پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۲۲ -


كاروان شش نفره

اعلان قيس و اخبار او از خروج حسين (ع) به سوى عراق ، شش تن را از كوفه به يارى حسين (ع) فرستاد. عمرو و صيداوى و سعد غلامش ، سه و چهار، مجمع عائذى و پسرش عائذ، پنج و شش ، جناده سمانى و غلام نافع بجلى كه اسب نافع را يدك مى كشيد چون نافع خودش ، از پيش به حسين (ع) پيوسته بود.

اين شش تن ، مى دانستند كه ديده بانان بر سر راه ها قرار دادند، تا هر كس كه به يارى حسين (ع) برود، دستگير سازند، طرماح شتربان را، دليل راه گرفتند، تا آن ها را از بيراهه به حسين برساند.

طرماح ، آن ها را با سرعت از بيراهه مى برد و در راه براى شترها آواز حدى مى خواند و با آن ها سخت مى گفت :
اى شتر من ! از تيز راندن من هراس مكن : يا ناقتى لا تذعرى عن زجرى .
و پيش از سپيده دم ، براى سفر آماده باش : و شمرى قبل طلوع فجر.
تا بهترين مسافرها را با خود ببرى : بخير ركبان و خير سفر.
و به حضور حسين (ع) زاده كريمان شرف ياب سازى : حق تجلى بكريم النحر.
آن بزرگوار آزاده و جوان مردى كه : الماجد الحر رحيب الصدر.
خدايش براى بهترين كار فرستاده است : اءتى به الله لخير اءمر.
كاروان كوچك شش نفره ، بيابان ها را در نورديدند و مى كوشيد كه خود را از ديدگان ماءموران نهاد دارد، تا به حضور حسين (ع) و لى خدا و امام عصر برسد. عاقبت ، جوينده يابنده شد و كاروان ، سعادت شرفيابى به حضور حسين (ع) را يافت و فراق به لقا تبديل گرديد.

كاروانيان هنگام شرفيابى ، شعرهاى طرماح را براى امام بخواندند.

حضرتش فرمود:
((اميد است كه آن چه خداى براى ما خواسته ، خير باشد: خواه كشته شويم ، خواه پيروز گرديم )).

كاروان شش نفره ، در آغاز با سخت گيرى حر رو به رو شد. او خواست كه اين شش تن را زندانى كرده و يا به كوفه باز گرداند!
حسين (ع) فرمود: ((نخواهيم گذارد و از ايشان دفاع مى كنيم ، چنان كه )) از جان خود دفاع مى كنيم . اينان انصار منند، ياوران منند، تو وعده دادى ، تا نامه ابن زياد نرسد، متعرض من و يارانم نشوى )).

حر گفت : چنين است ، ولى اين ها همراه تو نيامده اند.

حسين گفت :
((اين ها ياران منند و مانند كسانى هستند كه همراه من بوده اند. بايد به وعده خود وفا كنى ، و گرنه با تو پيكار مى كنم )).

حر كه وضع را چنين ديد، سخن خود را پس گرفت و دست از آن ها برداشت و ياران شش گانه به مقصود رسيدند و يار جاودانى حسين (ع) گرديدند.

دفاع حسين (ع) از اين گروه كوچك ، در برابر حر، قدردانى بود، حسين (ع) كسى را نااميد نمى كند و مهر را با مهر، پاسخ مى دهد. چقدر سعادتمند است كسى كه حسين (ع) از او دفاع كند!
حسين (ع) مرد وفاست ، دستگير است ، مهربان است ، از يارانش دفاع مى كند؛ به ويژه ، يارانى كه در راه حسين (ع) رنج ها برده اند، سختى ها كشيده اند، بيابان ها پيموده اند، تا دست خود را به دامان حسين (ع) برسانند، حسين ، دستشان را مى گيرد، او دستگير است ، مهمان پذير است ، مهر را با مهر پاسخ مى دهد. چه خوش بى مهربانى از دو سر بى . آنان عاشق حسين (ع) بودند و حسين نيز عاشق آن ها. عشق حسينى از هر دو سو بود. آيا عشق آن ها افزون تر بود يا عشق حسين (ع)؟ البته عشق حسين هر چه بود، عشق بود، مهر بود، اميد بود، عشق حسينى ، سعادت است ، اميد است ، نويد است ، سوداى با حسين (ع) چنين است ، صد در صد سود است ، در اين سودا، حسين (ع) براى خود چيزى نمى خواهد و بزرگوار همين است .

رفتار اين گروه شش نفره ، حقيقتا شگفت انگيز است . انسان ، رنج ها ببرد. بيابان ها در نور ديد و سفر خود را از ديد دشمن ، نهان دارد، براى آن كه كشته شود براى آن كه شهادت يابد! صياد پى صيد دويدن عجيب نيست صيد از پى صياد دويدن مزه دارد صيادان از صيد خود حيات مى گيرند، ولى حسين (ع) حيات مى بخشد، راه حسين (ع) آب حيات است .

حسين (ع) با ياران نو رسيده به سخن پرداخت و حال كوفه و مردمش را بپرسيد. پاسخ حضرتش را مجمع بداد. او از ياران پدر حسين (ع) بود و پدر مجمع از ياران جد حسين ، رسول خدا، مجمع كه چكيده دوستى اهل بيت بود، چنين گفت :
اشرافت كوفه ، پول هاى گزاف و رشوه هاى كلان گرفتند و شكم ها را آكنده كردند و يك جا بر ضد تو شدند! و مردم ديگر، دلشان باقى است ، ولى فردا، شمشيرشان به روى توست .

حسين (ع) از حال رسول خود جويا شد.

پرسيدند: رسول حضرتت كيست ؟
فرمود: ((قيس )).

گفتند: قيس ؟! قيس ؟! قيس ، در راه كوفه دستگير شد و نزد ابن زيادش ‍ بردند. وى از قيس خواست كه به مسجد برود و در حضور مردم ، تو و پدرت را لعن كند! قيس به سوى مسجد رفت و بر منبر شد و بر تو درود فرستاد و بر پدرت درود فرستاد و ابن زياد را لعن كرد، زياد را لعن كرد. آمدنت را به سوى كوفه خبر داد و مردم را به يارى حضرتت دعوت كرد.

ماءموران ، او را گرفتند و از بام قصرش بينداختند و بكشتند!
از شنيدن اين خبر، ديدگان حسين (ع) پر اشك شد و اين آينه را تلاوت كرد:
((فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر؛(37)
كسانى وظيفه خود را انجام دادند و كسانى آماده هستند)).

سپس به قيس دعا كرده گفت :
((پروردگارا! بهشت را، براى ما و آن ها منزل قرار بده و ما را در كانون مهرت و مقر رحمتت جاى ده و پاداشى كه اندوخته اى ، نصيب گردان )).

گروه شش نفره ، در خدمت حسين (ع) ماندند و همگى شهادت يافتند. آن ها نخستين افراد بودند كه در روز شهادت ، شهيد شدند. در آغاز پيكار، مورد محاصره دشمن قرار گرفتند. حسين (ع)، برادرش عباس ، سردار سپاهش را فرمود: ((از محاصره نجاتشان ده )).

عباس اطاعت كرد و يك تنه بر سپاه دشمن زد و كوشيد و شمشير زد، تا خطر محاصره را بشكست و همگى را نجات داد و اين جوان مردان را با پيكرهاى آغشته به خون ، به سوى حسين (ع) مى آورد و خود، در پشت سرشان ، قرار داشت . سپاهيان يزيد، خواستند راه را بر اين جوان مردان مجروح ببندند. آن ها كه چنين ديدند، از عباس جدا شده حمله متقابل كردند و آن قدر جان بازى نمودند، تا همگى شهيد شدند.

عباس ، به حضور حسين بازگشت و گزارش داد.

حسين ، بر آن ها رحمت فرستاد، باز هم رحمت فرستاد، چند بار رحمت فرستاد.

پير مرد ايرانى

اميرالمؤ منين (ع) از نامش پرسيد. عرض كرد: سالم .

على (ع) گفت :
((پيغمبر (ص) به من خبر داده كه نام تو را با پدر و مادرت در ايران ، ميثم نهاده اند)).

ميثم گفت : يا اميرالمؤ منين ! آرى چنين است . رسول خدا راست گفته و تو راست مى گويى ؛ نام من ميثم بوده است .

على هم گفت :
((به همان نامى كه پيامبر به تو داده ، بازگرد و نام سالم را كنار بگذار)).

ميثم اطاعت كرد و خود را براى هميشه ميثم ناميد. او از پارسايان و دوستان بسيار نزديك على (ع) گرديد و از نظر مقام معنوى به پايه اى بلند رسيد، به طورى كه از آينده خبر مى داد. ميثم ، در كوفه بزيست ، تا عمر معاويه به سر آمد و يزيد خليفه شد.

هنگامى كه ابن زياد از بصره به كوفه آمد، به دستگيرى و زندان افكندن و كشتن دوستان امير المؤ منين پرداخت !
به وى گفتند:
ميثم ، از نزديك ترين دوستان على (ع) و از بهترين فداييان اين خاندان است .

ابن زياد، با تعجب پرسيد:
همين مرد ايرانى ؟
گفتند: آرى ، همين مرد ايرانى .

فرمان دستگيرى ميثم صادر شد و ميثم دستگير شده در بند افتاد.

ابن زياد در بازجويى از او پرسيد:
خداى تو كجاست ؟
ميثم گفت :
در كمين ظالمان و ستم گران است و تو از آن ها هستى !
ابن زياد گفت :
تو با اين كه عجم هستى ، چنين گستاخانه سخن مى گويى ؟! ميثم را به زندان ببريد.

ميثم را به زندان بردند و با مختار هم زندان كردند.

ميثم ، در زندان ، به مختار، اين مژده بداد:
تو از زندان آزاد خواهى شد و از حسين (ع) -كه تا چند روز ديگر كشته مى شود- خون خواهى مى كنى و كشندگان را به كيفر مى رسانى و همين ابن زياد تو را خواهد كشت .

ديرى نپاييد كه ابن زياد تصميم به قتل ميثم گرفت و فرمان داد: ميثم را به دار آويزيد.

ماءموران ، اطاعت كردند، طناب هاى دار را به زير بازوانش انداختند و به دارش كشيدند، تا در اثر گرسنگى دراز، بر بالاى دار بميرد و چشمانش ‍ طعمه مرغان هوا گردد.

ميثم ، دار را منبر وعظ و ارشاد قرار داد و به راهنمايى پرداخت و از فضايل اهل بيت ، دم زد. مردم به سخنان گوش مى دادند و از خرمن فضلش خوشه بر مى گرفتند.

چاپلوسى ، ابن زياد را گفت :
اگر اين وضع ادامه يابد، ميثم ، كوفه را بر تو بشوراند!
ابن زياد فرمان داد:
به دهانش لگام بزنيد، تا ديگر سخن گفتن نتواند! ماءموران اطاعت كردند و اين جنايت بى سابقه را در اسلام انجام دادند!
ميثم ، نخستين كسى بود كه در اسلام به دهانش لگام زدند. سه شبانه روز، بر بالاى دار زنده بود. در روز سوم ظالمى زوبينى در پهلويش فرو كرد.

شام گاه روز سوم ، از بينى و دهانش خون جارى شد و شهادت يافت .

دو راهى شهادت

راه حيوان يكى است : راه دل ، راه شهوت ، راه خشم ، راه انتقام .

راه انسان ، دو تاست : راه دل و راه خرد.

بشر، در هر گامى كه بر مى دارد، بر سر دو راهى قرار دارد؛ راه دل و راه خرد، وى مى تواند خواهش دل را پياده كند و مى تواند در راه خرد قدم بردارد و راه دل را پشت سر گذارد. دل ، آسايش مى پسندد، لذت مى پسندد، انتقام مى پسندد، خواهش دل همين است و جز اين نيست . خزد، خوش بختى را
آرزومند است ، سعادت را مى خواهد، به آسايش ، به لذت ، به انتقام ، كارى ندارد. سطح فكر وى بالاتر از اين هاست . خرد، آينده نگر است .

دل ، امروز را مى بيند و دم را خوش دارد. خرد، امروز و فردا را مى بيند. كسى كه راه دل را بگزيند، خود را از بشريت تنزل داده ، به حيوانيت رسانده است . چون حيوان تنها به راه دل مى رود.

بشرى كه راه خرد را پيش گيرد، خود را از بشريت ترقى داده و به انسانيت رسانيده است . چون انسان به راه خرد مى رود. كسى كه به راه دل برود، انسان نيست ، حيوانى است دو پا، بشر، هميشه ، بر سر دو راهى قرار دارد: بازگشت به حيوانيت و ارتجاع ، صعود به انسانيت و ارتقا. گروهى از اين راه رفتند و گروهى آن را بر گزيدند.

در جهاد كربلا، از هر دو گروه نمونه هايى وجود دارد. گروهى راه شهادت را برگزيدند و زندگى جاودانى را خواستند. گروهى راه دل را پيش گرفتند و نابود شدند و به هلاكت رسيدند. حسينيان ، گروه نخستين بودند و يزيديان ، گروه دومين .

راه شهادت ، راه آزادى است . قلدرى و زورگويى در آن نيست . ياران حسين (ع) همگى آزاد بودند. حسين (ع) احدى را مجبور نكرد كه با وى باشد، يارانش آزادى كامل داشتند، مى توانستند، در خدمتش بمانند و شهادت يابند و مى توانستند از او جدا شوند و سلامت بمانند.

شهيد، پيش از شهادت ، در هر دمى بر سر دو راهى قرار دارد؛ پس ، در همه حال ، با دل در نبرد است . پيش از آن كه با دشمن ، در نبرد شود. كسى كه در نبرد با دل ، پيروز شد، به يقين ، در نبرد با دشمن پيروز خواهد شد و آنان كه در نبرد با دشمن شكست مى خورند، پيش از آن ، در نبرد با دل ، شكست خورده اند.

عباس و عمر سعد

1- عباس و عمر سعد، هر دو، بر سر دو راهى ، قرار گرفتند؛ يكى راه شاهدت را برگزيد و ديگرى راه شقاوت را. عباس ، سردار سپاه حسين (ع) شد و عمر سعد، سردار سپاه يزيد. عباس ، به دست كافران كشته شد و عمر سعد، به دست مسلمانان ، آن ، سپيد بختى دو جهان را به دست آورد و اين ، سياه بختى دو جهان .

2- ابن زياد در كاخ امارت نشسته بود و بر مسند حكومت كوفه تكيه زده است . به شمر ماءموريت مى دهد كه به كربلا، براى كشتن حسين (ع) برود و عمر سعد را تحت فشار بگذارد كه بيش از اين دفع الوقت نكند. در اين هنگام ، عبدالله بن ابى المحل كه از مجلسيان به شمار مى رفت و از سران قوم بود، از امير كوفه تقاضا كرد كه به عباس و برادرانش امان دهد و از سر كشتن آن ها بگذرد ابن ابى المحل كه دايى زاده عباس بود، خواست خوش ‍ خدمتى به پسر عمه اش كرده و خون وى را خريده باشد. شمر نيز، با وى هم داستان گرديد، چون عباس از سوى مادر، با شمر رگ خويشى داشت . امير كوفه ، تقاضاى آن دو را پذيرفت و امان نامه اى نوشت و به ابن ابى المحل بداد. وى امان نامه را بگرفت و به وسيله غلامش به كربلا فرستاد تا به خواهر زادگانش ، عباس و برادرانش ، برساند.

وقتى امان نامه به دست آن ها رسيد، عباس به قاصد گفت : سلام ما را به دايى برسان و بگوى : ما را بدين امان ، نيازى نيست . امان خدا، برتر و بالاتر از امان پسر سميه است (سميه ، از روسپيان بنام عرب و مادر زياد بود).

وقتى كه شمر به كربلا رسيد، پيش از آن كه گردونه جنگ به راه افتاد، خود را به سپاه حسين (ع) رسانيد و فرياد كشيد: خواهر زادگان من كجا هستند؟ عباس كجاست ؟ برادرانش كجا هستند؟ پاسخى نشنيد! شمر، دگر باره فرياد كشيد و سخن خود را تكرار كرد. پاسخى نشنيد!
در اين هنگام ، حسين (ع) برادر را فرمود: پاسخش را بدهيد، هر چند فاسق است . عباس از جاى برخاست و به سوى شمر رفت و پرسيد: چه مى خواهى ؟
شمر چنين خطاب كرد: خواهر زادگان من ! همگى شما در امان هستيد و كسى با شما كارى ندارد!
عباس گفت : خداى تو را لعنت كند و امان تو را! آيا ما امان داشته باشيم و پسر رسول خدا (ص) امان نداشته باشد؟! برادران عباس نيز، مانند وى سخن گفتند و امان را پذيرفتند. بر سر دو راهى كه رسيدند، شهادت را برگزيدند.

تاريخ نويسان مى گويند: هنگامى كه اميرالمؤ منين خواست ، با مادر عباس ‍ ازدواج كند، به برادرش عقيل ، كه عرب شناس بود، گفت : زنى مى خواهم كه زاييده مردان باشد، تا پسرى برايم بزايد.

عقيل ، فاطمه كلابى را نام برد و گفت : شايسته تر از او، كسى را سراغ ندارم . در ميان عرب ، دليرتر از پدرانش و شجاع تر از نياكانش ، كسى نيست . آن گاه دلاوران قبيله كلاب را بر شمرد و نام برد. على با فاطمه كلابى ، ازدواج كرد. فاطمه ، براى على (ع) چهار پسر آورد و ام البنين لقب گرفت . عباس پسر بزرگش بود، سپس عبدالله ، سوم جعفر، چهارم عثمان .

عباس را، كنيه ابوالفضل بود و ماه بنى هاشم لقب داشت .

ماهى كه از سه خورشيد، كسب نور كرده بود:
از پدرش على مرتضى (ع)، از برادرش حسن مجتبى (ع)، از برادرش حسين (ع) پيشواى شهيدان .

عباس ، جوان بود و جوان مرد، هنگام شهادت ، بيش از 34 بهار از عمرش ‍ نگذشته بود.

يادگار حسين ، امام سجاد (ع) كه در كربلا حاضر بود و از نزديك جان بازى هاى عمويش عباس را ديده بود، درباره عمو چنين گفت :
((خداى ، عمويم ، عباس را رحمت كند، جان بازى كرد، فداكارى كرد، آن قدر كوشيد، تا دو دستش جدا گرديد، در عوض ، خداى ، دو بال در بهشت ، به وى عطا كرد كه پرواز كند. او نزد خدا، داراى مقام ارجمند است كه شهيدان در روز قيامت آرزو كنند)).

هنگامى كه يزيديان ، آب را بر حسينيان بستند و تشنگى بر همه چيره گرديد، حسين (ع) عباس را بخواست و سى سوار و بيست پياده تحت فرمانش قرار داد و ماءمورش ساخت كه برود، آب بياورد. آن ها به سوى فرات راهى شدند. هنگامى كه به فرات نزديك شدند، با مقاومت و جلوگيرى نگهبانان فرات رو به رو گرديدند. عباس و نافع ، با آنان به نبرد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول ساختند، تا سربازان به درون فرات رفته و مشك ها را از آب پر كرده ، به سوى خيمه گاه حسين روانه شدند و عباس و نافع ، هم چنان به زد و خورد ادامه مى دادند و يزيديان را مشغول مى داشتند تا وقتى خبر رسيد كه آب به خيمه گه رسيده ، پس ، دست از جنگ كشيدند و بازگشتند.

عباس به لقب ((سقا)) ملقب گرديد.

عرب ، دهمين روز سال را، عاشورا مى گويد، چنان چه نهمين روز را تاسوعا مى گويد.

عصر تاسوعاى سال 61 هجرت ، عمر سعد، فرمان هجوم را به سوى حسينيان صادر كرد و چنين ندا داد: سربازان خدا! سوار شويد، بهشت در انتظار شماست !
بى شرمى و بى ايمانى وى اندازه ندارد. عمر، مزد كشتن پسر پيغمبر را، بهشت قرار مى دهد! همان پيغمبرى كه بهشت را پاداش نيكوكاران گفته است . يزيديان به سوى حسينيان تاختن كردند!
زينب ، دختر پيغمبر و خواهر حسين (ع) شرفياب خدمت برادر گرديد و گزارش داد. عباس نيز شرفياب شد و جنبش سپاه يزيد را گزارش داد و منتظر فرمان بايستاد.

حسين (ع) نيز شرفياب شد و جنبش سپاه يزيد را گزارش داد و منتظر فرمان بايستاد.

حسين (ع) فرمود:
((سوار شو و به سوى آن ها برو، و بپرس چه مى خواهند و چه منظور دارند)).

عباس 25 سوار، همراه برداشت و به سوى يزيديان راهى شده ، در برابر ايشان صف كشيدند و پرسيد: چه مى خواهيد؟
گفتند: امير، فرمان داده كه يكى از دو راه را برگزينيد: يا تحت فرمان وى در آييد، يا جنگ !
عباس گفت : شتاب نكنيد، تا من به حضور امام بازگردم و پيام را عرضه بدارم . يزيديان موافقت كردند و حمله متوقف شد. عباس با سرعت به سوى حسين (ع) روانه شد و دل خواه امير كوفه را عرضه داشت .

حسين فرمود: ((برادر! مى توانى امشب را از اين ها مهلت بگيرى ، تا شبى ديگر، خداى را عبادت كنيم . نماز بخوانيم ، دعا كنيم ، آمرزش بجوييم . خدا مى داند من نماز را دوست مى دارم . خواندن قرآن را دوست مى دارم . دعا كردن و خداى خواندن را دوست مى دارم . استغفار را دوست مى دارم )).

عباس كه از نظر امام آگاه شد، به سوى يزيديان بازگشت و بدان ها خطاب كرده گفت :
امشب را باز گرديد، تا در اين كار بينديشم ، فردا كار، يك طرفه خواهد شد.

عمر سعد به شمر روى كرده پرسيد: چه مى گويى ؟
شمر: فرمانده تو هستى ، راءى ، راءى توست .

عمر سعد: مى خواهم مشورت كنم . پس سرداران سپاه را مخاطب قرار داده پرسيد: شما چه مى گوييد؟
يكى پاسخ داده گفت : سبحان الله ! به خدا سوگند، اگر اين ها از دشمنان اسلام بودند و شبى را مهلت مى خواستند، سزاوار بود كه بديشان مهلت بدهيم ، چه برسد كه آل محمد هستند و دودمان پيغمبر!
قيس اشعث گفت : مهلت ندهيد كه صبح گاه شمشير خواهند كشيد!
سپس ، عمر سعد، مهلت داد و منادى او ندا كرد: شما را، تا صبح مهلت داديم ، اگر تسليم شديد، همه را نزد امير خواهيم فرستاد و اگر تسليم نشديد، از دست ما جان سالم به در نخواهيد برد!
ماءموريت سياسى را، عباس به خوبى انجام داد، چنان چه سقايى را نيز به خوبى انجام داد. هنگامى كه يزيديان ، آب را به روى حسينيان بستند، آب در خيمه گه جيره بندى گرديد؛ همان آبى را كه عباس آورده بود. آب را در ميان همه بزرگ و كوچك ، زن و مرد پخش كردند و هر كس را از خرد و كلان ، زن و مرد، بهره اى دادند تا از تشنگى جان ندهد و بتواند زيست كند. در آن ميان ، سه تن از جيره آب خود استفاده نكردند و براى كودكان نگاه داشتند: نخست ، پيشواى شهيدان حسين (ع) بود. ديگر، بانوى بانوان زينب ، خواهر حسين (ع). سوم ، سردار شهيد عباس برادر حسين (ع).

كشيك و نگهبانى خيمه نيز، در شب عاشورا با عباس بود و از شب تا به صبح به پاسدارى مشغول بود و دمى از ياد خدا و عبادت خدا و خواندن خدا، غافل نگرديد.

صبح گاه جنگ ، فرماندهى سپاه ، از طرف حسين (ع) به كف با كفايت عباس ، واگذار گرديد و سردار سپاه شهيدان شد. آتش جنگ ، افروخته گرديد و شهيدان ، ميدان شهادت هم چون مجلس بزم دانسته به جان بازى پرداختند. گردونه جنگ به گردش در آمد و يكايك شهيدان را به سر منزل شهادت مى برد. دلاورى شهيدان ، عرصه كار زار را چنان بر يزيديان تنگ كرده بود، كه سر از پا نمى شناختند.

سردار سپاه شهيدان ، با نبوغ نظامى كه خود داشت و در مكتب پدرش على (ع) فنون جنگ را آموخته بود، با سپاه ناچيز خود، در برابر درياى سپاه دشمن مقاومت مى كرد و به فرماندهى ادامه مى داد و بهترين مقاومت هاى تاريخ نظامى جهان را، مجسم مى ساخت . حسين نيز، ناظر ميدان جنگ بود. عباس ، از بامداد جنگ ، تا ساعت شهادت ، دقيقه اى آرام نگرفت ؛ يا مجروحى را از چنگال دشمن خون خوار، نجات مى داد، يا از جيره آبى خود به تشنه اى آغشته به خون ، آب مى رسانيد.

گاه به گاه در ميدان جنگ شركت مى كرد. پرچم را، در حضور امام ، به زمين فرو مى كرد و بر دشمنى مى تاخت ، سپس باز مى گشت و علم را بر مى داشت و به فرماندهى مى پرداخت .

تنى چند از سربازان ، در حلقه محاصره سپاه يزيد قرار گرفتند. حسين ، عباس را فرمود: اينان را از محاصره بيرون آور. عباس اطاعت كرد و به سوى دشمن تاخت و آن قدر شمشير زد، تا حلقه محاصره را بشكست و محصوران را نجات داد. محصوران ، كه مجروح و زخمى شده بودند، به سردار والا مقام خود گفتند: ما سلامتى نمى خواهيم ، اجازه بده برگرديم و به سر منزل مقصود برسيم . عباس ، تقاضاى آنان را پذيرفت و اجازه داد به ميدان برگردند و به جهاد پردازند.

آنان بازگشتند و نبرد را ادامه دادند.

عباس ، آن ها را تنها نگذارد و در كنار آنان وارد جنگ شد، شمشير مى زد، حمله مى كرد، از سربازانش دفاع مى كرد. آخرين فرد آن ها كه شهادت يافت ، دست از جنگ كشيد و به حضور امام شرفياب شد و جريان را گزارش ‍ داد.

اگر بدانيم كه سپاه حسين (ع) در كربلا، از يك صدم سپاه يزيد كمتر بوده ، شايستگى و لياقت سردار شهيدان ، بيشتر، براى ما آشكارا مى گردد.

وقتى رسيد كه به جز عده اى معدود باقى نماند و همگى ياران شهادت يافتند. عباس ، برادران خود را خواست و گفت : ساعت شهادت فرا رسيده ، شما بچه نداريد، به سوى شهادت شتاب كنيد، تا شما را پاى حساب كنم .

شهادت ، براى شهيدى كه فرزند نداشته باشد، گواراتر است ، چون در انديشه خردسال خود، پس از مرگ نيست . عباس ، با اين سخن ، شهادت را براى برادرانش گواراتر ساخت .

برادران عباس ، وارد عرصه پيكار گرديدند و دليرانه به نبرد پرداختند تا يكايك ، در برابر ديدگان عباس كشته شدند. ديگر كسى نمانده بود، سردار شهيدان ، تنها و بى لشكر گرديد، اينك نوبت شهادت خود اوست . به حضور حسين (ع) شرفياب شد، و اجازه خواست كه به ميدان برود. عرضه داشت : سينه ام تنگ شده ، از زندگى سير شده ام ! اجازه بدهيد، بروم ، جانم را فدا كنم .

امام ، عباس را نگريست ، ديد، عشق شهادت ، سر تا پاى وجودش را فرا گرفته ، فرمود:
سقاى تشنه كامان ، مشك را برداشت و بر اسب پريد و به سوى فرات روان گرديد. چون شير غران به نگهبانان فرات حمله كرد، صف ها را دريد و وارد شط شد. مشك را پر كرد، سپس با دو كف دست آبى برداشت ، تا بنوشد واز تشنگى اندكى بكاهد. آب را بالا آورد، بالا آورد، بالا آورد، نزديك دهانش ‍ كه رسيد، آب را به روى آب ريخت !
آيا از تشنگى برادر ياد كرد؟ آيا از تشنگى دهان كودكان ياد كرد و نوشيدن آب را خلاف جوان مردى يافت ؟! كسى كه جيره آب خود را، براى دگران گذارده ، اكنون خود آب بنوشد و دگران تشنه بمانند؟ آيا مى خواست با لب تشنه شهادت يابد و با لب تشنه به ديدار خداى نايل گردد و از دست پدرش ‍ ساقى كوثر، جام بگيرد؟ هر چه بود آب ننوشيد و آب را بريخت . از شط بيرون آمد، يزيديان ، راه را بر وى بستند، مبادا آب به حسين (ع) برسد و در برابر امير كوفه نافرمان گردند!
سقاى تشنه كامان به جنگ پرداخت ، با دستى شمشير مى زد و از مشك محافظت مى كرد. پاى به ركاب مى زد و از مشك محافظت مى كرد. پيكرش ‍ آماج تير و نيزه و شمشير قرار گرفته بود و از مشك محافظت مى كرد. آيا مشك را بر دوش گذارده بود؟ آيا پيش رويش ، به روزى زين نهاده بود؟ هر چه بود، مى جنگيد و دفاع مى كرد و از مشك محافظت مى كرد.

حساب دشمن را مى كرد، حساب رسانيدن آب را به حسين (ع) مى كرد، كه در محاصره يزيديان قرار گرفت .

از پشت و پيش ، راست و چپ ، بدو حمله مى كردند و عباس مى جنگيد و دفاع مى كرد، ولى آزادى جنگى نداشت . چون بايد از مشك حمايت كند و آن را سالم به خيمه گاه برساند.

دست راستش را جدا كردند. سردار شهيدان فرياد كشيد و رجز خواند:
به خدا سوگند، اگر دست راست مرا جدا كنيد، از دين خود، دست بر نخواهم داشت و از آن حمايت خواهم كرد و از امام خودم دفاع مى كنم .

دشت چپش را نيز جدا كردند. با خود خطاب كرد و گفت :
عباس ! مبادا از كفار بهراسى ، هر چند دست چپت را قطع كردند. مژده باد تو را به رحمت خداى .

تيرى به مشك رسيد و آب مشك ، بر زمين ريخت و اميد سقاى تشنه كامان ، نا اميد گرديد. از بازوهاى بريده اش خون مى چكيد، ولى سردار شهيدان ، خود را بر اسب نگه داشته بود.

ظالمى ، تيرى به سويش رها كرد، تير بيامد و در ديده اش قرار گرفت و چشمش را بشكافت . ظالمى ديگر، عمودى آهنين بر فرقش بكوفت كه از اسب ، به روى زمين افتاد. حسين (ع) را در ساعت مرگ فرا خواند
حسين (ع) خود را هم چون باز شكارى ، بر بالين عباس برساند و با اشك از روان پاك برادر بدرقه كرد. عباس به ابديت پيوست و حسين (ع) هم ... .

3- روزى اميرالمؤ منين (ع) را بر عمر سعد، كه جوانى نورس بود، نظر افتاد و بدو گفت : ((اگر بر سر دو راهى بهشت و دوزخ قرار گرفتى ، چه خواهى كرد؟ آيا دوزخ را بر مى گزينى ؟)).

ابن زياد، پس از رسيدن به كوفه ، عمر سعد را فرمانده چهار هزار سوار كرده بود و فرمان داد كه به دستبى برود و ديلميان را از آن جا براند و فرمان حكومت رى را به نام وى صادر كرد.

عمر سعد، بيرون كوفه را لشكر گاه قرار داده بود كه امير كوفه احضارش كرد و گفت : بايد به جنگ حسين (ع) بروى ! عمر سعد نپذيرفت .

امير كوفه گفت : فرمان حكومت راى را پس بده . عمر سعد، كه آرزومند فرماندارى بود، گفت : امروز را مهلت بده ، تا بينديشم .

مهلت داده شد.

عمر، با نزديكانش به رايزنى پرداخت . همگى از جنگيدن با حسين (ع) منعش كردند. او هم بدان ها وعده داد كه از راءى سر نپيچد. و آهنگ كشتن حسين را از سر به در كند. شب را در اين فكر به روز آورد و با خود سخن مى گفت و شعر مى سرود: شنيدنش كه مى گفت :
آيا از حكومت رى ، چشم بپوشم ؟ رى آرزوى من است ، خواسته من است . پس بايد گناه كار شده و حسين را بكشم . سزاى كشتن حسين (ع) آتش ‍ دوزخ است ، ولى رى نور چشم من است !
فردا نزد ابن زياد شده گفت : بسيار كسانى هستند كه براى جنگ با حسين ، از من شايسته ترند، آن ها را براى جنگ بفرست ، و چندين كس را نام برد.

ابن زياد گفت : من از تو نخواسته بودم كه جنگاوران را به من بشناسانى ، تو بگو: براى جنگ با حسين آماده اى يا نه ؟ اگر آماده نيستى ، فرمان حكومت رى را پس بده . عمر، پذيرفت و با سپاه روانه كربلا گرديد!
ابن زياد، نقطه ضعف عمر را شناخته بود و از همان جا، بر وى بتاخت و وادارش به تسليم كرد. نقطه ضعف عمر، جاه طلبى بود، فرمانروايى بود، و كشتن حسين (ع) وسيله بود، آن هدف ، اين هم وسيله !
دور نيست كه ابن زياد از آغاز چنين تصميمى داشت و فرمان حكومت رى تله اى بود كه عمر را به دام اندازد. هر چه بود، همان طور كه حسين (ع) به عمر گفت ، وى آرزوى حكومت را به گور برد و ابن زياد پس از كشتن حسين (ع)، فرمان عزل وى را صادر كرد و از حكومت رى محرومش ساخت .

اين مرد پليد، مى توانست ، بى طرفى اختيار كند. مى توانست ، از اين گناه خونين كناره گيرى كند. خونى مقدس بريخت كه پاكيزه تر از آن خونى نيست و جنايتى است كه در اين جهان قابل كيفر نيست . بالاترين كيفرى كه ، براى قاتل تعيين كرده اند، قصاص است .

آيا كشتن عمر، كيفر قتل حسين (ع) است ؟ خون حسين (ع) كجا و خون عمر كجا؟ آيا كشتن كسى كه خون پاكان را ريخته ، كيفر جنايت او مى شود؟!
اين جاست كه مهر نامتناهى خداى ، بر بشر، خودنمايى مى كند و جهان دگرى را مى آفريند؛ جهان كيفر و جهان پاداش . نيكوكاران را در آن جهان ، پاداش مى دهد، نيكوكارى هايى كه اين جهان قابليت آن ها را ندارد. تبه كاران را به كيفر مى رساند، تبه كارى هايى كه در اين جهان قابل كيفر نيست .