القاى نفس در تهلكه (1)
شايد كسى بگويد اگر هدف انسان كشته شدن و مظلوميت، و اسارت اهل و عيال باشد
القاء نفس در تهلكه است كه عقلاً و شرعاً برحسب آيه كريمه
(وَلا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى
الْتَهْلُكَةِ)
(2)
خودتان را به هلاكت نيندازيد.
جايز نيست پس چگونه امام عليه السّلام ـبراى شهادت و كشته شدن
بيرون شد و مقدمات آن را با اختيار خود فراهم ساخت، كشتن امام و اسارت خاندان نبوت
بزرگترين جنايات است و مبغوض خدا است، و غير از زيان و ضرر سودى ندارد.
جواب اينست كه:
1 ـ القاى نفس در تهلكه يكى از موضوعاتى است كه بحسب اختلاف احوال و عناوين، گاه
موضوع حكم تحريمى و گاه موضوع حكم الزامى و وجوبى مى شود و اينطور نيست كه مطلقاً
القاى نفس در تهلكه حرام باشد، بلكه گاهى هم واجب مى شود، و اگر فرضاً اين آيه عموم
داشته باشد با ادله ديگر تخصيص مى خورد.
اگر اسلام در تهلكه بيفتند، و نجات آن از تهلكه متوقف بر القاى نفس در تهلكه
باشد آيا باز هم القاى نفس در تهلكه جايز نيست؟
و آياعقلاً و شرعاً كسى كه براى حفظ جان خود اسلام را در تهلكه بگذارد مسؤول
نيست؟ و آيا اين مورد از دفاع و جهاد اولى به فداكارى و وجوب نيست؟
فلسفه جهاد و دفاع، دعوت به توحيد و آزاد كردن بشر از پرستش غير خدا و حفظ اسلام
و نجات دين از تهلكه و يا حفظ كشور اسلام از تسلط اجانب است كه بر مردم طبق احكام
جهاد و دفاع ـ با يقين به كشته شدن و افتادن نفوس بسيار در تهلكه ـ واجب است.
اگر دفاع از سنگر و مرزى، توقف بر كشته شدن جمعى از لشكر پيدا كرد و براى حفظ
مملكت اسلام، دفاع از آن ضرورت داشت، بايد با تحمل تلفات سنگين به دفاع پرداخت و
اين القاى در تهلكه، جايز بلكه واجب است.
2 ـ اين حكم (حرمت القاى نفس در تهلكه) حكم ارشادى و تأييد حكم عقل به قبح
«القاى در تهلكه» است و بديهى است كه استنكار عقل در موردى است كه مصلحت مهمتر در
بين نباشد ولى اگر حفظ مصلحت بزرگترى توقف بر آن يافت، عقل به جواز و گاه به لزوم و
حسن القا حكم مى نمايد.
3 ـ هلاك و تهلكه به چند نحو متصور است كه از آن جمله، فنا و ضايع و بيهوده شدن
است، و ممكن است مراد از تهلكه در آيه شريفه اين قسم هلاكت باشد و اين در موردى است
كه در القاى در تهلكه، مقصد صحيح شرعى و عقلى نباشد; اما اگر مقصد صحيح و شرعى مثل
حفظ دين و اداى تكليف و دفاع از احكام در نظر باشد، فداكارى و جانبازى، القاى در
تهلكه و فنا نيست.
كسى كه در راه خدا و براى حفظ دين و مصالح عموم كشته شود ضايع و باطل نشده، بلكه
باقى و ثابت تر گرديده و خود را به اعلى الثمن و گران ترين قيمتها فروخته است، پس
در زمينه تحصيل مصلحت يا دفع مفسدتى كه شرعاً مهمتر از حفظ جان باشد، بذل جان و تن
دادن به مرگ و شهادت، القاى در تهلكه نيست، نظير صرف مال كه اگر انسان آن را دور
بريزد تبذير است ولى اگر براى حفظ آبرو و شرافت يا استفاده بيشتر بدهد، بجا و مشروع
است.
4 ـ صبر و استقامت در ميدان جهاد و دفاع از دين، خصوص در مواردى كه پشت كردن به
جنگ سبب تزلزل و شكست سپاه اسلام و غلبه كفار شود و فداكارى موجب تشويق مجاهدين
گردد، با علم به شهادت ممدوح، بلكه واجب است و هيچ كس اينگونه مردانگى و ثبات قدم و
استقامت را، القاى نفس در تهلكه كه ممنوع و حرام است، نشمرده بلكه هميشه بخصوص در
صدر اسلام يكى از افتخارات بزرگ و سربلنديهاى سربازان خصوصاً پرچم داران سپاه و
فرماندهان بوده است; مانند استقامت تاريخى و جانبازى و فداكارى جناب جعفر طيار عليه السّلام ـ در جنگ موته; اين جانبازى و مجاهدت اقدام به شهادت درك
سعادت و رستگارى و تقرب به خداوند متعال است، نه خودكشى و القاى نفس در هلاكت.
5 ـ آيه كريمه اگر چه دلالت بر حرمت القاى نفس در تهلكه دارد، اما چون متعلق نهى
عنوان القاء در تهلكه است، و مثل تعلق نهى به موضوعات خارجيّه مانند شرب خمر يا
قمار نيست، تحقق مصداق و فرد آن دائرمدار تحقق عنوان مذكور است، ممكن است يك اقدام
و عملى در حالى يا نسبت به شخصى القاء در تهلكه باشد و در حالى ديگر يا نسبت به شخص
ديگر نباشد، و بطوريكه يكى از علماى تفسير ذكر كرده است از روايات هم استفاده مى
شود كه اين عنوان مصاديق مختلف دارد: گاهى القاى در تهلكه، ترك انفاق مال، و گاهى
انفاق مال و گاهى ترك دفاع و جهاد و گاهى دفاع است چنانچه گاهى القاى در تهلكه،
فردى و گاهى عمومى و همگانى است; بايد موارد و مناسبات و مصالح و مفاسد را در نظر
گرفت: در بعضى موارد القاى در تهلكه صادق است و در بعضى موارد صادق نيست، و در پاره
اى از موارد اگر هم صادق باشد ترك آن سبب سقوط در تهلكه دنيوى يا اخروى بزرگتر و
غير قابل جبران مى شود.
پس از اين پاسخها، لازم است توضيح ذيل را نيز اضافه كنيم:
اولاً، امام كه صاحب مقام امامت و عصمت است، از تمام امّت اعلم به احكام و معصوم
از خطا و اشتباه است و آنچه از او صادر شود طبق فرمان الهى و تكليف شرعى مى باشد.
و ثانياً، بنى اميه او را مى كشتند، خواه به سوى عراق مى رفت يا در مكه مى ماند.
امام در اين مورد ملاحظه تمام مصالح را نمود، از مكه بيرون آمد براى اينكه در مكه
او را نكشند و حرمت حرم هتك نشود و هركس با دقت برنامه قيام آن حضرت را ملاحظه كند
مى فهمد كه امام براى آنكه شهادت و مظلوميتش حداكثر فائده را براى بقاى اسلام و
احياى دين داشته باشد تمام دقايق و نكات را مراعات كرد.
و ثالثاً، هدف حسين عليه السّلام ـ از قيام و امتناع از بيعت و
تسليم نشدن و تحمل آن مصائب عظيمه، نجات دين بود، و اين هدفى بود كه ارزش داشت امام
براى حصول آن، جان خود و جوانان و اصحابش را فدا كند، از اين جهت شهادت را اختيار
كرد و از آن مصيبات بزرگ استقبال نمود.
مقصود اصلى و بالذات حسين عليه السّلام ـ ، امتثال امر خدا و حفظ
دين و حمايت از حق و كشيدن خط بطلان بر حكومت بنى اميه و افكار و هدفهاى آنها بود و
مقدمه رسيدن به اين مقصود، تسليم نشدن و استقامت تا سرحد شهادت و آن همه حادثه بود.
مقصود امام، محبوب خدا و محبوب پيغمبر و مقبول عقل و وجدان پاك انسانيت بود.
اين مغلطه است اگر كسى بگويد با اينكه كشتن امام مبغوض خدا بود، چگونه امام خود
به سوى آن رفت; زيرا امام كشتن خود را كه عمل ديگران بود نمى خواست و تا توانست از
آن مانع شد و براى اتمام حجت، آن ستمگران را موعظه و نصيحت فرمود، ولى كشته شدن و
شهادت در راه خدا محبوب آن حضرت بود و آن را از اعظم وسائل كمال قرب و رستگارى مى
دانست و هر مؤمن و مسلمانى بايد آرزومند و مشتاق شهادت باشد.
كشتن امام و اسير كردن اهل بيت، مبغوض خداوند و از جنايات و گناهان كبيره بلكه
از اكبر كبائر است و همانطور كه در خطبه حضرت سجاد عليه السّلام ـدر
مدينه طيبه بيان شده «ثلمه عظيمه» (ضرر جبران ناپذير) بود، و ضرر و زيان آن براى
عالم اسلام بيش از حد تصور بود و واجب بود كه آن اشقيا در انديشه چنين جنايتى
نيفتند، و اگر كوههاى عالم را بر سرشان مى زدند، متعرض آن حضرت نگردند، ولى بر حسين عليه السّلام ـ
لازم نبود براى حفظ جان و دفع اين ثلمه عظمى تسليم آنها شده
و با يزيد بيعت كند; زيرا در نظر واقع بين او، ضرر و زيان آن براى اسلام به مراتب
بيشتر بود. چنانچه مصلحت «حفظ دين» و «امتناع از تسليم و بيعت» را به قدرى بزرگ مى
دانست كه در راه آن از جان خود و فرزندان و عزيزانش گذشت و در راه احياى اسلام و
ابقاى كلمه توحيد همه را فدا كرد.
و به عبارت ديگر: تكليف مردم اطاعت از امام يارى و دفاع از وجود مقدس او و ترك
تعرض به حريم حرمت آن حضرت و تكليف امام استقامت در راه عقيده و مقصد و تن دادن به
شهادت و مصيبت براى بقاى اسلام بود. آيا چون مردم به تكليف خود عمل نكردند، امام هم
بايد تكليف خود را انجام ندهد و به ذلّت تسليم شده و عقب نشينى كند، و دين و قرآن و
شريعت را غريب و تنها بگذارد.
داستان اصحاب اخدود و آن مردان و بانوان با ايمان را كه خدا در قرآن (3)،
بصيرت و صبرشان را ياد فرموده بخوانيد و بدقت مطالعه كنيد كه چگونه سوخته شدن به
آتش را بر ترك ايمان و بازگشت به كفر برگزيدند، و از بوته آن امتحان عظيم، بى غل و
غش و خالص بيرون آمدند.
بنابراين ثبات و استقامت در راه عقيده و ايمان و دعوت به خدا و حفظ دين و هدفهاى
اساسى و عالى انسانى با بصيرت و توجه و معرفت، مطلبى است و القاى نفس در تهلكه،
مطلبى ديگر. فداكارى و يارى خدا و دين خدا از كسيكه عارف به محل و موقع و احكام آن
باشد، باعث سربلندى و افتخار است و به زبان علمى موضوعاً و تخصصاً يا تخصيصاً از
القاى نفس در تهلكه خارج مى باشد.
بديهى است دفع اين اشتباه در مورد اقدام پيغمبر يا امام محتاج به اين توضيحات
نيست; زيرا چنانچه مكرر گفته شد: فعل و قول و تقرير (سنّت) امام نيز مانند پيغمبر
از ادله احكام شرعيه است و در شأن ما نيست كه با اجتهاد خود، وظيفه امام را معين
كنيم. بلى، از نظر فقهى و استنباط و تعيين تكليف خودمان، تعقيب اين بحث مفيد و
سودمند است. به هرحال در اعمال و روش انبيا و ائمه عليهم السّلام ـ
اسرار و حكمى از امتحان عباد و اتمام حجت و تكميل نفوس و استصلاح بندگان و... مندرج
است كه آشنائى فى الجمله به آن حكمتها و مصالح، محتاج به غور و دقت بسيار در آيات و
احاديث و حالات و رفتار ايشان است و آنچه ما بنويسيم، نيست مگر اندكى از بسيار و
قطره اى از دريا.
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنند سرانگشت و صفحه بشمارند.
چرا امام حسن(عليه السلام) قيام نكرد؟
شايد براى پاره اى از خوانندگان وقتى مطالب فصل هاى گذشته را بخوانند اين سؤال
پيش بيايد. چرا حضرت مجتبى عليه السّلام ـ قيام نكرد، و با معاويه از
در سازش در آمد با آنكه نه شجاعت و قوت قلب او كمتر از برادر بود و نه فداكارى و
علاقه و اهتمام حسين عليه السّلام ـ به حفظ دين ونجات اسلام از آن
حضرت بيشتر بود.
پس چگونه شد كه حضرت مجتبى عليه السّلام ـ حلم و بردبارى پيشه
ساخت، و صبر و شكيبائى را شعار خويش نمود، و حسين عليه السّلام ـ به
نهضت و قيام برخاست و جهاد و شهادت را اختيار كرد.
هرچند در پاسخ اين سؤال دانشمندان محقق و آگاه از اسرار و حوادث تاريخ صدر اسلام
كتاب ها نوشته (4)
و اسرار و مصالح صلح امام حسن عليه السّلام ـرا شرح داده اند، مع
ذلك ما هم براى اينكه اين سؤال در اين جا بى جواب نماند بعضى از علل و حكمتهاى صلح
امام و تفاوت زمان حضرت مجتبى عليه السّلام ـرا با عصر برادر، برحسب
اجتهادات علمى و تاريخى خود مى نگاريم و براى توضيحات بيشتر خواننده را به مطالعه
آن كتابها حواله مى دهيم:
1 ـ طول مدت جنگهاى داخلى كه تا آن زمان بى سابقه بود، و كشته هاى بسيار كه
طرفين داده بودند، آمادگى مردم را براى ادامه جنگ اگر بكلى از بين نبرده بود، كم
كرده بود و جز عده قليلى مانند قيس بن سعد كه با ايمان كامل و هوش سرشار و تربيت
خاص، آينده اسلام را در حكومت بنى اميه مى ديدند و دورنماى آن وضع موحش را تماشا مى
كردند، بيشتر افراد به جنگ علاقه نداشتند و طرفدار صلح و سازش بودند و از جنگ خسته
شده بودند.
امير المؤمنين عليه السّلام ـ در اواخر دوران زندگى هرچه آنها را
ترغيب به جهاد مى نمود آنگونه كه بايد اظهار اطاعت و فرمان پذيرى كنند نكردند، و در
امتثال اوامر آن حضرت سنگينى و سستى نشان مى دادند بطوريكه آن حضرت از دست آنها
آزرده خاطر و گله مند شده بود.
پس از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام ـ بى رغبتى آنها به جهاد
بيشتر شد، خانوادههائى كه در اين جنگها كشته داده و عزادار بودند بيشتر با ادامه
جهاد روى خوش نشان نمى دادند.
عده كشته شدگان جنگ صفين بنا به نقل مسعودى (5)
از طرفين صدوده هزار و شماره كشتگان جنگ نهروان چهار هزار نفر بود (6)
و بنا به نقل يعقوبى (7)
عده مقتولين جنگ جمل كه قبل از صفين و نهروان روى داد سى و چند هزار نفر بود.
اين كثرت مقتولين در اين جنگهاى داخلى قيافه جهاد را مهيب و وحشت زا ساخته و
مردمان كوتاه فكر و راحت طلب را كه هميشه اكثريت دارند از آن گريزان كرده بود، لذا
وقتى حضرت امام حسن عليه السّلام ـ تصميم به جهاد گرفت و مردم را به
جهاد ترغيب كرد، بيشتر نپذيرفتند با اينكه شخصاً از كوفه بيرون رفت، و مغيرة بن
نوفل را در كوفه جانشين خود قرار داد، و نخيله را لشكرگاه كرد و ده روز در آنجا
ماند، بيش از چهار هزار نفر براى جهاد در ركاب آن حضرت بيرون نيامدند، امام ناچار
به كوفه بازگشت، و مردم را به جهاد تحريص كرد (8).
2 ـ وقتى تهاون و سستى آنها در امر جهاد معلوم، و دانسته شد كه اكثر او
را تنها و غريب گذارده اند، براى اتمام حجت و قطع عذر خطبه اى خواند و در موضوع
جهاد و صلح بطور آشكار از آنها نظر خواست آنان از اطراف فرياد برداشتند ما حاضر به
جهاد نيستيم ما را هلاك نكن.
ابن اثير روايت كرده كه حضرت مجتبى عليه السّلام ـ بعد از حمد
خداوند عزّوجلّ فرمود:
به خدا سوگند ما را از جهاد با اهل شام باز
نداشته شكى و نه ندامتى، همانا با اهل شام جنگ مى كرديم در حال سلامتى از اختلاف و
دشمنى و در حال صبر و شكيبائى، پس سلامتى به دشمنى و صبر به ناشكيبى تبديل شد، در
هنگام رفتن به صفين دين شما جلو دنياى شما بود، و امروز صبح كرده ايد در حالى كه
دنياى شما جلو دين شما است.
آگاه باشيد كه ما براى شما همچنان هستيم كه
بوديم، و شما براى ما آنچنان كه بوديد نيستيد.
در پايان خطبه فرمود: معاويه ما را به امرى
خوانده است كه در آن عزت و انصاف و عدالت نيست، اگر آماده فداكارى و مرگ هستيد
پيشنهاد او را رد مى كنيم و او را با شمشير براى محاكمه به سوى خدا مى فرستيم، و
اگر اين زندگى دنيا را مى خواهيد (و حاضر به جهاد نيستيد) رضاى شما را مى گيريم،
«فَناداهُ الْقَوْمُ مِنْ كُلِّ جانِب
البَقِيَّةَ الْبَقِيَّةَ»
مردم از هر سو فرياد زدند ما را باقى بدار ما را از ريشه بيرون نياور!.
«فَلَمّا اَفْرَدُوهُ اَمْضى الصُلْحَ»
پس چون او را تنها گذاردند صلح كرد (9).
3 ـ گروهى هم بودندكه ادامه جنگ را موجب ضعف كلى مسلمين مى دانستند و بيم آن
داشتند كه اگر جنگ دنبال شود ذخائر جنگى مسلمانان از عِدّه وعُدّه تمام شود و
دشمنان خارجى به آنها هجوم آورند و در ممالكى كه تازه ضميمه قلمرو حكومت اسلام شده
انقلاب و كودتا عليه حكومت مركزى آغاز گردد، و اين احتمال هم بجا بود زيرا بى شبهه
جنگ داخلى سبب ضعف مى شود و بعد از جنگ هركدام از دو حريف كه غالب شود، توانائى
دفاع از مملكت را ندارد، و معلوم است معاويه كه آنهمه مظالم را مرتكب شد، و برخليفه
بحقّ خروج كرد و اصحاب پيغمبر را براى خاطر آنكه خلافت را غصب كند به قتل رسانيد،
چنان كسى نبود كه براى بقاى اسلام و مصالح عاليه مسلمين دست از تجاوز و حكومت
بردارد.
او سالها نقشه كشى ها كرده و خيانتها و جنايتها مرتكب شده كه بر مردم سلطنت
يابد، چگونه حاضر خواهد شد كنار رود و تسليم حق شود اگر در او ذره اى غيرت دين و
علاقه به عزّت اسلام بود از روز نخست با على عليه السّلام ـمخالفت
نمى كرد و اين فتنه ها را بر پا نمى نمود.
در اين شرايط كسى كه مصالح مسلمين را حفظ مى كند و از مقام زمامدارى و خلافت كه
حق او است بظاهر صرف نظر مى كند، حضرت امام حسن عليه السّلام ـاست
كه ناچار براى حفظ دين به صلح تن در داد، و آنهمه شدائد و زخم زبانها را در راه خدا
خريدار شد و مانند پدرش على عليه السّلام ـ در عصر ابى بكر و عمر و
عثمان، شمشير در غلاف كرد.
4 ـ مسلمانها بيشتر نيرنگهاى معاويه و مظالم بنى اميه و خسارتهائى را كه حكومت
آنها به بار مى آورد پيش بينى نمى كردند و هرچند مى دانستند بنى اميه در فكر و
عقايد و رهبرى مردم، و علاقه به اسلام و عدالت گسترى، مانند بنى هاشم نيستند; اما
گمان نمى كردند وضع حكومت با حكومت در عصر ابى بكر و عمر چندان تفاوت يابد، و بر
فرض تفاوتى پيدا كند، و معاويه در حفظ ظاهر مثل آنها نباشد، تفاوت آن قدرها نمى شود
كه براى آن اين همه كشتار لازم باشد، و جنگ بزرگ داخلى كه عالم اسلام را تجزيه كرده
تعقيب شود.
ديگر اين مردم فكر نمى كردند كه بنى اميه در صدد فرصت هستند كه اساس اسلام را
منهدم و دوران جاهليت را تجديد و تمام حقوق افراد را پامال و همه را استثمار
نمايند.
فكر نمى كردند كه اين عصر با عصر ابى بكر و عمر تفاوت بسيار دارد، و اصلاً مزاج
جامعه عوض شده و خروج خلافت از مسير حقيقى به تدريج كار خود را كرده و اگر در آغاز
كار ظواهر شرع رعايت مى شد براى آن بود كه مردم به عهد پيغمبر و روش حكومت الهى آن
حضرت آشنا و حديث العهد بودند، و بزرگان صحابه ـ كه با آن وضع خو گرفته و به لغو
همه رسوم و تشريفات بيهوده مقيّد و به تبعيت از مقررات اسلامى مأنوس بودند ـ هنوز
زنده بودند و زمينه تغيير وضع و تشكيل حكومتهاى مستبدانه و اعمال قدرتهاى شخصى و...
موجود نبود.
اما در اين عصر، مزاج اجتماع تغيير كرده و مردم به ظلم و تجاوز حكّام، مخصوصاً
در زمان عثمان آشنا شده و سودپرستان و جاه طلبان به دستگاه خلافت نزديك و متصدى
مقامات گرديده بودند و شرط اعطاى مناصب را، لياقت و صلاحيت و حفظ مصالح و اجراى
برنامه هاى اسلامى نمى دانستند و در قبول مناصب نيز منظور بسيارى، انجام تكليف شرعى
و خدمت به اسلام نبود.
اين مطالب كم و بيش بر بيشتر مردم پوشيده بود و تصور مى كردند كه وضع خلافت
چندان با وضع اول تفاوت پيدا نخواهد كرد اين بود كه ادامه اين جنگ و كشتار را لازم
نمى دانستند و بلكه خطرناك مى شمردند.
5 ـ اوضاع و احوال نشان مى داد كه جنگ را معاويه مى برد و سپاه امام به صورت
ظاهر مغلوب مى شوند، در اين صورت صدماتى كه بر شيعه و بطور كلى بر افراد جامعه وارد
مى شد بيشتر مى گرديد. و بانگ اعتراض مردم به حضرت امام عليه السّلام ـ
كه چرا صلح را با آن شرايط نپذيرفت، بلند مى شد مخصوصاً كه طرفداران جنگ كمتر و
طرفداران صلح بيشتر بودند و به عبارت ديگر مى گفتند: اين شما بوديد كه معاويه را
جسور و گستاخ كرديد كه بدون اعتنا به كسى و بى قيد و شرط، مقاصد شوم خود را انجام
دهد و اگر صلح با آن شرايط انجام شده بود، معاويه برحسب عرف و عادت ناچار بود پاى
قولى كه داده و عهدى كه كرده بايستد و شرايط صلح را رعايت كند.
در حاليكه در عصر امام حسين عليه السّلام ـ ديگر احتمال آنكه بنى
اميه آنهم ناپاكى مثل يزيد به قول و عهد خود وفا كند، از ميان رفته بود و همه آنها
را به عهدشكنى و غدر و خيانت و قتل بيگناهان و كشتن رجال بطور محرمانه و آشكار
شناخته بودند و قيام عليه آنها را لازم مى دانستند.
پس همانطور كه قيام حسين عليه السّلام ـ براى اسلام نافع و نجات
بخش گرديد; روش امام حسن عليه السّلام ـ نيز باعث بقاى دين و حفظ
مصالح مسلمين شد و اگر آن حضرت يك تنه با ياوران كم در آن شرائط و احوال قيام مى
كرد، خونش بى ثمر به هدر مى رفت. و دست بنى اميه در محو اسلام بازتر مى شد و اثرى
بر آن قيام مرتب نمى گشت.
6 ـ رهبران دينى و رجال الهى مانند على، حسن و حسين عليهما السّلام ـ در جنگ و صلح و دوستى و دشمنى به راه حقيقت مى روند و سياست هاى باطل و
فريب مردم و دروغ و خيانت و مكر را نردبان نيل به مقاصد خود قرار نمى دهند.
امّا رهبران سياسى و مادى براى رسيدن به مقاصد خود و جلب همكارى ديگران به هر
وسيله، و حيله و دروغ و خيانت متوسل مى شوند. پول و رشوه و جاه و مقام در اختيار
پول پرستان و جاه طلبان مى گذارند و شرف و شخصيت و دين آنها را مى خرند.
رهبران دينى مردم را از راه دعوت به حقيقت و فضيلت و ايمان، به سوى حق جلب مى
كنند، ولى رهبران سياسى در موقع لزوم حقيقت را پايمال و در خزانه و بيت المال را
باز مى كنند و براى اغراض خود آراى مردم را خريدارى كرده و مناصب و مقامات را به هر
كس بيشتر در كار باطل با آنها يار شود مى بخشند. در قاموس آنها صلاحيت و عدالت و
رفاه ضعفا و اصلاح و پرهيز از ظلم و شرارت وجود ندارد.
وقتى ما به تاريخ اسلام رجوع كنيم و وضع روحى جامعه را درزمان خلافت حضرت مجتبى عليه السّلام ـو تغلب معاويه مطالعه كنيم، مى بينيم حضرت مجتبى عليه السّلام ـياورانى كه بتوان با آنها فتنه معاويه را خاموش كرد، نداشت و
بيشتر اطرافيان و سپاهيانش مورد اعتماد نبودند. و رهبرى هاى مردمان نالايق و
تربيتهاى غلط، جامعه را گرفتار انحطاط شديد اخلاقى ساخته بود.
كسانى كه مدعى جانشينى پيغمبر شدند، راه پيغمبر را در تربيت نفوس و تكميل مردم و
بى اعتنايى به امور مادى، پيش نگرفتند و از همان آغاز كارشان، وارد يك سلسله اعمال
زشت و هتك نفوس و اعراض ديگران شدند.
اشخاصى را از دستگاههاى اسلام كنار نمودند و افرادى را كه طرفدار منافع آنها
بودند بر سر كار مى آوردند و مقام و رتبه مى دادند. اسلام را از سادگى خارج نمودند،
و به تدريج كارى كردند كه مسلمانهائى كه در زمان پيغمبر داراى همت عالى و گذشت از
دنيا بودند، و به اميد ثواب و تقرب به خدا و اعلاى كلمه اسلام، جهاد و جان نثارى مى
كردند، در اين عصر بيشتر متوجه به دنيا، تجملات، خوش گذرانى، راحت طلبى، سودجوئى و
جمع مال و ثروت شده بودند.
معاويه هم از اين فرصت حداكثر استفاده را نمود و دانست كه شرايط و وضع زمان براى
تشكيل حكومتى كه هدف او است، مهيا است زيرا مالك شدن شرف و دين و ايمان مردم با پول
و ايالت و ولايت دادن ممكن است، از اين راه پيش آمد و بر مركب مراد سوار شد، و
مانند عمروعاص; و مغيره را مزدور خود ساخت، و از همين راه دست به كار توطئه عليه
حضرت مجتبى عليه السّلام ـ و ايجاد هرج و مرج و اختلاف داخلى در بين
اصحاب آن حضرت شد.
آنها را تطميع كرد و وعده و نويد داد، براى بعضى از آنها رشوه فرستاد. و يكى از
معروفترين فرماندهان لشكر امام را با دادن رشوه زيادى از آن حضرت جدا ساخت.
عمرو بن حريث، اشعث بن قيس و حجار بن ابجر و شبث بن ربعى را تطميع كرد و وعده
داد اگر امام را بكشند به هر يك، صد هزار درهم و دخترى از دخترانش را بدهد و به
فرماندهى يكى از لشكرهاى شام منصوب سازد (10).
بعضى ديگر از اصحاب امام را به گرفتن رشوه متهم ساخت، نيرنگهاى ديگر براى تخديش
اذهان مردم كوتاه فكر و ساده لوح به كار برد. به اين جهت سپاه امام حسن عليه السّلام ـ كه اكثر از مردمى بودند كه بيست و پنج سال از تربيت صحيح اسلامى
بركنار مانده بودند، نتوانستند در برابر آنچه بر آنها عرضه شد مقاومت كنند و بسيارى
از سرانشان خود را به معاويه فروختند، و معلوم است كه اعتماد بر سپاهى كه حاضر باشد
با گرفتن پول از دشمن با او همدست شود جايز نيست، و جلب آنها با پول بيت المال، و
تطميع به مقام و منصب و جاه، برخلاف روش آل على بود; زيرا موجب ترويج ظلم و
بازگذاشتن دست ستمكاران و خيانت پيشگان مى شد.
با اين وضع و با اين محيط، اگر امام حسن عليه السّلام ـ صلح نمى
كرد علاوه بر آنكه باقيمانده سپاهش به وضع موهنى شكست مى خوردند، ممكن بود خود آن
حضرت هم بوسيله بعضى لشكريان منافق مانند اشعث كه از زمان حضرت امير عليه السّلام ـ با معاويه محرمانه همكارى مى كرد كشته و يا دستگير و تسليم
معاويه گردد و پس از يك سلسله توهينات خدعه آميز كه مخصوص به معاويه بود آزاد شود و
معاويه آن را نشانه حلم و بردبارى قرار داده و منتى از خود بر خاندان پيغمبر و بنى
هاشم بشمارد و مهابت و جلالت و محبوبيتى را كه آن حضرت در نفوس داشت، از بين ببرد و
سرانجام هم، با همان وضع فجيع، محرمانه آن حضرت را به قتل برساند.
مسلماً لطمه اى كه از اين وضع به اهل حق وارد مى شد، قابل جبران نبود و ديگر،
زمينه اى براى قيام و اقدام حسين عليه السّلام ـ فراهم نمى شد.
7 ـ اگر حضرت امام حسن عليه السّلام ـ بعد از مرگ معاويه زنده
بود، همان روش حسين عليه السّلام ـ را انجام مى داد و بطور يقين با
زمامدارى يزيد بشدّت مخالفت مى كرد، بلكه اگر در حيات آن حضرت معاويه ولايتعهدى
يزيد را رسماً عنوان مى نمود با مخالفت آن حضرت مواجه مى شد و سخت به زحمت مى
افتاد; لذا وقتى در حيات حضرت مجتبى عليه السّلام ـ به مدينه آمد و
از عبادله در موضوع بيعت گرفتن براى يزيد نظر خواست دانست كه با وجود امام،
ولايتعهدى يزيد انجام پذير نيست. از آن پس سخنى از آن نگفت تا امام را شهيد ساخت.
سپس بطور علنى ولايتعهدى يزيد را عنوان كرد و برايش به زور از مردم بيعت گرفت.
8 ـ ابن شهراشوب روايت كرده كه اهل قبله اجماع دارند بر اينكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ فرمود:
«اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ اِمامانِ قاما
اَوْ قَعَد» (12)
حسن و حسين امام و پيشوا هستند ايستاده باشند
يا نشسته.
اين حديث و احاديثى ديگر دلالت دارند بر اينكه حسن و حسين به هر حال منصب امامت
را دارا هستند خواه قيام كنند و خواه خانه نشين باشند.
هر روشى كه اين دو برادر و سائر ائمه ـ عليهم السّلام ـ پيش گرفتند برحسب امر
خدا و تكاليف خاصى بوده است كه بحسب اقتضاى مصالح برعهده آنها بوده و اين بزرگواران
در سكوت و تكلم، صلح و جهاد، و احوال ديگر مأمور به امر خداوند متعال بوده اند و
هركدام در عصر خود حامى دين خدا و امان مردم و كشتى نجات بوده و هستند.
حسن عليه السّلام ـ مانند دوران جدش پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ در مكه معظمه، و پدرش على عليه السّلام ـ در
زمان حكومت ابى بكر و عمر و عثمان رفتار كرد; و حسين عليه السّلام ـ
بعد از مرگ معاويه مانند جدش رسول اعظم صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
در هنگامى كه در مدينه بود و مانند پدرش امير المؤمنين عليه السّلام ـ در مدت پنجسال كه با ناكثين و قاسطين و مارقين جهاد كرد، رفتار نمود.
در روايت است كه جابر به حضرت امام حسين عليه السّلام ـ پيشنهاد
داد كه مانند برادرش صلح نمايد، حسين فرمود: اى جابر! برادرم به امر خدا و پيغمبر ـ
صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ صلح كرد، و من هم به امر خدا و پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ رفتار مى كنم (9).
پىنوشتها:
1 ـ القاى نفس در تهلكه: يعنى خود را در كارى انداختن، كه آن كار موجب هلاكت مى
شود (القاء = انداختن تهلكه: هر كارى كه عاقبتش هلاكت باشد).
2 ـ سوره بقره آيه 195.
3 ـ سوره بروج.
4 ـ از جمله كتابى است كه علامه شيخ راضى آل يس، به نام «صلح الحسن» در 400 صفحه
نگاشته است.
5 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 274.
6 ـ مروج الذهب، ج 2.
7 ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 159.
8 ـ الشيعة و الحاكمون، ص 62.
9 ـ اسد الغابه، ج 2، ص 13 و 14.
10 ـ الشيعة و الحاكمون، ص 62 و 63.
11 ـ مناقب، ج 3، ص 394.
12 ـ المجالس الحسينيه، ص19.