پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۸ -


به سوى شام

1- سر مقدس پيشواى شهيدان را، در شهر كوفه بگردانيدند و به عشاير و ايلات ، نشان دادند!
سپس امير فرمان داد كه سر مقدس و سرهاى شهيدان را به سوى شام ، نزد يزيد، برند و پيروزى را گزارش دهند. از پى كاروان سرها، كاروان اسيران را نيز، روانه شام كرد و على يادگار حسين (ع) را با حال اسارت به سوى ديار يزيد بفرستاد!
كاروان اسيران ، در راه به كاروان سرها برسيدند و يك كاروان شدند و همگى با هم به راه افتادند. كاروان شهادت ، به گونه اى ديگر، زندگى از سر گرفت . سرهاى شهيدان ، سرهاى كاروانيان بودند و اسيران تنهاى كاروانيان . هر چند كاروان شهادت ، مرگ ندارد و هميشه زنده است .

گويند: على يگانه يادگار حسين (ع) در طول اين سفر دراز، لب نگشود و سخنى نگفت ! چرا سخن بگويد؟! سخن ، وقتى است كه گوشى شنوا، در كار باشد. گوش شنوا كه نبود، سخن ، جا ندارد. كاروان ، در هر زمينى كه فرود مى آمد، نگهبان ، سر مقدس را، از صندوقى كه در آن نهاده شده بود، بيرون آورده ، بر سر نيزه مى كردند، و درازى شب را گرداگرد سر پاس مى دادند. هنگام حركت ، سر را از سر نى برداشته ، دوباره در صندوق مى نهادند و به راه مى افتادند.

در ميان راه شام ، كنار ديرى پياده شدند، و سرا را بر نى كردند! راهبى ، سر از دير بيرون كرد و پرسيد:
شما چه كسانى هستيد؟
گفتند: سپاهيان ابن زياد، امير كوفه .

پرسيد: اين سر، از كيست ؟!
پاسخ دادند: سر حسين ، پسر على و فرزند زهرا، دخت محمد رسول خد.

پرسيد: همان محمد كه پيامبر شماست ؟!
گفتند: آرى .

راهب گفت : شما چه بد مردمى هستيد! اگر مسيح فرزندى داشت ، ما مسيحيان ، او را در ميان چشم هامان جا مى داديم . اكنون من از شما خواهشى دارم .

گفتند: بگو.

گفت : من ده هزار دينار زر دارم . به شما مى دهم ، در عوض ، اين سر را به من بدهيد، شب نزد من بماند. بامداد به شما، پس خواهم داد.

تقاضاى راهب ، پذيرفته شد و سر مقدس به وى سپرده شد و دينارهاى زر، گرفته شد. راهب سر را ببرد و شست و شو داد و به بوى خوش بيالود. پس ‍ آن را بر سر زانو نهاد و نگريستن گرفت و گريستن آغاز كرد و تا صبح بگريست . گاه گاه ، با سر سخن مى گفت و راز دل مى كرد.كس ندانست كه راهب ، با سر چه گفت و از سر چه ديد!
بامدادان ، سر را پس داد و مسلمان شد و كيش ترسا را كنار گذارد و به آيين اسلام در آمد و دير را ترك كرد و به كوه رفت !
كاروان به راه افتاد.

2- كاروان به دير ديگرى رسيد. ديدند به ديوار دير شعرى بدين مضمون نوشته شده است :
آيا ملتى كه حسين را كشتند، اميد شفاعت جدش را در روز حساب دارند؟!
هرگز! به خدا شفيعى نخواهند داشت و آن ها روز رستخيز در عذاب خواهند بود.

از راهب دير پرسيدند: چه كسى اين شعر را نوشته است ؟
پاسخ داد: پيش از آن كه ، پيغمبر شما مبعوث شود، اين شعر، بر اين ديوار نوشته شده بود.

3- كاروان كه به شهر موصل نزديك شد. به امير آن جا پيغام دادند كه توشه راه ، براى كاروان فراهم سازد و براى چار پايان كاروان ، آماده كند و شهر را آذين بندد!
مردم شهر موصل به مخالفت برخاستند؛ كاروان را به شهر راه ندادند و كمك را جلو گرفتند.

4- كاروان به شهر نصِيبَن رسيد. شهر را آراسته و آذين كرده بودند و پيروزى را جشن گرفته بودند!
سوارى كه ، سر را بر نيزه داشت ، تا خواست به درون شهر آيد اسبش ‍ سركشى كرد، سر از نى به روى زمين افتاد. مردى سر را برداشت و نگريستن گرفت و سر را بشناخت و سرزنش آغاز كرد! پاسخ سرزنش هاى وى ، كشتن وى بود!
5- كاروان ، از شهر حما گذر كرد. فرودگاه كاروان را مسجدى بنا كردند و مقامى ساختند. به شهر حمص ، رسيدند و از آن جا به عسقلان رفتند. پس ، گذارشان به شهر حلب افتاد. در كنار شهر فرود آمدند.

بانويى از بانوان اسير، باردار بود، در آن جا بار خود بينداخت و سقط كرد. بر فراز كودك سقط شده ، قبه بر پا شد و آن را ((مشهد سقط)) نام نهادند.

در بارگاه يزيد

1- نخستين روز ماه صفر سال 61 بود كه كاروان اسير و سرهاى شهيدان به شهر شام رسيد. و يزيديان ، اين روز را عيد قرار داده و جشن گرفتند! چنان كه روز عاشورا، روز شهادت پيشواى شهيدان را، روز بركت و سعادت قرار دادند!
سر مقدس كه به شام رسيد، يكى از فضلاى تابعين چشمش به سر افتاد. به سر خطاب كرده گفت : اى پسر پيغمبر! سرت را از تن جدا كردند و خونين به شهر آوردند!
با اين كار، رسول خدا را كشتند!
با لب تشنه شهيدت ساختند و پاس قرآن را نگاه داشتند!
دژخيمان براى كشتن تو، تكبير مى گويند! در حالى كه تكبير را كشتند و تحليل را نابود كردند!
سهل ساعدى از ياران پيامبر به شمار است . وى از مدينه به قصد زيارت بيت المقدس ، بيرون شده بود. روز ورود سهل ، در شام بوده است . به داستانى كه حكايت مى كند، گوش مى دهيم :
كناره دروازه ساعات ، ايستاده بودم . ديدم پرچم هاى افراشته پشت سر يكديگر مى آيند. سپس يكه سوارى ديدم كه پرچمى در دست داشت و سرى را بر چوب پرچم نهاده بود. به چهره سر نگريستم . آن را از همه كس ، به صورت رسول خدا (ص) شبيه تر ديدم .

در پى آن سوار، بانوانى را ديدم كه بر شترهاى بدون جهاز سوار كرده اند! سوى نخستين فرد آن ها رفتم . پرسيدم : تو كيستى ؟!
گفت : من سكينه ، دختر حسين هستم .

گفتم : به من حاجتى دارى بگوى . من سهل ساعدى هستم كه به زيارت جدت رسول خدا نايل گشته ام .

سكينه گفت : به اين سوار بگو. سر را به جلو برد تا چشمان تماشاچيان بدان سو باشد و از تماشا كردن حرم پيغمبر، باز ماند.

من به سوى سوار رفتم و گفتم : خواهشى دارم .

گفت : بگوى .

گفتم : چهارصد دينار دارم به تو مى دهم ، سر را از اين جا پيش تر ببر و در تماشا بگذار. سوار، خواهش مرا پذيرفت . من هم به وعده خود وفا كردم .

2- كاروان به در مسجد بزرگ دمشق رسيد. پيرمردى شامى از ميان تماشاچيان ، روى به على تنها يادگار حسين (ع) كرده ، چنين گفت :
حمد خدا را كه شما را بشكست و نسلتان را بر انداخت و فتنه را، ريشه كن ساخت !
پس به دشنام دادن پرداخت .

على نوجوان به سخنانش گوش داد، تا به پايان رسيد. آن گاه از او پرسيد:
آيا اين آيه قرآن را خوانده اى ؟
((قل لا اءسالكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى ؛(32)
بگو: من از شما مردم ، پاداشى براى پيغمبرى نمى خواهم جز مهر با نزديكان من )).

پيرمرد شامى گفت : آرى .

على گفت :
ما همان نزديكان و خويشان پيامبريم .

پس پرسيد:
آيا اين آيه از قرآن را خوانده اى ؟ ((و آت ذا القربى حقة ؛(33) حق خويشان را بده )).

پير مرد گفت : آرى .

على گفت : ما همان ((ذاالقربى )) هستيم .

سپس پرسيد:
اين آيه را خوانده اى ؟
((انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(34)
خداى خواسته كه شما اهل بيت را پاكيزه گرداند و پليدى را از شما دور كند)).

پيرمرد گفت : آرى .

على گفت : ما همان ((اهل بيت )) هستيم .

پيرمرد شامى از گفته هاى خود سخت پشيمان شد و دست ها را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار گفت : خداوندا توبه كردم !
آن گاه گفت : بار خدايا! من از دشمنان آل محمد بيزارم ، از كشندگان اهل بيت محمد بيزارم . پيرمرد و جوان مردى ، در اين گفت و گو، در برابر هم قرار گرفتند. پيرى نادان و جوانى دانا. پيرى آكنده از بغض و جوانى سرشار از مهر، پيرى فريب خورده و جوانى روشن گر.

روش علمى جوان و منطق محكم وى و خونسردى او در برابر دشنام ، نشانه عظمت او و بزرگوارى است . جوان ، خردمندى نشان داد، از جا در نرفت ، با دشمن نادان ، دوستى دانا بود.

در باب تعليم و تربيت ، اين مساءله روشن است كه راهنمايى جوان ، از پير، بسيار دشوارتر بلكه ناممكن است . به ويژه جوانى اسير در غل و زنجير و پيرى خشمگين .

على ، نا ممكن را، با روشى خردمندانه ممكن ساخت و درسى به اساتيد تعليم و تربيت بياموخت و روشى را ابتكار كرد، تا بتوان هر نادانى را دانا كرد.

3- كاروان ، به سوى كاخ يزيد، به راه افتاد. چشم ابراهيم به على افتاد كه در غل و زنجير بسته شده بود! ابراهيم ، پسر طلحه بود و پدرش با على دشمن بود؛ از در جنگ و ستيزه در آمده بود.

آل طلحه نيز با آل على دشمن بودند. ابراهيم ، موقع را مغتنم شمرد و خواست كينه توزى كند. به شماتت پرداخته ، از على پرسيد:
چه كسى پيروز شد؟
پاسخ على چنين بود: ((وقت نماز كه فرا رسيد، تو اذان بگوى و اقامه ، تا ببينى چه كسى پيروز شده است )).

جوابى است محكم و دندان شكن ! جوابى كه مى رساند كه جنگ ، بر سر چه بوده ، حسين چه مى خواسته و يزيد چه مى خواسته و مقصود از پيروزى چه بود، پيروزى هدف ، نه پيروزى شخص .

4- يزيد، بر بام قصر جيرون رفت ، تا كاروان را پيش از آن كه به درون كاخ شود بنگرد.

چشمش كه به سرهاى شهيدان افتاد، كلاغى بانگ برداشت . بانگ كلاغ را عرب به فال بد مى گيرد. يزيد شعرى بدين مضمون سرود:
وقتى كه نور سرها بر باره قصر جيرون بتافت ، كلاغى بانگ برداشت . بدو گفتم : بانگ بر آرى يا بر نياورى ، من كار خود را كردم و طلب هاى خود را از پيغمبر بگرفتم !
طلب يزيد از پيامبر چه بود!؟ پيامبر، از پدران يزيد، كسى را نكشته بود، تا بدهكار يزيد باشد و فرزند بخواند، از خون پدر انتقام بگيرد.

كشته هايى كه يزيد ادعا مى كرد، خودشان جنگ را بر پا كرده بودند و به سوى مدينه تاخت آورده بودند. پيغمبر، از خود دفاع كرده بود و مهاجمان را تار و مار ساخته بود.

كشته ها، عتبه بود و برادرش شبيه و پسرش وليد.

عتبه ، پسر هند بود و هند مادر معاويه . و اين سه تن ، خودشان به ميدان آمدند و هماورد خواستند. نخست ، كسان ديگر، به جنگ آن ها رفتند، ولى آن ها نپذيرفتند و گفتند:
مسلمانان قريشى بايد به جنگ ما بيايند. پيغمبر اسلام پذيرفت و آزاد مردى را حتى با دشمن ، در زمان جنگ مراعات كرد. اين است دموكراسى اسلام . كدام يك از رهبران دموكراسى چنين كرده اند!؟ قريشان مسلمان كه به جنگ آن ها رفتند، نزديك ترين خويشان پيغمبر به اسلام بودند و پيروز شدند. پسر عموى پيامبر نيز در اين جنگ كشته شد. در جنگ ديگر، حمزه عموى پيامبر را نيز كشتند. ديگر انتقامى براى يزيد نمانده بود، تا طلب كار باشد.

تنها كسى كه يزيديان نتوانستند بكشند، على بود. ولى كينه عربى با آل محمد همچنان پا بر جا بود.

5- كاروان را، به درون بارگاه بردند. يزيد در تالار بزرگ قصر، بزمى آراسته بود و ريش سفيدان و سران كشور، گرداگردش نشسته بودند.

سر مقدس را به حضور آوردند. آورنده سر فرياد كشيد و گفت :
بايد مرا در ظرف و سيم بغلتانى ؛ چون من كسى هستم كه مردى را كشتم كه سرور و بزرگوار بود. پدر و مادرش بهترين مردم بودند. خودش از بهترين دودمان بشرى برخاسته بود!
اين سخن ، هدف سربازان يزيد را، در جنگ جويى مى رساند و مى نماياند كه آنان ، براى پول ، بزرگ ترين جنايات تاريخ را مرتكب شدند.

يزيد را، سخن آورنده سر، خوش نيامد! بايد نوكرش ، حسين را از او بهتر، و پدر و مادر حسين را از پدر و مادر او بهتر، و گذشتگان حسين را از گذشتگان او بهتر بداند!؟
خود خواهى يزيد تحمل شنيدن چنين سخنى را نداشت . از دژخيم سيم و زر خواه پرسيد: تو كه حسين را بدين صفت مى شناختى ، چرا او را كشتى ؟!
پاسخ داد: كشتم تا از تو جايزه بگيرم !
يزيد به كشتنش امر داد. اين بود جايزه يزيدى ! و جايزه خوبى بود.

قاتل حسين ، با كشته شدن ، به كيفر كردارش نمى رسد، كشتن او كجا و كشتن حسين كجا! دنياى بشرى قادر نيست كه كيفر جنايت كاران و كشندگان نيكان را تعيين كند.

6- نخستين سخن على ، با يزيد پس از رو به رو شدن اين بود:
((اگر پيامبر، ما را بدين حالت مى ديد چه مى كرد!؟)).

حسن مطلع ، حسن ابتدا، حسن طلب ، برائت استهلال كه همگى از محسنات سخن است ، بهتر از اين نمى شود. سخنى بود كوتاه ، ولى بى نهايت .

يزيد با حاضران به مشورت پرداخت و پرسيد:
با على نوجوان و چند جوان ديگر چه كنم ؟
راءى دادند كه همه را بكش ، تا از قيام آينده آن ها، در امان باشى !
محمد، پسر بچه خردسال زين العابدين تا اين سخن بشنيد، گفت :
اى يزيد! مشاوران تو، از مشاوران فرعون مصر بدترند. هنگامى كه فرعون از آن ها پرسيد: با موسى و هارون چه كنم ، راءى دادند: صبر پيشه كن .

ولى مشاوران تو مى گويند: بكش !
يزيد، سر را به زير انداخت و به نوشيدن آبجو پرداخت .

سخن محمد، از فرهنگ عالى و خرد بزرگ كودك ، خبر مى دهد. نواده حسين چنين است . سخن محمد بود كه نعمان بن بشير را دليل كرد و گفت :
با اين حال چنان رفتار كن كه اگر پيامبر آن ها را بدين حال مى ديد، رفتار مى كرد. يزيد امر داد، غل و زنجير از گردن و دست على برداشتند.

گفته على ، هنوز در گوش نعمان بود و به خاطر سپرده بود.

گاه يك سخن كوتاه و به موقع ، جهانى را دگرگون مى سازد.

7- يزيد به على گفت : ديدى ، آخر، پدرت ، خويشاوندى را ناديده گرفت ! و با من از در دشمنى در آمد و ديدى خدا با او چه كرد!
على پاسخ داد: ((آن چه در اين جهان مى گذرد، پيش از آن كه رخ دهد، خدا از آن آگاه است )).

يزيد تصميم گرفت خود را بى گناه جلوه دهد و حسين را مقصر بخواند و او را آغاز گر دشمنى قرار دهد. آيا يزيد نبود كه به والى مدينه امر كرد، از حسين بيعت بگير، و گرنه سرش را براى من بفرست !؟ آيا يزيد نبود كه تروريست هايى فراهم كرد تا حسين را در مكه ، ترور كنند؟
آيا يزيد، ابن زياد را به كوفه نفرستاد و او را به كشتن حسين فرمان نداد!؟
اكنون مى گويد: حسين ، خويشى را ناديده گرفت و از در دشمنى در آمد!
آيا حسين جنگ را آغاز نكرد؟ آيا حسين آب را به روى يزيديان بست ؟
جنايت كاران ، خيانت مى كنند، سپس خود را بى گناه جلوه مى دهند. گاه ظالمان ، مظلوم را مجرم خوانده و جنايت خود را كيفر جرم قرار مى دهند!
پاسم زين العابدين به يزيد، شگفت انگيز است ، نه سخن يزيد را تصديق كرد و نه تكذيب !
و در عين حال ، بدو گفت : ((حقايق بر خداوند عالم پوشيده نيست ؛ پيش از آنكه رخ بدهد مى داند چه كسى خويشاوندى را نديده گرفت و كه از در دشمنى در آمد)).

8- به اسيران اجازه جلوس داده شد، بانوان حرم را، پشت تخت ، نشانيدند، تا سر مقدس پيشواى شهيدان و كاروان سالاران خود را نبينند.

يزيد، چوب خيزرانى خواست و با آن دندان هاى مقدس را نواختن گرفت !
ابو برزه اسلمى كه در مجلس حضور داشت و در شمار ياران پيامبر بود، بگفت :
يزيد، مى دانى چه مى كنى ؟! با چوبت ، بر دندان هاى حسين مى نوازى ؟! با چشم خويش ديدم كه رسول خدا، لبان حسين و برادرش حسن را مى بوسيد و مى گفت :
((شما دو تن ، سرور جوانان بهشت هستيد)).

يزيد خشم گين شد و ابو برزه را، از مجلس بيرون كرد!
يزيد مست بود، مست باده ناب ، مست خود بينى ، مست جوانى ، مست پيروزى ، شعر خواندنش گرفت . شعر مى خواند و مى گفت :
من انتقام خود را، از پيغمبر گرفتم . او پيغمبر نبود! وحيى نازل نشد! خبرى از آسمان نيامد، پيامبرى دامى بود و نقشه اى از بنى هاشم براى در دست گرفتن حكومت .

چندى هم با حكومت ، بازى كردند!
اين است عقايد يزيد! اين است نظريات و آراى او! اين است دين و مذهب او!
كسى كه خود را خليفه پيغمبر اسلام مى داند! كسى كه خود را رهبر مسلمانان مى خواند! و حكومت اسلام را در دست دارد. يزيد، پيامبر را بازى گر سياسى مى خواند و دين اسلام را دامى مى داند كه براى رسيدن به حكومت بوده است . و گرنه وحيى و نبوتى در كار نبوده است !
حسين فرمود: ((واى بر اسلام كه شبانى مانند يزيد داشته باشد!)).