حكومت اسلامى و سياست
اگر كسى بگويد: چون هدف قيام و حركت حسين عليه السّلام ـ تشكيل
حكومت اسلامى و بركنار كردن يزيد بود، قيام آن حضرت سياسى بود. و اگر هدف غير از
اين بود پس چرا دعوت اهل كوفه را پذيرفت؟ و چرا پسر عم گراميش مسلم عليه السّلام ـ را به كوفه فرستاد.
جواب اينست كه:
اولاً، قيام براى تشكيل حكومت حق و عدالت اسلامى و تضمين حسن جريان امور اجتماعى
و عمومى و اجراى احكام و نظامات آسمانى قرآن مجيد و اصلاحات حقيقى از شخصيتى مثل
حسين عليه السّلام ـ عين سياست به معنى و مفهوم صحيح و معقول و واقعى
آن است و ميان اين سياست با سياستى كه از آن توطئه و نيرنگ و فتنه انگيزى و مقدّمه
چينى براى مقاصد شخصى و به دست آوردن قدرت و تفوق، قصد مى شود، هيچ رابطه اى نيست.
آن سياستى كه هدف آن تشكيل حكومت اسلامى است، كوشش براى حفظ حقوق و تأمين آزادى
انسانها و حكومت خدا و احكام خدا بر مردم است. اما آن سياستى كه در عرف بعضى از
مردم عصر ما معمول شده به معناى طلب حكومت و تفوق بر جامعه و استثمار ديگران است;
پر واضح است كه چنين سياستى مذموم است.
سياست على، سياست بود و سياست معاويه هم سياست شمرده مى شد. هردو جنگ مى كردند،
و هر دو قشون و سپاه داشتند اما اين كجا و آن كجا؟ على جنگ مى كرد:
«لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ العُلْيا» (1)
تا اينكه كلمه خدا برترى يابد
جنگ مى كرد تا احكام خدا حاكم بر همه گردد و مساوات و عدالت اسلامى برقرار شود.
معاويه جنگ مى كرد تا زمامدار و برگردن مردم سوار شود و بر مال و جان و ناموس جامعه
مطابق ميل و هوسش حكمران باشد، البته اگر غرض از سياست، روش معاويه و عمرو عاص
باشد، مذموم و نزديك شدن به آن نزديك شدن به آتش است، و اگر غرض از سياست، روش
پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و على عليه السّلام ـ باشد از عاليترين صفات كمال بشر است.
همكارى عموم و نظارت قاطبه مردم و اجراى عدالت و برقرارى نظم صحيح و تشكيل
اجتماع هرچه بهتر و مترقى تر، و برپائى حكومت اصلح و مسؤوليت مشترك، جزو برنامه هاى
عالى اسلام است. هرگز اين سياست از ديانت و روحانيت جدا نيست، و اين سخن كه بر
زبانهاى افرادى بى اطلاع از حقايق اسلام افتاده: «روحانيت از سياست جدا است»، سخن
بيگانگان و دشمنان اسلام است كه مى خواهند اسلام را تجزيه كرده و آن را در دائره
عبادات و اخلاق، محبوس كنند و از اتحاد مسلمين و تجديد عظمت آنها و اجراى نظامات
اسلام مانع شده و قوانين فاسد بيگانگان و روش كفار را در بين مسلمانان رايج سازند.
اگر مسلمانى چنين عقيده اى را داشته باشد ـ يعنى اسلام را فقط يك سلسله برنامه
هاى روحى و معنوى بداند و برنامه هاى ديگر اسلام را در كشوردارى، عمران و حقوق،
انتظامات و آئين داورى و غيره انكار كند ـ طبق موازين و شرايطى كه در فقه مقرر شده
محكوم به كفر و خروج از اسلام خواهد بود.
اين عقيده كه اسلام شامل تمام مسائل زندگى اجتماعى و فردى مسلمانان است و اسلام
براى همه، دين و عقيده، وطن، حكومت، قانون، روحانيت، سياست، صلح و جنگ و همه چيز
است و از هيچ يك از شؤون و مسائل حيات بشر جدا نيست، عقيده اى است كه بايد كاملاً
به مسلمانها تفهيم شود و حقايق و معانى بلند آن تشريح گردد.
هر مسلمان (بخصوص افراد مؤثر در جامعه) بايد در سكوت و كناره گيرى از مسائل
اجتماعى و در نطق و دخالت و قيام خود، به پيشرفت اسلام و اجراى احكام و ترقى و عظمت
مسلمانان متوجه باشد.
بنا بر اين شكى نيست كه اصلاحات و مدافعه از اوضاعى كه در آن عصر اسلام را تهديد
مى كرد، با تشكيل حكومت اسلامى و گرفتن مسند خلافت از عنصر ضد اسلام و ناپاكى مثل
يزيد تأمين مى شد، و اگر حسين عليه السّلام ـ كه هم امام منصوص و هم
از هر جهت شايستگى و صلاحيتش مورد اتفاق مسلمانان بود، زمامدار مى شد آن مفاسد
مرتفع و اسلام در مسير واقعى خود به جلو مى رفت.
پس در صورت همكارى و يارى مردم، قيام حسين عليه السّلام ـ براى
بركنار كردن يزيد و تشكيل حكومت اسلامى شرعى و واجب بود، و اين مقصد قيام را از
حقيقت و خلوص و حفظ دين و خير و اصلاح خارج نمى ساخت و به طلب سلطنت و اغراض سياسى
آلوده نمى كرد.
اين اصل، يعنى تأسيس حكومت اسلامى در صورت همكارى مردم ارزش آن را داشت كه حسين عليه السّلام ـ
براى آن قيام نمايد، بلكه در صورت همكارى و پايدارى و
استقامت مردم شايد بهترين و نزديكترين راه به هدف حسينحسين عليه السّلام ـ
بود، ولى چون آن حضرت علاوه بر علم امامت، از اوضاع اجتماعى و اخلاقى مردم و
شدت سوء نيت و ظلم بنى اميه، شهادت خود را پيش بينى مى كرد، تصميم گرفت با صداى
مظلوميت و عكس العمل تحمل آن مصائب جانكاه مسلمانان را بيدار و اسلام را نجات دهد.
و ثانياً قبول دعوت مردم كوفه و اعزام مسلم عليه السّلام ـ براى
اين بود كه پس از مرگ معاويه و ولايتعهدى يزيد كه به فسق و فجور و انحراف از تعاليم
اسلام معروف و مشهور بود، مسلمانان بيدار و متوجه، در سرگردانى و تحير عجيبى افتاده
و سنگينى حكومت تحميلى يزيد آنها را ناراحت كرده بود. عالم اسلام از نظر عموم (جز
جيره خواران و دست نشاندگان بنى اميه) بدون خليفه و زمامدار شرعى بود! زيرا بنا بر
مذهب شيعه، حسين عليه السّلام ـ امام و خليفه منصوص و تعيين شده از
جانب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بود، و بنابر نظر ديگران
هم زمامدارى يزيد شرعى نبود، چون هم انتخابش از طرف معاويه مبنى بر رعايت مصلحت
مسلمين نبود، و هم اهل حل و عقد و بزرگانى كه رأيشان ميزان رأى عموم بود، از بيعت
با او خوددارى كرده بودند. كسانى هم كه به او رأى داده يا سكوت كرده بودند، از بيم
شمشير ابن زيادها و مسرف بن عقبه ها، يا به طمع جوائز و گرفتن پول و درجه و مقام
بود. حتى در خاندان بنى اميه، مروان و ديگران با آن مخالفت كردند و معاويه آنها را
با پول و رشوه دادن و حكومت ساكت كرد و براى مروان ماهى هزار دينار و افراد ديگر را
صد دينار اضافه حقوق قرار داد. (2)
و بطور كلى جز كسانى كه تحت تأثير تهديد يا تطميع و حفظ منافع بودند، نوع مردم
از حكومت يزيد نگران، و بيعت با او را شرعى و سبب وجوب اطاعت و حرمت خروج بر او نمى
دانستند.
و از سوى ديگر با شخصيت ترين كسى كه نامش بر زبانها بود و مسلمانها به او ارادت
داشتند و براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايسته تر از هركس مى شناختند حسين عليه السّلام ـ
بود. براى اصلاح و تأسيس حكومت اسلامى چشمها از او برداشته
نمى شد و اگر او كه صاحب حق و در نظر همه سزاوارتر از هركس بود، از گرفتن حق خويش
خوددارى مى كرد و به وضعى كه پيش آمده رضايت مى داد، دست ديگران هم بسته مى شد، و
همه آن را در رضايت به حكومت يزيد عذر و حجت قرار مى دادند، پس آنچه در مرحله اوّل
بر حسين عليه السّلام ـلازم بود اين بود كه از بيعت با يزيد امتناع
نمايد و دست مسلمانها را براى اقدام و تجديد حكومت اسلامى و همكارى بازگذارد و آنها
را با بيعت و تسليم خود در برابر عمل انجام شده قرار ندهد و حجت را بر آنها تمام
سازد و در مرحله بعد هم بايد براى اتمام حجت، دعوت آنها را براى تأسيس حكومت اسلامى
به رهبرى خودش بپذيرد.
لذا وقتى نامه ها و فرستاده هاى مردم عراق و رؤساى قبائل، به آن حضرت رسيد كه از
او دعوت كرده بودند رسماً زمامدارى و خلافت را عهده دار شود و اظهار انقياد و اطاعت
و فداكارى و دلسوزى براى وضع ناهنجار مسلمين نموده بودند، و نامه ها و فرستادگانشان
متوالى و متواتر شد و بظاهر حجت را بر امام در اين موقع حساس تمام كردند آن حضرت
پيشنهاد آنها را پذيرفت و پسر عم عزيز و ارجمندش را به كوفه فرستاد.
معلوم است كه با آنهمه اصرار و اظهار حضور مردم عراق در چنان فرصت تاريخى،
ناگزير بود دعوت آنها را بپذيرد. اگر او به داد مردم نرسد و صداى استغاثه آنها جواب
ندهد پس مردم چه كنند؟ و جامعه مسلمانى كه خود را تشنه اصلاحات مى داند، چه راهى
پيش گيرد؟ سزاوار نبود حسين عليه السّلام ـدعوت آنها را كه مدعى همه
گونه اظهار اخلاص و فداكارى بودند ردّ كند و به سوء نيت و پيمان شكنى متهم سازد. و
آنان را به جرم رفتار و كردارشان با پدر و برادرش مؤاخذه نمايد.
يا چنانچه بعضى مى گفتند، به آنها بگويد: شما اول شهر را تصرف كنيد و عامل يزيد
را بيرون نمائيد، وقتى بدون منازع شد مرا بخوانيد تا بيايم. حسين عليه السّلام ـ
اين پيشنهاد را نداد زيرا به او گفتند: بدون رهبر، انقلاب عليه
حكومت اموى نتيجه بخش نيست و بعلاوه معنى آن اينست كه شما خود برويد و جنگ كنيد و
كشته بدهيد، اگر ميدان را صاف و بى مانع كرديد مرا بخوانيد تا زمامدار شوم، اين
پيشنهادها در افكار مردم بهانه جوئى و شانه خالى كردن از زير بار تكليف شمرده مى
شد.
آنها زبان حال و مقالشان اين بود: ما امام نداريم، پيشوا نداريم، جامعه اسلام
بدون رهبر و امامى كه قائم به امور باشد مخصوصاً با روى كار آمدن جنايتكارى مثل
يزيد، متلاشى مى شود بايد فكرى كرد و چاره اى انديشيد، ما هرچه فكر كرده ايم و
مشورت نموده ايم، جز آنكه تو كه پسر پيغمبرى، به داد اسلام برسى و حكومت اسلام را
از دست اين ناكسان خلاص سازى و به سوى ما بيائى چاره اى نيست.
اين پيشنهاد را در آن عصر و در آن شرايط حسين عليه السّلام ـ بايد
بپذيرد و اگر خدعه و نيرنگ هم بود، تكليف او پذيرفتن بود، چنانچه در بعضى از
كتب مقتل است كه فرمود:
«مَنْ خادَعَنا فِى اللهِ اِنْخَدَعْنا لَهُ»
هركس در كار خدا با ما خدعه و نيرنگ كند، خدا هم از جانب ما خدعهاش را به او
باز مى گرداند.
قبول اين پيشنهاد و اعزام مسلم بن عقيل و دست بكار شدن براى تأسيس حكومت اسلامى
مربوط به سياست به معناى طلب ملك و رياست نبود، اين سياست، سياست اسلامى، و وظيفه
دينى و وجدانى و قيام براى خدا بود.
لذا با اينكه مى دانست جريان به كجا منتهى مى شود، دعوت اهل كوفه را پذيرفت و
مسلم را به آنجا فرستاد.
مسلم به كوفه آمد و بدون آنكه مالى و رشوه اى براى سران قبائل بياورد (3)
يا وعده مقام و منصب به كسى دهد يا كسى را تهديد كند، در محيطى آزاد شروع به كار كرد و
چنانچه مى دانيم با حسن استقبال مردم كه كاشف از همان خواسته هاى واقعى و كمال خوش
بينى آنها به حسين عليه السّلام ـ و تنفر شديدشان از بنى اميه بود
روبرو شد، و هجده هزار نفر يا شصت هزار نفر با او با رغبت و شوق بيعت كردند و تشكيل
خلافت اسلامى پى ريزى شد و زمامدارى حسين عليه السّلام ـرسميت يافت
و چون اهل حل و عقد و مسلمانان آزادانه با احدى جز آن حضرت بيعت نكرده بودند، آن
حضرت در عرف كسانى هم كه خلافت را با اجماع مى دانند، خليفه شرعى گرديد و اين بيعت،
يك بيعت واقعى بود، زيرا نه پول در كار بود و نه زور، ولى متأسفانه حوادثى كه پيش
آمد و محبت مال و زر و زيور دنيا و بيم از مرگ و ضعف ايمان و فقدان شجاعت اخلاقى،
آنها را از استقامت و فداكارى در راه مقصد و عقيده بازداشت تا با آن وضع اسف انگيز
و جنايت بار، عهدشكنى و بيوفائى كرده و ذليل و مغلوب مطامع پست مادى شدند.
بديهى است آنچه از حسين عليه السّلام ـ صادر شد از جواب نامه ها و
اعزام مسلم و عزيمت خود آن حضرت به سوى عراق، همه بظاهر پاسخ مثبت به نداى التجاء و
استغاثه مردم كوفه و كوشش براى تشكيل حكومت اسلامى بود.
اما چون باطن كار بر آن حضرت معلوم بود و چون او برنامه اى را كه انبيا و اوليا
اجرا كردند اجرا مى نمود، دعوت مردم كوفه را قبول و حجت را بر آنها تمام كرد و مفاد
آيه كريمه
(لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَيَحْيى مَنْ حَىَّ
عَنْ بَيِّنَة)
را به كار بست.
همانطور كه يكى از فوائد دعوت پيغمبران قطع عذر و (لِئَلاّ
يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ) است.
حسين عليه السّلام ـ كه خليفه و جانشين پيغمبر بود هم با مردم
اتمام حجت و قطع عذر كرد.
و حوادث كوفه و بيوفائى و پايدارى مردم نشان داد كه تشكيل حكومت اسلامى در آن
شرايط ميسر نيست و راه دفع خطرات از اسلام، خوددارى از بيعت و تسليم و استقامت و
تدارك انقلاب فكرى و تهييج احساسات و فداكارى و بى اثر كردن برنامه هاى تخريبى بنى
اميه است.
و خلاصه جواب اينست كه با حساب دقيق، نجات اسلام از يكى از دو راه ممكن بود:
نخست تشكيل حكومت اسلامى و بركنار كردن يزيد. دوم فداكارى در راه امتناع از بيعت و
تسليم و استقبال از شهادت و مظلوميت فوق العاده; امّا چون راه اول به علّت
ناپايدارى مردم به نتيجه نمى رسيد، امام عليه السّلام ـ از آغاز كار
راه دوم را انتخاب كرد، و براى اتمام حجت تا وقتى پيمان شكنى مردم كوفه علنى و
آشكار نشده بود از راه مشترك به طرف مقصد دوم مى رفت.
پس، تشكيل حكومت اسلامى اگر چه هدف عالى و مقصد مقدسى بود كه طلب آن، از مقام
امامت و عصمت حسين عليه السّلام ـ چيزى كم نمى كرد بلكه قيام براى آن
نيز از جانب آن حضرت بجا و سزاوار بود; اما چون شرايط آن موجود نبود، با علم امام
به واقع و پيش بينى آينده، نمى توان آن را از علل و اسباب قيام شمرد.
دفع اشتباه كارى
مسلّم است هركس تاريخ قيام حسينى را مطالعه نمايد شيفته و دلباخته فداكارى و حق
پرستى آن حضرت مى شود و براى او شكى باقى نمى ماند كه حسين مرد حق بود و براى حق
قيام كرد و جان خود و عزيزترين ياران را در راه حق داد.
اگر كسى بخواهد بر اساس دشمنى با اسلام و خاندان رسالت و ولايت، يا همكارى با
سياست استعمارگران و پاره اى از خاورشناسان مزدور استعمار (مانند لامنس)، از بنى
اميه و يزيد دفاع نمايد يا با خرده گيريهاى مغرضانه از عظمت اين نهضت بكاهد و افراد
بى اطلاعى را كه وارد محيط اسلام نيستند و به شخصيت و مقام ارجمند دينى حسين عليه السّلام ـ
معرفت ندارند، گمراه سازد، نخواهد توانست; زيرا حربه تهمت و
افترا، اگر در موارد ديگر كارگر شده در اينجا تاثير نكرد، و خلوص حسين در فداكارى
در راه دين و حمايت از حق چنان ظاهر شد كه تمام پرده هاى ابهام و اشتباه كارى ها را
پاره ساخت.
حتى خود بنى اميه چون ديدند حسين را نمى توان به تهمت هاى سياسى، يعنى طلب سلطنت
و جاه آلوده كرد و براى قتل آن حضرت هيچ عذر مقبول ندارند، هركدام براى اينكه دامن
خود را از عار و ننگ اين ظلم فجيع پاك سازند شركت خود را در قتل امام انكار مى
نمودند و هركس ديگرى را مقصر قلمداد مى كرد، با اين همه نتوانستند در جامعه اسلامى
خود را در ارتكاب قتل آن حضرت معذور معرفى كنند.
كسانى كه از روى اغراض پليد خواسته اند از اهميت و اعتبار اين نهضت بكاهند معدود
و انگشت شمارند.
يكى از اين افراد كه در پيشينيان شايد در اين گمراهى; و انحراف فكرى منفرد باشد
ابوبكر بن العربى است كه به او نسبت مى دهند گفته است
«اِنَّ حسيناً قُتِلَ بِسَيْفِ جَدِّهِ» (4)
حسين عليه السّلام با شمشير جدش كشته شد!.
اين كلام اگر چه بظاهر دفاع از كشندگان حسين عليه السّلام ـ است
كه برحسب روايات متواتره و اجماع امت، بزرگترين جنايتها را مرتكب شده و خشم خدا و
رسول و شقاوت و خسران دنيا و آخرت را براى خود خريدند; ولى در واقع اسائه ادب
گستاخى به مقام شامخ پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ است.
ابن العربى گمان كرده كه شمشير رسالت و نبوّت، شمشير ضحاك و چنگيز بوده است كه
حسين عليه السّلام ـ با آن كشته شود.
ابن العربى مى گويد: آن شمشير ستمى كه به دست بنى اميه بود، شمشير پيغمبر بود!
مى گويد: آن شمشيرى كه معاويه با آن خون مسلمانان بيگناه، و صحابه عاليقدر و
تابعين را ريخت شمشير پيغمبر بود!
مى گويد: آن شمشيرى كه مردانى مانند عمار، اويس، خزيمه، ابن تيهان، حجر بن عدى و
ساير شهداى مرج راهط، و رشيد هجرى و ميثم تمار با آن كشته شدند شمشير پيغمبر بود.
ابن العربى مى گويد: آن شمشيرى كه مدينه را قتل عام كرد و در حرم پيغمبر خون
مسلمانها را ريخت، و حرمت مقدسات اسلامى را هتك، و ناموس زنان با عفت و نجابت مدينه
را به باد داد، شمشير پيغمبر بود. و بالأخره مى گويد: شمشيرى كه به دست يزيد، زياد،
ابن زياد، مسلم بن عقبه، بسر بن ارطاة و حصين بن نمير و حجاج و وليد و امثال اين
ستمكاران بود، شمشير پيغمبر بود!
پناه بر خدا
اهانت به مقام مقدس پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ از اين
بالاتر نمى شود كه كسى صريحاً يا به كنايه بگويد: شمشير او به دست اين افراد بود،
يعنى اين افراد مظهر برنامه هاى سياسى و نظامى اسلام بودند.
«لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ وَ اِنّا للهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون».
جا دارد كه براى مثل اين مصيبتها كه در اسلام، افرادى مانند ابن العربى پيدا
شوند و جسارت و دشمنى را با اهل بيت رسالت به اين حد برسانند، عوض اشك خون گريه
كنيم.
دشنام و ناسزا به پيغمبر و به اسلام از اين جمله ابن العربى بدتر نيست؟
نه، اى ابن العربى! حسين و ياران و اصحابش و هر كس براى يارى حق و نصرت اسلام
قيام كرد، با شمشير پيغمبر كشته نشد.
حسين عليه السّلام ـ ، با شمشير عتبه و شيبه و وليد و مشركينى كه
با اسلام مبارزه كردند كشته شد. با شمشير كفر و ارتجاع، با شمشير ابى سفيان و
پسرهايش كه در جنگ بدر و اُحد و احزاب بروى اسلام كشيده شد، با شمشيرى كه حمزه را
با آن كشتند، با شمشير معاويه و عمرو عاص و مروان، كشته شد. حسين با شمشير شما
نويسندگان متملق و چاپلوس كشته شد.
يكى ديگر از اين افراد محمد خضرى بيگ صاحب كتاب «محاضرات تاريخ الامم الاسلاميه»
است كه در كتاب نامبرده به اسلام و تاريخ خيانتها كرده است.
اين مرد كه ناصبى و طرفدار بنى اميه مخصوصاً معاويه و يزيد بوده، قيام حسين عليه السّلام ـ
را يك تندروى و انتحار سياسى و ترك حزم و دورانديشى و خوش
گمانى به مردم عراق شمرده و با الفاظى اعتراض آميز از نهضت حسين عليه السّلام ـ
انتقاد كرده و به جاى اينكه بنى اميه و مخصوصاً معاويه را كه موجب تفرقه
و اختلاف مسلمين شد و برخليفه بحقّ خروج كرد و پسرش يزيد را كه شايستگى نداشت، به
رسم اكاسره و قياصره، وليعهد ساخت، نكوهش و توبيخ كند به روش پاك و مقدس حسين عليه السّلام ـ
و قيام او برضدّ يزيد، حمله كرده و در پايان مقال مى گويد:
حسين عليه السّلام ـ در موقعى با يزيد مخالفت كرد كه هنوز از او
جور و ستمى ظاهر نشده بود.
ما مى گوئيم: در محيط مسلمين و جهان اسلام خصوصاً با توجه به سوابق روشن سيد
الشهداء عليه السّلام ـ و فضايل و مناقب او و اخبار و احاديث متواتره
اى كه در شأن و بلندى مقامش از پيغمبر اعظم صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
روايت شده، احتمال آنكه حسين در اين قيام قدمى به اشتباه برداشته باشد مردود و منفى
است و مصاب بودن آن حضرت، يك فكر عمومى و نظر و رأى همگانى است.
در عصر ما عموم عقلاء و طبقات فاضل دنيا براين عقيده هستند كه بايد تا سرحد
امكان با ظلم و ستم و استثمار ضعيفان مبارزه كرد و حيات و بقاى ملل را وابسته به
مقاومت آنها در برابر ظلم و ستم مى دانند و روش حسين را مى ستايند، او را پيشواى
فداكاران راه نجات بشر و آزادى ملتها و اصلاحات مى دانند و به ياوه سرائيهاى خضرى
بيگ ناصبى كسى اعتنا نمى كند و كسانى كه اين ياوه ها بر قلم و زبانشان جارى شود
مورد طعن و ردّ مسلمين واقع مى شوند. مع ذلك بطور اختصار با توجه به پاسخهائى كه
دانشمند مصرى استاد محمد رضا در كتاب «الحسن و الحسين سبطا رسول الله» به خضرى بيگ
داده چند پاسخ به او مى دهيم:
1 ـ خضرى بيگ گمان كرده، قيام حسين عليه السّلام ـ به منظور طلب
سلطنت بوده و حاصل نشدن آن به علت ترك حزم و احتياط و آماده نساختن وسائل و اسباب
بوده است; از اين جهت حركت امام را بدون مطالعه عاقبت كار و دور انديشى شمرده و
مورد انتقاد قرار داده است.
ولى چنانكه مكرر گفته ايم: قيام امام براى طلب حكومت نبود و آن حضرت از عواقب
امر مطلع بود و ديگران هم از مآل و پايان اين حركت آگاه بودند و امام خود را مكلّف
مى دانست كه در برابر وضعى كه پيش آمده عكس العمل نشان دهد.
او بيعت با يزيد را جايز نمى دانست و امتناع از آن را هرچند به قيمت خون پاكش
تمام شود واجب مى دانست.
حسين در بين امّت شخصيت اول و تمام شرايط زمامدارى اسلامى در او جمع بود. او از
خاندان رسالت بود، به صلاح امت اهميت مى داد. چگونه راضى شود خلافت بازيچه جوانى
فاسق، فاجر و متجاهر به گناه گردد.
اگر امر به معروف و نهى از منكر واجب باشد، حسين عليه السّلام ـ
اول كسى بود كه بايد به آن عمل كند، و اول كسى است كه بايد براى پاك كردن محيط از
منكرات و كفر و ظلم اگر چه به بذل جان باشد، اقدام كند. اگر حسين عليه السّلام ـ
در راه بقاى دين دفاع از شرع، مجاهده و فداكارى نكند پس چه كسى
جهاد كند؟
حسين فداكارى و جان نثارى در راه اقامه حق و اماته باطل و نجات اسلام را واجب مى
دانست كه فرمود:
«لا اَرَى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً، وَلاَ الْحَياةَ مَعَ
الظّالِمينَ اِلاّ بَرَما»
و فرمود:
«لا اُجيبُ ابْنَ زِياد فَهَلْ هُوَ اِلاَّ الْمَوْتُ فَمَرْحَباً بِهِ».
اشتباه يا اشتباه كارى خضرى بيگ در اينجا است كه قيام امام را با قيام
سياستمداران و رياست طلبان تاريخ مقايسه كرده و آن را انتحار سياسى و ترك حزم شمرده
با آنكه اين قيام از هرگونه شائبه اغراض دنيائى و شخصى منزه و مبرا بود و در فصل
اول همين بخش روشن ساختيم كه قيام امام يك قيام الهى و اداى تكليف دينى و مأموريت
خدائى بود و بايد آن را با قيامهاى مشابه آن (نهضتهاى انبياء و اولياء) مقايسه كرد
كه به اتكاى نيروى مادى و ظاهرى نبود.
ابراهيم خليل در حاليكه نه قشونى داشت و نه شمشير و اسلحه و نه همكار و همفكرى،
در برابر پادشاه جبارى مانند نمرود قيام كرد و خدايان و مقدسات او و ملتش را خوار
شمرد، بتهايشان را شكست و پايمال نمود. موساى كليم چوپان پشمينه پوش فقير از فرعون
مصر خواستار شد كه دست از دعواى خود بردارد و استعباد بندگان خدا را ترك كند و بنى
اسرائيل را آزاد سازد، او را گمراه شمرد و از او و قشون و سپاهش بيم نكرد.
محمّدصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بى معين و يار و ياور و تنها
و بى جمعيت و لشكر، پرچم دعوت گردنكشان متكبر عرب و عجم را به دوش گرفت، و قبائل
مشرك و وحشى را كه سيصد و شصت بت داشتند، به توحيد و پرستش خداى يگانه خواند و به
پادشاه ايران و قيصر روم نامه نوشت و همه را دعوت به پذيرش دين خدا كرد.
يحياى پيغمبر، مردم را به سوى خدا خواند، پادشاه ستمكارى او را كشت و سرش را
براى فاحشه اى به هديه بردند.
حسين مردم را به حق و عدالت و دين جدش دعوت كرد، او را كشتند و سرش را براى يزيد
هديه بردند.
زكريا و ساير پيغمبرانى كه كشته شدند، يا مردم دعوتشان را پذيرفتند، با اتكا به
كدام اسباب ظاهرى و وسايل مادى قيام كردند.
قيام اين طبقه جز مأموريت دينى، باعثى نداشت و غلبه و شكست ظاهرى براى آنها
يكسان بود.
در عصر انبيا نيز كسانى بودند كه دعوت ايشان را تندروى و بى احتياطى و استقبال
از مرگ و هرگونه خطر مى شمردند، بلكه آنها را به باد استهزاء و تمسخر مى گرفتند،
چون هدف انبيا را از هدف مردمان دنيا طلب و جاه دوست تميز نمى دادند و نهضتهاى
روحانى و معنوى و آسمانى را كه براساس اطاعت امر خدا و فضيلت و بشر دوستى و حقيقت و
عدالت و اتمام حجت است، مانند نهضتهاى دنيائى كه براساس حبّ به دنيا و جاه و رياست
و منفعت شخصى است گمان مى كردند.
2 ـ به نظر خضرى بيگ، حسين عليه السّلام ـ وقتى قيام كرد، هنوز از
يزيد ستمى ظاهر نشده بود و بهتر اين بود كه صبر كند و حرفى نزند و حكومت او را امضا
كند تا يزيد بر مركب مرادش سوار شود و ظلم و ستمش عالم را بگيرد، آن وقت قيام كند!
خضرى گمان كرده حسين عليه السّلام ـ يزيد را نمى شناخت، يا
مسلمانها او را نمى شناختند.
يزيد مشهور به فساد اخلاق و اعمال زشت بود. ميگسارى و سگبازى و تجاهر او به
معاصى معروف بود كسانى كه در زمان معاويه با ولايتعهدى او مخالفت كردند همه فساد
اخلاق و سوء رفتار او را مانع زمامدارى او مى دانستند.
يزيد در زمان پدرش حتى وقتى به مدينه مى آمد، با آنكه مى دانست كردار و رفتارش
به گوش بزرگان اسلام و صحابه مى رسد، دست از ميگسارى بر نمى داشت. (5)
امام در همان عهد معاويه، او را مى شناخت و به معاويه فرمود: تو مى خواهى مردم
را به اشتباه بيندازى، مثل آنكه غائبى را وصف كنى يا كسى را كه در پشت پرده است
بشناسانى، يزيد خودش خود را با سگها و كبوترهايش و كنيزان خواننده و نوازنده اش و
با انواع كارهاى لهو شناسانده است، رها كن آنچه را اراده كرده اى! سود نمى دهد تو
را اين كه بر خدا وارد شوى در حالى كه بار گناهى كه از ستم به اين خلق دارى بيشتر
از اين باشد. (6)
3 ـ اگر يزيد بعد از شهادت امام عليه السّلام ـ عدل و داد پيشه
كرده وبه كتاب و سنت عمل نموده بود و آن كردار زشت و رفتار نكوهيده را ترك كرده
بود، جا داشت كسى بگويد حسين او را چنانكه بايد نشناخت و در نهضت شتاب فرمود.
ولى بعد از آنكه حادثه، كربلا و اسارت خاندان پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
و واقعه حرّه و تخريب مكه معظمه و مداومت او به معاصى و تجاهر به
فسق و فجور و گناهان كبيره، او را بيش از پيش به مردم معرفى كرد، اينگونه ايراد از
خضرى بيگ جز آنكه حكايت از عداوت با اهل بيت مى كند معنائى ندارد.
4 ـ سخنان خضرى بيگ يا از جهت تعصب يا از جهت عدم درك هدف اسلام است او گمان مى
كند هركس عليه هرحكومتى در هر شرايطى قيام كند، عامل تفرقه و اختلاف است و بايد از
هر ظالم و ستمگر و هر حكومتى، تمكين و اطاعت كرد و با او همكارى و سازش نمود تا
تفرقه و اختلاف پيش نيايد و اتحاد و همكارى، پسنديده است اگر چه با ستمكاران و براى
ظلم و ستم باشد و همه بايد با حكومت يزيد، وليد، حجاج، معاويه و بيدادگران تاريخ از
در سازش در آيند و آنها را به رسميت بشناسند تا تفرقه ايجاد نشود. نه، خضرى بيگ!
سخت گمراه شده اى، اختلاف و تفرقه بين اهل حق و باطل هميشه بوده و هيچ شريعتى اجازه
نمى دهد كه اهل حق تسليم اهل باطل شوند، براى آنكه تفرقه و اختلاف حادث نشود. با
اين حساب شما، ابراهيم خليل هم كه در مقابل نمرود، و پيامبر عظيم الشأن اسلام كه
عليه بت پرستى قيام كرد، العياذ بالله عامل تفرقه و اختلاف شدند.
نه آقاى خضرى! ريشه اختلافات مسلمين: حكومت امثال معاويه مفرّق الجماعات، و
يزيدها و مخالفت آنان با تعاليم دين و دستورات اسلام و جاه پرستى و دنيا طلبى بود.
5 ـ آقاى خضرى بيگ! در نزد امام عليه السّلام ـ حساب كار روشن بود
و باكمال بيدارى و هشيارى به سوى مقصد و هدفى كه داشت مى رفت و از ماوراى پرده هاى
زمان، اوضاع بعد را پيش بينى مى كرد و تدارك كار را چنان ديد كه حكومت بنى اميه در
خشم و نفرت عمومى محو و از شمار حكومتهاى اسلامى خارج و به لعن ابد گرفتار گردند
حسين در اين جهت كه بنى اميه و مخصوصاً يزيد و معاويه را از پا در آورد و پرده از
باطن كار آنها بردارد و مسلمانان را با خودش در باطل بودن آنها همصدا كند و اسلام
را از شرّ آنها نجات دهد، تمام قوايى را كه لازم بود، براى اينكار بسيج نمود و
دقيقه اى از دقايق، حزم و احتياط را ترك نكرد و در راه تأمين مقصد و هدف خويش تمام
اطراف و جوانب كار را ملاحظه فرمود و مقدمات را چنان فراهم كرد كه مقصدش تأمين گشت
و صداى مظلوميتش در عالم پيچيد، و بنى اميه منفور و مخذول شدند و نقشه هائى كه
داشتند بى اثر شد، و پسر يزيد (معاويه دوم) رسماً بر منبر دمشق به مظالم و جرائم
پدر و جدش، و فضايل على عليه السّلام ـ و صلاحيت اهل بيت شهادت داد.
پىنوشتها:
1 ـ «وَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ الْعُلْيا» سوره توبه آيه 52.
2 ـ ابوالشهداء، ص 130 و 131.
3 ـ حضرت مسلم براى مخارج خود هفتصد درهم در كوفه قرض كرد كه در هنگام شهادت وصيت
به پرداخت كرد (ابوالشهداء، ص 146 و سائر كتب مقتل).
4 ـ سمو المعنى، ص 71.
5 ـ كامل ابن اثير، ج 3، ص 317.
6 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 53.