عمر
عمر، دومين خليفه است . ابوبكر، وى را به خلافت منصوب ساخت و مردم تسليم
شدند. و با وى بيعت كردند. خلافت عمر فرمايشى بود. اكثريت مسلمانان با آن مخالف
بودند، ولى ابوبكر مقصود خود را عملى ساخت و اين خود، ديكتاتورى بود. روزى ابوبكر،
افكار عمومى را درباره ولايت عهدى عمر، از مُعَيقِب دَوسى پرسيد.
پاسخ داد: گروهى موافقند و گروهى مخالفند.
ابوبكر پرسيد: اكثريت با كدام گروه است ؟!
دوسى گفت : با مخالفان .
عمر، بسيار زيرك بود و از سياست مداران بزرگ به شمار مى رفت ، ولى در برابر، بسيار
تند خو و عصبانى بودا. مردم از نزديك شدن به وى دريغ مى كردند! كار عصبانيت وى به
جايى رسيده بود كه وقتى كه بر همسرش خشمگين مى شد، آرام نمى گرفت ، تا دست خود را
دندان گرفته و خونى سازد.
خلافت عمر، دومين پله از خلافت ابوبكر بود. خلافت ابوبكر چنان كه ذكر شد، جنبه سلبى
داشت ، ولى خلافت عمر، رنگ ايجابى به خود گرفت .
عمر، حكومت اسلامى را عربى كرد و رنگ نژادى داد و اين خود، گام ديگرى بود به سوى
راست گرايى ! در عهد عمر تفاضل طبقاتى ميان مسلمانان پيدا شد.
عمر، عرب را از عجم برتر قرار داد! مهاجران را بر انصار برتر قرار داد! اوس را بر
خزرج برتر قرار داد، عشاير ربيعه را بر مضر برتر قرار داد! از آن زمان ، مسلمانانى
كه عرب نبودند، به لقب موالى و بردگان ناميده شدند! فتوحات عمر، حكومت اسلامى را
تبديل به امپراتورى عرب كرد، و دعوت اسلام ، رنگ جهان گيرى به خود گرفت . نتايج
جهان گيرى عمر براى اسلام ، نياز به بررسى كامل دارد. آن چه مسلم است ، اروپاى بت
پرست ، پس از مرگ عمر به كيش مسيحيت در آمد. مبشران مسيحى ، حد اعلاى استفاده را از
جهان گيرى عمر كردند. كيش مسيح را آيين مهر و دوستى خواندند و اسلام را دين شمشير و
قهر ناميدند.
مسيحيت ، تا آن روز نتوانسته بود در اروپا پيشروى كند، و در كشو روم متوقف مانده
بود، اما پس از مرگ عمر، دين دنياى فرنگ گرديد.
از نظر اقتصادى نيز در زمان عمر، حكومت اسلامى گرايش به راست پيدا كرد. سهميه
برتران ، در اموال مسلمين بيش از دگران بود، و مساوات حقوقى كه قرآن پايه گذارى
كرده بود به كنار رفت . نظام طبقاتى ، در اسلام ، در خلافت عمر نمايان شد و به سير
تصاعدى پرداخت و ((طبقه ممتاز)) از آن
روز در ميان مسلمانان قدم گذارد.
تاريخ مى گويد: روزى ،عمر بر منبر بود و به سخن مشغول بود،حسين كه هنوز كودك بود،
داخل مسجد شد و به سوى منبر رفت و عمر را مخاطب ساخته چنين گفت :
((از منبر پدرم بيا پايين و به منبر پدرت برو!))
عمر كه پيش بينى چنين وضعى را نكرده بود، به حيرت افتاده گفت : راست گفتى پدرم
منبرى نداشت . آن گاه كودك را در كنار خود نشانيده ، به بازجويى پرداخت و پرسيد: كه
تو را چنين كارى آموخت ؟!
كودك گفت : ((به خدا سوگند، كسى مرا چيزى نياموخته
)) .
دودمان عمر با حسين ميانه خوبى نداشتند، زيرا حسين به شراب خوارى عاصم ، پسر عمر،
شهادت داده بود و حد بر او جارى شده بود.
تاريخ مى گويد: عمر، از حسين (ع) خواسته بود كه هر كارى دارد، خودش به وى رجوع
كند. حسين (ع) روزى به سراغ عمر رفت . خليفه با معاويه خلوت كرده بود. عبدالله
فرزند عمر مانع شد و نگذارد حسين نزد عمر برود و ملاقات كند!
عمر، هنگام مرگ ، هشتاد و شش هزار دينار، مقروض بيت المال بود و دانسته نشد كه اين
قرض براى چه بوده و در چه كارى مصرف شده است . فتوحات عمر، حكومت اسلامى را به
امپراتورى عرب تبديل كرد.
عثمان
عمر با يك شاهكار سياسى ، عثمان را به جاى خود نشانيد و بر اريكه خلافت
مستقر ساخت . چرا عمر، عثمان را جاى خود قرار داد و چه حسابى در كار بود؟
پاره اى مى گويند: بنى اميه ، در اواخر زندگى عمر، قدرت را به دست آورده بودند و
عمر در محاصره آن ها قرار داشت و راهى نداشت ، به جز آن كه عثمان را جانشين خود
كند. اينان سخن ابو سفيان را بر نظر خود گواه مى گيرند.
روزى كه عثمان به خلافت رسيد، ابو سفيان به بنى اميه گفت : چنين روزى را اميدوار
بودم كه حكومت به دست يكى از شما بيفتد. اميدوارى ابو سفيان را نشانه اى از فعاليت
هاى زير پرده ، براى رسيدن به قدرت مى دانند. هرچه بود، منظور كنار زدن على (ع) از
حكومت بود، و شايسته ترين كس براى رسيدن به اين هدف ، عثمان بود.
مسلمانان ، با دو دلى و بيم و هراس ، از حكومت عثمان ، استقبال كردند. چرا كه آن را
پيروزى بنى اميه دانستند، و پيروزى بنى اميه را ضد اسلام مى ديدند. عثمان در ميان
مسلمانان ناشناس نبود. او را مى شناختند، تعصب قبيله اى داشت ، خواهان زندگى اشرافى
بود ديرى نپاييد كه اين دانسته ، درست از كار در آمد و حكومت اسلامى ، حكومت
خانوادگى گرديد! پست هاى حساس كشور و مناصب بلند پايه ، در اختيار خويشان و نزديكان
خليفه قرار گرفت ! و برترى طبقاتى به گونه اى ديگر، نير در ميان مسلمين راه يافت !
بستگان خليفه و ثروت مندان جديد، خود را نجباى مملكت و شرفاى كشور دانستند! و
دستگاه خلافت اسلامى ، چند گام ديگر، از اسلام دور شد! و انحراف ، انحراف هايى
زاييد! شكم هاى قريش ، پر شد! اعيان و اشراف ، در حكومت استقرار يافتند! و گل سر
سبد و طبقه ممتاز جامعه شدند!
بخور بخور، شروع شد و پريشانى بر كشور سايه انداخت ! فرياد شكايت مردم از استان
داران و بلند پايگان دولتى ، بلند شد و گوشى شنوا در كار نبود!
رفتار عثمان با بيت المال ، رفتار با ملك طلق بود: سيصد هزار درهم به دامادش ، حارث
داد، شترهاى زكات را به وى بخشيد، يك بازار را در مدينه بدو بخشيد.
تاريخ مى گويد: اين بازار را پيامبر، براى همه مسلمانان قرار داده بود.
به ابو سفيان ، دويست هزار درهم بداد! به داماد ديگرش ششصد هزار درهم ، حواله صندوق
بيت المال بصره كرد! به طلحه دويست هزار دينار داد! به زير ششصد هزار! به زيد بن
ثابت ، آن بداد كه پسر از مرگ ، طلاهايش را با تبر شكستند!
قطعه هاى اراضى زراعتى بسيارى به كسانى بخشيد! جواهر بيت المال را كه به قيمت در
نمى آمد، زيور زنان و دختران خود ساخت ! و بسيارى بذل و بخشش هاى ديگر!
اين كارها در اسلام سابقه نداشت و بر مسلمانان بسيار گران بود. سر و صداها بلند شد،
اعتراضات و انتقادهاى پى در پى ادامه يافت ، و به جاى رسيدگى به اعتراض ها، اعتراض
كنندگان كوبيده مى شدند! ابن مسعود، مورد شكنجه سخت قرار گرفت ! عمار ياسر آن قدر
كتك خورد كه سلامتى خود را از دست داد! ابوذر، نخست به شام تبعيد شد! و سپس به ربذه
فرستاده شد! ربذه بيابانى بود خشك و بى آب و گياه . امر شد كه كسى حق ندارد از
ابوذر مشايعت كند و با وى سخت گويد!
تاريخ مى گويد: على و حسين (ع) و تنى چند از بنى هاشم ، فرمان را ناديده گرفتند و
از وى مشايعت كردند و با وى سخن گفتند. حسين (ع) وى را عمو خطاب كرده ، گفت :
((خدا تواناى دارد كه آن چه رخ داده تغيير دهد. او هر روز
شاءنى دارد. اين مردم بر دنياى خود از تو بيم داشتند. و تو بر دين خود از آنان بيم
داشتى ، تو به دنياى آن ها نيازى ندارى ، ولى آنان به دين تو نيازمند هستند، صبر و
استقامت از خداى بخواه ، و به حضرتش از شر حرص و آز و بى تابى ، پناه ببر. صبر و
استقامت از دين است ، از كرم است ، از جوان مردى است . حرص و آز، روزى را پيش نمى
آورد و بى تابى سودى نخواهد داشت )).
قيام عمومى آغاز شد و انقلاب ، كشور را فرا گرفت و عثمان به دست انقلابيون كشته شد.
در كشته شدن عثمان ، ضد انقلاب و نزديكان عثمان شكرت داشتند. آنان مى خواستند عثمان
، كشته شود. انقلابيون را تحريك كرده ، آتش آن ها را دامن مى زدند، انقلابيون نمى
خواستند عثمان را بكشند، آن ها خواستار اصلاح وضع بودند، ولى خويشان و نزديكان
عثمان ، وضع را بدتر كردند تا دست انقلابيون را به خون خليفه آلوده سازند.
حكومت خواهان بنى اميه ، مى دانستند كه اگر عثمان با مرگ طبيعى از دنيا برود، صد در
صد حكومت از دست آن ها خواهد رفت و اميدى براى باقى ماندن قدرت در دست آن ها نخواهد
ماند، ولى اگر عثمان كشته شود، مى توانند به نام خون خواهى عثمان ، وارد معركه شده
براى خود راهى براى رسيدن به قدرت باز كنند. نقشه قتل عثمان را طرح كردند، و خوب
پياده كردند!
مروان ، نخست وزير عثمان ، و همه كاره حكومت ، با سخنانى زننده و بد گويى ، بر خشم
انقلابيون مى افزود، و آن ها را كينه ورز مى ساخت ! وى چنين مى گفت :
حكومت ، ملك شخصى ماست ، آن چه دلمان بخواهد مى كنيم و هيچ كس حق اعتراض ندارد!
عثمان ، براى حفظ جانش ، از امير شام كمك خواست كه سپاه بفرستد. معاويه خودش به
تنهايى آمد و سپاهى نياورد. عثمان بدون گفت :
تو انتظار كشته شدن مرا دارى ، تا به نام خون خواهى من برخيزى و به سوى حكومت روى
.و
طلحه كه به دنبال حكومت بود، از عوامل قتل عثمان به شمار مى رود. وى مى پنداشت كه
خليفه آينده خودش است . عايشه كه خواهان خلافت خواهر زاده اش بود، به انقلابيون مى
گفت : اين يهودى لنگ را بكشيد!
امير المؤ منين
عثمان كشته شد و مسلمانان به على (ع) پناه بردند. افكار عمومى با اكثريت
قريب به اتفاق ، على (ع) را براى زمام دارى برگزيدند، ولى على (ع) نپذيرفت و گفت :
((دعونى
والتمسوا غيرى ، لان اءكون وزيرا خير لكم من اءن اءكون اءميرا؛(8)
مرا واگذاريد و به ديگرى روى كنيد. من وزير باشم ،براى شما بهتر است تا امير باشم
)).
ملت نپذيرفت و بر اصرار خود افزود و كوشيد تا حضرتش خلافت را قبول كرد.
اين نخستين انتخابى بود كه در تاريخ اسلام رخ داد. چنين انتخابى در تاريخ بشر كمتر
سابقه دارد. پس از انتخاب ، بيعت با حضرتش آغاز شد. مسلمانان بيعت كرده ، و آمادگى
خود را براى اطاعت فرمان ها اعلام كردند.
على (ع) خليفه منصوص بود، و خليفه منتخب نيز گرديد. انتخاب خلق باانتخاب خداى همراه
شد. خلافت على (ع) داراى ويژگى اى بود كه خلفاى پيشين آن را نداشتند. حضرتش ، نخست
، براى خلافت انتخاب شد سپس با وى بيعت كردند، ولى خلافت گذشتگان ، تنها با بيعت ،
تاءمين گرديد و انتخابى در كار نبود.
با انتخاب على (ع) به خلافت ، وحدت مسلمانان تاءمين گرديد و شكافى كه در اسلام رخ
داده بود، پر شد. پيروان نص و منكران نص ، هر دو على (ع) را انتخاب كردند. مهاجر و
انصار هر دو دسته على (ع) را انتخاب كردند. مخالفان عثمان و موافقان ، على (ع) را
انتخاب كردند. حكومت ،در مكتب على (ع) وسيله بود نه آرمان .
ابن عباس مى گويد: در ((ذى قار))
شرفياب حضورش شدم ، ديدم كفش خود را پينه مى كند. از من پرسيد: اين كفش چقدر قيمت
دارد؟
گفتم : هيچ !
گفت : ((به خدا سوگند! اين كهنه كفش ، از حكومت ، نزد من
عزيزتر است . مگر آن كه بتوانم حقى را اقامه كنم ، و يا باطلى را نابود سازم
)).
زمان حكومت على (ع) بسيار كوتاه بود. و كمتر از نصف زمان حكومت رسول خدا در مدينه
طول كشيد. على (ع) در اين مدت كوتاه ، اماته باطل كرد و اقامه حق . و خطرناك ترين
فتنه اى را كه در تاريخ اسلام روى نمود، برطرف ساخت . عدل را نشان داد، انسانيت را
نشان داد، فضيلت را نشان داد. دمكراسى و آزادى ملى به تمام معنا، برقرار گرديد.
مردم ، در زمان حكومت على (ع)، حكومت محمد (ص) را ديدند، حكومت اسلام را ديدند، به
حقيقت عدالت اجتماعى رسيدند، مهر و رحمت حاكم را چشيدند، حكومت طلبان و قدرت خواهان
، كلاه خود را كه پس معركه ديدند، آرام ننشستند و به كوشش پرداختند!
طلحه و زبير نزد على (ع) شدند، يكى امارت بصره را خواست و ديگرى استاندارى كوفه را،
تقاضاى آن دو قبول نشد؛ چون بر خلاف عدل بود؛ چون به زيان ملت بود. آن ها بيعتشان
را شكستند و به سوى بصره شدند! و به نام خون خواهى عثمان بر امام شوريدند! با آن كه
عثمان كشته خود آن ها بود، نه كشته امام .
معاويه كه از دير زمان ، نقشه خلافت را در سر مى پرورانيد، و انتظار كشته شدن عثمان
را داشت تا از خون او بهره بردارى كند، به شورش پرداخت .
خون ريزى هاى بسيار روى داد، و خون ريزى ، خون ريزى زاييد، دمى كه حضرتش به موفقيت
قطعى نزديك مى شد، و آرامش بر سر تا سر كشور اسلام گسترده مى شد، به دست پليدترين
فرد بشر، ترور گرديد. و پيكره عدالت در خانه خدا به خون غلتيد، و اميد انسانيت به
زير خاك رفت !
امام مجتبى (ع)
حضرت مجتبى (ع) پنجمين خليفه ، از خلفاى راشدين و امام دوم از امامان اهل
بيت وحى است . دوره خلافت آن حضرت شش ماه طول كشيد. وقتى كه زمام حكومت را در دست
گرفت ، مجلس بزرگى در مسجد كوفه تشكيل داد كه همه لشكريان و ژ در آن شكرت داشتند.
امام مجتبى (ع) براى آن ها سخن آغاز كرد، آن ها را به وحدت و يگانگى دعوت نمود و از
تحريكات زهرآگين بنى اميه آگاه ساخت . پس ، آمادگى خود را براى جهاد با معاويه
اعلام كرد و سپاه را براى نبرد دعوت كرد. احدى به نداى حضرتش لبيك نگفت ، به جز
فرزند حاتم طايى ، عُدى كه اطاعت خود را اعلام كرد. و زبان به سرزنش و توبيخ كوفيان
گشود.
پس از اين آزمايش ، باز هم حضرتش دست از جهاد بر نداشت و كوشيد و سپاهى آماده ساخت
و به سوى معاويه فرستاد. فرمانده سپاه خيانت كرد و از معاويه پولى گرفت و سپاه را
بدون سردار گذارد و به سوى معاويه رفت .
اين فرمانده ، برادر اين عباس بود، كسى بود كه دو پسر خردسالش را معاويه كشته بود،
امام احساس كرد يار و ياورى ندارد، و نيروهاى مسلح براى جهاد آماده نيستند و خودش
مانده و تنى چند از خويشان و دوستان بسيار نزديك ، و جنگ ، هلاكت آن ها را در بر
دارد نه شهادت ، و هلاكت اين گروه نابودى اسلام و پيروزى كفر را در پيش دارد. آرى ،
هلاكت چيزى است و شهادت چيز ديگر. چنين جنگى روا نيست . عقلا و خردمندان ، آن را
صحيح نمى شمارند و اسلام آن را روا نمى داند. حضرتش دندان سر جگر گذارد و حماسه
روحى مردى و مردانگى را كوبيد تا به وسيله صلح ، چهره اسلام در جهان باقى بماند.
حسين (ع) نيز با برادر موافق بود، و صد در صد صلح را تصويب كرد.
عدى فرزند حاتم كه از صلح ناراضى بود، به حضور حسين (ع) شرفياب شد و بر صلح امام
مجتبى (ع) خرده گرفت ، و آمادگى خود و كسانى را كه براى جنگ در زير رايت حسين (ع)
اعلام كرد، ولى حضرت حسين (ع) پيشنهاد وى را نپذيرفت و صلح برادر را به جا خواند و
تثبيت كرد.
موضع امام حسن (ع) پس از شهادت پدر، موضع پدرش بود پس از وفات رسول خدا كه جنگ ،
نابودى اسلام را نتيجه مى داد؛ فرزند همان كارى كرد كه پدر آن را كرد.
حكومت در مكتب محمد (ع) و آل محمد وسيله است نه هدف .
هدف در اين مكتب ، خداست و بس ، سعادت انسان هاست و بس . خواسته هاى شخصى ، خواهش
دل ، انتقام و تشفى ، نامورى و نيك نامى ، در اين مكتب راه ندارد. كمال مطلوب ،
فداكارى است ، از خود گذشتن است ، خواه جان باشد، خواه فرزند، خواه مال باشد، خواه
آسايش ، خواه حكومت باشد، خواه نيك نامى .
رهبران اين مكتب را نديده و نشنيده ايم كه براى حكومت و به دست آوردن قدرت ، قدى
بردارند و يا به رياكارى و عوام فريبى اشك تمساح بريزند.
صلح امام مجتبى (ع) تنها راه ادامه جنبش بود، نه راحت طلبى و سازش .
جنگ ، صد در صد به زيان اسلام و به سود ضد اسلام بود و با صلح ، حيات ابدى اسلام و
جان بسيارى از مردم با ايمان محفوظ ماند.
اگر صلح راحت طلبى و سازش بود، اگر تسليم در برابر خواسته هاى معاويه بود، پس چرا
معاويه تا آخر عمر، از جان امام مجتبى (ع) دست نكشيد و چندين بار حضرتش را مسموم
كرد و بارها در صدد كشتن بر آمد.
وقتى امام مجتبى (ع) به موصل رفته بود، به سفارش معاويه ، صوفى كورى به حضرتش ،
بسيار نزديك گرديد و عصايى را كه نيش زهر آلودى داشت ، بر پشت پاى آن حضرت نهاد و
با قوت تمام فشار داد، تا پسر پيغمبر را مجروح و مسموم سازد.
سر انجام معاويه به مقصد رسيد و هشت سال پس از صلح ، امام را به 8 وسيله زهر شهيد
ساخت .
حسين (ع) نيز پس از شهادت برادر، قيام نكرد و به سوى جنگ قدمى بر نداشت و تا معاويه
زنده بود به روش برادر ادامه داد و صلح برادر را تنفيذ نكرد. نكته اى جلب توجه مى
كند آن است كه چرا معاويه ، براى كشتن امام حسن (ع) اقدام نكرد با آن كه حضرتش با
وى بيعت نكرده بود؟! يا آن كه خطر وجود حسين (ع) براى معاويه و خواسته هاى او، كمتر
از وجود برادرش نبود، و معاويه كاملا حسين را مى شناخت . آرى خداى ، حسين را ذخيره
كرده بود و زنده ماندن حسين معجزه بود.
صلح امام مجتبى (ع) نظير صلح رسول خدا (ص) در حديبيه بود.اين دو صلح با يك ديگر
رابطه مستقيم و همگامى دارند.
در صلح حديبيه ، رهبر كفار ابو سفيان ، پدر معاويه بود. و در صلح امام حسن (ع) رهبر
دشمن ، خود معاويه . در آن جا رهبر اسلام رسول خدا بود، در اين جا رهبر اسلام ،
زاده رسول خدا. كوته بينانى كه بر صلح حديبيه اعتراض كردند، بر صلح با معاويه نيز
اعتراض داشتند.
صلح امام مجتبى (ع) مساوى با پيروزى بود بدون خون ريزى . بدين وسيله اسلام پابرجا
ماند، حق و حقيقت آشكار شد، باطل نمايان گرديد. انسانيت محفوظ ماند، و مجهولى براى
جويندگان حقيقت باقى نماند.
حكومت هايى كه از زور گويى و قلدرى نفرت دارند، و هدفشان اقامه عدل است ، ملت خود
را مجبور به جنگ نمى كنند. آنان افراد ملت را، آدم مى دانند، انسان مى دانند، ماشين
نمى دانند، بيل و كلنگ و تيشه نمى دانند. ملت شعور ندار، نمى فهمد، غلط مى كند، در
منطق اين حكومت ها راه ندارد.
حكومت ، براى امام مجتبى وسيله اقامه عدل بود و زورگويى ، ديكتاتورى ، فشار بر ملت
، او را از هدف دور مى داشت ، اين كارها از آن كسانى است كه حكومت براى آنان هدف
باشد نه وسيله .
حضرتش كه حكومت را در دست گرفت ، ملت اسلام از جنگ هاى طولانى و پى در پى داخلى
خسته شده بود، و از جنگ بيزار بود؛ آن هم جنگ با كسانى كه خود را مسلمان و هم كيش
مى خواندند. شرم و حيايى كه مسلمانان از پدرش على داشتند در كار نبود. معاويه را
ياغى بر على دانستند نه ياغى بر حكومت اسلام !
اكثريت مسلمانان ، تازه مسلمان بودند و به حقيقت اسلام پى نبرده بودند. اسلام براى
آن ها مذهب تشريفاتى بود، امام مجتبى را نم شناختند، معاويه را نمى شناختند، هر دو
را مسلمان مى دانستند، مى گفتند: چرا مسلمانان بايستى با هم جنگ كنند. اين جنگ ،
مذهبى نيست ، جهاد نيست ، نزاع بر سر فرمان روايى و حكومت است .
تنها راه جنگ ، ديكتاتورى بود! كشتن و اعدام بود! تخويف و ارعاب بود! يا رشوه
پردازى ! دروغ و تزوير! گول زدن مردم ! حقه بازى ! عوام فريبى ! شعارهاى تو خالى !
و اين كارها، در حكم عدل راه ندارد.
اجراى احكام اسلام و مراسم مذهبى ، بايستى با آزادى باشد، با اختيار باشد. در غير
اين صورت باطل است . جهاد مانند نماز است ، نماز زورى درست نيست ، نماز پولى درست
نيست ، پس ، جهاد زوركى و جهاد پولى درست نيست ، آن نماز نيست و اين جهاد نيست .
امام مجتبى اعلام جهاد كرد، و از كوفه به نخيله رفت و آن جا را لشكرگاه قرار داد.
ده روز كه در آن جا بماند. بيش از چهار هزار تن به خدمتش نرسيدند. حضرتش مجبور به
بازگشت به كوفه گرديد.
وقتى در خطبه اى از مردم ، براى جهاد نظر خواست ، فرياد كشيدند: ما آماده نيستيم ،
ما را هلاك مكن !
مردمى كه جهاد فى سبيل الله را در خدمت امام زمان ، هلاك بخوانند، سرباز اسلام
نخواهند بود، سربار اسلامند، خيانت خواهند كرد. شكست اسلام را فراهم مى سازند.
جهاد سرخ براى امام مجتبى (ع) مساوى بود با نابودى اسلام ؛ يعنى خواسته معاويه .
نتيجه آن ، كشته شدن حضرتش بود و كشته شدن برادرش حسين بود و كشته شدن مسلمانان
واقعى . جنگ ، وقتى جهاد است كه پيروزى آن ، رسيدن به هدف باشد جهاد نيست و خودكشى
است .
در اين موقع ، تنها راه ، جهاد سفيد است و بس ، كه امام انجام داد.
معاويه
معاويه ، پسر ابو سفيان است و ابو سفيان رهبر دشمنان اسلام بود. روزى رسول
خدا (ص) ابو سفيان را ديد كه سوار است و دو پسرش يزيد و معاويه ، يكى افسار به دست
دارد و ديگرى حيوان را مى راند.
حضرتش فرمود:
((پروردگار هر سه را از رحمت خود دور كند!)).
معاويه پسر هند است و هند مادر معاويه .
هند بر سر كشته حمزه ، عموى پيامبر، بيامد و جگر شهيد را بيرون آورده ، جويدن گرفت
، انگشتان شهيد را بند بند كرد و گلو بند ساخت و به گردن آويخت .
روزى ، معاويه از سوى رسول خدا (ص) احضار شد، فرستاده بازگشت و گفت : مى گويد: غذا
مى خورم ! دوباره احضار گرديد. فرستاده برگشت و سخت را تكرار كرد! براى بار سوم كه
احضار گرديد و نيامد و غذا خوردن ، عذرش بود! پيغمبر اسلام در حق وى گفت : خداى ،
شكمش را سير نكند.
اين نفرين به اجابت رسيد و معاويه مادام العمر سير نشد؛ هر چه مى خورد، سيرى نداشت
! وقتى كه از سر سفره بر مى خاست ، مى گفت : سير نشدم ، ولى از خوردن خسته شدم .
معاويه دستورهاى اسلام و احكام دين را زير پا گذارد. شراب خوارى كرد. جامه ابريشمين
به تن كرد! ظروف طلا و نقره استعمال كرد! در مجالس غنا حضور يافت ! بر خلاف قوانين
قضايى اسلام ، قضاوت كرد، از مجازات دزد خود دارى نمود، نخستين كسى بود در اسلام كه
به غارت گرى پرداخت ! پول گزافى براى جعل حديث ، در مذمت امير المؤ منين و در فضيلت
عثمان خرج كرد. او نخستين كسى بود كه باب سب صحابه را گشود، و فرمان داد كه خطبا و
گويندگان ، على (ع) را بر منابر سب كنند.
روز چهارشنبه ، نماز جمعه اقامه كرد و كارهاى ديگر كه همگى بر ضد اسلام بود! بر
خليفه مسلمانان طغيان كرد و 75000 مسلمان را به كشتن داد. شيعيان على را قبل عام
كرد (به جز كسانى كه تك تك بكشت .)
فشارها، كشتارها، قانون شكنى ها، حق كشى ها، در حكومت سياه معاويه رواج داشت ، و
كسى جراءت اعتراض نداشت . پاسخ اعتراض ، شمشير بود، چنان كه حجر و يارانش را سر
بريد! عمرو بن حمق را سر بريد! وقتى كشور شام فتح شد، ابو عبيده امير شام گرديد،
ولى ديرى نپاييد و به بيمارى طاعون در گذشت .و خليفه دوم برادر معاويه را كه يزيد
نام داشت ، به امارت شام نصب كرد و اين نخستين بار بود كه بنى اميه و دودمان ابو
سفيان ، در اسلام به امارت مى رسند، و اين در براى ايشان گشوده مى شود!
چيزيد نيز بمرد و معاويه امير شام شد و حكومت شام ، خانوادگى گرديد!
خليفه ثانى ، از نصب يزيد بن بى سفيان به امارت شام و نصب معاويه پس از مرگ وى ، چه
آرمانى داشت ؟!
و آيا تعيين عثمان به ولايت عهدى خود، داخل در اين آرمان بود؟!
و آيا امارت ندادن يك تن از نبى هاشم كه از خاندان رسول خدا (ص) بودند نيز، داخل در
هدف بود؟!
روزى ، معاويه بر منبر خطبه مى خواند، مردى شمشير كشيد و آهنگ وى كرد. ماءموران
نگذاردند و مرد به معاويه نرسيد. از او باز پرسى شد، گفت : مى خواستم امر پيامبر را
اطاعت كنم كه از حضرتش شنيدم : ((هر كسى ببيند كه معاويه
امير شده ، لگن خاصره او را بدرد)).
گفتند: مى دانى چه كسى وى را امير كرده است ؟
گفت :نه
گفتند: عمر وى را تعيين كرده است .
گفت : حال كه وى را عمر، امير كرده ، سمعا و طاعتا!
امارت شام ، براى معاويه ، براى رسيدنش به حكومت كشور اسلام ، نردبان گرديد. روزى
كه بدين مقام رسيد و بر منبر رسول خدا (ص) خطبه مى خواند، عبدالله بن مسعود گفت :
رسول خدا (ص) فرموده : ((وقتى كه ، معاويه را ديديد كه بر
منبر من بر شده و خطبه مى خواند، گردنش را بزنيد)).
حكومت و قدرت ، براى معاويه ، هدف بود نه وسيله .
روزى كه شهر كوفه را به تصرف در آورد، بر منبر شد و اهل كوفه را مخاطب قرار داده ،
گفت : به خدا سوگند! من براى نماز خواندن با شما جنگ نكردم ، براى روزه گرفتن و حج
رفتن و زكات دادن جنگ نكردم . شما همه اين وظايف را انجام مى داديد. من با شما
جنگيدم كه فرمان رواى شما بشوم .
معاويه ، سب و لعن حضرت على (ع) را بر منابر، در اسلام بنياد نهاد!
آيا سب على (ع) كنايه از سب كسى ديگر بود؟!
از آن زمان ، سب صحابه در ميان مسلمانان معمول شد.
وقتى مغيره بى شعبه نزد معاويه شد و بدو گفت : ديگر بس است و شايسته است كه رفتارت
را با بنى هشام ، دودمان رسول خدا (ص)، خوب كنى ؛ آن ها در وضعى نيستند كه از آن ها
بيم داشته باشى ، معاويه گفت : هيهات ، هيهات ! اين مرد هاشمى كارى كرده كه روزانه
پنج بار، نامش در رديف نام خدا برده مى شود. چاره اى نيستند به جز آن كه اين نام را
به گور كنم !
معاويه خود به گور رفت و هنوز آن نام ، چون خورشيد درخشان ، بر جهان مى تابد.
معاويه ، نخستين زمام دار مسلمانان است كه به طور رسمى ، زير بار كفر رفت و خود را
خراج گذار دولت روم كرد، تا با اسلام بجنگد و دستش در جنگ با على (ع) باز باشد!
معاويه ، پدر يزيد است . خواست يزيد را ((ولى عهد))
خود قرار دهد، ولى از مردم مى ترسيد كه تا امام مجتبى (ع) وجود دارد، زير بار ولايت
عهدى يزيد نروند. صد هزار دينار، براى دخت اشعث فرستاد، و به او وعده داد كه اگر
امام را زهر دهى ، تو را همسر فرزندم يزيد مى كنم .
دخت اشعث هم ، اين جنايت بزرگ را انجام داد و امام را مسموم كرد.
ولايت عهدى يزيد با شهادت حسن (ع) آغاز شد! و حكومتش با شهادت حسين !
تاريخ ، شوم تر از حكومت يزيد نديده است .
بيمارى بر معاويه چيره گرديد و خود را در آستانه مرگ ديد. بسيار افسرده و غمگين گشت
و با خود گفت :
فيا ليتنى لم اءعَن فى الملك ساعة |
|
ولم اءك فى اللذات اءعشى النواظر |
و كنت كذى طمرين عاش ببلغه |
|
من الدهر حتى زار اهل المقابر |
- اى كاش به حكومت نرسيده بودم و اى كاش در خوشى ها نچريده بودم .
- و اى كاش مانند كسى بودم كه دو جامه كهنه بر تن داشته و با قوت لا يموت ساخته تا
وقتى كه با مردم گورستان ديدار كند.
بسيارند كسانى كه هنگام مرگ پشيمانند و باخود مى گويند:
اى كاش اين كارها را نكرده بودم .
و گروهى كه در دم مرگ شادان مى باشند، اندكند.
معاويه از آن بسيارها بود و على (ع) از اين اندك ه.
روز به روز بيمارى معاويه سخت تر و خطرناك تر مى شد و اميد به حياتش نمانده بود.
مشاعر خود را در روزهاى واپسين حيات ، از دست داده بود و حرف هايى مى زد و پرسش
هايى مى كرد كه نشان مى داد عقل و هوشى ندارد. دخترش ناراحت مى شد و شيون مى كرد.
هنگامى كه مرگ گريبانش را گرفت ، يزيد در شام نبود. ضحاك بن قيس مرگ وى را اعلام
كرد و خود بر او نماز خواند و به گورش سپرد.
سال فتح مكه ، معاويه در يمن بود، وقتى شنيد ابو سفيان اسلام آورده ، نامه اى بدو
نوشت و وى را با شعر و با نثر سرزنش كرد! و خود هم چنان در شرك باقى ماند!
وقتى كه به مكه بازگشت ، مكه به تصرف اسلام در آمده بود. معاويه مشرك پناهى نيافت ،
ناچار به سوى مدينه رفت و نزد عباس عموى پيغمبر شد، و خود را بر پاى عباس انداخت و
اظهار اسلام كرد.
عباس ، از او نزد پيغمبر اسلام شفاعت كرد. شفاعتش پذيرفته شد و مورد عفو قرار گرفت
. اسلام معاويه چنين بود و در وقتى بود كه تا زمان وفات پيغمبر چند ماهى فاصله
نداشت و سعادت آن را نداشت كه به حضور پيامبر خدمت گزارى كند.
يكى از دانشمندان آلمانى به شيخ محمد عبده گفته :
معاويه راه را براى توسعه فتوحات اسلام بست !
توضيح اين سخن آن است كه معاويه بنيان گذار جنگ هاى داخلى اسلام است . اگر معاويه
امير نبود. جنگ داخلى ميان مسلمانان رخ نمى داد، و شمشيرى كه در اسلام براى نابودى
كفر به دست مسلمانان داده شده ، در نابودى اسلام به كار نمى رفت ! و وصى پيامبر
اسلام گرفتار جنگ هاى سخت داخلى نمى گرديد! شمشير به روى دشمن دوست نما كشيدن ، به
مراتب مشكل تر از شمشير كشيدن به روى دشمن دشمن نماست .
اگر امير شام نبود، اسلام بدون جنگ در سرتاسر جهان گسترش مى يافت و احدى در گمراهى
و بد بختى به سر نمى برد. ظلم و ستم از جهان رخت بر مى بست و پرچم عدل جهانى
افراشته مى شد.
اگر امير شام نبود، على كشته تمى شد، حسن كشته نمى شد، حسين كشته نمى شد، مظلومى به
دست ظالمى كشته نمى شد، چون ظالمى يافت نمى شد، عدالت جهانى بود و بس ، محروميت از
جهان رخت بر مى بست ، فقيرى يافت نم شد، جهان بهشت برين مى گرديد.
اگر معاويه امير شام بود، ديگر قطره خونى از بينى كسى نمى آمد، يزيدى نبود، اين
زيادى در كار نبود، شمرى نبود، عمر سعدى نبود، جنايتى نبود، خيانتى نبود.
از كارهاى معاويه ، احداث نظريه جبر در اسلام بود. وى مسلمانان را بدين عقيده دعوت
كرد تا روح تسليم در برابر ظلم را در همه قرار دهد! تا كسى ، در برابر حكومتش قيام
نكند و قدرت خود را ابدى گرداند!
وجود اين نظريه ، از گفت و گوى ابن زياد امير كوفه با امام سجاد (ع) يادگار حسين
(ع) كاملا آشكار است .