4 ـ فساد دستگاه خلافت
در اينكه حكومت اسلامى بايد نماينده افكار و آراء مسلمين و تجسم روح جامعه و
محقق رسالت اسلام باشد، اختلافى بين دانشمندان نيست.
شيعه، زمامدار و رهبر حكومت را يك پيشواى كامل الهى مى داند كه آن شخص پيامبر
اسلام، و بعد از وفات آن حضرت كسانى هستند كه به امر خدا از جانب پيغمبر، منصوب و
معرفى شده اند. همانگونه كه پيغمبر، رهبرى دينى، روحانى، سياسى و انتظامى جامعه را
به عهده دارد، همين رهبرى را امام نيز دارد به اين تفاوت كه به امام دين و شريعت
وحى نمى شود، و از همان مجراى كتاب و سنت، وظايف رهبرى اجتماع را انجام مى دهد ولى
بر پيغمبر وحى نازل مى شد، و واسطه اقتباس واخذ دين و شريعت از عالم غيب غير از او
كس ديگر نيست.
معلوم است كه اين نقشه و ترتيب براى اداره اجتماع از هر ترتيب ديگر مورد
اعتمادتر و اطمينان بخش تر است، و يقيناً كسى را كه پيغمبر از طرف خدا معرفى كند از
هر جهت صلاحيت و شايستگى رهبرى دارد.
چنانچه فيلسوف بزرگ شيخ الرئيس ابوعلى سينا مى گويد:
«وَالاِْسْتِخْلافُ بِالنَّصِّ اَصْوَبُ فَاِنَّ ذلِكَ لا يُؤَدّي اِلي
التَّشَعُّبِ، وَالتَّشاغُبِ وَالاِْخْتِلافِ».
(1)
يعنى:
انتخاب و تعيين خليفه به نصب، و نص (كه مذهب شيعه است) صوابتر است، براي آنكه
منجرّ به تفرقه و اختلاف و شرّ و فتنه نمى شود.
و بنا بر مذهب اهل سنت نيز حكومت بايد مظهر روح جامعه مسلمين باشد و در صورتى
واجب الاطاعه است كه مقيّد به حفظ شعائر اسلام و مصالح مسلمانان و مصدر قدرت جامعه
باشد. و اگر حفظ شعائر و اجراى احكام شرع را برنامه خود قرار ندهد و از نصوص دين
تخلف نمايد شرعى و اسلامى نيست. (2)
يك غرض عمده از خلافت راست كردن كژيها و اقامه عدالت اجتماعى و اجراى نظام
اسلامى است. اگر حكومت به اين هدفها اهميت ندهد به قدر پشيزى ارزش ندارد و تمرّد از
اوامرش در صورت امكان لازم و يارى و اعانت آن گناه است.
اسلام با تحميل شخصيت حكّام بر رعايا مبارزه كرد، و حكومت هاى استبدادى حكام
افريقا و امراء و رؤساى قبائل نجد و حجاز و تركستان و كشورهاى ديگر را ساقط كرد و
تذليل بشر را به هر عنوان و اسمى محكوم ساخت; و سطح افكار جامعه رابالا برد و شوكت
استثمارگران را درهم شكست، نه براى اينكه صاحبان مناصب را عوض كند و در ايران يا
سوريه يا الجزاير و مراكش به جاى حاكم ايرانى يا افريقائى، حاكم عربى بنشاند.
كاخ كسرى، و آنهمه تجملات و تشريفات را كه از دسترنج كارگران، و كشاورزان محروم
تهيه شده بود از ميان برداشت نه براى اينكه ديگران و خلفاى بنى اميّه و بنى عباس
همان رسم را دنبال كنند و كاخهاى رفيع تر با تجملاتى خيره كننده تر و تشريفات بيشتر
ترتيب دهند و بندگان خدا را استعباد كنند (1)،
بلكه هدف اسلام پايان دادن به استعباد بود تا ملتها شخصيت و شرف خود را بجويند و
كوركورانه از زمامداران اطاعت نكنند.
اسلام، سلطه و قدرت حكومت را ملك شخصى حاكم نمى داند كه با آن بتواند براى خود
دستگاه و حريم نفوذ و تشريفات فراهم كند يا زور و قدرت خود را به رخ ضعفا بكشد،
بلكه قدرت و سلطه حكومت جلوه قدرت جامعه اى است كه حاكم هم يكى از افراد آن است، و
هر كس به سهم خود از اين قدرت نصيبى دارد، پس اين قدرت را نمى توان تبديل به قدرت
شخصى نمود و از آن سوء استفاده كرد.
نظام حكومت اسلام بر اين استوار است كه واضع احكام، خداوند متعال است و احدى از
بشر حق تشريع و وضع قانون ندارد
«اِنِ الْحُكْمُ اِلاَّ للهِِ اَمَرَ اَلاّ
تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ». (4)
اسلام رعايت از حدود، و قواعد شرع را از همه خواسته، و از حكم برخلاف شرع، و
خلاف ما انزل الله بشدت منع كرده است.
(وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ
فَاُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ). (5)
(وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ
فَاُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ). (6)
هر كس غير از حكم خدا و روش و منهج اسلام، و شريعت قرآن اختيار كند گمراه است.
(وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة اِذا قَضَي اللهُ
وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرةُ مِنْ اَمْرِهِم ْوَ مَنْ
يَعْصِ اللهَ وَ
رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً). (7)
هدف اسلام در نظام حكومت، پايان دادن به حكومت بشر و تسليم همه به حكومت خدا
است.
در موقعى كه پيامبر بزرگ اسلام پرچم دعوت به توحيد و آزادى بشر را به دست گرفت.
و بانگ بيدار باش او تمام ملل به خواب رفته دنيا را بيدار و صداى روحانى آن سروش
ربانى، بشريت را به خود متوجه ساخت و انسانهائى را كه تا آن زمان به قدر و ارزش و
حقوق عاليه خود آشنا نبودند، به حقوقشان آشنا ساخت، و فرمود:
«تَعالَوْا اِلي كَلِمَة سَواء بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ
اَلاّنَعْبُدَ اِلاَّ اللهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا
بَعْضاً اَرْباباً
مِنْ دُونِ اللهِ». (8)
در همه جاى دنيا حكومت وسيله استثمار و استعباد توده هاى وسيع انسانها بود، همه
جا اصل سلطنت بشر بر بشر، رايج و محترم بود، زمامداران حاكميت مطلقه داشتند، و كار
جنگ و نبرد، صلح و آشتى و اتحاد، و هرگونه تصميم در امور كشورى و لشكرى و اقتصادى و
اجتماعى را حق خود مى دانستند و ملت ها در قبول آن تصميمات بى چون و چرا مجبور و
ناچار بودند.
شخصيت حكام و اميران نه از آن جهت كه يك امير و زمامدار ساده بود مورد احترام
بود، بلكه بيشتر از آن جهت بود كه او را صاحب اختيار ملت و مافوق ديگران مى شناختند
و در برابر او ملزم به تواضع و تعظيم هائى بودند كه بشر نبايد در مقابل بشرى مثل
خود، آنگونه تعظيم و تواضع نمايد.
در چنين جهانى كه ملتها بمنزله مملوك زمامداران بوده، و در بيانات و خطاباتشان
آنها را متعلق به خود مى شمردند و بشريت در انحطاط عجيب و بردگى حكومتها گرفتار بود
پيامبر اسلام ظهور كرد و آزادى بشر را اعلان و آن تشريفات و تعينات را الغا كرد و
به او درس عدالت و فضيلت و مساوات داد.
روزى مردى اعرابى شرفياب محضر پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ
شد. و با اينكه محضر آن حضرت بسيار ساده و بى پيرايه بود و پيغمبر و اصحابش
متواضعانه بر روى زمين مى نشستند، نه تختى داشت و نه تاج و سريرى و نه بالش و
مسندى، مع ذلك مرد اعرابى از هيبت آن حضرت بدنش به لرزه آمد، مثل آنكه گمان كرد
حضور پادشاهى از پادشاهان حاضر شده پيغمبر فرمود: «نترس! من پادشاه نيستم، من پسر
زنى از قريشم كه گوشت قديد (9)
مى خورد».
در اسلام، خطر و اهميت امارت بسيار است و امرا در خطر عظيم هستند مگر آنكه به
تكاليف خود عمل كنند.
خطرناكترين مشاغل كه بسيارى از پارسايان و پرهيزكاران همواره از آن گريزان بوده
اند، امارت و حكومت بوده، چون كمتر كسانى يافت مى شوند كه از قدرت حكومت سوء
استفاده نكنند و شغل و مقام، روح و اخلافشان را تغيير ندهند. حاكم بر لب گودال جهنم
است، مگر آنكه از حكومت خود كمترين سوء استفاده را ننمايد.
صاحب كتاب «الصفوه» از ابى مطرف روايت كرده كه على عليه السّلام ـ
را ديدم مانند يك اعرابى بدوى در بازار كرباس فروشان به بزازى فرمود:
آيا پيراهن دارى از تو خريدارى كنم؟
عرض كرد: بله يا امير المؤمنين! آن حضرت از او نخريد به نزد ديگرى رفت، اونيز آن
حضرت را شناخت، از او هم خريدارى نكرد. پس به نزد جوانى رفت كه آن حضرت را نشناخت.
پيراهنى از او به سه درهم خريد، وقتى پدر جوان آمد، جوان به او خبر داد، دانست كه
خريدارش امير المؤمنين بوده، يك درهم برداشت و خدمت حضرت آمد عرض كرد:
يا امير المؤمنين بهاى پيراهن دو درهم است.
حضرت فرمود: پسرت پيراهن را با رضايت خودم به من فروخت. (10)
به ابن عباس در«ذى قار» (نام محلى است) در حالى كه كفش خود را وصله مى زد فرمود:
«ما قيمَةُ هذِهِ النَّعْلِ»
قيمت اين كفش چقدر است؟
ابن عباس عرض كرد:
«لا قيمَةَ لَها»
قيمتى ندارد.
فرمود:
«وَاللهِ لَهِىَ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ
اِمْرَتِكُمْ اِلاّ اَنْ اُقيمَ حَقّاً اَوْ اَدْفَعَ باطِلاً»
به خدا سوگند! اين كفش از امارت و زمامداري بر شما پيش من محبوبتر است، مگر
آنكه حقي را بپا دارم يا باطلي را دفع كنم (11)
به عقيده ما يكى از مهمترين چيزهائى كه معرّف روح اسلام و از تعاليم و هدفهاى
اين دين حنيف است، سبك حكومت و روش زمامدارى اسلامى و اداره امور سياسى و اجتماعى
است.
متأسفانه پس از رحلت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بواسطه
آنكه خلافت از مسير واقعى خود خارج شد، سازمان حكومت از شباهت به يك حكومت شرعى
بتدريج دور شد، و هرچه فاصله مردم با عهد نبوت بيشتر گرديد، سبك حكومت به سبك
حكومتهائى كه اسلام با آنها سخت در ستيز بود نزديكترگشت و عفريت مهيب ارتجاع بر
افكار و آراء مسلط شد و حكومت و سياست از ديانت و شريعت و روحانيت منفصل گرديد.
در آغاز كار هنگامى كه خليفه اول و دوم حكومت يافتند، بواسطه نزديك بودن زمان
مسلمانها به عصر پيغمبر و انس آنها با حكومت و رهبرى ساده آن حضرت، زمينه ارتجاع و
بازگشت به حكومت اكاسره و قياصره، بسيار كم بود و عوض كردن وضع با عكس العمل شديد
همه روبرو مى شد، به اين علت براى پيشرفت كار و تحكيم مبانى حكومت و براى اينكه در
آن شرايط توسعه قلمرو مملكت و فتوحات جز با پيروى
از روش پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ممكن نبود ظواهر رعايت مى شد (12)
و سعى مى نمودند كه عدالت اسلامى را به رخ مردم بكشند، و جامعه را با تبعيت از روش
اسلامى مؤمن به حكومت نمايند، و هرچند در موارد بسيارى از عدالت خارج شدند ولى روى
هم رفته وضع حكومتشان طورى بود كه اكثريت مردم بين روش آن حكومت و حكومتهاى ديگر
تفاوت بسيار قائل بودند، مقايسه وضع و روش زمامداران با وضع ساده خليفه مسلمين آنها
را راضى و اميدوار مى ساخت ولى اين وضع هم ديرى نپائيد.
در عهد خلافت عثمان رسماً خط سير عوض شد و بانگ نارضايتى مردم بلند گرديد و در
انتخاب عمال و فرمانداران، اصل لياقت و صلاح و امانت، مراعات نمى شد، و عثمان
خويشاوندان خود را كه متهم و داراى سوابق سوء و رفتار زشت، و گناهكار بودند در
ولايت حكومت داد و در كارهاى بزرگ وارد ساخت.
سيد قطب در كتاب العدالة الاجتماعية (ص 182) مى گويد:
بدترين مصادفات تأخير على و تقديم عثمان بود (13)
كه كليدهاى حكومت را در اختيار مرد ناپاكى از بنى اميه مثل مروان گذارد، و اگر حسن
طالع ياور شده و على خليفه شده بود تعاليم اسلام استمرار مى يافت.
و نيز تأسف مى خورد (ص 186) از اينكه سوء طالع مسلمين باعث شد كه مردى ضعيف و بى
لياقت و كفايت مثل عثمان خليفه گرديد.
در اينجا وضع عثمان و روش او و چپاول بيت المال و تسلط دادن او به بنى معيط و
بنى اميه و حكم طريد رسول اللهصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را بر
مردم پيش كشيده و از حاتم بخشى هاى او از مال فقرا انتقاد كرده و مى گويد:
عثمان به دامادش در روز عروسى او دويست هزار درهم از بيت المال داد. زيد بن ارقم
كه خزينه دار بود، صبح روز ديگر در حالى كه حزن و اندوه بر او مستولى بود و چشمهايش
از بدى وضع حكومت اسلامى پر از اشك بود استعفا كرد.
عثمان گفت: يابن ارقم گريه مى كنى كه من صله رحم نموده ام؟
زيد بن ارقم جواب داد به خدا سوگند اگر صد درهم به او بدهى بسيار است.
عثمان با كمال خشم به جاى آن كه توبه كند استعفاى زيد را پذيرفت.
در ص 187 مى گويد:
مثالها از اين قبيل در تاريخ عثمان بسيار است، از جمله در يك روز به زبير ششصد
هزار و به طلحه دويست هزار درهم و به مروان خمس خراج افريقا را بخشيد و با آنكه
بزرگان صحابه او را نهى كردند در او اثر نكرد.
در ص 190 مى گويد:
واضح است كه روش عثمان در توزيع بيت المال و روش مستشارش مروان و واگذارى اكثر
مناصب به بنى اميه، همه، اوضاع و احوالى بود كه درخط سير تاريخ اثر گذاشت.
و در همين صفحه مى گويد:
اين چيز كمى نبود كه مردم مى گفتند خليفه كسان خود را برگزيده و بيت المال را
ميانشان قسمت مى كند و اصحاب پيغمبر را از كارها بركنار مى سازد تا دشمنان پيغمبر
را منصب و مقام بدهد.
در ص 209 مى گويد:
عثمان روزى كه كشته شد يكصد و پنجاه هزار مثقال طلا و يك ميليون درهم پول نقد
داشت و قيمت ضياع (زمين زراعتى) او صد هزار دينار بود علاوه بر اسب و شتر بسيارى كه
داشت.
و در ص 157 مى گويد:
اين على بن ابيطالب خليفه پيغمبر بود كه در فصل زمستان از سرما مى لرزيد و بر
بدنش جامه تابستانى بود و بيت المال در دستش بود و هيچ چيز مانع برداشت او از بيت
المال و خريد يك جامه زمستانى نبود جز بيدارى ضمير.
خالد بن معمر سدوسى، علباء بن هيثم را به جدائى از على عليه السّلام ـ
و اتصال به معاويه دعوت مى كرد و او را به دنيا و پول و جوائز معاويه وعده مى داد.
مى گفت: اى علباء در كار خود و قبيله و خويشاوندانت انديشه كن از راه خدمت على به
مال دنيا نمى رسى. چه اميد دارى به مردى كه من خواستم در عطاى فرزندانش حسن و حسين
اندك دراهمى بيفزايد تا بلكه تنگى و سختى معاش آنها تخفيف يابد خوددارى كرد; و
خشمناك شد، و چيزى بر عطاى معمولى آندو بزرگوار نيفزود. (14)
بالجمله مسلمانان آزادمنش و موحد از سوء وضع دستگاه حكومت عثمان به ستوه آمده،
نخست در مقام گله و شكايت و اعتراض برآمدند، چون نتيجه اى نگرفتند و عثمان تذكرات
عموم را ناشنيده گرفت، و به احساسات همگانى مسلمين اعتنائى نكرد، و خويشان فاسق و
ستمگرش را از پستهاى حساس بر نداشت، مسلمانان انقلاب كردند كه سر انجام به خلع و
قتل او پايان يافت. (15)
ولى انقلاب دير شده بود و مسلمانها فرصتها را عقب گذاشته بودند و به موقع از آن
استفاده نكردند عمال ديكتاتور و حكام سود پرست در مناطق مهم كشور اسلام نفوذ يافته;
و با ضرب پول و تطميع، اخلاق مردم را عوض كرده بودند.
مخصوصاً معاويه در شام از زمان خلافت عمر در سبك حكومت، اقتدا به دربار قيصر
كرده و روش حكومتهاى ضد اسلام را پيش گرفته بود. (16)
در اين بحران سياسى و انقلاب شديد و تشنج فكرى، علىحسين عليه السّلام ـزمام
حكومت را به دست گرفت و طليعه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى آشكار شد.
همه معتقد بودند كه على عليه السّلام ـ هدفهاى اسلام را تحقق مى
دهد و عصر طلائى پيغمبر را باز مى گرداند و روزگار ظلم و ستم و تبعيض و تقديم عرب
بر عجم و غارت بيت المال و ضعيف كشى سپرى مى گردد، حكام و كارمندان ستم پيشه و
ميگسار و زناكار و نااهل، از كارها بركنار مى شوند، اصول عدالت و مساوات و برادرى
اسلامى بطور كامل اجرا مى گردد اين پيش بينى بملاحظه شخصيت و پيشينه درخشان علمى و
عملى، و ارتباط مستقيم و بسيار نزديك او با پيغمبر و علم و آگاهى آن حضرت از روح
تعاليم اسلام صحيح و بجا بود و در آن گزاف و مبالغه نبود.
از حاكمى مانند على جز ترويج علم و عدالت و يارى مظلوم و عمران بلاد و برقرارى
بهترين نظم و انتظام، انتظار ديگر نمى رفت، و احدى از زمان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ تا
آن موقع و بعد از آن حتى دشمنانش درباره او غيراز
اين اظهار رأى نكرده است.
ولى متأسفانه مسلمانها بموقع سراغ على نيامدند بيست و پنج سال ميان عهد زمامدارى
على و دوران نبوت فاصله شد. اخلالگران، و منفعت پرستان در همه دستگاهها رخنه كرده و
وارد شده بودند. امثال مروان، معاويه، وليد بن عقبه و عمروعاص در تعيين سرنوشت و
شؤون مسلمانان و انحراف دادن افكار مؤثر شده بودند و هركدام از اين رقم افراد در
ناحيه و منطقه اى نفوذ قابل توجه يافته و همكارانى تحصيل كرده بودند.
موانعى كه در سر راه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى بود، يكى و دوتا نبود، جز عده
معدودى از صحابه،مانند عمار و تربيت شدگان مكتب پيغمبر كه ارتباطشان با على قطع
نشده بود، كسى بدون قيد و شرط طرفدار حكومت عدالت اسلامى نبود.
اگر زمامدارى امت بعد از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ به
على عليه السّلام ـرسيده بود، رهبرى و زمامدارى پيغمبر امتداد مى
يافت بلكه به گفته دانشمند و متفكر مصرى سيد قطب، اگر على عليه السّلام ـ
پيش از حكومت عثمان و تسلط بنى اميّه هم زمامدار گرديده بود و دستگاه خلافت آنگونه
كه در عصر عثمان آلوده شد آلوده نمى گشت و به دست مثل معاويه اى پيراهن عثمانى نمى
افتاد، باز اصلاحات عمده و تجديد عهد پيغمبر و اجراى نقشه هاى اسلام براى على عليه السّلام ـامكان داشت.
اما نقشه شوراى شش نفرى كار خود را كرد، و كسى كه آن شورا را تشكيل داد طورى
زمينه سازى كرد كه على كنار رود و عثمان بر سر كار بيايد.
به هرحال على عليه السلام ـ در مدت پنج سال خلافتش آنچه توانست و
وظيفه داشت تلاش كرد تا حكومت اسلامى را نجات دهد و به وضع آشفته سر و سامانى بدهد
و خودسران و استثمارگران را سرجاى خود بنشاند، اما آماده نبودن محيط و مساعد نبودن
افكار و موانع بسيار ديگر و شقاوت ابن ملجم مرادى اسلام را از ورود به يك عصر
درخشان و نورانى محروم ساخت. (17)
على چنانچه توماس كارلايل مسيحى هم در كتاب الابطال گفته براى عدالتخواهى و
اهتمامى كه در اجراى عدل داشت شهيد شد، و صفحه خلافت آن حضرت ورق خورد.
ولى درعين حال همان پنج سال حكومت على با آن همه ابتلائات و معارضات، مسلمانها
رابيداركرد، و حالات و روش على و زندگى ساده، تواضع، آزادگى، مردانگى، پرهيزكارى،
پارسائى و عبادات او در مردم اثر گذاشت و ضرب المثل گرديد كه هر چه زمان گذشت و
حكام و امراى تازه اى روى كار آمدند، ايمان مردم به على و خاندانش بيشتر و از آن
دوران به نيكى ياد كرده غبطه ها مى خوردند، و از اينكه با رادمرد بزرگى چون على
همكارى نكردند دست تأسف بروى دست مى زدند، و اظهار پشيمانى مى كردند.
پس از شهادت حضرت على عليه السّلام ـ چنانچه مى دانيم حضرت مجتبى
عليه السّلام ـبملاحظه مصالح عاليه اسلامى و رفع يك سلسله اشتباهات
فكرى از جامعه، با معاويه صلح كرد، راجع به معاويه و مصيباتى كه از ناحيه اين ناپاك
به اسلام رسيد آنچه گفتيم و هرچه بگوئيم كم گفته ايم، خوانندگان را به كتاب النصائح
الكافيه، و كتابهاى تاريخ ارجاع مى دهيم.
محمد غزالى نويسنده معاصر مصرى مى گويد:
علماء و ائمه مسلمين اجماع و اتفاق دارند كه برنامه هاى حكومت اسلامى در عهد
معاويه از مجراى رشيد خود بيرون رفت سپس امر دين و مصالح جامعه در هرج و مرج افتاد
و در زمامداران مسلمين كسانى پيدا شدند كه از پادشاهان كفار در مستى و كورى پيشى
گرفتند. (18)
سيد قطب مفسر و متفكر مقتول مصرى مى گويد:
حكومت امويين، خلافت اسلامى نبود بلكه سلطنت استبدادى بود و منطبق با وحى اسلام
نبود، بلكه ناشى از وحى جاهليت بود كه اشراق و تابش روح اسلامى را خاموش كرد.
براى اينكه بدانيم حكومت بنى اميه بر چه اساسى استوار شد كافى است كه همان صورت
بيعت يزيد را ببينيم.
معاويه گروه هائى از مردم را احضار كرد تا راجع به گرفتن بيعت براى يزيد نظر
بدهند مردى كه او را يزيد بن مقفع مى گفتند برخاست و گفت: امير المؤمنين اينست و
اشاره به معاويه كرد.
سپس گفت: و اگر معاويه مرد، امير المؤمنين اينست واشاره به يزيد كرد. پس از آن
گفت: هركس اين را نپذيرد پس اينست (واشاره به شمشير كرد).
معاويه گفت: بنشين تو سيد خطبائى.
پس از آن، داستان بيعت گرفتن معاويه را براى يزيد درمكه ذكر مى كند كه چگونه با
زور شمشير و قدرت سر نيزه و خدعه و نيرنگ از مردم بيعت گرفت. (19)
سپس بعد از آنكه شرحى از نابكارى هاى يزيد را مانند ميگسارى و زنا و ترك نماز،
نقل كرده، مى گويد:
اعمال يزيد مانند: قتل حسين و حصار خانه كعبه و رمى آن به سنگ و تخريب خانه و
سوزاندن آن و واقعه حرّه، همه شهادت مى دهد كه هرچه درباره او گفته شده مبالغه و
گزاف نيست (تا اينكه مى گويد):
تعيين يزيد براى خلافت يك ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام و هدفها و
مقاصد اسلام بود. (20)
درزمان حكومت معاويه روز بروز روش زمامدارى از روش اسلامى دورتر مى شد و تحولى
عجيب در شكل حكومت ظاهر شد كه معاويه آن را با ولايتعهدى يزيد تكميل كرد، و همانطور
كه سيد قطب گفت ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام وارد شد،
و بر حسين عليه السّلام ـ واجب بود كه آن را جبران نمايد و مرهمى به جراحاتى كه بر
پيكر اسلام رسيده بگذارد و به عموم مردم بفهماند كه اين شكل حكومت شرعى نيست، و با
حكومت اسلام ارتباط و شباهت ندارد.
بر حسين لازم بود اعلام كند، پيشوايى مسلمانان با داشتن صفاتى مثل صفات يزيد،
امكان نخواهد داشت، و يزيد و امثال او غاصب خلافت و زمامدارى هستند و حساب حكومتشان
از حساب حكومتى كه هدف اسلام است، جدا است.
حسين عليه السّلام ـ با قيام خود نظر دين را راجع به حكومت يزيد
اعلام كرد، و مسلمانها را از يك سلسله اشتباهات كه موجب دورى از حقيقت اسلام و
احكام آن مى شود نجات داد و حساب اينگونه زمامداران را از حساب دين جدا كرد.
اگر حسين عليه السّلام ـ قيام نمى كرد و سكوت يا بيعت مى كرد
بيشتر مردم در اشتباه مى افتادند و برنامه اسلام در مورد زمامدارى از بين مى رفت، و
حكومت اموى مظهر نظام اسلام مى شد.
نيكسون مستشرق معروف مى گويد: اموى ها از نظر دين سركش و مستبد بودند; زيرا
قوانين اسلام و شرايع آن را هتك كردند و شعائر بزرگ اسلام را خوار شمرده زير پا
گذاردند و برايشان حلال نبود مؤمنانى را كه بر ضد آنها شمشير كشيدند بكشند چون
خودشان غاصب حكومت بودند و از نظر تاريخ، قيام بر ضد بنى اميه قيام دين بر ضد
پادشاهى يا قيام حكومت دينى بر ضد امپراطورى بود، بنابراين از روى انصاف، تاريخ حكم
مى كند به اينكه خون حسين به گردن بنى اميه است، علاوه بر آنكه شايسته است بدانيم
جدائى دين از حكومت در نظر مسلمانان وجود ندارد. (21)
محمد غزالى مصرى بعضى از مفاسد نظام حكومتى را در عهد بنى اميه به اين شرح بيان
مى دارد:
1 ـ خلافت از مسير خود خارج شد و به صورت حكومت فردى و پادشاهى درآمد.
2 ـ اين احساس كه جامعه و امت، مصدر قدرت و سلطه حاكم است، و امرا و زمامداران
نايب مردم و خادم جامعه هستند، ضعيف شد و حكام، صاحب سيادت مطلقه و رياست بى قيد و
شرط شدند و مردم و جامعه را اتباع خود قرار دادند، حاكم، فرمان فرماى مطلق و مردم،
تابع اشاره او بودند.
3 ـ مردمانى مرده ضمير و جوانانى كم عقل و سفيه و بى بهره از معارف اسلام و در
معصيت و گناه گستاخ، مقام خلافت را اشغال كردند.
4 مصارف خوشگذرانى هاى خلفاءو كسان و بستگان و ستايش گويانشان از بيت المال
برداشت مى شد و در حوائج فقرا و مصالح امت صرف نمى گرديد.
5 ـ عصبيت جاهليت و مفاخرتهاى قبيله اى و فاميلى و نژادى و عنصرى كه اسلام بشدت
با آن مبارزه دارد، تجديد شد و برادرى و وحدت اسلامى به تفرقه و تشتت مبدل گرديد و
عرب به قبائل متعدد منقسم و ميان عرب و ايرانيان و ساير مللى كه قبلاً اسلام اختيار
كرده بودند كينه و جدائى واقع شد و حكومت مستبد بنى اميه اين اختلافات را به مصلحت
خود مى دانست و به آتش اين منازعات دامن مى زد و ميان اين جمعيتهاى متمايز تفرقه مى
انداخت و آنها رابه جنگ وكينه كشى تحريك مى نمود. (22)
و از اين قبيله بر ضد آن قبيله انتصار مى جست. اين معانى برخلاف اصول اسلام، ويران
كننده اجتماع مسلمين بود اجتماعى كه تمام وجوه تمايز را پشت سر گذاشته و به يك قدر
جامع (اسلام و ايمان به خدا و حكومت اسلامى) دل بسته بود.
6 ـ اخلاق حسنه، تقوى و فضيلت از ارزش و اعتبار افتاد; زيرا رياست و پيشوايى
مردم به دست افرادى بى شرف، پست و بى حيا افتاد و معلوم است كه وقتى زمامداران از
شرف و حيا بى بهره باشند و به عفت و پارسائى اهميت ندهند، اين صفات از بين مى رود.
وقتى صحابه با تقوى و با سابقه را بر منابر لعن كنند و شاعر مسيحى، يزيد را مدح
نمايد و انصار را هجو كند، البته فضيلت و تقوى از اعتبار مى افتد.
7 ـ حقوق و آزاديهاى افراد، پايمال شده و كسانى كه وارد سازمانهاى دولتى بنى
اميه بودند از هيچ گونه تجاوز به حقوق مردم باك نداشتند، مى كشتند و به زندانها مى
انداختند، تنها عدد كسانى كه حجاج در غير جنگها كشت به صد و بيست هزار نفر رسيد.
در پايان مى گويد:
واقع اينست كه حركت و تكانى كه اسلام از ناحيه فتنه هاى بنى اميه ديد بطورى شديد
بود كه به هر دعوت ديگر اينگونه صدمه رسيده بود آن را از ميان مى برد و اركان آن را
ويران مى ساخت. (23)
اين بود مختصرى از زيانهاى آفت خطرناكى كه به نام يزيد و حكومت اموى به جان
حكومت اسلامى افتاد و شكل حكومت را كه عاليترين نمايش عدالت اسلامى بود به آن صورت
وحشت زا و منفور در آورد.
اگر قيام حسين عليه السّلام ـ در آن موقع به فرياد اسلام نرسيده
بود و انفصال آن حكومت را از زمامدارى اسلامى آشكار نساخته بود، بزرگترين ننگ و عار
دامن اسلام را لكه دار مى ساخت و عدالت و نظام ممتاز حكومتى دين خدا پايمال و نابود
مى گشت.
«فَصَلواتُ الله وَسَلامُهُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِالله. اَشْهَدُ اَنَّكَ
اَحْيَيْتَ نِظامَ الدِّينِ وَاَظْهَرْتَ قَواعِدَ الْحُكْمِ».
5 ـ خطر ارتجاع
اين خطر از تمام مخاطراتى كه در آن روز جامعه مسلمانان را تهديد مى كرد، مهمتر و
شكننده تر بود.
عفريت ارتجاع و بازگشت به عصر شرك و بت پرستى و جاهليت، اندك اندك قيافه منحوس و
مهيب خود را نشان مى داد.
زور سر نيزه بنى اميه، نقشه هاى وسيع آنها را در سست كردن مبانى دينى جامعه و
الغاى نظامات اسلامى و تحقير شعائر دينى، اجراء مى كرد.
عالم اسلام مخصوصاً مراكز حساس و موطن رجال بزرگ و با شخصيت مثل مكه، مدينه،
كوفه و بصره در سكوت مرگبار و خفقان شديد فرورفته بود.
شدت ستمگرى فرماندارى مانند زياد، سمره و مغيره، و بى باكى آنها از قتل نفوس
محترمه، جرح و ضرب و مثله، پرونده سازى و هتك اعراض مسلمانان، جامعه را مرعوب و
مأيوس ساخته بود.
بنى اميه دست بكار بر گرداندن مردم از راه اسلام و مخالفت با نصوص كتاب و سنت و
سيره رسول اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ شدند و افكار معاويه و
نقشه هاى او اساس حمله هاى آنها بر ضد اسلام و صحابه و انصار و اهل بيت بود.
بنى اميه تصميم داشتند كه روحانيت اسلام و طبقات دين دار و ملتزم به آداب و
شعائر دين را كه مورد احترام مردم بودند بكوبند و از ميان بردارند.
علاوه بر كشتن پسر پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و قتل عام
مدينه و ويران ساختن و سوزاندن كعبه معظمه قبله مسلمانان، تجاهر به گناه، تعطيل
حدود، دو مركز بزرگ اسلام: مكه معظمه و مدينه طيبه را مجمع خنياگران و نوازندگان و
مخنثان و امارد و شعراى عشقباز، و اراذل و اوباش قرار دادند تا عظمت و اعتبار اين
دو شهر مقدس كم شود و وضع اين دو شهر، مردم شهرهاى ديگر را به معاصى و فحشاء گستاخ
سازد.
بنى اميه بودند كه علاوه بر آنكه شمشير در اهل بيت گذاردند و خواستند كارى كنند
كه كسى فكر زمامدارى آنها و مراجعه به آنها را نكند و زمين را از آل محمد
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ خالى سازند، كمر دشمنى انصار پيغمبر را نيز
براى اينكه آن حضرت را يارى نمودند به ميان بستند و آنان را از حقوق اسلامى محروم،
و ذليل و خوار ساختند. (24)
تعطيل حدود و دفع شهود از عصر عثمان شروع شد و اگر علىحسين عليه السّلام ـيگانه
كسى كه بشدت مطالبه اجراى حدود را مى نمود نبود، در همان زمان عثمان،
حدود تعطيل گشته و فاتحه احكام خوانده شده بود. (25)
علائلى مى گويد: در نزد مفكرين اسلامى ثابت است كه بنى اميه آلت فساد بودند و
تجديد زندگى عصر جاهليت با تمام مراسم و رنگهايش جزو طبيعت آنها بود. (26)
سبط ابن الجوزى مى گويد: جدم در كتاب تبصره گفته است: همانا حسين به سوى آن قوم
رفت براى اينكه ديد شريعت محو شده است پس در رفع قواعد آن كوشش كرد. (27)
اگر بدون معارض و بى سر و صدا دست يزيد در اجراى نقشه هاى خائنانه بنى اميه
بازگذاشته مى شد، همانطور كه معاويه مى خواست، اذان و شهادت به توحيد و رسالت ترك
مى شد و از اسلام اسمى باقى نمى ماند و اگر هم اسمى مى ماند مسماى آن طريقه بنى
اميه و روش و اعمال يزيد بود.
اگر خلافت يزيد با عكس العمل شديدى در جامعه اسلام مواجه نمى گشت، او به سِمَت
جانشينى پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ پذيرفته مى شد و مملكت
اسلام كانون معاصى، فحشاء، قمار و شراب و رقص، غنا، سگبازى و نابكارى مى گرديد;
زيرا جامعه از اقوياء و سران خود پيروى مى كنند و كارهاى آنها را سرمشق قرار مى
دهند.
لذا لازم بود براى حفظ اسلام و دفع خطر ارتجاع نسبت به روش يزيد جنبش و نهضتى
آغاز شود كه عموم، مخالفت روش او را با برنامه هاى اسلام درك كنند و بدانند كه سران
سياسى بنى اميه از برنامه هاى اسلامى تبعيت ندارند.
علاوه بايد احساسات دينى مردم را بر ضد آنان بيدار ساخت تا در مخالفت آنها
سرسختى نشان داده و نسبت بكارها و برنامه هائى كه مطرح مى كنند بد بين باشند و آنها
را خائن و دشمن اسلام بشناسند.
قيام سيد الشهداء عليه السّلام ـ براى اين دو منظور لازم و واجب
بود يعنى لازم بود كه هم پرده از روى كار بنى اميه بردارد و آنها را به جوامع
اسلامى معرفى نمايد، و هم احساسات دينى مردم را عليه امويين بسيج كند و عواطف جامعه
را به سوى خاندان پيغمبر و اهل بيت جلب فرمايد تا بنى اميه از اينكه بتوانند بر
قلوب مردم حكمرانى كنند و مالك دلها شوند و شعائر اسلامى مانند اذان را موقوف
سازند، محروم و نا اميد شوند.
شيخ محمد محمود مدنى استاد و رئيس دانشكده شريعت دانشگاه الازهر مى گويد:
حسين، شهيد نمونه و برجسته مجاهدين راه خدا، ديد بال و پر حق شكسته و باطل از
چهار سو راه را بر آن بسته است، خود را ديد كه شاخ درخت نبوت و پسر آن امام شيردلى
است كه هرگز از بيم و ذلت سر به زير نينداخت.
خود را ديد كه برطرف كردن اين حزن و اندوه و از ميان بردن اين تاريكيها به او
حواله شده و از او خواسته شده است.
صدائى از اعماق دلش او را ندا مى كرد:
تو اى پسر پيغمبر براى رفع اين شدائد هستى!
خدا به حد تو تاريكيها را برطرف، و حق را ظاهر و باطل را باطل ساخت تا بر او
نازل شد:
(اِذا جاءَ نَصْرُاللهِ وَالْفَتْحُ)
و مردم گروه گروه در دين خدا وارد شدند.
پدر تو همان شمشير برنده و قاطعى بود كه در نيام نرفت تا گردنهاى مشركين را ذليل
توحيد ساخت.
برخيز ابا عبدالله! مانند پدر و جدت جهاد كن و از دين خدا حمايت كن، و ستمكاران
را از بين ببر، و زمين را از پليدى بغى و ستم پاك ساز.
خاندان تو، اصحاب تو خوار شده اند و بانوان و فقرا و اطفال و يتيمان و بيوه زنان
بيچاره گشته اند.
پس چه كسى اينهمه گرفتارى و پريشانى و فشار ظلم و ستم را بر طرف مى سازد اگر تو
برطرف نسازى؟.
و چه كس براى نجات امت قيام مى كند اگر تو قيام نكنى؟ پسر على و فاطمه؟!
گوئى حسين اين صدا را از اعماق دلش مى شنيد كه او را به اين نداى مؤثر، ندا مى
كرد، و شب و روز به او اصرار مىورزيد.
پس حسين حق چاره اى جز پاسخ به اين ندا و اجابت اين صدا نداشت و به كسانى كه او
را از قيام باز مى داشتند و مى ترساندند، التفاتى نفرمود و شدت و قساوت دشمن و
جسارت و بى اعتنائى او به احترام خاندان نبوت، او را از جهاد در راه خدا باز نداشت،
زيرا او مجاهدى بود كه به امر خدا قيام كرد و برايش تفاوت نداشت كه بظاهر مغلوب
باشد يا منصور، چون هر دو حال برايش شرافت بود:
(قُلْ هَلْ تَربَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَى الحُسْنَيَيْنِ). (28)
پس او در راه خدا و حق شهيد شد و كشندگان به لعنت خدا و تمام ملائكه و مردم
گرفتار شدند و او به بزرگترين درجات در نزد خدايش رستگار شد:
«مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ
النَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءَ وَالصّالِحينَ» (29)
و پايان اين فصل را اين ابيات پر معنى قرار مى دهيم كه ترجمانى از خطر يزيد براى
اسلام و توحيد، و فداكارى سيد الشهداء عليه السّلام ـ در راه نجات
دين است.
لاَِنْ جَرَتْ لَفْظَةُ التَّوْحيدِ في فَمِّه *** فَسَيْفُهُ بِسِوَى
التَّوحيدِ ما فَتَكا
قَد اَصْبَحَ الدّينُ مِنْهُ يَشَتكِى سَقَما *** وَ ما اِلى اَحَد
غَيْرَ الحُسَينِ شَكا
فَما رَاىَ السِبْطُ لِلدّينِ الحَنيفِ شَفا *** اِلاّ اِذا دَمُهُ في
كَرْبَلا سُفِكا
«اگر چه لفظ توحيد بر زبانش جارى مى شود اما شمشيرش چيزى غير از توحيد را نمى
كشد، دين از دست او از درد مى نالد و به هيچ كس غير از حسين عليه السّلام ـشكوه نمى كند،
پس فرزند پيغمبر (حسين) براى دين حنيف شفايى نيافت جز اين كه
خونش در كربلا ريخته شود».
6 ـ نداشتن تأمين جانى (30)
شرعاً و عقلاً هركس در برابر صدمات و خطراتى كه متوجه جانش مى شود، حق دفاع
دارد، و فطرت او در هنگام توجه خطر او را به مدافعه و حفظ جان وادار مى سازد، و اگر
انسان در مقابل دشمن مهاجم، دفاع نكند و تسليم شود مسؤول، و سزاوار توبيخ است.
اگر حيات كسى از طرف حكومت، بدون علت مشروع به خطر افتاد، و مصونيت جان و احترام
خونش مراعات نشد، مى تواند براى حفظ جان و دفاع از نفس خويش قيام و انقلاب كند و
اين حق، يعنى حق دفاع از نفس، حقى است كه براى تمام افراد ثابت و محرز است.
با توجه به اين مقدمه مى گوئيم: حسين عليه السّلام ـ در اوضاع و
احوالى كه امنيت جانى براى آن حضرت وجود نداشت و مى دانست كه بنى اميه در مقام كشتن
او هستند و آسوده اش نمى گذارند تا خونش را بريزند، قيام كرد و براى دفاع از نفس
چاره اى جز قيام و خوددارى از تسليم نداشت.
اگر كسى بگويد: اين خطر از جهت خوددارى امام از بيعت بود، و اگر بيعت مى كرد خطر
مرتفع مى شد. پاسخش اينست كه: البته حسين عليه السّلام ـ از بيعت
يزيد امتناع داشت; اما اين امتناع مجوز قتل آن حضرت نبود; زيرا در حكومت باصطلاح
اسلامى كه بطور انتخاب و مراجعه به آراء عمومى، خليفه و زمامدار تعيين مى شد، بيعت
و رأى دادن به زمامدارى كسى كه به حكومت انتخاب شده واجب نبود و به عبارت ديگر بيعت
با خليفه انتخابى بر كسى كه در صلاحيت او ترديد دارد يا او را صالح براى زمامدارى
نشناسد يا در اصل صحت بيعت او حرف و ايراد داشته باشد، واجب نيست. فقط بنابر معمول
عامه و اهل سنت، خصوص در اعصار بنى اميه و بنى عباس و دورانهاى اختناق و خفقان،
قيام بر ضد حكومت تا خون و مال و آبروى شخص محترم باشد، جايز شمرده نمى شد.
حتى امير المؤمنين على عليه السّلام ـ با اينكه خلافتش به نصّ و
اجماع ثابت بود، متعرض كسانى كه از بيعت آن حضرت تقاعد ورزيدند و بظاهر مخالفتى
نداشتند يا به عذرهاى جاهلانه و مغرضانه از شركت در جهاد با قاسطين و ناكثين و
مارقين، خوددارى نمودند، نگرديد و آنان را به جنگ ملزم نفرمود و حق و تقاعد از بيعت
خصوص اگر براى روشن شدن وضع باشد براى هركس ثابت بود (31)
و تعرض به كسى كه كناره گيرى كرده و در رتق و فتق امور و سياست مداخله نمى كند، و
به اجتهاد خودش زمامدار وقت را صالح براى زمامدارى نمى شناسد، مادام كه قيام نكرده،
جايز نيست، و اين همان پيشنهادى بود كه حسين عليه السّلام ـ بنا به
نقل بعضى از مقاتل به بنى اميه داد كه متعرض او نشوند تا در يكى از ثغور و مرزهاى
اسلام برود و در آنجا بماند «لَهُ ما لَهمْ وَ عَلَيْهِ ما عَلَيْهِمْ» غرض
اينست كه خوددارى از بيعت مجوز سلب مصونيت و مباح شدن مال و جان مسلمان نمى شود، پس
امتناع حسين عليه السّلام ـ از بيعت، يك حق شرعى و يك نوع آزادى عادى
بوده و بعلل و مواد ذيل بجا و مشروع بوده است:
1 ـ نفس امتناع از بيعت در صورتى كه توأم با معارضه عملى با حكومت نباشد، خصوصاً
اگر براساس عقيده به عدم صلاحيت نامزد خلافت باشد، جايز است. بلى، بر طبق مذهب شيعه
كه امام بنص پيغمبر از جانب خدا نصب مى شود و يك منصب الهى است، هرگونه امتناعى كه
حاكى از عدم تسليم فرمان خدا باشد جايز نيست.
2 ـ امتناع از بيعت براى كسى كه خود از اهل حل و عقد و مراجع امور مسلمانان باشد
جايز است و عدم بيعت او موجب عدم انعقاد اجماع است و بدون بيعت او خلافت بنابر مذهب
اهل سنت هم غير شرعى و تحميل بر مسلمين و سلب آزادى است و سرباز زدن از اوامر او
تخلف شرعى شمرده نمى شود.
3 ـ بيعتى كه بر پايه تطميع و تهويل و تهديد و ارعاب باشد: لغو، و هركس با آن
بيعت انتخاب شود، نماينده جامعه نيست و معارضه با حكومتى كه در اين شرايط تعيين
شده، جايز است.
پس بنابر اين مواد اگر عمال حكومتى براى فردى مخاطره ايجاد كنند و بخواهند او را
بى جهت فقط به جرم اينكه چرا در بيعت شركت نكرده و به كسى كه نامزد آنها بود رأى
نداده، دستگير و به قتل برسانند، آن فرد حق دارد براى حفظ جان خود بر حكومت خروج
نمايد و از مردم بخواهد تا او را يارى نمايند.
در مورد بيعت با يزيد: اولاً حسين عليه السّلام ـ خود از اهل حلّ
و عقد بود يعنى اگر بنا باشد امر خلافت با مشورت و مراجعه به آراء عموم و اجماع اهل
حل و عقد انجام شود; حسين اولين شخصيتى بود كه نظر و رأى او در شرعى بودن خلافت
دخالت داشت; زيرا هم بملاحظه مقام ارجمند معنوى و موقعيت بزرگ روحانى و پرارزشى كه
داشت، رأيش بسيار مقدس و محترم بود، و هم از جهت توجه عموم مسلمين به آن حضرت، رأيش
ميزان نظر عموم مسلمين باستثناء جمعى از بنى اميه و عمال و طرفداران آنها بود. پس
بيعت نكردن حسين عليه السلام ـ مساوى است با غير شرعى بودن حكومت و
خلافت، بنابراين خوددارى چنين شخصيتى از بيعت بايد محترم باشد; و اگر بنا باشد مثل
او را مجبور به بيعت سازند از اجماع و شورى جز لفظ چيزى باقى نمى ماند، و زور و
استبداد جاى هر قاعده و ترتيبى را خواهد گرفت.
و ثانياً فرضاً اگر امام عليه السّلام ـ يكى از افراد عادى
مسلمانان بود باز خوددارى از بيعت موجب جواز هتك احترام و تعرض به حريم حرمت و
آزادى، و مباح شدن خون او نمى شد; زيرا چنانكه گفته شد در صورتى كه بيعت يزيد صحيح
بود، بر او بيش از عدم مخالفت و معارضه نكردن تكليفى نبود و خوددارى از بيعت باعث
هتك حرمت خون كه از هر مسلمانى محترم است نمى شود.
بيعت با يزيد چنانچه اتفاق تمام تواريخ بر آن است مبنى بر تطميع و تهديد و ارعاب
بود و چيزى كه در آن ملاحظه نشد، صلاحيت او و مصلحت امت بود و بيشتر كسانى كه به او
رأى دادند از روى رعب و زير برق شمشير و نيزه بيعت كردند، و آن عده كمى كه با رغبت
و ميل موافقت كردند، همانهائى بودند كه چشم طمع به مقامات لشكرى و كشورى دوخته، و
از بيت المال حقوقهاى كلان مى گرفتند و از جوائز معاويه و يزيد برخوردار بودند، خدا
مى داند كه چه مبالغ هنگفتى از بيت المال و حقوق فقرا و خلق گرسنه و برهنه صرف اين
كار شد، و چه خونهائى به ناحق ريخته شد، و چه ستمكارانى براى اخذ بيعت بر سر كار
آورده شدند كه يكى از آنها مغيره بود.
بنابراين، امام و ساير شخصيتهاى اسلامى حق داشتند از بيعت يزيد امتناع نمايند و
خود را از آلوده شدن به شركت در مظالم او حفظ كنند و كسى هم حق نداشت آنها را مجبور
و ملزم به بيعت سازد، و دليل بر آنكه آنها اين حق را داشتند، يكى امتناع خود آنها
است، و ديگر آنكه احدى از مسلمانان آنها را از جهت ترك اين بيعت ملامت و نكوهش نكرد
بلكه همگى اصل جواز خوددارى از بيعت و بلكه حرمت بيعت با يزيد را قبول داشتند.
بعد از اين توضيحات و بيان مواد و ادله جواز امتناع از بيعت، مسأله سلب امنيت از
حسين عليه السّلام ـ و توجه خطر به جان آن حضرت كه يك ماده مهم و علت
واضح و قانع كننده اى براى قيام و دفاع است، مطرح مى شود.
تواريخ اسلامى همه نقل كرده اند كه جان حسين در خطر بوده، و بنى اميه و حكومت
يزيد قصد جانش را كرده بودند و خواه بيعت مى كرد و خواه بيعت نمى كرد خون مباركش را
مى ريختند.
روش حكومت و رفتار يزيد و پدرش و عمال آنها طورى بود كه اگر به آن حضرت هم
اطمينانهائى در مورد عدم تعرض به جانش مى دادند، قابل اعتماد نبود. آنها مكرر رجال
و شخصيتهاى كشور را كه در خانه نشسته و در كارهاى سياسى دخالت نداشتند، فقط براى
اينكه در بين مردم سوابق روشن و طرفدارانى دارند كشتند. نه رعايت عهد و پيمان مى
كردند و نه امانى را كه به شخص مى دادند محترم مى شمردند. اين بنى اميه و معاويه
بودند كه سعد وقاص را محرمانه كشتند و اين بنى اميه و معاويه بودند كه به دست ابن
آثال مسيحى عبدالرحمن بن خالد را كه از هواخواهان سر سخت خودشان بود، براى اينكه
شايد معارض سلطنت يزيد شود كشتند و قاتل او را با اينكه مسيحى بود بر مسلمانها در
شهر حمص حكومت دادند.
اين معاويه و بنى اميه بودند كه حضرت مجتبى و سبط اكبر و نور ديده حضرت رسول خدا
صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را به فجيع ترين صورتى شهيد نمودند،
براى اينكه معاويه در عهدنامه، با آن حضرت تعهد كرده بود كسى را وليعهد نكند.
معاويه وقتى بعنوان مشورت موضوع ولايتعهدى يزيد را با افراد خبره و سياستمداران
مطرح ساخت، احنف بن قيس به او گفت: اين فكر خيانت و تحميل بر مسلمين است; زيرا با
وجود شخصى مثل امام حسن مجتبى كه در بين مردم محبوبيت دارد و نفوذش بقدرى است كه او
را از پدرش على هم بيشتر دوست مى دارند، انتخاب شخص متهم و مشهور به فسادى مثل يزيد
خطا و خيانت است.
معاويه و بنى اميه همان كسانى بودند كه برخلاف تمام شروط عهد نامه با حضرت مجتبى عليه السّلام ـ رفتار كردند،
و هنوز مركب عهدنامه صلح نخشكيده بود كه وارد
كوفه شد، و خطبه اى خواند كه در آن سوء نيت، و هدفهاى خود را آشكار ساخت، و در ضمن
آن خطبه گفت:
«كُلُّ شَرْط شَرَطْتُهُ فَتَحْتَ قَدَمَىَّ هاتَيْنِ»
هر شرطى نموده بودم، زير پاهايم گذاردم.
و رسماً نقض عهد خود را اعلان كرد با اينكه خدا مى فرمايد:
«وَ اُوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً». (32)
اينان كسانى بودند كه به مسلم بن عقيل عليه السّلام ـ امان دادند
و به امان خود وفا نكردند و آن مرد خدا را شهيد نمودند.
لذا وقتى روز عاشورا قيس بن اشعث به امام گفت: آيا به حكم پسران عمويت تسليم نمى
شوى؟ از آنها جز آنچه دوست دارى به تو نمى رسد، امام عليه السّلام ـ
در جوابش فرمود: «اَنْتَ اَخُو اَخيكَ» تو برادر برادرت
هستى آيا مى خواهى بنى هاشم بيشتر از خون مسلم از تو بخواهند (33)
يعنى تو برادر محمد بن اشعث هستى كه از طرف ابن زياد به مسلم امان داد، و با آن
امان او را به آن وضع دردناك شهيد كردند، با آن سابقه چگونه اين سخنان را مى گوئى و
مى خواهى مرا فريب دهى؟
اين يك مطلب ساده و روشنى بود كه هركس دورنماى اعمال گذشته و تاريخ بنى اميه را
تماشا مى كرد، مى فهميد، تا چه رسد به كسى كه در روشنائى علم ولايت و امامت، خدا او
را از اسرار بزرگ و حوادث آينده با خبر ساخته باشد.
پس حسين عليه السّلام ـ اگر بيعت هم مى كرد، براى خاطر محبوبيت و
موقعيتى كه دارا بود امنيت و مصونيت نداشت و او را شهيد مى كردند. براى اينكه
بدانيم حسين عليه السّلام ـ واقعاً جانش در خطر بوده و چاره اى غير
از قيام و دفاع نداشت، همان سخنانى كه در مكه معظمه و در بين راه ضمن پاسخ بزرگان و
رجال با شخصيت مى فرمود، كافى است; زيرا كسى غير از خود حسين عليه السّلام ـ
بهتر نمى توانست اين موضوع را تشخيص دهد و روشن كند.
دفاع و قيام، تكليف حسين عليه السّلام ـ بود احراز موضوع و شرط
وجوب نيز با خود آن حضرت بود.
حسين عليه السّلام ـ مكرر مى فرمود: بنى اميه تصميم گرفته اند مرا
بكشند، و هيچكس هم در جواب امام نگفت: بنى اميه اهل اين كارها نيستند، يا اينكار را
انجام نمى دهند، از جمله به ابن زبير در مكه فرمود:
«وَاَيْمُ اللهِ لَوْ كُنْتَ في حُجْرِ هامَّة مِنْ هذِهِ
الْهَوامِّ لاَسْتَخرَجُوني حَتّي يَقْضُوابي حاجَتَهُمْ وَاللهِ لَيَعْتَدَنَّ
عَلَي كَمَا اعْتَدَتِ الْيَهُودُ فِي السَّبْتِ». (34)
به ابن عباس فرمود: اى پسر عباس آيا مى دانى من پسر دختر پيغمبرم؟ گفت: به خدا
قسم آرى، غير از تو كسى را پسر دختر پيغمبر نمى شناسم و يارى تو بر اين امت واجب
است، مثل وجوب روزه و زكات كه خدا يكى از آنها را بدون ديگرى نمى پذيرد (يعنى طاعات
و عبادات بدون يارى تو مقبول نيست) حسين عليه السّلام ـ فرمود: پس چه
مى گوئى در حق مردمى كه پسر دختر پيغمبر را از خانه و قرارگاه و زادگاهش و حرم
پيغمبر و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرت آن حضرت بيرون ساختند و او را بيمناك نموده
اند كه نتواند در نقطه اى قرار بگيرد و در مكانى وطن گزيند و قصد كشتن او را كرده
باشند در حاليكه او از راه توحيد و از ولايت خدا و روش پيغمبر و جانشينانش خارج
نشده باشد. ابن عباس گفت: نمى گويم در حق آنها مگر آنكه آنان به خدا و رسول كافر
شده اند.... (35)
صاحب درّ النظيم از جعفر بن سليمان از كسى كه مشافهة (36)
از حسين عليه السّلام ـشنيده، روايتكرده كه در آن سالى كه به حج مى
رفتم، از كنار جاده عبور مى كردم كه خيمه هاى بسيارى را برافراشته ديدم، گفتند خيمه
هاى حضرت خامس آل عبا است، به خدمت آن حضرت مشرف شدم، ديدم نزد عمود خيمه نشسته، و
نامه هاى بسيار در پيش داشت و در آنها نظر مى كرد گفتم: يابن رسول الله از چه در
اين بيابان بى آب و گياه فرود آمده اى؟
فرمود: بنى اميه اراده قتل من كرده اند، و اينك نامه هاى كوفيان است كه مرا دعوت
كرده اند و البته مرا به درجه شهادت مى رسانند.... (37)
وقتى ابوهره ازدى عرض كرد: «يابن رسول الله چرا حرم خدا و حرم جدت را بگذاشتى؟
فرمود: «واى بر تو! اباهره، بنى اميه مالم را گرفتند، صبر ورزيدم... اكنون مى
خواهند تا خون پاك من مظلوم را بريزند; البته اين ستمكاران خون من را خواهند ريخت». (38)
از اينگونه سخنان كه همه دلالت دارد بر آنكه امام به هيچ وجه تأمين جانى نداشته
و بنى اميه كمر كشتن آن حضرت را بميان بسته بودند، در كتب تاريخ و مقتل بيش از
اينها است. (39)
پىنوشتها:
1 ـ الهيات شفا، فصل 5، مقاله 10.
2 ـ با اينكه برحسب اخبارى كه از طرق اهل سنت رسيده اطاعت زمامداران ستم پيشه و
كسانى كه ملتزم به احكام اسلام نيستند، جايز نيست، و رواياتى كه راجع به اطاعت از
امرا، بطور مطلق رسيده هم منصرف به زمامدارانى است كه حافظ شرع و مصالح عامّه و
هدفهاى اسلامى باشند. مع ذلك آنچه عملاً مشاهده شده روش بيشتر اهل سنت براين بوده
كه از هر كس حكومت يافت اطاعت نموده و از زمامدارانى مانند وليد و حجاج و يزيد و
جبابره بنى عباس و فسّاق و ستمكاران تبعيت داشته، و آنها را خليفه و امير المؤمنين
خوانده و واجب الاطاعه مى شمردند، ولى امروز متفكرين بزرگ آنها اين روش را رد كرده
و به شدت اين گونه اطاعت از فسقه و فجره را به باد انتقاد گرفته و از روى خطاى
پيشينيان خود پرده برداشته اند.
3 ـ يكى از نمونه هاى استعباد (به بندگى گرفتن) بنى عباس اين بود كه در راه كاخ
مخصوص و دربار خلافت، سنگى مانند حجر الاسود نصب كرده و بر آن پارچه اطلسى انداخته
بودند، و رسم بر اين بود كه هر كس از بزرگان و پادشاهان و دگران عازم ملاقات خليفه
بود، اين سنگ را مى بوسيد. وقتى يكى از علما به نام مجدالدين اسمعيل فالى براى اداى
رسالتى از جانب اتابيك فارس به بغداد آمد از بوسيدن آن سنگ خوددارى كرد، چون او را
ملزم كردند، ناچار قرآن مجيد را بر آن سنگ گذارد و قرآن را بوسيد (روضة الصفا).
4 ـ سوره يوسف، آيه 40.
5 ـ سوره مائده، آيه 45.
6 ـ سوره مائده، آيه 47.
7 ـ سوره احزاب، آيه 36.
8 ـ سوره آل عمران، آيه 64.
9(*)قديد: گوشت خشك كرده و نمك سود، گوشت خشك كرده گاو يا گوسفند يا ماهى به هر
طريقى كه خشك كنند و نگاهدارند. (فرهنگ عميد).
10 ـ ينابيع المودة، ص 219.
11 ـ نهج البلاغه، ج 1، ص 76، خ 32.
12 ـ مع ذلك اين دو نفر نيز علاوه بر مسأله غصب خلافت و گرفتن فدك، تخلفات ديگر نيز
داشتند كه در موارد خود مذكور است به طورى كه وقتى عمر مرد، هشتاد هزار درهم به بيت
المال مقروض بود (رجوع شود به نهج البلاغه، ج 3، ص 147 تا 180 و ج 4، ص 166 تا 191
و به كتاب الغدير).
13 ـ آقاى سيد قطب! اين تصادف نبود اين نتيجه شوراى شش نفرى عمرى بود كه با چنين
كار بى سابقه اى مسلمانان را از اظهار رأى و انتخاب خليفه ممنوع كرده و دست على را
از حقش كوتاه كرد و اگر اين شورا نبود بطور يقين در اين موقع مسلمانها على را
انتخاب مى كردند.
14 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 585.
15 ـ در اين جريان دست هاى كسانى مانند معاويه، عايشه و طلحه كه قتل عثمان را به
صلاح سياست خود مى دانستند نيز در كار بود كه اين كتاب محل شرح آن نيست.
16 ـ معاويه از وقتى در شام امارت يافت برخلاف سيره پيغمبر و روش عمومى فرماندهان
مسلمين رسم اكاسره و قياصره را كه منتهى به استعباد مردم و بشر پرستى و سلب حقوق
جامعه مى شود زنده ساخت.
او هنگام اياب و ذهاب با سواره نظام بيرون مى آمد، وقتى عمر به شام آمد (چنانچه ابن
سعد نقل كرده) معاويه را با جبه خز و لباس قيمتى و سواره نظام ديد و هر چند بر او
اعتراض كرد، و دره بر سر او زد ولى عذر ناموجه او را پذيرفت و او را به حال خود
گذاشت (النصائح الكافيه، ص 174) و در اسدالغابه (ج 4، ص 386) نقل كرده كه عمر مى
گفت: «هذا كسرى العرب = اين كسراى عرب است».
17 ـ اگر على عليه السّلام ـ شهيد نشده بود اسلام را در مسير حقيقى خود قرار مى داد
و بنى اميه را از دخالت در شؤون مسلمانان بركنار مى داشت ولى شقاوت ابن ملجم مرادى
خط سير تاريخ را عوض كرد.
18 ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص 43.
19 ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص 180 و 181.
20 ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص 181.
21 ـ سمو المعنى، فى سمو الذات، ص 73.
22 ـ معاويه سياست خطرناك و خائنانه تفرقه بين مسلمين را يكى از اصول سياست خود
قرار داد و مسلمانان را به تفرقه و كينه و اختلاف تحريك مى كرد، حتى نمى توانست
ميان دو نفر از رجال مسلمانان صلح و صفا ببيند و به هر قسم بود آنها را از هم جدا
مى ساخت، ميان مهاجر و انصار، ميان عرب و عجم، ميان يمانيه و مصريه، ميان قبايل،
ميان افراد; حتى در بين بنى اميه (جز خاندان ابى سفيان) دشمنى و عداوت مى انداخت و
به قول عقاد به حساب صحيح تاريخى بايد معاويه را «مفرق الجماعات» ناميده و سال
استقلال او را به زمامدارى، كه به غلط «عام الجماعه» گفته اند سال تفرقه و جدائى
شمرد (به كتاب معاوية بن ابى سفيان فى الميزان) رجوع شود.
23 ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص 187 و 188.
24 ـ سمو المعنى، ص 27 و 28.
25 ـ مروج الذهب، ص 224 و 225.
26 ـ سمو المعنى، ص 28.
27 ـ تذكرة الخواص، ص 283.
28(*) بگو درباره ما چه انتظارى داريد، جز اينكه يكى از دو خوبى (شهادت يا پيروزى)
نصيب ما مى شود. (سوره توبه، آيه 52).
29 ـ مجله العدل، شماره 9 سال 2 ص 6 ط نجف اشرف (نقل بمعنا).
30 ـ پوشيده نيست كه علت اساسى قيام امام، همان اطاعت از فرمان خدا و اداى تكليف و
دفع خطر از اسلام و آئين توحيد و برنامه هاى اسلامى بود چنانچه در زيارت اربعين
است: «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذُ عِبادَكَ مِنَ الْجِهالَةِ وَ
حَيْرَةِ الضَّلالَةِ» او (حسين) خون خود را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از
جهالت و حيرت گمراهى برهاند، و نگارش مثل اين علت (نداشتن تأمين جانى) براى تشريح
شرايط و احوالى است كه با وجود آن، حتى از لحاظ شخصى و فردى نيز قيام موجه و مشروع
و نشانه كمال شجاعت روحى و عزت و كرامت نفس و تن ندادن به ذلت و پستى است.
31 ـ يكى از مظالمى كه در آغاز كار و بعد از رحلت پيغمبر، كارگردانان سياست مرتكب
شدند همين بود كه وقتى على عليه السّلام ـ و سائر بنى هاشم و جمعى از مهاجر و انصار
از بيعت ابى بكر خوددارى نمودند، آنها را مجبور به بيعت كردند و با اينكه از آنها
عملى جز اظهار رأى و دعوت به تجديد نظر و بازگشت به سوى حق صادر نشده بود و بر خلاف
حكومت رسميت نيافته هم قيامى نكردند، آنها را تحت فشار گذارده و جرائمى مرتكب شدند
كه درحكومتى كه مبنى بر شورا و احترام از آراء اشخاص باشد جايز نيست.
32 ـ العدالة الاجتماعية، ص 199.
33 ـ الحسن و الحسين، ص 110.
34 ـ الكامل، ج 3، ص 276 ـ ترجمه اين جمله سابقا ذكر شد.
35 ـ مقتل خوارزمى، ف 10 ص 191.
36(*)مشافهه: روبروى يكديگر سخن گفتن (شنيدن از راه مشافهه. شنيدن چيزى به طور
مستقيم از زبان ديگرى).
37 ـ قمقام، ص 345. نظم در رالسمطين، ص 214.
38 ـ قمقام، ص 347.
39 ـ به تاريخ طبرى ج 4، ص 289 و 290 و 269 و تذكره ص 251، و كامل ص 276 و مقتل
خوارزمى، ص 219; رجوع شود.