پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۷ -


بخش دوم : اسارت

شهادت ، چراغ راه بشريت است ، و شهيد راهنماى بشر و خدمت گزار انسانيت است . شهادت ، بشر را راهنمايى مى كند و شهيد، تاريكى ها و گمراهى ها را روشن مى سازد. حقايق را بر ملا مى كند و اسرار ستم گران را فاش مى سازد؛ اسرارى كه با زر و زور كوشيدند نهفته اش نگه دارند و مردم از آن آگاه نشوند.

كارايى شهادت ، وقتى است كه همه دانى شود و جهانى گردد و مردم از آن آگاهى پيدا كنند، تا بيدار شده و هشيار شوند و راه سعادت را، اگر بخواهند، پيش گيرند. پيمودن راه سعادت ، بايد با اراده باشد، با اختيار باشد، ماشين وار نباشد.

پس از شهادت حسين (ع)، كاروان شهيدان به كاروان اسيران تبديل گرديد و يزيديان ، نفهميده و خود ناآگاه ، جنايت خود را بر ملا ساخته و جهانى كردند.

ستم كاران ، از عقل به دورند، چون زور دارند، چون زر دارند، با دست خود، تيشه به ريشه خود مى زنند و ستم گرى و جنايات خود را آشكار مى سازند، و بشر را براى نابود كردن خودشان دعوت مى كنند. رهبر كاروان شهيدان ، حسين پيشواى شهيدان بود و رهبر كاروان اسيران ، زينب بانوى بانوان بود. زينب ، خواهر حسين است ، دختر على است ، زاده زهراست .

ولى زينب ، زينب است .

زينب است كه بايد شهادت حسين (ع) را همه دانى كند، همگانى كند، به جهانيان اعلام دارد. زينب است كه بايد راه بيدارى بشر و راه سعادت وى را باز نگاه دارد؛ راهى را كه دشمنان اسلام به نام اسلام خواستند ببندند و سد كنند!
شهادت ، از آن برادر بود و اسارت از آن خواهر. آن ، از آن مرد بود و اين ، از آن زن . شهادت ، جهاد مرد بود و اسارت ، جهاد زن .

زينب ، تا كتاب شهادت را تكميل كند.و كتابى كه به قلم حسين (ع) نوشته شد و به خامه زينب تزيين گرديد و در معرض افكار عمومى بشر، قرار داده شد.

كدام دشوارتر است ؟ شهادت يا اسارت ؟
براى زينب ، شهادت آسان تر بود، ولى را از درد و رنج و سوز گداز، رهايى مى بخشيد. اسارت ، زينب را در آتش غم والم مى انداخت و چون آهن تفتيده مى گداخت . زينب ، اسارت را برگزيد، چون جهاد او اين بود؛ سوى شهادت گامى بر نداشت ، چون از او خواسته نشده بود.

مردمى كه به حد مقام رضا و تسليم برسند، چنين هستند. زينب ، تسليم بود. راضى به رضاى خدا بود و آن چه كه خدايش خواسته بود انجام داد، نه عاطفه اش ، نه طبيعتش ، نه غضبش ، نه خشمش .

مكتب پرورش زينب ، مكتب خدا پرستى بود، نه خودپرستى . شاگردان اين مكتب ، خود را نمى بينند، خدا را مى بينند و خود را فراموش مى كنند و به يك سو مى افكنند. هميشه در ياد خدا هستند، به جز به راه خدا گام بر نمى دارند، چون انسانى ديدند بزرگ ، عظمتى ديدند بى نهايت ، فداكارى ديدند بى نظير.

يك پارچه روح ، سراپا مردمى ، يك جهان بزرگوارى ، يك دنيا فضيلت .

بانوى بانوان ، روان محمد (ص) را در پيكر داشت و زبان على (ع) را در كام و دست حسين (ع) در آستين .

زينب بود و قدرتى نا متناهى ! زينب بود و نيرويى بى پايان ، زينب بود و انسانى كامل ، بسيار مهربان ، خستگى ناپذير، نترس و دلير، شجاع و توانا، خطيب و سخنور، متفكر و دانش مند، خردمند و آگاه و پوينده و گوينده و آفرنده ، افتخار انسانيت .

كسى كه زينب را بشناسد و از زندگى و سيره اش آگهى حاصل كند، خواهد دانست كه اين سخنان گزافه نيست ، راست است و درست . و زينب بالاتر از اين هاست .

زينب ، رهبرى جنبش را پس از شهادت برادر به عهده گرفت و با خردمندانه ترين روش قدم برداشت .

جنبشى كه تا جهان باقى است ، زنده است . خون شهيدان هميشه مى جوشد، و بشر را به سوى راستى و درستى و تقوا و فضيلت و عدالت مى خواند؛ شايستگى هايى كه همگى آن ها، در كلمه خداپرستى خلاصه شده . خدا پرستى ، در دل جاى دارد. و در فكر و انديشه كار دارد، و در گفتار شنيده مى شود و در رفتار و كردار ديده مى شود.

چر چند، اسارت ديرى نپاييد و مدتى محدود بود، بيش از دو ماه طول نكشيد، ولى خاطره اش نا محدود بود و هميشه زينب را آزار مى داد و از يادش نمى رفت .

چنان چه خاطره شهادت براى زينب فراموش شدنى نبود و پيوسته در برابر ديدگان او مجسم بود و قتل گاه برادران و برادر زاده ها و فرزند را مى ديد و اشك از ديده مى ريخت ، مى سوخت و مى ساخت .

آرى ، بانوى بانوان ، هم رنج اسارت را كشيد و هم مصيبت شهادت را چشيد، و هيچ كس از او شكايتى نشنيد.

آيا از اين دو غم ، كدام يك براى زينب كشنده تر بود؟ شهادت حسين (ع)، قلم از تشريح دردهاى زينب ناتوان است ، كه تصويرش زده آتش به جانش .

كاروان اسيران

1- تنى چند از يزيديان ، زودتر از لشكر به كوفه بازگشتند، چون بارى گران ، به دوش داشتند!
بار، سرهاى شهيدان بود! شهيدانى كه چشم و چراغ انسانيت بوده و هستند. جهان ، از كيفر چنين جنايت كارانى ناتوان است ، آيا جنايت كارى كه چشم و چراغ انسانيت را بكشد، كيفرش تنها كشتن خودش است ؟ چگونه مى شود، كشتن يك تن ، كيفر هزاران تن گردد؟!
پس بايد نيروى حكمت و قوه عاقله اى كه بر جهان حكومت مى كند، كيفرى ديگر مقرر بدارد. جهانى ديگر وجود داشته باشد، تا گونه اى ديگر از كيفر، اجرا گردد.

يزيديان ، شب را در راه بودند و راه كوفه را با شتاب مى پيمودند. شب تيره و تار بود، ظلمت ، سراسر جهان را فرا گرفته بود و هم چون دل ستم گران تاريك بود.

درهاى خانه هاى كوفه بسته بود؛ به ويژه در كاخ دارالاماره ، كه نشيمن گاه امير. و امير به خواب رفته بود. مرگ ظالم ، از زندگى او برتر است ، آيا خوابش هم از بيدارى اش است ؟!
شايد، در مدت خواب ، جان مظلومى از او در امان باشد.

گويند: كسى كه سر پيشواى شهيدان را با خود آورده بود، در تاريكى شب به خانه رفت و سر را در كنارى نهاد و در بستر همسر شد و گفت :
گنجى جاويدان ، برايت آورده ام ! ارمغانى كه گران تر از آن چيزى نيست !
اين سر حسين است كه در خانه توست !
همسرش ، هراسان و اشك ريزان ، از جاى برخاست و گفت :
خاك عالم بر سرت باد! مردان ، زر و سيم براى زنانشان سوغات مى آورند، تو جنايت ارمغان آورده اى ، سر فرزند رسول خدا را سوغات آورده اى ؟!
به خدا قسم ، ديگر با تو زندگى نخواهم كرد.

شبان گاه از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان ، دويدن گرفت و در ميان تاريكى ناپديد گرديد.

2- مصيبت كشيده ترين كاروانى كه تاريخ بشر ديده ، از كربلا به راه افتاد و به سوى كوفه روان گرديد. كاروان ، با قسى ترين و شقى ترين مردم روى زمين همراه رود!
نور و نار، در كنار هم قرار گرفتند!
هسته مركزى كاروان را، بانوان حرم پيامبر تشكيل مى دادند. در ميان كاروان ، دو پسر بچه از برادر حسين ، امام مجتبى (ع)، قرار داشت . يزيديان آن دو را خرد شمردند و از خونشان در گذشتند. برادر بزرگ آن دو نيز، در زمره اسيران بود. اين جوان ، به ميدان شهادت رفته بود و جنگى نمايان كرده بود و آغشته به خون شده بود. پس از آن كه از جنگ ناتوان شد، به اسارت گرفته شد.

وى كه حسين مثنى نام داشت ، به دامادى عمويش حسين (ع) سر افراز بود.

تنها يادگار حسين (ع) و بازمانده پيشواى شهيدان نيز، چشم و چراغ كاروان بود. نامش على و زين العابدين لقب داشت ، سجادش نيز گفتند. وى 23 بهار از عمرش گذشته بود و از سوى مادر، نواده يزدگرد، شهنشاه ايران بود. بيمارى خطرناك ، اين تازه جوان را چنان ناتوان ساخته بود كه نتوانست قدمى بردارد و در ميدان شهادت شركت كند.

اراده خداوندى ، بدين وسيله نسل پاك حسين (ع) را محفوظ بداشت تا اين خون پاك ، پيوسته در شريان هاى بشريت جريان داشته باشد.

اين است نمونه اى از مهر خد.

زين العابدين ، مصيبت بزرگ شهادت را به چشم ديد و بار سنگين اسارت را به دوش كشيد و نور خدا خاموش نگرديد. محمد، نواده حسين ، فرزند خردسال زين العابدين نيز، با پدر همراه بود.

در ميان بانوان ، دختران حسين ، سكينه و فاطمه ، بودند. فاطمه همسر حسين مثنى بود.

بانوانى ديگر از بنى هاشم و همسران بعضى از شهيدان و بستگان آن ها به ضميمه عده اى كودك ، ريز و درشت ، در زمره اسيران بودند.

كاروان ، از كنار قتل گاه شهيدان بگذشت ، جايى كه زمين از پيكرهاى انسان ها و تكه پاره بدن هاى آن ها آكنده بود. از سويى صفحه اى رنگين از تاريخ جنايات بشرى را نشان مى داد. از سوى ديگر مجموعه اى كامل از افتخارات انسانى بود: فداكارى ، جان بازى ، از خويش بريدن و به خدا پيوستن . قتل گاه ، به مناسبت آن كه در زمين پستى قرار داشت ، گودال گفته شد.

گودال قتل گاه نشان مى داد كه بشر تا چه حد مى تواند به پيش رود و تكامل يابد، و ((من )) مى تواند ((او)) شود، ز خويش تهى گردد و ز جانان پر شود.

زينب چشمش به كشته برادر افتاد، جدش رسول خدا را مخاطب قرار داد:
((اى فرياد رس ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان ، بر تو باد. اين حسين تو است آغشته به خون ، با پيكرى قطعه قطعه ، به روى زمين افتاده ! اى دادرس ما! اى محمد! اينان دختران تو اند كه به اسيرى مى روند! اينان فرزندان تو اند كه كشته شده اند، و باد صبا بر تن هاى آن ها خس و خاك مى افشاند!)).

از سخن زينب ، دوست و دشمن به گريه در افتادند.

3- شهر كوفه ، از كاروان اسيران استقبال كرد و چگونه استقبالى !
سكوتى سنگين ، برخاسته از پشيمانى ، بر شهر سايه انداخته بود! دهان ها بسته ! زبان ها در كام خشكيده ! كسى ، از بيم زور و قلدرى ، ياراى سخن گفتن نداشت و نمى توانست دم زند!
حكومت نظامى ، در شهر، برقرار! هيچ كس حق نداشت ، با سلاح بيرون آيد.

ده هزار مرد مسلح ، در بخش هاى حساس شهر، و در مسير اسيران گمارده شده مراقب حوادث بودند. شيپورهاى پيروزى ، به صدا در آمده بود. پرچم ها افراشته شده بود.

كاروان وارد كوفه شد و پيشاپيش آن ، سرهاى شهيدان بر سر نيزه ها، در حركت بودند! در پى سرها، بانوان حرم پيغمبر، به ريسمانى بسته شده ، بر شتران سوار بودند.

مسلم گچ كار، منظره شهر كوفه را چنين تعريف مى كند:
امير كوفه ، مرا براى سفيد كارى كاخش خواسته بود و من در كاخ ، مشغول كار بودم . ناگهان ، بانگ هياهو و غوغايى شنيدم ! از خدمت كار كاخ پرسيدم : چه خب راست كه فرياد بلند است ؟! پاسخ داد: سر مردى را مى آورند كه بر ضد يزيد قيام كرده و خارجى شده است !
پرسيدم : اين خارجى كيست ؟
گفت : حسين فرزند على بن ابى طالب !
از او دور شدم و به سر و سينه زدن پرداختم ، پس دست هايم را شستم واز كاخ بيرون شده تا چيزى كه شنيدم به چشم ببينم .

به سوى ميدان شهر شتافتم و در كنار مردمى كه در حال انتظار بودند، بايستادم .

زين العابدين را ديدم كه بر شترى بى جهاز، سوار كرده اند واز ديدگانش ‍ اشك و از رگ هاى گردنش خون جارى است !
زين العابدين مى گفت :
((اى مردم بد بخت و اى مردم بدكار! دشت هاى شما سيراب مباد! اى مردمى كه حرمت پيغمبر خود را نگه نداشتيد! پسرانش را كشتيد! دخترانش ‍ را اسير كرديد!
اگر روز رستخيز با پيغمبر رو به رو شويد، چگونه پاسخش را خواهيد داد؟1 با ما چنان رفتارى مى كنيد كه گويا دين شما، از ما نيست ؟!)).

اكنون به سخنان ((جزلم ))، گوش مى دهيم :
سال شصت و يكم هجرت بود كه وارد كوفه شدم . روزى بود كه زين العابدين را همراه بانوان حرم ، از كربلا به كوفه آورده بودند. سربازان ، گرداگرد آن ها را گرفته بودند! و زن و مرد شهر، براى تماشا، از خانه بيرون آمده بودند. ولى زنان ، مى گريستند، و زارى مى كردند.

زين العابدين ، بيمار بود و بر گردنش ، زنجيرى انداخته بودند و دست هايش ‍ را با همان زنجير به گردنش بسته بودند! شنيدمش كه به مردم كوفه چنين مى گفت :
((اى مردم ! گريه مى كنيد و براى شهيدان ما نوحه سرايى داريد؟! پس ، چه كسى آنها را كشته ؟ آيا جز همين مردم ؟!)).

زنى از زنان كوفه ، از بانويى پرسيد: شما از كدام اسيران هستيد؟
پاسخ شنيد: از اسيران اهل بيت ! از اسيران آل محمد (ص)!
زن كوفى كه اين سخن بشنيد، از دل ، ناله اى بر كشيد و گريه و زارى آغاز كرد. و زنان ديگر با وى هماواز گرديدند، به شيون و زارى پرداختند و شهر از شيون و زارى پر شد.

زن كوفى را ديدم به سوى خانه دويد. آن چه چادر و روسرى و لچك داشت ، جمع كرده همراه آورد و به بانوان اسير داد، تا خود را بپوشانند.

زنى ديگر، به درون خانه رفت و مقدارى نان و خرما بياورد و ميان كودكان پخش كرد. كودكانى كه گرسنگى ، رنگ از چهره آن ها برده بود! بانويى از بانوان اسير، بانگ زده گفت :
((صدقه بر ما حرام است !)).

بچه ها اين سخن بشنيدند آن چه در دست و دهان داشتند بينداختند و گفتند: عمه مى گويد: صدقه ، بر ما حرام است .

چگونه خاندانى و چه دودمانى ! زن و مردشان ، خرد و كلانشان ، فرمان خداى را مطيعند. در سختى ، در تنگى ، در اسيرى ، در جان ، در مال ، در پوشاك ، در خوراك .

بانوى بانوان كه اشك مردم كوفه و شيون و زارى آن ها را بديد، و مى دانست كه كسى به جز كوفيان ، اين جنايت بزرگ را مرتكب نشده اند، به سخن آمد، اشاره كرد كه خاموش شويد. همه خاموش شدند چنان كه نفسى از كسى بر نمى آمد.

نخستين زينب حمد خداى را به جاى آورد، و بر رسول اكرم ، درود فرستاد، پس چنين گفت :
((اى مردم كوفه ، اى اهل نيرنگ و خيانت ! اى مردم دم دمى و پيمان شكن !
اشك هاتان هرگز نخشكد و شيونتان آرام نگيرد! مثل شما مثل زنى است كه آن چه مى رسيد، دوباره پنبه كند!
ايمان را بازيچه قرار دادى ! چه بد كرديد! آيا به جز خود خواهى ، خودستايى ، دروغ و چاپلوسى ، سرمايه اى داريد؟! چه بد مردمى هستيد! خسم خداى بر شما باد! و در شكنجه و عذاب جاودانى بر سير بريد! مى گرييد؟! آرى گريه كنيد و بسيار هم گريه كنيد! و كمتر بخنديد! چون خود را به ننگى آلوده كرديد كه پاك شدنى نيست !
چگونه مى توانيد خود را از ننگ كشتن نور ديده پيامبر و سرور جوانان بهشت ، پاك سازيد؟! شريف مردى كه پيشوا و رهنماى شما بود، پناه و پشتيبان شما بود.

روز رستخيز، در انتظار شماست ! و بد خواهيد ديد! عذابى دردناك خواهيد چشيد، و همواره در اين جهان ، سر افكنده و بد بخت ، خواهيد بود!
كوششى كرديد ناروا! سودايى نموديد زيان بخش ! خشم خداى را خريديد! و ذلت و خوارى را براى خود ابدى ساختيد! واى بر شما! صد واى !
آيا مى دانيد چه جگرى از رسول خدا، پاره كرديد و چه خونى ريختيد و چه پيمانى را شكستيد و چه دختر پيغمبرى اسير كرديد و چه حرمتى از آن حضرت ، هتك كرديد؟!
جنايتى هولناك ، مرتكب شديد! عجب نيست اگر آسمان ها از هول آن ، خون ببارد و تكه تكه شود! و زمين شكافته شده و كوه ها خرد گردد!
براى زيست دو روزه دل خوش نباشيد. انتقام خدايى در انتظار شماست ! و فراموشتان نخواهد كرد و از كسى بيم و هراس ندارد. اوست كه همه رفتارها و كردارهاى ما و شما را مى بيند)).

پس بانوى بانوان ، شعرى بدين مضمون بر زبان آورد:
((پاسخ پيامبر را چه خواهيد داد. وقتى كه از شما بپرسد كه با اهل بيت من ، با فرزندان ، با عزيزان من ، چگونه رفتار كرديد، گروهى را آغشته به خون ساختيد و گروهى را اسير كرديد؟!
آيا پاداش زحمت هاى من ، اين بود؟!
عذاب خدايى را منتظر باشيد، عذابى كه از آن بالاتر، عذابى نخواهد بود)).

مدرى كه در آن هنگامه حاضر بود و سخنان زينب را شنيده بود، چنين مى گويد:
به خدا قسم ، بانويى سخنورتر از او نديدم ، گويا زبان اميرالمؤ منين على (ع) را در دهان داشت !
سخنان زينب ، در مردم كوفه اثر گذاشت . همگى مات و مبهوت ، و از خود بيخود شدند. خزميه مى گويد: پير مردى را ديدم كه چنان مى گريست كه موى سپيدش تر شده بود و مى گفت :
پدر و مادرم فدايشان باد، ميان سالانشان ، بهترين كسان ، جوانانشان ، بهترين جوانان ، زنانشان بهترين زنان ، كودكانشان ، بهترين كودكان .

پس زينب ، روى از مردم كوفه ، برگردانيد و سوى خيمه اى كه برايش زده بودند، رهسپار گرديد.

بانويى ، با اين قدرت ، سخن گويد! و دشمن را چنين سرزنش كند! و آتش ‍ پشيمانى را، در دل جنايت كاران شعله ور سازد! و از شكنجه عذاب آخرت و ننگ دنيا بهراساند! آن هم بانويى كه اسير در دست دشمن است ، بانويى كه كس و كارش ، 9همگى كشته و پاره پاره گرديده و داغ عزيزان خود را در زمانى كمتر از يك روز چشيده ! قدرتى است نا متناهى ! و روحى است عظيم و بى نظير! و نمونه اى است كامل از شاگرد مكتب وحى و انسانيت كه محمد (ص) بنيان گذار آن است .

آيا از چنين روحى كه در كالبد زينب قرار دارد، عظيم تر و بزرگ تر، ديده شده ؟ آيا در وصف مى گنجد؟ رنج هاى زينب و دردهاى دلش را اگر بر شمريم ، قابل شماره نيست ، ولى زينب قوى بود، پايدار بود، نيرومند بود، شكيبا بود و در برابر همه مصايب ، صبور.

آن جا كه بايد بگريد، مى گريست ، و آن جا كه بايد بگويد، مى گفت و آن جا كه بايد دم فرو بندد، خاموش بود، ولى پيوسته در دل آتشى فروزان داشت
كه نهايت نداشت .

در شهر كوفه

1- امير كوفه ، در كاخ فرماندارى بنشست و مجلسى تشكيل داد و بارعام داد، تا پيروزى خود را جشن بگيرد. عمر، فرمانده سپاه فاتح و بقيه سران سپاه و كلانتران شهر، همگى حاضر شدند و هر يك در جاى خود قرار گرفتند و تالار پذيرايى دارالاماره ، از همه طبقات مردم پر شده بود. پس امير فرمان داد:
سر پيشواى شهيدان را بياورند! فرمان اطاعت شد و سر در حضور پسر مرجانه ، بر سپرى نهاده شد. لبخند پيروزى بر لبان وى نقش بست ، و اندى سرا نگريستن گرفت و با چوبكى كه در دست داشت به دندان هاى سر، نواختن آغاز كرد!
زيد بن ارقم كه در مجلس حضور داشت ، از ديدن كار پسر مرجانه ، پريشان شد! زيد، پير مرد بود و در زمره صحابه رسول خدا به شمار مى رفت . هنگامى كه ديد، پسر مرجانه به كار زشت خود ادامه مى دهد و دست بردار نيست ، فرياد كشيد:
چوبت را از اين دندان ها بردار. به خدا سوگند، خودم ديدم ، لبان رسول خدا (ص) بر اين و لب نهاده شده بود و مى بوسيد. سپس با شدت گريست آغاز كرد.

پسر مرجانه ، گفت : هميشه در گريه باش ! اگر پيرى خرفت نبودى و عقلت زايل نشده بود، گردنت را مى زدم . زيد گفت : حال كه چنين است ، اين سخن را بشنو، تا خشمت افزون گردد!
رسول خدا را ديدم كه نشسته و حسن را بر زانوى راست و حسين را بر زانوى چپ ، نشانيده بود و بر سر هر كدام دست گذارده بود و نيايش مى كرد و مى گفت :
((بار خدايا! اين دو كودك ، امانت من هستند و هر دو را به تو مى سپارم )).

اكنون بگو: حال امانت پيغمبر، نزد تو چگونه است ؟!
سپس از جاى برخاست و از مجلس بيرون رفت . شنيدنش كه مى گفت :
اى مردم عرب ! از امروز همگى ، برده شديد! پسر فاطمه را كشتيد! و پسر مرجانه را امير خود قرار داديد. تا خوبانتان را بكشيد! و بدانتان را استخدام كند! تن به خوارى داديد! و عجب تن به خوارى داديد! واى به حال مردمى كه تن به خوارى دهند!
اين نخستين شكست حضورى پسر مرجانه بود. وى خواست شكست خود را جبران كند و عقده گناه خود را بگشايد. به يكى از حاضران ، به نام قيس ، روى كرده پرسيد:
در حق من و حق حسين چه مى گويى ؟
قيس پاسخ داد: جد حسين و پدر و مادرش ، روز رستخيز از او شفاعت خواهند كرد. جد تو و پدر و مادرت نيز در آن روز از تو شفاعت كنند!
پسر مرجانه كه انتظار چنين جوابى را نداشت ، قيس را از مجلس بيرون كرد و شكستى بر شكست خود بيفزود. شكست سوم به وسيله مادرش مرجانه بود كه پسر را سرزنش كرد و گفت :
اى پليد خبيث ! پسر پيغمبر را كشتى ! به خدا قسم ، روى بهشت نخواهى ديد!
مردى به نام جبير، از عشيره بكر بن وائل ، در مجلس حضور داشت و اين مناظر را بديد و سخنان را بشنيد، با خود تصميم گرفت و گفت :
ساعتى كه ده تن مسلمان يافتم كه بر ضد اين پسر مرجانه ، اين مرد پليد، قيام كنند، با آن ها هم قدم شوم . و در تصميم خود باقى بود و در قيام مختار شركت كرد و در جنگ كشته شد.

پسر مرجانه فرمان داد، اسيران را به حضور آورند.

يكى از زينب شناسان (31) مى گويد: كاروان اسير كه به در دارالعماره رسيد، زينب در گلوى خود احساس سوزشى كرد! چون همه جاى اين خانه را مى شناخت . وقتى ، خانه زينب بود. روزى كه پدرش على اميرالؤ منين ، حكومت مى كرد و با عظمتى بى مانند، جهان را پر ساخته بود و حكومت عدل را بر قرار كرده بود. اشك در ديدگان زينب حلقه زد، ولى خود دارى كرد، مبادا گريه اش ، در نظر دشمن ، خوار كند.

ميدانى بزرگ جلوى كاخ قرار داشت . زينب بيش از بيست سال پيش ، اين ميدان را ديده بود و به خوبى مى شناخت . روزى كه پسرش عون ، تازه به راه افتاده بود و دو باله راه مى رفت .

بيست سال پيش ، ديده بود كه عظمت برادرانش ، حسين و حسين ، دل و چشم همگان را پر كرده بود.

زينب ، به تالار دارالاماره كه رسيد، و بديد، پسر مرجانه در جايى نشسته كه پدرش على ، در آن جا مى نشست و از ميهمانان ، پذيرايى مى كرد و با فرستادگان خود و سران سپاه ، و فرماندارانش سخن مى گفت ، دست راست خود را به روى باقى مانده قلبش نهاد، مبادا از هم بپاشد.

امروز، بار دگر، زينب به درون اين خانه قدم مى گذارد، در حالى كه اسير است و يتيم شده ، و داغ ديده و پدر و فرزند و برادر و ديگر كسانش را از دست داده است .

زينب خواست ، در اين هنگام آهنى بكشد و يا دانه اشكى بيفشاند، شايد اندى از دردهاى خود را بكاهد. ولى خوش نداشت كه گريان و اشك ريزان با امير كوفه رو به رو گردد.

هيچ گاه ، به اندازه امروز، به عظمت روحى و نيروى معنوى خود نياز نداشت .

امروز روزى است كه بايد بر آن اعتماد كند و به اصالت نژادى و ارجمندى خاندان و شرافت تبارش پناه برد، تا آن سان كه شايسته دخت رسول خدا و بانوى خردمند بنى هاشم است ، بتواند در برابر امير كوفه ايستادگى كند. اميرى كه سراپا جنايت و عقده حقارت بود!
امروز، زينب بزرگ ترين احتياج را به عظمت روحى خود دارد، تا بتواند وظيفه اى را كه شايسته اوست انجام دهد، پس از آن كه ، دست جنايت كار روزگار، همه مردانش را از كفش ربوده است .

زينب ، به تالار بزرگ كاخ داخل شد، در حالى كه ژنده ترين لباس و بزرگ ترين روح را در پيكر داشت . احترامى براى امير كوفه قايل نشد، سلامى نكرد، تعظيمى به جاى نياورد، هم چنان برفت و در كنارى بنشست . بانوان اسير، در پى او روان شدند و سپس گرداگردش نشستند.

اين كار، بر پسر مرجانه گران آمد و كينه زينب را در دل گرفت . وى كه زينب را شناخته بود، خود را به ناشناسى زد و خواست زينب را بيازارد. فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست ؟! پاسخى نشنيد! دوباره فرياد كشيد: اين زن متكبر كيست ؟! كسى پاسخش را نداد! بار سوم ، بانويى بگفت : اين زينب است ، دختر فاطمه ، دخت رسول خدا (ص). پسر مرجانه به شماتت و سرزنش پرداخته گفت :
زينب ! خداى را حمد، كه شما را رسوا كرد و همگى را بكشت و دروغتان را آشكار ساخت !
بانوى بانوان پاسخ داد: ((خداى را حمد مى كنم كه به وسيله پيامبرش ‍ محمد (ص) ما را عزيز و گرامى داشت و از پليدى ها پاك و پاكيزه بساخت . فاسق است كه رسوا مى شود و فاجر است كه دروغ مى گويد و فاسق و فاجر، دگران هستند. ما نيستيم )).

پسر مرجانه گفت : ديدى خداى ، با خويشان و كسانت چه كرد؟!
زينب گفت : ((من به جز خوبى ، چيزى نديدم . خداى از آن ها شهادت خواسته بود، آن ها نيز اطاعت كردند و به سوى آرامگاه خود شتافتند. و به همين زودى ، خداى تو را و آن ها را، در دادگاهى جمع كرده و محاكمه آغاز خواهد شد و خواهى ديد كه در اين دادگاه ، كه قاضى خداوند عالم است ، پيروزى از آن كيست )). پسر مرجانه ، از پاسخ زينب آشفته گرديد. وى از زنى اسير، در حضور درباريان ، انتظار چنين پاسخى دندان شكن ، نداشت . آتش خشمش افروخته گرديد و به قتل زينب فرمان داد!
حاضران وى را منع كرده گفتند: با زنان چنين رفتار نكنند.

پسر مرجانه ، از ريختن خون زينب در گذشت و به دشنام دادن پرداخت و گفت : خداى ، زخم دلم را مرحم نهاد! شورشتان را بخوابانيد و سر كشان شما را بكشت .

زينب گفت : ((اگر مرهم زخم دلت ، كشتن كسان من و قطعه قطعه كردن پيكرهاى آن هاست ، باشد!))
پسر مرجانه گفت : اين زن ، سخن پرداز است ، پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.

زينب گفت : ((زن را با سخن پردازى چه كار؟! مصيبت من كى مى گذارد كه من سخن پردازى كنم ، اين سخنان ، شراره هاى آتش دل بود كه پراكنده گرديد)).

2- پسر مرجانه ، پس از شكست در گفت و گو با بانوى بانوان ، خواست از على ، يادگار حسين ، برادر زاده زينب انتقام بگيرد و شكست خود را، نزد حاضران جبران سازد. روى به زين العابدين كرده پرسيد: تو كيستى ؟
- ((من على ، پسر حسين هستم )).

- مگر على پسر حسين را خدا نكشت ؟!
- ((برادرى داشتم ، به نام على ، مردم او را كشتند!)).

- خدا، او را كشت !
- ((البته هر كس كه بميرد، خدا او را مى ميراند)).

آتش خشم پسر مرجانه ، زبانه كشيد، فرياد كرد:
تو اين قدر جرى هستى كه جواب مرا بدهى ؟ و هنوز برايت قدرتى مانده كه سخن مرا رد كنى ؟! او را ببريد گردن بزنيد!
على گفت : ((مرا از كشتن مى ترسانى ؟! مرگ براى ما عادت ، و شهادت كرامت است )).

موقعيت ، بسيار حساس و خطرناك گرديد و يادگار حسين به لب دره مرگ رسيد. كسى قدرتى نداشت كه جان على را نجات بخشد، به جز يك تن ؛ او زينب بود و بس .

بانوى بانوان ، از جا برخاست و دست در گردن يادگار برادر انداخت و پسر مرجانه را مخاطب ساخت گفت : ((اين همه خون از ما ريختى بَسَت نيست ؟! به خدا، از على جدا نخواهم شد، تا مرا با او بكشى !)).

سكوتى سنگين ، مجلس را فرا گرفت ! احدى را ياراى دم زدن نبود، على مرد بود و كشتنش نزد حاضران روا بود، ننگ نبود. و شفاعت سودى نداشت و جان شفيع در خطر بود.

پسر مرجانه ، چندى بر زينب نگريست . سپس روى به حاضران كرده گفت :
خويشاوندى ، پيوند عجيبى است ! زينب ، دوست مى دارد وى را با على بكشم . پس گفت :
كارى به على نداشته باشيد، درد و بيمارى او برايش كافى است .

گفت و گوى اين زن و اين مرد، تاريخى و شگفت انگيز است . زن ، افتخار زنان و بشريت است . مرد، ننگ مردان و بشريت است .

گفت و گو، نمونه اى است ، از برابرى حق و باطل ، و جلوه اى است از رو به رو شدن منطق با زور و پيروزى حق بر باطل . وقتى كه حق در بدترين احوال قرار دارد و باطل در بهترين حالت ها. در اين گفت و گو، منطق ، زور را كوبيد و از ميدان به در كرد.

در اين گفت و گو، عقده حقارت ، حسد، كينه توزى ، دژخيمى ، پليدى ، پستى ، در برابر شكوه عظمت انسانيت و فضيلت و بزرگوارى و بلند همتى قرار گرفت .

پسر مرجانه فاتح بود، فرمانروا بود، آن چه مى خواست شده بود. جشن پيروزى گرفته بود، در چنين موقعيتى به دشنام دادن پرداخت و شماتت آغاز كرد!
با آن كه ، پيروزمندان را پيروزى بس است . دشنام نمى دهند، شماتت نمى كنند.

بانوى بانوان ، زنى بود، شكست خورده ، بلا كشيده ، داغ ديده ، اسير، بى پناه ، بى كس ، يكه و تنها در برابر دشمن خون آشام ، قرار گرفته بود. دلى ريش و جگرى پاره پاره داشت !
نيازمند مهر بود، سزاوار دل جويى بود، شايسته تسليت بود، به جاى تسليت ، چه شنيد؟! و عوض دل جويى چه ديد؟!
با اين حال ، زينب خود را گم نكرد، ضعفى نشان نداد، التماس نكرد، از در زارى و سستى ، در نيامد، به جاى همه اين ها، منطقى صحيح و كوبنده به كار برد.

نترسيد، بيم و هراس به خود راه نداد. با خردمندانه ترين روش ، عمل كرد. بالاترين عقل و برترين درايت را، براى دفاع ، از جان على ، به كار برد. و نگذاشت چراغ دودمان محمد به دست ننگين ترين فرد بشر، خاموش ‍ گردد.

چنان چه على ، جوانى نورس بود، 23 سال بيش نداشت ، يتيم بود، ناتوان بود، اسير بود، گرفتار بود. بيمارى برايش رمقى به جا نگذاشته بود، از هر سو، خطر وى را احاطه كرده بود، ولى شجاعتى نشان داد كه شجاعان عالم ، بايد سر تسليم ، در برابرش فرود آورند.

على ، يك تن بود، در برابر هزاران دشمن . هر چه مى ديد دشمن مى ديد. دشمنى فاتح ، سفاك ، بى رحم ، خون خوار، حسود و عقده اى ، خود بى يار و ياور، يكه و تنه.

در شمار دو چشم يك تن بود، ولى در شمار خرد، از هزارها تن بيش .

دشمنانش ، هزاران بودند، ولى ارزش يك تن را نداشتند. انسان نبودند، جانورانى بودند كه با دو پا راه مى رفتند، گزنده ، درنده ، خون آشام .

على ، از مرگ نهراسيد، صحيح و مستدل ، سخن گفت . التماس نكرد و دشمن بى شرم و حيا را سر جاى خود نشانيد و شكست داد و راه سخن گفتن را به همه كس نشان داد.

3- امير به مسجد رفت ، تا پيروزى را به رخ مردم بكشد، تا عقده حقارتش را بگشايد، تا رعب را بر مردم مستولى كند، تا ديگر كسى جراءت نكند دم بر آورد و جنبشى كند.

پس بر منبر شد و چنين گفت :
خدا اميرالمؤ منين يزيد و يارانش را يارى كرد. و حق را و اهل حق را، پيروز ساخت ! و دروغ ساز پسر دورغ ساز را بكشت !
سخنش كه بدين جا رسيد، ناگهان غرشى ، رعد آسا، در مجلس طنين افكند و مجلس را دگرگون ساخت . اين غرش ، از عبدالله بن عفيف كه پيرمردى بود نابينا، از خوبان كوفه و دوستان على و زاهد زمان به مشار مى رفت و روزى از دليران و شجاعان روزگار بود.

هر دو چشمش را، در ركاب اميرالمؤ منين ، از دست داده بود. چشم چپش را در جهاد جمل و چشم راستش را در جهاد صفين .

دلاور نابينا، دوره بازنشستگى خود را، در مسجد بزرگ كوفه ، به نماز و عبادت خداى مى گذرانيد.

ابن عفيف ، در گوشه اى از مسجد، به عبادت مشغول بود كه جلسه آغاز شد. وى به سخنان امير، گوش مى داد. وقتى كه جمله ((دروغ ساز)) از دهان پليد امير خارج شد، نابينا، تاب نياورد، فرياد كشيد: دروغ ساز تو هستى و پدرت و آن كس كه تو را امير كرد و پدرش ، اى پسر مرجانه ، اى دشمن خدا! فرزندان پيامبر را مى كشيد و منبر مى رويد و چنين سخنانى ، بر زبان مى آوريد و شرم نمى كنيد!
امير كه مست باده پيروزى بود و مى پنداشت ، رعب حكومت ، بر دل ها سايه انداخته است ، انتظار چنين واكنشى را، از ملت نداشت ، آن هم از دهان پيرمردى عابد و نابينا. پرسيد كيست كه سخن مى گويد؟!شايد سخن گو با اين تهديد، مرعوب شده و دم فرو بندد و جهان به كام شود. ولى چنين نشد، ابن عفيف فرياد كشيد:
من هستم ، اى دشمن خدا! پاكيزگان را مى كشى ، مردمى كه خداى از هر پليدى پاكشان گردانيده ، و سپس ادعاى مسلمانى مى كنى ! داد از بى كسى اسلام ! فرياد از بى پناهى دين !
كجايند فرزندان مهاجر؟ كجايند فرزندان انصار؟ كه از تو و از ارباب تو انتقام بگيرند. ارباب تو، در زبان رسول خدا (ص) ملعون است و معلون زاده . پسر مرجانه ، چنان خشمگين شد كه رگ هاى گردنش نمايان گرديد و فرياد كشيد: بياوريدش ! دژخيمان به سوى پير مرد دلاور رفتند تا دستگيرش ‍ سازند. قوم و قبيله پيرمرد، گردش را گرفتند و نگذاشتند دستگير شود، از مسجد به درش برده و به خانه رسانيدند.

امير كوفه ، باز هم شكست خورد، دست از سخن رانى كشيد و به كاخش ‍ بازگشت و فرمان داد كه پيرمرد نابينا را دستگير كرده بياورند و گفت : او دلش ‍ همچون ديدگانش كور است .

ماءموران ، سراغ نابيناى دلاور رفتند، قوم و قبيله اش به دفاع برخاستند. ماءموران از عهده بر نيامدند. از امير كمك خواستند. امير كمك فرستاد و دستور كشتار داد!
جنگى در گرفت ، عده اى كشته شدند، تا ماءموران توانستند خود را به در خانه نابيناى دلى برسانند.

در خانه را شكستند، به درون خانه شدند. در آن خانه كسى جز نابيناى دلير و دخترش نبود. دختر، پدر را از دخول ماءموران آگاه كرد. پدر گفت : دخترم ، غم مخور، شمشير مرا بده ، تا از خود دفاع كنم . دختر شمشير پدر را به دستش داد. نابيناى دلير گردونه اى شد و به دفاع پرداخت . دختر مى گفت : پدرم ! اى كاش پسرى مى بودم و پيش رويت با اين ديو سيرتان نبرد مى كردم . نابيناى دلير، با شمشير به دفاع از خود پرداخت از هر سو كه دژخيمى بدو نزديك مى شد، دختر، پدر را آگاه مى كرد و پدر بدان سو رو مى كرد.

دختر و پدر، يك تن شده بودند؛ دختر چشم پدر بود و پدر دست دختر. سرانجام ، نابيناى دلير را دستگير كردند و به كاخ اميرش بردند. دختر ناله اى كرد و گفت : اى واى از خوارى و بى كسى ! پدرم گرفتار شد و يار و ياورى ندارد! پسر مرجانه كه چشمش به نابيناى دلير افتاد، گفت : حمد خدا را كه تو را خوار و زبون ساخت ! پيرمرد نابينا گفت : اى دشمن خدا! من هميشه عزيز و ارجمند بوده و هستم . چه چيز مرا خوار و زبون ساخت . اگر چشمى داشتم ، مى ديدى كه با تو چه مى كردم .

امير گفت : جز آن كه مرگ را بچشى چاره اى نيست .

پيرمرد نابينا گفت : خدا را شكر. من پيش از آن كه تو از مادر زاده شوى ، از خداى خواسته بودم كه به شهادت برسم و خواسته بودم كه شهادت من ، به دست بدترين خلق و منفورترين مردم نزد خدا، انجام شود. وقتى كه نابينا شدم ، از رسيدن به شهادت نا اميد گرديدم . اكنون مى بينم دعايم به استجابت رسيده است ، خدا را شكر.

در نا اميدى بسى اميد است .

امير فرمان داد گردن پيرمرد دلير نابينا را زدند و تنش را به دار آويختند!
4- پسر مرجانه فكرى به خاطرش رسيد. خواست آن را پياده كند تا به گمانش بتواند خويشتن را از گناه كشتن حسين برى سازد!
عمر سعد را بخواست و گفت : فرمانى را كه نوشته بودم و تو را به كشتن حسين ماءمور ساخته بودم ، بياور!
عمر گفت : فرمانت را گم كردم !
پسر مرجانه : هر طور شده بايد فرمان را بياورى !
عمر: فرمانت را همه كس ديده و از آن آگاه گرديده است . پيرزنان قريش در مدينه نيز، از آن با خبر شدند! من كه تو را نصيحت كردم و از اين كار منع كردم ، ولى تو نپذيرفتى ! پس عمر، از جاى برخاسته واز مجلس بيرون شد. شنيدندش با خود همى گفت :
بدبخت تر از من ، در جهان كسى نيست . ظالمى ، فرزند فاسقى را اطاعت كردم و خدا را معصيت كردم و بدين روز سياه نشستم !
مردم كوفه ، از عمر دورى مى جستند و ديگر با وى هم نشين نمى شدند! هر جا كه مى رفت ، از آن جا دورى مى جستند و ديگر با وى هم نشين نمى شدند! هر جا كه مى رفت ، از آن جا دور مى شدند! به مسجد كه مى رفت ، مسجد را خالى مى كردند!
هر كس او را مى ديد، سرزنش مى كرد و بد و بى راه مى گفت ! تا خانه نشين گرديد!... و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به فرمان مختار كشته شد.