پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۰ -


حرمت حرم

در اسلام ، حرم خداى حرمتى دارد. در آنجا بستى است براى هر موجود زنده و دژى است براى حفظ حيات در زمين . بايد حيات زندگان در آن جا محفوظ بماند. كسى حق ندارد در حرم ، موجود زنده اى را نابود كند. صيد حرم ، حرام است ، كندن درختان حرم ، حرام است ، جايز نيست . نبايد خونى در حرم ريخته شود، انسانى كشته گردد. نبايد آزادى كسى در آن جا سلب شود و كسى حق ندارد همراه خود سلاح بردارد.

ولى !
مزدوران و جان نثاران يزيد، دستور يافتند تحت رهبرى والى مكه ، در ايام حج ، پسر پيغمبر را در حالى كه جامه احرام بر تن دارد و سلاحى در دستش ‍ نيست ، دستگير ساخته و يا ترور كنند، حكومت خام و بى تدبير يزيد، ديگر نتوانست زنده بودن حسين را در حرم خداى ، تحمل كند و تصميم به هتك خانه خداى و بى حرمتى گرفت و به گمان خود خواست كار را در مكه يك سره كند و خود را از سوى حسين آسوده خاطر گرداند.

طبيعى است كه اين كار به آسانى انجام پذير نبود و حسين گنجشكى نبود كه بشود او را گرفت و يا به تيرش زد. ياران فداكار، پيوسته در خدمتش بودند و خود، مردى دور انديش و آينده نگر بود. يزيديان اگر به چنين كارى دست مى زدند، چه موفق مى شدند و چه شكست مى خوردند، هتك حرم خداى مى گرديد. يزيد، حاكم اسلام است و او بايد حرمت خانه خداى را نگاه دارد. او كه پاسبان است ، پاس نگه نمى دارد. پس اين كار وظيفه حسين است پاسبان حقيقى و راستين اسلام ،تنها راه ، براى حفظ احترام خانه خداى ، خروج است ، از مكه و خوددارى كردن اوست از عبادت حج و خوددارى از پوشيدن جامه احرام .

پس ، خروج حسين از مكه ، استقبال از مكه و آباد كردن خانه خدا بود. و خوددارى او از احرام حج ، تعظيم عبادت حج و بزرگداشت مناسك بود.

مرد با ايمان ، از هر سويى كه برود، به سوى خدا رفته است ؛ خدا در همه جا هست .

خروج حسين از مكه و ترك اعمال حج در موسم حج ، از بزرگ ترين شاهكارهاى سياسى و مذهبى به شمار مى آيد.

حسين ، در هشتمين شب ماه ذى حجه ، در حضور اصحاب و ياران خود خطبه اى ايراد كرد و چنين گفت :
((حمد خداى راست و بس ، خداى هر چه بخواهد همان است ، هر چه قدرت و توانايى است از آن خداست و بس .

مرگ ، زيبايى فرزندان آدم است ، هم چون زيبايى گلوبندى كه به گردن دوشيزه اى است . واله و شيداى ديدار پدران و نياكانم هستم . براى من شهادت گاهى فراهم شده كه بايد به سوى آن بروم . مى بينم كه بند بند مرا گرگ هاى بيابان ، از هم جدا كرده و شكم خود را، از پيكر من سير مى سازند. روش ما خاندان ، خشنودى و رضاى خداى را جستن است . رضاى ما رضاى خداست . در بلاها استقامت مى ورزيم و شكيبايى داريم و پاداش ما خواهد رسيد. من بامدادان از مكه بيرون خواهم شد، هر كسى كه بخواهد جان خود را در راه ما فدا كند و جوياى ديدار با خدا باشد، با ما بيايد)).

حسين روز هشتم ذى حجه ، در اسلام ((ترويه )) ناميده مى شود و آن روزى است كه زائران خانه خدا، احرام حج مى بندند و جامه سپيد احرام بر تن مى كنند و اين عبادت بزرگ را مى آغازند.

ولى حسين از عبادت دست كشيد و به سوى شهادت رفت ، شهادت ، نگهبان عبادت است و ضامن بقاى آن ، خبر در مكه پخش گرديد و حاجيان از تصميم ناگهانى حسين آگاه شدند.

زائرانى كه از دور و نزديك كشور اسلام به زيارت خانه خدا و انجام دادن اعمال حج آمده بودند، از شتاب وى در عجب شدند و هر كسى چيزى مى انديشيد و سخنى مى گفت .

سرانجام ، دانسته شد كه يزيديان چه نقشه خطرناكى در سر مى پرورانيدند! آن ها با حكومت يزيدى آشنا بودند و آشناتر شدند و از روش حسين آگهى داشتند، آگاه تر شدند.

در اين جا، راه حسين ، از راه انقلابيون جدا مى گردد؛ انقلابيون روز قيام خود را مخفى مى دارند و سفر انقلابى خود را آشكار نمى سازند، ولى حسين آشكارا قيام كرد و آشكارا سفر كرد، آن هم سفر شهادت . با خطبه حسين ، ديگر شكى باقى نماند كه سفر وى سفر شهادت است و بس .

حسين ، به اين فكر معتقد نبود كه قداست هدف ، وسيله زشت را زيبا مى گرداند؛ و گر نه مى توانست در برابر چشم هزاران حاجى ، در خانه خدا شهيد شود و نخستين خانه خدا گردد، ولى چنين نكرد، زيرا هتك خانه خدا مى شد. راه شهادت بايد زيبا باشد.

در اين جا نيز راه حسين ، به اين اصل پاى بند نبود و آن را زير پا نهاد.

حسين (ع) مى توانست ، در مكه بماند، از خود دفاع كند و پيروز شود. چون قدرت حسين (ع) در خانه خدا از قدرت يزيد بيش بود، ولى از دفاع كناره جست . دفاع ، امن خانه خدا را بر هم مى زد. آن جا خانه امن و آرامش بود. آنجا خانه صلح بود. آن جا خانه حفظ حيات زندگان بود. نابود كردن حيات موجودى زنده ، حرمت خانه خدا را مى برد، و حسين (ع) برترين كسى بود كه حرمت آن جا را نگاه مى داشت .

عزم سفر

حسين ، بار سفر بست و بوى عراق رهسپار گرديد. سفر عراق ، سفر شهادت بود و حسين ، راهى كوى شهادت . كوته نظران ، مى پنداشتند كه حسين به سوى حكومت مى رود و بدان نخواهد رسيد، پس خطا كارش ‍ مى پنداشتند، در مقام پند و اندرز، بر آمدند تا از اين سفر منصرفش ‍ گردانند.

سفر حسين به عراق ، وفاى به وعده نيز بود، وعده كه به مردم كوفه داده بود كه اگر نماينده اش مسلم گزارش دهد كه آنان آماده هستند و آن چه نامه هاى آن ها خبر داده و پيك هاى ايشان گفته حقيقت بود، حسين به سوى عراق برود.

گزارش مسلم چنين بود:
نوشته ها صحيح است و گفته ها درست و مطابق با حقيقت ، حسين مرد وفا بود، و بايد به وعده اش وفا كند، او كسى نيست كه قولى بدهد و خلاف كند.

محمد حنفيه ، كه براى حج به مكه آمده بود، شنيد كه برادر عزم سفر عراق دارد. شرفياب شد و پند دادن و نصيحت گرى آغاز كرد و گفت :
برادر! تو اهل كوفه را خوب مى شناسى ، آن ها به پدرت خيانت كردند! به برادرت خيانت كردند! از آن ترسم كه با تو چنان كنند كه با آن ها كردند، اگر در مكه بمانى ، گرامى ترين مرد حرم و محفوظترين كس خواهى بود. حسين گفت :((بيم آن است كه يزيد خون مرا در حرم بريزد و من كسى باشم كه كه به وسيله من ، حرمت خانه خدا، پامال گردد)).

محمد گفت : اگر چنين است ، برو به يمن ، يا سر به بيابان بگذار، كه هيچ قدرتى نخواهد توانست ، بر تو پيروز گردد.

ابن عباس از حركت حسين آگاه شد، شرفياب شده گفت :
پسر عمو! شنيده ام عزم عراق دارى . مى دانى كه عراقيان ، مردمى خيانت پيشه هستند. اگر آنان تو را دعوت كرده كه در زير رايت تو نبرد كنند، شتاب مكن و عجله به كار مبر، اگر قصد پيكار با يزيد دارى و نمى خواهى در مكه بمانى ، به يمن برو. چون كه يمن دور است و كنارى قرار دارد. در يمن ، ياورانى دارى كه از تو نگه دارى خواهند كرد. در يمن بمان و دعوت خود را پخش كن و فرستادگانى به هر شهر و ديار بفرست و به مردم كوفه بنويس كه تا والى يزيد را بيرون نكنند، نزد آن ها نخواهى رفت و اگر چنين كردند و در ميان ايشان ، دشمنى براى تو يافت نشد و اتفاق كلمه داشتند، آن وقت به سوى كوفه برو، هر چند باز هم ، از خيانت آن ها بر تو بيم ناكم . و اگر كوفيان والى يزيد را بيرون نكردند، سر جاى خود بنشين و منتظر فرصت باش . كشور يمن ، دژهاى مستحكمى دارد و داراى دره هايى است كه براى دفاع بسيار مناسب است .

حسين گفت : ((مى دانم تو خير خواهى مى كنى ، ولى فرستاده من مسلم نوشته است كه مردم كوفه ، با من بيعت كرده اند و همگى مرا يارى مى كنند، اينك من ، تصميم به حركت به سوى كوفه دارم )).

ابن عباس گفت : تو مى دانى كه اهل كوفه چه هستند و چه مى كنند، آن ها ياران پدرت و برادرت بوده اند، ولى فردا كشندگان تو خواهد بود. خبر حركت تو كه به ابن زياد برسد، كوفيان را به جنگ تو گسيل خواهد كرد و كسى كه به تو نامه نوشته و از تو دعوت كرده ، بدترين دشمن تو خواهد بود. اگر پند مرا نمى پذيرى و تصميم به سفر دارى ، زنان و بچه ها را، همراه مبر. مى ترسم كه تو را پيش چشم زنان و كودكانت سر ببرند.

حسين گفت : ((من در عراق كشته شوم ، بهتر است تا در مكه كشته شوم )).

سومين نصيحت گرى كه شرفياب شد، ابو بكر حارث نواده عبدالمطلب بود. وى چنين گفت : پسر عمويى و خويشاوندى ، مرا با تو هم شير ساخت . نمى دانم مرا خير خواه خود مى دانى يا نه ؟
حسين گفت : ((تو كسى نيستى كه خيانت كنى )).

زاده حارث و نواده عبدالمطلب گفت : پدرت از تو، دليرتر بود. و مردم نسبت به او مطيع تر و فرمان بر تر بودند. اكثريت مسلمانان با او بودند و تو چنان اكثريتى ندارى ، پدرت بر معاويه حمله برد و همه مسلمانان با او بودند، البته به جز مردم شام ، پدرت از معاويه ، نزد همه كس برتر و گرامى تر بود، ولى چنان كه ديدى ، همان مردم ، در اثر طمع به مال دنيا به وى خيانت كردند و در يارى حضرتش تكاهل ورزيدند و سنگينى نشان دادند، به طورى كه دلش از دست اين مردم آكنده از غم و غصه بود.

آن چه گفتم به چشم خود ديده ام و شنيدنى نبوده ، اكنون تو مى خواهى نزد چنين مردمى بروى ! آن هم كسانى كه با پدرت چنين و چنان كردند و به برادرت خيانت كردند! مى خواهى به وسيله اين مردم با سپاه شام و عراق بجنگى ؟! آن هم سپاهى كه از سپاه تو برتر و نيرومندتر است و همين مردم ، از آن در هراس هستند.

حسين گفت : ((پسر عمو! خداى به تو پاداش نيكو دهاد، سخنى به جا گفتى . البته آن چه خدا اراده كند، مى شود)).

چيزى در سخنان پند گويان و نصيحت گران جلب نظر مى كند، آن است كه همه گمان مى كردند كه حسين (ع) براى حكومت مى رود و جوياى جهان دارى است . و مى ديدند راهى كه حسين مى رود، راه به دست آوردن حكومت نيست ، در اين راه پيروزى نيست ، زمام دارى يافت نمى شود. از اين رو به نصيحت پرداخته و پند گفتند. آن ها مى دانستند كه پاى حسين (ع) كه به خاك عراق برسد، با كشته شدن همراه است . حسين هم مى دانست .

آن چه كه نصيحت گران مى گفتند، روشن بود. كوفيان ، مردمى ناشناس ‍ نبودند و رفتار آن ها بر كسى پنهان نبود، تا چه رسد بر حسين (ع) كه جهان بر خردمندى وى اعتراف دارد و اهل كوفه را از نزديك ، لمس كرده بود و آن ها را خوب مى شناخت .

حسين ، مى دانست كه پند گويان ، خيرخواه وى هستند و آن چه مى گويند، راست است .

مى دانست كه راه عراق ، راه پيروزى نيست و راه مرگ است و كشته شدن . اگر هدف حسين از اين سفر، تشكيل حكومت بوده ، بى گمان منطق نصيحت گران ، برتر و قوى تر بوده است .

هدف حسين شهادت بود و تنگناى فكرى آن ها اجازه نمى داد كه بتوانند پى به حقيقت اين هدف عالى ببرند. آن ها نمى دانستند شهادت چيست و آن را از هلاكت تميز نمى دادند. سطح فكر ايشان ، پايين تر از اين بود كه بتوانند بفهمند شهادت چيست .

پاسخ ‌هاى حسين هم به هر يك از ايشان ، يك گونه است و نظر هيچ يك را تخطئه نمى كند.

به ابن عباس مى گويد: در عراق كشته شوم ، بهتر است تا در حجاز كشته شوم . به ديگرى گونه اى ديگر پاسخ مى دهد. نصيحت گران با آن كه دوستان حسين بودند. هيچ يك ، در فكر يارى وى نيفتادند. چون در نظر ايشان ، يارى وقتى است كه اميد پيروزى باشد و به شكست قطعى منجر نباشد. هنگامى كه اميد پيروزى منتفى شد و مرگ ، صد در صد حتمى گرديد، يارى معنا ندارد.

اينان چنين مى انديشيدند، ولى حسين چنين نمى انديشيد.

از انديشه حسين ، تا افكار آن ها هزاران فرسنگ راه بود.

عزم راسخ حسين ، عزمى است افسانه اى و محال است شكسته شود، و نيروى وى نيروى خدايى است و نيروى خدايى ، شكست ناپذير است .

از امير مدينه به امير كوفه

وليد، امير مدينه را مى شناسيم كه پسر عموى يزيد و يكى از پايه هاى حكومت خانوادگى بنى اميه بود. وى تا حدى ايمان به روز جزا داشت و ديديم كه با حسين مؤ دبانه به گفت و گو پرداخت و در رفتارش نيز خشونتى ابراز نكرد.

وقتى كه وليد شنيد كه حسين راهى عراق گرديده ، نامه اى بدين مضمون براى پسر زياد، امير عراق بنوشت : حسين ، رهسپار عراق است ، او پسر فاطمه دختر رسول خداست . از رفتار خشن ، با وى بپرهيز كه بد بختى و ننگ ، براى خود و قوم خود فراهم خواهى كرد. لكه ننگى كه هيچ چيز نتواند پاكش كند و تا جهان باقى است ، زبان زد خاص و عام خواهد بود.

امير مدينه مى دانست كه امير كوفه ، به جهان دگر و روز واپسين ايمان ندارد، پس او را از ننگ اين جهانى ، بر حذر داشت و از بد بختى ابدى در اين جهان بترسانيد.

امير كوفه ، نامه امير مدينه را ناچيز شمرد و پند و اندر او را ناشنيده گرفت ، و به سوى آرمان پليد خود قدم برداشت ، آرمانى كه خودش چندان سودى از آن نمى برد؛ بلكه كار كردن او بود و خوردن يزيد. كارمندان و ماءموران حكومت هاى ديكتاتورى ، همه از اين گونه اند؛ آن ها رنج مى برند تا پايه هاى حكومت ديگرى را مستحكم سازند و سپس خود را در آتش ظلم و جور بسوزانند، اعدام شوند و يا در سيه چال زندانش جان دهند. روش استالين در شوروى ، با ياران و هم كارانش ، بهترين گواه اين سخن است . زنهار از پل قرار گرفتن ، براى عبور ظالمان و ستم گران .

امير كوفه ، درست بر ضد راهنمايى امير مدينه عمل كرد! وقتى خبر حركت حسين (ع) از مكه به وى رسيد، ديده بان ها بر سر راه حجاز گذارد و حكومت نظامى اعلام كرد.

راه ها را ببست ، مبادا از كوفه به قصد يارى حسين ، كسى برود!
چقدر ميان امير مدينه و امير كوفه فاصله برود! بيش از فاصله ميان مدينه و كوفه . پستى و رذالت پسر زياد، از اربابش يزيد، بيشتر بود. يزيد براى خودش دست به جنايت مى زد، ولى پسر زياد براى خاطر يزيد.

كارمندان دستگاه جنايت ، بد بخت ترين كس هستند. براى منصبى چند روزه و پشيزى مزد، دست خود را تا مرفق در خون بى گناهان و پاكان فرو مى كنند.

آن ها جنايت مى كنند، ستم مى كنند، شكنجه مى كنند تا دگرى سود برد!
خاك بر سر اين گونه مردم كه از انسانيت و مردمى به دورند، بلكه از سگ پست ترند. سگ داراى صفات برجسته اى است ، ولى اينان از هر صفت مردمى بى خبرند.

به سوى كوى شهادت

1- حسين از مكه بيرون شد و راه عراق را پيش گرفت . ياران و همراهان حسين ، از زن و مرد، 82 تن بودند. حسين ، به هر يك از ياران خود ده دينار خرج سفر داد و شترى نيز عنايت كرد كه بار خود بر آن نهد.

چندان از شهر مكه دور نشده بودند كه سواران امير مكه رسيدند. آنان را امير مكه به فرماندهى برادرش فرستاده بود كه از سفر حسين به سوى عراق جلوگيرى كنند. ياران حسين مقاومت كردند و كار به خشونت كشيد. وقتى ماءموران چنين ديدند، از جلوگيرى دست كشيده برگشتند و كار به خون ريزى نكشيد.

حسين ، مى توانست سربازان امير مكه را نابود كند و سپس به سوى مكه برگردد. شهر را تصرف كند، مردم مكه و بيشتر زائران خانه خدا، سرباز وى مى شدند، خبر فتح مكه در جهان اسلام پخش مى شد، نه تنها دوستان حسين ، بلكه دنيا پرستان نيز به يارى اش مى شتافتند و سير تاريخ عوض ‍ مى شد.

چرا چنين نكرد؟ چون در جست و جوى حكومت نبود، چون در راه پيروزى قدم بر نمى داشت . او پيروزى امروز را نمى خواست ، پيروزى فردا و پس فردا و پيروزى جاودانى را طالب بود. پيروزى جاودانى ، با شهادت تحقق پذير بود، نه با فتح مكه ، حسين ، پيروزى هدف را مى خواست نه پيروزى وسيله . حسين ، مى توانست راه خود را به سوى مدينه بگرداند و مدينه را فتح كند و ان جا را پايگاه خود قرار دهد و به كوفه و بصره بنويسد، تا به يارى او بشتابند، ولى چنين نكرد.

در اين جا، راه حسين از راه انقلابى جدا مى شود. انقلابى ، از كوچكترين فرصت ، براى پيروزى استفاده مى كند، ولى حسين فرصت ها را ناديده گرفت . كاروان شهادت به راه خود ادامه داد و به سوى كوى شهادت رهسپار بود.

در منزل ((تنعيم )) به كاروانى برخوردند كه از يمن مى آمد و عازم شام بود و كالاى گياهى و پارچه هاى گران قيمت ، براى يزيد مى برد.

حسين ، كالاى كاروان را تصرف كرد و مزد ساربانان و كرايه چارپايان را پرداخت . هنوز چندان از مكه دور نشده بودند كه نامه اى ، براى حسين رسيد.

نامه از پسر عموى حسين ، عبدالله پسر جعفر طيار بود كه با دو پرس عون و محمد فرستاده بود.

در نامه چنين آمده بود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه از تصميم خود برگرد. من از اين سفر، بر جان تو نگرانم و مى ترسم هلاكت تو و نابودى خاندانت در آن باشد. اگر تو كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش خواهد شد. تو رهنماى رستگاران و اميد مؤ منان هستى ، خواهش من اين است كه در سفر شتاب مكن ، كه من خود، در پى نامه ام خواهم رسيد.

تشخيص عبدالله صحيح بود، حسين در اين سفر كشته مى شد، ولى اشتباه عبدالله ، در اين بود كه شهادت را هلاكت مى پنداشت .

عبدالله ، پس از اين كه نامه را براى حسين فرستاد، نزد امير مكه رفت و با وى سخن گفت و از وى تقاضا كرد براى حسين نامه اى بفرستد و از او بخواهد كه از سفر منصرف شود و به وى اطمينان دهد كه ديگر خطر ترور و دستگيرى وجود ندارد و در برابر، با او خوش رفتارى خواهد شد. عبدالله ، از امير مكه خواهش كرد كه نامه را به وسيله برادرش بفرستد كه بيشتر موجب اطمينان حسين شود و بداند كه سخن امير جدى است .

امير گفت : تو هر چه مى خواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم . عبدالله نوشت ، و آن چه نوشته بود، امير امضا كرد و خودش با برادر امير كه حامل نامه بود، از مكه خارج شدند و خود را به حسين رسانيدند و نامه را تقديم داشتند و با حضرتش به گفت و گو پرداختند؛ شايد از اين سفر منصرفش ‍ گردانند.

حسين گفت : ((جدم رسول خدا در خواب ، به من فرمانى داده ، بايد اطاعت كنم و من در پى انجام دادن آن مى روم )).

پرسيدند: پرسيدند چه خواب ديده اى ؟
گفت : ((خواب را براى كسى نگفته ام و نخواهم گفت ، تا زمانى كه خدا را ملاقات كنم )).

عبدالله ، نا اميد باز گشت ، ولى به دو پسرش سفارش كرد كه در خدمت حسين بمانند و در ركابش جهاد كنند. آن ها نيز امر پدر را اطاعت كردند.

حسين ، جواب امير مكه را بنوشت و بفرستاد.

قدمى كه پسر جعفر برداشت ، نشان مى دهد كه مرد بسيار پخته اى بوده . خير خواهى كرد كه حسين به عراق نرود. خير خواهى كرد كه حسين در مكه بماند و جانش به سلامت باشد. امير مكه را ضامن اجرا قرار داد و سند كتبى از وى گرفت . هنگامى كه از پذيرفته شدن سخنش نا اميد گرديد. به يارى حسين بر خاست ، بدين گونه دو پسر خود را همراه حسين فرستاد تا در ركاب حسين كشته شوند. دو پرسى كه يكى از آن دو، خواهر زاده حسين بود و فرزند بانوى بانوان ، زينب . پسر جعفر، اگر خود سعادت شهادت را نداشت ، فرزندانش را بدان سعادت رسانيد و آنان از پدر، برتر شدند. بسيار ديده شده كه كسانى خودشان سعادتمند نبودند، ولى كارى كردند كه ديگران سعادتمند شدند.

كاروان شهادت به سفر خود ادامه داد، و حسين هم چون پرنده اى سبكبار، به سوى عراق رهسپار بود و هيچ چيز وى را از راه باز نمى داشت . به منزل گاه ((ذات عرق )) رسيدند. آن جا ميقات حاجيانى است كه از عراق ، براى حج مى آيند.

در ذات عرق ، با بشير اسدى رو به رو گرديد كه از عراق مى آمد.

حسين ، حال مردم كوفه را، از وى پرسيد.

وى پاسخ داد: دل هاى آنان با توست ، ولى شمشيرهاى آن ها با يزيد.

حسين ، سخن وى را تصديق كرد و گفت : ((راضى هستم به رضاى خدا كه هر چه بخواهد انجام مى دهد)).

وقتى كه در مكه عزم سفر كرد، گفت : ((رضاى ما رضاى خداست )).

در اين سفر، اين گونه سخنان ، از حسين (ع) بسيار شنيده مى شود و دانسته مى شود كه اين سفر را حسين ، سفر رنج مى داند، سفر شهادت مى داند. خدا چنين خواسته است ، و خواست حسين همان خواست خداست ، و او بدون خواست خدا كارى نمى كند.

حسين ،در برابر خواست خدا، تسليم است و از تسليم بالاتر كه مقام رضا باشد. رضاى حسين (ع) راضى خداست و رضاى خدا، رضاى حسين است ؛ او چيزى براى خود نمى خواهد، براى خدا مى خواهد.

حسين ، با اين كلمات ، روح ايمان و فداكارى را در ياران تقويت مى كرد. كسانى كه در ركاب حسين بودند و به سوى شهادت مى رفتند، روزانه ، عروج ايمانى داشتند، در جا نمى زدند، پيوسته در حركت به سوى بالا بودند. كربلا، معراج آن ها بود، چنان كه معراج حسين نيز بود.

آيا سير من الحق الى الحق به جز اين است ؟! آنان از جانب حق ، به سوى حق مى رفتند.

2- به منزل ((حاجر)) كه رسيدند، حسين ، نامه اى به اهل كوفه نوشت و با پيك مخصوص خود بفرستاد و ايشان را از آمدن خود خبر داد و آمادگى آن ها را براى قيام بخواست . پيك حسين قيس صيداوى بود.

ديده بان هاى ابن زياد، پيك را گرفتند. او تا وضع را چنين ديد، نامه را پاره پاره كرد. پيك دستگير شده را نزد ابن زياد بردند. امير كوفه به باز جويى اش ‍ پرداخت :
- تو كه هستى ؟
- مردى از شيعيان على و شيعيان حسن و شيعيان حسين .

- چرا نامه را پاره كردى ؟!
- براى آن كه تو نبينى .

- نامه به نام چه كسانى بود؟ نام آن ها ببر.

- نام آن ها را نخواهم گفت .

- تو را مى كشتم .

- هر كارى مى توانى بكن .

سپس به تفصيلى كه خواهد آمد، دستور داد از بالاى كاخ دارالاماره به زيرش انداختند كه استخوان هايش خرد شد، و شهيدش كردند.

تفصيل حالش ، در بخش دوم اين كتاب خواهد آمد، انشاءالله .

3- كاروان ، در بين راه به سر چشمه اى رسيد، و در آن جا با عبدالله بن مطيع رو به رو گرديد. ابن مطيع ، از شجاعان و دلاوران قريش به شمار است و با عمر خطاب خليفه ثانى از يك تيره هستند. ابن مطيع ، به حضور امام شرفياب شده ، پرسيد: پدر و مادرم فدايت ، به كجا مى روى و چه مقصدى دارى ؟!
حسين گفت : شنيده اى كه معاويه مرده است . مردم عراق ، براى من نوشته اند و دعوت كرده اند كه نزد آن ها بروم .

ابن مطيع گفت : تو را به خدا قسم به عراق مرو، حرمت اسلام را نگه دار، حرمت عرب را نگه دار، حرمت قريش را نگه دار. اگر بخواهى ضد بنى اميه قيام كنى ، تو را خواهند كشت . و اگر تو را كشتند، ديگر از كسى نمى ترسند و شرم نمى كنند و هرچه بخواهند، مى كنند. از اين سفر، منصرف شو، به كوفه مرو و جان خود را در خطر قرار مده .

حسين ، سخن او را شنيد و چيزى نگفت و به راه خود ادامه داد. در راه كوفه ، از عرب هاى بيابانى ، پرس و جو مى كرد و از اوضاع و احوال مى پرسيد. پاسخى كه از همه مى شنيد، اين بود: نمى دانم چه خبر است . راه ها را بسته اند و نمى گزارند ما به جايى برويم و از محل خود خارج شويم !
حسين به راه خدا ادامه داد.

4- به منزل گاه ((خُزَيميه )) كه رسيدند شب و روزى در آن جا استراحت كردند و اندكى از خستگى سفر بياسودند و فرسودگى آن را كاستند و براى آينده نزديك آماده شدند. در اين منزل ، براى بانوى بانوان ، زينب ، مكاشفه اى رخ داد و خدمت برادر عرض كرد: ((مى خواهم به تو خبرى بدهم . ديشب چيزى شنيدم !)).

امام پرسيد: ((چه شنيدى ؟!)).

زينب گفت : ((پاسى از شب گذشته بود كه از خيمه ، براى كارى بيرون شدم ، شنيدم هاتفى مى سرود: اى ديدگان من اشك بسيار بريزيد، بر مردانى كه مرگ دارد آن ها را به سوى خود مى كشد! )).

حسين گفت :((خواهرم ! سرنوشت ، شدنى است ! هر چه كه باشد)). امام به راه خود ادامه داد و گفته هاتف را تكذيب نكرد. زينب مى دانست كه برادرش به استقبال مرگ مى رود. گفته هاتف دانسته اش را پا بر جا و دو چندان كرد.

بانوى بانوان ركن دوم آرمان بود نخستين ركن شهادت بود كه بايد حسين انجام دهد و پيشواى شهيدان گردد. دومين ركن ، زينب بود كه بايد اسارت را برگزيند، و رهبر اسيران گردد.

5- زُهير، عثمانى بود و از على (ع) دور بود، ولى حسين را دوست مى داشت . در تاريخ نيامده كه حسين (ع)، چه در مكه و چه در مدينه ، از فردى دعوت كرده باشد، ولى در بيابان ، از زهير دعوت كرد و او را گرامى داشت . حيف است زهير، جوان مرد دلير، نابغه نظامى ، سردار بزرگ عرب ، يزيدى بماند، بايد حسينى بشود. حسين هم زهير را دوست مى داشت .

در اين سفر، بارها حسين (ع) گفت : هر كس مى خواهد برود و با من نيايد، ولى زهير را گفت كه با وى بيايد. مردمى كه از دور حسين (ع) پراكنده شدند، شايستگى نداشتند كه به شهادت برسند. شهادت ، مقام شامخى است ؛ هر كسى لياقت آن را ندارد. هرگز پر طاووس به كركس ندهندش . ولى زهير شايستگى دارد و بايد بدين فيض عظيم نايل گردد. زهير هر چند، در ظاهر از حسين دور است ، ولى در باطن به حسين نزديك است . جوان مردى حسين (ع) نمى گذارد كه شايستگان محروم شوند و باطن در باطن بماند، بايد روزى ظاهر شود. حسين ، زُهير را به بزم شهادت ، صلا داد. زُهير لبيك گفت و جام شهادت را تا پايان نوشيد.

چه رازى در اين دعوت نهفته بود؟!
حسين ، پسر عمويش را دعوت نكرد! برادرش را دعوت نكرد! ولى زهير را دعوت كرد! از خويش دعوت نكرد!، ولى از بيگانه دعوت كرد! چه رازى در اين دعوت نهفته بود؟! زهير، از ياران بنى اميه بود و از سران نظامى آن ها به شمار مى رفت ، ولى بر حسين (ع) با ديده قداست و بزرگوارى مى نگريست .

زهير، ساكن شهر كوفه بود و پس از مرگ معاويه ، براى حسين نامه ننوشت ، و با فرستاده حسين (ع) يعنى مسلم ، بيعت نكرد و با خلافت يزيد موافق بود، ولى حسين را دوست مى داشت . وه كه دوستى چه كارها مى كند! و جاذبه دوستى نيرومندترين جاذبه هاست .

زهير مى دانست كه حسين ، در برابر يزيد، قيام كرده و مى دانست كه حسين ، در اين قيام كشته خواهد شد، چون او، متخصص نظامى بود. از قواى يزيد، اطلاع داشت ، ياران حسين را هم مى شناخت و نمى خواست به حسين نزديك شود، مبادا پس از كشته شدن حسين (ع) در دربار يزيد مسؤ ول به شمار آيد.

اگر اين نابغه نظامى ، پيروزى حسين را به چشم مى ديد، از حسين دورى نمى كرد، زيرا هم حسين را دوست مى داشت و هم پيروزى با حسين بود و مسؤ وليتى براى وى ، در آينده تصور نمى شد، ولى زهير يقين داشت كه حسين كشته خواهد شد و اگر به حسين نزديك شود، نامش در ليست سياه يزيد، قرار خواهد گرفت .

حسين ، زهير را با يك ديدار، دگرگون ساخت و يزيدى ، حسينى گرديد و نارى ، نورى شد. زهير يك شبه ره صد ساله رفت و به عالى ترين مقام انسانى رسيد و سردار بزرگ حسين گرديد. زهير، نه تنها نابغه نظامى بود، متفكر بود، سخنور بود، بسيار خردمند بود، دانشور بود، اطلاعات جغرافيايى داشت ، در عرب به ويژه در قوم خود، بسيار محترم بود.

پس از آن كه حسينى شد، همه امكانات خود را تحت اختيار حسين گذارد و هر چه نيرو داشت ، در راه حسين به كار برد، هميشه در برابر حسين ، جان بر كف و گوش بر فرمان ايستاده بود. راه زهير، راه حسين شد. آرمان زهير، آرمان حسين شد.

وه كه دوستى چه كارها مى كند! آنان كه دعوى دوستى حسين مى كنند، چرا به راه حسين نمى روند؟ زهير كه از زيارت حج بر مى گشت ، نمى خواست با حسين هم منزل گردد و تماسى حاصل ، مبادا به يزيد گزارش دهند. ولى حسين با زهير هم منزل گرديد و كاروان شهادت در جايى فرود آمد كه زهير در آن جا فرود آمده بود.

زهير)) با ياران خود ناهار مى خورد كه فرستاده حسين به سراغش آمد و ابلاغ كرد: حسين تو را مى خواهد. زهير، به حضور حسين شرفياب شد و يزيدى رفت و حسينى بازگشت .

دستور داد كه خرگاهش را در زميره خيمه و خرگاه حسين قرار دهند.آرى ،
دوستى ، قوى ترين جاذبه هاست ، زهير را با حسين ، در يك منزل فرود مى آورد. زهير را حضار مى كند، به حضور مى رساند. تاريكى اش را مى برد، روشنايى اش مى بخشد، سرانجام ، حسينى مى شود و خيمه و خرگاهش را در خيمه و خرگاه حسين قرار مى دهد.(16)