پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۴ -


يزيد

يزيد كافر بود، شراب خوار بود، آشكارا گناه مى كرد و بر تخت حكومت اسلام تكيه زد!وقتى ، رسول خدا (ع) معاويه را ديد فرمود:
((چگونه روزى از تو بر امت من خواهد بود!و چگونه روز شومى از تو، بر فرزندان من خواهد گذشت ! توله اى از پشت تو بيرون خواهد شد كه آيات خدا را به باد مسخره بگيرد و حرمت مرا كه خداى قرار داده حلال شمرد!
كودكى يزيد، در ميان خويشان مادرى اش كه بنى كلاب بودند، بگذشت ، و در ميان آن ها كه از تربيت اسلامى دور بودند، پرورش يافت و باده نوش و سگ باز گرديد!
چهره اى گندم گون داشت و جاى آبله در صورتش پيدا بود. داراى پيكرى فربه و بدنى پر مو. از نظر روحى ، خيانت كار و منافق و دو چهره بود شرم و آزرم را در وى راه نبود. سگ ها را جامه اى بافته ، مى پوشانيد و به هر سگى غلامى بخشيده بود كه خدمتش كند. ميمون ها را دوست مى داشت و نگه دارى مى كرد، ميمونى را نزد خود قرار داده بود و ((ابو قيس )) ناميده بود و ته مانده جام شرابش را به وى مى نوشانيد. گاه وى را سوار بر گور خرى مى كرد و به مسابقه اسب دوانى اش مى فرستاد. روزى ابو قيس ، مسابقه را برد، يزيد خوش دل گرديد و در مدح ابو قيس شعرى گفت .

يك بار كه ابو قيس را به مسابقه فرستاده بود، باد او را بر زمين زد و ابو قيس ‍ بمرد.يزيد افسرده و غمگين گرديد، دستور داد كفنش كردند و به خاكش ‍ سپردند.به سوگ وى نشست و مردم شام را گفت بيايند و تسليتش گويند، در مرگ ابو قيس مرثيه گفت ، ميمون دوستى وى به جايى رسيده بود كه ((دوست ميمون )) لقب گرفت .

در باده گسارى افراط مى كرد و پيوسته مست بود. اشعار بسيارى در وصف باده گفته و شبها را با ياران به باده نوشى و ساز و آواز مى گذرانيد.

كارش به جايى رسيد كه پدرش معاويه وى را پند داد و نصيحت كرده ، گفت : فرزندم ! چرا اين كارها را نهانى انجام نمى دهى ؟! تا آبرويت نرود واز مقامى كه دارى كاسته نگردد.

يزيد، كينه اى از رسول خدا (ص) در دل داشت و آرزومند خون خواهى بود! وقتى پدرش تصميم گرفت كه وى را ولى عهد خود كند و خليفه مسلمانان قرارش دهد، نخست ، زبان شاعران را خريد. آنان در شعر خود به ستايش يزيد و مدح وى پرداختند. سپس سران قوم و اشراف كشور را با جوايز سنگين و پول هاى گزاف رام كرد. واليان را دستور داد كه از هر ولاى تى گروهى را به شام بفرستند و تقاضا كنند كه يزيد ولى عهد گردد!
آن گاه به ترور و كشتار شخصيت هاى كشور پرداخت .

امام مجتبى (ع) را به وسيله زهر، شهيد كرد!سعد ابى و قاص فاتح عراق را مسموم كرد! عبدالرحمن پسر خالد بن وليد فاتح شام را كه بيمار بود، به وسيله پزشك يهودى اش مسموم ساخت ، چون كه نزد مردم شام مقامى شامخ داشت . پسر ابوبكر را مسموم كرد! حجر بن عدى و يارانش را بكشت و بيعت يزيد را آشكار اعلان كرد و از مردم بيعت گرفت ، ولى شهر مدينه مخالفت كرد و والى مدينه نتوانست از مردم شهر بيعت بگيرد. معاويه ، تصميم گرفت كه خود به مدينه آيد و براى يزيد بيعت بگيرد.

با لشگرى گران و پول و پله بسيار به مدينه آمد. ولى از حسين (ع) نتوانست بيعت بگيرد. نه از زر نتيجه گرفت نه با زور توانست كارى از پيش ببرد و نتوانست از حسين بيعت بگيرد. از در نيرنگ و فسون پيش آمد، ولى نتوانست از حسين (ع) بيعت بگيرد. مروان كه والى مدينه بود پيشنهاد كرد:حسين (ع) را به شام تبعيد كند و نزد خود نگاه دارد. معاويه نپذيرفت و گفت :تو مى خواهى از حسين آسوده شوى و مرا گرفتار سازى ؟!
معاويه ، از رفتن حسين (ع) به شام بيم داشت . اگر حسين (ع) به شام تبعيد مى شد، طولى نمى كشيد كه شام بر معاويه مى شوريد. چون شاميان به حقيقت اسلام پى مى بردند و مى فهميدند كه اسلام چيز ديگرى است ، نه آن چه كه معاويه مى كند. به آن ها گفته شده بود كه اسلام همين است كه معاويه مى كند. او خليفه پيغمبر اسلام است و جانشين او و خويش نزديك اوست .آنان نمى دانستند كه بنى هاشم كيانند، بلكه آنان را به بدى مى شناختند و بنى اميه را آل رسول مى دانستند! يزيد، خيانت هايى كرد كه در تاريخ اسلام بى سابقه بود و جنايت هايى از او سر زد كه همانندش را كسى نديده بود. پولى گرفت و قواى اسلام را از فتح كشور يونان و جزيره قبرس باز گردانيد! از يكايك مردم مدينه ، پس از كشتار فراوان ، التزام گرفت كه برده و غلام او هستند و بر گردن ها و كف دست هاى آن ها مهر بردگى زد و كسى كه اين التزام را نمى داد، كشته مى شد!
يزيد، خانه خداى را هتك كرد و به سوى كعبه منجنيق بست و پرده هاى كعبه را آتش زده و كعبه را ويران كرد! سه روز جان و مال و ناموس مردم مدينه را مباح كرد! لشگرش بيش از دوازده هزار مرد را كشتند و از بيش از سه هزار دوشيزه ازاله بكارت كردند! با آن كه زنان و دختران از شهر گريخته بودند و فرار كرده بودند. كسانى كه به روضه شريف و به قبر آن حضرت پناه برده بودند، كشتند و مسجد پيغمبر را اصطبل چار پايان خود قرار دادند!

حسين (ع)

1- به پيامبر خبر دادند كه ام ايمن شب و روز مى گريد! وى را به حضور آوردند. پيغمبر پرسيد: ((چرا گريه مى كنى ؟)).

گفت : ((خوابى ديدم )) بسى دردناك !
فرمود: ((خوابت را بگوى )).

گفت : بر من سخت است و ناگوار كه خواب را بر زبان آورم .

فرمود: ((خوابت آن جور نيست كه تو مى پندارى )).

گفت : يا رسول الله ! شبى در خواب ديدم كه پاره اى از پيكرت جدا شده و در خانه من افتاده است !
فرمود: ((آرام باش ، فاطمه ، پسر مى زايد، تواش مى پرورى و نگه دارش ‍ هستى و پاره اى از تن من ، در خانه تو خواهد بود)).

حسين (ع) پسر على (ع) است و فرزند زهرا (س ) دخت رسول خدا (ص) .

پنج شنبه سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت را زاد روز حسين (ع) گفته اند.

نوزاد را به دست رسول خدا (ص) دادند، در گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپش اقامه گفت .

نخستين سخنى كه در گوش حسين طنين انداخت ، آواى دلاراى توحيد بود و بانگ زيباى رسالت .

سخنى كه از دهان بنيان گذار مكتب توحيد بيرون آمد.

اين سخن در قلب نوزاد جاى گرفت ، سخنى كه از قبل بر آيد، در قلب نشيند. نخستين نقشى كه در مغز نوزاد منتقش گرديد، توحيد بود، نبوت بود. پيامبر اسلام ، بذر آن را در سرزمين دل او بكاشت و خود آبيارى كرد تا به بار نشست .

رسول خدا (ص) نام نوزاد را حسين (ع) نهاد، او نخستين كس بود كه در عرب بدين نام ناميده شد، حسين ، حسين شد و كسى پيش از حسين (ع) حسين نبود و پس از حسين هم ، ديگر حسينى نيامد. پيغمبر اسلام ، زبانش ‍ را، در دهان نوزاد نهاد و نوزاد مكيدن گرفت و نخستين غذا، در پيكر حسين جا گرفت . حسين (ع) در اين غذا تنها بود و بشرى با وى شركت نداشت . غذاى پيغمبرى ، غذاى آسمانى ، حضرتش نوازد را ببوسيد و به دايه داد و اشك از ديدگان سرازير داشت و مى گفت :
((فرزندم ! خداى لعنت كند مردمى كه تو را مى كشند!)) و سه بار تكرار كرد.

هفتمين روز نوازد، ام ايمن او را به حضور رسول خدا آورد، حضرتش ‍ فرمود: ((زهى برآورنده زهى برآورده ! ام ايمن ! اين است تعبير خواب تو)).

پيامبر در آن روز، دو گوسفند براى حسين (ع) عقيقه كرد و يك ران گوسفند و يك دينار زر به قابله داد. نوزاد را سر تراشيد و هم وزن موهايش ‍ درهم هاى سيمين داد.

رسول خدا (ص) در هفتمين زاد روز حسين (ع) شكم ها را سير كرد و بينوايان را نوامند ساخت . آن چه به حسين (ع) داد نواى يگانه پرستى بود، زبان رسالت بود و آن چه براى حسين (ع) به مردم داد، گوشت بود، درم هاى سيمين بود، زر بود.

2- عرب ، دختر زاده را فرزند خود نمى داند. رسول خدا (ص) خواست اين سنت جاهلى را بشكند. حسين را پاره تن خود گفت ، محبت خود را به فرزندان فاطمه آشكار كرد. حسين (ع) بايد رهبرى جهان اسلام را در دست بگيرد و اسلام و مسلمانان را رهبرى كند. رهبرى اسلامى ، رهبرى دل هاست نه رهبرى پيكرها. رهبر در اسلام بر دل ها حكومت مى كند نه بر پيكرها، رهبرى اسلامى ، با رهبرى زوركى و ديكتاتورى ، در برابر يك ديگر قرار دارند.

رهبرى اسلامى ، رهبرى قلوب است ، رهبرى مهر است ، رهبرى محبت است .

مهر و محبت بهترين رهبر است و محبت به پاكان ، خودسازى مى آورد، پيراستن مى آورد و آراستن ، در پى دارد. دلبر پاك ، دل داده را پاكيزه مى سازد.

پايه اسلام بر مهر و محبت نهاده شده و دين به جز مهر چيزى نيست . پيامبر اسلام دعوت به مهر كرد، دعوت به دوستى كرد، مهر پاكان ، دوستى پارسايان ، نور عشق پاكان كه در دل بتافت ، ارزنده اش مى كند و حيات مى بخشد.

3- شرايط خانوادگى و محيط پرورشى ، در زندگى كودك ، بزرگ ترين اثر را دارد. محيط خانوادگى حسين (ع) پاكيزه ترين محيط بود و محيط پرورشى او عالى ترين محيط انسانى بود. كسانى كه از جانب خداى ، براى راه نمايى بشر، براى رهبرى جهان ، فرستاده شدند، پرورش حسين (ع) را به عهده گرفتند و نوزاد را در آغوش خويش پروريدند.

حسين (ع) تحت عنايت ويژه پيغمبر اسلام ، در زير سايه پدرش على (ع))) در دامان مادرش فاطمه (س ) پرورش يافت و هر دم كمالى بر كمال و جمالى بر جمال مى افزود.

دامانى كه حسين (ع) را مى پروريد، دامان فاطمه بود، بانوى بانوان ، بانوى فضيلت و بزرگوارى ، بانويى كه به فرموده پيامبر اسلام يكى از چاربانوى جهان بشريت بود.

سه بانوى ديگر: آسيه همسر فرعون مصر و مريم مادر عيسى و خديجه همسر رسول خدا و مادر فاطمه (س ) .

4- روزى رسول خدا را ديدند كه از خانه بيرون شده ، حسن (ع) بر يك شانه حضرتش نشسته و حسين (ع) بر شانه ديگر، و پيامبر، گاه اين را مى بوسد و گاه آن ر.

پرسيدند: يا رسول الله ! اين دو كودك را دوست مى دارى ؟
فرمود: ((هر كس اين دو را دوست بدارد، مرا دوست داشته ، و هر كس آن ها را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است )).

عمر، روى به دو كودك كرده گفت : اسب سوارى خوبى داريد!
رسول خدا (ع) فرمود: ((اين دو نيز سواران خوبى هستند)).

اين رفتار به طور مكرر، از پيامبر ديده شد، بارها اين گفتار، از حضرتش ‍ شنيده شد. گاه بر سخن خود مى افزود و مى گفت : ((پدر اين دو كودك از آن ها برتر است )).

وقتى ، فرمود: ((دوستى على (ع))) تنها در دل هاى مؤ منان جاى مى گيرد و جز مردم باايمان ، كسى على (ع) را دوست نمى دارد و به جز منافق و دو چهره ، كسى على را دشمن نمى دارد. ولى دوستى حسن (ع) و حسين (ع) در دل هاى مؤ منان و منافقان و كافران نيز جاى مى گيرد)).

شبى ، دو كودك در حضور رسول خدا بدوند و تا پاسى از شب گذشته در آن جا ماندند. حضرتش به آن دو فرمود: ((برخيزيد نزد مادرتان برويد)).

كودكان اطاعت كردند و به راه افتادند. شبى تاريك بود و چشم چشمى را نمى ديد. ناگهان برقى زد و جهان را روشن ساخت . كودكان ، از روشنايى بهره مند شدند و نزد مادر رفتند. رسول خدا (ص) به روشنايى نگريست و گفت : ((حمد خداى را كه ما خاندان را گرامى داشت )).

مردى گناهى كرد و مستحق كيفر گرديد، چندى پنهان شد و از رسول خدا (ص) روى بپوشيد. روزى دو كودك را در كوچه بديد، آن دو را بغل كرده و بر شانه هايش نشانيد و به حضور پيامبر شرف ياب گرديد و عرض كرد:
يا رسول الله ! من به خدا و به اين دو بچه پناه بردم . فرستاده خدا بخنديد و بر وى ببخشود و از گناهش در گذشت و فرمود ((برو، تو آزادى )).

5- روزى ، كودكان را بر پيرمردى گذر افتاد كه وضو مى گرفت و نادرست وضو مى گرفت . بدو گفتند: ((اى شيخ ! تو داورى كن و ببين ، كدام يك صحيح وضو مى گيريم )). سپس يكايك به وضو گرفتن پرداختند و پيرمرد به وضوى هر دو مى نگريست . سپس گفت : هر دوى شما خوب وضو مى گيريد. اين پير نادان است كه نادرست وضو مى گرفت و اكنون از شما بياموخت .

رهبران بشريت از كودكى رهبر هستند، و به آسانى مى توانند دشوارترين مسايل اجتماعى را حل كنند.

تعليم دادن كودك به بزرگ سال ، دشوار است . تدريس برنا پير را، آسان نيست آموزش بى نوا توان گر را، زير دست زبر دست كار، كارى است گران ،و گاه محال به نظر مى آيد.

گروه دوم ، خود را برتر و داناتر از گروه نخست مى دانند! چون بزرگ ترند! چون يك پيراهن بيشتر پاره كرده اند! چون توان گرند، چون زبر دست مى باشند. اساسى ترين شرط آموزش آن است كه آموزنده ، آموزگار خود را، داناتر از خود بداند و چنين شرطى در دومين گروه موجود نيست .

فرزندان رسول خدا (ص) با اين روش بسيار آسان ، اين مساءله اجتماعى مشكل را حل كردند و با اين حسن اخلاق ، سد خود خواهى پيرمرد را شكستند و رهنمايى اش كردند و به جوانان جهان آموختند كه راه تعليم و تربيت پيران چگونه است . جوان بايد بداند كه به طور مستقيم نمى تواند سال مند پير را بياموزد. آموزش ، راهى دارد و رمز آيين آموزش بزرگ سالان به وسيله خرد سالان ، بدين وسيله گشوده گرديد.

6- نقل است : وقتى پيامبر، بر منبر سخن مى گفت ، حسن و حسين (ع) رسيدند و هر دو پيراهن قرمز رنگى بر تن داشتند. چون توانايى كامل ، براى راه رفتن نيافته بودند، زمين مى خوردند و بر مى خاستند و به سوى نياى بزرگ ، پيش مى رفتند.

پيامبر، از منبر به زير آمد؛ هر دو را بغل كرد و در برابر خود بنشانيد.

7- وقتى ، پيامبر در حال نماز بود و نماز عشا را به جماعت اقامه مى كرد. دو كودك رسيدند. پيامبر كه به سجده مى رفت ، بر پشت حضرتش ‍ مى پريدند. پيامبر به آرامى سر برمى داشت و آن ها را مى گرفت و مى نشانيد. نماز كه تمام مى شد، دو كودك را بر سر زانو مى نشانيد.

گويند: وقتى حضرتش سوار مى شد، يكى را جلوى خود سوار مى كرد و ديگرى در پشت سر.

ابو هريره مى گويد: به چشم خويش ديدم گام هاى حسين كوچك ، روى پاهاى رسول خداست و دو دست حسين را پيامبر گرفته و مى گويد:((بالا بيا اى كوچولو)).

كودك بالا آمد، تا گام هايش را بر سينه رسول خدا نهاد. آن گاه حضرتش ‍ دهان كودك را ببوسيد. سپس به نيايش پرداخت و گفت :
((پروردگارا! حسين را دوست بدار كه من دوستش دارم )).

ازدواج حسين (ع)

1- سپاه پيروزمند اسلام به شهر مدينه وارد شد و اسيرانى گران قدر، همراه داشت . در ميان آن ها دختر يزدگرد شهريار ايران بود. پدر به سويى گريخته و دختر را گذارده و رفته بود؛ برادرانش به كشور چين پناه برده و خواهر را بى پناه گذارده بودند. ولى اسلام ، پناه بى پناهان بود و بزرگ ترين پناه را براى شاه زاده خانم بى پناه فراهم كرد.

شه زاده اسير، همراه سربازان به درون مدينه قدم گذارد، خبر در مدينه پخش گرديد، دوشيزگان شهر به تماشا آمدند. پاره از از بام سر مى كشيدند، تا دختر شاهنشاه ايران را ببينند.

مردم مدينه در پى كاروان اسير، به سوى مسجد روانه گرديدند، تا ببينند شه زاده خانم چه مى كند و خليفه عمر با او چگونه رفتار مى كند.

خليفه ، با تنى چند از ياران رسول خدا در مسجد نشسته بود كه كاروان به مسجد رسيد. سرپرست كاروان چنين گرازش داد: اين دختر يزدگرد است كه اسير شده ، فاتح خراسان مار با فرمود كه به مدينه اش آورده تا خليفه سرنوشتش را معلوم سازد.

شه زاده را نزديك خليفه نشانيدند. شه زاده كه رنج سفر اسارت را كشيده بود و از آينده هم در بيم و هراس بود، به ناگاه ناله اى زد و گفت : بيروج باز هرمز! عمر كه سخن او را دشنام پنداشت ، گفت اين گبر زاده به ما بد مى گويد!
على (ع) كه در آن مجلس حاضر بود، گفت : ((نه چنين نيست . به نياى خويش نفرين مى كند)). سپس سخن شه زاده را براى عمر، ترجمه كرده گفت : ((مى گويد: روز هرمز، سياه باد، كه نواده اش اسير شده ؟!)).

على (ع) از كجا زبان فارسى مى دانست و نزد چه كسى آموخته بود؟!
فرمان خليفه صادر گرديد: اين دختر و همراهانش را، مانند اسيران به فروش ‍ برسانيد.

باز هم على به سخن آمد: ((اين سخن كار شايسته نيست ، پيامبر فرمود: سران هر قومى را گرامى بداريد)).

عمر پرسيد: چه كنيم و با اين دختر چگونه رفتار كنيم .

على : ((به نظر خود واگذاريد، هر كه را بپسندد، به همسرى برگزيند)).

به شهربانو گفته شد: همسر خود را انتخاب كن و هر كه را خواهى برگزين .

شه زاده به اطراف نگاهى كرد و يكايك حاضران ، غرق تماشاى او شده ، تا ببينند كه هماى اسير بر سر كه مى نشيند. او حاضران را يكان يكان نگاه مى كرد، حاضران بدو دسته جمعى مى نگريستند، كه ديدند نگاه گذراى شاه زاده اسير، بر چهره جوانى بايستاد و گذر نكرد، جوانى كه بيش از هيجده بهار از عمرش نگذشته بود، رخسار زيبايش ، هم چون خورشيد، مى درخشيد. نگاه دختر كه بر چهره جوان بايستاد، غم و اندوه خود را فراموش كرد.

سكوت عميقى سر تا سر مجلس را فرا گرفت ؛ همگى به دختر مى نگريستند و دختر به پسر مى نگريست و با خود مى انديشيد كه آرام جانم را يافتم ، آرامش قلبم را پيدا كردم . آيا ممكن است كه اين پسر، دخترى اسير را بپذيرد؟! مردان از زنان خواستگارى مى كنند، ولى اگر من از او خواستگارى كنم ، اميد مرا نا اميد نخواهد كرد. باز هم به چهره جوان نگريست ، با خود گفت چهره اش چهره اميد است و رخسارش ، رخساره نويد، دست رد به سينه ام نخواهد گذارد. پس ، به خود قدرتى داد و از جاى برخاست و به سوى جوان رفت . گام هايش لرزان و كوتاه بود، همان كه به كنار جوان رسيد، همه ديدند كه دست سپيد و ظريفش را بر روى سر حسين نهاد.

صداى احسنت و آفرين از مجلسيان بر خاست ؛ تماشاچيان ديدند كه شه زاده اى پيغمبر زاده اى را برگزيد. حسين ، تقاضاى دختر اسير را پذيرفت و وى را همسر خود قرار داد.

شهر بانو، براى حسين پسرى بياورد، كه تنها يادگار حسين بود؛ خليفه حسين بود و نسل حسين از وى به جاى ماند. اين پسر، امام چهارم امام زين العابدين بود كه على نام داشت .

شهر بانو، در عمر كوتاه خود، به وفا دارى با حسين پرداخت ، هر چند كوتاه بود، ولى عمر شهر بانو كوتاه تر بود. شهر بانو كه پسرى بزاد، و حسين دومى به جهان بشريت تقديم داشت ، خود، جهان را بدرود گفت و همسر بزرگ خود را در سوك خود نشانيد.

شه زاده ، ناز پرورده بود و قدرت نداشت كه مصيبت جان گداز شوهر عزيزش را ببيند؛ به زودى از اين جهان سفر كرد، تا در آن جهان ، خانه را آب و جارو كرده به انتظار شويش بنشيند. تاريخ نشان نمى دهد كه دوران انتظار چقدر طول كشيد، ولى آن چه قطعى است ، روزى انتظار به سر آمد و فراق پايان يافت ، همان روزى كه حسين افسر شهادت را به سر نهاد و پيشواى شهيدان گرديد.

2- همسر ديگر حسين ، ليلاست كه براى حسين ، پسرى آورد رشيد، دلير، زيبا، شبيه ترين كه به رسول خدا (ص). رويش روى رسول ، خويش ‍ خوى رسول ، گفت و گويش گفت و گوى رسول . هر كسى آه آرزوى ديدار رسول خدا را داشت ، بر چهره پسر ليلا مى نگريست .

اين پسر، على است و پسر بزرگ حسين كه در كربلا در ركاب پدر شهيد گرديد.

ليلا دختر ابومره ثقفى است و نواده عروة بن مسعود.

عروه نياى ليلا از بزرگان عرب و سران عشيره ثقيف بود كه در طائف سكونت داشتند. عروه نه تنها در ميان قوم خود، بلكه در ميان عرب مقامى بلند و منزلتى ارجمند داشت . عروه ، به حضور مقدس پيغمبر اسلام ، شرفياب شد و اسلام آورد. سپس به طائف بازگشت تا قوم خود را به اسلام دعوت كند. قوم ثقيف ، با وى از در ستيزگى در آمدند و با دعوتش به دشمنى برخاستند، در برابر او مقاومت كردند و سر انجام سحر گاهى كه براى نماز برخاسته بود، به شهادتش رسانيدند. آرى ، عروه به دست دوستان كشته شد، نه به دست دشمنان . حسين نيز چنين بود، به دست دوستان كشته شد.

ليلا، زمانى چند در خانه حسين به سر برد و روزگارى در زير سايه حسين بزيست و نتوانست مصيبت جان سوز شوهر و داغ شهادت پسر را ببيند. به زودى از اين جهان رخت بربست و به جهان ديگر شتافت . در آن جا به خواهرش شهر بانو، بپيوست ، و بزرگ زاده عرب با شاه زاده عجم ، در انتظار حسين نشستند، تا حسين نيز بدان ها بپيوست .

3- رباب نيز همسرى با وفا، براى حسين بود. تا دم واپسين از حسين جدا نشد و بار شهادت شوهر والا مقام خود را، بر دوش كشيد و به منزل رسانيد.

رباب ، پس از شهادت شوهر نيز دست از وفا بر نداشت و هم چنان به وفا دارى پرداخت و فراق را تحمل كرد، تا مرگش دگر باره به حسين رسانيد و جدايى را بر طرف ساخت .

رباب ، دخت امراء القَيس كَلبى است و مادر سكينه (دختر دانشمند حسين ) و عبدالله كودك شير خوار شهيد اوست . پس از شهادت حسين ، رباب در حال اسارت به شام برده شد. هنگامى كه به مدينه بازگشت ، مجلس عزايى براى حسين تشكلى داد و آن قدر گريست كه اشك ديدگانش خشك شد. بزرگان قريش از وى خواستگارى كردند، همه را رد كرد و گفت : پس از پسر پيغمبر قوم ، شوهرى نمى خواهم .

رباب ، بيش از يك سال ، پس از حسين زنده نماند و در تمام مدت يك سال به سوك شوهر نشست . زير سقف نرفت ، از گرما و سرما پرهيز نكرد، تا رنجور و بيمار گرديد و در غم حسين جان داد.

نقل است كه حسين درباره رباب و دخترش سُكينه چنين گفته :
لَعَمرى انَّنى لاءحب دارا   تحل بها السُكينة و الرباب
احبُهما و اءبذُل جلَّ مالى   و ليس للائمى عندى عِتاب
- به جان خود سوگند، كه خانه اى رادوست مى دارم ، كه سكينه و رباب را ميزبانى كند.

- من اين دو را، دوست مى دارم و مالم را در ره آن ها مى دهم ، و كسى حق ندارد مرا ملامت كند.