پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۲۹ -


شهيدانى كه براى حسين گريستند

گريه ، زبان دل است و از مهر بر مى خيزد. گريه ، مرهم دل هاى سوخته و داروى دردمندان است . دلى كه مهر ندارد، دلى كه سوز ندارد، اشك ديده ندارد.

دلى كه مهر مى ورزند، مى سوزد و اشك مى ريزد.

گريه ، ويژه انسان ها و نشانه مردمى است . جانوران نمى گريند، اشك نمى ريزند. گريه ، از انسانيت ريشه مى گيرد. جانوران دو پايى كه اشك ندارند، از مردمى به دورند. صورت انسانى دارند و سيرت انسانى ندارند. آن كه در مردمى پيش است ، گريه اش بيش است .

گريه بر مظلوم ، بر ستم ديدگان ، كمكى است به مظلوم . گريه بر شهيد، دعوت به يارى شهيد است . گريه به غريب ،هم دردى با اوست . گريه بر بيچاره ، نخستين گام چاره اوست . حسين ، سرور مظلومان است ، پيشواى شهيدان است ، رهبر آزادگان است ، برترين انسان برترين انسان است . گريه بر حسين ، پيمودن راه حسين است ، پاسخ به دعوت حسين است ، كمك و يارى حسين است ، حسين زنده است ، دعوت مى كند، يارى مى طلبد.

گريستن براى حسين ، گفتن لبيك است به نداى حسين . سيف و مالك از مادر يكى بودند و از پدر دو تا. روز شهادت ، شرفياب شدند و اشك مى ريختند و اجازه نبرد خواستند.

حسين پرسيد: ((برادر زادگان من ! از چه مى گرييد؟ اميد دارم كه ساعتى نگذرد كه ديدگانتان روشن گردد)).

گفتند: خداى ما را فداى تو كند، بر خود نمى گيريم ، بر تو مى گرييم چرا كه مى بينيم حضرتت را دشمن از هر سو احاطه كرده و غريب مانده اى ، يار و ياورى ندارى ، و ما بيش از يك جان نداريم كه فداى تو كرده از تو دفاع كنيم .

حسين فرمود: ((خداى ، بدين احساس شما، بدين از جان گذشتن شما كه در راه من گام بر مى داريد، بهترين پاداش بدهد؛ پاداشى كه شايسته پرهيزكاران باشد)).

اجازه صادر شد. سيف و مالك به سوى دشمن رو كردند، ولى از حسين دل نمى كندند، گاه بر مى گشتند و رو به حسين كرده مى گفتند: سلام بر تو اى پسر رسول خد.

حسين پاسخ مى داد: ((سلام بر شما باد، رحمت حق بر شما باد، بركات الهى بر شما باد)). عشق حسين سر تا پاى دو برادر را فرا گرفته بود و دلهاشان از مهر حسين آكنده بود. از حسين به سوى حسين مى رفتند. پيشواى آن ها حسين بود، پشتيبان آن ها هم حسين بود. بر سپاه يزيد تاختند، هر كدام بر دگرى پيشى مى جست و خود را وظيفه مند مى دانست كه از برادر حمايت كند. جان بازى كردند، دليرانه نبرد كردند و مردانه كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند.

سيف و مالك ، دو عمو زاده بودند، ولى از يك پستان شير خورده بودند. وه چه مادرى ! چه پسرى ! چه شير پاكى ! مادرى كه دو فرزند خود را سعادتمند كرد، فرزندانى كه مادر را سعادتمند كردند. برادران ، با دوست خود شبيب ، سه تنى از كوفه بيرون شدند. به يارى حسين ، به سوى كوى شهادت شتافتند، خود را از ديد ديده بانان يزيدى نهان داشتند. كوشيدند تا خود را به حسين رسانيدند و در زمره سربازان حسين قرار گرفتند.

شبيب ، از مردان دلير بود و سوابقى نيكو داشت ، در جهادهاى سه گانه پدر حسين ؛ جمل ، صفين ، نهروان ، شركت كرده ، شمشير زده ، جان بازى كرده بود. اينك به يارى حسين شتافته تا زندگى از سر گيرد و حيات جاودانى را تجديد كند.

شبيب ، در دفاع از نخستين حمله يزيديان ، مردانه جنگيد تا جان بداد و به شهادت رسيد، و هم چون دو يار با وفاى خويش سيف و مالك ، تنهايى و غريبى حسين را نديد. هر چند حسين ، از آغاز غريب بود. هنوز هم غريب است . بشر بدان پايه از ترقى و تكامل نرسيده كه حسين را از بى كسى و غريبى ، بيرون كند. سعادت بشر وقتى است كه اجتماع بشرى از يزيديان تهى گردد و از حسينيان پر شود؛ كه جهان گلستان خواهد شد.

شهيدى كه دو بار كشته شد

اگر بگوييم سويد انمارى دوباره كشته شد؛ يك بار پيش از حسين و يك بار پس از حسين ، سخنى گزافه نگفته ايم . سويد كشته شد، پس ، از جاى برخاست و جنگيدن گرفت . سپس كشته گرديد. سويد از مجاهدان بزرگ است . پيرمردى است نبرد ديده و جنگ آزموده . عابدى است زاهد، كثيرالصلاة ، شجاعى است دلير و قهرمانى است بى نظير.

روز شهادت ، در ميدان رزم به نبرد پرداخت ، جان فشانى كرد، تا زخم فراوانى برداشت و سراپا غرق خون گرديد و به رو بر زمين افتاد و در خون بغلتيد و از هوش برفت .

يزيديان گمان بردند كه وى كشته شده ، او را به خود وا گذاردند و سرش را از تن جدا نكردند. هنگامى كه پيشواى شهيدان در خون غلتيد و شهيد گرديد، يزيديان فرياد مى كشيدند: حسين كشته شد، حسين كشته شد، حسين كشته شد. هلهله مى كردند! پيروزى را به يك ديگر تبريك مى گفتند، فرياد مى كشيدند! عربده ها سر دادند! سويد به هوش آمد و دانست كه پيشوا كشته شده ، از جاى برخاست و راه پيشوا را پيش گرفت شمشيرش را ربوده بودند، كاردى به دست آورد و بر يزيديان حمله اى سخت كرد.

ترس و بيم سپاه يزيد را فرا گرفت . گمان بردند كه ياران حسين دوباره زنده مى شوند و به جهاد مى پردازند، و اين بار پيروزى ايشان قطعى خواهد بود. جماعتى آهنگ گريز كردند، جماعتى به مقاومت پرداختند و جماعتى با دو دلى بايستادند و ناظر معركه شدند، تا ببينند سرانجام چه خواهد شد. آيا شهداى ديگر نيز از جاى بر مى خيزند يا نه ؟ همان كه ديدند سويد به تنهايى مى جنگد و شهداى ديگر در خون خفته اند و ديگر بر نمى خيزند، دانستند كه سويد به هوش آمده و جهاد مى كند. گردش را گرفتند و شهيدش ‍ ساختند.

شهيد نمى ميرد و هميشه زنده است . مجاهدان بزرگ پس از شهادت حسين نيز از يارى او دست بر نمى دارند و به راه حسين ادامه مى دهند، بايد دانست كه راه حسين چيست تا آن را پيمود. بايد دانست هدف حسين كدام است تا به سوى آن رفت .

كسى كه به فكر خود، راه حسين را بگويد و هدف وى را نشان دهد، بالاترين خيانت را به حسين كرده است .

صحابيان شهيد

زمين شهادت ، صحابى دارد، آسمان نيز سحابى دارد، ولى اين كجا و آن كجا، صحابى زمين و سحابى آسمان ، تفاوت از زمين تا آسمان است . سحابى هاى آسمان ، ستارگان جهان مرده هستند، صحابى هاى زمين ، ستارگان جهان زنده هستند. سحابى هاى آسمان ، فاقد حياتند، صحابى هاى زمين بخشنده حيات ، و ستارگان روشنى بخش ديده و دل مى باشند.

حسين ، خورشيد صحابى هاست و آنان هم چون ستارگان گرداگردش در حركتند. زه بر صحابى و زهازه بر حسين . صحابى ، در اسلام ، كسى است كه پيامبر را ديده و به حضرتش ايمان آورده است . اين خود، شرفى است عالى و ويژه مردمى است كه واپسين كس آن ها، تا سال هاى آخر نخستين سده هرى زنده بوده است . حسين خود صحابى است ، ياران صحابى نيز دارد؛ كه به راهش رفتند و با حضرتش شهادت يافتند.

انس كاهلى

انس كاهى ، تازه جوان بود كه به حضور رسول خدا شرفياب گرديد. حسين را بديد كه كودكى است بر زانوى پيغمبر اسلام نشسته و شنيد كه پيامبر درباره حسين چنين مى گويد: ((اين فرزند من ، در زمين عراق كشته خواهد شد. هر كس او را ببيند يارى اش كند)).

آيا منظور پيامبر از اين سخن ، دعوت انس بود؟ راهنمايى او بود؟ آيا پيامى براى جهان انسانيت بود، كه رهبر انسانيت فرستاد؟ يا هم اين بود و هم آن . هر چه بود، اين حسن اثر خود را كرد؛ انس به يارى حسين شتافت و پيام پيامبر را برسانيد و خود، سعادت شهادت يافت .

در سال شهادت ، انس ، پيرى سال خورده شده بود. ولى پيرى وى را جلوگير نشد كه از يارى حسين باز ماند و از شتافتن به سوى كوى شهادت محروم گردد.

انس پير، از كوفه بيرون شد و خويش را از ديد ماءموران يزيد نهان داشت . راه پيمود و بيابان در نورديد، تا خود را به حسين رسانيد. شبان گاه به فيض ‍ شرفيابى فايز گرديد و در خدمتش اقامت جست ، تا روز شهادت فرا رسيد. شرفياب شد و اجازه خواست و اجازه صادر گرديد.

انس كه در جوانى ، در غزوه بدر و جهاد حنين ، شركت كرده بود و با كافران اسلام جهاد كرده بود، اكنون مى خواست با منافقان جهاد كند و موى سپيد خود را به رنگ زيباى شهادت رنگين سازد، و محروميت شهادت در ركاب پيغمبر را با شهادت در ركاب پسر پيغمبر جبران كند. نخست ابروان سپيدش را كه به روى ديدگانش افتاده بالا زده بر پيشانى ببست . سپس ، كمر خود را مردانه ببست و حسين بر او مى نگريست و اشك از ديده روان داشت و مى گفت :
((اى پيرمرد! خداى تو را پاداش دهد)).

پيرمرد به ميدان آمد و رجز خواند و خود را بشناسانيد و به هم شهريانش ‍ هشدار داد. سپس بر سپاه يزيد زد. گويند چهارده تن از آنان را به دوزخ فرستاد و شهيد گرديد.

حسين ، دوستانى گران بها دارد. در تاريخ بشريت ، سراغ ندارم رهبرى بزرگ چنين دوستانى داشته باشد؛ جان بدهند، از هر چه دارند بگذرند و انتظار پاداشى از رهبر نداشته باشند.

مسلم بن عوسجه

مسلم بن عوسجه نيز از صحابيان زمين شهادت است ، وى نيز، پيرى سال خورده بود كه مويش را، در اسلام ،در تقوا، در فضيلت ، در نيكوكارى ، سپيد كرده بود.

شبان گاه با دوست ديرينش حبيب ، از كوفه بيرون شده ، به سوى حسين روان گرديد. شب ها راه مى رفتند و روزها در نهان گاه به سر مى بردند و خود را از ديد ماءموران نظامى به دور مى داشتند. جويندگانى بودند كه يابنده گرديدند و به مقصد رسيدند و از ياران حسين شدند.

زندگى مسلم از ديدار رسول خدا آغاز شده بود و به ديدار حسين پايان يافت . از محمد شروع كرد و به محمد ختم كرد. آغازش از حسين بود و انجامش به حسين رسيد.

حسين از محمد بود و محمد از حسين : ((حسين منى و اءنا من حسين )).
مسلم ، دليرى يكه تاز بوده در عرصه رزم و جهاد، گذشته اى درخشان و سوابقى تاريخى داشت . براى حسين نامه نوشت و دعوت كرد، تا بيايد و در ركابش جهاد كند. به عهد خود پاى بند بود و به وعده وفا كرد، حسين را تا پاى جان يارى كرد و شهادت يافت . در شب شهادت ، هنگامى كه حسين ياران را فراخواند و گفت :
((اين مردم ، مرا مى خواهند و بس . اگر بر من دست يافتند، دگران را فراموش ‍ مى كنند. اكنون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت . همگى آزاديد، مى توانيد بر آن سوار شويد و برويد و هر كدام ، دست كسى از خويشان مرا گرفته ، همراه ببرد)).

نخستين كسى كه پاسخ داد، سردار رشيد، عباس بود. وى چنين گفت : چرا برويم ، براى آن كه پس از تو زنده بمانيم ؟! خداى چنين روزى را نياورد.

وانگه كه مسلم به سخن آمد، چنين گفت : از تو دست برداريم ؟! جواب خدا را، چه بدهيم ؟! از تو جدا نخواهم شد، تا نيزه ام را در سينه هاى اين مردم بشكنم و با شمشيرم با آن ها نبرد كنم . اگر سلاحى نداشته باشم ، آن ها را با سنگ مى كوبم و آن قدر مى كوشم ، تا با تو كشته شوم .

پس از پايان مجلس ، نبوغ نظامى حسين به كار افتاد و خطى دفاعى كشيد، فرمود: همگى برخاستند و گرداگرد خيمه ها، خندق كندند و آن را از نى آكندند. البته آن قسمت را كه سوى ميدان جنگ بود، باز گذاردند و خندق نكندند. بامدادان ، نى ها را آتش زدند، تا دشمن نتواند از پشت و راست و چپ ، بر سپاه حسين بتازد و بر حرم رسول خدا خنجر زند و قدرت بر محاصره نداشته باشد. پيش از شروع جنگ ، شمر، سردار يزيدى از آن جا گذر كرد. آتش را كه ديد، در خشم شد و فرياد برآورد: اين فاسق است ، دشمن خداست . از سران سپاه يزيد است . در تير رس است .

حسين فرمود: ((من جنگ را آغاز نمى كنم )). ولى يزيديان جنگ را آغاز كردند. جناح راست سپاه يزيد، بر جناح چپ حسين بتاخت و جنگى سخت در گرفت .

مسلم كه در جناح چپ بود، به دفاع پرداز. چنان دفاعى كرد كه همانندش ‍ شنيده نشده بود. حمله را با حمله متقابل پاسخ داد. مى جنگيد و نبرد مى كرد و مى كوشيد و مى خروشيد و زجر مى خواند. سر انجام ، بر زمين اتفاق افتاد. ديگر رمقى در اين پيرمرد دلير باقى نمانده بود.

حسين خود را سر بالينش رسانيد. وقتى كه نفس هاى واپسين مى كشيد، حضرتش به مسلم گفت : ((اى مسلم ! خداى تو را رحمت كند)) و اين آيه را تلاوت كرد:
((فمنهم من قضى نحبة و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا...؛(40)
از آن ها كسى به وظيفه اش عمل كرد و كسى كه آماده اداى وظيفه است . و تبديلى در دين ندادند)).

حبيب ، يار ديرين مسلم و رفيق راه شهادتش نيز، خود را برسانيد و بدو گفت : من ، پس از تو زنده نخواهم ماند، ولى دوست مى داشتم اگر پس از تو زنده بمانم ، وصيت تو را انجام دهم . اگر وصيتى دارى بگوى .

مسلم ، در نفس آخرين اشاره اى به حسين كرده چنين گفت : وصيت من ، يارى حسين است و سپس جان داد.

حبيب گفت : از حسين دست بر نمى دارم . حبيب هم به گفته خود عمل كرد و در يارى حسين جان داد و شهادت يافت .

كوفيان ، كشتن مسلم عوسجه پيرمرد دلير و رادمرد نيزه و شمشير را به يك ديگر مژده مى دادند.

شبث ربعى ، سردار كوفى ، به كوفيان گفت : واى بر شما، مرگ بر شما! نيكان خود را، بزرگان خود را، با دست خود مى كشيد و خودتان را خوار و ذليل شاميان مى كنيد! آيا از كشتن مسلم بن عوسجه ، شاد و سرافرازيد و بر خود مى باليد؟! به خدا سوگند دليرى هايى از او ديده ام ، شجاعت هايى ديده ام كه مانند نداشت ! در جنگ ((سلق )) آذربايجان ، پيش از آن كه اسبان لشكر اسلام به جنبش آيد، شش تن از سپاه دشمن را بكشت . در كدام مكتب ، به جز مكتب محمد (ص) چنين شاگردى پرورش مى يابند؟

جابر غفارى

ديگر، جابر غفارى كه پيرمردى سال خورده و پارسا بود و سوابق درخشانى در اسلام داشت . در غزوات رسول خدا جهاد كرده بود. روز شهادت ، ابروانش را بالا كرده ، با دستمالى بر پيشانى ببست . آن گاه كمرش را محكم بپيچيد. حسين بر او مى نگريست و آمادگى پيرمرد را مى ديد. در حق او دعا كرده گفت : ((خداى كوشش تو را پاداش دهد.)) پس ، جابر به ميدان تاخت و جان بازى كرد تا شهادت يافت .

صحابيان ديگر نيز در شهادت گاه كربلا شركت داشتند و شهيد گرديدند. كه دو تن از ايشان را در گذشته ياد كرديم .

شهيد آخرين

((هفهاف )) از دليران بصره و از بزرگان آن سرزمين به شمار بود و در زمره ياران نام دار على (ع) قرار داشت . در جهادهاى سه گانه آن حضرت ، شركت داشته و دلاورى ها نشان داده بود و از سرداران ياران اميرالمؤ منين به شمار مى رفت . در جهاد صفين ، از طرف على به فرماندهى عشيره ازد بصره منصوب شده بود. پس از شهادت على ، يار با وفاى حسين و فدايى غم خوار حسين بود و در دوستى آنان پاى دار و ثابت قدم . هفهاف ، در بصره شنيد كه حسين (ع) از مكه بيرون شده و رهسپار عراق گرديده است .از بصره بيرون شد و به سوى كوى شهادت دويدن گرفت .

وقتى به سرزمين كربلا رسيد كه حماسه شهادت پايان يافته و كار از كار گذشته و حسين كشته شده بود. هفهاف به درون سپاه يزيد رفت و پرسيد: خبر چيست و حسين كجاست ؟!
پرسيدند: تو كيستى ؟
گفت : من هفهاف راسبى هستم و از بصره به يارى حسين آمده ام .

گفتند: اين خيمه گاه حسين است كه لشكر بدان هجوم كرده ، تاراج مى كنند! و اينان دختران رسولند، كه به اسارت ، گرفته شده اند!
هفهاف كه اين خبر شوم را شنيد و از شهادت پيشواى شهيدان و تاراج خرگاهش و اسارت بانوان حرم ، آگهى يافت . شمشير از نيام بر كشيد و بر لشكر يزيد بتاخت و به جنگ پرداخت . جمعى از آن مردم را به دوزخ فرستاد و يك تنه به نبرد ادامه داد. زخم بسيارى برداشت و سراپا آغشته به خون گرديد. دورش را گرفتند و شهيدش ساختند

جنبشى از بصره

وقتى كه پيشواى شهيدان ، عزم سفر شهادت كرد، براى تنى چند از سران شهر بصره ، نامه نوشت و آن ها را به راه خود خواند نامه حضرتش به يزيد نهشلى رسيد، با حسن قبول رو به رو گرديد. وى از مردان نامى بصره و سران عشاير آن ديار بود. نهشلى ، تصميم گرفت كه حسين را يارى كند و آن چه نيرو دارد، در اين راه مقدس به كار اندازد. در ساعتى مقرر، مردان بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد و بنى عامر، چهار عشيره اى كه با وى قرابت و بستگى داشتند و از وى اطاعت مى كردند، فراخواند.

نخست پرسيد: موقعيت من ، در ميان شما چگونه است و شاءن و احترام مرا چسان مى بينيد؟
پاسخ دادند: بسيار خوب و ارجمند؛ تو، ستون فقرات ما هستى و تاج افتخار بر سر ما، در شرف از همه پيشى و در مرتبه اى برتر جادارى .

نهشلى گفت : من شما را، براى مقصدى بزرگ و هدفى مقدس خواسته و مى خواهم رايزنى كرده و از همه كمك بخواهم .

سوگند خوردند و گفتند: ما آن چه خير است ، براى تو مى خواهيم و مى كوشيم كه به حق و حقيقت برسيم ؛ آن چه مى خواهى بگوى كه همگى گوش به فرمانيم .

نهشلى ، لب به سخن گشوده چنين گفت : معاويه بمرد. مرگ وى پشيزى ارزش ندارد. دژ ظلم و جور و پناه گاه گناه شكسته گرديد و پايه هاى ستم لرزيدن گرفت . كنون ، وقت كار است .

معاويه براى يزيد بيعت گرفت ! و يزيد را وليعهد خود قرار داد! معاويه پنداشت ، پايه هاى حكومت يزيد را مستحكم ساخته ، ولى چنين نيست . آن چه معاويه مى خواست ، نشد و نخواهد شد. او بكوشد، ولى به مقصد نرسيد. خواست جلو برود، ولى به عقب برگشت . اكنون ، يزيد، بر تخت معاويه تكيه زده ، ادعا مى كند كه خليفه مسلمانان است و مى خواهد فرمانرواى اسلام گردد. بدون آن كه يك مسلمان ، بدين كار رضايت داشته باشد.

يزيد، شراب خوار است . گناه كار است و سر دسته گنه كاران ! يزيد، لياقت ندارد، خون سردى ندارد، دانش و بينش ندارد، نادان است و جاهل ، حق را نمى شناسد كه هر چيز را، در جاى خود قرار دهد. به خدا سوگند -كه سوگندى است پسنديده - جهاد با يزيد، در اره خدا، از جهاد با مشركان برتر است و بالاتر.

اين ، حسين (ع) است . پسر على (ع) فرزند رسول خدا (ص)، داراى اصالت در شرف و استوارى در فكر و برترى در عقل . فضايل وى ، در وصف نگنجد. دانش وى ، حد و مرزى ندارد.

اوست شايسته خلافت اسلامى ، در دامان ، پيامبر، پرورش يافته و گام ها، در راه دين برداشته است . فرزند رسول خداست و نماينده رحمت الهى . با خرد و كلان مهر مى ورزد. شايسته ترين كس ، براى چوپانى مسلمانان است . پيشواى اسلام ، حسين است و بس . خداى حجت را بدو تمام كرده و خود موعظه اى است مجسم ، كه از جانب خدا، به ما رسيده است . ديدگان خود را بگشاييد، تا براى ديدن نور حق بسته نباشد و در سيه چاه باطل نيفتيد. به خاطر داريد كه احنف در جهاد جمل ، شما را به كناره گيرى ، دعوت كرد و ما را از سعادت جهاد، در ركاب على (ع) محروم ساخت ؟!
اكنون وقتى است كه اين ننگ را از دامان بشوييد و پسر پيغمبر را يارى كنيد. هر كس ، در يارى حسين (ع) كوتاهى كند، خدايش بد بخت و رو سياه سازد و فرزندانش را تباه و خوار و ذليل گرداند و عدد افرادشان را، كم و ناچيز خواهد ساخت . اكنون من ، جامه نبرد پوشيده و زره بر تن كرده ، آماده جهاد هستم .

آن كه در ركاب حسين (ع) شهيد نگردد، زنده نمى ماند و خواهد مرد و آن كه از جهاد بگريزد، از دست مرگ جان به در نخواهد بود. از همگى انتظار دارم كه جوابى خوب به من بدهيد. خداى همه را رحمت كند.

نخست ، بنى حنظله پاسخ دادند و نهشلى را به كنيه خطاب كرده گفتند: ابو خالد! ما همگى ، تيرهاى تركش توايم و دليران قوم و قبيله ات هستيم . تيرى كه از شست ما رها كنى ، به يقين به هدف خواهد رسيد و نبردى كه با نيروى ما، بر پا كنى ، پيروز خواهى شد. اكنون به تو اعلام مى داريم : در هر گردابى غوطه ور شوى ، با تو خواهيم بود، در هر رنجى كه خود را بيندازى ، با تو خواهيم بود. با شمشير، تو را يارى مى كنيم و پيكرمان را، براى تو، سپر قرار مى دهيم .

پس از بنى حنظله ، بنى اسد، به سخن آمده گفتند: اى ابو خالد! منفورترين چيز، نزد ما مخالفت توست ، از فرمان تو سرپيچى نخواهيم كرد، ولى اندكى مهلت به ما بده ، تا كمى بينديشيم ، پس نظر خود را اعلام كنيم .

در پى ايشان ، بنى عامر، چنين پاسخ دادند: اى ابو خالد! ما و تو، از يك پدريم ، هم عهد و هم پيمانيم . ما رضا و خشنودى تو را طالبيم ، به هر جا، بروى ، از پى ات دوانيم . هر دعوتى كنى ، لبيك خواهى شنيد. فرمان بده ، تا اطاعت مار با ببينى ، راءى ، آن چه تو انديشى ، حكم ، آن چه تو فرمايى .

پس از آن كه نهشلى ، از جانب بنى تميم نيز اطمينان حاصل كرد، پاسخ حسين (ع) را نوشت و آمادگى خود و قوم خود را، براى شهادت و يارى حضرتش چنين اعلام داشت :
نامه حضرتت برسيد. دانستم ، مرا به چه دعوت كرده اى ، از تو به يك اشارت ، از ما به سر دويدن . مرا به سوى خوش بختى و سعادت خواندى . اطاعت مى كنم ، فرمان بردارم ، از اين كار بهره مى اندوزم . خداى ، زمين را، از حجت ، خالى نمى گذارد و هميشه ، كسى را راهنماى خلق قرار مى دهد، تا قدم به سوى خير بردارد.

امروز تو، حجت خداى بر خلق هستى و وديعه الهى به روى زمين . تو شاخه درخت برومند احمدى و حضرتش تنه درخت است . تو، هماى سعادت بر سر دارى . ما آماده ايم ، به سوى ما بيا. بنى تميم را، براى تو آماده جان بازى كرده ام . آن ها در اجراى فرمانت ، مى دوند هم چون شترانى كه تشنه باشند و به سوى آب بدوند و بر يك ديگر، سبقت گيرند.

بنى سعد را نيز آماده اطاعت و فرمان بردارى كرده ام و چركى هاى دل هاى ايشان را زدوده و با باران بهارى شسته ام ، تا درخشيدن گيرد.

نهشلى دانست كه حجاج سعدى ، كه از بنى سعد بود، آماده سفر به سوى حسين شده ، نامه اش را به وسيله او خدمت حسين فرستاد. حجاج راهى شد و مردى از پاكان و پارسايان روز، به نام قعنب نمرى ، با وى همراه گرديد و به سوى حسين شتافت .

از بصره تا كربلا، فرسنگ ها راه است . سعادتمندان ، اين راه را پيمودند و خود را به شهادتمندان رسانيدند. باز هم از بصره كسانى ديگر، به سوى كوى شهادت سفر كردند. پاكيزگانى از عشيره عبد قيس به سوى حسين رهسپار شدند. نامورانى كه در خانه بانو مارى عبدى گرد مى آمدند و كانون سعادتى در آن خانه بر پا كرده بودند. از ميان آن ها، پدرى با دو پسرش به كربلا آمد و شهيد شدند.

حجاج و قعنب ، در جست و جوى حسين بودند تا خود را به حسين رسانيدند. وقتى كه كربلا بارانداز حسين شده بود. حجاج ، نامه نهشلى را به خدمت پيشوا تقديم داشت . حضرتش نامه را بخواند و در حق نهشلى دعا كرد:
((خداى او را از بيم و هراس ، ايمن دارد و عزيز و ارجمندش گرداند و روز عطش اكبر سيرابش كند. آفرين ، بر تو، اى نهشلى !)).

حيف و صد حيف كه نامه نهلشى ، دير به حضور پيشوا رسيد و او و قومش ‍ از سعادت بزرگى بهره مند نشدند، ولى حجاج و قعنب ، به سعادت رسيدند و در پيش گاه حسين ، جان بازى كردند و شهادت يافتند.

خانه بانو مارى

بانو مارى ، از شهر بصره بود و از بانوان بزرگ و سرشناس آن ديار به شمار مى رفت . خانه اش مركز اجتماع دوستان على و پاتوق شيعيان بود. تنى چند از مجاهدانى كه در ركاب حسين شهيد شدند، از اين كانون خير و سعادت برخاسته بودند و در مكتب بان مارى پرورش يافته بودند.

طبرى در تاريخش مى گويد: ماريه ، دخت منقذ عبدى ، از شيعيان على بود. و خانه اش الفت كده شيعه بود. در آن جا گرد هم مى نشستند و گفت و گو مى كردند.

يزيد عبدى ، از كسانى بود كه در الفت كده بانو مارى شركت مى كرد. وقتى شنيد كه حسين ، از حجاز، عزم عراق كرده ، تصميم گرفت كه به حضرتش ‍ بپيوندد. ابن داد مرد، ده پسر داشت . آن ها را بخواند و از همگى خواست ، به سوى شهادت قدم بردارند. عبدالله و عبيدالله ، نداى پدر را لبيك گفتند و شهادت را برگزيدند. آن دو بنده خدا و بنده كوچك خدا بودند، برادران ديگر، راه سلامت رفتند.

پس ، يزيد سوى كانون برفت و تصميم خود را به ياران خبر داد و گفت : من به سوى حسين مى روم . كدام يك ، با من همراه مى شويد؟
گفتند: از آن مى ترسيم كه به حسين نرسيم . امير، بر سر راه ها، ديده بان گذارده ، تا هر كه به سوى حسين برود، دستگيرش سازند.

يزيد گفت : به خدا قسم اگر سخت ترين مانع در راه باشد و خطرناك ترين ماءمور در پى ، دست از حسين بر نخواهم داشت و به سوى او خواهم رفت . از ميان حاضران ، عامر عبدى و غلامش ، و سيف و اءدهم -كه آن دو نيز از عشيره عبد قيس بودند- دعوت وى را اجابت كردند.

يزيد، با دو پسرش ، همراه سيف و ادهم ، كاروان كوچكى را تشكيل داده از بصره خارج شدند. بيراهه را برگزيدند. بيابان ها در نور ديدند. در نزديكى مكه به كاروان حسين رسيدند.

ساعتى بياسودند. آن گاه عزم زيارت حسين كردند، ولى حسين را نديدند! چون حسين ، از آمدن دوستان بصره آگاه شده بود، خود به سوى ايشان رفته بود. وقتى كه به جاى گاه آن ها رسيد، از آن ها پرسيد.

گفتند: به سوى تو آمده اند. حسين در همان جا بنشست ، تا جوخه كوچك دوستان فداكار، بازگشت . تشنه كامانى كه به سوى آب زندگانى رفته بودند، ولى آب زندگانى خود به سوى آن ها آمد.

يزيد كه چشمش به حسين بيفتاد، گفت : نعمتى است بى نظير كه در اثر فضل خدا و رحمت خدا، نصيب شده و گرنه من كجا و اين نعمت ! خوش وقتى است ، سعادت است ، كام يابى است . پس گفت :
السلام عليك يابن رسول الله .
و در خدمت بنشست و گزارش داده گفت : به چه مقصد آمده اند و چگونه آمده اند.

حسين در حق ايشان ، دعاى خير كرد... .

جوى سعادت ، به درياى رحمت بپيوست و جوخه كوچك بصره ، داخل سربازان حسين ، قرار گرفت و در خدمتش به سوى كوى شهادت راهى گرديدند. روز شهادت ، جان بازى ها كردند تا همگى كشته شدند.

ميان يزيد عبدى و يزيد اموى فرسنگ ها راه است .

هر دو يزيدند، اما اين كجا و آن كجا!
اين يزيد، در راه حسين جان مى دهد. آن يزيد، از حسين جان مى ستاند.

اين يزيد، پيرو حسين است ، خودش شهيد شد، پسرانش شهيدند، يارانش ‍ شهيد شدند، ولى آن يزيد!
از عامر بصرى و سالم غلامش اگر بپرسيد، پاسخ مى شنويد كه ، آن دو مرد آزاده ، ديرتر از بصره بيرون شدند و يك سره راهى كربلا گرديدند. روز شهادت به كوى شهادت رسيدند. وقتى بود كه آتش جنگ شعله ور بود و تنور كشتار گرم شده ، آن دو نيز به جان بازى پرداختند و در پيشگاه حسين شهيد شدند.