پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۲ -


14- طِرِماح ، دليل راه گروه پنج نفره ، به اوضاح و احوال عرب آشنا بود و جغرافياى سرزمين عربستان را خوب مى دانست ؛ از حسين به طور خصوصى ، تقاضاى ملاقات كرد و چنين گفت : سرور من ! مى بينم بى كس ‍ هستى و يار و ياورى ندارى . همين حر و سربازانش ، براى كشتن حضرتت و يارانت ، بس خواهند بود. چه رسد به سپاهى كه پس از من از كوفه خواهد آمد. به چشم خويش ديدم كه در كنار شهر كوفه لشكر گاهى است و سربازانى بسيار در آن جا گرد آورده و آهنگ پيكار با تو را دارند و به همين زودى به سوى تو گسيل خواهند شد. تو را به خدا سوگند مى دهم كه به كوفه مرو و يك قدم بدان شهر نزديك مشو، اگر مى خواهى به جايى بروى كه در امان باشى و بتوانى آسايشى يابى و اندكى بينديشى و نقشه اى طرح كنى و به جمع سپاه پردازى ، اكنون من آماده هستم كه تو را به جايى ببرم و در پناه دژى فرود آورم كه هيچ قدرتى نتواند بر تو پيروز شود.

در سرزمين طى ، كوهى است به نام ((اءجا)) كه محكم ترين سنگر دفاعى است . ما سال هاى بسيارى در برابر شاهان غَسان و نُعمان بن منذر، به وسيله همين كوه از خود دفاع كرديم و توانستيم در مقابل نيروهاى دولتى پاى دارى كنيم و تسليم نشويم . ((اءجا)) بود كه را از گزند دشمن سرخ و سپيد محفوظ داشت . ((اءجا)) براى ما عزت و شوكت بود، سپر بود، اين كوه بود كه عشيره طى تا كنون رنگ شكست و خوارى به خود نديده است . اكنون در خدمتت هستم و چند روز نخواهد گذشت كه دعوتت را لبيك گويند و پياده و سواره به ياريت بيايند. ما طائيان همگى خدمت گزار توايم و فرمانبر و فداكار راه تو خواهيم بود. قول مى دهم كه بيست هزار مرد از عشيره طى به ياريت بشتابند و در ركابت جان افشانند. به خدا قسم ، تا وقتى كه يك تن از ما طائيان زنده باشد، دست كسى به تو نخواهد رسيد.

حين براى طِرماح دعا كرده گفت : خداى به تو و عشيره تو، خير دهاد. ميان من و اين مردم ، قول و قرارى بوده كه از آن بر نمى گردم . تا عاقبت كار، چه خواهد شد.

پيشنهاد طرماح ، بسيار صحيح و محكم بود. اگر بدان عمل مى شد، پيروزى را در بر داشت ، چون كه پيروزى حسين ، با يكى دو ماه زنده ماندنش قطعى بود، تا جهان اسلام به خود آيد و جنبشى كند و به يارى اش بشتابد. پسران عرب و دنيا پرستان كه يقين داشتند حسين كشته خواهد شد، بدانند خطا كرده اند و به سوى حسين بگرايند. حسين پيشنهاد طرماح را نپذيرفت و به عذرى متعذر گرديد كه طرماح قانع شود. پيشنهاد طرماح ، راه پيروزى بود، نه راه شهادت . و راه حسين (ع) راه شهادت بود، نه راه پيروزى . پيروزى حسين ، در شهادت بود نه در فتح و ظفر. پيروزى شهيد، پيروزى هدف است ، نه پيروزى شخص . هدف و آرمان حسين ، در چارچوب خودش ‍ نبود، محدود به شخص نبود، محدود به زمان نبود، محدود به كوفه و شام نبود؛ همگانى بود و جهانى ، ابدى بود و جاودانى ، هدف حسين ايمان بود، حقيقت بود، خدا بود، اسلام بود، سعادت بشر بود، تسخير دل ها بود، نه تسخير شهرها و پيكره.

حسين ، اگر مانند جنگ جويان پيروز مى شد و شهرها را تسخير مى كرد و پيكرها را زير فرمان مى آورد، سر انجام جهان را بدرود مى گفت و آرمان و هدفش با خودش به زير خاك مى رفت . اگر دعوت حق با قدرت همراه باشد، قدرت كه رفت ، دعوت هم مى رود. حسين شهادت يافت و براى هميشه زنده ماند و مرد جاويدان بشر گرديد. شهادت يافت و دين حق را زنده كرد و به جهانيان شناسانيد و اسلام را آيين جاودانى قرار داد.

15- كاروان به راه افتاد، به منزلگاهى رسيد به نام ((قصر بنى مقاتل )) در آنجا فرود آمده ، تا آسايش يابند و خستگى سفر را، از خود دور كنند. در اينجا عبيدالله جعفى را ديدند. او از دليران عرب و دوستان اهل بيت و از مردم دنيا پرست بود. از وى دعوت شد كه به سوى كوى شهادت سفر كند، نپذيرفت و به گمانش سلامت را بر شهادت بر گزيد. ولى پس از شهادت حسين ، بسيار پشيمان گرديد كه پشيمانى سودى نداشت .

پاسى از شب گذشته بود كه حسين فرمان حركت داد و ياران را فرمود، آب بردارند. فرمان اطاعت شد و كاروان در تاريكى شب به راه افتاد. ديرى نگذشت كه حسين (ع) را ديدگان بر هم آمد و هم چنان كه سوار بود، به خواب رفت و به زودى ديدگانش باز گرديد و آيه استرجاع را سه بار بخواند! و حمد خداى را، سه بار تكرار كرد!
پسر بزرگش على ، سبب پرسيد. حسين پاسخ داد: ((سوارى را در خواب ديدم كه مى رفت و مى گفت : اين كاروان مى رود و مرگ در پى آن مى دود. دانستم كه مقصود ماييم . اين ، قاصد مرگ ماست .

على گفت : پدر! الهى بد نبينى ، مگر ما بر حق نيستيم ؟! حسين گفت : ((به خدا كه ما بر حق هستيم )). على گفت : پس ، ما از مرگ هراسى نداريم و بر حق جان مى دهيم . حسين ، در حق فرزند دعا كرده ، گفت : ((خداى به تو پاداش دهد، بهترين پاداشى كه پدرى به پسرش بدهد)).

16- كاروان شهادت در راه بود كه سپيده دم نمايان گرديد. همگى پياده شدند و دو گانه بهر يگانه به جاى آوردند.سپس با شتاب سوار شده روان گرديدند. حسين ، راهى را پيش گرفت و يارانش به دنبالش رهسپار گرديدند. حر با لشكريانش جلو آمده به ممانعت بر خاست ، شهادت جويان پاى دارى كردند و اين كار ادامه يافت .

ناگهان ، از دور سوارى ديدند كه از كوفه مى آيد و لباس جنگ پوشيده است : شمشيرى بر كمر، كمانى بر شانه ، سپرى بر پشت ، زرهى بر تن ، خودى بر سر. سوار نزديك شد، تا برسيد و بر حر سلام كرد، نه بر حسين (ع)! سوار، ماءمور نبود كه بر حر سلام كند و بر حسين سلام نكند، ولى چنين كرد! امير كه پليد شد، ماءمور هم پليد مى شود، آرى ، پليد، پليد پرور است !
سوار، نامه اى به حر داد كه امير كوفه نوشته بود و نامه چنين آمده بود:
وقتى كه اين نامه به تو رسيد، بر حسين تنگ بگير! و در بيابانى خشك و سوزان فرودش آور! بيابانى كه : در آن آبى يافت نشود، دژى نباشد، پناهگاهى پيدا نگردد. به فرستاده ام امر كردم كه با تو باشد و از تو جدا نگردد، تا ببيند فرمان مرا اطاعت كرده اى . والسلام .

حر، نامه را بخواند، و آن را همراه فرستاده ، نزد حسين آورده و بگفت : اين نامه و اين فرستاده امير، و با من خواهد بود و رفتار مرا زير نظر خواهد داشت ، تا زمانى كه امر او اطاعت شود، باز خواهد گشت . پس ، حر بر حسين سخت گرفت .

17- ابو شعثاء كندى از ياران حسين است . وى نهانى از كوفه بيرون شده و نهانى راه پيمايى كرده تا به حسين رسيده و در خدمتش رهسپار كوى شهادت گرديد. ابو شعثاء فرستاده امير كوفه را بشناخت كه از عشيره خودش است و با او از يك تيره هستند.

ابو شعثاء فرستاده را به كنارى كشيده گفت : تو مالك بن نسر هستى ؟ گفت : آرى .

ابو شعثاء گفت : اى كاش مرده بودى و يار امير كوفه نشده بودى ! آيا مى دانى چه كردى و چه نامه اى آوردى ؟! آيا مى دانى ، از سوى چه كسى ، نامه آورده اى و در نامه چه نوشته است ؟!
مالك گفت : كارى نكرده ام ، امام را اطاعت كرده ام و به بيعتى كه كردم ، وفا كردم .

ابو شعثاء گفت : خطا كردى و پروردگارت را معصيت كردى ! با اطاعت اين امام ، خود را هلاك ساخته و ننگ دنيا و آتش دوزخ را براى خود خريد! امام تو بد امامى است . خداى در قرآن مى گويد: امامانى هستند كه مردم را به سوى آتش دوزخ دعوت مى كنند و آن ها روز قيامت يارى نمى شوند. امام تو از اين گروه امامان است .

رهنمايى ابو شعثاء مؤ ثر واقع نشد و مالك به راه باطل ادامه داد! چه كند؟! دلش چنين مى خواست ! به دنبال خواهش دل رفتن ، ننگ دو جهان را خريدن است . مالك ، با ناريان بزيست ، چون دلش مى خواست . به نوريان نپيوست ، چون دلش مى خواست ، رهنمايى و پند، در وى اثر نكرد، چون دلش مى خواست . اى واى از اين دل ! فرياد از اين دل !
ابو شعثاء و مالك ، از يك ريشه بودند، مالك از راه دل رفت و ابو شعثاء خواهش دل را زير پا گذارد. از زن و فرزند دست كشيده از سردارى و فرماندهى دست كشيد. سرباز حسين شد و به شهادت رسيد.

مالك ، زندگى ابدى نيافت و سرانجام بمرد، ولى او كجا و ابو شعثاء كجا!
18- حّر آن چنان سخت گرفت كه حسين را در همان سرزمين فرود آمد!
حسين گفت : بگذار به دهكده نينوا برويم و يا به روستاى غاضريّه و يا به دهستان شفيّه .

حّر نپذيرفت و گفت : چنين اختيارى ندارم ، اين مرد را مى بينيد، بازرس بر من است .

آن چه كنم گزارش خواهد كرد.

در اين هنگام ، زهير سردار بزرگ پيش آمده و اجازه جنگ خواست و گفت :
يابن رسول اللّه ! اكنون جنگيدن با اين ها آسان است ، در آينده كمك هايى براى ايشان خواهد رسيد؛ شايد نتوانيم ، از عهده بر آييم .

پاسخ حسين چنين بود: ((من جنگ را آغاز نمى كنم )).

زُهير، آن نابغه نظامى ، حساب شده سخن گفت . سپاه حر را، در اين مدت ، در نظر آورده بود؛ مقدار توانايى و نيروى جنگى ايشان را حساب كرده بود و اطمينان به پيروزى يافته بود كه جنگ را پيشنهاد كرد.

اين پيروزى موقت ، اگر رخ مى داد، سير تاريخ عوض مى گشت . خبر به كوفه مى رسيد، دنيا پرستان كه به گرد والى كوفه حلقه زده بودند، بر خود هراسان مى شدند و از كمك وى دريغ مى كردند. كوفيانى كه قلبشان با حسين بود و شمشيرشان با يزيد، شمشير شان نيز با حسين مى شد، مى توانستند حمله كنند و امير كوفه را از ميان بردارند. به زودى خبر به بصره مى رسيد و وضع دگرگون مى شد و اين پيروزى نظامى ، پيروزى سياسى را در بر داشت .

ولى حسين نپذيرفت ، چون هدف حسين ، پيروزى نبود، آدم كشى نبود، حكومت غير الهى نبود. هدايت بود، وفا بود، صفا بود. اين جاست كه راه حسين ، از راه انقلابى جدا مى شود.

انقلابى نمى گويد: من آغاز جنگ نمى كنم بلكه مى گويد: هر جا كه بتوانم بر دشمن مى تازم . اگر پيروزى روشن باشد، صد در صد به سوى جنگ مى روم . لنين در ساعتى كه پيروزى برايش روشن بود، به روسيه بر گشت و عَلَم انقلاب را بر افراشت . مائو نيز، در چين چنين كرد. كاسترو در كوبا چنين كرد.

19- سرزمينى كه حر، حسين (ع) را وادار به فرود كرد، نامش كربلا بود. و نزول حسين ، روز پنج شنبه دوم محرم 61 از هجرت جدش رسول خدا بود. كربلا كوى شهادت گرديد.

زهير، نابغه نظامى ، پيشنهاد تازه اى اين كرد. پيشنهاد نخست او پيشنهاد حمله بود كه با يك حركت برق آسا، سپاه حر را نابود سازند و مورد قبول قرار نرفت .

پيشنهاد اخير او، نقشه دفاعى بود و چنين عرض كرد: دهكده ((عَقر)) بدين جا نزديك است و دژى است محكم در كنار رود فرات . موقعيت دفاعى بسيار مناسبى دارد. بدان جا برويم و حالت دفاعى به خود بگيريم . اين پيشنهاد هم پذيرفته نشد، چون با شهادت منافات داشت و عمل كردن بدان ، انحراف از راه شهادت بود.

راه حسين ، از راه انقلابيون و راه حكومت طلبان جداست ، آن ها، در برابر حكومت هاى ديكتاتورى قوى ، گاه در جنگل موضع مى گيرند و يا كوه بلندى را پايگاه قرار مى دهند كه غير قابل تسخير تشخيص داده ، به مقاومت طولانى بپردازند و ديكتاتور نيرومند را خسته و كوفته ساخته و ناتوان شود؛ پس بر او بتازند و نابودش سازند.

كاسترو در كوبا، با باتيستا، چنين كرد. مائو در چين با چيانكاى شك چنين كرد. زهير، در هزار و اندى سال پيش ، اين نقشه را در نظر داشت ، اگر نقشه زهير، پياده مى شد و قلعه عقر، پايگاه قرار مى گرفت ، نه تنها حسين كشته نمى شد، بلكه پيروز مى گرديد.

در گذشته قلعه هاى كوهستانى ، از نظر نظامى غير قابل تسخير بود. تنها راهى كه سپاه مهاجم براى تسخير آن ها به كار مى برد، محاصره قلعه بود. تا متحصنان را در اثر تشنگى و يا گرسنگى به ستوه آورده و تسليم شوند، ولى اين خطر، در قلعه ((عقر)) وجود نداشت ، چون در كنار رود فرات بود، آب در اختيار بود و آذوقه در ذخيره بود و مى رسيد و تحصن هم طول نمى كشيد.

پيشنهاد زُهير پذيرفته نشد؛ چون حسين انقلابى نبود، جوياى حكومت نبود، نمى خواست تشكيل دولت بدهد و در راءس حكومت قرار گيرد.

اگر حسين پيروز مى شد، مى گفتند: پسر پيغمبر، با خليفه بر سر ملك نزاع كردند و خليفه پيغمبر شكست خورد و پسر پيغمبر حكومت را در دست گرفت يا چنين مى گفتند: هر دو مسلمان بودند، هر دو مجتهد بودند، هر دو به راه حق رفتند، هر دو اهل بهشت بودند.

حق از باطل شناخته نمى شد، رحمانى از شيطانى شناخته نمى شد، يزيد شناخته نمى شد، حسين شناخته نمى شد، اسلام دين تشريفاتى مى شد. مردم براى هميشه در خواب گران مى ماندند و بيدارى در كار نبود. شهادت ، مردم خواب را بيدار كرد و غافلان را هشيار ساخت ، جنبش ايجاد كرد، بشريت را تكان داد، حقيقت را نشان داد.

سر منزل شهادت

1- كاروان شهادت ، به منزل رسيد و حسين در كوى شهادت فرود آمده و كربلا بار انداز كاروان گرديد.

چرا حر، چنين كرد و حسين را، در كربلا فرود آورد؟ چون سرزمين كربلا، در كنار شاخه اى از فرات قرار داشت ؟ و پسر زياد، امير كوفه ، فرمان داده بود كه حسين را در بيابانى بى آب و گياه فرود آورند. و حر اين فرمان را انجام نداد و بازرس حر نيز اعتراض نكرد؟!
آيا از وضع طبيعى كربلا بى اطلاع بودند؟ آن چه روشن است ، كربلا بيابانى خشك بوده و سبزه و گياهى نداشته ، ولى در كنار رودخانه قرار داشت . گويند نخلستانى نيز در آن سرزمين بوده است . به هر حال ، پاسخ اين پرسش ‍ بر ما مجهول است .

كاروان شهادت كه به كربلا رسيد، حين براى ياران ، از قول ام سَلَمه داستانى حكايت كرد:
وقتى ، در حضور رسول خدا شرفياب بودم و حسين را كه كودك بود، در آغوش داشتم . جبرئيل ، فرشته وحى نيز نازل شد. ناگهان كودك در بغل من به گريه افتاد.

پيامبر فرمود: فرزندم را بده ، اطاعت كردم ، پيامبر حسين را در بغل گرفت . جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله ! حسين را دوست مى دارى ؟
رسول خدا: آرى ، حسين را دوست مى دارم .

جبرئيل گفت : امت تو او را خواهند كشت و اگر بخواهى جايى كه حسين در آن كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى . جبرئيل زمين قتل گاه حسين را به رسول خدا نشان داد.

پس حسين ، روى به ياران كرده ، گفت : اين همان زمينى است كه جبرئيل به جدم رسول خدا نشان داد و من در آن كشته خواهم شد. آن گاه به سخنش ‍ ادامه داده ، چنين گفت :
((مردم ، برده دنيا هستند و دين بازيچه زبان آن هاست . مادامى كه دين را به سود خود ديدند، در پى آن مى روند، ولى دوره امتحان كه رسيد، دين دار كم ياب مى گردد)).

سپس پرسيد: كربلا همين جاست ؟ گفتند: آرى . فرمود:
((اين دشت رنج و بلا، و زمينى است كه بار انداز ما و قتل گاه مردان ما و ريزش گاه خون هاى ماست )).

2- كاروان شهادت كه فرود آمد، حر و سربازانش نيز فرود آمدند و در برابر حسين ، لشكر گاه ساختند. سپس حر، خبر رسيدن حسين (ع) را به كربلا، به پسر زياد گزارش داد.

پسر زياد، براى حسين نامه نوشت بدين مضمون :
به من خبر دادند كه به كربلا آمده اى . اميرالمؤ منين به من نوشته كه در بستر نرم نخوابم و نان گرم نخورم ، تا تو را نكشم . مگر آن كه زير فرمان آيى . فرمان من و فرمان يزيد بن معاويه . والسلام .

نامه را حسين بخواند و بينداخت و گفت : ((رستگار نشوند مردمى كه خشنودى آفريدگار را داده و خشنودى آفريده را خريدند!)).

نامه رسان ، پاسخ نامه را بخواست .

حسين گفت : ((اين نامه پاسخ ندارد و نويسنده آن استحقاق عذاب خداى دارد)).

نامه رسان بازگشت و سخن حسين را در پاسخ نامه گزارش داد. پسر زياد، از شنيدنش بسيار خشمگين گرديد و به تدبير و جمع سپاه پرداخت .

3- سومين روز محرم بود كه عمر سعد با چهار هزار سوار، وارد كربلا شد و حر تحت فرمان او قرار گرفت . عمر، فرزند سعد بن اءبى وقاص ، فاتح ايران است . خواست نزد حسين كس فرستد تا بپرسد: چرا بدين جا آمده اى و اكنون چه مى خواهى ؟! به چند كس امر كرد، اطاعت نشد؛ چون همگى براى حسين نامه نوشته بودند و دعوت كرده بودند.

سر انجام ، يك نفر پيدا شد كه پيام فرمانده سپاه كوفه را به حسين برساند. كه پاسخ حسين به آن پيام چنين بود:
((مردم شهر شما، براى من نامه نوشتند و از من دعوت كردند كه به كوفه بيايم . كنون اگر از دعوت پشيمانند، باز مى گردم )).

اين پاسخ را عمر، براى پسر زياد بنوشت .

امير كوفه نامه عمر را خواند و گفت : اكنون كه در چنگال ما اسير شده ، اميد نجات دارد ولى نجات ، محال است .

سپس ، در پاسخ عمر چنين نوشت ؟ نامه ات رسيد و آن چه نوشته بودى خواندم . از حسين بخواه تا خودش و يارانش بيعت كنند. اگر پذيرفتند، درباره آن ها تصميم خواهم گرفت . والسلام .

عمر، از پيشنهاد بيعت خود دارى كرد. چون مى دانست ، حسين بيعت نخواهد كرد.

4- شهر كوفه ، پر از آشوب بود. هزاران تن از مردم كوفه ، براى كشتن حسين رهسپار شده بودند و يا در راه بودند. تهديد شديد از طرف امير كوفه بر قرار بود؛ چنان كه بازار تطميع و رشوه ، بسيار گرم بود. پسر زياد، به مسجد رفت و خطبه خواند و به تبليغ پرداخته ، چنين گفت :
اى مردم ! شما خاندان ابو سفيان را آزموده ايد و به نيكى شناخته ايد! اكنون ، يزيد، امير مؤ منان است ؛ داراى سابقه اى درخشان و پسنديده . و مى دانيد كه سيرتى زيبا و رفتارى شايسته دارد، با رعيت خوش رفتار و مهربان است ؛ نيكى مى كند، پول مى دهد، امنيت را بر قرار مى كند. پدرش معاويه نيز چنين بوده . يزيد،بر ارزاق شما افزوده و به من امر كرده كه مردم كوفه را، در توسعه قرار بدهم و همگى را براى جنگ با حسين بفرستم . سخن او را، بايد بشنويد و امرش را اطاعت كنيد و وحدت را حفظ كنيد.

سپس از منبر به زير آمد و مال و منال بسيارى ، در ميان مردم كوفه پخش ‍ كرد. و از آن ها خواست كه تحت فرمان عمر، قرار گيرند و در كشتار حسين و يارانش شركت كنند. سرزمين نُخَيله را كه نزديك شهر كوفه قرار داشت ، لشكر گاه قرار داده و خودش در آن جا مستقر شده بود. كوفيان را در آن جا گرد آورده و بسيج بود و گروه گروه ، به كربلا مى فرستاد.

مردم كوفه از ترس در كوچه و بازار، آشكار نمى شدند؛ زيرا متمرد شناخته شده و كيفر چنين كسى اعدام فورى بود و بس !
مرد غريبى را ماءموران دستگير كردند و نزد اميرش بردند. معلوم شد كه از كوفه نيست و طلبى دارد؛ از جاى ديگر به كوفه آمده تا طلب خود را وصول كند. امير حكم اعدام صادر كرد. او را كشتند، تا مردم كوفه بترسند و از رفتن به جنگ سر پيچى نكنند.

روز ششم محرم ، شماره سپاهيان عمر به بيست هزار تن رسيد. اينك ، چهار روز پس از فرود آمدن حسين به كربلا بود.

بسيارى از سپاه كوفه كه براى جنگ با حسين گسيل شده بودند، در راه كربلا، شب و نيمه شب گريختند و دامان خود را، از ننگ آلوده شدن به ريختن خون پاك و پاكيزه نگاه داشتند. عمار دالانى ، خواست پسر زياد را در نخيله به طور غافلگيرى بكشد، ولى موفق نشد. وضع را كه چنين ديد، به كربلا شتافت و يار حسين گرديد و شهادت يافت .

5- اما بعد، آب فرات را، به روى حسين ، و يارانش ببند و مگذار يك قطره آب بنوشند. چنان كه با عثمان پاك و با تقوا چنين كردند.

فرمانى جديد بود كه از سوى امير براى عمر صادر گرديد. عمر، اطاعت كرد و پانصد سوار به سردارى زبيدى ، به سوى فرات فرستاد و شريعه را به روى سقايان سپاه حسين بستند!
رود، گود بود و ممكن نبود از هر كنارى آب برداشته شود، راهى بريده بودند كه به آب مى رسيد و آن راه ((شريعه )) ناميده مى شد.

سواران زبيدى ، جلوى راه قرار گرفتند و آب را به روى كاروان شهادت بستند. بستن آب ، روز هفتم محرم انجام شد. سپاه كوفه ، پاداش خوبى به نيكى حسين داد1 حسين ، سپاه كوفه را به سر دارى حر، از تشنگى نجات داد، آن هم با آبى كه به وسيله مشك ها در بيابان حمل كرده بود، ولى سپاه كوفه ، آب روان فرات را كه بر مرغان هوا و جانوران بيابان روا بود بر حسين ببست ! آيا سزاى نيكى بدى است ؟! يا الاماءمور معذور!
سپاه كوفه به بستن آب بسنده نكرد و به سرزنش پرداخت ! سفله مردى ، از لشكريان عمر، حسين را مخاطب ساخته ، چنين گفت : آب فرات را مى بينى كه هم چون سينه آسمان ، نمايان است . يك قطره آن را نخواهى چشيد! تا وقتى كه از تشنگى بميرى !
حسين پاسخ او را نداد و با خداى خود سخن گفت : ((پروردگارا! اين مرد را، نيامرز و از تشنگى بميران )). نفرين حسين كارگر افتاد. پس از چندى او را ديدند كه از تشنگى فرياد مى زند: آب آب آب ! به وى آب مى دادند، مى نوشيد و قى مى كرد، دوباره فرياد مى زد: آب آب آب ! به وى آب مى دادند. مى نوشيد و قى مى كرد. چنين بود، تا جان داد و زمين از لكه ننگى پاك شد.

تشنگى ، بر سپاه شهادت فشار آورد. پيشواى شهيدان كه حال را چنان ديد، كلنگى بر داشته و به پشت خيمه ها رفت و به كندن و كاويدن زمين پرداخت . ديرى نكشيد كه آبى پيدا شد، گوارا و شيرين . همگى نوشيدند و مشك ها را پر كرده و ذخيره كردند. سپس آب فرو نشست .

پسر زياد، براى عمر نوشت : گزارش دادند كه حسين چاه مى كند و آب مى نوشد. نامه ام كه به تو رسيد، بكوش و بر حسين آن چنان تنگ بگير كه ديگر نتواند، چاهى بكند.

عمر اطاعت كرد! چرا كه وى در راه رسيدن به ملك رى ، ارتكاب هر گونه جنايت را روا مى شمرد!
6- استاد قرائت ، بُرَيرِ همدانى كه از ياران حسين و از علما و زاهدان زمان به شمار مى رفت ، به سوى لشكر كوفه شد و به درون چادر سردار سپاه كوفه داخل شد و سلام نكرد. عمر پرسيد: چرا سلام نكردى ، مگر من مسلمان نيستم ؟!
برير گفت : اگر تو مسلمان بودى ، براى كشتار عترت رسول خدا، بدين سرزمين نمى آمدى و آب فرات را بر آن ها نمى بستى ! آبى كه بر وحش و طير بيابان رواست !
عمر اندكى به فكر فرو رفت ، سپس گفت : راست مى گويى ، ولى چه كنم كه حكومت رى را مى خواهم ! پير قرائت ديگر سخنى نگفت و بازگشت .

آرى ، در مذهب عمر، حكومت خواستن و امير شدن ، هر گناهى را روا مى داشت ! جنايت كاران ، جنايت مى كنند و مى خواهند خوش نام زيست كنند، براى جنايت خود عذر مى تراشند، تا خود را بى گناه بخوانند.

7- بار دگر، تشنگى بر سپاه شهادت فشار آورد. پيشوا، نقشه اى ديگر طرح كرد: برادرش عباس جوان مرد را بخواست و سى سوار و بيست پياده ، تحت امر او قرار داد و آنان را، براى آوردن آب ، از رود فرات روانه ساخت . سقايان سپاه شهادت ، بيست مشك همراه بر داشتند و شبانه به سوى فرات روانه گرديدند.

عباس ، پرچم سپاه سقايان را به دست نافع جملى داد و خود هم چون سربازان شد. وقتى به شريعه نزديك شدند، زبيدى ، سردار محافظان فرات پرسيد: كيستى ؟ نافع گفت : من ، نافع هستم .

زبيدى خوش آمدى گفت و پرسيد: براى چه آمده اى ؟. نافع گفت : آمده ام آب ببرم ؛ آبى كه شما به روى پاكان و نيكان بسته ايد! زبيدى گفت : بنوش و هر چه مى خواهى بنوش . نافع گفت : به خدا، يك قطره نخواهم نوشيد، مادامى كه حسين و يارانش تشنه باشند. زبيدى گفت : بردن آب ممكن نيست ! پس ما اينجا چه مى كنيم ؟ براى چه ما را اينجا گمارده اند؟! ما نگهبان آب هستيم . نمى گذارم آب ببريد، ولى بنوشيد هر چه مى خواهيد.

سپاه سقا، خود را به فرات رسانيدند و به درون آب رفتند و مشك ها را پر كرده بيرون شدند و خواستند آب را به تشنه كامان برسانند كه نگهبانان فرات ، سر راه را بر سپاه سقا گرفتند! و خواستند ميان ايشان و تشنه كامان حايل شوند!
سقايان سپاه شهادت ، دو گروه شدن ؛ گروهى به زد و خورد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول داشتند، عباس و نافع در اين دسته قرار گرفتند. گروهى مشك هاى آب را برداشته ، به سوى كاروان شهادت رهسپار گرديدند. گروه نخستين به جنگ و ستيز ادامه دادند، تا وقتى كه خبر رسيد كه آب به تشنه كامان رسيده است . پس ، از جنگ دست كشيده باز گشتند.

اين ، نخستين بر خورد سپاه شهادت ، با سپاه شقاوت بود كه به پيروزى شهيدان پايان يافت .