پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۲ -


مقاومت يهود

جهودان ، دومين گروهند كه با اسلام به ستيزه برخاستند.

اينان ، كانون تعصب و خود خواهى بودند و خود را بهترين كس ‍ مى خواندند. چون زاده بانوى ابراهيم خليل بودند نه زاده كنيز. چون پيامبران =، از ميان آن ها برخاستند. چون ثروت مند و سرمايه دار بودند. چون نسبت به عرب ، در سطح بالاترى ، از نظر فرهنگ ، قرار داشتند. چون با كتاب هاى آسمانى سر و كار داشتند.

آن ها مى دانستند كه پيامبرى از فرزندان اسماعيل ظهور خواهد كرد و خاتم پيمبران خواهد بود. ولى اين دانش ، به زيان آن ها بود و تعصب و خود پسندى نگذاشت از دانش خود پيروى كنند و به دنبال حق بروند و به پيغمبر عرب ايمان بياورند.

آگهى آن ها، از كتاب هاى آسمانى ، شقاوت بار گرديد نه سعادت بار! و آنان را در چاه گمراهى فرو برد و جنايت پيشه ساخت !
آنان براى كشتن عبدالله پدر پيامبر، توطئه كردند، ولى توطئه شكست خورد و رو سياهى بدان ها ماند. جمعى به مكه آمدند تا عبدالله جوان را بكشند و نگذارند پيامبر اسلام زاده شود. آن ها در فرصت نشستند تا عبدالله را به تنهايى ، پيدا كرده و دست خود را به خونش آلوده سازند. روزى فرصت به دست آمد و دانستند كه عبدالله به تنهايى به كوهستان هاى اطراف مكه رفته است . بدان سوى روى آوردند و محاصره اش كردند. جوان هاشمى ، مردانه از خود دفاع كرد و آن قدر پايدارى كرد تا كسانى سر رسيدند و به يارى اش ‍ برخاستند و جهودان گريختند.

يهوديان ، با مسيح نيز از در دشمنى برخاسته بودند و سپاه روم را براى كشتن حضرتش بسيج كرده ، و به سوى باغى كه مسيح با حواريين در آن جا قرار داشت ، راهنمايى كردند، ولى خدا نخواست . مسيح را از چنگال آن ها به در برد و آن موجود ملكوتى نجات يافت . سپس با مسيحيان و پيروان مسيح به دشمنى برخاستند. وزير يهودى ، مسيحيان را مى گرفت و در جوى هاى آكنده از آتش مى انداخت و مى سوزاند.

دشمنى يهود با پيغمبر اسلام ، بيشتر از دشمنى آن ها با پيغمبر ترسا بود؛ زيرا مسيح ، اسرائيلى بود، ولى محمد (ص) اسماعيلى بود.

بارها، براى كشتن آن حضرت ، توطئه كردند، ولى خدا نخواست و حضرتش سلامت ماند. گروهى از يهود، چند صد سال پيش از ظهور اسلام ، مدينه را براى سكونت خود برگزيدند، و به ميزبانان خود و مردم مدينه خيانت كردند!
آنان با اهل مدينه ، سياست تفرقه اندازى را پيشه ساختند، و دو قبيله اوس و خزرج را به جان يك ديگر انداختند و آتش چنگ را ميان آن ها روشن ساختند. كشتار و قتل و غارت ، ميان آن ها بر قرار شد. تنها كسى كه از اين كشتار و يغما گرى سود مى برد، يهوديان بودند و بس !
اوس و خزرج ، دو قبيله اى كه از يك ريشه بودند، يك ديگر را مى كشتند تا يهودان زنده بمانند. جنگاوران نياز به پول داشتند، يهودان هستى ايشان را با بهاى ارزان مى خريدند و هزينه جنگ هاى آن ها را بدين وسيله تاءمين مى كردند.

بيشتر نخلستان هاى مدينه را مالك شدند! چيزى نمانده بود كه همه مدينه را از آن خود كنند، كه نجات بخش رسيد و پيامبر به مدينه هجرت كرد و اوس و خزرج را از چنگال يهودان ، رهايى بخشيد.

اين كار، بر دشمنى يهود با حضرتش بيفزود و كمر همت بر نابودى اسلام بستند. يهودى ، عقده ثروت طلبى دارد. عقده برده گيرى دارد. عقده حسادت دارد. هجرت رسول خدا به مدينه ، اين عقده ها را كوبيد و يهودان را از خواسته هاى عقده ها محروم ساخت . ثروت مدينه از دستشان رفت ، اوسيان و خزرجيان ، به جاى برده شدن براى يهود، آقا و سالار گرديدند، و يهودان ، آرزوى خود را به گور بدند و دشمنى با اسلام را براى فرزندان خود به ميراث گذاردند و آنان را به دشمنى با مسلمانان پرورش ‍ دادند!
نقشه هاى شوم براى نابودى اسلام و مسلمانان كشيدند! گاه با دست خود، گاه با دست دگران ، گاه با دست خود مسلمانان اجرا گذاشتند.

يهود كه به تنهايى خود را اهل دانش و بينش مى دانست و با خبرهاى آسمانى سرو كار داشت و مى پنداشت كه چيزهايى مى داند كه دگران نمى دانند، وقتى كه ديد پيامبر، همه آن ها را مى داند و بيش از آن ها، مى داند رشك برد و حسادت كرد و به دشمنى پرداخت ! رسول خدا (ص) كه به مدينه هجرت كرد، با يهود از در مهر در آمد؛ چون كه رفتارش با همه كس ‍ چنين بود. ولى يهود، مهر را با قهر استقبال كرد، خيانت كرد، دشمنى كرد، توطئه كرد. با قريش بر ضد اسلام پيمان بست ، چندين بار با مسلمانان به جنگ پرداخت . سر انجام كه شكست خورد و دانست كه از ستيزگى آشكار، طرفى نمى بندد، جامه اسلام بر تن كرد و به لباس مسلمانى در آمد و با قريش هم قدم شد و از درون بر پيكر اسلام خنجر زد! همكارى ديگر ميان آن ها و قريش ، در اسلام بر قرار شد!

صحابه

((صاحب ))، در لغت عرب به معنى همراه است و بر ((اصحاب )) و ((صحابه )) جمع بسته مى شود. اصحاب و صحابه رسول خدا (ص) به معناى ياران و همراهان حضرتش است . ولى در اصطلاح تاريخ اسلام ، معناى خاص دارد. صحابى ، كسى است كه به رسول خدا (ص) ايمان آورده و حضرتش را ديده باشد. صحابه ، از نظر فضيلت و شرف ايمان ، داراى مراتب پنج گانه هستند:
1.آن ها كه پيش از غزوه بدر، ايمان آوردند؛
2. آن ها كه پس از غزوه بدر، ايمان آوردند؛
3. آن ها كه پس از غزوه خيبر، تا فتح مكه ايمان آوردند؛
4. آنها كه پس از فتح مكه ايمان آوردند؛
5. آن ها كه در قرآن به لقب منافق ناميده شدند.

هر كدام از اين پنج گروه ، از نظر فضيلت و شرف اسلامى ، برتر از گروهى هستند كه در پى قرار دارد و نخستين گروه ، افضل و اشرف از همه مى باشند. آن ها سابقين در اسلام هستند و مجاهدان و شهداى بسيارى در ميان آنان است . ايمان آوردن آن ها وقتى بوده كه اسلام در نهايت ضعف مى زيسته و داراى هيچ گونه قدرتى نبوده ، چه قدرت سياسى و چه قدرت نظامى و چه قدرت اقتصادى ، بلكه همه اين قدرت ها بر ضد اسلام كمر بسته بودند.

تاريخ اسلام در حق گروه سابقين ظلم روا داشته و همه گروه ها را با يك چشم نگريسته و همه افراد آن ها را صحابى خوانده است .

بسيارى از مسلمانان عصر اموى و عباسى ، پا را فراتر نهاده و همه گروه هاى پنج گانه را عادل و پارسا خوانده اند، در حالى كه خود آن ها به يك ديگر چنين نظرى نمى كردند.

منافقان و دو چهرگان

كسانى كه به سوى اسلام روى آوردند، ولى ايمان نياورند. قرآن آن ها منافق خواند و دو چهره ناميد. منافقان ، گروه هاى گوناگون بودند: منافقانى بودن از يهود، منافقانى بودند از قريش ، منافقانى بودند از اهل مدينه ، منافقانى بودند از نقاط ديگر شبه جزيره عربستان ، چنان كه منافقانى بودند شناخته شده ، منافقانى بودند ناشناس ، ولى همه با هم كار مى كردند. آن ها در ميان خود اختلاف داشتند و با يك ديگر نيز دشمن بودند، ولى در برابر مسلمانان و دشمنى با اسلام يگانه بودند.

شمار منافقان بسيار بود، و آزارى كه اسلام از اين گروه ديد، اندك نبود! آن اندازه كه قرآن از خطر منافقان ، سخن گفته ، از خطر مشركان و كافران ، سخن نگفته است .

اين گروه دو چهره ، در لباس اسلام و به نام مسلمانى ، تيشه به ريشه اسلام زدند.

كافران ، در لباس دشمن بودند، در ميان مسلمانان راه نداشتند، آنان تك چهره اى بودند و شناخته مى شدند. ولى دو چهرگان ، جامه اسلام پوشيده بودند و دوستى اظهار مى كردند، و در قلب جهان اسلام جاى داشتند و دشمنى مى كردند؛ دشمنى هاى عاقلانه و زيركانه .

دشمن درونى را دشوار است معرفى كردن ، چنان كه نتوان با وى نبرد كردن و بسيار سخت است از حمله هاى وى دفاع كردن ؛ ضربت هاى غافل گيرانه داد، و ضربت هاى غافل گيرانه را چه طور مى توان دفع كرد؟!
دو چهرگان ، نخست به نام اسلام و مسلمانى ، مسجدى بنا كردند و پاتوقى براى خويش ساختند و آن را پايگاهى براى نابودى اسلام قرار دادند و بنام سالم ، به كوبيدن اسلام پرداختند! اين مسجد را، قرآن (2)، مسجد ((ضرار)) لقب داد و پيغمبر اسلام آن را ويران ساخت و از بن بر انداخت . نقشه هايى گوناگون ، براى نابودى اسلام كشيدند و پياده كردند تا مسلمانان را از دين منحرف سازند.و در جهادهاى مسلمانان شركت مى كردند و با كوچكترين بهانه اى ، پاى به گريز مى نهادند، تا روحيه سر بازان اسلام را ضعيف ساخته ، شكست در سپاه اسلام بيندازند.

مسلمانان را از خطرهاى موهوم مى ترسانيدند و از زيان هاى مالى بر حذر مى داشتند، و به طورى كلى در ميان آن ها سم پاشى مى كردند و مى كوشيدند تا شكاف ايجاد كنند و سدى براى پيشرفت اسلام شوند. وقتى پيامبر مى خواست به سوى تبوك برود، با مشركان باديه نشين توطئه كردند كه هنگام نبودن پيامبر و سربازان اسلام در مدينه ، بر زنان و كودكان مسلمان بتازند و شهر را تصرف كنند و مركزيت اسلام را نابود سازند. پيامبر، از اين توطئه آگاه شد. على (ع) را نگهبان مدينه و خليفه خود ساخت و مدينه را از اين توطئه بزرگ نجات بخشيد. منافقان ، از قول پيامبر حديث جعل مى كردند! احكام و دستورهاى اسلام را وارونه مى گفتند! روابط سرى با كافران داشتند و ستون پنجم آن ها بودند!

مساءله خلافت

پس از وفات رسول خدا (ص) شكافى عميق در ميان مسلمانان روى داد، و كار به زد و خوردهاى خونين و كشتارهاى پى در پى كشيد. اين شكاف ، در اثر اختلاف بر سرحالم اسلام و فرمان روايى مسلمانان پيدا شد. اين اختلاف ، در تاريخ اسلام به نام خلافت تعبير مى شود. شهادت حسين (ع) پيشواى شهيدان ، از اين جا ريشه مى گيرد.

مساءله خلافت ، نقطه اصلى براى شكاف ميان مسلمانان قرار دارد، و در ديگر مسايل اسلامى - چه مسايل اعتقادى ، چه مسايل قضايى ، چه اجتماعى و چه مسايل ديگر - اثر گذارده است . شايسته است به طور فشرده و كوتاه ، با نظرى بى طرف ، مساءله خلافت را مورد تحقيق و بر رسى قرار دهيم . تا حقيقت روشن گردد. چون كه دو دستگى اصلى كه در ميان مسلمانان رخ داد و گروهى شيعه و گروهى سنى شدند، از اين جا پيدا شد.

شيعيان و سنيان ، در بسيارى از مسايل بنيادى اسلام با هم اتفاق نظر دارند.

ذر قرآن ، كتاب خدا، اتفاق دارد. در قبله اتفاق دارند، در نماز، روزه ، حج ، در بسيارى از عبادات و مناسك ، اتفاق دارند.

در معاد اتفاق دارند، در حشر و رستاخيز اتفاق دارند، در حجيت و سنت رسول خدا (ص) اتفاق دارد، در اجماع اتفاق دارند، در وجوب طاعت پيامبر بزرگ اتفاق دارند. پس اختلاف اين دو گروه در چيست ؟
شيعه مى گويد: رسول خدا (ص) براى خود خليفه تعيين كرده و او حضرت على (ع) است .

سنى مى گويد: رسول خدا (ص) مى خواست على (ع) را به خلافت خود نصب كند، ولى موفق نشد و نصى صادر نكرد و اين خواسته جامه عمل نپوشيد.

سنى و شيعه وحدت نظر دارند كه على (ع) داراى فضيلت هايى است كه صحابيان ديگر فاقد بوده اند. على (ع) نزديك ترين كس به رسول خدا و عزيزترين فرد نزد آن حضرت بوده است . وحدت نظر دارند كه على (ع) از همه داناتر، و دانش و بينش وى برتر بوده ، در راه اسلام بيشتر از دگران رنج برده و سختى كشيده و جهاد كرده است .

از طرف رسول خدا (ع) هميشه امير بوده و هيچ گاه تحت امر كسى قرار نگرفته است .

اتفاق نظر دارند كه على (ع) خود را خليفه منصوب و منصوص مى دانسته است .

اتفاق نظر دارند كه فاطمه (س ) دخت رسول خدا، على (ع) را خليفه منصوص مى دانسته است .

اتفاق نظر دارند كه اهل بيست وحى ، همگى على (ع) را خليفه منصوب مى دانسته اند.

اختلاف نظر در اين است :
آيا نصى درباره على (ع) از رسول خدا (ص) صادر شده و على (ع) به مقام خلافت نصب شده است ؟
شيعى مى گويد: نص صادر شد و على به مقام خلافت منصوب گرديد.

سنى مى گويد: نص صادر نشده و فرمانى نرسيده است .

شيعى و سنى با هم در حكم اختلافى ندارند، هر دو مى گويند:
نصوص پيامبر واجب الاتباع است ، اوامر حضرتش مطاع است ، اطاعتش ‍ فرض است . اختلاف در موضوع است كه آيا نص صادر شده ؟ فرمانى رسيده ؟
محققان اسلام و كاوش گران مذهب و تاريخ مى توانند در اينجا نظر كنند و راه حق را پيدا كنند.

در اين جا پرسشى پيش مى آيد؟ چه مانعى داشت كه كسانى كه منكر صدور نص بودند، با على (ع) بيعت مى كردند تا شكافى ميان مسلمانان پيدا نمى شد، و وحدت كلمه حفظ مى گرديد، و خواسته رسول خدا انجام مى شد!؟ نكته شايان ذكر آن است كه در دين خدا، حكومت از آنت خداست و بس و هيچ بشرى بر بشر ديگر حق حكم روايى و فرماندهى ندارد، مگر كسانى كه از سوى خدا بدين منصب رسيده باشند؛ مانند پيامبران الهى و كسانى كه از طرف آن ها براى حكم روايى بشر تعيين شده اند.

حضرت موسى (ع) خودش بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد و حاكم الهى بود و پس از وفاتش ،خليفه اش يوشع پيغمبر، حكومت بنى اسرائيل را به دست داشت .

شموئيل پيغمبر، طالوت را از سوى خداى ، براى حكومت بنى اسرائيل تعيين كرد، طالوت مردى بزرگى بود، در دانش و بينش ، توانا و از نظر قواى جسمانى بسيار نيرومند. فرمان فرمايان آسمانى ، هر دو فضيلت را دارا هستند.

هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت كرد و ملتى تشكيل داد، حضرتش ‍ حاكم مطلق بود و بنياد حكومت اسلامى را در مدينه پى ريزى كرد.

نماز جمعه را حضرتش در مكه نخواند، با آن كه نمازهاى پنج گانه را به جماعت اقامه مى فرمود، وارد مدينه كه شد، در نخستين روز جمعه ، نماز جمعه را اقامه فرمود. اين ، نشانه تشكلى حكومت اسلامى در مدينه بود.

از نظر اسلام ،حكومت بر بشر، از آن خداست و بس . و كسى در اين مقام با حضرت احديت شركت ندارد. كسانى كه از سوى خداى براى حكومت بر بشر تعيين شده اند، نمايان گر حكومت الهى هستند.

قرآن با تعبيرهاى گوناگون ، به اين حقيقت تصريح مى كند:
گاه مى گويد:(( اءلا له الخلق و الامره ؛(3) آفرينش و فرمان روايى ويژه اوست )).

گاه مى گويد:((ان الحكم الا الله ؛(4) حكومت از آن خداست و بس )).

گاه مى گويد:((هنالك الولاية لله الحق ؛(5) فرمان روايى از آن خداست و بس )).

اكنون بايد ديد كه اين منصب از طرف خدا به چه كسى عنايت شده و فرمان رهبرى بشر به نام كه صادر شده است .

قرآن ، از رهبرى بشر، سه تعبير مى كند: ((امام ))، ((عهد))، ((ولى )).

امام و ولى به مردم اضافه مى شود و عهد به خدا. هيچ فردى از بشر داراى اين منصب بزرگ الهى نخواهد بود، مگر كسى كه از طرف خدا فرمان به نام او صادر شود.

قرآن ، چنين مى گويد:
((و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاءتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظامين )).(6)
به نص قرآن ، كسى كه در گذشته اين فرمان به نامش صادر شده ، ابراهيم خليل (ع) بوده است .

ابراهيم از خداى تقاضا مى كند كه اين مقام در ميان فرزندانش بماند و پاره اى از ايشان بدين مقام عالى برسند. تقاضا پذيرفته مى شود و به عقد سلبى آن تصريح مى گردد.

عقد سلبى چنين است :
ستم گران و ظالمان تبار ابراهيم ، بدين مقام نخواهند رسيد.

ستم گر، كسى است كه حقى را پامال كند، خواه حق خداى باشد، خواه حق خلق ، ستم گر، چگونه مى تواند اقامه عدل كند؟! كورى ، بينايى نمى آورد و روشنايى از تاريكى محال است .

مهر ايزدى ، اجازه نمى دهد كه ظالمى بر بشرى مسلط گردد. پس چگونه روا مى شمارد كه ظالمان رهبرى بشر را به عهده گيرند!
اكنون به سراغ عقد ايجابى فرمان و جنبه مثبت آن برويم تا ببينيم كه اين فرمان پس از ابراهيم خليل ، در اسلام ، به نام چه كسانى صادر شده است .

قرآن مى گويد:
((انما و ليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون ؛(7) فرمان فرما و رهبر شما خداست و رسول او و كسانى كه ايمان آوردند و نماز خواندند و =در حال ركوع صدقه دادند)).

فرمانده و رهبر، خداست ، سپس رسول خدا، فرمانده سوم كيست ؟! او كسى است كه در حال ركوع ، صدقه داده است . به اتفاق علماى تفسير، و دانش وران حديث و ارباب تاريخ ، او على است . اوست كه در حال نماز و حال ركوع ، انگشترى در راه خدا داد.

همان طور كه محمد (ص) در حضور خدا، فرمانده الهى و واجب الاطاعه است ، همان طور على (ع) در حضور خدا و رسول (ع) فرمانده خدايى است و واجب الاطاعه .

منشور الهى براى رهبرى جهان بشريت ، نخست به نام محمد (ص) صادر شد، سپس به نام على (ع) بنابر گفته قرآن ، ما نيازى به بحث در مساءله خلافت نداريم ؛ چون على (ع) در زمان رسول خدا در حضور آن حضرت ،حاكم و واجب الاطاعه بشر بوده و فرمان او هم چون فرمان خداست . و در زمان حيات رسول ، يكى از سه كس است : خدا، محمد (ص)، على (ع) .

و پس از وفات رسول خدا (ص) يكى از دو كس است . خدا، على (ع) .

آرى ، منصب اصلى از آن خداست و ويژه ذات حق ، و محمد (ص) و على (ع) منصب دارند. با اين بيان قرآن ، موضوعى براى بحث در مساءله خلافت باقى نمى ماند.

خلفاى راشدين

ابوبكر

خلفاى راشدين ، پنج تن بوده اند و ابوبكر نخستين كس آن ها است . وى با دستيارى عده اى به مقام حكومت رسيد.

خلافت ابوبكر، به وسيله بيعت انجام شد. بيعت ، انتخاب نيست و معناى ديگر دارد. بيعت عقبه و بيعت شجره ، انتخاب رسول خدا (ص) به پيامبرى نبود. رسول خدا (ص) پيامبر و حاكم بود؛ خواه كسى با حضرتش بيعت كند، خواه نكند.

بيعت ، اظهار تسليم است ، نه برگزيدن . زمام دارى ابوبكر، از قبيل انتخاب رئيس جمهور نيست ، و بايد به حكومت ابوبكر، نامى ديگر داده شود.

دو عامل اساسى در رسيدن ابوبكر به حكومت كمك كرد:
1.قريش :
اينان قدرت مندان صحابه بودند و بغض بنى هاشم را در دل داشتند و با تمام نيرو مى كوشيدند نگذارند حكومت به دست بني هاشم بيفتد.

قريشيان ، خواستار بركنارى هميشگى على (ع) از حكومت بودند.

2. نظريه محروميت از حكومت :
بدين معنى كه اگر حكومت به دست بنى هاشم بيفتد، در حكومت جاودانى و ابدى خواهند شد، و هيچ طايفه اى از طوايف قريش و يا قبيله اى از قبايل عرب را در هيچ زمانى ، نصيبى از حكومت نخواهد بود. تز ((محروميت از حكومت )) را جويندگان قدرت بهانه كرده ، و بدان وسيله يارانى يافتند و جبهه خود را تقويت كردند.

ابوبكر، داراى چهره اى زيبا و فوق العاده زيرك و بسيار باهوش بوده و از سياست مداران بزرگ جهان به شمار مى رود. وى در زمره سابقين در اسلام بود، و چون كه به طور مستقيم در جنگ ها و جهادها شركت نكرده بود، كسى از قريش و عرب با وى دشمنى نداشت .

ابوبكر، در سقيفه بنى ساعده ، بزرگ ترين شايستگى سياسى را نشان داد و مخالفان را به زانو در آورد. دز آغاز،از انصار اقرار گرفت كه امارت قريش را بپذيرند و ايشان را يك گام به عقب نشانيد. وقتى كه آن ها حكومت را پيشنهاد كردند و گفتند: يك تن از ما و يك تن از شما، حكومت را اداره كند، ابوبكر با استناد به سخن پيغمبر، پيشنهاد آن ها را رد كرد.سخن پيغمبر چنين بود:
((الائمةُ من قريش ، پيشوايان همگى از قريش هستند.))
وقتى كه استدلال ابوبكر را براى على (ع) گفتند، حضرتش ‍ گفت :
((احتجّوا بالشجرة واضاعوا الثمرة ؛ به درخت تكيه مى كنند، و ميوه اش ‍ را بر باد مى دهند)).

در اثر حكومت ابوبكر، نخستين شكاف ميان مسلمانان رخ داد و آن ها دو دسته شدند:
پيروان نص ؛ مخالفان نص .

اين دو گروه ، براى هميشه در برابر هم قرار گرفتند، ولى قدرت هاى اسلام و حكومت ها در بيشتر زمان ها و بيشتر كشورهاى اسلامى ، در اختيار گروه دوم قرار گرفت .

خفاى بنى عباس ، در آغاز در زمره گروه نخستين بودند، سپس از گروه دومين گرديدند. منافقان ، همگى با ابوبكر بيعت كردند. و در برابر، به لقب شريف صحابى مشرف شدند.

پيروان نص ، به پيروى از رهبر خود، از مقاومت مسلحانه دست كشيدند. اگر پس از وفات پيامبر اسلام ، جنگ و خون ريزى ، در ميان مسلمانان رخ مى داد، صد در صد به زيان اسلام تمام مى شد و نابودى اساس اسلام را در پى داشت . تازه مسلمانان مرتد مى شدند و اسلام را وسيله اى براى رسيدن به حكومت مى پنداشتند. كافران ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر مسلمانان مى تاختند و نامى از اسلام و مسلمانى باقى نمى ماند. قدرت طلبان از اين خير انديشى على (ع) استفاده كرده ، خويشتن را به هدف رسانيدند و پايه هاى حكومت خود را محكم ساختند.

دومين شكافى كه در اثر خلافت ابوبكر، در ميان مسلمانان رخ داد، دو دستگى مهاجر و انصار بود. ابوبكر، در روز سقيفه ، به انصار وعده وزارت داد، وعده اشتراك در حكومت داد، ولى به اين وعده عمل نشد. مهاجران ، انصار را از حكومت راندند و انصار نتوانستند مقاومتى نشان دهند.

انصار، نه از زيركى مهاجران برخوردار بودند، و نه با هم اتحاد داشتند. و مصلحت خود را تشخيص ندادند كه بايد يگانه شوند.

اوسيان ، با خزرجيان رقابت مى كردند. خود خزرجيان نيز، با يك دگر حسادت مى ورزيدند. بسيارى از منافقان نيز، در زمره انصار قرار داشتند.

به طور كلى ، انصار در نبرد سياسى ، از مهاجران شكست خوردند و براى هميشه از صفحه سياست دور شدند.

مسلمانانى كه در خارج مدينه مى زيستند، با ابوبكر بيعت نكردند و از پرداخت زكات به حكومت وى سر باز زدند. ابوبكر، ايشان را مرتد خواند و بر خلاف نظر اصحاب رسول خدا كه به وى گفتند: با مسلمان نجنگد تصميم به جنگ گرفت و همه را كوبيد. اين جنگ ها، در تاريخ اسلام به نام (( حروب ردة )) ناميده شده اند.

نخستين جنگ مسلمانان با يك ديگر، از اين تاريخ آغاز گرديد، چنان كه نخستين ديكتاتورى بود. دوره خلافت ابوبكر موقت نبود و محدود به زمان بود. وى مادام العمر بدين سمت رسيد، ولى بخت با وى يارى نكرد! هنگامى كه از سركوبى مخالفان فراغت يافت ، ديرى نپاييد كه زندگى را بدرود گفت . مدت خلافت ولى دو سال و اندى بود.

حكومت اسلامى كه پايه اش نه بر گرايش به چپ قرار داشت و نه بر گرايش ‍ به راست ، از مسير اصلى خود منحرف گرديد، و از نظر سياسى گرايش به سوى راست پيدا كرد.