دژخيم آتش افروز
1- دوستان خدا، داراى صفات متضاد هستند. در عين
خشونت مهربانند، در حد اعلاى دقت ، چشم پوشى مى كنند، در كمال قدرت ، تسليم مى
شوند؛ يك تنه در برابر سپاهى قيام مى كنند. عقل بشر، اگر آشناى به راه خدا نباشد،
قادر به حل اين تضادها، نخواهد بود.
حسين (ع) آماده شهادت بود، ولى از كوشش ، براى جلوگيرى از خون ريزى ، دريغ نمى كرد.
يك در صد احتمال به مقصد رسيدن بدون خون ريزى ، كافى بود كه حسين ، در راه مسالمت
گام بردارد. حسين ، پس از ورود عمر به زمين كربلا، قاصدى نزد وى فرستاد و پيامى داد
كه مى خواهم با تو ملاقات كنم و جاى گاه ملاقات ، ميان دو لشكر باشد.
عمر با سختى پذيرفت و با بيست سوار به ديدار گاه آمد. حسين نيز با چند تن از يارانش
بدان جا شد و ملاقات دست داد.
حسين به ياران همراه فرمود: دور شويد. اطاعت كردند. عمر، نيز به سربازانش فرمانى
مشابه داد. آن ها نيز دور شدند. آن گاه حسين و عمر تنها ماندند. هر چند تنها
نبودند، رحمان با حسين بود و شيطان با عمر! گفت و گوى حق و باطل به درازا كشيد و
بخشى از شب را نيز بگرفت .
از سخنان حسين به عمر اين بود: ((بيا دو لشكر را بگذاريم ، و
با هم به شام برويم و با خود يزيد گفت و گو كنيم )).
پاسخ عمر چنين بود: از پسر زياد مى ترسم . مبادا خانه ام را در كوفه خراب كند!
حسين گفت : ((من خانه است را آباد خواهم كرد)).
عمر گفت : املاك مرا مصادره خواهد كرد!
حسين گفت : ((بهتر از آن ها را در حجاز به تو خواهم داد)).
عمر حجازى بود.
عمر گفت : حكومت رى چه خواهد شد!؟
حسين گفت : ((اميدوارم گندم رى نخورى )).
هواى ملك رى نگذارد كه عمر كوچك ترين موافقتى با پيشنهاد حسين نشان دهد.
عذرهاى وى نادرست بود. اگر عمر با حسين به سوى شام مى رفت ، پسر زياد جراءت نمى كرد
كه گزندى به خانه و كاشانه اش بزند. سفر شام صد در صد به سود عمر بود؛ دستش به خون
حسين آلوده نمى شد و به پاداش آن كه مشكل را حل كرده از سوى يزيد به اماراتى از
استان هاى كشور منصوب مى گرديد.
عمر كودن بود، آينده نگر نبود، نزديك را مى ديد، و از ديدن دور غافل بود. حسين مى
دانست كه عمر به سخنش رضايت نخواهد داد، ولى دست از خير خواهى بر نداشت ؛ خير خواهى
بر عمر، خير خواهى بر سربازان عمر، بر كشته شدگان سپاه عمر.
حسين ، خود و يارانش را مى شناخت ، عمر و سربازانش را مى شناخت .
آرى ، سربازى كه با زور و زر به ميدان آيد، هزاران فرسنگ ، از سربازى كه با ايمان و
فداكارى به ميدان آيد فاصله دارد. حسين رشادت و دليرى ياران خود را مى دانست و از
زبونى عمر نيز، آگهى داشت هر چند:
پشه چو پر شد بزند پيل را |
|
با همه سختى و صلابت كه اوست |
اتمام حجت ، از كارهاى خدا بر خلق است . دوستان خدا، تا حجت را بر خلق ، تمام نكنند
و حقايق را روشن نسازند، به خشونت نمى گرايند. اسلام ، راه را بر گنه كار نمى بندد؛
هميشه وى را سر دو راهى قرار مى دهد تا با اختيار، راهى انتخاب كند و مجبور رفتن
راهى نباشيد.
مكتب كمونيسم ، همه راه ها را بر پيروان خود مى بندد و مى گويد: راه اصلاح يكى است
و بس و آن ، راه من است ! كسى كه با ايمان به سوى مكتب كمونيست روى آورد و به
نادرستى آن پى برد، اگر از مكتب اسلام آگهى نداشته باشد، به خود كشى دست مى زند.
صادق هدايت چنين كرد.
واى به حال كسانى كه ماركسيسم را به نام اسلام ، به خورد جامعه مى دهند؟! و اقتصاد
اسلام را به اقتصاد چپ و يا اقتصاد راست تفسير مى كنند. با آن كه چپ ، چپ است و
راست ، راست و اسلام ، اسلام است ؛ نه چپ است و نه راست .
اسلام ، اسلام بود، پيش از آن كه كاپيتاليستى در جهان به جود آيد، اسلام ، اسلام
بود، پيش از آن كه ماركس و انگلس ، از مادر زاييده شوند و افكارشان پراكنده گردد.
مسلمانانى كه مكتب اسلام را به مكتب ديگر تفسير مى كنند، يا اسلام را لمس نكرده و
به اصالت آن پى نبرده اند و يا خواهش دل را به نام اسلام تحويل جامعه مى دهند؟!
2- كوشش حسين ، فكر عمر را تغيير داد؛ هر چند به راه
غلط رفت ، راه رسيدن به ملك رى ، ولى نامه اى براى پير زياد بنوشت :
خداى ، آتش فتنه را خاموش كرد: حسين آماده است كه از همان جايى كه آمده ، برگردد و
هم چنين حاضر است به شام برود و خودش با اميرالمؤ منين يزيد، مشكل را حل كند. صلاح
اسلام در همين است و بس .
نامه عمر كه به پسر زياد رسيد و آن را بخواند، بپسنديد و گفت : نامه كسى است خير
خواه و مهربان . مسير فكر پسر زياد را نامه عمر تغيير داد. ولى آتش افروز جنگ
نگذارد. پس از خواندن نامه و سخن پسر زياد، شمر از جاى برخاسته گفت :
اگر پيشنهاد حسين را بپذيرى ، او قوى و نيرومند شده و تو ضعيف و زبون خواهى شد.
كنون او، در حيطه فرمانروايى تو قرار دارد، از اين فرصت استفاده كن و حسين و يارانش
را تسليم خود كن . خواستى كه به كيفرشان برسان ، خواستى از گناهشان در گذر.
آتش افروز جنگ ، از راه تحريك حس خود خواهى و حكومت طلبى پسر زياد وارد شد و به
مقصد پليد خود رسيد.
پاسخ زياد به وى چنين بود: درست گفتى و حق با توست . اينك نامه اى مى نويسم و براى
عمر ببر و به او بگو: به حسين و يارانش پيشنهاد تسليم بده ؛ اگر پذيرفتند، نزد
منشان بفرست و اگر نپذيرفتند، با ايشان در جنگ شو. سپس به شمر گفت : اگر عمر فرمان
مرا اطاعت كرد، تو تحت امر او قرار خواهى گرفت و اگر از فرمان من سر باز زد، تو
امير جيش و فرمانده سپاه هستى ؛ عمر را گردن بزن و سرش را براى من بفرست .
اينك نامه پسر زياد به عمر:
من تو را به سوى حسين نفرستاده بودم كه با وى مسالمت كنى و به او مهلت دهى و نويد
نجات بخشى و سلامتش را تضمين كنى و براى او، نزد من عذر بتراشى و شفاعت كنى . آن چه
مى گويم گوش كن . اگر حسين و يارانش ، تسليم فرمان من شدند، آن ها را نزد من بفرست
و اگر زير بار فرمان نرفتند، بر آن ها بتاز و آن ها را بكش و گوش و بينى ببر! كه
سزاوار هستند. وقتى كه حسين را كشتى ، اسب ها را بر پيكرش بتاز كه او مردى است طاغى
و ستم كار. من با خود پيمان بسته ام كه اگر حسين را بكشم ، با پيكرش چنين كنم ! اى
پسر سعد! اگر دستور مرا به كار بستى ، پاداش نيكو به تو خواهم داد و اگر نمى خواهى
اطاعت كنى ، از سردارى لشكر كنار برو و فرماندهى سپاه را به شمر واگذار، ما او را
سردار سپاه قرار داده ايم .
روز نهم محرم ، نامه پسر زياد به وسيله خود شمر، به دست عمر رسيد و بخواند و پس از
خواندن گفت : آيا مى دانى چه كردى ؟! واى بر تو! وه چه بد فرمانى آورده اى ! گمانم
اين است كه تو نگذاشتى امير پيشنهاد مرا بپذيرد تو كار را خراب كردى ! من اميد
داشتم كه كار به خوبى اصلاح شود. به خدا سوگند، حسين (ع) تسليم نخواهد شد. روح
مردانگى و جوان مردى ، در پيكر حسين جا دارد و زير بار ظلم و زور نخواهد رفت .
شمر خاموش بود و چيزى نمى گفت . پس از پايان سخنان عمر، مقصود خود را دنبال كرده
پرسيد: اكنون بگو چه خواهى كرد؟ آيا فرمان امير را اطاعت مى كنى و با دشمنش در جنگ
مى شوى يا نه ؟ اگر اين كاره نيستى ، كنار برو و سپاه را به من واگذار.
عمر گفت : در جنگ مى شوم و فرماندهى لشكر را به تو نخواهم داد. تو را به فرماندهى
پيادگان منصوب مى سازم . آتش افروز جنگ ، نا اميد و خشم گين باز گشت و از امارت
لشكر محروم شد و آرزومند ملك رى به جنگ و كشتار پرداخت .
3- عرب ، روز نهم سال را ((تاسوعا))
مى نامد. محرم ، نخستين ماه سال است . لذا روز نهم محرم ، روز تاسوعا ناميده شده ؛
چنان كه روز دهم محرم را ((عاشورا))
مى نامند؛ چون روز دهم ماه است . در آن سال ، تاسوعا روز پنج شنبه بود و در آن روز،
سپاه حسين ، در محاصره كامل قرار گرفت . دور نيست كه آمدن شمر تاءثير در محاصره
داشته است . در اين روز، يزيديان اطمينان يافتند كه پيروزى با آن هاست و روشن شد كه
ديگر مددى از كوفه ، براى حسين نخواهد رسيد.
عصر تاسوعا را عمر، ساعت حمله قرار داد و فرمان حمله را چنين صادر كرد: سواران راه
خدا، سوار شويد كه بهشت در انتظار شماست ! آن گاه يزيديان سوار شده ، به سوى كاروان
شهادت تاختند.
كاروان شهادت ، هنوز مسلح نشده بود و حسين (ع) جلوى سراپرده اش نشسته . زانوان را
در بغل گرفته و خوابش ربوده بود. بانوى بانوان زينب ، خواهر حسين (ع) كه بانگ سم
ستوران و شيهه اسبان را شنيد، احساس خطر كرده ، به سوى برادر دويده گفت : برادر!
بانگ سم ستور و شيهه اسب را نمى شنوى ؟! يزيديان نزديك مى شوند.
حسين ، سر از زانو برداشت و گفت : ((جدم رسول خدا (ع) را در
خواب مى ديدم ؛ به من فرمود: تو نزد ما خواهى آمد)). به
شنيدن اين سخن ، زينب سيلى بر چهره زد و گفت : واى بر من . حسين گفت : خواهر عزيزم
! آرامش خود را نگه دار، واى بر تو نخواهد بود.
در اين هنگام ، عباس برادر حسين ، شرفياب شد و حمله سپاه يزيد را گزارش داد. حسين
فرمود: ((عباس جان ، خودت سوار شو و برو بپرس ، چه مى خواهند)).
عباس بيست سوار، با خود برداشت و به سفارت به سوى كوفيان رفت . زهير يكى از سوارانى
بود كه همراه عباس بود. حبيب يكى ديگر از سواران همراه بود.
سفير شهادت ، با سوارانش رفتند تا رو به روى سپاه شقاوت رسيدند.
عباس پرسيد: چه شده و چه مى خواهيد؟! پاسخ دادند: فرمان امير رسيده : يا جنگ ، يا
تسليم بلاشرط! عباس گفت : شتاب مكنيد تا من به حضور ابو عبدالله شرفياب شده ، گزارش
دهم . يزيديان ، موافقت كردند.
سفير شهادت ، همراهان خود را، در برابر سپاه شقاوت بگذارد و خود به تنهايى به حضور
حسين بازگشت . حبيب و زهير از اين فرصت استفاده كرده و به سخن پرداختند، روشن گرى
كردند، پند گفتند، اندرز گفتند، به وعظ و ارشاد پرداختند، هر چند سودى نداد!(23)
عباس شرفياب شد و جريان را گزارش داد. حسين فرمود: ((اگر مى
توانى جنگ را تا فردا به تاءخير بينداز تا امشب خداى را عبادت كنيم و از حضرتش
آمرزش بجوييم . خدا مى داند كه من نماز را دوست مى دارم ، تلاوت قرآن را دوست مى
دارم ، استغفار را دوست مى دارم )).
عباس ، بازگشت و موفق شد، جنگ را شبى به تاءخير بيندازد و ماءموريت سياسى خود را به
خوبى انجام دهد. عباس ، در تاسوعا سفير كبير بود و فردا در عاشورا سردار بزرگ و
امير كبير كاروان شهادت ؛ دوالرياستين بود.
شب شهادت
1- روز تاسوعا به پايان رسيد و شام شد. شب
عاشورا، بر جهان دامن گسترد و اين مرغك سياه ، سر زمين كربلا را زير بال هاى پهناور
خود جاى داد. حسين ، بخشى از شب را با ياران گذرانيد و بخشى را به عبادت و بخشى را
به آماده شدن براى رزم بامداد.
در آغاز شب ، در جمع ياران به سخن پرداخت . نخست حمد و ثناى خداى را به جاى آورد و
ذات احديت را در تنگى و سختى درود گفت ، چنان كه در آسايش و خوشى سپاس مى گفت . به
نعمت هايى چند از نعمت هاى الهى اشاره كرد؛ نعمت هايى كه ويژه خود او بود و نعمت
هايى كه دگران با وى شريك بودند. باز هم خداى را سپاس گفت و بخواست كه او و يارانش
را در زمره سپاس گزاران قرار دهد. نخست به نعمت رهبرى و امامت اشاره كرده كه خداى
خاندانش را بدان موهبت عظما سر افراز ساخت . نعمت دوم ، زادگى پيغمبر بود كه وجودش
از آن نور پاك ريشه گرفته . سوم ، نعمت دانش و دانستن قرآن و كتاب خداى بود.
فقاهت در دين و پى بردن به حقيقت احكام و قوانين اسلام ، نعمت ديگرى بود كه بدان
اشاره كرد. و خداى را دگر باره ، در برابر نعمت هاى گوش و چشم و دل سپاس گزارد. آن
گاه با ياران به سخن پرداخت و چنين گفت :
((من يارانى با وفاتر از ياران خود، سراغ ندارم . و اهل بيتى
را بهتر و حق شناس تر و برتر از اهل بيت خود، نمى شناسم . خداى به همگى پاداشى نيكو
عطا فرمايد. پر روشن است كه ما را با اين مردم ، روزى خواهد بود! و چه روزى ! روزى
سياه و خونين . من بيعت خود را از شما برداشتم و حقى بر گردن شما ندارم . شما همگى
آزاد هستيد. مى خواهيد برويد يا بمانيد. اينك شب فرا رسيده ، و تاريكى جهان را پر
ساخته ، مى توانيد از اين تاريكى استفاده كرده و خود را از ديد دشمن نهان داشته ،
به سو كه مى خواهيد برويد. هر كدام شما دست يك تن از اهل بيت مرا گرفته ، ببريد، و
در بيابان ها و شهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فرجى كند. اين مردم با من كار
دارند و بس . اگر بر من دست يافتند، دگرى را فراموش كرده به او كارى نخواهند داشت
)).
كلام حسين كه به پايان رسيد، عباس جوان مرد از جاى برخاست و چنين پاسخ داد:
((چرا برويم ؟! آيا برويم كه پس از تو زنده بمانيم ؟! خداى
چنين روزى را نياورد)). خويشان ديگر نيز با عباس هم سخن شدند
و گفته او را بگفتند.
پس ، حسين به عمو زادگانش ، زادگان عقيل ، روى كرده ، گفت : ((شما
شهيد داده ايد، بس است . شهادت مسلم براى شما كافى است . اذن مى دهم كه همگى برويد
و اين جا نمانيد)).
پاسخ عقيليان ، اين بود: به خدا سوگند نخواهيم رفت ، بلكه جانمان و مالمان و
خاندانمان را، در راه تو فدا خواهيم كرد. در پيش گاه تو نبرد كرده و با تو كشته
خواهيم شد. خداى ، ماندن پس از تو را زشت گردانيده است .
سخن از بنى هاشم گذشت و نوبت پاسخ به ياران رسيد. نخست مسلم عُوسَجه از جاى برخاست
و گفت :
آيا از يارى تو دست برداريم و عذرى در پيشگاه خدا نداشته باشيم ؟! به خدا قسم از
دامان تو دست بر نمى دارم . تا با نيزه ام سينه هاى اين مردم را سوراخ كنم . از
دامانت دست بر نمى دارم تا خدا بداند كه پس از پيامبرش ، عترتش را تنها و بى يار و
ياور نگذاشته ايم . اگر بدانم كشته مى شوم ، پس زنده مى شوم ، دوباره كشته مى شوم
و سوزانده مى شوم و خاكسترم را بر باد مى دهند و هفتاد بار با من چنين كنند، از
يارى تو دست بر نمى دارم ، تا در راه تو جان دهم . در حالى كه به جز يك مرگ بيش
نيست و پس از مرگ ، بهشت خداى ، بهشتى كه پايان ندارد.
سپس زهير از جاى برخاست و گفت : اگر مى دانستم كه هزار بار مرا مى كشند و زنده مى
كنند و بدين وسيله مى توانم مرگ را از تو و جوانانت دور كنم ، آماده هستم كه هزار
بار كشته شوم .
بقيه ياران متفق القول گفتند: به خدا قسم كه از تو جدا نخواهيم شد. جان هاى ما همگى
فداى تو باد. از تو با دست و سر دفاع مى كنيم . وقتى كه كشته شديم ، كارى نكرده ايم
و بر تو منتى نداريم . فقط اداى وظيفه بوده است .
به ابن بشير حَضرمى خبر دادند: پسرت در مرز رى اسير شده ، گفت : مى دانم و پاى خدا
حسابش مى كنم و جان تو را نير. نمى خواهم كه پسرم اسير باشد و من زنده بمانم . حسين
فرمود: ((خدا تو را رحمت كند؛ برو براى نجات پسرت كوشش كن ،
بيعتم را از تو بر داشتم )).
ابن بشير گفت : درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند! اگر از تو جدا شوم .
آن گاه حسين ، همگى ياران را مخاطب قرار داده گفت : ((من
فردا كشته خواهم شد و شما همگى كشته خواهيد شد و يك تن از شما زنده نخواهد ماند)).
ياران گفتند: حمد خداى را كه چنين منتى بر ما گذارد كه حضرتت را يارى كرده ، و به
شرف شهادت با تو نايل شويم . اى فرزند رسول خدا (ص)! دريغ مدار كه در بهشت با باشيم
و در درجه تو به سر بريم . حسين گفت : ((خداى به همه شما
پاداشى بزرگ عطا كند)).
قاسم جوان نورس ، برادر زاده حسين ، از عمو پرسيد: آيا من هم فردا كشته خواهم شد؟
حسين پرسيد: ((پسرم ! كشته شدن نزد تو چگونه است ؟)).
قاسم پاسخ داد: كشته شدن در راه تو اى عمو، از عسل شيرين تر است . حسين گفت :
((آرى تو كشته خواهى شد)). كودك
شيرخوار من ، عبدالله نيز كشته خواهد شد. قاسم گفت : شيرخوار! شيرخوار هم كشته
خواهد شد!؟ مگر اين مردم به زنان و كودكان نيز حمله مى كنند و از آن ها دست بردار
نيستند؟!
2- در اين جا مى بينيم راه حسين با راه انقلابيون مثل
لنين و خبرگان نظامى ، دو تا مى شود. سرداران بزرگ ، در شب جنگ ، سربازان خود را سر
دو راهى قرار نمى دهند. ماندن و كشته شدن ، و يا رفتن و زنده ماندن را بدان ها
پيشنهاد نمى كنند. بلكه اگر سربازى بخواهد برود، نمى گذارند. سربازى كه برود،
محاكمه اش مى كنند و محكومش مى سازند.
ولى حسين ، سربازان خود را آزاد گذارد و سر دو راهى قرار
داد: بمانند و كشته شوند و يا بروند و زنده بمانند. حسين ، مجرى قانون اسلام بود.
اسلام ، مسلمانان را حتى در شب جنگ ، آزاد گذارده است . ديكتاتورى در اسلام مفهومى
ندارد. هيچ دولت و مسلكى چنين آزادى به پيروان خود نمى دهد.
خبرگان نظامى ، روحيه سربازان خود را ضعيف نمى كنند، كشته شدن را به آن ها خبر نمى
دهند، هميشه نويد پيروى بر لب دارند. ولى حسين به طور قاطع سخن گفت و كشته شدن همه
را به خودشان اعلام كرد. تفاوت حسين ، با آن ها همين است . حسين ، پيروزى هدف را
طالب بود، دگران پيروزى خود را طالبند. حسين ، خود را براى هدف مى خواست ، ديگران ،
هدف را براى خود مى خواهند.
3- شب هنگام ، حسين به آمادگى براى جنگ فردا پرداخت .
فرمان داد خيمه ها را به يك ديگر نزديك كرده و به هم بچسبانند تا مساحت كمترى را
بگيرند. آن گاه ، فرمود: خندقى كم عمق ، گرداگرد خيمه ها از سه سو كندند و آن را از
هيزم و نى آكندند كه بامدادان ، براى آتش زدن آماده باشد و خط دفاعى بشود و دشمن
نتواند، از پشت و از چپ و راست حمله كند. اين كار نبوغ نظامى حسين را نشان مى دهد
كه بهترين خط دفاعى ممكن را در آن دل شب گرداگرد سپاه خود كشيد. سپاهى اندك ، با
زنان و كودكان ، در بيابانى هموار!
سپس دومين سپاه سقا را تشكيل داد. پسر بزرگش على اكبر را با سوارانى چند و پيادگانى
، به سوى رود فرات فرستاد، تا هر طور شده بروند آب بياورند. سپاه سقا برفت و
ماءموريت خود را به خوبى انجام داد. پس از درگيرى و زد و خوردى موفق شدند به درون
رود رفته ، مشك ها را پر كرده ، آوردند. آب كه برسيد، حسين به اصحاب فرمود:
((از اين آب بياشاميد كه آخرين آبى است كه مى نوشيد)).
آن گاه فرمان وضو داد، فرمان غسل داد. فرمان شست و شوى پيراهن ها را داد و گفت كفن
هاى شما خواهد بود.
برادرش عباس ، ماءمور كشيك و محافظ خيمه ها شد كه سپاه شهادت را، زنان و كودكان را،
از دستبرد شبانه دشمن محفوظ بدارد. حسين (ع) شبيخون زدن به دشمن را اقدام نكرد؛ با
آن كه مى توانست و پيروز مى شد و سير تاريخ عوض مى گشت . در اين جا نيز راهش را با
راه دگران دو تا
4- حسين در خيمه اش ، شمشير خود را تيز مى كرد و با
خود زمزمه اى داشت و مى خواند:
يا دَهرُ اءفِّ لَكَ مِن خليل ! |
|
كَم لَكَ بالاشراق ولاءصيل ! |
من صاحِب و طالب قتيل ! |
|
والدَّهرُ لا يقنع بالقليل ! |
و انما الاءمرُ الى الجليلِ |
|
و كلُّ حىّ سالكُ سبيلى |
- اى روزگار! چقدر تو بى وفايى ! روزها و شب هايى را كه با دوستانى به سر بردى و با
هيچ كدام وفا نكردى !
- اين روزگار به اندك قناعت نمى كند! و با كم نمى سازد!
- كارها همگى به دست خداست . و راهى كه من مى روم ، هر زنده اى خواهد رفت .
شعرها را دو سه بار زمزمه كرد. خيمه فرزند بيمارش على ، امام سجاد (ع) در كنار خيمه
پدر قرار داشت و عمه اش زينب به پرستارى بيمار مشغول بود. پسر، زمزمه پدر را شنيد و
از نيت پدر آگاه گرديد و گريه اش گرفت . ليكن گريه خود را فرو برد، مبادا عمه زينب
آگاه شود.
ولى خود زينب نيز، زمزمه برادر را شنيد. به درون خيمه برادر دويد و صدا زد: اى واى
! اى واى ! از داغ عزيز! اى كاش مرده بودم بود و چنين روزى را نمى ديدم ! امروز
مادرم فاطمه را از دست دادم ، امروز پدرم على را از دست دادم ، امروز برادرم حسين
را از دست دادم . اى حسين من ! اى يادگار گذشتگان ! و اى پناه باقى ماندگان !)).
اشك در ديدگان حسين بگشت و نگاهى به خواهر غم زده كرد و گفت : ((خواهر
عزيز من ، حلم تو را، بردبارى تو را، شيطان نبرد. اگر مرغ سنگ خوار آسايش يافته بود
مى خوابيد)).
بانوى بانوان ، از شنيدن اين سخن ، پريشان گرديده ، گفت : ((واى
! واى ! تو را از من خواهند گرفت ؟! اين ، سخت تر، و بر قلب من سوزنده تر خواهد
بود!)). پس سيلى بر چهره زد و گريبان چاك داد و بى هوش
بيفتاد.
حسين (ع) از جاى برخاست و آبى بر چهره خواهر بپاشيد و به هوشش آورده ، سپس گفت :
((خواهرم ! تقوا را پيشه ساز و صبر پيش گير. و از خدا نيرو
طلب كن . خواهرم بدان كه زمينيان مى ميرند. آسمانيان مى ميرند. سر انجام همه چيزها
نابودى است ، مگر ذات پاك خد.
خواهرم ، جدم از من بهتر بود. پدرم از من بهتر بود.مادرم از من بهتر بود. برادرم از
من بهتر بود.همگى رفتند من نيز بايد بروم . و هر مسلمانى بايستى به دنبال رسول خدا
برود.
خواهر عزيز من ، تو را سوگند مى دهم كه سخن مرا بپذير، صبر پيشه كن ، مبادا در مرگ
من گريبان چاك زنى و چهره خراش دهى ، خواهر عزيزم ! وقتى كه كشته شدم ، واى واى
مگو، صبر پيشه ساز)).
آن گاه دست خواهر را بگرفت و نزد پسرش آورد و بنشانيد و خود به سوى يارانش رفت .
5- راه حسين اين است و پيمودنش چنين است . حسين به
راهى مى رود و انقلابى به راه ديگر. انقلابى ، زن را به كار زار مى خواند، جنگ هاى
پارتيزانى را به وى مى آموزد. وى را در معركه نبرد داخل مى سازد، تا با كشتن و كشته
شدن ، سر و كار پيدا كند. ولى حسين چنين نكرد به خواهرش زينب دلير، زينب فداكار،
استعمال اسلحه را نياموخت ، فنون رزم را تعليم نداد. بدو نگفت سلاحى برگير و در جنگ
خدا شركت كن ، بكش و كشته بشو. بدو نگفت : بامدادان بر پشته اى كمين كن ، با فلاخن
، يا تير كمان ، سربازان دشمن را از پاى در آور، بلكه خواهر را به صبر و شكيبايى
دعوت كرد، براى اسارت آماده ساخت ، تا جهاد سوختن و ساخت را انجام دهد. اين است
جهاد زن .
آيا جهاد زن دشوارتر است يا جهاد مرد! خواهر و برادر، هر دو مجاهد بودند. حسين (ع)
پيشواى مجاهدان است و زينب ، رهبر مجاهدان . جهاد حسين (ع) شهادت بود و جهاد زينب ،
اسارت . شهادت ، جهاد مرد است و اسارت و رنج ، جهاد زن . اسارت ، كمتر از شهادت
نيست .
دوران شهادت كوتاه است و دوران اسارت دراز. زن مجاهد مى ماند، تا شهادت را زنده
بدارد، تا شهيد پرورش دهد، تا شهادت را هميشگى و جاويدان سازد. اگر شهادت ، براى زن
روا باشد، نسل شهيد منقطع مى گردد و اين فرشته انسانى ، از جهان رخت بر مى بندد.
زن مجاهد بايد باشد، تا هر زمانى شهيد يافت شود و بتواند با شهادتش شمع خود سوز
شود و راه سعادت را بشر نشان دهد. شهيد، چراغ انسانيت است و نبايستى اين چراغ خاموش
گردد.
زن مجاهد، بايستى اين چراغ را هميشه روشن نگه دارد و نگذارد خاموش گردد. اگر
شهادت براى زن مجاهد روا باشد، چراغ انسانيت خاموش نخواهد شد، و جهان به كام ستم
گران و دژخيمان خواهد گشت ، و تاريكى سر تا سر جهان فرا خواهد گرفت .
پس ، شهادت زن مجاهد، نه تنها هلاكت اوست ، بلكه هلاكت بشريت است ، نابودى عدالت
است ، بر باد شدن انسانيت است . زن مجاهد، شهيد مى آفريند.
6- حسين در تاريكى شب ، بار دگر به سوى ياران رفت و
نقشه جنگ فردا را بدان ها بياموخت . و خط دفاعى را نشان داد و گفت :
((فردا همگى به يك سو رو كنيد؛ همان سوى كه دشمن ؛ در آنجاست
)). حصارى از آتش گرداگرد خيمه ها كشيده شده ، دشمن نخواهد
توانست ، از همه طرف حمله كند، پس آن گه به خيمه خود رفت و به عبادت خداى مشغول
گرديد. از انجام وظيفه اجتماعى كه فارغ شد، به وظيفه شخصى پرداخت .
شب را به نماز و دعا و استغفار و زارى به درگاه خدا بگذرانيد. ياران نيز چنين كردند
و شب را بدين گونه به روز آوردند. گروهى در حال دعا بودند و گروهى به نماز اشتغال
داشتند. يكى در حال ركوع بود و ديگرى در حال سجود، سومى در حال قيام ، و چهارمى
نشسته ، با خداى خود راز و نياز مى كرد. وه كه شب شهادت ، چه شب خوشى است !
از دعا كه فارغ مى شدند، به نماز مى پرداختند، نماز را كه مى خواندند، به قرآن روى
مى كردند. زمزمه اى داشتند و خوش زمزمه اى . دل انگيز زمزمه اى ، شيرين زمزمه اى !
در آن تاريكى شب ، در آن بيابان هول ناك ، نواى دل پذيرى پخش مى گشت ، نواى عبادت ،
نواى قرآن ، نواى نماز، نواى نيايش و نياز، به درگاه قادر بى نياز. شب را به عبادت
زنده كردند و روز را با شهادت جاويدان ساختند. عبادت مجاهد، شب را زنده مى كند و
شهادت مجاهد، روز ر.
7- گروهى از سپاهيان عمر، شب گردى مى كردند، بر سپاه
حسين گذر كرده ، زمزمه دل نواز ياران و آهنگ قرآن اصحاب حسين را شنيدند. عنان از كف
دادند و ركاب از پا بريدند، ساعتى ايستاده بدان ناله هاى دل پذير و طنين سحرى كه با
نسيم سحرى همراه بود، گوش فرا دادند.
ناله سوزنده اثر كرد و شمع شهادت ، دل هاى تاريك و ظلمت زده آن ها را روشن ساخت ،
يك باره از يزيد دست كشيده به حسين پيوستند، ناريان ، نورى شدند و شيطانيان ،
رحمانى گرديدند و بامدادان همگى به شهادت رسيدند. سعادت را خواستند، به سعادت
رسيدند و سعيد شدند و شهيد.
راه سعادت ، هميشه براى همه كس باز است . آن چه كم ياب است سعادت جو و سعادت خواه
است و آنان كه به سعادت نرسيدند، سعادت را نخواستند، خواهش دل را خواستند و سعادتش
خواندند! خود خواهى كه بر دل پيروز شود، خواهش دل را سعادت پندارد.
8- در دل شب ، نواى حسين (ع) به صورت قرآن بلند بود و
اين آيه را تلاوت مى كرد:
((ما كانَ اللّه لِيَذَرَ المؤ منين على ما اءنتن عَليه حتّى يَميز الخبيثَ
من الطّيب ))
گروهى ديگر از شب گردان از نزديك مى گذشتند و اين نداى سعادت را شنيدند. يكى از
ايشان فرياد برآورده ، گفت : به خداى كعبه ، پاكيزه و طيب ما هستيم ، نه شما! ياران
حسين وى را شناختند كه ابو حرب سعيبى است ، دلقكى است چابك و غافل گير و بد كاره و
از هيچ گناهى رو گردان نيست ، شيرين سخن است ، و بذله گو. پير قرائت ، برير صدا زد
و گفت : اى فاسق گناه كار! تو از پاكيزگان و طيبين هستى ؟! ابو حرب پرسيد: تو كيستى
. گفت : من بريرم ، و پسر خُضيرم . ابو حرب كه برير را مى شناخت و مى دانست كه وى
از نيكان پارساست ، همان كه نام برير را شنيد، كلمه استرجاع را بر زبان آورد، سپس
گفت :
برير عزيز! كشته خواهى شد! برير عزيز كشته خواهى شد! مرگ تو بر من بسيار ناگوار است
، بسيار سخت است !
برير پرسيد: وقت آن نرسيده كه توبه كنى و از گناهان بزرگ كناره گيرى ؟! به خدا،
پاكيزه ماييم ، طيب ماييم . پليد شماييد، خبيث شماييد.
ابو حرب گفت : راست مى گويى اقرار مى كنم كه پاكيزگان ، شماهاييد و پليدان ، ما.
بدو گفتند: تو حقيقت را مى دانى . آيا اين دانش ، تو را رهنما نمى شود كه دست از
باطل برداشته و به سوى حق گرايى ؟!
ابو حرب گفت : اگر من به سوى حق آيم كشته خواهم شد. پس چه كسى با يزيد و ئلى سر
سفره شراب نشيند و هم پياله گردد. هم اكنون او با من است و من با او! ابو حرب هم
پياله بودن با يزيد را، از تشنه لب شهادت يافتن با حسين ، برتر دانست . او مى دانست
راه حسين راه حق است و راه يزيد راه باطل . باطل گرا شد و از حق گرايى سر پيچيد.
چنين است عالم بى عمل .
9- گويند سحرگاه شب شهادت ، حسين را خواب گرفت و بيدار
شد و گفت :
((سگ هايم را ديدم كه بر من حمله ورند. در ميان آن ها سگ چند
رنگى بود كه شديدتر بر من تاخت . گمانم آن است كه آن كه مرا مى كشد، پيكرش پيس
باشد!)). پيكر شمر چنين بود.
((سپس جدم رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود:
پسر عزيز من ! تو شهيد آل محمد هستى . آسمانيان ، ديدار تو را به يك ديگر مژده مى
دهند. فردا افطار تو، نزد من خواهد بود، شتاب كن و زود بيا، درنگ روا مدار)).
حسين ، فرمان جدش را اطاعت كرد، درنگى نكرد و شبى نگذشت كه سوى نياى بزرگوار شتافت
.
دو مكاشفه بود و دو نمايش حقيقت .
مكاشفه نخستين ، پرده را را برداشت و حقيقت دشمنان حسين (ع) را بر ملا كرد. سگان
درنده اى كه پيشرو آن ها سگى متعفن و پيس بود، سگى كه درونش بر برونش اثر گذارده
بود و او را مجموعه اى از لكه هاى ننگ نشان مى داد.
سگ درنده ، سمبل ظلم و بيدادگرى است ، سمبل تعدى و تجاوز و ستم گرى است سگ درنده ،
به جز آكنده كردن شك از گوشت و پوست و استخوان ضعيفان ، كارى ديگر از وى ساخته نيست
.
اگر بخواهند مجسمه اى براى ظلمم بسازند، شايسته تر از سگ درنده ، نمونه اى بهتر و
برتر يافت نمى شوند؛ به ويژه اگر مجموعه اى از لكه هاى چركين ننگ باشد.
دومين مكاشفه ، نمايش دوستان حسين و نشان دهنده راه حسين (ع) است ، و تقديرنامه اى
است از مقام مقدس حق ، به وسيله پيامبرش ، براى حسين (ع) فرستاده شده است . چنين
كسى شايسته است كه آسمانيان ، ملكوتيان ، اشتياق زيارتش را داشته باشند. سطح فكر
زمينى ها پايين تر از آن است كه حسين (ع) را بشناسند. زمينى حسين را مى كشد، آسمانى
حسين را بالاى سر جاى مى دهد.
هنگامه كربلا، نبرد ميان زمينى و آسمانى بود. حسين رهبر آسمانيان بود. سپاه حسين
همگى آسمانى بودند و پرواز آن ها به سوى آسمان ها بود. كربلا دروازه بهشت شد. يزيد،
رهبر زمينى ها بود. همه را با خود به زيرزمين برد و به درون دوزخ جاى داد و كربلا
براى آن ها دروازه جهنم بود، دروازه بدبختى در دو جهان بود. قرآن براى مردم با
ايمان شفاست و رحمت و براى ظالمان دمار است و خسارت . و كربلا يكى از مظاهر قرآن
است .
حسين (ع) رهبر آسمانيان بوده و هست . كسى كه راه حسين (ع) را بپيمايد، به آسمان
خواهد رفت ، به بالاتر و بالاتر، تا برسد به جايى كه در وهم نيايد و حقيقتش از
تصورش ، برتر باشد. زيباتر باشد؛ شيرين تر باشد.