پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۱ -


6- باديه پيمايان راه شهادت ، به راه خود ادامه دادند و زهير از سران آن ها شده بود و به سوى كوى شهادت قدم برداشت . هنگامى كه به سر منزل ((ثَعلَبيّه )) رسيدند، با دو تن بر خوردند كه به حضور امام شرفياب شده و عرض كردند: خبرى داريم . نهانى بگوييم يا آشكارا؟ حسين ، به ياران خود نگاهى انداخته گفت : از اين جوان مردان ، چيزى پنهان ندارم . آرى حسين نهان كارى ندارد، با دوستانش يگانه است . سرانى كه از ياران خود، نهانى كار مى كنند، روش خود را درست نمى دانند، وگرنه چرا پنهان مى كنند؟! آن ها مى ترسند ملت از آن آگاه شود و خيانت داند و بدان رضايت ندهد؛ وگرنه كار خوب ، نهان كردند ندارد. آن دو گفتند: مردى را ديديم كه از كوفه مى آمد، از وى خبر پرسيديم ، گفت : در كوفه بودم و به چشم خويش ديدم كه مسلم و هانى را كشتند و پيكرشان را به روى زمين كشيدند!
حسين ، آيه استرجاع را تلاوت كرد و گفت : ((خداوند آن را رحمت كناد)). پس آن دو، به نصيحت گرى پرداختند، به حسين خطاب كرده گفتند: تو را به خدا قسم كه جان خود و جان اهل بيت خود را محفوظ بدار و از همين جا برگرد، تو، در كوفه ، نه يارى دارى و نه ياورى ، مى ترسيم كه كوفيان ، در صف دشمنان تو قرار گيرند و بر تو بتازند.

حسين روى به فرزندان عقيل كرده پرسيد: چه مى كنيد، مسلم كشته شد! پاسخ دادند: ما نخواهيم بر گشت ، مگر آن كه انتقام مسلم را بگيريم و خون خواهى كنيم ، و يا آن چه مسلم چشيده ما بچشيم .

زادگاه عقيل ، يكى از دو راه را برگزيدند: 1. خون خواهى ؛ 2. كشته شدن . ولى هر دو به سوى كوفه مى رفت و هر دو به شهادت ختم مى شد. هر دو، راه رفت بود و هيچ يك راه برگشت نبود. آنان با حسين ، وحدت نظر داشتند، حسين با آن ها نيز. ياران حسين نيز، عقيليان ، مى دانستند، خون خواهى مسلم ممكن نيست . مسلم با هيجده هزار سرباز كشته شد و عقيليان كه از ده تن كمتر بودند، كشته نخواهند شد!؟
زادگان عقيل ، از آغاز سفر همراه حسين بودند، پند نصيحت گران را شنيده بودند و از پاسخ ‌هاى حسين آگاه بودند. آنان مى دانستند كه در ركاب حسين ، به سوى كوى شهادت مى روند. بارها حسين (ع) در اين سفر از شهادت يحيى پيغمبر ياد كرده و گفته بود: ((سر يحيى را براى ظالمى هديه برند!)). حضرتش به هيچ كس ، وعده پيروزى نداد و اين از حساس ترين نقاط حيات حسين است .

دودمان عقيل ، اگر از آرمان حسين آگاه نبودند به حسين عرض مى كردند: ما گوش به فرمان تو هستيم ، آن چه تو گويى آن كنيم . آن ها كسانى نبودند كه بر خلاف نظر حسين (ع) سخنى گويند و يا كارى انجام دهند. دانستند كه حسين (ع) دوست مى دارد كه به دو مرد نصيحت گر پاسخ دهند. آنان نيز طبق سنت عرب پاسخ دادند و دم از انتقام زدند، كه از پند گويى دم فرو بندند. اگر حقيقتا تصميم به انتقام داشتند، راه ديگرى پيش مى گرفتند و مى توانستند به ترور دست بزنند، به جنگ هاى پارتيزانى بپردازند. ولى چنين نكردند و به سوى كوى شهادت رهسپار شدند. كاروان به راه خود ادامه داد و ياران حسين مى دانستند به كجا مى روند و برا چه مى روند.

7- كاروان ، به منزل ((زباله )) رسيد. در اين جا، حسين نامه اى دريافت كرد. نامه از كوفه بود و بر حسين وصيت مسلم نوشته شده بود. مسلم هنگام مرگ از محمد بن اشعث و عمر سعد خواسته بود كه نامه اى براى حسين بنويسند و وضع كوفه را گزارش دهند و حضرتش را از شهادت مسلم آگاه گردانند. آن دو نيز خواسته مسلم را انجام دادند.

مسلم در پيام كتبى خود، خواهش كرده بود كه حسين به سوى كوفه نيايد و بر گردد.

چون كه اهل كوفه را، قابل اعتماد نديده بود و خيانتشان را چشيده بود.

قاصدى كه نامه را آورده بود، كشته شدن ابن يَقطِر(17) را نيز خبر داد. او پيكى بود حامل نامه حسين از بين راه به كوفه اش فرستاده بود و خبر خروج خود را، از مكه و سفرش را به سوى كوفه ، در آن نوشته بود. حسين ، پس از خواندن نامه و آگاه شدن از پيام مسلم ، به ياران چنين گفت :
((خبر جان سوز كشته شدن مسلم و هانى و ابن يقطر رسيد. شيعيان ما، به ما خيانت كردند و از يارى ما دست بر داشتند، هر كدام از شما كه بخواهد برگردد، آزاد است ،من بارى بر دوش كسى ندارم )).(18)
ياران حسين ، همگى از پيام مسلم آگاه شدند و سخن كوتاه حسين ، راه بازگشت را براى همه بگشود و بسيار كسانى كه هنوز اميد پيروزى حسين را داشتند، نوميد شده ، پراكنده شدند. فرزندان مسلم و برادران و خويشانش ، اگر به قصد گرفتن خون او مى رفتند، دانستند كه انتقام در اين سفر امكان پذير نيست و بايد بازگردند. پيام مسلم و سخن حسين ، بهترين سند براى بازگشت آن ها بود. ولى جوان مردان ، به راه خود ادامه دادند.

حسين نيز اگر به قصد تشكيل حكومت مى رفت ، از همين جا بايد برگردد؛ چون معلوم شد راه كوفه ، راه به دست آوردن حكومت نيست و خيانت كوفيان ، وظيفه وفا به وعده را از دوش حسين برداشت ؛ چون وعده اش ‍ مشروط بود. حسين اگر نمى خواست به مكه برگردد- با آن كه امان داشت - مى توانست به بصره برود؛ زيرا بصريان خيانت پيشه نبودند. ولى نرفت و راه خود را به سوى كوى شهادت ادامه داد.

8- سحرگاهى كه كاروان خواست از منزل زباله كوچ كند، فرمانى از حسين صادر شد: ((با خود آب برداريد و فراوان هم برداريد)).

ياران اطاعت كردند. ولى فرمان شگفت انگيزى بود و بسيار تازگى داشت . در منزل هاى گذشته ، هنگام كوچ ، چنين فرمانى صادر نشده بود. منزل آينده هم ، دور نبود كه در راه به آبى فراوان نياز، داشته باشند.

فرمان اجرا گرديد، هرچند براى فرمان بران ، قابل درك نبود.اطاعت كردند، ولى سبب نپرسيدند. سربازى كه به فرمانده اعتماد دارد، استيضاح نمى كند. كسى كه براى فردى ، ارزش عقلى و فكرى و علمى قايل است ، او را در برابر چرا قرار نمى دهد. كاروان ، به دره عقبه رسيد. پيرمردى از عشيره عِكرِمه شرفياب شد و پرسيد: كجا مى روى ؟
حسين فرمود: ((به كوفه مى روم )).

پيرمرد گفت : تو را به خدا برگرد و به كوفه مرو! در كوفه نيش نيزه و تيزى شمشير، رو به رو خواهى شد. مردمى كه از تو دعوت كرده اند، اگر جنگ كرده و پيروز شدند كه بار جنگ بر دوش تو نيست و زمينه براى حكومت تو آماده است ، به كوفه برو، وگرنه ، نه ... .

حسين گفت : ((چيزى بر من پنهان نيست و مى دانم كه سلامتى در چيست ، ولى آن چه خدا بخواهد، مى شود)).

پاسخ حسين ، به پيرمرد، جالب بود. چون كه نخستين بارى بود كه حسين مى گفت : بر من چيزى مخفى نيست و راه سلامتى را مى دانم . حسين ، مردم كوفه را بهتر از دگران مى شناخت ، چنان كه از راز پيروزى نيز آگاه بود. ولى پند نصيحت گران را گوش مى داد و به حسين خلق و خوش خوبى ، با آنان رو به رو مى شد.

هنگام خروج از مكه ، پيش بينى كرد و گفت : مى بينم كه گرگان بيابانى ، مرا پاره پاره مى كنند. دشمنان حسين انسان نبودند، سگان هار و درنده بودند. انسان ، ياران حسين بودن كه براى نجات انسانيت ، از دندان گرگان و سگان ، كوشيدند. حسين ، از همين جا نيز مى توانست به راهى ديگر برود، ولى نرفت ، راه ديگر، آرمان حسين را تاءمين نمى كرد.

9- كاروان ، هم چنان به راه خود ادامه مى داد كه ناگهان صداى تكبير بلند گرديد! حسين (ع) نيز تكبير گفته و سبب تكبير را پرسيد.

مرد گفت : درختان خرما را مى بينم ! دگران گفتند: ما با اين صحرا آشنايى داريم ، درخت خرمايى در آن وجود ندارد. حسين فرمود: ((درست نگاه كنيد، ببينيد چه مى بينيد)). گفتند: گردن هاى اسب است .

حسين (ع) گفت : ((من هم چنين مى بينم )). پس فرمود: ((كوهى را در نظر بياوريد كه پشت سر قرار داده ، رو به دشمن داشته باشيم )). گفتند: كوه ذو حُسَم ، در چپ قرار دارد؛ اگر تند برويم بدان خواهيم رسيد.

فرمان صادر شد. تند رفتند و به سوى چپ گراييدند. آرايش جنگى به خود گرفتند. نبوغ نظامى حسين (ع) از سخنش آشكار مى گردد. و گرنه حسين دانشگاه جنگ را نديده بود.

سپاه دشمن نزديك شد و نزديك تر، همان كه دانست كاروان شهادت ، به سوى چپ مى رود، از راه منحرف گرديد و به سوى كاروان گراييدن گرفت .

كاروان شهادت ، خود را به كوه رسانيد و آن جا را پايگاه قرار داد. لشكر دشمن رسيد؛ هزار سوار به سردارى حر بود كه ابن زياد به سوى حسين فرستاده بود. سپاه كوفه آمد، آمد.

تا درست برابر سپاه حسين قرار گرفت .

اين ، خطاى نظامى و لغزش جنگى سپاه بود. زيرا سپاه حسين ، در بالا قرار داشت ، نقطه اتكا داشت ، ولى سپاه كوفه ، در پايين بود و نقطه اتكايى نداشت . سپاه حجاز، مى توانست سنگر گرفته ، سپاه عراق را تير باران كند و نابود گرداند، ولى نكرد. كارى كه كردند، آرايش جنگى به خود گرفتند و آماده گشتند. سپاه حر تشنه بود و به رمق واپسين رسيده بود. حسين نيز مى توانست با يك حمله برق آسا، دشمن را نابود سازد، ولى نكرد. در برابر اين كار، به يارانش فرمود: به اين مردم آب دهيد و سيرابشان كنيد. اسبانشان را نيز آب دهيد و سيراب كنيد. آن ها تشنه بودند و اسبان نيز تشنه بودند.

ياران حسين كه آب فراوانى همراه برداشته بودند، اطاعت كرده به سقايى پرداختند و لشكر حر را به تمامى سيراب كردند. اسبانشان را سيراب كردند، تشت را پر آب كرده ، پيش دهان اسب مى گرفتند، حيوان مى نوشيد، تا سر از آب بر مى داشت . اين كار را تا پنج بار، با هر اسبى تكرار كردند. ابن طعان مى گويد: در زمره سپاهيان حر بودم ، واپس مانده بودم ، وقتى كه رسيدم ، همه آب خورده و سيراب شده بودند. اسبان نيز سيراب شده بودند. حسين مرا ديد و از حالم آگاه شد، شتر آب آورى را به من نشان داد و گفت : بخوابانش و آب بخور.

من چنان كردم و دهانه مشكى كه بر روى شتر قرار داشت ، باز كرده در دهان نهادم . آب از دو گوشه دهانم مى ريخت و نمى توانستم آب بنوشم . حسين پيش آمد، با دستانش ، دهانه مشك را لوله كرد و به دهان گذارد. نوشيدم تا سيراب گرديدم . اسبم هم آب بنوشيد، تا سيراب شد.

اين كار حسين است و روش حسين ، به جاى زهر، پادزهر به دشمن مى دهد. از منزل پيش ، آب براى دشمن ، حمل مى كند. كدام انقلابى را سراغ داريد كه چنين كرده باشد و يا چنين كند؟ تشنگى دشمن را از پيش بداند و خود را سقاى نيروى دشمن كند تا سيرابش سازد؟ انقلابى ، به دشمن آب نمى دهد، به اسب دشمن آب نمى دهد، دشمن را سيراب نمى كند. دشمن خسته و كوفته و تشنه را زنده نمى گذارد، يك باره بر آن مى تازد و نابودش ‍ مى سازد. ولى حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد.

لباس رزم بر تن كرد، و آماده دفاع گرديد. وقتى كه ديد، دشمن فكر حمله در سر ندارد، از او دست كشيد. اگر حسين سپاه حر را تار و مار كرده بود، كليد پيروزى را به دست آورده بود، خبر به كوفه و ديگر شهرها مى رسيد، روحيه دنيا پرستان عوض مى شد و اميد به پيروزى حسين (ع) در دل ها تابيدن مى گرفت . رعب بر دل يزيديان چيره مى گرديد، فتنه و آشوب ، در كوفه رخ مى داد، موقعيت ابن زياد در خطر مى افتاد، اطاعت مردم كوفه از وى متزلزل مى گرديد و از رفتارشان با مسلم ابراز ندامت مى كردند، بالاءخره تاريخ دگرگون مى شد. ولى حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد. زيرا حضرتش ‍ براى شهادت مى رفت ، نه براى پيروزى و حكومت .

كوچكترين نتيجه پيروزى حسين بر حر، آن بود كه سپاه كوفه تشكيل نمى شد و مردم كوفه ، از گرد آمدن زير پرچم يزيد دريغ مى كردند و تاريخ عوض مى شد. ولى حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد. چون راه حسين راه پيروزى نبود، راه حكومت نبود.

10- سپاه كوفه ، اندكى بيارميدند، تا ظهر شد. مؤ ذن حسين ، بانگ اذان برداشت . حسين ، با پيراهنى و ردايى و نعلينى از خيمه بيرون شد، سپاه كوفه را مخاطب قرار داده ، به ارشاد پرداخت :
((من به سوى شما نيامدم ، تا وقتى كه دعوت كرديد و نامه هاى شما رسيد و فرستاده هاتان آمدند كه به كوفه بيا، ما رهبر نداريم ، به سوى ما بيا، شايد به وسيله تو هدايت شده ، رستگار شويم .

اكنون من به سوى شما مى آيم . اگر نظر شما همان نظر باشد و اطمينان بدهيد كه به پيمان خود، پايبند مى باشيد و اگر با آن نظر موافق نيستيد و از آمدن من كراهت داريد، بر مى گردم )).(19)
كوفيان ، خاموش شده ، پاسخى نگفتند.

مؤ ذن حسين اقامه نماز گفت . حسين رو به حر كرده گفت : با لشكرت ، نماز به جماعت بخوان . حر گفت : نمى شود، شما بخوانيد و ما همگى به شما اقتدا مى كنيم . حسين ، نماز ظهر را بخواند و حر و سپاهش اقتدا كردند. و اين نخستين گام حر، به سوى حسين بود. نماز كه پايان يافت ، حر به سراپرده اش رفت و سربازانش ، در سايه اسبان ، خود را از گرماى آفتاب سوزان بيابان نگه مى داشتند.

جهل و نادانى به قدرى بر سپاه حر، حكومت مى كرد كه اين زندگى طبقاتى را نمى ديدند كه حر در سراپرده آسايش يابد و آنان ، در زير سايه اسب مسكن كنند. چنان كه نمى ديدند كه حسين با سربازانش يك سان و يك جور زندگى مى كند و مساوات بر قرار است .

وقت نماز عصر فرا رسيد و نماز عصر مانند نماز ظهر خوانده شد و مهر حسينى جوشيدن گرفت . همان مهرى كه هم چون خورشيد، بر دوست و دشمن مى تابد. بار دگر، حر و لشكريانش را مخاطب قرار داده ، و وعظ و ارشاد پرداخت :
((اى مردم ! اگر تقوا را پيشه كنيد و حق و حقيقت را بشناسيد، خدا را راضى كرده ايد. ما اهل بيت پيغمبر شما هستيم و ماييم كه رهبرى امت را بايد به دست بگيريم . بنى اميه كه دعواى رهبرى مى كنند، شايستگى ندارند. ظالم و ستم گرند، با عدل و داد سرو كارى ندارند. اگر از دعوتى كه كرده ايد پشيمان شده و از آمدن ما كراهت داريد و حق ما را نمى شناسيد و نظر امروز با نظر ديروزتان تفاوت دارد، من بر مى گردم )).

حر، به سخن آمد و گفت : من از اين نامه ها و فرستاده ها اطلاعى ندارم . حسين فرمود: نامه هاى اهل كوفه را آوردند و پيش حر بريختند. بسيار بود و بى شما. حر گفت : من دعوتى نكرده ام و از نويسندگان نامه نيستم . آن چه از طرف امير، به من امر شده انجام مى دهم . امر شده كه وقتى با تو رو به رو شديم ، از تو دست بر نداريم . تا تو را به كوفه نزد امير ببريم .

حسين گفت : مرگ ، به تو از اين كار نزديك تر است ! سخن حسين حقيقت داشت ، حر كشته شد و حسين را به كوفه نبرد. فرمان حسين صادر شد: سوار شويد. و ياران همگى سوار شدند. حسين درنگى كرد، تا زنان نيز سوار شدند، آن گه فرمان حركت داد. سپاه كوفه مانع شد! حسين به حر روى كرد و گفت : مادرت داغت را ببيند! چه مى خواهى ؟ حر از شنيدن اين سخن بر آشفت و تكانى خورد و يك گام ديگر به سوى حق جلو آمد. پس گفت : هر كس از عرب ، نام مادرم را مى برد، نام مادرش را به حقارت مى بردم ، ولى چه كنم كه مادر تو زهراست جز به احترام نمى توانم نامش را ببرم .

حسين پرسيد: ((مقصودت از اين جلوگيرى چيست ؟!)).

حر: مى خواهم ، تو را نزد امير ببرم .

حسين : ((من تسليم تو نخواهم شد)).

حر: من هم تو را وا نمى گذارم . سه بار اين سخنان ميان حسين و حر، رفت و برگشت . پس حر گفت : من به جنگ با تو ماءمور نيستم . پس ماءمورم كه از تو جدا نشده ، تا تو را به كوفه برسانم . اگر نمى خواهى راهى پيش گير كه نه به كوفه برود و نه به مدينه . تا من به امير گزارش دهم و كسب تكليف كنم . خودت نيز نامه اى براى يزيد و يا براى امير بنويس ، شايد مشكل حل گردد و من از اين بد بختى نجات يافته ، دستم به خون آلوده نشود.اكنون مى توانى از اين راه بروى كه به عذيب و قادسيه منتهى مى شود.

پيشنهاد حر مورد قبول قرار گرفت . حسين راه قادسيه را پيش گرفت و بدان سوى رهسپار گرديد. به منزلى به نام بَيضه رسيدند. حسين از موقع استفاده كرد، براى لشكر كوفه به وعظ و ارشاد پرداخت : نخست حمد و سپاس ‍ خداى را به جا آورد و سپس گفت :
((اى مردم ! رسول خدا فرمود: "كسى كه ستم كارى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و عهد و پيمان الهى را شكسته و با سنت پيامبر مخالفت كرده و با بندگان خدا با ستم و گناه رفتار مى كند، با زبان بر وى نتازد و با رفتار و كردار به مبارزه اش نپردازد، شايسته است كه خداى با همان ظالم محشورش ‍ گرداند". بنى اميه اطاعت شيطان مى كند و با اطاعت رحمان سر و كارى ندارند. آشكارا فساد مى كنند! مرزهاى حق و عدالت را شكسته و مال مردم را برده اند و خورده اند! حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمرده اند! و شايسته ترين كس ،براى جهاد و نبر با آن ها من هستم ، بايد با گفتار و رفتار به مبارزه پردازم .

نامه هاى شما به من رسيد، فرستاده هاى شما به من خبر دادند كه با من بيعت كرده و پسمان بسته ايد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و از يارى من دريغ نورزيد. اگر پابند بدين عهد و پيمان شويد رستگار خواهيد بود. من حسين هستم ، پسر على هستم ، فرزند فاطمه ، خداى مرا امام و رهبر و پيشوا قرار داده است . اما اگر پيمان خود را شكستيد و از بيعت من دور شديد و خيانت كرديد، تازگى ندارد، با پدرم چنين كرديد، با برادرم چنين كرديد، با پسر عمويم مسلم چنين كرديد. غافل ، كسى است كه به شما مردم كوفه اعتماد كند. شما خودتان را با دست خودتان بد بخت ساختيد و سعادت خود را از دست داديد. آن كس كه بيعت خود را، با خدايش بكشند خودش را شكسته اس ، چون خداى ، بى نياز است . درود بر شما و رحمت خداى ، و بركات او)).(20)

اين سخنرانى نشان مى دهد كه حسين مردم كوفه را مى شناسد و چيزى از رفتار آن ها بر حسين پنهان نيست و به هيچ وجه حضرتش ، بر آنها اعتماد نكرده است . چنان كه هدف حسين ، نيز شناخته مى شود. حسين مى خواهد، با گفتار و رفتارش با طاغيان و ستم كاران و گنه كاران ، به جهاد پردازد و دست ظلم و ستم ايشان را قطع گرداند. يزيد و يزيديان را ريشه كن سازد و ننگين ترين نام را در تاريخ بشرى به آن ها بدهد تا كار به جايى برسد كه پسر يزيد بگويد: كاش خون حيض بودم و در منجلابى افتاده بودم و بچه يزيد نمى شدم !

11- دو كاروان در جايى فرود آمدند. باز هم حسين (ع) به وعظ و ارشاد پرداخت ، نخست حمد و ستايش خداى را به جا آورد و درود بر جدش ‍ فرستاد. سپس گفت :

((بر ما حوادثى رخ داد كه بر همه آشكار است و از كسى چيزى پنهان نيست . دنيا چهره زشت خود را نشان داده و از نيكى و زيبايى ، روى بر تافته و به سرعت دور شده و به جز ته مانده ، چيزى در اين كاسه نمانده و آن چه مانده همان زندگى تلخ و پست است . آيا نمى بينيد، به حق عمل نمى شود؟! و كسى از باطل رو نمى گرداند، اين جاست كه مرد ايمان ، آرزومند لقا خدا و ديدار خدا مى گردد. من مرگ را به جز خوش بختى ، و زندگى با ستم گران را جز ستوه و بد بختى نمى دانم )).

پس از پايان سخن حسن ، زهير از جاى برخاست . همان نابغه نظامى ، سخنور نامى ، عثمانى ديروز و حسينى امروز. نخست حمد و ثناى خداى را به جاى آورد، سپس چنين پاسخ داد:
اى زاده رسول خدا (ص) آن چه گفتى همه شنيديم . اگر دنيا، براى ما پاى دار مى بود و ما در آن هميشه مى بوديم و جاويدان مى زيستيم و يارى تو ما را از حيات جاودانى جدا مى ساخت ، به خدا از حيات دست بر مى داشتيم و با تو شهادت مى جستيم . چه رسد كه دنيا براى هيچ كس ‍ جاودانى نمى باشد و همه مى ميرند. حسين ، براى وى دعا كرد. سپس پسر هلال بَجَلى نافع ، يكه سوار تير انداز، از جاى برخاست و گفت :
به خدا قسم كه ما آرزومند لقاى حق هستيم و به عقيده و ايمان خود پا بنديم . آن كس كه با تو دوست باشد، با او دوستيم و آن كه با تو دشمن باشد، دشمن او خواهيم بود.

آن گاه استاد قرائت ، بُرَيرِ پير، از جاى برخاست و چنين گفت :
يا بن رسول الله ! ما كه در خدمت توايم ، بر تو منتى نداريم . خداى بر ما منت دارد كه چنين سعادتى عنايت كرده كه در ركاب تو جهاد كنيم و اعضاى ما قطعه قطعه گردد. باشد كه روز رستاخيز، جدت ما را شفاعت كند.

مردان ايمان چنين پاسخ دادند.

12- كاروان به راه افتاد. حر، در ركاب حسين ، قرار گرفت و زبان به خواهش گشود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه بر جان خودت رحم كن و از جنگ بپرهيز كه كشته خواهى شد. پاسخ حسين چنين بود: ((مرا از مرگ مى ترسانى ؟! كار شما به جايى رسيده كه مرا بكشيد؟!))(21) آن گاه حضرتش به داستانى اشاره كرد و داستان چنين بود:
((يكى از ياران رسول خدا، عازم جهاد بود. پسر عمويش به وى پند داد كه از عزم جهاد برگرد و بدو گفت : اگر بروى كشته مى شوى ! مرد مجاهد پاسخ داد: من مى روم و به سوى مرگ مى روم . مرگ بر جوان مرد ننگ نيست ، وقتى كه به سوى خدا برود، وقتى كه قصد جهاد داشته باشد، وقتى كه از خوبان دفاع كند و از بدان دورى گزيند. من اگر زنده بازگشتم ، پشيمان نخواهم بود و اگر كشته شدم ، سرزنش نخواهم شد. زنده ماندن ، براى تو ذلت است و خوارى ، نه براى من !)).

حر كه اين سخن را شنيد، ادب كرد و خاموش شد و به راه ادامه داد. حر و سربازانش كنارى مى رفتند و حسين و ياران از كنارى ، هر دو به سوى كوى شهادت مى رفتند، حسين دانسته و حر ندانسته .

13- رفتند و رفتند، تا به منزل عُذيب هِجانات رسيدند. آن جا چراگاه شتران نُعمان بن مُنذِر پادشاه سابق حيره بوده . در اين منزل ، با پنج تن رو به رو شد كه از كوفه به يارى حسين آمده بودند. دليل راه ايشان مردى بود بنام طِرِماح عدى .

رسم است كه فرماندهان سربازگيرى كنند، نويد دهند، تهديد كنند، تا سربازى بر سربازان خود بيفزايند و اگر سربازى از آن ها كناره بگيرد، محاكمه اش كنند. ولى حسين از اين فرماندهان نبود و چنان نمى كرد، سربازان به سراغ وى مى رفتند، او به سراغ سرباز نمى رفت . سربازان ، در پى او مى دويدند، از خانه و آشيانه خود دست كشيده ، از زن و فرزند مى بريدند و به سوى حسين مى شتافتند و مى گفتند: حسين ! ما بر تو منت نداريم ، خدا بر ما منت دارد كه يارى تو را نصيب ما كرده است .

آن چهار تن ، پنهانى از كوفه بيرون شده ، بيراه آمده بودند، ولى در راه بودند. سرباز حسين بيراهه نمى رود. راه ، راه آن ها بود و بيراهه ، راه سپاه يزيد. آن ها سفر خود را از ديد دشمن نهان داشته ، از كوفيان بى وفا، نهان داشته ، از ديده بان ها، خود را مخفى كرده بودند، تا كه به حسين رسيدند. حسين از ايشان استقبال كرد، چه خوش بى مهربانى از دو سربى .

مهربانى حسين هميشه دو سره بود. هر كس به سوى حسين گامى بر مى داشت ، آغوش حسين براى وى گشاده بود. حسين ، به قصد انتقام نبود، خون خواهى نمى كرد. حسين ، به وسيله شهادتش ، مقدس ترين ارمغان را به بشر ارزانى داشت . ارمغان سعادت ، ارمغان خوش بختى ، ارمغان شرف ، ارمغان فداكارى ، ارمغان ايمان .

گروه چهار نفره ، به آسانى نتوانسته بودند، خود را به حسين برسانند، رنج ها برده ، سختى ها كشيده ، راه ها پيموده ، بيابان ها در نورديده ، جست و جوها كرده ، تا به حسين (ع) رسيدند. در راه براى شتر سواران چهار گانه حدى مى خواند، كه شترها بهتر بروند و تيزتر بدوند. شتر، آواز خوش را دوست مى دارد، به شوق مى آيد. آواز حدى را، در زبان فارسى زنگ شتر مى نامند. طرماح ، با آواز خوشش ، در زبان شعر، با شتر سخن مى گفت :
اى شتر من ، از هى كردن من آزرده مشو، خسته مشو، مقصد نزديك شده . در اين شب تاريك ، از تو مى خواهم كه پيش از سپيده دم ، ما را به مقصد برسانى . شتر من ! آيا ميدانى مقصد ما چيست و مقصود ما كيست ؟ مقصود، كاروانى است كه راه مى پيمايد و به سويى مى رود. كاروانى كه بهترين كاروان هاست . كاروانى كه زاده پاكان را در برگرفته .و زاده اى آزاده ، بزرگوار، جوان مرد، يادگار رسول خد.

شعر طرماح كه بدين جا مى رسد، حالش دگرگونه مى شود، نورى در دلش ‍ تابان مى گردد، با شتر سخن گفتن را كنار مى گذارد و با خداى شتر، به سخن مى پردازد و با همان آواز خوش نيايش كرده و با خدا راز و نياز مى كند: اى كسى كه سود و زيان ، در دست توس . حسين ما را يارى فرما و بر ستم گران و كافر زادگان پيروزش گردان .(22)
كاروان پنج نفره به مقصد رسيد و دست مقصود را بوسيد. عاقبت ، جوينده يابنده شود. حسين ، خواست آن ها را در سپاه خود جاى دهد كه حر به ممانعت پرداخته گفت : اين ها كه از كوفه آمده اند. توقيفشان مى كنم و يا به كوفه بر مى گردانم . چون همراه تو نبوده و از مكه نيامده اند! حسين گفت : اين ها ياران منند و مانند كسانى هستيد كه از حجاز با من بوده اند و نخواهم گذارد كه توقيفشان كنى و يا به كوفه برگردانى ، از اين ها دفاع مى كنم . به پيمانى كه با من بسته اى وفادار باش و گرنه با تو نبرد خواهم كرد. حر كه شرافت ذاتى داشت ، وقتى كه با سخن جدى و قاطع حسين ، رو به رو شد، از مسافران كوفه دست برداشت . حسين ، پس از آنكه ابو خالد و غلامش ‍ سعد و مُجمع پسرش عائذ و جنادة ، مسافران كوفه را از خطر دستگيرى حر نجات داد، با آن ها بنشست و به سخن پرداخت و دل جويى و مهربانى كرد واز كوفه پرسيد و چنين پاسخ شنيد: سران كوفه را با رشوه خريدند! شكم هاى آنان را سير كردند! و همگى را با پول براى جنگ با تو آماده ساختند! و مردم كوفه ، هر چند دل ، با تو دارند ولى شمشيرشان به سود دشمنت ، به كار خواهد افتاد.

حسين ، از حال فرستاده اش قَيس پرسيد، و چنين پاسخ شنيد: قَيس را در ميان راه گرفتند و او را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد بدو گفت : برو منبر و حسين و پدرش را لعنت كن ! قيس پذيرفت و بر منبر شد و بر تو و بر پدرت على درود فرستاد و مردم كوفه را به يارى حضرتت دعوت كرد و از آمدنت خبر داد. ابن زياد، وى را از بالاى قصر دارالامراه به زير انداخت و بكشت !
از شنيدن خبر شهادت قيس ، ديدگان حسين ، پر از اشك شد و آيه اى از قرآن تلاوت كرد، و در حق قيس دعا كرد و از خدا خواست كه بهشت را منزل گاه خودش و قيس قرار دهد.