موقع اسدى
موقع ، در زبان عرب ، دردمند را گويند و اسير رنج والم را. آيا پدر و مادر،
از آينده فرزند آگاه بودند. كه وى را موقع ناميدند؟ يا آن كه ناآگاهانه چنين نامى
بر پسر نهادند؟!
دردمندى و رنج كشيدن ، در راه خدا، خوش بختى و سعادت است . خوشا به حال مردمى كه
بدين سعادت رسيدند. موقع ، از كوفه به سوى كربلا رهسپار شد، خانه و زندگى داشتند،
همه چيز داشتند، از آسايش بريدند، از خانه و زندگى دست كشيدند، از زن و فرزند، جدا
شده با پاى خود به قتل گاه رفتند! حسين چگونه انسانى بود كه انسان ها، در راهش چنين
مى كردند!؟
موقع ، از بنى اسد بود. اگر حبيب نتوانست اسديان پيرامون كربلا را به يارى حسين ،
بياورد. موقع ، با پاى خود بدون دعوت حبيب ، به كربلا شتافت .
موقع ، در روز شهادت ، دليرانه جنگيد و مردانه كوشيد، پيكرش آماج تير و نيزه و
شمشير گشت . هنگامى كه توانش سلب شد، و نيروى خود را از دست داد و قدرت بر ايستادن
نداشت ، به روزى زمين افتاد.
خواستند سر از پيكرش جدا سازند. خويشانى در سپاه يزيد داشت . خود را رسانيدند و از
چنگ دشمنش رهايى بخشيدند و به كوفه اش بردند، خواستند در نهان به درمانش پردازند،
ولى اين راز پنهان نماند و خبرش به امير كوفه رسيد و آهنگ كشتنش كرد. جماعتى به
شفاعت پرداختند. امير از قتلش در گذشت و بدتر از كشتن با وى رفتار كرد:
دستور داد پيكر مجروح و ناتوان را، در غل و زنجير كشيدند و به تبعيد گاه زراره
تبعيدش كردند. موقع ، سالى را با پيكر آغشته به خون ، در غل و زنجير بگذرانيد و پس
از يك سال به حسين پيوست و با غل و زنجير، به ديدار حق نايل گرديد و به آرزوى خود
رسيد.
سوار
سوار، از عشيره همدان است . همدانيان از ياران على و دوستان وفادار على و آل
على بودند. قيام حسين ، در برابر يزيد، كه به گوش سوار رسيد، از كوفه روانه كربلا
گرديد و به حسين پيوست . در خدمتش بماند تا به خون غلتيد و جان داد.
سوار، در روز شهادت ، در برابر هجوم نخستين سپاه يزيد قرار گرفت و تا نيرو در بدن
داشت پاى دارى كرد. در اثر كثرت زخم و بسيارى جراحت ، نتوانست بايستد و بر زمين
افتاد، ولى هنوز رمقى در پيكر داشت . دشمنان اسيرش كردند و نزد عمر بردند. به كشتنش
فرمان داد. تنى چند از خويشان سوار، در زمره سپاه بودند؛ لب به شفاعتش گشودند.
شفاعت مؤ ثر افتاد و عمر، از خون او در گذشت . او را به كوفه بردند تا زخم هايش را
درمان كنند، ولى زخم ها سنگين و كارى بود، درمان مؤ ثر نشد و مرهم نتوانست كارى
كند. شش ماه بر وى گذشت و او جان مى داد. سر انجام ، به ياران ملحق شد، و خسته دلى
كه پيش رو كاروان بود و در قفا قرار گرفته بود، به منزل رسيد و با حسين هم منزل
گرديد. اسارت را ديد، جراحت را چشيد و به شهادت رسيد.
مصيبت سوار، از مصيبت موقع سبك تر بود. امير كوفه از زنده ماندن و اسارتش آگاه نشد،
تا آهنگ كشتنش كند و يا به زنجيرش كشد. سوار، با پيكر زخمى و آغشته به خونش سوخت ،
ساخت و رنج كشيد، تا شهيد گرديد.
برادرى و شهادت
آن ها دو برادر بودند؛ يكى به نام عمرو، و ديگرى به نام على ، پدرشان قرطه
انصارى ، از ياران رسول خدا بود و پس از وفات آن حضرت ، در زمره ياران اميرالمؤ
منين شد و در ركاب على جهادها كرد و از طرف آن حضرت به فرمانروايى فارس منصوب
گرديد. هر دو برادر از كوفه به كربلا آمدند، راه هر دو يكى بوده ولى هدف آن ها دو
تا!
عمرو به سوى حسين آمد و على به سوى يزيد! او براى خدا گام برداشت و اين براى خرما!
عمرو، تحت فرماندهى عباس قرار گرفت و تلى تحت فرماندهى عمر! او، بهشت را برگزيد و
اين به دوزخ رفت !
برادرى ، دوستى متقابل است . از شدت دوستى دو تن كه بخواهند خبر دهند گويند:
برادرند. برادران از يك ريشه اند و جدايى پذير نيستند و هر كدام ، يار ديگرى است .
عرب ، به نژاد و تبار پاى بند است و تعصب نژادى در وى قوى است . اما برادرى در ميان
عرب استحكامى بيشتر و نفوذى عميق تر دارد. عمرو،و على ، از اين قانون جدا بودند و
تبصره استثنايى آن هستند. هر دو برادر بودند، ولى در دو صف قرار گرفتند. صف حق و صف
باطل .
شهادت گاه كربلا، نمونه اى از اجتماع بزرگ بشرى است و الگويى است از آزادى مذهب و
راهنمايى است براى نشان دادن آن كه سعادت و شقاوت هر كس ، در دست خود اوست ، تا
كدام را بخواهد و ميلش به چه باشد و مذهب جبر باطل است .
عمرو، به سپاه حسين ملحق شد و در خدمتش بماند تا به شهادت رسيد. در آغاز، از طرف آن
حضرت به ماءموريت سياسى رفت و پيامبر حسين به سوى عمر سعد بود و چند بار ميان دو
لشكر كوفه و حجاز، رفت و آمد داشت و وظيفه سياسى انجام مى داد. روز شهادت ، اجازت
گرفت و به ميدان شتافت و ساعتى بجنگيد. پس ، به سوى حسين بازگشت و خود را در برابر
تيرها، سپر قرار داد و نگذاشت تيرى به پيشواى شهيدان اصابت كند. عمرو، سراپا سپر
حسين بود. سپر زنده ، سپر به پاى خود ايستاده ، سپر با اراده . چهره اش سپر بود،
دستش سپر بود، تنش سپر بود، جانش سپر بود. تير مى خورد، ولى شمشير نمى زد. زخمى
فراوان برداشت . مقاومتش كه پايان يافت ، بر زمين افتاد و عرض كرد: اى فرزند رسول
خدا!
آيا من وفا كردم ؟
حسين فرمود: ((آرى ، تو در بهشت ، پيش روى من خواهى بود.
سلام مرا به جدم رسول خدا برسان و بگوى : من از پى تو خواهم آمد)).
عمرو به زودى جان داد، تا سلام حسين و پيام حسين را به نياى حسين برساند.
اين جا نيز پيامبر حسين بود، پيامبرى كه رفت و برنگشت . چقدر زود، ترفيع درجه يافت
! و يك شبه ره صد ساله رفت . نخست ، پيامبر حسين به سوى عمر بود، به سوى جهنم بود،
سپس پيامبر حسين به سوى رسول خدا شد، به سوى بهشت شد. سرعت سيرى از سرعت تور بيشتر!
از آخرين نقطه بى نهايت به اولين نقطه بى نهايت .
برادرش على ، از شهادت برادر آگاهى يافت . به ميدان آمد و فرياد زد: اى حسين ، اى
كذاب ! برادرم را گول زدى و كشتى ؟!
پاسخ حسين چنين بود: ((من برادرت را گول نزدم . خداى او را
هدايت كرد و تو را گمراه ساخت .)).
على گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم و يا كشته شوم و سوى حسين تاخت آورد. يكى از
ياران حسين راه بر او گرفت و با نيزه بدو حمله كرد و بر مينش انداخت . كوفيان ريدند
و از مرگ نجاتش دادند و بردند و زخمش را درمان كردند.
آن برادر زخمى برداشت و اين زخمى ، درمان آن برادر گونه اى بود و درمان اين برادر
گونه اى ، صدها سال از هر دو مى گذرد. او در خوش بختى به سر مى برد، خوش بختى ابدى
و جاويدان ، اين در بدبختى به سر مى برد؛ بدبختى پاى دار و هميشگى .
هر دو برادر بودند، هر دو از يك پستان شير خورده بودند، هر دو نام اسلام بر خود
نهاده بودن . هر دو كربلا آمده بودند، هر دو با حسين سخن گفته بودند.
ولى اين كجا و آن كجا!
اذن مادر و شهادت
شهادت جهاد است ، و جهاد از عبادات بزرگ اسلام است . جهاد، از خود خواهى دست
كشيدن و خدا خواه شدن است . جهاد، دار و ندار خويش را در راه خدا فدا كردن است .
ولى مجاهد، در جهاد سرخ ، صد در صد، آزادى ندارد و از اين نظر، ميان جهاد و عبادت
هاى ديگر فرقى است . مجاهد، بايد برگ موافقت پدر و مادر را، در دست داشته باشد؛ به
ويژه اگر فرزند يكتا باشد.
نماز، چنين نيست . روزه چنين نيست . حج چنين نيست . جهاد سپيد چنين نيست . مسلمان ،
بايد اين عبادت ها را انجام دهد، خواه پدر و مادر موافقت كنند، خواه مخالفت كنند،
ولى جهاد سرخ ، بستگى به اذن آن دو دارد. فرزند از آن خودش نيست . پدر و مادر، در
وجود او حقى دارند و جهاد، حق آن ها را در خطر قرار مى دهد. در عبادت هاى ديگر چنين
نيست .
اويس قرنى در جهادهاى رسول خدا، شركت نكرد. چون مادر داشت و يك دانه مادر بود.
جناده انصارى ، با همسرش و يك دانه پسرش ، در مدينه ، در خدمت حسين بود، در مكه در
خدمت حسين بود،در سفر عراق ، در خدمت حسين بود، روز شهادت نيز در خدمت حسين بود.
شهادتش نيز در خدمت شهادت حسين بود. جناده ، مانند حسين ، شهيد شد. پسر جناده ،
مانند پسر حسين ، شهيد شد، همسر جناده ، مانند همسر حسين اسير شد. پدر و پسر و
همسر، پيرو خط حسين بودند.
جناده ، در نخستين حمله سپاه يزيد به شهادت رسيد، و در گروه شهداى نخستين قرار گرفت
. اينان پيش قراولان سپاه حسين در بهشت بودند.
عمر، پسر جناده ، جوانى نو خاسته و بچه سال بود. پس از شهادت پدر، مادر، وى را گفت
: فرزندم ! برخيز به دنبال پدر شو. فرزند اطاعت كرد. شمشيرى برداشت و شرفياب گرديد
و اجازه خواست . اجازه صادر نشد! عمر، تقاضا را تكرار كرد و دگر باره اجازه خوابت .
حسين فرمود: ((اين جوانى است كه پدرش كشته شده ، نبايد كشته
شود، شايد مادرش راضى نباشد)).
جوان فرياد زد: مادر، مرا به جهاد امر فرموده است ! جوان ، سوى ميدان شتافت و به
شهادت رسيد. يزيديان ، سرش را از تن جدا كرده سوى حسينيان بينداختند! مادر به سوى
سر دوان گرديد، سر را برداشت ، بوسيدن گرفت و بوييدن آغاز كرد. پس ، سر را سوى
يزيديان بينداخت و هديه اى را كه در راه خدا داده بود، پس نگرفت .
زن فداكار، ديگر ارمغانى نداشت كه تقديم خداى شهادت كند، شوهر را تقديم كرده بود،
پسر را تقديم كرده بود. تصميم گرفت خود را تقديم كند. ستون خيمه را از جاى بركند و
روانه ميدان شهادت گرديد.
حسين ، كه او را مى نگريست فرمان بازگشت داد. زن اطاعت كرد و بازگشت . و اين خود
بزرگ ترين جهاد زن فداكار بود كه توانست امر امام را اطاعت كند و بر احساساتش پيروز
شود. در اين هنگامه خونين دو تا ((نه ))
از حسين شنيد. از ((نه )) نخستين ،
بازگشت و آرى گفت ، ولى دومين ((نه ))
جاويدان بماند.
جهاد پسر را بدون اجازه مادر ((نه ))
گفت . وقتى گزارش داده شد كه مادر خشنود است و خودش فرزند را روانه ميدان شهادت
كرده ، ((نه )) خود را برداشت و آرى
گذارد. ((نه )) نخستين مشروط بود،
چنان كه ((آرى )) مشروط بود. شرط كه
انجام شد ((نه )) برفت و
((آرى )) به جايش بنشست . با
((نه )) دوم ، از جهاد سرخ مادر
جلوگيرى كرد، و اين ((نه )) مطلق بود،
و به هيچ صورتى ، تبديل به ((آرى ))
نشد. اسلام اجازه نداد كه زن به ميدان شهادت رود، هر چند در جايى باشد كه جان امام
در خطر باشد و زن بتواند از او دفاع كند.
بانوانى كه در كوى شهادت ، در خدمت حسين بودند، مى توانستند، با شكرت در ميدان جنگ
اندكى شهادت امام را تاءخير بيندازند، ولى نكردند. چون اجازه نداشتند. جهاد زن ،
فرستادن شوهر و فرزند سوى شهادت است ؛ بيوه كردن و داغ دار كردن خويش است . جهاد زن
، ساختن شوهر است ، ساختن پسر است . جهاد زن ، مرد آفرينى است و بس .
از آن شهادت تا اين شهادت
زاهر كندى ، در دوستى اهل بيت ، سوابقى درخشان دارد. او در شهادت گاه كربلا
جان فشانى كرد تا به شهادت رسيد. وى از دوستان بسيارى نزديك شخصيت بزرگ اسلام ،
عمرو خزاعى بود. با وى هم گام و هم قدم بود. عمرو، از صحابه پيامبر، به شمار مى رفت
و از شخصيت هاى بنام عرب ود.
در جوانى ، در عشيره خود مى زيست و داراى موقعيتى بسزا بود؛ جوان مرد بود، كريم
بود، شريف بود. وقتى ، با گروهى از سربازان اسلام رو به رو گرديد كه راه را گم كرده
بودند و رهنما مى خواستند تا راه را نشان دهد. در بيابان ، با عمرو، رو به رو شدند،
راه را از وى پرسيدند. پاسخ داد: رهنمايى من مشروط به شرطى است ،اگر مى پذيريد، راه
را نشان خواهم داد و گرنه رهنمايى نمى كنم ! پرسيدند: شرط چيست ؟. گفت : شرط آن است
كه نزد من فرود آييد و اندى بياساييد، تا خدمتى كنم . مسلمانان پذيرفتند.
عمرو، گوسفندى سر بريد و از گم شدگان اسلام پذيرايى شايانى كرد و اره را نشان داد.
آن گاه بپرسيد از چيزى كه انتظارش را داشت : آيا پيامبر، در مدينه ظهور كرده ؟
گفتند: آرى .
عمرو، با شتاب به سوى مدينه روان گرديد و به شرف ديدار پيامبر نايل آمد و اسلام
آورد و به مقامى بلند و منزلتى ارجمند از تقوا و پرهيزكارى رسيد.
عمرو با پيامبر بود تا پيامبر از اين جهان رفت . پس از وفات پيغمبر، با على بود و
دست از دامان على بر نداشت و در وفادارى با آل محمد، نامور روزگار گرديد. حكومت كه
به دست على رسيد و حضرتش بر اريكه خلافت نشست ، عمرو، در خدمتش بود. وقتى كه على از
مدينه به كوفه هجرت كرد، عمرو، در خدمتش بود و عرض كرد: به خدا سوگند، براى طلب مال
پيش تو نيامدم . خواهان پست و منصبى نيستم ، براى خدا در حضورت هستم .
على (ع) در حق وى دعا كرده گفت : ((بار خدايا! دلش را نورانى
ساز و به راه راست هدايتش فرما!)) پس فرمود:
((اى كاش صد كس مانند تو مى داشتم )).
عمرو به گفته خود پاى بند بود و يار على بود و استقامت ورزيد؛ در جهادهاى سه گانه
اش شركت كرد و جان بازى نمود. زاهر، شاگرد مكتب عمرو بود و با رهبر خود عمرو، همه
جا هم قدم بود.
پس از شهادت على ، زاهر و عمرو، دو يار با صفا، در دوستى على ثابت قدم و فداكار آل
على بودند. بدون ترس جان ، به سوى راه على دعوت مى كردند. همگان راه به راه على مى
خواندند و حق و حقيقت را روشن مى ساختند. اين كار، بر معاويه ، ديكتاتور وقت ، گران
آمد و خواست اين سنگ را از پيش پا بردارد. نخست ، تصميم گرفت از راه دوستى پيش آمده
ياران وفادار على را بفريبد. نامه اى دل نشين ، براى عمرو نوشت و از او به شام دعوت
كرد.
عمرو خزاعى ، دعوت معاويه را رد كرد و به شام نرفت و در روش خود استوار ماند.
معاويه در صدد دستگيرى وى و رفقايش بر آمد و ماءمورانى به جست و جوى آن ها فرستاد.
زاهر و عمرو، از كوفه به مداين گريختند و از آن جا به موصل رفتند. ماءموران به
دنبال آن ها بودند. سر انجام ، در غار كوهى نزديك موصل منزل گزيدند و ماءموران به
جاى گاه آنان پى بردند و براى دستگيرى به سوى كوه راهى شدند. عمرو، در اين هنگام ،
نه قدرت نبرد داشت و نه قدرت گريز! چون مار، پيكرش را گزيده بود و تنش آماس كرده
بود.
از دور كه سواران معاويه را بديد، به راهبر گفت : پنهان شو و خود را نجات بده و مرا
واگذار.
زاهر كه شمشير و خنجر و نيزه همراه نداشت ، گفت : چنين نخواهم كرد، با تيرهايى كه
در تركش دارم ، نبرد مى كنم و با تو كشته مى شوم .
عمرو گفت : آن چه مى گويم همان كن . برو و خود را در گوشه اى پنهان ساز؛ اين ها مى
آيند و سر مرا از تن جدا مى كنند و مى روند. تو بيا و پيكر مرا به خاك بسپار خداى
به تو پاداش دهد. زاهر اطاعت كرد و پنهان شد. سواران رسيدند و مار گزيده را سر
بريدند!
گويند سگ هاى درنده به انسان دست و پاى بسته كارى ندارد، ولى آن ها بزرگ مردى را كه
مارش گزيده بود سر بريدند! هر چند اگر سر از تنش جدا نمى كردند، بيش از يكى دو ساعت
ديگر زنده نمى بود. ولى كردند آن چه كه سگان درنده نمى كنند. سرش را براى معاويه
ارمغان بردند! براى آن كه جايزه بگيرند! تاريخ از اين ارمغان ها، نزد معاويه بسيار
برده است !
ماءموران معاويه ، جسد پاك شهيد را گزاردند و رفتند. زاهر، از نهان گاه خود بيرون
آمد و پيكر شهيد عالى مقام را به خاك سپرد.
هم اكنون تربت عمرو، در موصل ، مزار و زيارت گاه مؤ منان است . زاهر بر حسين توصيه
رهبر خود، از اين شهادت ،محروم گرديد، ولى دعاى عمرو، در حق او به استجابت رسيد.
شهادتى نصيبش گرديد كه شهادتى از آن برتر نبود و سودى از آن بيشتر نه ، درخشندگى
نام را با درخشندگى فرجام همراه داشت ؛ چون زاهر يعنى درخشنده .
زاهر، پس از شهادت عمرو، در نهان مى زيست و فعاليت هاى سرى داشت و مبارزه را ادامه
مى داد. سال شصتم هجرت فرا رسيد. زاهر، براى انجام دادن فريضه حج به سوى مكه روان
گرديد و آن عبادت بزرگ را انجام داد. پس ، در ركاب پسر على به سوى شهادت گاه رهسپار
شد تا با پسر معاويه نبرد كند. زاهر در اين نبرد شهادت يافت و به آرزوى خود رسيد.
اگر براى شهادت نخستين شمشيرى نداشت ، خنجرى نداشت ، در اين شهادت ، با شمشير به
عرصه كارزار قدم گذارد و در برابر نخستين حمله سپاه يزيد با تير و نيزه و شمشير
دفاع كرد، دفاع كرد، دفاع كرد، تا كشته گرديد. از دفاع عمرو گذشت ، به دفاع از حسين
موفق شد. از شهادتى محروم شد و به شهادتى دل پذيرتر برسيد. وه كه پاره اى از مردم
چقدر سعادتمند هستند! اين ها چه كردند كه بدين پايه از سعادت رسيدند! زندگى آن ها
سعادت ، مرگ آن ها سعادت . آنان از خواسته خود دست كشيدند و خواسته خداى را
برگزيدند.
سفارت و شهادت
حنظله ، شبامى است . شباميان تيره اى از قبيله همدان هستند. همدانيان همگى
از دوستان وفادار على بشمارند و جان بر كف در راه على و آل على آماده بودند. حنظله
از بزرگان قوم به شمار مى رفت . سخنورى دانا و دليرى توانا بود. قارى قرآن بود و
رهبرى قوم خود را بر عهده داشت . حنظله از كوفه به سوى حسين رهسپار شد و پيروى حسين
را به جاى رهبرى قوم خويش برگزيد؛ هر چند ياران حسين هر كدام رهبر بشريت بوده اند.
حنظله در كربلا به حسين پيوست و چشمش بر دست حسين بود و گوشش بر فرمان . وى با
يزيديان سه گونه جهاد كرد: جهاد سياسى ، جهاد سخنورى ، جهاد جان بازى . پس شربت
شيرين و گواراى شهادت را با لب تشنه بنوشيد و سيراب جاودانى گرديد. حسين ، حنظله را
به منصب سفارت برگزيد. اين پست سياسى را بدو محول گردانيد. وى در ميان حسين و سپاه
يزيد، به رفت و آمد پرداخت و در فعاليت هاى سياسى كوشش كرد و كوتاهى نداشت ، ولى
نتيجه اى نگرفت و نتوانست عمر سعد و سربازانش را از راه كج باز دارد و به راه
راستشان آورد. آن سخنور توانا، آن يل ارجمند، روز شهادت شرفياب شد و اجازه گرفت و
به ميدان رفت . و دومين جهاد خود را آغاز كرد به پند گويى و موعظه هم شهريان پرداخت
و چنين گفت :
اى مردم ! بر شما مى ترسم كه سرانجامى داشته باشيد مانند سرانجام قوم نوح ! سر
انجام قوم عاد! سرانجام قوم ثمود! سرانجام ظالمان و ستم كارانى كه از پس آن ها
آمدند! بدانيد كه خداى بر بندگانش ظلم نخواسته و كيفر ظالمان و ستم كاران را خواهد
داد.
اى مردم ! از روز رستاخيز بترسيد، روزى كه به جز خداى پناهى
نداشته باشيد. كسى كه اسير خواهش دلى باشد، هيچ كس نمى تواند هدايتش كند. اى مردم !
از كشتن حسين بترسيد كه عذاب الهى كيفر شما خواهد بود. آن كه دروغ بگويد، سياه بخت
خواهد شد.
در اين هنگام ، پيشواى شهيدان ، حنظله را ندا داده فرمود: ((اين
مردم ، وقتى شايسته عذاب الهى شدند كه دعوت تو را به حق ، رد كردند و در برابر تو
ايستادگى كرده جفاجويى پيشه ساختند و ريختن خون تو و يارانت را روا شمردند! كنون
حال ايشان چگونه خواهد بود كه دستشان تا مرفق در خون برادران پارساى تو فرو رفته و
انسان كشى را پيشه كردند!)).
حنظله عرض كرد: فدايت شوم راست مى گويى آيا ما به سوى خدا مى رويم و خود را به
برادران شهيدمان مى رسانيم ؟!
پيشواى شهيدان پاسخ داد: ((شتاب كن به سوى چيزى كه از دنيا و
آن چه در اوست بهتر و برتر است و برو به سوى زندگى و ثروتى كه بى زوال و جاويدان
است و فانى نخواهد شد)).
حنظله گفت : اى ابا عبدالله ! سلام بر تو و درود و رحمت حق بر تو و بر دودمان تو
باد. خداى ، ما را در بهشت هم نشين تو گرداند.
پيشواى شهيدان فرمود: ((آمين ، آمين )).
و اين مژده اى بود براى حنظله .
پس حنظله شمشير بر كشيد و بر سپاه كوفه زد و به جان بازى پرداخت ؛ تيغ مى زد و مى
شكافت و پيش مى رفت . يزيديان ، محاصره اش كرده ، گردش را گرفتند و به قتلش
رسانيدند. حنظله به آرزوى خود رسيد و با حسين در بهشت هم نشين گرديد.
هم نشينان حسين در بهشت اينانند؛ كسانى كه از دار و ندار خود گذشته و هم چون حسين ،
همه را در راه خدا فدا كردند. كسانى كه خودخواهى را كنار گذاردند، تمايلات شخصى را
كنار گذاردند، به دنبال نام نرفتند، ولى خداى ،آنان را نامور ساخت .
توبه و شهادت
توبه در اسلام ، اعاده حيثيت از گنه كار پشيمان نزد خداست . اعاده حيثيتى كه
به وسيله خود او انجام مى شود و دگران دخالتى ندارد و اين راه هميشه براى او باز
است ؛ چون مكتب الهى ، مكتب اميد است ، سرچشمه مهر است و كانون رحمت .
حسين ، آيينه تمام نماى رحمت آفريدگار است . رحمت بر خلق ، رحمت بر دوست ، رحمت بر
دشمن . حسين ، وجودش مهر بود، گفتارش مهر بود، رفتارش مهر بود. از وقتى كه در راه
با يزيديان رو به رو شد، كوشيد كه آنان را هدايت كند و به راه راست بياورد؛ آن چه
قدرت داشت به كار برد، راهنمايى كرد، خير خواهى كرد.
پيش از جنگ بكوشيد، در ميان جنگ بكوشيد، با گفتار بكوشيد، با رفتار بكوشيد و توانست
كسانى را كه شايسته رستگارى بودند، از دوزخى شدن برهاند و بهشتى گرداند.
آخرين دعوت حسين ، وقتى بود كه تنها مانده بود، وقتى بود كه يارانش همگى كشته شده
بودند و ديگر كسى را نداشت . آخرين دعوتش ، بانگ استغاثه بود و ندا كرد:
((آيا براى ما ياورى پيدا مى شود؟! آيا كسى هست از حرم
پيامبر دفاع كند؟!)).
اين ندا، سعد و برادرش ابوالحتوف را به هوش آورد. هر دو از انصار بودند و از عشيره
خزرج ، ولى با آل محمد سر و كارى نداشتند و از دشمنان على بودند و از خارجيان .
شعارشان چنين بود: حكومت از آن خداست و بس . گناه كار، حق حكومت ندارد!
آيا حسين گنه كار بود، ولى يزيد گنه كار نبود؟!
از كوفه ، تحت فرماندهى عمر، به قصد پيكار با حسين و كشتن او بيرون شدند و به كربلا
رسيدند. روز شهادت كه كشتار آغاز شد، در سپاه يزيد بودند. آسياى جنگ مى گرديد و خون
مى ريخت و آن دو در سپاه يزيد بودند. حسين ، يكه و تنها ماند و آن دو در سپاه يزيد
بودند. هنگامى كه نداى حسين را شنيدند، به هوش آمدند. با خود گفتند: حسين فرزند
پيامبر ماست . روز رستاخيز، دست ما و دامان جدش رسول خداست . به ناگاه از يزيديان
بيرون شدند و حسينى گرديدند و در زير سايه حسين قرار گرفتند. پس يك باره بر يزيديان
تاختند و به جنگ پرداختند. تنى چند را مجروح كرده و عده اى را به دوزخ فرستادند و
كوشيدند و كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند.
اذان گوى شهيد
شهادت دثار اسلام ، اذان ، به نماز، دعوت مى كند. شهادت ، نماز را به پا مى
دارد، اذان ، راهنماست . شهادت ، پشتيبان است . آن كه اذان مى گويد، رسيد سعادت را
اعلام مى كند و آن كه شهادت يابد، يافتن سعادت را اعلام مى دارد.
حجاج جعفى ، به هر دو رسيد؛ هم اذان گفت و هم شهادت يافت . در راه ، براى حسين اذان
گفت ، در كربلا، براى حسين اذان گفت ؛ روز آسايش ، اذان گفت ، روز رنج ، اذان گفت ،
در غم و رنج ، با حسين هم گام بود. در سعادت و شهادت ، با حسين شريك شد. سال ها در
كوفه بزيست و از ياران على بود و افتخار حسن سابقه را دارا بود. وقتى كه شنيد كه
حسين ، يزيد را شايسته حكومت اسلام ندانسته ، با پسر عمويش ، يزيد جعفى ، از كوفه
بيرون شد و آهنگ كوى حسين كرد. در مكه به حضورش شرفياب گرديد. در راه خدا قدم
برداشت ، در خانه خدا به ولى خدا ملحق گرديد و در خدمتش به سوى شهادت رهسپار شد. دو
عمو زاده ، عروس شهادت در آغوش كشيدند. هر كدام عروسى داشتند كه زيباتر از دگرى
بود. در راه كربلا به نمايندگى از سوى حسين ، به سوى عبيدالله جعفى رفتند. عبيدالله
و حجاج ، هر دو از يك عشيره بودند، دو عموزاده او را به يارى حسين خواندند، ولى
عبيدالله ، نادرست بود و شايسته شهادت نبود. دعوت عموزادگان را نپذيرفت و به گمان
خود، سلامت را از شهادت برتر دانست .
روز شهادت ، حجاج شرفياب شد و اجازت گرفت . به سوى ميدان شهادت شتافت . جنگ نمايانى
كرد. دوباره شرفياب شد. سراپايش به خون آغشته بود. به حسين خطاب كرده گفت : جانم به
فدايت اى راهنماى خلق ! امروز جدت رسول خدا را ملاقات مى كنم . امروز به ديدار پدرت
على مى روم . على را ما وصى پيامبر مى دانيم .
حسين فرمود: ((آرى چنين است . من هم بعد از تو خواهم آمد و
آن ها را ملاقات خواهم كرد)). حجاج به سوى ميدان بازگشت و
جان بازى كرد تا شهيد گرديد.
اذان گويان مسلمانان ، بايد با داشتن چنين رهبرى ، بر خود ببالند و اين سابقه
افتخار انگيز را هميشه براى خود زنده نگاه دارند. حسين ، براى هر گروهى ، رهبرى
فراهم كرده و خود، رهبر رهبران است .