پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۲۴ -


حر و ضحاك

1- اين دو نيز، بر سر دو راهى قرار گرفتند؛ يكى راه شهادت را پيش ‍ گرفت و زنده گرديد. ديگرى راه سلامت را پيش گرفت و بمرد! حر، در روز عاشورا به حسين (ع) پيوست ، ضحاك ، روز عاشورا از حسين بريد!
حر در آغاز، با حسين نبود، سرانجام با حسين شد. ضحاك ، در خدمت حسين بود، سر انجام از حسين جدا شد! حر از يزيد جدا گرديد، ضحاك از حسين جدا گرديد. حر، جوان مردى آزاده بود، و به گفته : ((الماءمور معذور)) ايمان نداشت ،از فرمان ستم گران سر پيچيد و در برابر آن ها قيام كرد و پاى دارى كرد، تا شهادت يافت . وى از سران كوفه به شمار مى رفت و از افسران ارشد سپاه يزيد بود؛ خاندانش ، در ميان عرب ، مردمى سر شناس ‍ و نامور بودند. امير كوفه ، از موقعيت وى استفاده كرده وى را فرمانده هزار سوار ساخت و به سوى حسين فرستاد، تا حضرتش را دستگير ساخته به كوفه بياورد.

گويند: وقتى حر، حكم فرماندهى را گرفت و از قصر ابن زياد بيرون شد، سروشى چنين به گوش رسيد: اى حر! مژده باد تو را، به بهشت ... و برگشت و كسى را نديد. با خود گفت : اين ، چه مژده اى بود؟! كسى كه به جنگ حسين مى رود، مژده بهشت ندارد!
حر، مردى متفكر و سربازى انديشمند بود. كوركورانه ، فرمان مافوق را اطاعت نمى كرد. او حسى نبود كه براى حفظ منصب و يا رسيدن به مقام ، از ايمان خود دست بردارد. گروهى از مردم هر چه بالاتر مى روند، فرمان برتر و مطيع تر مى گردند، عقل خود را به دور مى اندازند! از ايمان خود، دست بر مى دارند، از تشخيص صحيح ناتوان مى شوند، مقام بالا، هر چه را خوب بداند، خوب مى دانند و هر چه را بد شمارد، بد مى شمارند. آن ها گمان مى كنند، مقام بالا، خطا نمى كند، اشتباه ندارد، هر چه مى گويد درست است ، صحيح است ! ولى حر، از اين گونه مردم نبود، مى انديشيد، فكر مى كرد، با اطاعت كوركورانه سر و كار نداشت .

بامدادان روزى هزار سوار به فرماندهى حر، از شهر كوفه بيرون شدند. چندى بيابان عربستان را پيمودند، تا روزى به وقت ظهر، در هواى داغ عربستان به حسين (ع) رسيدند. حر تشنه بود، سوارانش تشنه بودند، اسبانشان تشنه بودند. در آن سرزمين نيز، آبى يافت نمى شد. پيشواى شهيدان ، مى توانست با سلاح عطش ، حر و سپاهش را از پاى در آورد و نخستين پيروزى را بدون به كار بردن شمشير، نصيب خود گرداند. ولى چنين نكرد، و به جاى دشمنى ، با دشمن نيكى كرد و جوانانش را فرمود:
((حر تشنه است سيرابش كنيد، سوارانش تشنه اند سيرابشان كنيد، اسبانشان تشنه اند، سيراب كنيد)). جوانان اطاعت كردند. حر را سيراب كردند، سوارانش را سيراب كردند، همه را سيراب كردند، اسبان را سيراب كردند.

پيشوا، اين وضع را پيش بينى كرده بود و از منزل گذشته آبى فراوان همراه برداشته بود. پس از آن كه حسين (ع) به نماز ايستاد و ياران بدو اقتدا كردند، حر و سربازانش نيز به حسين اقتدا كردند. اين هم از تضادهاى مردم كوفه !
از طرفى با حسين (ع) نماز مى گزارند و جداگانه نماز نمى خوانند و پيشوايى حضرتش را اعتراف دارند و از طرفى فرمان بر يزيد مى شوند و آماده كشتن حسين ! نماز عصر را نيز، كوفيان ، با حسين خواندند. نماز، مسلمانى و پيروى از پيامبر اسلام است .

كوفيان نماز مى خواندند، چون مسلمان بودند، چون پيرو پيغمبر اسلام بودند، ولى پسر پيغمبر اسلام و وصى او و تنها يادگارش را كشتند! يعنى چه ؟؟! آيا از اين تضادها، در مردم ديگر نيز هست ؟ پس از پايان نماز عصر، پيشوا آغاز سخن كرد و كوفيان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
((از خدا بترسيد و باور داشته باشيد كه حق از كدام سوست ، تا خشنودى خداى را به دست آوريد. ماييم اهل پيغمبر، حكومت از آن ماست ، نه از ستم گران و ظالمان ، اگر حق شناس نيستيد و به نامه هايى كه نوشته ايد و فرستاده ايد، وفادار نيستيد، من به شما كارى ندارم و بر مى گردم )).

حر گفت : من از نامه ها خبر ندارم .

پيشوا فرمود، نامه ها را آوردند و پيش حر ريختند.

حر گفت : من نامه اى ننوشته ام و بايد از تو جدا نشوم ، تا تو را نزد امير ببرم !
پيشوا فرمود: ((مرگ به تو از اين كار، نزديك تر است .)).

حر گفت : من ماءمور جنگ با تو نيستم . مى توانى راهى را پيش گيرى كه نه به كوفه برود و نه به مدينه ، شايد پس از اين ، دستورى رسد كه من از اين وضع تنگنا، نجات يابم . سپس براى حسين (ع) سوگند خورد:
اگر جنگ كند كشته خواهد شد.

پيشوا فرمود: ((مرا از مرگ مى ترسانى ؟! كارتان به جايى رسيده كه مرا بكشيد؟!)). هر دو لشكر، به راه افتادند. در راه به تنى چند از ياران حسين (ع) برخوردند كه از كوفه به يارى آن حضرت آمده بودند. حر خواست آن ها را زندانى كند يا به كوفه برگرداند.

پيشوا نگذاشت و فرمود:
((من از اين ها دفاع مى كنم ، چنان كه از جان خود دفاع مى كنم )). حر، سخنش را پس گرفت و آنان به حسين (ع) پيوستند.

2- نامه امير كوفه به حر رسيد. در آن نوشته بود:
هر جا كه اين نامه به تو رسيد، بر حسين تنگ بگير و در بيابان فروش آور كه نه آبى يافت شود و نه پناهى باشد! آورنده نامه را گفتم كه از تو جدا نشود تا ببيند كه فرمان مرا امتثال كردى و گزارش دهد. والسلام .

حر، نامه و آورنده اش را به حضور پيشوا آورد و عرض كرد: اين نامه امير است و چنين دستورى داده و اين مرد هم پيك اوست و بازرس بر من است ؛ نبايد از من جدا گردد، تا ببيند فرمان اطاعت شده است .

سر انجام ، حسين (ع) را در كربلا فرود آورد.

لشكريان يزيد، دسته دسته و گروه گروه ، براى كشتن حسين (ع) به كربلا مى آمدند و دم به دم افزوده مى شدند و عمر سعد فرمان فرماى سپاه يزيد گرديد.

حر نيز از سرداران سپاه بود.

وقتى كه عمر، آماده جنگ گرديد، حر كه باور نمى كرد كه پسر پيغمبر مورد حمله پيروان پيغمبر قرار گيرد، نزد عمر رفت و پرسيد: مى خواهى با حسين (ع) جنگ كنى ؟!
عمر گفت : اختيار با من نبود. اگر اختيار مى داشتم مى پذيرفتم . چه كنم اختيار با امير است . او نپذيرفت .

الماءمور معذور!
حر، تصميم خود را گرفت . بايد به حسين ملحق شود و يزيديان از نقشه اش ‍ آگاه نشوند. از پسر عمويش كه در كنارش بود پرسيد: اسبت را آب داده اى ؟ قره گفت : نه . حر پرسيد: نمى خواهى آبش بدهى ؟ قره ، از اين پرسش ، چنين پى برد كه حر نمى خواهد بجنگد، ولى نمى خواهد، كسى از كارش آگاه شود؛ مبادا گزارش دهند. پس چنين پاسخ داد: مى روم و اسبم را آب مى دهم . و رفت و از حر دور شد.

مهاجر پسر عموى ديگر حر برسيد و از وى پرسيد: اى حر! چه خيال دارى ؟ مى خواهى بر حسين (ع) حمله كنى ؟!
حر پاسخش را نداد و ناگهان هم چون بيد، لرزيدن گرفت و به چندش در آمد!
مهاجر كه وضع حر را چنين ديد، در عجب شده گفت : اى حر! كار تو، انسان را به شك مى اندازد. من چنين وضعى از تو نديده بودم . اگر از من مى پرسيدند، دليرترين مرد كوفه كيست ، من تو را نشان مى دادم . اين لرزش ‍ چيست و اين چنديدن براى چه ؟
حر، لب بگشود و گفت : سر دو راهى قرار گرفته ام ! خود را دى ميان بهشت و دوزخ مى بينم ! سپس گفت : به خدا قسم ، هيچ چيز را، از بهشت برتر نمى دانم و دست از بهشت بر نمى دارم ، هر چند تكه تكه ام كنند و مرا بسوزانند! پس تازيانه بر اسب زد و به سوى حسين رهسپار گرديد.

حر، بهشت را باور كرده بود. دوزخ را باور كرده بود. به روز رستخيز، ايمان داشت . اين است معناى ايمان به روز جز.

به سپاه حسين (ع) كه نزديك شد، سپرش را واژگونه كرد. ياران حسين (ع) دانستند كه حر آزادگى را برگزيده و از يزيديان بريده و بر حسين پيوسته است . شرفياب شد و سلام كرد و گفت :
اى پسر پيغمبر! خدا مرا فداى تو كند.

سپس سوء سابقه خود را، به ياد آورده چنين گفت : من آن گنه كارى هستم كه حضرتت را بدين روز نشانيدم ! به خداى يگانه سوگند كه باور نمى كردم كه اين مردم ، با تو چنين رفتار كنند! با خود مى گفتم مشاجره اى بيش نيست و پايان مى پذيرد. اگر مى دانستم كه اين ها چنين مردمى هستند به يقين از من گناهى سر نميزد. اكنون پشيمانم و آمده ام توبه كنم و در پيشگاه تو جان فدا كنم . آيا توبه من قبول است ؟
حسين (ع) فرمود: ((آرى ، خداى توبه تو را قبول مى كند و گناهت را مى آمرزد، از اسب پياده شو و اندى آرام بگير)).

حر كه آماده شهادت بود، عرض كرد: اگر اجازه دهيد، سواره بهتر مى توانم اداى وظيفه كنم .

پيشوا فرمود: هر چه مى خواهى بكن .

حر به سوى هم شهريان خود تاخت و آن ها را پند داد و اندرز گفت و كوشيد رهنمايى كند، ولى سودى نبخشيد. آن گاه به سرزنش پرداخته گفت :
اى مردم كوفه ! بميريد و زنده نمانيد! پسر پيغمبر را دعوت كرديد. حضرتش ، دعوتتان را پذيرفت و سوى شما آمد. به دشمن تسليمش كرديد! به پسر پيغمبر قول داديد كه از او دفاع كنيد. اكنون مى خواهيدش بكشيد! چرا آب فرات را، بر وى ، بر خاندانش ، بر زنان و كودكانش بستيد؟! آب يكه بر جهودان رواست بر ترسايان رواست ! آبى كه بر همه حيوانات و جانداران رواست ! واى بر شما! صد واى بر شما! با دودمان محمد، چه بد رفتار كرديد! خداى در روز رستخيز سيرابتان نگرداند؛ اگر پشيمان نشويد، اگر توبه نكنيد، اگر از راهى كه رفته ايد، باز نگرديد.

در اين هنگام ، جوخه اى از سپاه يزيد پيش تاختند و به سوى حر تير اندازى آغاز كردند. حر كه هنوز اجازه جنگ نگرفته بود، به سوى حسين بازگشت و رخصت نبرد برگرفت و به ميدان برگشت و بر سپاه كوفه حمله كرد و جنگيدن آغاز كرد.

يزيد بن سفيان گفته بود: اى كاش وقتى كه حر، پشت به يزيد كرد و روى به حسين (ع) او را ديده بودم ، تا با نيزه سوراخ سوراخش مى كردم ! به وى گفتند: اينك حر، كسى كه آرزومند كشتنش بودى . يزيد، به سوى حر، تاخت آورد و گفت : جنگ مى كنى ؟
حر كه در اثر زخم هايى كه خورده بود، پيكرش ، از خود رنگين شده بود، پاسخ داد: آن چه تو خواهى كنم . جنگ تن به تن ميان دو هم كار سابق آزاد شد، و ديرى نپاييد كه يزيد به دست حر كشته شد.

حر اندكى درنگ كرد. پس بر سپاه دشمن زد، از اين سو به آن سو مى تاخت و صف ها را مى دريد و از كشته ها پشته مى ساخت . ناگهان تيرى آمد و شكم اسبش را بدريد. حيوان زبان بسته كه تا آن ساعت ، پاى دارى كرده بود، لرزيدن گرفت ، دمى كه خواست بر زمين بيفتد، سوارش بر زمين جست و شمشير هم چنان در كفش برق مى زد و خون چكان بود. حر پياده به جنگ پرداخت .

پس به سوى حسين بازگشت و از ديدارش ، نيرو تازه كرد، اين بار، با زهير همراه شد. به ميدان بازگشت و از ديدارش ، نيرو تازه كرد. اين بار، با زهير همراه شد. به ميدان برگشت و دو تنه جنگيدن آغاز كردند. دو تهمتن ، دو سرباز دلير، يكى اژدها و يكى نره شير، به نبرد پرداختند و عرصه رزم را محفل بزم ساختند. از طرفى با دشمن مى جنگيدند و از طرفى يار و ياور يك ديگر بودند. وقتى كه زهير در خطر مى افتاد، حر نجاتش مى داد، آن گه كه حر، در دام دشمن گرفتار مى شد، زهير دام را پاره مى كرد. حر، شجاعانه نبرد مى كرد و مردانه جان مى باخت و آخرين رمق حيات را به كار مى برد و گناه خود را با خون مى شست . دمى از كوشش فروگذار نكرد.

سرانجام كه ناتوان شد و قدرت نبرد نداشت ، گروهى ، در ميان گرفتندش و جوان مرد آزاده را شهيد كردند.

حسين ، خود را بر كشته حر برسانيد و شنوده شد كه مى گويد:
((تو مردى آزاده بودى هم چنان كه مادرت نامت را حر گذارد. اكنون در آن جهان نيز سعادت مند و خوش بخت خواهى بود)).

حر، در آن روز ولادت يافت و آزاده گرديد و با سرعتى ، از سرعت نور افزون ، راه خدا را پيش گرفت و برفت تا به ابديت پيوست .

3- اكنون به سرگذشت ضحاك ، گوش كنيم . او نيز از كاسنى بود كه سر دو راهى شهادت قرار گرفت ، ولى سعادت نداشت . راه سلامت را پيش ‍ گرفت و به شهادت پشت كرد. همراه حسين به كربلا آمد، در جنگ شركت كرد و به نبرد پرداخت ، ولى از شهادت روى بگردانيد و مرگ را برگزيد.

وقتى حسين به سوى كوى شهادت رهسپار بود، ضحاك و دوستش مالك ، در راه به حضور حسين (ع) شرفياب شدند و عرض ارادت كردند و اظهار داشتند كه : مردم كوفه يزيدى شده اند و آماده كشتن حضرتت هستند!
حسين (ع) فرمود:
((حسبى الله و نعم الوكيل ؛
خداى براى من بس است و بهترين ياور است )).

حضرتش از ضحاك و مالك دعوت كرد، به سوى كوى شهادت گام بردارند. مالك عرض كرد: بدهكارم و عيالوار و از يارى حضرتت معذورم ! ضحاك ، عرض كرد: من نيز بدهكارم و عيالوار و حضرتت را يارى مى كنم ، مادامى كه يارى من سودمند باشد و ياورانى براى خود داشته باشى .

حسين (ع) هر دو را در تصميم گرفتن آزاد گذارد و بر هيچ يك تحميلى نكرد.

مالك برفت و ضحاك ، در خدمتش باقى ماند. روز شهادت به نبرد پرداخت و يكى دو تن از سپاه يزيد را بينداخت و دست يكى را قطع كرد و در خدمت حسين بود، تا وقتى كه ديد بيش از دو تن ، براى حسين ، يارى نمانده است . شرفياب شد و شرط پيمان خود را به ياد آورد و عرض كرد: يارى من ديگر سودى نخواهد داشت و حضرتت به يقين كشته خواهى شد.

حسين (ع) فرمود: آزاد هستى ، هر جا مى خواهى بروى ، برو، ولى چگونه مى توانى بگريزى ؟! عرض كرد: نقشه گريز را كشيده ام .

ضحاك پيش بينى چنين وقتى را كرده بود. اسبش را در خيمه اى آماده گذارده بود و پياده جنگيده بود. سوى اسبش رفت و بر سپاه كوفه بتاخت و خط محاصره را شكست و بگذشت . پانزده تن از سواران يزيدى ، در پى اش ‍ تاختند. هنگامى كه به وى رسيدند، ضحاك كه به سوى ايشان برگشت و نگريستن گرفت . آنان او را شناختند و از خونش در گذشتند.

ضحاك ، حسين را تنها گذارد و برفت ، چون نمى توانست جلوگيرى از كشته شدن حسين كند، ولى ارمغانى بزرگ براى جهان بشريت به يادگار گذارد و آن ياد كردن داستان هاى شهادت و شهيدان كربلا بود.

4- سخنان پيشواى شهيدان و يارانش در راه و در كربلا خطاب به مردم كوفه ، سبب شد كه در طول اقامت آن حضرت در كربلا، افرادى تك تك ، يا دو تا دو تا يا بيشتر، از يزيديان ببرند و برگزيدند. گاه شبانه ، از تاريكى شب استفاده كرده و گاه روزانه غفلت دشمن را مغتنم شمرده ، خود را از بد بختى ابدى نجات داده ، خوش بختى جاويدان را از آن خود كردند. قدرت اين مردم در آن بود كه خويشتن را گول نزدند و خواهش دل را، راه حق نخواندند. حق جو و حقيقت طلب گرديدند. آرى هر كس از خواهش دل درگذشت ، سعادت ، از آن او خواهد بود.

آنان مردمان دليرى بودند كه توانستند كارى بزرگ و مردانه انجام دهند. اين گونه كارهاى بزرگ ، به جز از دليران نشايد، از زندگى در گذشتن و سوى مرگ دويدن ، كار مردم عادى نيست .

از آن جمله 32 تن در شب شهادت يك جا از سپاه يزيد جدا شده و در زمره سپاه حسين قرار گرفتند و بامدادان همگى به شهادت رسيدند.

زن و شهادت

1- زن ، موجودى است لطيف و نازنين ، كار سنگين از او خواستن ، ستمى است ناروا و بزرگ ؛ به ويژه اگر دردمندى و خون ريزى ماهيانه اش را در نظر بياوريم .

بنايى و عملگى از زن خواستن ظلم است . بيل به دستش دادن ظلم است . ريل آهن بر دوشش نهادت ظلم است . از وى انتظار ناوه كشى كردن ظلم است . سلاح برداشتن ظلم است . جهاد سرخ ، ظلم است . زن ، آورنده بشر است و بايد نگه دارى شود، تا بشر بماند. زندگى او را در خطر قرار دادن ، بشريت را در خطر قرار دادن است .

زن را در اسلام وظايفى است كه در خور اوست ، جهاد سرخ از او در اسلام خواسته نشده است . جهاد زن ، جهاد سپيد است و زن بر آن تواناست .

فاطمه زهرا (س ) در زمان پدرش رسول خدا (ص) در هيچ يك از غزوات رسول شركت نكرد. همسران پيامبر در جهاد سرخ شركت نكردند، زنان مهاجر و انصار، در هيچ جنگى شركت نكردند، اگر جهاد سرخ شايسته زن بود، به يقين شركت مى كردند.

زينب دختر على (ع) خواهر حسين (ع) در جهادهاى پدرش شركت نكرد. همراه برادر به كربلا آمد، ناظر ميدان جنگ بود، ولى در جنگ شركت نكرد. اگر زينب در جنگ شركت مى كرد، بى گمان ، شهادت حسين را به تاءخير مى انداخت و از ياوران حضرتش به شمار مى رفت ، ولى در جنگ شركت نكرد. چرا؟ چون در اسلام ، جهاد سرخ از زن خواسته نشده است .

عبدالله كلبى در كوفه ديد كه سرزمين نخيله لشكرگاه يزيديان شده و حكومت ، مردم را در آن جا گرد مى آورد، تا براى كشتن پسر پيغمبر و يارانش بفرستد. كلبى با خود گفت : من در جهاد با كافران كوشا بودم و پاداش جهاد با يزيديان ، از پاداش جهاد با كافران كمتر نخواهد بود. تصميم خود را گرفت و نزد همسرش ام وهب شد و قصه خود را بدو گفت :
ام وهب ، شوهرش را تحسين كرده گفت : درست مى انديشى و به حقيقت رسيده اى ، خدايت رهنمايى كرده و به حقيقت رسانيده ، به يارى حسين بشتاب و مرا با خود ببر.

شبان گاهى ، زن و شوهر، از كوفه بيرون شدند. عشق و دانش را رهنما قرار دادند، شب ها راه مى رفتند و روزها خود را نهان مى كردند، تا در كربلا به حضور حسين (ع) شرفياب شدند.

بامدادان روز شهادت ، پس آن كه حمله تير بارانى سپاه يزيد پايان يافت و گروهى از ياران حسين (ع) به خاك افتاده به شهادت رسيدند، سالم ، غلام امير كوفه و يسار غلام پدرش به ميدان آمده مبارز خواستند. حبيب و برير، دو سرباز پير حسين (ع) آماده نبرد با آن دو شدند، ولى حسين اجازه نداد.

كلبى ، از جاى برخاست و اجازه خواست . حسين (ع) به سراپاى كلبى و اندام مردانه اش نگاهى انداخته ، مردى را ديد رشيد و گندم گون ، داراى قامتى رسا و ساعدى نيرومند و شانه هايى پهن ، سپس گفت : گمانم آن است كه مرد است ، دلير است و بر هماوردان پيروز است و به وى اجازه داد.

كلبى به ميدان رفت و در برابر آن دو قرار گرفت . آن ها پرسيدند: تو كيستى ؟ كلبى نسبش را بگفت .

گفتند: ما تو را نمى شناسيم ! بگو: زهير، يا حبيب ، يا برير0، براى جنگ با ما بيايند!

كلبى گفت : شما نمى خواهيد، با فرد عادى بجنگيد؟! با كسى مى خواهيد بجنگيد كه بهتر و برتر باشد! پس آن گاه به يسار كه در پيش روى سالم قرار داشت حمله كرده او را بكشت . در آن حال ، سالم از پشت سر، به وى حمله كرد، ياران حسين كه ناظر جنگ بودند فرياد زدند: سالم را بپاى ! كلبى توجهى به سالم نكرد و كار يسار را پايان داد، ولى وقتى كه سالم شمشير خود را بر سر او فرود مى آورد، كلبى دست چپش را سپر قرار داد، شمشير سالم فرود آمد و انگشتان رادمرد دلاور را جدا كرد. كلبى كه از كار يسار، فراغت يافت ، به سوى سالم برفت . وى را نيز بكشت و بازگشت . دست راست وى به دسته شمشيرش خشك شده بود و انگشتان دست چپش جدا شده بودند.

ام وهب همسر با وفا و شيردلش ، ستون خيمه را از جاى كنده به سوى شوهر شده گفت : پدر و مادرم ، فداى تو باد، از پاكيزگان و خاندان محمد، دفاع كن . و خواست از همسر جلوگيرى كند و او را نزد بانوان حرم ، بازگرداند.

زن ، دامان شوهر را بگرفت و به زارى گفت : دست از دامنت بر نمى دارم تا با تو كشته شوم .

كشمكشى ميان زن فداكار و شوهر مجروح و خون آلود در گرفت . شوهر نمى توانست از دست هاى خود، براى بازگردانيدن زن استفاده كند. دستى به شمشير خشك شده بود و دستى انگشتانش جدا شده بود. زنى كه به قله فداكارى رسيده بود و از عشق به شهادت آكنده ، و بدين اميد به كربلا آمده بود.

كلبى نتوانست همسرش را برگرداند و كشمكش ادامه يافت .

تا حسين (ع) آرى حسين (ع)، پا در ميان نهاد و به كمك كلبى شتافت و به ام وهب فرمود: برو پيش زنان ، و با آن ها باش ، كشتن و كشته شدن ، براى زن نيست .

ام وهب اطاعت كرد و به خيمه گه رفت .

كلبى به ميدان نبرد بازگشت و دليرانه نبرد كرد تا به شهادت رسيد.

همسرش كه از شهادت شوهر آگاه شد، از خيمه بيرون دويده خود را بر سر كشته شوهر رساندى . بر بالين شوهر نشست ، خاك و خون ها را از چهره شوهر مى زدود و مى گفت : بهشت بر تو گوارا باد.از آن خداى كه بهشت را نصيب تو كرد، مى خواهم كه مرا نيز با تو همراه سازد تا از تو جدا نشوم .

دعايش به هدف اجابت رسيد؛ در حالى كه بر كشته شوهر مى گريست ، شمر به غلامش رستم گفت : سر اين زن را با گرز بكوب !
رستم ، گرز خود را بر سر زن فرود آورد و او را بكشت !
ام وهب شهيد شد، ولى جهاد نكرد و سلاح بر نداشت و فرمان حسين را اطاعت كرد. حسين فرمود: جهاد سرخ براى زن نيست . جهاد زن ، انسان سازى است . وى مى تواند، از شوهرش انسان بسازد، از پسرش انسان بسازد، از برادرش انسان بسازد، از پدرش انسان بسازد. جهاد زن ، شوهر دارى است ، جهاد زن ، مادرى است .

شوهر دارى بسيار سخت است ؛ چون بسيارى از شوهران ، مردمى ظالم و ستم گرند.

شوهر دارى براى زن ، مانند جهاد سرخ براى مرد است ، هر دو براى هر دو، فداكارى است .

شهادت براى مرد، جان بازى در برابر ظالم است ، شوهر دارى براى زن نيز، جان بازى در برابر ظالم است . سعادتمندترين زن ، كسى است كه بتواند، بار سنگين شوهر دارى ، مادرى ، انسان پرورى را به منزل برساند.

بانوى بانوان ، زينب ، خواهر حسين حسين (ع) در هنگامه كربلا يكتا پسرش ‍ عون را، روانه كوى شهادت كرد، ولى خود در جهاد شركت نكرد. زينب مى توانست خود را پيش مرگ برادر سازد، ولى نكرد.

عون ، به ميدان آمد و خود را بدين گونه معرفى كرد:
من پسر جعفر طيار هستم . كسى كه در بهشت ، بال هاى سبز پرواز مى كند، و همين افتخار، در روز محشر، براى من بس است .

عون ، افتخارهاى بزرگ تر و برتر خود را نگفت . عون پسر زينب بود، نواده على بود. عون ، خواهر زاده حسين بود. خواهر زاده حسن بود. عون ، شهيد كربلا بود.

پس از معرفى ، بر سپاه يزيد بتاخت و سه سوار و هيجده تن پياده را بكشت و شهيد گرديد.

جعفر طيار، نياى عون ، برادر بزرگ على (ع) كه در اسلام لقب طيار يافت ، سردار بزرگ اسلام ، دو دستش را در ميدان جنگ با كفا از دست بداد و سپس شهيد گرديد.

رسول خدا فرمود: ((خداى در بهشت به جاى دو دست جعفر، دو بال به وى عنايت كرد)).

كافران رومى نخست دو دست جعفر را جدا كردند. سردار بزرگ ، علم را با دو دست بريده بگرفت و پاى دارى كرد. پس ، شمشيرى بر فرقش فرود آوردند و پيكرش را دو نيمه كردند.

2- روز شهادت ، پدرى شهادت يافت . پسرش راهى ميدان شهادت گرديد. حسين او را بديد و صدا زد: اين نوجوان ، پدرش كشته شده ، بس ‍ است ، خودش ديگر به ميدان نرود، شايد مادرش راضى نباشد.

پسر فرياد زد: به خدا سوگند، مادرم گفته كه به ميدان بروم .

سپس به ميدان رفت و كشته شد. يزيديان سرش را از تن جدا كردند و به لشكرگاه حسين (ع) بينداختند! مادر، به سوى سر بدويد، سر را برداشت و بوسيد و گفت : اى نور چشم من ! اى خشنودى قلب مادر! آفرين پسرم . آن گاه ستون خيمه اش را از جاى بركند و بر سپاه يزيد حمله كرد!
حسين (ع) به زن اجازه جنگيدن نداد و فرمود: او را برگردانيد و در حق آن بيوه شهيد و آن مادر داغ ديده دعا كرد.

زهير، نابغه نظامى و سردار بزرگ اسلام ، هنگامى كه آماده شهادت گرديد، همسرش (دلهم ) را به سوى عشيره اش فرستاد و با خود همراه نبرد. همسر فداكار، كه آماده شهادت بود، نخواست با زهير به كربلا شود و شهيد گردد؛ چون مى دانست كه اسلام ، شهادت را، براى زن نخواسته و اگر چنين بود، به يقين ، زهير، همسرش را به كربلا مى برد و سربازى فداكار بر سربازانش ‍ مى افزود.

خانه بانو ((مارى )) در بصره ، كانون شيعيان على بود و تنى چند از آن كانون تقوا و فضيلت به يارى حسين شتافتند و شهيد شدند، ولى خود مارى نيامد و اگر دخول در جنگ را اسلام براى زن پسنديده بود، با جان و دل ، به يارى حسين مى شتافت . بانوانى كه در كاروان شهادت قرار داشتند، هيچ كدام در روز شهادت سلاح بر نداشتند و در جنگ شركت نكردند. همسران اصحاب حسين از پسران خود، براى دفاع از حسين و شركت در شهادت ، دعوت كردند، ولى خواهر خود را، و دختر خود را دعوت نكردند. شايد در كار بانويى كه ستون خيمه را برداشت و به ميدان جنگ شتافت ، رمزى باشد. چرا اين بانو، شمشير بر نداشت ؟! چرا نيزه برنداشت و ستون خيمه را از جاى بركند؟!
او مى دانست كه زن نبايد سلاح بردارد، و ستون خيمه ، سلاح نيست و برداشتنش باكى ندارد. حسين ، زن را از اين هم منع كرد و فداكارى زن را بستود. ستودن حسين ، ستودن خداى است چنان كه نهى حسين ، نهى خداست .