پژوهشى پيرامون شهداى كربلا

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۶ -


عَنْ بَيْعَتى حَتّى يَرِثْنى وارِثى
اَلْيَوْمَ شِلْوى فِى الصَّعيدِ ماكِثٌ(411)
من جناده فرزند حارثم . ترسو، ناتوان و پيمان شكن نيستم .
پايبند بيعت خويش هستم تا وارثانم ارث برند، امروز پيكرم در خاك جاى مى گيرد!
آن گـاه حمله دليرانه اى كرد و شانزده تن را به هلاكت رساند.(412) ولى خود در مـحـاصـره دشمن قرار گرفت . حضرت عباس (ع ) آمد و او و ديگر همرزمانش را از محاصره نـجـات داد آنـان دوبـاره بـا دشـمـن درآويختند و مانند شير خشمگين جنگيدند تا به شهادت رسيدند.(413)

جندب بن حُجَيْر
جـنـدب بن حجير كندى (414) خولانى (415) يا جندب بن حِجْر.(416) ابـن عـسـاكـر گـويـد: او از اصـحـاب پـيـامـبـر(ص ) و اهـل كـوفـه و از جـمـله كـسـانى است كه عثمان او را از كوفه به شام فرستاد. وى در جنگ صفين شركت داشت . و از سوى حضرت على (ع ) فرماندهى قبيله ((كنده )) و ((اَزْد)) را عهده دار بـود.(417) ابـن عـسـاكـر مى گويد كه جندب در صفين كشته شد.(418) ولى گـروهـى ديـگـر او را در شمار شهيدان كربلا قرار داده اند.(419) به گفته برخى از متاءخرين وى از شيعيان نامدار و سرشناس كوفه بود، كه پيش از برخورد حرّ بـا امـام حـسـيـن (ع ) در جـايى به نام حاجر به كاروان حسينى پيوست ، و همراه آن حضرت وارد كـربـلا شـد. او در روز عـاشـورا بـه مـيـدان رفـت و در حـمـله نـخـسـت بـه شـهـادت رسـيـد.(420) در زيـارت نـاحـيه درباره وى چنين آمده است : اَلسَّلامُ عَلى جُنْدَبِ بْنِ حُجَيْرِ.(421)

جندب بن مجير - جندب بن حجير


جندب حضرمى
در كتاب هاى متقدم و معتبر از جندب نامى به ميان نيامده است . تنها مرحوم عمادزاده او را به عـنـوان شـهـيـد آورده اسـت .(422) ما به اصل زيارت ناحيه رجوع كرديم چنين چيزى نبود آنى كه هست اين است : السلام على عُمَرِ بْنِ جُنْدَبِ الْحَضْرَمى .(423)

جوبر بن مالك - جوين بن مالك

جون بن جوى - جون بن حُوَىّ

جون بن حرىّ - جون بن حُوىّ


جَوْنِ بْنِ حُوَىِّ
جـون بـن حـوى بـن قتادة بن اعور بن ساعدة بن عوف بن كعب بن حوىّ.(424) غلامى سـيـاه و اهـل نـوبـه بـود.(425) امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) او را از فضل بن عبّاس بن عبدالمطلب به مبلغ 150 دينار خريدارى نمود، و به ابوذر هديه كرد. وى تا هنگام تبعيد ابوذر و نيز در تبعيدگاه (ربذه ) در كنار او بود. پس از وفات ابوذر در سـال 32 هـجرى جون به مدينه برگشت و در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) و سپس در خدمت امام حـسـن (ع ) و امـام حسين (ع ) و سرانجام در خدمت امام سجاد(ع ) بود. او همراه امام حسين (ع ) از مـديـنـه بـه كـربـلا آمـد و در زمـره يـاران آن حـضـرت قرار گرفت .(426) در شب عاشورا كه امام (ع ) سلاح خويش را اصلاح مى كرد. وى در كنار امام بود.(427)
جـون روز عـاشـورا از امـام اجازه خواست . امام به او اجازه نداد، و فرمود: من به تو اذن مى دهم كه از اين سرزمين بروى و جان خود را حفظ كنى ، زيرا تو همراه ما آمدى تا به عافيت و خوشى برسى ، پس در گرفتارى ما خود را مبتلا مساز. جون گفت : اى پسر پيغمبر آيا سـزاوار اسـت كه من در زمان خوشى و نعمت نان خور شما باشم ، ولى در سختى ها شما را تـنـها بگذارم ؟ درست است كه بوى بد، نژاد پست و رنگ سياه دارم ، ولى شما بر من منّت بگذار و مرا به آسايش جاويدان بهشتى برسان تا بدنم خوشبو، نژادم شريف ، و رويم سفيد شود. نه ، هرگز! به خدا قسم از شما دور نمى شوم تا اين كه خون سياه خويش را بـا خـون پـاك شـمـا درآمـيـزم ! امـام اجـازه داد، و جـون مشغول نبرد شد و چنين رجز مى خواند:
كَيْفَ يَرىَ الْفجّارُ ضَرْبَ الاَسْوَدِ
بِالْمُشْرِفِى الْقاطِعِ الْمُهَنَّدِ
بِالسَّيْفِ صَلْتا عَنْ بَنى مُحَمَّدٍ
اءَذُبُّ عَنْهُمْ بِاللِّسانِ وَالْيَدِ(428)
اءَرْجُو بِذاكَ الْفَوْزَ عِنْدَ الْمَوْرِدِ
مِنَ الاِلهِ الْواحِدِ الْمُوَحَّدِ(429)
چگونه مى بينند گنهكاران ، ضربت شمشير مشرفى هندى و برّان غلام سياه را
كه با دست و زبان از فرزندان پيامبر(ص ) دفاع مى كنم ؟
امـيـد بـه شـفـاعـت و نـجـات از يـگـانـه شـفـيـع نـزد خـداى يـكـتـا (رسول اكرم ) دارم .
بـه گفته برخى از معاصرين او 25 تن از دشمن را به هلاكت رساند؛(430) سپس ‍ خود به شهادت رسيد.(431) امام (ع ) در كنار او ايستاد و گفت : ((خدايا صورتش را سـفـيد گردان ؛ بوى او را پاكيزه و خوشبو گردان ؛ او را با محمّد(ص ) محشور كن و ميان او و خاندان پيامبر آشنايى برقرار ساز.)) امام باقر(ع ) از پدرش امام زين العابدين (ع ) نـقـل مـى كـنـد كـه پـس از گـذشـت ده روز از شـهـادت جـون ، بـدن او بـوى مـشـك مـى داد.(432)
در زيـارت نـاحـيـه از وى چـنـيـن يـاد شـده است : اَلسَّلامُ عَلى جُونِ بْنِ حَرِىّ مَوْلى اَبى ذَرِ الْغَفّارِىِّ.(433)

جون بن مالك - جوين بن مالك

جوير بن مالك - جوين بن مالك

جويره - جون بن حوىّ


جوين بن مالك
جـويـن ، جـوبـر يـا جـويـر(434) يـا جـون (435) از طـايفه قيس بن ثعلبة (436) تـيـمـى (437) و يـا ضبعى (438) و از اصحاب امام حسين (ع ) بـود.(439) مـامقانى گويد: وى در آغاز همراه عمر سعد براى جنگ با امام حسين (ع ) از كوفه به كربلا آمد. امّا پس از آن كه شرايط آن حضرت از سوى ابن سعد پذيرفته نـشـد، همراه شمارى از افراد قبيله خويش به سوى امام رفت و به آن بزرگوار پيوست . او در روز عـاشـورا عـازم مـيـدان جـنـگ شـد و در بـرابـر امـام (ع ) بـه شـرف شـهـادت نايل آمد.(440) برخى شهادت او را در حمله نخست ذكر كرده اند.(441)

جوين بن مالك - جون بن حوى

جياد بن حارث سلمانى - جابر بن حارث سلمانى

جياد بن حرث سلمانى - جابر بن حارث سلمانى

حارث بن امرؤ القيس كندى
برخى از معاصرين نام وى را حرث گفته اند (ابصار العين ، ص 103)، مكتبة بصيرتى .
در مـنـابـع كـهـن و معتبر نامى از وى برده نشده است . به گفته برخى از مورّخين حارث از دلاوران نامدار و عباد روزگار بود. وى از كسانى است كه به همراه لشكر عمرسعد براى جـنـگـيـدن بـا امـام حـسـيـن (ع ) از كـوفه به كربلا آمد. اما هنگامى كه ديد دشمنان امام به سـخـنـان او گـوش نـمـى دهـنـد،(442) پيشنهاد آن حضرت را رد كرده اند، و او را در مـحـاصـره قـرار داده انـد؛(443) از تـصـمـيـم خـود منصرف شد. خود را به خدمت امام رسـانـد، و در زمـره يـاران او قـرار گـرفـت . در روز عاشورا وقتى كه آتش جنگ شعله ور گـرديـد حـارث پـيـشـاپـيـش ‍ آن حـضـرت بـه نـبـرد پـرداخـت و در حمله نخست به شهادت رسيد.(444)

حارث بن بنهان - حرث بن نبهان

حارث بن سريع
در كتاب ((قيام حق )) او را به عنوان شهيد ذكر كرده است .(445) ولى در منابع كهن و معتبر شهيدى به اين نام نداريم آن چه كه داريم سيف بن حارث است .(446) شايد كـلمـه سـيـف سهوا از قلم افتاده و در جاى خودش زندگانى و مبارزات و چگونگى شهادتش خواهد آمد.

حارث بن نبهان - حرث بن نبهان

حُباب بن حارث سلمانى - جابر بن حارث سلمانى

حُباب بن حرث - جابر بن حارث سلمانى


حباب بن عامر
نام پدر وى را عمرو نيز گفته اند (عاشورا چه روزيست ، ص 256).
حـبـاب بـن عـامـر بـن كـعـب بـن تـيـم اللاة بن ثعلبة التيمى از شيعيان ساكن كوفه و از كـسـانـى بـود كـه بـا حـضـرت مسلم بيعت كرد؛ ولى بعد از گرفتار شدن وى به گفته برخى در ميان قبيله خويش پنهان شد.(447) چون از آمدن حسين (ع ) به سوى كوفه خـبـردار شـد، شـبانه و مخفيانه از كوفه خارج شد و در بين راه به امام پيوست و همراه او بـود تـا ايـن كـه در روز عـاشورا به شهادت رسيد.(448) برخى شهادت او را در حمله نخست ذكر كرده اند.(449) در منابع پيشين از وى ياد نشده است .

حباب بن عمرو شعبى - حباب بن عامر

حبشة بن قيس نهمى - حبشى بن قيس نهمى

حبشى بن قاسم نهمى - حبشى بن قيس نهمى

حبشى بن قيس نهمى
حـبـشـى بـن قـيـس بـن سـلمـة بـن طـريـف بـن اءبـان بـن سلمة بن حارثة الهمدانى النهمى .(450) از مشاهير قبيله خودش بود.(451) جدش سلمه از صحابه پيامبر(ص ) بود. پدرش قيس هم افتخار درك محضر پيامبر(ص ) و ديدن او را داشت . حبشى از كسانى است كه قبل از آغاز جنگ با گروهى ديگر به كربلا آمده و به خدمت امام حسين (ع ) رسيد. و در زمـره يـاران آن حـضـرت قـرار گـرفـت ، و در روز عـاشـورا در حـمـله نخست به شهادت رسيد.(452) در منابع كهن از وى نامى برده نشده است .

حبيب بن عبداللّه نهشلى - شبيب بن عبداللّه نهشلى

حبيب بن عبيداللّه نهشلى - شبيب بن عبداللّه نهشلى

حبيب بن مطهر - حبيب بن مظاهر اسدى

حبيب بن مظاهر اسدى
حـبـيـب بـن مـظـاهـر(453) از خـانـدان بـنـى اسـد اسـت و از اصحاب پيامبر اكرم (ص )(454) و از ياران اميرالمؤ منين (ع ) و امام حسن (ع ) و امام حسين (ع )(455) به شمار مى آيد.
حـبيب از پارسايان شب و شيران روز بود كه همه شب قرآن را ختم مى كرد. او در تمام جنگ هـاى امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) شـركت جست (456) و در رديف شرطة الخميس آن بزرگوار قـرار داشـت .(457) وى نـزد امـام عـلى (ع ) از مـوقعيت ويژه اى برخوردار بود. و از يـاران خـاص و حـواريـون و شـاگـردان خـاص و حـامـلان عـلوم آن حـضـرت بـه شـمـار مى آمد.(458)
صـاحـب رجـال كـشـى (اخـتـيـار مـعـرفـة الرجـال ) بـه نـقـل از فـضـيـل بـن زبـيـر گـفـت وگـويـى را از حـبـيـب بـا مـيـثـم تـمـار نـقل مى كند كه نشان دهنده آگاهى حبيب از علم ((بلايا و منايا))(459) است . حبيب به مـيـثم مى گويد: گويا مردى را مى بينم كه در الزرق خربزه مى فروشد... و در راه محبت اهل بيت (ع ) به دار آويخته مى گردد؛ و بالاى دار شكم او را پاره مى كنند. ميثم تمار نيز حبيب را از كيفيت شهادت وى در آينده آگاه ساخت و گفت : گويا مرد سرخ ‌رويى را مى بينم كـه گيسوانى دارد و در راه فرزند پيامبر(ص ) به شهادت مى رسد. سر او را از تن جدا سـاخـتـه در كـوفـه مـى گـردانـند آن گاه از هم جدا شدند. در اين هنگام رشيد هجرى از راه رسيد و وقتى كه از گفت وگوى آنان آگاه گشت ، گفت : خداى رحمت كند ميثم را، فراموش ‍ كـرد بـگـويـد كـه بـراى آورنـده سـر حـبـيـب صـد درهـم بـيـشـتـر جـايـزه تـعـيين مى كنند. فـضـيـل بـن زبير و ديگران كه اين گفت وگو را شنيده بودند، گويند: ديرى نپاييد كه تـمـام آن چه اين سه بزرگوار پيش بينى كردند به وقوع پيوست : ميثم [ تمار] بر در خـانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد، حبيب شهيد گرديد؛ و سر او را از تن جدا كردند و به كوفه آوردند.(460)
حـبـيـب از راويان و ناقلان حديث است . وى از حضرت امام حسين (ع ) پرسيد كه شما پيش از آفـريـنـش آدم چـه بـوديـد؟ فرمود: ما اشباهى از نور بوديم كه دور عرش ‍ مى چرخيديم و فرشتگان را تسبيح و تحميد و تهليل (461) مى آموختيم .(462)
وى و شـمـارى از اهـل كـوفه همچون سليمان بن صرد خزاعى و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شـدّاد از نـخستين كسانى بودند كه امام حسين را به كوفه فراخواندند.(463) پس از رسـيـدن نـامـه هـاى كـوفـيـان بـه امـام (ع ) وى پـسـرعـمـو و نـايـب خـاص خـود مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد. پس از ورود مسلم به كوفه شيعيان بر آن حضرت گرد آمدند. نـخـسـتين كسى كه اظهار وفادارى نمود عابس بن ابى شبيب شاكرى بود، و پس از او حبيب بـرخـاسـت و ضـمـن تـاءيـيـد كـلام عـابـس چـنـيـن گـفـت : ((رحـمت خدا بر تو باد. آنچه در دل داشـتى با كوتاه ترين سخن بيان كردى . سپس افزود: ((به خداى يكتا سوگند من هم بر همين راءى و عقيده ام كه او بيان كرد.(464)
حـبـيـب و مـسـلم بـن عـوسـجـه از كـسـانـى بـودند كه براى آن حضرت بيعت مى گرفتند و عـاشـقـانـه و بـا تـمـام وجـود از آن بـزرگـوار پشتيبانى مى كردند.(465) پس از شهادت مسلم بن عقيل (ع ) و بى وفايى مردم كوفه قبيله حبيب و مسلم آن دو را پنهان كردند. بـنـا بـه نـقـلى هـنـگـامـى كـه خـبـر شـهـادت مـسـلم بـن عـقـيـل (ع ) بـه امـام (ع ) رسيد، آن حضرت در حالى كه عازم كوفه بود نامه اى را براى حبيب نوشت و او را به يارى خود فراخواند.(466) ولى اين موضوع در منابع معتبر نيامده است .
حبيب پس از آن كه از ورود امام به كربلا آگاه گشت ، شبانگاه به طور پنهانى همراه مسلم بـن عـوسـجـه رهـسـپـار كـربـلا گـرديـد. روزهـا را مـخـفـى مـى شـد و شـب هـا راه مـى پيمود.(467) سرانجام در كربلا به محضر امام حسين (ع ) رسيد.(468)
پس از آن كه لشكر عمرسعد رو به فزونى نهاد، حبيب با كسب اجازه از امام (ع ) ميان قبيله بنى اسد شتافت و ضمن سخنرانى مفصلى از آنان درخواست يارى نمود. وى سخنان خود را چـنـيـن آغـاز كرد ((من براى شما بهترين ارمغان را آورده ام و درخواست مى كنم كه به يارى فـرزنـد پـيامبر(ص ) بشتابيد. چه آن كه وى با گروهى از دليرمردان باايمان ـ كه هر كـدامـشـان بـرابـر هـزار نـفـرند و از فرمان او سرپيچى نمى كنند و با تمام هستى از آن بـزرگـوار دفـاع مـى نـمـايـند تا مبادا كوچك ترين آسيبى از دشمنان به وى برسد ـ هم اكـنـون در محاصره عمرسعد با بيست و دو هزار تن قرار گرفته است . شما از خويشان و نـزديـكـان مـن هـسـتـيـد بـه پـنـد مـن تـوجـه كـنـيـد تـا بـه شـرافـت دنـيـا و آخـرت نايل آييد. سوگند به خدا هر كس ‍ از شما در راه فرزند پيامبر(ص )، آگاهانه شهيد شود در اعلى عليين همدم پيامبر خواهد بود.(469)
نخستين كسى كه به حبيب پاسخ مثبت داد و اظهار وفادارى كرد عبداللّه بن بشر بود. وى و شـمـارى ديـگـر گـرد حـبـيـب جـمـع شدند تا به لشكر امام بپيوندند ولى ازرق بن حرب صـيـداوى بـا چهارهزار نفر به آنها حمله ور شد و آنان را پراكنده ساخت حبيب به نزد امام (ع ) بازگشت و واقعه را خبر داد.(470)
عصر تاسوعا آن گاه كه امام حسين (ع ) از دشمن مهلت گرفت كه تا فردا صبر كنند، حبيب در مقام موعظه و پند به آنان چنين گفت :
به خدا بد قومى هستند آنان كه فرداى قيامت در حالى در پيشگاه خداوند حاضر شوند كه فـرزنـد پـيغمبر او را با كسان و خاندان وى و بندگان سحرخيز و ذكرگوى اين شهر را كشته باشند.(471)
شب عاشورا حبيب با يزيد بن حُصَين (472) مزاح مى كرد. يزيد گفت : حالا چه وقت شـوخى و خنده است ؟ پاسخ داد كه چه وقتى بهتر از اكنون سزاوار خنده و مزاح است . به خـدا سوگند ديرى نخواهد پاييد كه نيروهاى دشمن با شمشير به ما حمله خواهند كرد و ما در بهشت حورالعين را در آغوش خواهيم گرفت .(473)
بنا به نقلى ، شب عاشورا وقتى حبيب از هلال بن نافع شنيد كه حضرت زينب (س ) از اين كـه مـبـادا فـردا ياران وفادار نمانند و امام (ع ) را تنها بگذارند نگران است ، اصحاب را جـمـع كـرد هـمـگـى نـزد خـيـمـه حـضـرت زيـنـب (س ) گـرد آمـدنـد و از صـمـيـم دل اظـهـار وفـادارى و اخـلاص نـمـودنـد تـا مـگـر نـگـرانـى را از دل آن بانوى بزرگوار برطرف سازند.(474)
صـبح روز عاشورا آن گاه كه امام حسين (ع ) لشكر خود را آراست ، جناح راست را به زهير و جـنـاح چـپ را بـه حـبـيـب و قـلب را بـه بـرادرش حـضـرت ابـوالفضل سپرد. يسار، غلام زياد بن ابيه ، و سالم ، غلام عبيداللّه بن زياد، هر دو به مـيـدان آمـدنـد و هماورد طلبيدند. حبيب و برير از جاى برخاستند كه به جنگ آن دو بروند، ولى امـام (ع ) اجـازه نـداد. آن گـاه عـبـيداللّه بن عمير كلبى به سوى آنان شتافت پس از مـعرفى خود آنان حبيب و زهير و برير را به جنگ فراخواندند ولى عبيداللّه پس از جنگى نمايان هر دو را به قتل رساند.(475)
روز عـاشـورا هنگامى كه امام (ع ) آغاز به خواندن خطبه نمود، شمر فرياد زد: خدا را بر يـك حـرف پرستش مى كنم (يعنى با شك و ترديد خدا را مى پرستم ) اگر بدانم چه مى گـويـى ؟! حـبـيـب پـاسـخ داد: سـوگـنـد به خدا مى بينم كه تو خدا را بر هفتاد حرف مى پرستى و من هم شهادت مى دهم كه در اين گفتارت كه سخن او را نمى فهمى صادق هستى ، چـون نـمـى دانـى وى چـه مـى گـويـد، چـه آن كـه خـداونـد بـر قـلب تـو مـهـر زده اسـت .(476)
در واپـسين لحظه هاى عمر مسلم بن عوسجه امام حسين (ع ) همراه حبيب بر بالين وى آمد حبيب گـفـت : بـر مـن نـاگوار است كه مى بينم از پاى درآمده اى مژده باد تو را بهشت . مسلم با صدايى ضعيف گفت : خداوند تو را به خير بشارت دهد.
حـبـيـب گـفـت : اگـر نـمـى دانستم كه تا ساعتى ديگر نزد تو مى آيم دوست داشتم كارهاى خـويـش را بـه مـن وصـيت كنى تا حق دينى و خويشاوندى خود را ادا كرده باشم . مسلم ، با اشـاره به امام گفت : خدايت رحمت كند تو را وصيت مى كنم به اين شخص . تا جان در بدن دارى از او دفـاع كـن و تـا پـاى جـان از نـصـرت او دسـت بـرمـدار. گـفـت : سـوگـند! به پروردگار كعبه چنين كنم و آنچه را كه گفتى انجام دهم .(477)
ظـهـر عـاشـورا هـنـگـام نماز ظهر كه فرا رسيد، امام فرمود: از لشكر بخواهيد دست از جنگ بـردارنـد تـا نـمـاز بـگـزاريـم . حـصـيـن بـن تـمـيـم بـانـگ بـرآورد كـه نـمـاز شـمـا قـبـول نـخـواهـد شـد. حـبـيـب در پـاسـخ گـفـت : اى الاغ (478) پـنـداشـتـى كـه نماز آل پـيـامـبـر(ص ) قـبـول نـمـى شـود ولى نـمـاز تـو قـبـول مى شود.(479) پس با هم درگير شدند. حبيب بر سر اسب حصين زد، اسب رم كرد و حصين را بر زمين انداخت ولى ياران وى از راه رسيدند و او را نجات دادند.
آن گاه حبيب به ميدان شتافت و چنين رجز خواند:
اُقْسِمُ لَوْ كُنّا لَكُمْ اءَعْدادا
اءَوْ شَطْرَكُمْ وَلَّيْتُمْ الاَكْتادا
يا شَرِّ قَوْمٍ حَسَبا وَآدا
وَشَرَّهُمْ قَدْعُلِمُوا اءَنْدادا
وَيا اءَشَدَّ مَعْشَرٍ عِنادا(480)
بـه خـدا سـوگند اگر ما به شمار شما يا نيمى از شما بوديم گروه گروه فرارى مى شـديـد اى بـدتـريـن مـردم از نـظر نسب و ريشه و نيرو! دانسته شد كه از لحاظ پستى و دنائت ، همه مانند هم هستيد.
و اى گروهى كه از تمام مردم عناد و دشمنى تان بيشتر و شديدتر است .
رجز ذيل را نيز به او نسبت داده اند.
اءَنَا حَبيبٌ وَاءبى مُظَّهَرْ
فارِسُ هَيْجاءٍ وَلَيْثُ قَسْوَرْ
وَفى يَمينى صارِمٌ مُذَكَّرْ
وَفيكُمُ نارُ الجَحيمِ تُسْعَر
اءَنْتُمُ اءَعَدُّ عُدُّةً وَاءَكْثَرْ
وَنَحْنُ فى كُلِّ الاُمورِ اءَجْدَر
وَاءَنتُمُ عِنْدَ الوَفاءِ اءَغْدَر
لَنَحْنُ اءَزْكى مِنْكُمُ وَاءَطْهَرْ
وَنَحْنُ اءَوْفى مِنْكُمُ وَاءَصْبَرْ
وَنَحْنُ اءَعْلى حُجَّةً وَاءَظْهَرْ
حَقّا وَاءَتْقى مِنْكُمُ وَاءعْذَرْ
المَوْتُ عِنْدى عَسَلُ وَسُكَّرْ
مِنَ البَقاءِ بَيْنَكُم يا خُسَّر
اءَضْرِبُكُم وَلا اءَخافُ المَحْذَرْ
عَنِ الحُسَيْنِ ذِي الفِخارِ الاَطْهَرْ
اءنْصُرُ خَيْرِ الناسِ حينَ يُذْكَرْ(481)
من حبيبم و پدرم مظاهر است : يكه سوار عرصه نبرد و جنگ فروزان ؛
در دستم شمشيرى برنده است كه در ميان شما آتش ، شعله ور مى سازد؛
شما مجهزتر هستيد و فزونتر ولى ما در تمام كارها از شما سزاوارتريم ؛
شـمـا هنگام وفا نمودن [ به عهد خود] عهدشكنى مى كنيد ولى ما از شما پاك و پاكيزه تر هستيم ؛
ما از شما با وفاتر و بردبارتر هستيم با دليلى برتر و آشكارتر؛
مـا بـرحـق هـسـتـيـم و نـزد خـدا مـعـذور، مـرگ نـزد مـن هـمـانـنـد شـهـد و عسل است ؛
بـه جـاى مـانـدن مـيان شما، اى زيانكاران ، ضربتى سخت بر شما فرود آورم و از چيزى هراس ندارم ؛
حـسـيـن را يـارى مـى كـنـم ، آن كـه داراى فخر بوده و پاكيزه مى باشد همان كه از او به عنوان بهترين مردم ياد مى شود.
پـس كـارزار سـخـتـى نـمـود. مـردى از بـنـى تـمـيـم بـر حـبيب حمله ور شد و حبيب او را به قـتـل رسـانـد. ديـگرى با نيزه به حبيب حمله كرد و او را بر زمين انداخت خواست كه از جاى برخيزد، ولى حصين بن تميم از راه رسيد و با ضربت شمشير، حبيب را نقش بر زمين كرد. سـپـس از اسـب پـيـاده شـد و سـر مـبـارك حبيب را از تن جدا ساخت . حصين بن تميم با آن مرد تـمـيـمـى دربـاره ايـن كـه كدام يك حبيب را به شهادت رسانده است مشاجره نمود. سرانجام مصالحه نمودند و توافق شد كه آن تميمى سر مبارك حبيب را به حصين بن تميم بدهد تا بـه گـردن اسب خود آويزان كند و ميان لشكر جولان دهد تا همه بفهمند وى نيز در شهادت حبيب شركت داشته است . سپس آن تميمى سر مبارك حبيب را به گردن اسب خود آويزان كرد و به كوفه آمد و آن را نزد ابن زياد برد.(482) [در كوفه ]قاسم فرزند نوجوان حـبـيـب از وى تـقـاضـا كـرد كـه سـر پـدر را بـه وى بـدهـد تا مگر او را دفن كند ولى او نـپـذيـرفت . قاسم در پى انتقام خون پدر برآمد. تا آن كه سرانجام هنگام حمله مصعب به بـاجُمَيرا،(483) در حالى كه قاتل پدرش در خواب نيمروزى فرو رفته بود به چادر وى يورش برد و او را به قتل رساند.(484)
مزار حبيب جدا از ساير شهدا با ضريحى پوشيده از نقره در حرم امام حسين (ع ) مى باشد.

حبيب بن مظهر - حبيب بن مظاهر اسدى

حجّاج بن بدر
حـجـّاج بـن بـدر تـمـيـمـى سـعـدى از طـايـفـه بـنـى سـعـد بـن تـيـم واهـل بـصـره بـود. در برخى منابع نام وى حجّاج بن زيد(485) يا حجاج بن يزيد آمده است .(486) وى حامل نامه مسعود بن عمرو از بصره براى امام حسين (ع ) مبنى بر اعلام حمايت و وفادارى نسبت به آن حضرت بود. حجاج نامه را به كربلا آورد و به دست مبارك امام (ع ) داد. حضرت در حق مسعود بن عمرو دعا كرد، حجّاج در كنار امام (ع ) بود تا در روز عـاشـورا در ركـاب آن حـضـرت بـه درجـه رفـيـع شـهـادت نايل آمد.(487)

حجّاج بن بكر
مـؤ لف كـتـاب ((عـبـرات المصطفين )) در پاورقى جلد دوم (ص 161) با استناد به رساله فـضـيـل بـن زبـيـر از شـخـصـى بـه نـام حـجـّاج بـن بـكـر يـاد مـى كـنـد، ولى در اصـل كـتـاب فـضـيـل ، ((تسمية من قتل ))، چنين چيزى وجود ندارد، در تسميه چنين دارد: (36) الحجّاج بن بدر.(488)

حجاج بن زيد - حجاج بن بدر

حجاج بن سردق - حجاج بن مسروق جعفى

حجاج بن مرزوق - حجاج بن مسروق جعفى

حجاج بن مسروف - حجاج بن مسروق جعفى


حجّاج بن مسروق جعفى
حـجـّاج بن مسروق (489) بن مالك بن كثيف بن عتبة الكداع الجعفى ،(490) از شـيـعـيـان و اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود. چون باخبر شد كه امام حسين (ع ) از مدينه به سوى مكّه حركت كرده است ، رهسپار مكّه شد و به آن حضرت پيوست . هنگام حركت امـام (ع ) از مـكـّه بـه سـوى عـراق در كنار و همراه امام (ع )، و در تمام اوقات نماز مؤ ذّن آن حـضـرت بود.(491) در جريان ملاقات حرّ با امام حسين (ع ) چون ظهر شد، امام (ع ) بـه حـجـّاج فـرمـود كـه اذان بـگـويـد و او نـيـز گـفـت .(492) در قـصـر بـنـى مـقـاتل وى و يزيد بن مغفّل از طرف سيّدالشّهدا به خيمه عبيداللّه حرّ جعفى رفتند؛ و پيام آن بـزرگـوار را بـه او رسـانـدنـد و از او بـراى يـارى آن حـضـرت دعـوت بـه عمل آوردند.(493)
حجاج در روز عاشورا وارد ميدان شد و چنين رجز خواند:
أَقْدِمْ حُسَيْنا هادِيا مَهْدِيّا
اَلْيَوْمَ تَلْقى جَدَّكَ النَبِيّا
ثُمَّ اءَباكَ ذَا الْعَلا عَلِيّا
وَالْحَسَنَ الْخَيْرَ الرِّضَى الّوَلِيّا
وَذَا الْجَناحَيْنِ الْفَتَى الكَمِيّا
وَاَسَدَ اللّه الشَّهيدَ الْحَيّا(494)
اى حسين ، اى رهبر هدايت يافته پيش آى ، امروز جدّت پيغمبر(ص ) و
پدرت على (ع )، امام حسن ، جعفر طيّار و حمزه سيّدالشّهدا را ملاقات خواهى نمود.
پـس از آن جـنگيد و به قولى بيست و پنج تن را به هلاكت رساند.(495) سرانجام خودش نيز به افتخار شهادت نايل شد.(496) در زيارت ناحيه از وى چنين ياد شده است : اَلسَّلامُ عَلى حَجّاجِ بْنِ مَسْرُوقِ الْجُعْفِى .(497)
حجاج بن يزيد - حجاج بن بدر

حجر بن جندب
تنها كسى كه قائل به شهادت حجر بن جندب است ، عمادزاده است .(498) ديگران از وى سخن نگفته اند.

حجر بن حرّ
در مـنـابـع كـهـن از حـجـر بن حرّ نامى به ميان نيامده است ، ولى صاحب اسرار الشهادة مى نويسد: چون ابن زياد از ديدار و گفت وگوى عمر سعد و امام حسين (ع ) باخبر شد به خشم آمـد، و بـه ابـن سعد نوشت كه حسين (ع ) را در تنگنا قرار دهد.(499) پسر سعد هم بـه حـجر بن حر پرچمى داد و وى را به فرماندهى دو هزار نفر برگزيد و او را ماءمور نـگـهبانى شريعه قرار داد تا امام (ع ) و يارانش از آب فرات استفاده نكنند.(500) اسـفـرايـنـى گـويـد: در هـنگام نبرد ميان دو سپاه ، يكى از دلاوران لشكر عمرسعد نزد امام حسين (ع ) آمد و گفت : من حجر بن حرّ هستم ، دوست دارم در ركاب تو به شهادت برسم ، آن گـاه وارد ميدان شد و نبرد مى كرد و پس از كشتن شمارى از دشمن به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
چـون چشم حرّ به او افتاد، بسيار خرسند گشت و گفت : سپاس خداى را كه فرزندم در راه حـسـيـن (ع ) بـه شـهـادت رسـيـد. آن گاه خدمت امام (ع ) رسيد و عرض كرد: فرزندم در راه تـوبـه شـهـادت رسـيـد مـن هـم مـى خـواهـم از او پيروى كنم . حضرت فرمود: صبر كن تا فـرزنـدت را بياورم و آن گاه به دشمن حمله كرد و شمارى از آنان را به هلاكت رسانده ، بدن حجر را آورد در ميان خيمه نهاد.(501)

حُجَيْر بن جندب
كـتاب هاى ((تسميه )) و ((حدائق )) در شرح حال پدر حجير (جندب )، از او به عنوان شهيد يـاد كـرده انـد،(502) ولى در كـتـب رجالى نامى از وى برده نشده است . گروهى از مـتـاءخـّريـن كـه او را بـه عـنـوان شـهـيـد آورده انـد استناد آنها تنها به دو كتاب مذكور مى باشد.(503)

حرب بن ابى الا سود
در مـنـابـع كهن تاريخى نامى از وى به ميان نيامده است ، تنها كتابى كه نام وى را آورده ((وسـيـلة الدّاريـن ))(504) بـا اسـتـنـاد بـه رجـال شـيـخ طـوسى است . ولى در رجال طوسى واژه حرب موجود نيست و فقط در آنجا آمده اسـت كـه ابـن ابـى الاسـود دؤ لى در شمار اصحاب امام حسين (ع ) مى باشد.(505) ولى آيا اين شخص در كربلا نيز حضور داشته يا نه چيزى نگفته است .

حرب بن اسود - حرب بن ابى الاسود


حرّ بن يزيد رياحى
حـرّ بـن يـزيـد بـن نـاجـيـة بـن قـعـنـب بـن عـتـاب الرّدف بـن هـرمـى بـن ريـاح يـربـوعى ،(506) از اشراف و بزرگان قبيله خويش بود.(507) وى از طرف ابن زياد بـه فـرمـاندهى هزار سوار منصوب گشت و براى مقابله با امام حسين (ع ) از كوفه خارج شـد؛ و در ذوحُسُم (508) هنگام ظهر برابر لشكر امام حسين (ع ) قرار گرفت . امام (ع ) پـس از نـوشاندن آب به سپاه و حيواناتشان فرمود: شما كه هستيد؟ گفتند: ما ياران عبيداللّه هستيم . فرمود: رهبر و فرمانده شما كيست ؟ گفتند: حرّ. حضرت از او پرسيد: آيا بـه كـمـك مـا آمده اى يا براى دشمنى با ما؟ گفت : براى مقابله و دشمنى با شما. حضرت فرمود: لا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم .(509) چون وقت نماز ظهر شد، امام (ع ) بـه حر فرمود: تو با اصحاب خود نماز مى گزارى ؟ گفت : خير، به شما اقتدا مى كنيم .(510)
امـام (ع ) نـمـاز را بـه جـا آورد، سـپـس بـه خـواندن خطبه ايستاد. پس از حمد و ثناى الهى فـرمـود: مـن بـه سـوى شـهـر شـمـا نيامدم مگر پس از آن كه نامه هاى شما به من رسيد. و فـرسـتـادگـان شـما آمدند و از من خواستند كه به سوى شما بيايم . حالا اگر به عهد و پـيـمـان خـود پـايـبند هستيد مى آيم و اگر دوست نداريد برمى گردم . حرّ گفت : من از اين نـامـه هـا هـيچ اطّلاعى ندارم و از نامه نويسان نيستم .(511) در همين گير و دار نامه عبيداللّه به حرّ رسيد، كه به او فرمان مى داد، حسين (ع ) را در تنگنا قرار دهد و از او جدا نشود تا او را به كوفه برساند.(512) حرّ جريان را به امام (ع ) گفت . امام (ع ) لبخندى زد،(513) و گفت : اى پسر يزيد، مرگ به تو از اين پيشنهاد نزديك تر اسـت .(514) آنـگـاه رو به ياران خود كرد و فرمود: برخيزيد و سوار شويد، آنها سـوار شـدنـد و اهـل بـيـت نـيـز سـوار گـشتند. امام به همراهانش فرمود: بازگرديد! چون خـواسـتـند بازگردند، حر و همراهانش مانع شدند. امام حسين (ع ) فرمود: مادرت در سوگت بـگـريـد! چـه قـصـدى دارى ؟ گـفـت : اگـر جـز شـمـا در ايـن حـال با من چنين سخنى مى گفت از او درنمى گذشتم ! ولى به خدا سوگند نمى توانم از مـادر شـما جز به نيكى ياد كنم .(515) امام (ع ) فرمود: چه مى خواهى ؟ گفت : شما را بـايـد نـزد عـبـيـداللّه بـبـرم ! فـرمـود بـه خـدا سـوگـنـد بـه دنـبـال تـو نـخـواهـم آمـد. حـرّ گـفـت : بـه خدا سوگند، هرگز من نيز شما را رها نمى كنم .(516) و تـا سـه مـرتـبـه ايـن سـخـنـان ردّ و بدل شد.(517) حرّ گفت : من ماءمور جنگيدن با شما نيستم . ولى ماءمورم از شما جدا نـگـردم ، تـا شـما را به كوفه برم . اگر شما از آمدن خوددارى مى كنيد راهى را انتخاب كنيد كه نه به كوفه منتهى شود و نه به مدينه ، تا من نامه اى براى عبيداللّه بنويسم و شـمـا نـامـه اى بـه يـزيـد يا عبيداللّه بنويسيد! شايد اين امر به سلامت و صلح منتهى گردد.(518)
خـوارزمـى گـويد: امام (ع ) به حرّ پيشنهاد مبارزه و جنگ داد و فرمود: اگر تو مرا كشتى ، سرم را نزد ابن زياد مى برى ؛ و اگر من تو را كشتم مردم از دست تو راحت مى شوند. حرّ گفت : من ماءمور به جنگيدن با شما نيستم ، من ماءمورم از شما جدا نشوم ، يا اين كه شما را نزد ابن زياد ببرم . به خدا سوگند من دوست ندارم (با گرفتار شدن به ) چيزى از امور تـو خـدا مـرا مـبـتـلا كـنـد، و مـن چـون از ايـن مـردم بـيـعـت گـرفـتـم و سـرپـرسـتى آنها را قـبـول كـردم بـه سـوى تو آمده ام . من باور دارم تمام كسانى كه وارد قيامت مى شوند اميد شـفـاعـت جـدّت را دارنـد، و مـن نـيـز بـيمناكم اگر با تو بجنگم زيانكارترين مردم دنيا و آخرت باشم . اى اباعبداللّه ، من در اين شرايط توان بازگشت به كوفه را ندارم . شما راه ديـگـرى در پيش گير تا من نامه اى به ابن زياد بنويسم و بگويم كه حسين (ع ) با مـن هـمـكـارى نـكـرد و مـن نـيـز تـوان مـقـابـله بـا او را نـدارم . در هـر حـال مـن تـو را دربـاره خـودت نـصـيـحـت مـى كـنـم . امـام (ع ) فـرمـود: مـثل اين كه خبر مرگ مرا مى دهى ؟ گفت : آرى چنين است ! هيچ شكّى نيست . مگر اين كه از هر كجا آمده اى به همان مكان باز گردى .(519)