تيرها قرار داد، تنش از پيش
و چپ و راست ، براى دشمن ، هدف بود و سعيد پاى دارى مى كرد و جان مى داد.
سعيد، تا نيرو داشت بايستاد و پاى دارى كرد و نگذاشت تيرى به پيشوايش اصابت كند.
سعيد، سراپا سپر شده بود. چهره اش سپر بود، سينه اش سپر بود، دست هايش سپر بود،
پهلوهايش سپر بود. سپرى كه از آهن و فولاد سخت تر بود. پيكرش از سر تا پا، دريده
بود و سوراخ سوراخ شده بود و سعيد هم چنان مقاومت مى كرد. پس از آن كه واپسين رمق
خود را به كار برد و نيرويش پايان يافت ، بر زمين افتاد و در خون مى غلتيد و با
خداى خود سخن مى گفت :
بار خدايا! بر اين مردم لعنت فرست ، چنان كه بر قوم عاد و ثمود لعنت فرستادى .
پروردگارا! سلام مرا به پيامبرت برسان و به او بگوى كه من چه رنج ها از درد اين زخم
ها و جراحت ها كشيديم و پيغمبرت را يارى كردم و پاداش تو را مى خواهم .
آن گاه به پيشوا روى كرده گفت : اى پسر رسول خدا! آيا من وفا كردم ! حضرتش فرمود:
((آرى ، تو در بهشت ، پيش روى من قرار دارى
)).
سعيد، به وعده خود وفا كردى و جان خود را فدا كرد و شهادت را برگزيد.
مردان خدا، آن چه بگويند مى كنند و بر سر حرف خود مى ايستند. بد قولى را در مردان
حق راه نيست ، از سخن خود بر نمى گردند. سعيد، در كوفه ، در حضور نماينده حسين ،
وعده يارى داد و وفا كرد. در شب شهادت ، در حضور حسين ، وعده جان بازى داد و وفا
كرد و از حسين وفانامه دريافت كرد و به پاداش خود كه از خداى خواسته بود، برسيد و
دانست كه در بهشت هم نشين حسين خواهد بود و در جرگه حسين و برادر حسين و مادر حسين
و نياى حسين قرار دارد، جرگه بهشتيان ، جرگه ملكوتيان ، جرگه رحمانيان . سعيد، هم
چنان كه نامش را گذارده بودند، سعيد بود؛ در اين جهان سعيد بود، در آن جهان سعيد
است .