پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۲۳ -


زهير و عبيد

1- اين دو نفر نيز، سر دو راهى قرار گرفتند. زهير راه شهادت پيش ‍ گرفت و عبيد راه شقاوت را! حسين (ع) از هر دو دعوت كرد، زهير دعوتش ‍ را پذيرفت ، عبيد دعوتش را رد كرد!
زهير، سابقه دوستى با حسين (ع) نداشت و در صف دشمنان وى قرار داشت .

عبيد، سابقه دوستى با حسين (ع) داشت و در صف دوستان وى قرار داشت !
هر دو شجاع بودند، هر دو دلير بودند، هر دو سردار سپاه ، ولى آن كجا و اين كجا!
در سال شصتم هجرت ، زهير و تنى چند از كسانش ، به سفر حج رفت و مناسك را به جا آورد. كاروان كوچكى بود كه كاروان سالار، زهير بود كه از خانه خويش به سوى خانه خدا رفته بودند و از خانه خدا به سوى خانه خويش باز مى گشتند. زهير نيز چنين مى پنداشت كه به سوى خانه اش باز مى گردد، ولى سرنوشت چنين نبود. زهير، از خانه خدا، به سوى خدا مى رفت ، ولى خود، آگاه نبود.

كاروان كوچك زهير، هنگام بازگشت از حج ، ميل نداشت با كاروان بزرگ حسين (ع) هم منزل گردد! و اين رودخانه شيرين و گوارا كه از كوهستان مكه سرازير شده بود، به دريا متصل شود. اگر كاروان حسين (ع) از منزلى مى گذشت ، زهير در آن جا فرود مى آمد و به آسايش مى پرداخت و با تمام قدرت مى كوشيد كه با حسين (ع) رو به رو نشود و چهره به چهره نگردد! چرا؟! موقعيت اجتماعى زهير ايجاب مى كرد كه چنين كند. چون كه از ياران على (ع) و آل على به شمار نمى رفت و با اين خاندان سر و كارى نداشت ، ولى از هواخواهان عثمان بود و از نزديكان حكومت يزيدى و از ياران دستگاه حاكم به شمار مى رفت .

از طرفى ، حسين (ع) را خوب مى شناخت و براى خاندان على (ع) احترامى بسزا قايل بود و نمى خواست ، در قتل پسر على سهمى داشته باشد. او مى خواست بى طرف بماند، دوستى خود را با امويان حفظ كند و با حسين (ع) نيز ستيزه نكرده باشد. چهره به چهره شدن با حسين (ع) خلاف اين روش بود. گزارش به يزيد داده مى شد كه زهير با حسين (ع) ملاقات كرده ! اگر حسين از وى كمك بخواهد، چه كند؟ به حسين كمك كند، از دوستان و هم گامان خود، بريده ، اگر كمك نكند، نافرمانى حسين (ع) روا نيست .

پسر على است ، پسر فاطمه است ، بزرگوار است . تنها يادگار پيغمبر اسلام است . چگونه مى شود، فرمان او را اطاعت نكرد، جواب خدا را چه بدهد، با آتش دوزخ چه كند؟
بى طرفى بهترين راه است ، پس بايد كاروان زهيرى در جايى فرود آيد كه احتمال رو به رو شدن با حسين در آن جا نباشد. زهير چيزى را مى خواست و سرنوشت چيز ديگر!
بيابان خشك و گرم عربستان ، منزل هاى دور و دراز دارد و كاروانيان را مجبور مى سازد كه در منزلى فرود آيند؛ بخواهند و يا نخواهند، و كاروان زهير، مجبور شد، در سرزمينى فرود آيد و با كاروان حسين هم منزل گردد. سرزمينى كه از عثمانى ، علوى آفريد و از يزيدى ، حسينى ساخت .

خيمه هاى زهيريان ، در جايى زده شده بود و سراپرده هاى حسينيان در كنارى افراشته گرديده بود. حسين (ع) مى دانست كه زهير، دلير است ، جوان مرد است ، سرشناس است ، سخنور است ، تواناست ، داناست . پس ‍ حيف است كه با اين همه شايستگى ، از انسان ها دور باشد و در زير پوشش ‍ جانوران بنى اميه قرار گيرد و آزاده اى از آزادى برخوردار نشود و شايسته نيست گوهرى گران بها، در ويرانه اى جاى داشته باشد و بشرى شايسته افراشته نگردد.

در اين منزل نيز، زهير احتياط را از دست نداد. به قدر توانايى كوشيد كه از حسين (ع) دور باشد و به وى نزديك نشود، حسين ، بر ضد حكومت ، قيام كرده و زهير از ياران حكومت است . حكومت وقت ، از ياران خود انتظار دارد، با دشمنانش دشمنى كنند و سر كشان را بركوبند و نزديك شدن به آن ها، بزرگ ترين جرم حساب مى شود.

زهير، در خيمه اش نشسته بود و با بستگانش به غذا خوردن مشغول بود كه ناگاه قامت رعناى فرستاده حسين پيدا شد و سلام كرد و گفت :
زهير! ابو عبدالله حسين بن على ، تو را مى خواهد!
زهير، از آن چه مى ترسيد، با آن رو به رو گرديد، از وحشت نتوانست سخنى بر زبان بياورد، راه انديشيدن بر وى بسته شده بود، چنين وضعى را پيش ‍ بينى نكرده بود، متحير شد چه كند! پيام حسين را ناديده انگارد و از فرمان وى سرپيچى كند! يا به يزيد پشت كرده به سوى حسين برود، هر دو كار، خلاف بى طرفى است كه هدف او بوده است . اكنون ، جايى است كه نقشه بى طرفى قابل اجرا نيست .

سكوتى عميق حاضران را فرا گرفت . لقمه ها، از دهان افتاد، غذا فراموش ‍ شد، سفره فراموش شد، سخن فراموش شد. قاصد حسين ايستاده ، وضع را مى نگرد و در حيرت فرو رفته از خود مى پرسد: اين سكوت چيست ، چرا زهير نمى آيد و چرا نمى گويد: نمى آيم ، فشارى كه از طرف حسين در كار نيست ، زهير در پاسخ گفتن آزاد است !
دقيقه اى چند بدين منوال گذشت ، و زهير نتوانست تصميم بگيرد ((لا)) بگويد يا ((نعم ))؛ آرى يا نه .

روزنه اى از نور، بايد، تا زهير را از تاريكى تحير و دو دلى نجات بخشد و تصميم بگيرد.

حساس ترين ساعت عمر زهير بود، ساعتى كه بر سر دو راهى مرگ و زندگى قرار گرفته بود. زهير، از قدرت حكومت خبر داشت ، ياران حسين را هم شناخته بود. مى دانست كه حسين (ع) كشته خواهد شد و هر كس با حسين باشد، كشته مى شود. مى دانست كه حرم حسين (ع) به اسارت خواهد رفت و مى دانست كه حسين ، وى را براى چه مى خواهد. مى دانست كه راه حسين راه بهشت است و راه يزيد راه دوزخ ، آن سعادت است و اين شقاوت .

ناگهان برقى زد و بانويى سكوت را شكست و قدرت تصميم گرفتن را به زهير باز گردانيد. اين بانو، به جز، دلهم ، همسر زهير، كسى نبود.

دلهم گفت : زهير! پسر رسول خدا، تو را مى خواهد و تو نمى روى !؟ سبحان الله ! برو ببين چه مى گويد، سخنش را بشنو و بازگرد!
وه كه زن خوب ، چه چيز خوبى است !
زهير، به زودى از جاى برخاست و به سوى حسين روان گرديد. ديرى نپاييد كه بازگشت . لبخندى بر لبانش نقش بسته بود، غم از چهره اش زدوده شده بود، گونه هايش شاداب گرديده بود. ظلمت رفته بود و نور باز آمده بود، بى طرفى رفته بود و يك طرفى برگشته بود.

كسى ندانست كه در آن مدت كوتاه ، حسين (ع) با زهير چه گفت و زهير چه شنيد.

زهير كه ره خرگاه خرد رسيد، گفت : خيمه مرا ببريد و در كنار خيمه حسين بزنيد.

رودى به دريا پيوست و زهير يزيدى ، حسينى گرديد. از تنگناى ظلم بيرون شد، در فراخناى عدل قرار گرفت ، عثمانى رفت و علوى باز آمد. وه كه سعادت چگونه به سراغ آدم مى آيد!
زهير، ياران را مخاطب قرار داده گفت : هر كس از من پيروى مى كند، با من خواهد بود و گرنه ساعت وداع است .

سلمان بجلى ، پسر عموى زهير، به زهير پيوست و حسينى گرديد و روز شهادت پس از آن كه نماز ظهر را با حسين خواند، شهيد شد. زهير، از دنيا و ما فيها، چشم پوشيد، و به حسين پيوست ، و با حسين بود و با حسين جان داد. هم اكنون در آن جهان نيز با حسين (ع) است .

زهير با همسر عزيز خود وداع كرده گفت : بايد نزد خويشانت بروى ، تا از جانب من به تو آسيبى نرسيد. مال و منال زن را به وى پس داد و زن را با پسر عمويش به قبيله اش فرستاد.

دلهم بگريست و با شوهر عالى قدر خود وداع كرد و گفت : خدا يار و ياورت باشد براى تو خير بخواهد. در اين دم آخر، يك خواهش از تو دارم : روز قيامت ، هنگامى كه به حضور رسول خدا (ص)، جد حسين شرفياب شدى ، مرا ياد كن و از ياد مبر.

همسر با وفا، پس از شهادت شوهر، كفنى گران بها براى پيكر وى فرستاد. آورنده كفن كه به كربلا رسيد، پيكر مقدس امام را بى كفن يافت ، كفن را بر تن امام بپوشانيد و كفنى ديگر، به تن زهير كرد.

زهير، سردارى بود رشيد و فرماندهى بزرگ ، نابغه نظامى ، سخنورى توانا و دانشمند، و از سران قبيله بجيله و بزرگان عرب به شمار مى رفت .

با آن كه در تمام عمر در صف عثمانيان قرار داشت ، براى على (ع) و آل على احترامى قايل بود و همين فضيلت ، رهنمايى اش كرد و بزرگ ترين سعادت ها را به وى ارزانى داشت .

زهير در خدمت حسين (ع) قرار گرفت و در ركاب حضرتش به سوى كوى شهادت راهى گرديد.

در نخستين برخورد حسين (ع) عبا پيش قراولان سپاه يزيد به سردارى حر، كه حسين ، ياران خود را فرمود: هر كس خواهد با وى بماند و هر كس ‍ خواهد برود.

در راه خدا جبرى در كار نيست و راه شهادت ، راه آزادى است ، شهادت جز با آزادى محقق نمى شود. زور و زر را در مكتب شهادت ، راهى نيست .

پس حسين (ع) چنين گفت : ((آيا نمى بينيد كسى كه به حق عمل نمى كند و احدى بدان پاى بند نيست ؟ آيا نمى بينيد احدى از باطل دورى نمى كند و اين مردم از آن نمى پرهيزند؟! اين جاست كه مؤ من ، خواهان شهادت و ديدار خداى مى گردد. من ، مرگ را به جز خوش بختى ، و هم زيستى با ستم گران را به جز بد بختى نمى دانم )).

پيشواى شهيدان ، در اين گفتار، انگيزه قيام خود را بيان كرده و هدف از شهادت و وقت شهادت را روشن ساخته و اين مشكل اجتماعى را حل مى كند.

هدف از شهادت ، اقامه حق و بر پا داشتن آن و سرنگون كردن باطل است . تا مردم حق را بشناسند و از باطل بهراسند. وقت شهادت ، وقتى است كه حق از ميان رفته و ناشناخته شده و كسى بدان پاى بند نباشد و از ارتكاب باطل پرهيز نكند. اين وقت است كه مرگ براى مردم با ايمان ، سعادت است ، و زندگى شقاوت خواهد بود.

اكنون به پاسخ زهير گوش مى دهيم كه به حسين چه گفت :
زهير، از جاى برخاست . نخست حمد خداى را به جاى آورد. سپس ، در پاسخ پيشوا چنين گفت : اى پسر پيغمبر! آن چه گفتى شنيديم ، اگر دنيا براى ما هميشگى بود و ما در آن جاودانى بوديم و يارى و جان بازى در راه تو، ما را از زندگى جاويد محروم مى ساخت ، ما از دنيا مى گذشتيم و به تو مى پيوستيم ، چه برسد كه زندگى جاودانى نيست و كسى در اين جهان نمى ماند.

حسين (ع) براى زهير دعا كرد.

2- اين فرمان از ابن زياد، براى حر رسيد: حسين (ع) را در جايى فرود آور، كه نه آبى باشد و نه گياهى ! حر، بر حسين (ع) تنگ گرفت ! و راه برا بر آن حضرت ببست !
زهير كه به ارزش جنگى سپاه حر، پى برده بود و نقشه جنگ را تنظيم كرده بود، شرفياب شد و حضور پيشوا عرض كرد: اكنون جنگ با اين ها آسان است ، در آينده كمك هايى به آن ها خواهد رسيد كه توانايى برابر را نخواهيم داشت .

پاسخ امام چنين بود:
((من جنگ را آغاز نمى كنم )).

پيشوايى كه خداى براى بشر تعيين كرده ، صلح جوست و جنگ طلب نيست . وظيفه چنين كسى ، زنده كردن نه كشتن . وقتى به سوى جنگ دست مى برد كه دفاع از بشريت باشد؛ چنين دفاعى ، حيات بخش است و مهر است بر بشر.

اگر جنگ مى شد، سپاه حر تار و مار مى گرديد، خبر پيروزى حسين (ع) بر پيش قراولان سپاه يزيد، كوفه را دگرگون مى ساخت . كوفيان ، مى ديدند كه ورق برگشته و حساب ها غلط در آمده ، بر ابن زياد شورش مى كردند، نه تنها كمكى به دشمن نمى رسيد، بلكه براى حسين مى آمد و پيروزى قطعى مى شد. ولى حسين (ع) در راه شهادت ، گام بر مى داشت نه راه پيروزى . شهادت ، حق را نشان مى داد چنان كه نشان داد، ولى پيروى ، نشان نمى داد چنان كه پيروزى پدرش على (ع) در جهاد جمل حق را نشان نداد، جمليان مجتهد بدند! علويان نيز مجتهد بودند! و هر دو بر حق ! اين سخن منصفان آن ها بود و گرنه ، تا زمان احمد حنبل ، على را خليفه چهارم رسول خدا نيز نمى دانستند! و احمد دعوت به چهار يار را آغاز كرد و به اعتراضات پاسخ گفت .

زهير، كار دگرى كرد و نقشه اى ديگر ريخت ؛ به قلعه اى در آن بيابان اشاره كرد و گفت : اين قلعه ، باروى محكمى دارد و قابل تسخير نيست ؛ در كنار رود فرات واقع است و خطر تشنگى در آن وجود ندارد. شايسته است بدان جا برويم و متحصن شويم .

حسين (ع) باز هم نپذيرفت .

تحصن در قلعه ، پيروزى در پى داشت . سپاه آن زمان ، قدرت بر قلعه گشايى نداشت . جنگ طول مى كشيد و دراز شدن جنگ ، به سود حسين (ع) بود و به يقين ، پيروزى را در پى داشت . حسين ، به سوى كوى شهادت مى رفت ، نه به سوى دشت پيروزى .

اگر حسين (ع) پيروز مى شد، گفته مى شد: پسر پيغمبر، با خليفه پيغمبر، بر سر حكومت جنگيدند و پسر پيغمبر، حكومت را در دست گرفت . ولى يزيد شناخته نمى شد و باطل ، حسين شناخته نمى شد و حق . هر دو مجتهد بودند! هر دو آدم خوبى بودند! هر دو حكومت خواه ! باطلى كه در جهان وجود نداشت ! هر چه بود حق بود. يزيد حق بود! حسين هم حق بود!
دل ها را به سوى حق خواندن ، با پيروزى شمشير ممكن نيست ، پيروزى شمشير، گونه اى است و پيروزى حق ، گونه اى . حسين (ع) پيروزى حق را طالب بود، نه پيروزى شمشير.

سرانجام ، حسينيان در كربلا فرود آمدند و يزيديان ، در برابر آن ها قرار گرفتند.

عصر روز نهم محرم سال شصتم هجرى ، حمله يزيديان ، بر حسينيان آغاز شد و تلاش سياسى عباس ، سردار شهيدان ، يك شب حمله را به تاءخير انداخت .

زهير، همراه عباس بود، عباس كه نزد حسين (ع) بازگشت ، زهير و ياران دگر، در برابر سپاه يزيد بايستادند و عباس به تنهايى بازگشت . در اين هنگام ، حبيب ، به زهير گفت : وقت پند و اندرز است و وعظ و ارشاد. تو سخن مى گويى يا من ؟
زهير پاسخ داد: چون اين فكر به خاطر تو رسيده است ، تو سخن بگوى .

حبيب به سخن پرداخت و پند گفتن گرفت .

عزره يكى از يزيديان بدو گفت : تو هميشه خود ستايى مى كنى ؟!
زهير به سخن آمد و به او چنين پاسخ داد: خداى حبيب را ستوده و هدايت كرده ، اى مرد! از خدا بترس ، من خير خواه تو هستم .

اى عزره ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه آن كس نباشى كه گمراهان را يارى كرده ، تا پاكيزگان را بكشند!
عزره گفت : زهير! تو اين كاره نبودى ! ما تو را از شيعيان اهل بيت نمى دانستيم ! تو عثمانى بودى و با علويان سر و كارى نداشتى !
زهير گفت : از وضع كنونى من ، پى نمى برى كه من چه كاره هستم و علوى شده ام ، به خدا، نامه اى براى حسين (ع) ننوشتم و رسولى به حضورش ‍ نفرستادم و وعده يارى نكردم ، ولى از حج كه برگشتم ، راه من و او يكى شد و ديدارى دست داد، جدش رسول خدا به يادم آمد و منزلتى كه پيش ‍ جدش دارد به خاطر آوردم و چون مى دانستم كه شما مردم با او چه خواهيد كرد، خواستم كه يارى اش كنم و در زمره ياورانش باشم و با جانم از جانش ‍ دفاع كنم . شما كسانى هستيد كه حق خدا را پامال كرديد! حق رسول خدا را پا مال كرديد! سخن زهير بدين جا رسيد، عباس از نزد حسين بازگشت و زهير به سخن خود پايان داد.

روز نهم به سر آمد و شب دهم ، بال و پر گشود. حسين (ع) در انجمنى از اصحاب و بنى هاشم سخن گفت و همه را آزاد گذارد و گفت : هر كس كه مى خواهد برود، من بيعتم را از همه برداشتم .

تنى چند وفادارى خود را اعلام داشتند، يكى از ايشان ، زهير بود كه چنين گفت : به خدا، دوست مى دارم كشته شوم و زنده گردم ، دوباره كشته شوم و زنده گردم و هزار بار چنين شود، تا حضرتت و اهل بيتت زنده بمانيد. اين كه يك بار كشته شدن بيشتر نيست .

بامدادان كه ساعت جنگ فرا رسيد، زهير، از طرف حسين (ع) آمد به فرماندهى جناح راست سپاه حسينى تعيين گرديد. اين افسر نام دار، پيش از آن كه آتش جنگ بر افروخته گردد، لباس رزم بر تن كرد و غرق آهن و فولاد گرديد و پس از كسب اجازه از حسين (ع) سوار شد و به سوى يزيديان رفته سخن آغاز كرد و چنين گفت :
اى مردم كوفه ! از عذاب خداى بترسيد و بهراسيد. وظيفه مسلمانى ، خير خواهى كردن و پند دادن است و تا شمشير ميان من و شما به كار نرفته و جدايى نينداخته ، همه با هم برادريم و به يك دين پاى بنديم . هنگامى كه شمشير به كار افتاد، ديگر برادر نيستيم و يك ملت نخواهيم بود. شما گروهى مى شويد و ما گروهى !
اى مردم ! خداى ، عترت رسول خدا را، در ميان ما قرار داده و روش ما را با ايشان مى نگرد. من شما را به يارى پسر پيغمبر، دعوت مى كنم . بياييد از ابن زياد ظالم ، دست برداريد و به سوى پسر فاطمه بگراييد. شما، در دوره حكومت زياد و پسرش ، جز ستم ، جز عذاب ، جز كشتار، چيزى نديديد! چه چشم هايى كه كور كردند! چه دست و پاهايى كه قطع كردند! گوش ها و بينى ها بريدند! پيكرها را به شاخه هاى درختان خرما، به دار آويختند! نيكان شما را كشتند، قاريان قرآن را به قتل رسانيدند! با حجر بن عدى و يارانش ‍ چه ها كردند! با هانى و همانندانش چه ها كردند!

يزيديان ، به جاى نصيحت پذيرى ، به دشنام دادن پرداختند و ابن زياد و پدرش را ستودند! پس سوگند خوردند كه ما امام تو را مى كشيم و هر كس - با اوست مى كشيم ! و از امام تو، دست بردار نيستيم ، نگران كه تسليم شود و يارانش را نزد ابن زياد بفرستيم .

زهير، فرياد برآورده گفت : آهاى بندگان خدا! پسر فاطمه ، براى يارى ، شايسته تر از پسر سميه است . اگر يارى اش نمى كنيد، دست از كشتنش ‍ برداريد.

شمر كه از سران سپاه يزيد بود، از تاءثير سخنان زهير بيم ناك بشد و احساس ‍ خطر كرد و خواست وى را خاموش كند. تيرى به سوى زهير رها كرده و فرياد كشيد: ساكت شو، خداى تو را خفه كند. چقدر پر چانه و پر گويى ! زهير، كه شمر را مى شناخت و از سابقه وى آگاه بود، گفت : اى توله سگ ! من با تو سخنى نمى گويم ، تو جانورى بيش نيستى . گمان ندارم ، از قرآن دو آيه بدانى ! مژده باد سرافكندگى روز قيامت . عذاب اليم خداى در انتظار تو خواهد بود.

شمر گفت : همين دم ، تو را و امام تو را خواهيم كشت !
زهير گفت : مرا از مرگ مى ترسانى ؟! به خدا مرگ با حسين (ع) از زندگى با تو و امثال تو عزيزتر است .

پس به سپاه كوفه روى كرده گفت :اى بندگان خدا!اين سنگ دل سبك مغز، گولتان نزند و شما را از دين بر نگرداند. شفاعت محمد (ص) نصيبت كسى نخواهد شد كه خون فرزندش را بريزد و ياران و ياورانش را بكشد! در اين وقت ، فرستاده امام ، زهير را از پشت سر، آواز داده گفت :
امام مى فرمايند: ((بازگرد، نزد ما بيا، خير خواهى و نصيحت اين مردم را به حد اعلا رسانيد. اگر مؤ من آل فرعون ، خيرخواهى كرد و قوم خود را از فرعون پرستى ، به خدا پرستى خواند،، تو نيز چنين كردى )). زهير اطاعت كرد و به سوى حسين (ع ) بازگشت .

جنگ در گرفت .

شمر و سربازانش ، خيمه گاه حسين (ع) را مورد حمله قرار دادند و شمر فرياد كشيد:
آتش بياوريد تا خيمه ها را و هر كه در آن هاست بسوزانم ! زنان و كودكان ، از خيمه ها، بيرون ريختند و پناه گاهى مى جستند.

حسين (ع) به شمر خطاب كرد:
مى خواهى خانه و خاندان مرا بسوزانى ! خدا تو را بسوزاند.

در اين هنگام ، زهير با ده تن از سربازانش چنان برق آسا بر شمر حمله كرد كه وى را مجبور به عقب نشينى ساخت و ابو عزره خويشاوند شمر را بكشت . حمله ، دفع شد و زهير نگذاشت گزندى به خاندان حسين برسد.

شمر، پس از عقب نشينى ، از سوى ديگر، حمله را آغاز كرد. زهير و سربازانش به دفاع پرداختند و آن قدر كوشيدند تا يكايك سربازان كشته شدند، ولى حمله دفع شد. زهير چندى به تنهايى بجنگيد و سپس دست از جنگ برداشته ، به سوى حسين ، بازگشت . در اين هنگام ، سردار بزرگ سپاه يزيد، حر، تو به كرده بود و به حسين پيوسته بود و آماده جهاد بود. زهير با حر، فرمانده دلير، هم چون دو نره شير، حمله اى سخت بر سپاه يزيد كردند، دليرانه به جنگ پرداختند. يزيديان ديروز و حسينيان امروز، با يزيديان ديروز و امروز به جهاد پرداختند. فداكارانه مى كوشيدند و جان بازانه مى جنگيدند. هر كدام كه محاصره مى شد، ديگرى نجاتش ‍ مى داد. نبرد ادامه يافت تا حر شهيد گرديد. دگر باره ، زهير تنها ماند و به سوى حسين بازگشت .

ساعت ظهر فرا رسيد، حسين خواست با باقى مانده ياران ، نماز ظهر به جاى آورد، آن هم نماز در حال جنگ ، كه آدابى ويژه دارد. حسين ، نماز را به جاى آورد، و زهير به حسين اقتدا كرد و نماز خواند.

نماز كه به پايان رسيد، زهير يك تنه به ميدان تاخت و چنان جنگى كرد كه نا آن روز چشمى نديده و گوشى نشنيده بود.

سردار دلير، در حال جنگ فرياد مى كشيد و مى گفت : منم زهير، منم پسر قين ، من با شمشير از حسين دفاع مى كنم .

گه گاه از ميدان باز مى گشت و در برابر حسين مى ايستاد و از ديدارش نيرو مى گرفت و مى گفت : اى رهبر من و رهنماى من ! جانم فداى تو باد. امروز، جدت رسول خدا را ديدار مى كنم ، امروز، پدرت على را ديدار مى كنم ، امروز برادرت حسن را ديدار مى كنم . امروز، عمويت جعفر طيار را ديدار مى كنم .

اى سرور من ! هر سعادتى كه دارم ، از تو دارم ... .

مرد افسانه اى و نابغه نظامى عرب ، گويا گذشته خود را به ياد آورده بود و شادان بود كه گذشته گذشت . امروز، روز حيات است ، امروز، روز سعادت و شهادت است ، امروز، روز ديدار است . روزى است كه گذشته را جبران مى كند.

پس ، زهير به ميدان بازگشت و به نبرد پرداخت و بكوشيد تا شربت شهادت بنوشيد.

حسين را ديدند كه بر كشته زهير ايستاده مى گويد: ((خداى كشندگان تو را، لعنت كند و از رحمت خود، دورشان گرداند!)).

3- از خواند جهاد حماسه آفرين زيهر كه فارغ شديم ، به داستان عبيدالله جعفى چشم دوزيم . هر دو، در راه با حسين ملاقات كردند، هر دو، از سوى حسين دعوت گرديدند؛ يكى سر افراز گرديد و ديگرى سر به زير! زهير به شرف ديدار رسول خدا، على مرتضى ، حسن مجتبى ، جعفر طيار، نايل آمد، عبيد محروم گرديد! عبيدالله جعفى ، دليرى بود چابك ، شمشير زن ، وم شاعرى بود توانا و از ناميان عرب و بزرگان شهر كوفه به شمار مى رفت . در راه كربلا با حسين ملاقات كرد. پيشوا بدو فرمود:
((تو مردى هستى گنه كار! بيا و توبه كن و مرا يارى كن ، جدم رسول خدا (ص) در پيشگاه خداوند، از تو شفاعت مى كند. اگر تو به نكنى ، به كيفر اعمالت خواهى رسيد)).

عبيد، نپذيرفت و دست رد به سينه سعادتى كه بدو روى كرده بود، گذارد. ولى پس از شهادت امام ، بسيار بسيار پشيمان گرديد و در پشيمانى خود، شعر مى سرود و مى خواند. ليكن پشيمانى سودى نداشت .

زهير كجا و عبيد كجا، زهير، فرصت را غنيمت شمرد. عبيد، فرصت را از دست داد! زهير، در خوش بختى جاويدان به سر مى برد، و عبيد در پشيمانى جاويدان !