پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۸ -


وقت شهادت

پديده هاى اجتماعى ، آن گاه در اجتماع اثر مى گذارد كه به وقت خود صورت گيرد. چه ، اگر در وقت خود صورت نگيرد، بيهوده خواهد بود و ثمرى نخواهد داشت ، بلكه به زيان اجتماع خواهد بود، چون كه نيرويى به هدر رفته است .

شهادت ، بزرگ ترين و مقدس ترين پديده اجتماعى است و حساس تر از آن پديده اى نيست و بايد در وقت شايسته انجام گردد. چه ، اگر در وقت انجام نشود، خون مقدسى به هر خواهد رفت . پس ، شهادت وقتى دارد و زمانى مى خواهد، تا با هلاكت اشتباه نشود.

آن دو يكى نيستند، شهادت كجا و هلاكت كجا!
شهادت ، حيات ابدى مى آورد و هلاكت ، مرگ ابدى ، هلاكت ، زيان بخش ترين پديده اجتماعى است .

خود را به هلاكت انداخت و مرگ بى موقع را استقبال كردن ، ستم گر را جرى مى سازد، نيرومندتر مى كند، ولى شهادت ، كاخ ظلم را ويران ساخته ، پايه هاى ستم گرى را بر باد مى دهد و براى ظالم ستم كار، پشيمانى مى آورد كه نابودش سازد.

شهادت ، زندگى جاويدان است و هلاكت نيستى هميشگى . هلاكت ، وقت ندارد، هميشه تحقق پذير است ، ولى شهادت فصلى دارد كه از فصول چهار گانه سال نيست ؛ هر چند در هر فصلى تحقق پذير است .

ميوه درخت ، هر وقت رسيد، بايد چيده شود، نه زودتر و نه دير تر، زودتر اگر چيده شود، خام و نارس خواهد بود، ديرتر اگر چيده شود، پلاسيده شده و مى گندد.

شهادت ، شيرين ترين ميوه درخت انسانيت است . بايد در وقت چيده شود، نه زودتر و نه ديرتر.

از ويژگى هاى شهيد، وقت شناسى است ، تا به هدف عالى خود برسد.

حسين (ع) وقت شناس بود، و شهادت را درست در وقت خود انتخاب كرد. از آغاز زندگى ، آماده شهادت بود و منتظر وقت . موعد كه فرا رسيد، درنگى نكرد و به سوى كوى شهادت دويد.

اولياى خدا وقت شناسند؛ وقتى كه بايد بگويند، مى گويند، هنگامى كه بايد لب فرو بندند، مهر خاموشى بر لب مى نهند. آن گه كه بايد انجام دهند، انجام مى دهند و آن گه كه بايد خوددار باشند، خوددارى مى كنند.

آنان اشتباه ندارند، چون براى خود چيزى نمى خواهند، تا خواهش دل ، اشتباه آورد. خطا، از كسى كه خود خواهى داشته باشد و نتواند واقع بين و حقيقت نگر باشد. شهيد از خود خواهى پيراسته ، و به حقيقت نگرى آراسته است .

زمان معاويه ، وقت شهادت نبود. حسين در آن زمان ، قدمى به سوى شهادت بر نداشت ؛ چون روزگار قيام حق نبود و ميوه شهادت هنوز نرسيده بود، تا حسين بچيندش .

معاويه ، براى مسلمانان ناشناخته بود. قيام عليه او جنگ مسلمانى بود با مسلمانى بر سر گرفتن قدرت و رسيدن به حكومت ، ولى يزيد براى مسلمانان شناخته شده بود و قيام حسين بر ضد او، جنگ مسلمانى بود با كافرى و نبرد پسر پيغمبر بود با فاسقى متجاهر، براى احياى دين جدش . يزيد، معاويه را به مسلمانان شناسانيد. اگر يزيد به حكومت نمى رسيد، معاويه شناخته نم شد؛ معاويه با دست خود، رسوايى ابدى را برى خويش ‍ فراهم ساخت .

زمان يزيد كه فرا رسيد، وقت شهادت رسيد، هر چند حكومت يزيد، چون حكومت معاويه بود و اختلافى با هم نداشتند. يزيد، كسى از كارگزاران معاويه و هم كاران او را بيرون نكرد و هر جنايتى مرتكب شد، با كمك كارمندان معاويه انجام داد. چنان كه كسى تازه اى را، در حكومت داخل نكرد. تفاوت ، ميان خود معاويه و يزيد بود و حكومت يزيد، مولود حكومت معاويه بود.

وقت شهادت كه رسيد، حسين درنگى نكرد و به پا خاست و كرد آنچه بايد بكند. حكومت يزيدى را بر انداخت و كاخ ظلم معاويه را ريشه كن ساخت . مردان خدا هميشه آماده اند.

در آغاز كتاب ، به طور كوتاه ، از معاويه سخن رفت و او را شناختيم و يزيد را. و دانستيم همه كارهاى يزيد مورد امضاى معاويه بود. فقط از او مى خواست كه گناهان خود را را از ديد مسلمانان نهان دارد، مبادا موجب شورش گردد. معاويه ، گناه را زشت نمى دانست ، ولى از شورش مى ترسيد. معاويه ، مى دانست آتشى در زير خاكستر موجود است كه با جرقه اى افروخته مى گردد. يزيد شعور نداشت چنين آتشى راببيند. نزد يزيد، گناه ، گناه نبود. خوب و بد در منطق يزيد، مفهوم ديگرى داشت . هر عيب كه يزيد مى پسنديد، هنر بود! و هر هنر كه نمى پسنديد، عيب بود!
ولى معاويه خوب و بد را مى شناخت و مى دانست در در نظر مردم چه چيز خوب است و چه چيز بد است و از بدهايى كه مى ديد، براى حكومتش ‍ خطرناكند، دورى مى جست .

اگر بدى رخ مى داد، گناه خود نمى دانست و به گردن ديگرى مى انداخت . معاويه ، براى كشتن حسين ، قدمى بر نداشت ، با آن كه حسين ، با وى بيعت نكرد، با يزيد هم بيعت نكرد، ولى يزيد!
معاويه ، از مخالفت با افكار عمومى ، خود را تا حدى بر حذر مى داشت و تجاهر به فسق نمى كرد. شايد به همين علت ، از كشتن حسين خوددارى كرد و كشتن امام مجتبى را، پشت پرده انجام داد.

ولى يزيد، شهادت حسين (ع) را!

در مدينه

1- يزيد حكومت را در دست گرفت و معاويه را به پسر عمويش وليد، كه والى مدينه بود، خبر داد و براى وى چنين نوشت :
حسين و پسر زبير را بخواه و از آن ها، براى من بيعت بگير و تا بيعت نگرفتى از آن ها دست مكش و نرمش به كار مبر. والسلام .

والى مدينه ، از اين فرمان بر آشفت ؛ چون مى دانست حسين با يزيد بيعت نمى كند. در زمان پدرش معاويه ، از بيعت با يزيد سر باز زد، چه رسد پس از مرگ او، حسين ، با خود معاويه بيعت نكرد و با يزيد هم بيعت نخواهد كرد.

معاويه ، با آن كه مى دانست حسين ، بيعت نكرده و نمى كند، چنين فرمانى صادر نكرده بود. او مى دانست حسين ، كبوترى نيست كه بتوان ، در خانه سر بريدش .

وليد، در انديشه فرو رفت ، به خاطرش رسيد كه با مروان ، پير نبى اميه ، مشورت كند. مروان ، با وليد، ميانه خوبى نداشت . او پيش از وليد، والى مدينه بود. اكنون وليد بر جاى او نشسته است . وليد نيز از كينه مروان آگاه بود و پشت سرش 0 به وى دشنام داده بود و خبرش به مروان رسيده بود و رفت و آمد خود را با وليد بريده بود.

وليد چاره اى نديد، به جز آن كه با مروان مشورت كند، چون نمى خواست با حسين (ع) از در خشونت در آيد.در پى راهى مى گشت كه از اين گناه بگريزد و مروان را براى رهنمايى بخواست . مروان حاضر شد. وليد، نامه را به وى داد و راى زنى كرد.

مروان چنين نظر داد: هم اكنون ، در پى آن ها بفرست و از آن ها براى يزيد بيعت بگير! اگر بيعت كردند، دست بردار، و اگر بيعت نكردند، گردنشان را بزن ؛ چه اگر آن ها، از مرگ معاويه آگاه شوند، هر كدام به سويى رفته و به مخالفت پردازند. وليد، شبانه به سراغ آن ها فرستاد.

حسين و پسر زبير، در مسجد پيغمبر بودند، فرستاده والى پرسيد و پيام را ابلاغ كرد. دانسته شد كه تازه اى رخ داده ؛ زيرا شبانگاه ، ساعت ملاقات والى نبود.

به فرستاده گفتند: برو، ما خودمان ، خواهيم آمد و فرستاده برگشت . پسر زبير،از حسين پرسيد: چه خبر است ؟ پاسخ شنيد: ((گمانم بزرگ اين ها هلاك شده ، والى ، ما را خواسته كه از ما بيعت بگيرد، پيش از آن كه خبر پخش گردد)).

پسر زبير: شما چه مى كنيد؟
حسين : ((جوانان را همراه بر مى دارم و نزدش مى روم )).

حسين ، كسى نبود كه بر خلاف قولش عمل كند، هر چند خطر داشته باشد.

جوانان بنى هاشم را بخواست و بديشان چنين گفت : ((با خود سلاح برداريد، و با من بياييد. والى مرا خواسته است و من وعده كردم كه نزد او بروم . گمان آن است كه از من چيزى بخواهد كه نتوانم بپذيرم . او قابل اعتماد نيست ؛ شما با من باشيد، من كه به درون خانه رفتم ، دم در بنشينيد. اگر صداى من بلند شد، به درون شويد و دفاع كنيد)).

حسين ، نزد والى رفت و با وى ملاقات كرد و خبر مرگ معاويه را از والى بشنيد.

حسين گفت : ((انا للّه و انا اليه راجعون ؛ ما از خداييم و به سوى خدا باز مى گرديم )).

پس ، والى نامه يزيد را براى حسين بخواند و خاموش در انتظار جواب گرديد.

حسين گفت : ((گمان ندارم كه تو به بيعت من با يزيد، به طور پنهانى بسنده كنى . بيعت آشكارا از من خواهى خواست ، تا مردم ببينند)).

وليد گفت : مطلب همين است .

حسين (ع) گفت : ((تا فردا صبر كن و بينديش كه بيعت آشكار، چگونه بايد باشد)).

وليد گفت : صحيح است . كار من همين بود. اكنون مى توانيد برويد تا وقتى كه با مردم براى بيعت بياييد.

مروان به وليد روى كرده گفت : فرصت را از دست مده ، اگر حسين برود و بيعت نكند، ديگر بر حسين دست نخواهى يافت . مگر آن كه كشتار روى دهد. هم اكنون حسين را زندانى كن و مگذار بيرون رود، تا بيعت كند و يا گردنش را بزن !
حسين ، به مروان روى كرده گفت : ((اى پسر زرقاء!(زرقاء نام مادر مروان كه از روسپيان بنام بود) تو مى خواهى مرا بكشى يا او؟ به خدا سوگند دروغ مى گويى و گناه مى كنى !)).

حضرتش اين را بگفت و از نزد امير بيرون شد. هاشميان در خدمتش بودند تا به منزل رسانيدند.

مروان ، وليد را سرزنش كرده گفت : پند مرا نپذيرفتى ! و فرصت از دست دادى ، ديگر حسين ، در چنگ تو گرفتار نخواهد شد.

وليد گفت : مروان ! آيا مى دانى چه مى گويى ؟! مى گويى كارى كنم كه دينم از دست برود! به خدا اگر آن چه آفتاب بر آن مى تابد، پاداش گفتن حسين باشد، من حسين را نخواهم كشت . سبحان الله ، من حسين را بكشم ، چون با يزيد بيعت نمى كند؟! نزد خدا، كشتن حسين ، گناهى كوچك نيست ؛ جهان همين نيست ، جهان ديگرى نيز هست . در آن جا ميزانى هست ، حسابى هست و كتابى .

شگفتى اين جاست كه پسر عموى يزيد، والى معاويه ، ايمان به روز رستاخيز داشته و با منطق ((الماءمور معذور)) كشتن حسين را، روا ندانست .

مروان كه رهنمايى خود را بى ثمر ديد و از سخن وليد ناراحت شده بود، خشم خود را فرو برده چنين گفت : اگر عقيده تو اين است ، پس كار خوبى كردى .

مروان كه رهنمايى خود را بى ثمر ديد و از سخن وليد ناراحت شده بود، خشم خود را فرو برده چنين گفت : اگر عقيده تو اين است ، پس كار خوبى كردى .

مروان ، دشمنى حسين را دل داشت ، دشمنى خانوادگى و عربى ، و آرزومند بود كه وليد، حسين را بكشد، تا يزيد بتواند به آرامى حكومت كند.

بامدادان ، حسين از خانه بيرون شده بود تا كسب خبر كند؛ مروان را در كوچه بديد. مروان گفت : ابا عبدالله ! مى خواهم به تو نصيحتى كنم ، پند مرا بپذير.

حسين گفت : ((بگوى به سخنت گوش مى دهم )).

مروان : بيا و با يزيد بيعت كن ، كه خير دنيا و آخرت تو، در آن است ! حسين ، كلمه استرجاع را بر زبان آورد و سپس گفت :
((اگر مسلمانان را شبانى هم چون يزيد، باشد بايد با اسلام وداع كرد)). سخن ، ميان مروان و حسين به درازا كشيد و حسين هر چند به پند مروان گوش داد، ولى نپذيرفت . مروان خشمگين شد و از حسين جدا گرديد.

خودخواهان ، به نام نصيحت و پند، خواسته هاى خود را تحميل مى كنند و خود را خير خواه نشان مى دهند!
توانايى روحى حسين ، آن قدر عظيم بود كه با آن كه مروان را به خوبى مى شناخت و از دشمنى ديرينه و كينه عربى او آگاه بود و نصيحتش را دشمنى مى دانست ، به سخنش گوش داد.

مردم ضعيف النفس ، قدرت گوش دادن ندارند، ولى قدرت پرچانگى دارند. قدتر گوش دادن ، از بزرگ ترين قدرت هاى روحى و از قدرت پرحرفى برتر و بالاتر است .

گوش دادن به سخنى به نام نصيحت نيز دشوار است . به ويژه از كسى كه شنونده ، او را دشمن خود مى داند و خردمندش نمى شمارد، به ويژه اگر سخنش را بد خواهى بداند.

حسين ، از قدرت گوش دادن ، به طور شايسته اى ، برخوردار بود و روش او با پند دهنگان ، عاليت ترين نمونه حسن اخلاق بود؛ عصبانى نمى شد، از كوره در نمى رفت ، سخن را گوش مى داد، آن گاه با منطقى محكم پاسخ مى داد. چنين كسانى ، بايد رهبر بشريت باشند.

در گفت و گوى حسين با مروان ، دو قطب با يك دگر، رو به رو شدند. قطب كنيه و پستى و جنايت و سوء اخلاق و قطب عقل و حلم و درايت و حسن اخلاق و آن مسابقه را برد.

گواه ، بر بد خواهى مروان ، آن كه از سخن حسين عصبانى شد، چون به قصد پليد خود نرسيد.

ناصح راستين و پيراسته از خود خواهى ، اگر پندش پذيرفته نشد، افسرده مى گردد، ولى خشمگين نمى شود.

اين جاست كه شخصيت حسين از شخصيت انقلابى امتياز مى يابد. انقلابى ، ناصح را با ترش رويى استقبال مى كند و پند و دل سوزى را با خشونت ، پاسخ مى دهد.

انقلابى ، قدرت بر شنيدن پندى كه خلاف ميلش باشد، ندارد، به ويژه اگر ناصح را دشمن بداند. به ويژه اگر بر كوبيدن ناصح ، توانا باشد.

2- خبر، در مدينه پخش شد: معاويه مرده و حسين با يزيد بيعت نمى كند.

پس حسين چه مى كند، و يزيد چه مى كند! مسلمانان حسين (ع) را مى شناختند و يزيد را هم .

شب ها مسجد پيغمبر خلوت مى شد. حسين (ع) بر سر قبر جدش رسول خدا رفت و با نياى بزرگ ، سخن گفت :
((يا رسول الله ! من فرزند دخترت فاطمه هستم ؛ كسى كه خليفه اش بر امت قرار دادى )).

چنان كه با خداى خويش راز و نياز مى كرد:
((خداوندا! اين آرام گاه پيامبر توست و من فرزند دختر اويم ، تو از آن چه رخ داده ، آگاهى . پروردگارا! من نيكوكارى را دوست مى دارم و از پليدى بيزارم . اى دارنده عظمت و رحمت ! تو را به حق آن كه در اين جا آرميده سوگند كه راهى برايم برگزين كه تو را و پيامبرت را خشنود سازد. پروردگارا! راضى ام به رضاى تو و گوشم به فرمان توست )).

حسين ، نمى خواهد بر خلاف رضاى خداى قدمى بردارد و مى خواهد در راهى قدم گذار كه سعادت و خوش بختى بشريت ، مقصد باشد.

دگر بار، والى مدينه به سراغ حسين (ع) فرستاد كه بياد و بيعت كند!
حسين (ع) به فرستادگان گفت : ((تا فردا صبر كنيد ببينم ، چه بايد كرد)). ماءموران اطاعت كردند و بازگشتند.

والى مدينه ، چون مى دانست حسين بيعت نمى كند، مجلس عمومى براى بيعت تشكيل نداد و به صرف اداى وظيفه ، بنده مى كرد. چنان كه حسين هم ، در گفت و گوى با وى نگفت بيعت نمى كنم ، با آن كه محال بود بيعت كند، ولى والى را با سخنى قانع مى كرد و دروغ هم نمى گفت .

سياست پيشگان جهان ، از حسين بياموزند؛ حسين (ع) دروغ نمى گويد و در سخن ، خشونت به كار نمى برد و تصميم خود را نيز اجرا مى كند.

3- حسين ، آماده شد قدم نخستين را براى شهادت بردارد و آن ، سفر به سوى خانه خدا بود. به سوى قبر جدش رسول خدا رفت و وداع كرد. پس ، به سوى مادرش فاطمه رفت و وداع كرد. آن گاه به سوى خواهر و برادر شتافت و وداع كرد و رخت سفر بست .

حسين مى دانست كه تربت پاكش ، در كنار آن ها نخواهد بود، وداعش چقدر وداعى سوزان و گدازان بود؟! همراهان حسين ، در اين سفر، زنان و فرزندانش و خواهران و تنى چند از برادران و برادر زادگانش بودند.

به برادرش محمد حنفيه ، خبر دادند كه حسين رخت سفر بسته ، به زودى خود را به او رسانيد و چنين گفت : برادر! تو، آرى تو، نه دگرى ، عزيزترين كس نزد من هستى و من خيرخواهى را از هيچ كس دريغ نكرده و نمى كنم ، تا چه رسد به كسى چون تو كه روح من هستى ، نور ديدگان من هستى ، بزرگ خاندان من و بر من فرمانروايى ، خداى اين منصب را به تو داده و تو را سرور بهشتيان قرار داده .

سپس ، محمد گفت : برادرم ! اكنون به سوى مكه برو، اگر در آن جا آرامشى يافتى كه بهتر، وگر نتوانستى در آن جا بمانى ، به يمن برو. يمنيان ، ياوران جد و پدرت هستند. و مردمى مهربان مى باشند و سرزمينى پهناور دارند. اگر در يمن آرامشى يافتى ، همان جا بمان و گر نه ، به كوهستان ها پناه ببر، يا از شهرى به شهرى برو تا روشن شود، سر انجام اين مردم چه خواهد شد.

حسين ، خيرخواهى برادر را سپاس گفت .

ميان دو برادر، صدها فرسنگ راه است ! حسين كجا و محمد كجا! حسين چگونه مى انديشد و محمد چگونه ! حسين ، به سوى شهادت مى رود! محمد، راه رسيدن به حكومت را نشان مى دهد! اين ، مرگ را استقبال مى كند! و او، راه گريز از مرگ را اختيار مى كند! حسين ، به راه زندگى آشنا بود و راه رسيدن به دولت را خوب مى دانست ، ولى انديشه اى برتر و بالاتر داشت ، زندگى دو روزه را نمى خواست ، در پى حيات ابدى بود.

كاغذى خواست و وصيت نامه اى نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم
اين وصيتى است از حسين بى على بن ابى طالب ، به برادرش محمد معروف به ابن حنفيه . حسين ، گواهى مى دهد كه آفريدگارى به جز خداى نيست ؛ يكتاست و شريك ندارد.

و گواهى مى دهد كه محمد، بنده خداى و فرستاده اوست . او دين راستين را از جانب خداى آورد.

و گواهى مى دهد كه بهشت راست است و دوزخ حقيقت دارد.

و گواهى مى دهد كه روز رستاخيز خواهد آمد.

و گواهى مى دهد كه من نه براى آسايش و خود نمايى و نه براى فساد و ستم گرى خروج كردم . من براى خوش بختى و صلاح امت جدم چنين كردم . مى خواهم به معروف امر كرده و از منكر نهى كنم و روشى هم چون روش ‍ جدم و پدرم على داشته باشم . آن كه به راستى از من بپذيرد، كه خدا راستى پذيرتر است . و آن كه سخن مرا نپذيرد، صبر پيشه مى سازم ، تا خداى كه بهترين داوران است ، ميان من و اين مردم ، حَكَم باشد.

برادر! اين سفارش من است به تو، و از خدا توفيق مى خواهم و به او توكل مى كنم و به سويش مى روم )).

هدف حسين (ع) را، اين وصيت نامه روشن مى سازد. او در اين وصيت نامه ، شهادت را مصداق امر به معروف و نهى از منكر قرار مى دهد.

4- نصيحت گر گستاخ ، برادر ديگر حسين (ع) بود به نام عمر.

عمر بن على در بيان مخالفتش را با خروج برادر و اباى از بيعت چنين گفت : اى حسين كشته خواهى شد!
پاسخ حسين به وى چنين بود: ((گمانت آن است كه آن چه تو ميدانى ، من نمى دانم ، به خدا، هرگز، زير بار ذلت نخواهم رفت )).

ام سليمه بانوى بزرگوار، همسر پيغمبر اسلام شرفياب شد و چنين گفت : به سوى عراق برو، از جدت پيغمبر شنيدم ، پسرم حسين (ع) در سرزمين عراق كشته خواهد شد، زمينى كه كربلايش نامند.

حسين (ع) گفت : ((من مى دانم كشته خواهم شد)).

ام سليمه چه مى انديشيد؟! حسين به مكه مى رود، وى را از سفر به عراق بر حذر مى دارد.

اين بانوى بزرگ مى دانست كه حسين رفتنى عراق است و عزم شهادت دارد، و سفر مكه ، راه عراق است .

شگفتى اين جاست كه بنى هاشم ، از همراهى حسين (ع) دريغ كردند. و با آن كه شماره آن ها كم نبود، به جز چند تنى ، از دودمان ابوطالب ، با وى همراه نشدند! چرا؟!
آيا مى دانستند كه سفر حسين (ع) راه شهادت است نه راه حكومت ؟ آيا مى دانستند كه حسين (ع) كشته مى شود و آن ها به طمع دنيا و آرزوى دولت ، از حضرتش كناره گيرى كردند؟
هر چند آرزو را به گور بردند!
حسين ، در ساعت حركت و خروج از مدينه ، اين پيام را براى بنى هاشم فرستاد: ((هر كس با من آيد شهادت يابد و آن كه با من نيايد به حكومت نخواهد رسيد)). از اين سخن ، دانسته مى شود كه چون بنى هاشم مى دانستند، حسين كشته خواهد شد؛ در خدمتش بار سفر نبستند و به اميد رسيدن به دنيا كناره گيرى كردند.