تساوى نژادى و شهادت
شهيد، شهيد است ، خواه سياه باشد، خواه سپيد؛ خواه ترك باشد، خواه فارس ؛
خواه عرب باشد، خواه عجم . شهيدان ، همگى يك گروهند و از يك نژاد. گوناگونى نژاد
مليت را، در كوى شهيدان ، راهى نيست و آن كه در بزم شهادت جاى دارد، انسان است .
انسان ، انسان است و از نژاد و قوميت ، برتر و بالاتر است .
نژادهاى بشرى ، همگى رنگين هستند، يكى سياه است و يكى سفيد، يكى زرد است و يكى سرخ
، ولى انسان رنگ ندارد و در هر نژاد و ملتى ، انسانى يافت مى شود.
هر كسى از هر نژادى باشد، مى تواند انسان شود و رنگ شهادت پذيرد، ولى رنگ شهادت ،
رنگ خون نيست و هر به خون خفته اى شهيد نتواند بود.
رنگ شهادت ، رنگ مهر است ، رنگ عشق است ، رنگ فداكارى در راه خداست . رنگ از خواسته
خود، چشم پوشيدن و براى خواست خدا كوشيدن است .
شهادت كده كربلا، بزم گاه عاشق است و همه گونه شهيد دارد. جوان دارد، پير دارد،
خردسال دارد، شيرخوار دارد. چنان چه سياه دارد، سپيد دارد، عرب دارد، عجم دارد. ترك
دارد، پارس دارد. همگى يكى هستند، دوگانگى و دوگونگى در ميان آن ها نيست .
شهيد سياه
وى چند سال در خدمت ابوذر به سر بود. پس از ابوذر، از سعادت شرفيابى خدمت
امام حسين مجتبى (ع) برخوردار گرديد. پس از شهادت آن حضرت ، خدمت حسين (ع) را
برگزيد و در زير سايه حسين بماند تا به شهادت رسيد.
پيشواى شهيدان كه از مدينه به مكه رفت ، ((جون
)) در خدمتش بود. از مكه كه راهى عراق شد، جون در خدمتش بود.
روز شهادت نيز، جون در خدمتش بود. به حضور پيشوا شرفياب شده اجازه خواست .
مهر حسينى به جوش آمده فرمود: ((اى جوان ! نزد ما بودى كه از
بهزيستى برخوردار شوى . اكنون خود را گرفتار مكن ، تو آزادى ، به هر جا كه مى خواهى
برو)).
رادمرد سياه ، روى پاهاى حسين افتاده بوسيدن گرفت و مى گفت : اى پسر رسول خدا! وقت
آسايش ، كاسه ليس خان شما بودم . اكنون كه در تنگى و سختى افتاده ايد، دست از شما
بردارم ؟! چنين چيزى نخواهد شد. و به سخن ادامه داده گفت : اى پسر پيغمبر! رنگ من
سياه است ، بوى خوشى ندارم ، از خاندانى شريف نيستم ، كرم كن ، بهشت را بر من
ارزانى دار، تا رنگم سپيد گردد. تا خوش بوى شوم ، تا شرافت يابم .
به خدا سوگند، از شما جدا نخواهم شد، تا خون سياه خود را با خون هاى پاك شما آميخته
سازم .
اجازه صادر شد. جون ، رهسپار كوى شهادت گرديد، به جنگ پرداخت تا شهيد شد.
حسين (ع) را ديدند كه بر سر كشته شهيد، ايستاده مى گويد:
((بار خدايا! جون را، روسپيد گردان ، خوش بوى و معطر ساز و
با خوبان محشورش بدار و ميان او و آل محمد، جدايى مينداز)).
روزى چند از شهادت شهيدان گذشته بود، كه عشيره بنى اسد آمدند، تا به خون خفتگان
شهيد را به خاك سپارند. آنان ديدند كه كشته جون ، بوى مشك ، پراكنده مى كند.
شهيد ترك
اسلم ، از تركان بود و در خدمت حسين قرار داشت . وفادارى كرد و از حضرتش جدا
نشد تا در شهادت گاه كربلا، به شهادت رسيد. حسين را ديدند كه خود را به كشته شهيد
رسانيد، وقتى كه از وى رمقى باقى مانده بود، و با چشم حسين را مى نگريست . پيكر
اسلم را در آغوش گرفت و صورت به صورتش نهاد. شهيد، لبخندى زده گفت : كيست مانند من
؟ پسر پيغمبر، گونه اش را بر گونه ام مى گذارد، سپس جان داد.
شهادت كده كربلا، لبريز مهر است ، حسين مهر است ، سربازانش همگى مهرند و عشاق
اويند. حسين ، بر دشمنانش مهر بود، چنان كه بر دوستان مهر بود.
آرى حسين فرزند
((رحمة للعالمين )) بود.
آيا پاداش چنين مردى اين بود؟! وه كه بشر، چقدر نمك به حرام است !
شهيد پارسى
كلبى ، ابو نيزر را شهزاده ايرانى گفته . هر چند مبردش نجاشى زاده حبشى
دانسته است . سخن كلبى را چند چيز، تاءييد مى كند:
1. كلبى پيش از مبرد بوده و در انساب تخصص داشته است .
2. نيزر شايد كوتاه شده نيزار باشد.
3. تخصص در كندن كاريز داشته و اين ، ويژه ايرانيان بوده است .
خواه ايرانى باشد و خواه حبشى ، ابونيزر، نيز انسانى سعادتمند بوده كه از فيض حضور
اميرالمؤ منين پدر حسين (ع) بهره مند بوده است .
نصر، فرزند ابونيزر است كه در زير سايه على به وجود آمده و در ركاب حسين شهادت
يافته است . نصر، در ميان آن خانواده پاك ، پرورش يافت و پاكيزگى گرفت . وى از حسين
جدا نشد، تا با حسين شهيد گرديد.
حسين كه از مدينه به مكه رفت ، نصر در خدمتش بود. از مكه كه به سوى كربلا شد، نصر
در خدمتش بود. شجاعى بود دلير، سوارى بود بى نظير، دلاورى بود شيرگير، خروش سواران
ايران را داشت . بامداد روز شهادت كه عازم نبرد شد، چهار پاى اسبش را با شمشير قطع
كرد تا پياده بجنگد. پياده به جنگ پرداخت و آن قدر پاى دارى كرد تا شهيد گرديد.
شهادتش هنگام دفاع از حمله نخستين سپاه يزيد بود.
پدرش ، ابو نيزر، در نوجوانى عشق اسلام در دلش تپيدن گرفت ، مرز و بوم خود را، پشت
سر گذارد و به حضور رسول خدا، شرفياب گرديد و اسلام آورد. رسول ، در خانه خود پشت
سر گذارد و به حضور رسول خدا، شرفياب گرديد و اسلام آورد. رسول ، در خانه خود جايش
داد و در آن جا مسكن گزيد. پس از وفات پيامبر، در خانه فاطمه مسكن كرد و در خدمت
على و فرزندان فاطمه به سر برد. بار كشاورزى على را بر دوش داشت و يار با وفاى على
بود.
ابونيزر را، با على داستانى است كه شايسته است از خودش بشنويم :
روزى در كلاته بودم . على آمد و پرسيد: ابونيزر! خوراكى چه دارى ؟ گفتم : خوراكى اى
دارم كه شايسته اميرالمؤ منين نيست . كدويى چند از كلاته چيده ام و با آب پخته ام .
فرمود: بياور.
اطاعت كردم و كدو را به حضورش آوردم . حضرتش سوى جوى آب شد. دستش را بشست و اندكى
از كدو بخورد. سپس به سوى جوى روان گرديد و دست ها را به شن بماليد و با آب بشست .
آن گاه با دو كف دست آب برداشت و بنوشيد و گفت :
ابونيزر! دست ، پاكيزه ترين جام است . پس ، دست ها را بر شكم كشيد و گفت :
((كسى كه شكمش وى را دوزخى سازد، خداى از رحمت خود دورش كند)).
آن گاه ، كلنگ را برداشت و به سوى چاه شد و كاويدن گرفت . ساعتى چند بدين كار
بپرداخت و آبى آشكار نشد. پس ، از چاه بيرون شد. دانه عرق هم چون مرواريد غلتان از
پيشانى اش مى ريخت . با دست ، عرق ها را از پيشانى بزدود و اندكى بياسود.
دگرباره كلنگ را برداشت و به درون چاه رفت و به كاوش پرداخت و با خود زمزمه داشت .
به ناگه ، آب همانند گردن شتر جوشيدن گرفت و كار به پايان رسيد. در اين هنگام شنيدم
كه مى گفت :
((خداى را گواه مى گيرم كه اين آب را بنيادى رايگان قرار
دادم )). آن گاه فرمود: ابونيزر! كاغذى و دواتى بياور)).
اطاعت كردم و دوات و كاغذ را حاضر ساختم . على ، كاغذ را، در دست گرفت و بر آن چنين
نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم . اين دو كلاته را بنده خدا، على
اميرالمؤ منين ، بنياد نيك ، قرار داد: يكى به نام كاريز ابو نيزر و ديگرى به نام
بغيبغه . و هر دو را وقف واماندگان راه و فقيران و بينوايان مدينه كرد، تا خداى از
آتش روز رستخيز در امانش دارد. اين صدقه و نيكوكارى ماندنى است و فروشى نيست ، چنان
كه بخشيدنى نيست مگر آن كه حسن يا حسين ، نيازمند شوند كه مى توانند بفروشند، و به
جز آن دو تن ، كسى را چنين حقى نيست )).
ساليانى از شهادت على (ع) بگذشت و حسين (ع) را بدهكارى سخت روى كرد. معاويه آگاه
گرديد. دويست هزار دينار به حضور حسين فرستاد، تا كلاته ابونيزر را بخرد، ولى حسين
نفروخت و گفت : بنياد نيك پدر را هرگز نخواهم فروخت .
على (ع) زمين مرده اى را زنده كرد. او كارفرمايى بود كه هم چون كارگر، كار مى كرد و
دستاورد خود را، در راه خدا مى داد. حسين وام سنگين را بر دوش گرفت و بنياد نيك
پدر را از كف نداد.
نماز و شهادت
شهادت گاه كربلا، نمايشگاه شاهكارهاى بشرى و افتخارات انسانى است . اگر كسى
بخواهد از بزرگوارى ها، مردمى ها، شايستگى ها، آگهى به هم رساند، بهترين شناسنده ،
براى وى ، شهادت گاه كربلا خواهد بود.
نماز است كه مقدس ترين رابطه ميان خالق و مخلوق است و پيوند آفريده ، به آفريدگار
است . نماز، برترين عبادت هاست ؛ اگر در درگاه خداوندى پذيرفته شود، همه عبادت هاى
ديگر پذيرفته خواهد شد و اگر پذيرفت نگردد، عبادت هاى ديگر قيمت واقعى ندارد.
رابطه ميان خالق و مخلوق ، بايد از سوى خالق ، تعيين شود و بشر، صلاحيت اين كار را
ندارد. كوچك حق ندارد براى بزرگ وظيفه تعيين كند. نماز، شرفيابى حضور خداست ، وقت
شرفيابى و آيين شرفيابى ، بايد از سوى خداى برسد، و گرنه بشر نه وقت آن را مى داند
و نه آيين آن را مى فهمد. آيين شرفيابى حضور خداى ، ساخته خداوندى است نه ساخته
بشرى . نماز، نشانه مسلمانى است . مسلمان ، از دگران ، به وسيله نماز شناخته مى
شود.
وقت نماز، وقت بار عام خداوند است كه بندگان شرف حضور مى يابند و از اين سعادت عظيم
بهره مند مى گردند.
ابو ثمامه صيداوى ، يكه تاز سواران عرب ، به شمار مى رفت . سال ها در خدمت على (ع)
مشرف بود و در ركاب حضرتش جان فشانى كرده بود. او از دامان على آل على (ع) دست
برنداشت . ثابت قدم و پابرجا بود. پس از مرگ معاويه ، به حضور حسين (ع) نامه نوشت و
حضرتش را به كوفه دعوت كرد، تا پرچم عدل را برافرازد و خود در پيشگاه مقدسش جان
بازد.
وى بر خلاف هم شهريانش به وعده وفا كرد و به عهد خويش پاى بند بود، تا دم واپسين ،
از حسين (ع) جدا نشد و دست نكشيد. او مردى شناخته شده بود، ماءموران انتظامى يزيد
خواستند دستگيرش سازند، به سراغش رفتند و به جستجويش پرداختند؛ ولى هر چه بيشتر
جستند، كمتر يافتند.
ابو ثمامه ، نهانى از كوفه خارج شد و با دوستى به نام نافع جملى ، به سوى حسين
شتافت . در راه كربلا به حسين رسيدند و با حسين بودند، تا در كوى شهادت آرميدند.
عمر سعد، فرمان فرماى سپاه كوفه ، به كربلا رسيد، پيكى را به نام كثير بن عبدالله
شعبى به سوى حسين فرستاد تا از حضرتش بپرسد چرا بدين جا آمدى ؟!
كثير كه يك تروريست بنام بود، گفت مى روم و پيام تو را مى رسانم ، و اگر بخواهى او
را كشته و باز مى گردم . عمر گفت : آن چه مى گويم آن كن و پيام مرا برسان . كثير به
سوى سپاه حسين روان گرديد.
ابوثمامه ، كثير را مى شناخت . چشمش كه بدو افتاد، به حسين عرض كرد:
((خون خوارترين كسى و بدترين مردم مى آيد)).
سپس از جاى پريد و راه بر وى ببست و از او پرسيد: چه كار دارى ؟
- پيامى دارم ، بايد برسانم .
- نمى گذارم با شمشير بروى ، شمشيرت را بده و شرفياب شو و پيامت برسان .
- اين ، با شخصيت من سازگار نيست .
- پس من قبضه شمشيرت را در دست مى گيرم . تو با شمشير شرفياب شو و پيامت برسان .
- اين هم نمى شود.
- پيامت را بگوى تا من برسانم .
- اين هم نمى شود.
- پس من نخواهم گذارد يك گام به حسين نزديك شوى .
كثير كه وضع را چنين ديد، پيام را نرسانيده بازگشت .
دليرى ابوثمامه به جايى رسيده بود كه مردى هم چون كثير، از وى در هراس بود.
روز عاشورا، كه گردونه كشتار به گردش افتاد و يلان دادِ مردى مى دادند و جان بازان
، جان فشانى مى كردند، ابو ثمامه يكى از آن ها بود. براى وى ، ميدان رزم ، مجلس بزم
بود.
خورشيد به وسط آسمان رسيده بود كه از ميدان بازگشت و شرفياب شده عرض كرد: جانم به
قربانت ، دشمن به ما نزديك شده و چيزى از عمر ما باقى نمانده است . آرزو دارم كه
نماز ظهر را كه وقتش رسيده با حضرتت بخوانم ، وانگه كشته شوم .
حسين سربلند كرده فرمود: ((از نماز ياد كردى ، خداى تو را از
نمازگزاران قرار دهد. آنانى كه هميشه در ياد خدا هستند، آرى وقت نماز ظهر است
)). پس گفت :
((از اين مردم بخواهيد كه جنگ را موقوف كنند و مهلت دهند تا
ما نماز بخوانيم )).
پيام امام به لشكر يزيد رسيد.
حصين كه از سرداران سپاه يزيد بود، فرياد بر او زده گفت : نماز حسين قبول نمى شود!
حبيب ، سردار بزرگ سپاه حسين ، بانگ بر او زده گفت : نماز پسر پيغمبر قبول نمى شود
و نماز چون تو خرى قبول مى شود؟!
كار مسلمانان به جايى رسيده بود كه به فرزند پيامبر اسلام اجازه ندهند كه نماز
اسلام را بخواند! آيا يزيديان مسلمانند؟!
حسين (ع) فرمود: بايد نماز در حال جنگ بخوانيم . زهير و سعيد، پيش روى حسين
ايستادند و خود را سپر قرار داده تا حملات دشمن را دفع كنند و آن چه تير به سوى
حسين مى آيد، نگذارند به هدف برسد، تا حضرتش بتواند، با باقى مانده ياران نماز
بگزارد!
اينان چگونه مردمى بودند! چه روح بزرگى داشتند! اين همه خون سردى از شاهكارهاى بشرى
است !
نماز، خوانده شد. پس از پايان نماز، سعيد به روى زمين افتاد و به شهادت رسيد. سيزده
چوبه ،ى تير بر پيكرش رسيده بود. زخم هاى شمشير و نيزه هايى كه به تنش رسيده بود،
شمرده نشد.
در اين هنگام ، ابو ثمامه عرض كرد:
سرور من ! دوست مى دارم به ياران برسم . آنان از من پيش افتادند. بر من ناگوار است
ساعتى كه بى يار و ياور گردى ، تنهايى حضرتت را ببينم .
امام فرمود: ((برو، به همين زودى من هم به تو خواهم رسيد)).
ابوثمامه به ميدان شد. جنگ نمايانى كرد، پسر عمويش را كه با وى دشمن بود بكشت ، زخم
فراوانى برداشت ، توانى برايش باقى نمانده ، نيرويش پايان يافته بود كه يزيديان
شهيدش كردند. دوست ديرين و هم سفرش نافع بن هلال جملى نيز، شهيد گرديد.
مباهله و شهادت
شهادت گاه كربلا، گلستانى است از گل هاى انسانيت كه هر كس بخواهد مى تواند
از آن جا گلى بچيند، و مباهله ، يكى از گل هاست .
مباهله ، از سنت هاى ديرين بشر است و آن را در زبان فارسى ((ور))
گويند.
مباهله ، بالاترين فداكارى در راه ايمان است . چنان كه نشانه يقين به صحت عقيده است
. ور، رو به رو شدن حق و ناحق و استمداد از نيروى غيبى است كه حق را پا برجا سازد و
نا حق را نيست و نابود گرداند.
هنگام مباهله ، نماينده دو مذهب ، در برابر يكديگر، قرار مى گيرند و از خداى دانا و
توانا مى خواهند كه آن كه كيش باطل دارد، هلاك سازد، تا مذهب حق ، براى بينندگان و
شنوندگان داستان ، روشن شود.
اين سنت مقدس ، در تاريخ بشر نمونه هايى بسيار دارد. نمونه اى روشن از آن در شهادت
گاه كربلا موجود است كه به دست برير، پير قرائت ، اجرا گرديد. برير، عابدى پاك سرشت
بود و از ياران امير المؤ منين (ع) استاد آموزش قرآن ، در شهر كوفه بود و از سران
عشيره همدان به شمار مى رفت . همدانيان ، همگى از دوستان و فداييان على (ع) بودند.
معاويه كه بمرد، برير شنيد كه حسين از بيعت يزيد، سر باز زده و از مدينه به مكه
رفته است . برير، از كوفه به سوى مكه رهسپار شد و در خدمت حسين بماند، تا در كربلا،
شهادت يافت .
در راه كربلا، هنگامى كه حسين با حر رو به رو شد و حر، بر حضرتش تنگ گرفت ، برير آن
حضرت را مخاطب قرار داده چنين گفت :
اى فرزند رسول خدا! خداى بر ما منت نهاده و سعادتى نصيب كرده ، تا در ركاب تو جهاد
كنيم ، تا بند بند ما جدا گردد و اعضاى ما قطعه قطعه شود، و جد تو روز رستخيز شفيع
ما باشد. كسانى كه از يارى پسر پيغمبرشان ، دريغ كردند، رستگار و سعادتمند نخواهند
شد. واى بر آن ها! جواب خدا را چگونه خواهند داد، آتش دوزخ در انتظار آن هاست .
هنگامى كه به كربلا رسيدند، برير، با ياران ، به شوخى كردن و لطيفه گفتن پرداخت .
كسى بدو گفت : اكنون چه جاى مزه و بذله گويى است ؟!
برير، پاسخ داد: همه مى دانند كه من اهل گونه سخن نبوده و نيستم . چه در جوانى و چه
در ميان سالى و چه حالا كه پير شده ام ، ولى به خدا سوگند، امروز، من از شادى
لبريزم ، فاصله اى ميان ما و بهشت وجود ندارد جز آن كه بر اين مردم بتازيم و آنان
با شمشير از ما استقبال كنند. اى كاش ! اين جهاد، همين امروز، رخ مى داد.
وقتى كه مرغ سيه بال شب شهادت پر بگشود و سايه بر جهان گسترد، حسين مقدارى از شب را
به خواندن قرآن پرداخت .
هنگامى كه بدين آيه رسيد:
(( و لا يحسبن الذين كفروا اءنما نملى لهم خير لاءنفسهم انما نملى لهم
ليزداد و اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤ منين على ما اءنتم عليه حتى
يميز الخبيث من الطيب )).(38)
گروهى از سپاهيان يزيد از آن جا مى گذشتند و تلاوت قرآن را شنيدند. يكى از ايشان
فرياد زد: به خداى كعبه سوگند، پاكيزه و طيب ما هستيم ، نه شما!
برير، گوينده سخن را شناخت . صدا زد: ابو حريث ! ابو حريث ! خدا تو را از پاكيزگان
و طيبان قرار نداده است . ابو حريث پرسيد: كيستى ؟ پاسخ شنيد: من بريرم .
ابو حريث گفت : حيف ! صد حيف ! برير كشته خواهى شد! برير كشته خواهى شد!
برير گفت : ابو حريث ! وقت آن نرسيده كه از گناهان بزرگ گذشته ، پشيمان شده و توبه
كنى ؟! به خدا قسم ، پاكيزه و طيب ما هستيم و خبيث و پليد شما هستيد.
ابو حريث گفت : من سخن تو را باور دارم و بدان اعتراف مى كنم و گواهى مى دهم .
برير گفت : اين گفتار بدون كردار، و اين شناخت ، بدون پيروى ، براى تو چه سودى
دارد؟!
ابو حريث گفت : اگر من از روش خود دست برداشته سوى شما بيايم ، چه كسى ، با ابن
عزره در بزم شراب هم پياله شود و با او باده بنوشد! هم اكنون او با من است و در
كنار من است .
برير گفت : چه بد فكر مى كنى و چقدر غلط مى انديشى ؛ تو سفيه بودى و سفيه خواهى
بود!
بامداد روز عاشورا، كه كشتار فرشتگان بشريت آغاز شد، مردى از سپاه يزيد كه ابن معقل
نام داشت به برير گفت : ببين خدا، با تو چه كرد؟!
برير پاسخ داد: خدا، با من خوب رفتار كرد.
ابن معقل گفت : دروغ مى گويى ! ولى پيش از اين دروغ گو نبودى
. به ياد دارى در كوچه هاى كوفه با هم راه مى رفتيم ، تو مى گفتى : عثمان چنين و
چنان بود، و معاويه ، گمراه است و گمراه كننده . على است امام بر حق ، و پيشواى
رستگارى !
برير گفت : اكنون نيز چنين مى گويم و بر اين عقيده هستم .
ابن معقل : عقيده اى است باطل .
برير: عقيده اى است بر حق ، بيا مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغ گو را از
رحمت خود دور سازد و ناحق را هلاك كند، پس دو به دو بجنگيم ، تا هر كه بر حق بوده ،
پيروز گردد و هر كه ناحق بوده ، هلاك شود.
ابن معقل ، پيشنهاد برير را پذيرفت و جلو آمد. آن دو تن در پيشاپيش لشكر كوفه ، دست
به دعا برداشتند و از خدا خواستند كه دروغ گو را از رحمتش دور كند و حق ، كشنده
ناحق باشد. پس به جنگ پرداختند. طولى نكشيد كه شمشير برير، بر سر ابن معقل فرود آمد
كلاه خود ابن معقل را دو نيمه كرد و فرقش را شكافت تا به مغزش رسيد.
ابن معقل سرنگون شده بر زمين افتاد و شمشير بير هم چنان در سرش جاى داشت . برير،
شمشيرش را تكانى داده و از سر ابن معقل ، بيرون آورده بر سپاه يزيد بتاخت . رضى
عبدى را را بر او گرفت و تن به تن به جنگ پرداختند. ساعتى گذشت ، و چيزى آشكار نشد.
كارشان به كشتى گرفتن رسيد. برير، حريف را بر زمين زد و بر سينه اش نشست . رضى از
يزيديان كمك خواست . كعب بن جابر، به يارى او شتافت و سر نيزه اش را به پشت برير
نهاد و فشار آورد. برير كه تيزى سر نيزه را احسان كرد، خود را بر چهره رضى بينداخت
و بينى او را با دندان بكند.
كعب ، نيزه خود را، بر تن پيرمرد دلاور جنگ زده بى سلاح فرو كرد. و برير را
بغلتانيد و بر زمينش انداخت . پس با ضربات شمشير بر پيكرش بنواخت تا شهيدش ساخت .
وقتى كه كعل از كربلا به كوفه بازگشت ، خواهرش نوار، بدو گفت : دشمن پسر فاطمه را
يارى كردى و استاد قرائت قرآن را كشتى ! وه چه گناه عظيمى كردى ! به خدا قسم ، ديگر
با تو سخن نخواهم گفت .