بنى هاشم و بنى اميّه
گزاف و مبالغه نيست اگر بگوئيم: در مقابله بين حق و باطل و مواجهه خداپرستان و
اصلاح طلبان با نابكاران و ستمگران، مواجهه اى مانند مواجهه بنى هاشم و بنى اميّه
روى نداده است كه در آن هر دو دسته مشخص، و صف اصحاب فضيلت و خير و شرف از صف عناصر
شر و باطل ممتاز باشد.
و گزاف نيست اگر بگوئيم: اينگونه كه حقيقت و قدس هدف حسين عليه السّلام ـ
و پستى و بطلان بنى اميّه در اين مبارزه ظاهر شد، در ديگر مبارزات حق
پرستان با باطل آشكار نگشت، و آنچنانكه حق از جبين حسينحسين عليه السّلام ـ
در كربلا نمايش و جلوه كرد، و جمال حقيقت او عالم را روشن ساخت و پرده هاى تمام
اشتباهكاريها را پاره نمود در مظلوميت و شهادت هيچ يك از شهداى راه حق و رهبران
دينى اينگونه حقيقت خودنمائى نكرد.
آرى مثل اعلى و نمونه اكمل خصال ايمان، حق پرستى، بشر دوستى، عدالت و فضيلت حضرت
خاتم الانبياء صلّى الله عليه وآله ـ بود، و پس از آن حضرت در اين
فضايل، على عليه السّلام ـ سرآمد تمام افراد بشر بود، و به قدرى با
حق همصدا و نزديك و بى فاصله ارتباط استوار و ناگسستنى داشت كه زبان وحى، او و حق
را ملازم يكديگر معرفى كرد.
همانگونه كه در نبردهاى پيغمبر و على با شرك و باطل، جنود حق و توحيد از جنود
شرك و كفر ممتاز بودند; در اين نبردى كه حق در جسم و شخصيت حسين، و باطل در جسم
يزيد با هم دست و پنجه نرم كردند نيز همه كس حق را مى شناخت، و باطل را تشخيص مى
داد.
بنى هاشم در جاهليت و اسلام، دشمن ظلم و بيداد، و حامى مظلوم بودند. حق را يارى
مى كردند; و در دفاع از آن همكارى داشتند و همانها بودند كه براى يارى مظلومان و
ضعفاء و جلوگيرى از تجاوز اقوياء، و امر به معروف و نهى از منكر، تعاون اقتصادى و
كمك به فقرا و نيازمندان حلف الفضول را به شرحى كه در تواريخ است ترتيب دادند، و
اين پيمان مقدس را از روى كمال حسن نيت، و بشر دوستى امضا كردند كه اگر در دنياى به
اصطلاح متمدن كنونى ملتهاى مترقى، و پيشرفته چنان پيمانى را ببندند، آن را يگانه
افتخار خود مى شمارند.
حلف الفضول يكى از شريفترين پيمانهائى است كه پيش از اسلام بسته شد و نمونه اى
از قدس روح، طهارت باطن، نزاهت اخلاقى، عدالت و آزاديخواهى بنى هاشم است، زيرا
نخستين كسى كه بستن اين پيمان، و تأسيس اين همكارى پاك و مقدس را پيشنهاد كرد و در
بستن اين عهد سعى نمود، زبير بن عبدالمطلب عموى پيغمبر اعظم صلّى الله عليه و
آله وسلّم ـ بود، و علاوه بر او عموم بنى هاشم در آن، شركت جسته و وارد
بودند، و شخص پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ نيز از كسانى
بود كه در هنگام بستن اين پيمان مقدس در خانه عبدالله بن جذعان كه از شيوخ و
پيرمردهاى قريش بود حضور يافت و سنّ مباركش در آن موقع بيست و پنج سال بود، و بعد
از بعثت مى فرمود:
«لَقَدْ شَهِدْتُ في دارِ عَبْدِاللهِ بْنِ جَذْعانَ حَلْفاً لَوْدُعيتُ اِلي
مِثْلِهِ فِي الاِْسْلامِ لاََجَبْتُ»
و بنا به نقل ديگر فرمود:
«لَقَدْ شَهِدْتُ في دارِ عَبْداللهِ بْن جذعان حَلْفاً ما أَحِبُّ اَنَّ لي
بِهِ حُمَرُ النِّعَمِ، وَ لَو أُدْعي بِهِ في الاِسْلامِ لاََجَبْتُ».
يعنى: حاضر شدم در خانه عبدالله بن جذعان پيمانى را كه دوست نمى دارم از براى من
به جاى آن شتران سرخ مو باشد، و اگر در اسلام به آن خوانده شوم هر آينه جواب مى دهم
ـ يا به نقل ابن ابى الحديد: اگر در اسلام به چنان پيمانى خوانده شوم جواب مى دهم،
و به نقل ديگر فرمود:
«لَقَدْ...ما اُحِبُّ اَنَّ لي بِهِ حُمَرُ النِعَمِ، وَلَوْ دُعيتُ بِهِ
اليَوْم لاََجَبْتُ لا يَزيدُهُ الاِْسْلامُ اِلاّ شِدَّةً».
اجمال حكايت علت اين پيمان اينست كه: مردى زبيد از اهل يمن كالائى به عاص بن
وائل سهمى فروخت، عاص در پرداخت بها مماطله نموده و به فروشنده ستم كرد تا مأيوس
شد. آن مرد اشعارى گفت و از قريش دادخواهى كرد. دادخواهى آن مرد ستم رسيده غريب، در
دل بنى هاشم اثر كرد زبير بن عبدالمطلب كه شجاع، آزادمنش، زيبا، آقا، بخشنده، شاعر،
خطيب و نيك بود وقتى اشعار آن مرد را شنيد، سوگند ياد كرد، پيمانى با قبايل قريش
ببندد كه اقويا را از ظلم به ضعيف منع كنند و اهل مكه را از ستم به غريب باز دارند،
و در اين موضوع اشعارى گفت، و آن حلف (سوگند، پيمان) را حلف الفضول (پيمان
جوانمردان) ناميد، آنگاه، پنج قبيله از قبائل قريش از جمله بنى هاشم و بنى زهره
(قبيله آمنه خاتون مادر معظمه پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ )
در دارالندوه اجتماع كردند و اتفاق نمودند كه داد مظلوم را از ظالم بگيرند، و هر
ستمديده اى را خواه از اهل مكه باشد و يا از كسانى كه به مكه مى آيند، يارى كنند و
با ستمگر مبارزه كنند تا حق مظلوم را از او بستانند، و به منزل عبدالله بن جذعان
رفتند و در آنجا سوگند ياد كردند و بهاى كالاى مرد زبيدى را از عاص بن وائل گرفتند
و به او دادند; لازم به تذكر است كه بنى اميّه از شركت در اين پيمان مقدس خوددارى
كردند.
پس از آن، اين پيمان، پناهگاه مظلومان و موجب سركوبى ستمكاران شد و هركس ستمى مى
ديد به آن متوسل مى شد.
از جمله حكايت شده كه مردى از قبيله خثعم با دخترش (به نام قتول) كه بسيار خوشرو
و زيبا بود و براى تجارت به مكه آمد. نبيه بن حجاج سهمى، آن دختر را ديد و در او
طمع بست، خواست او را از پدرش به زور براى فجور و نابكارى بگيرد. پدرش در مقام دفاع
برآمد ولى نتوانست و نبيه بر او غالب شد و دختر را گرفت، و با خود برد. مرد بيچاره
شد. به او گفتند: به حلف الفضول شكايت كن. آن مرد نزد بنى هاشم آمد و شكايت كرد،
بنى هاشم آمدند و به نبيه كه دختر را در ناحيه اى از مكه برده بود گفتند:
«دختر را رها كن! وگرنه ما همان كسان هستيم كه مى شناسى».
گفت: «يك امشب مرا به او كامروا كنيد».
گفتند: «خدا رويت را زشت گرداند، چه قدر نادانى! به خدا سوگند يك لحظه هم نخواهد
شد».
نبيه ناچار قتول را رها كرد، و در تأسف از ناكامى خود قصيده اى گفت. (1)
حلف الفضول و قضاياى تاريخى ديگر نشان مى دهد كه در نظر بنى هاشم، كرائم اخلاق و
شرف و فضيلت، پارسائى، غيرت، صداقت، عدالت، امانت، شجاعت، صراحت لهجه، تقوى،
فداكارى، ايمان ونوع دوستى بسيار محترم بود.
براى اطلاع بيشتر از مكانت روحى و ملكوتى بنى هاشم به تاريخ احوال پدران و
نياكان پيغمبر اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ مراجعه شود.
طهارت نسب، عفاف، سخاوت، ميهمان نوازى، عدالت پرورى، احسان به فقراء و پذيرائى
از حاجيان از جمله صفات بارز بنى هاشم بود كه تواريخ همه بر آن اتفاق دارند.
راجع به فضيلت بنى هاشم هرچه سخن گفته شود كم و توضيح واضح است، و مقايسه آنها
با بنى اميّه اصلاً برخلاف ادب، و دور از انصاف بوده و از يك نويسنده مسلمان بلكه
از هر شخص مطلع از تاريخ، شايسته و سزاوار نيست زيرا كه قبيله اى كه به وجود شخصيت
اول عالم بشريت، و برگزيده ترين خلق و نمونه اعلى و نمايش اكمل حقيقت انسانيت، حضرت
خاتم الانبياءصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ افتخار يافته، بر تمام
قبائل عالم و خلق اولين و آخرين ترجيح دارد، تا چه رسد بر قبيله اى مانند بنى اميه
كه معدن رذالت و كانون كفر و شرك و فحشاء و ضلالت بودند.
ابراهيم خليل الله و نمرود، موسى كليم الله و فرعون، محمّد حبيب الله صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
و ابوجهل و ابوسفيان، على ولى الله و معاويه، حسين
سيدالشهداء و يزيد; اينها اگر چه در برابر هم واقع شدند و هر يك حقيقت و ماهيت خود
را نشان دادند اما اين معارضه، معارضه نور و ظلمت، حق و باطل، خير و شر، عدل و ظلم،
و علم و جهل بود.
در چنين مصاف و معارضه نبايد سخن از ترجيح به ميان آورد; زيرا يك طرف تمام
حقيقتش امتياز و فضيلت و حقيقت است، و يك طرف تمام هويتش بى امتيازى، بى حقيقتى و
شرارت و رذالت است، و معلوم است كه اثبات برترى حق بر باطل، و خير بر شر، و علم بر
جهل محتاج به دليل و برهان نيست.
اگر تنها شخصيت مقدس و روحانى حسين عليه السّلام ـ و محبوبيت فوق
العاده او را در بين مسلمين، و بدنامى يزيد و تنفر عموم را از او در نظر بگيريم،
براى آنكه صحنه اين مصاف را كاملترين صحنه هاى مصاف، و نبرد حق و باطل بشناسيم كافى
است.
حسين كسى بود كه در صلاحيت اخلاقى و قدس مقام و بلندى رتبه او احدى از بنى اميه
هم ترديد نداشت، و حتى آنهائيكه به جنگش رفتند و او را به طمع منافع دنيا شهيد
كردند، اگر به وجدان خود رجوع مى كردند نمى توانستند منكر فضايل او و اينكه
سزاوارترين مردم به خلافت و پيشوائى مسلمانان است بشوند.
او محبوبترين مردم و نزديكترين همه افراد به دلهاى مسلمين بود، و عواطف قلبى همه
به او متوجه بود، و طبعاً مى بايست همينطور باشد. مگر مسلمان، مسلمان نباشد، يا
دوستى و مهر فوق العاده پيغمبر را نسبت به حسين نشنيده باشد.
مگرنه پيامبر اسلام از گريه حسين ناراحت مى شد، و از فاطمه عزيزش مى خواست تا او
را آرام كند، و طورى با او با مهر و نوازش باشد كه اين كودك محبوب، دلش نشكند، و
صدايش به گريه بلند نشود.
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ، حسين را مى بوسيد، مى بوئيد، به
سينه مى چسبانيد، او را مى خندانيد، با او ملاطفت مى كرد، عواطفى اظهار مى داشت كه
در آن زمان از هيچ پدرى نسبت به فرزندش چنان عواطف ديده نمى شد.
آنقدر موضوع شدت محبت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ به حسين عليه السّلام ـ
در روايت شرح داده شده كه براى انسان شكى باقى نمى ماند
كه پيغمبر حسين را مصدر آيات، و صاحب مقامات برجسته مى شناخته و يك آينده بسيار
عظيم و درخشان، در سيما و رخسار او مى ديده است. لذا اينهمه لطف و عنايت را به او
داشته است.
در بعضى از روايات است كه فاطمه زهرا سلام الله عليها ـ بيمار شد،
و شيرش خشكيد براى حسين عليه السّلام ـ مرضعه خواستند، پيدا نشد
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ به حجره فاطمه مى آمد و انگشت ابهامش
را در دهان حسين مى گذاشت، و حسين مى مكيد، و خدا در انگشت ابهام پيغمبر خودش رزقى
قرار داد كه حسين به همان تغذيه مى نمود، و چهل شبانه روز پيغمبر به اينگونه حسين
را غذا داد. خداوند گوشت او را از گوشت پيغمبر رويانيد. (2)
حسين عليه السّلام ـ در حدود پنجاه و هفت سال در بين مردم زندگى
كرد. دشمنانى داشت كه از هر تهمت و افترائى در حق كسى پروا نداشتند ولى طهارت
اخلاقى و فضايل و حسن شهرت حسين عليه السّلام ـ چنان بود كه براى
آنها هم فرصت آنكه او را به يك عيب و نقطه ضعف متهم سازند نبود. هيچ كس او را به
عيبى نسبت نداد، و هيچ كس در صلاحيت و پاكدامنى و قدس روحى او ترديد نكرد.
حتى معاويه وقتى از حسين عليه السّلام ـ نامه اى به او رسيد كه او
را به ارتكاب جرائم و جنايات سرزنش و ملامت فرموده بود، با اطرافيان چاپلوس خود
مشورت كرد. آنها كه وجدان و شرف انسانيت را به پولهاى زرد و سفيد معاويه فروخته
بودند، او را به نوشتن نامه جسارت آميز به مقام امام تحريك و ترغيب نمودند معاويه
به آنها گفت:
«وَما عَسَيْتُ اَنْ اَعْيَبَ حُسَيْناً وَاللهِ ما أَرى لِلْعَيْبِ فيهِ مَوْضِعاً».
معاويه مكار، معاويه عيب جو و سيّاس كه مردان عاليقدر را با تهمت و افترا مى
گرفت، و دامن پاك بيگناهان را به تهمت و حيله سياسى، آلوده معرفى مى كرد در پاسخ
آنها گفت:
«من در شأن حسين چه بگويم، من راه به جستن عيبى در حسين ندارم، به خدا قسم در او
موضع عيبى نمى بينم».
«وَاللهِ ما اَرى لِلْعَيْبِ فيهِ مَوْضِعاً»
چاره اى هم نداشت چون مى دانست هرچه بگويد خود را سبك و رسوا مى كند، و مردم مى
گويند: لعنت بر دروغگو! زيرا همه مى دانستند كه در حسين موضع عيبى نيست.
زان قطره كه مى چكد زابر سحرى *** بالله هزار بار پاكيزه ترى
حتى در كشندگان حسين عليه السّلام ـ يك نفر كه واقعاً حسن ظن به
يزيد، و ابن زياد و دستگاه آنها داشته باشد و بدگمان به حسين عليه السّلام ـ
باشد يافت نمى شد، و عموم كسانى كه در اين جرم بزرگ با بنى اميه همدست شده بودند، و
آنها را يارى كردند يا سكوت نمودند، براى طمع در مال يا مقام يا ترس از عزل و
بركنارى از شغل، و هتك عرض و اموال بود.
پس اگر ما فقط قدس مقام حسين را از هر كدام از جوانب و نواحى بنظر بياوريم و
رذالت و دنائت شخص يزيد را در هرجهتى ملاحظه كنيم، براى شناختن حق و باطل، مانند
آفتاب در وسط آسمان هركس را رهنما خواهد بود. بلكه اگر هر يك از ياران و سپاهيان
آنها را با هر يك از افراد طرف مقابل روبرو سازيم براى پى بردن به حقيقت اين نبرد
تاريخى كافى است.
اصحاب حسين عليه السّلام ـ امثال سيدالقرّاء حبيب بن مظاهر، مسلم
بن عوسجه، زهير، برير، حر، عابس و جوانان پاكيزه جان هاشمى مانند مسلم و ابى الفضل
و على اكبر عليهم السّلام ـ بودند.
و پيروان يزيد: ابن زياد، عمر سعد، شمر، مسلم بن عقبه، مروان، حصين بن تميم، و
حصين بن نمير و ديگر از اشقياء معروف و جلادان و خونخوار و آدم كشان بى رحم تاريخ
بودند كه يا در قتل سيدالشهداء عليه السّلام ـ ، و يا در قتل عام
مدينه و تخريب مكه و كعبه معظمه و مظالم ديگر شركت كردند.
براى اينكه عظمت قيام حسين عليه السّلام ـ و لزوم آن انقلاب مقدس
معلوم شود، بطور فهرست هويت بنى اميّه و چند نفر از سران اين شجره ملعونه در اينجا
يادآور شده و گوشه هائى از كفر و شرك، و دنائت نسب و رسوائيهاى آنها را به اختصار
نقل مى كنيم. خوانندگان از اين مجمل، حديث مفصل را بخوانند.
بنى اميّه
چنانچه قلقشندى مى گويد (3)
بنى اميّه نام چند بطن از عرب است كه يكى از آنها همين بنى اميّه معروف مى باشد كه
بطنى از قريش شمرده شده اند به اين نسب (بنى اميّه بن عبد شمس بن عبد مناف).
بنى اميّه در ميزان اخلاق
بنى اميّه از نظر اخلاق بى مايه و فاقد ارزش بودند، در جاهليت و اسلام به حبّ
دنيا و شهوات و التذاذ جنسى، افراط در خوشگذرانى و تجمل و پرخورى و ناز پرورى، سور
پرستى، كاخ نشينى و عصبيت فاميلى موصوف و معروف بودند.
عقّاد در كتاب «معاوية بن ابى سفيان فىـ الميزان» در فصل «خليقه اموية» با شواهد
تاريخى ثابت كرده كه بنى اميّه در اين اوصاف ممتاز بوده و به نظر او ـ با اينكه خود
از اهل سنت است ـ عثمان و عمر بن عبدالعزيز نيز از اين ميزان خارج نبوده اند.
نسب بنى اميّه
در نسب بنى اميّه و پاره اى از افراد مشهورشان سخن بسيار است. آنچه كه در ردّ
نسبت بنى اميّه به قريش گفته شده، اينست كه: اميّه بنده اى رومى بود، عبد شمس او را
خريد و به رسم عرب در جاهليت او را پسر خود خواند و استشهاد مى كنند به كلام امير
المؤمنين عليه السّلام ـ در يكى از نامه هايش به معاويه كه فرمود:
«لَيْسَ اُمَيَّةُ كَهاشِم، وَلا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِب، وَلا
اَبُوسُفْيانُ كَاَبي طالِب، وَلاَ الْمُهاجِرُ كَالطَليقِ، وَلاَ الصَّريحُ كَاللَصِيق»
نه اميّه با هاشم قابل قياس است و نه حرب با عبدالمطلب و نه ابوسفيان با ابوطالب
و نه كسي كه (در راه خدا) هجرت كرده با كسي كه با اسلام جنگيده و بعد از اسارت آزاد
شده; و نه كسي كه نسبش صريح و روشن است با كسي كه نسبش معلوم نيست و به قبيلهاي
چسبانده شده، قابل مقايسه است!.
به تصريح دانشمندانى مانند محمد عبده مصرى در شرح نهج البلاغه، صريح، كسى را
گويند كه صحيح النسب باشد، و لصيق، كسى است كه بيگانه باشد و او را به فاميل و
قبيله اى چسبانده باشند و اميّه مرد بدنامى بود كه متعرض زنان مى شد، و به فحشاء و
زنا معروف بود، و همانكس است كه بعد از محكوميت به ده سال جلاء وطن و ترك مكه، به
شام رفت و در آنجا ده سال ماند، و در آنجا با زن يهوديه شوهردارى زنا كرد و آن زن
در فراش شوهرش كه يهودى بود پسرى آورد و اميّه او را به خود ملحق كرد و ذكوان ناميد
و به ابى عمرومكنى ساخت و زن خودش را در زندگى خودش به او داد، و اين ذكوان پدر ابى
معيط و جدّ عقبه پدر وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان است. (4)
نفيل بن عبدالعزى در محاكمه عبدالمطلب با حرب پسر اميّه و جدّ معاويه به حرب
گفت:
اَبُوكَ مُعاهِرٌ وَ اَبُوهُ عَفُّ *** وَ ذادَ الْفِيلَ عَنْ بَلَد حَرام
يعنى: پدر تو اميّه مرد زنا كارى بود و پدر عبدالمطلب پاكدامن و عفيف و بود
عبدالمطلب فيل را از بلد حرام دفع كرد. (5)
بنى اميّه در قرآن و حديث
در كتب تفسير و حديث بطرق اهل سنت روايات متعدد از حضرت امام حسن و امام حسين ـ عليهما السّلام ـ
و يعلى بن مره; ابن عمرو و سعيد بن مسيب روايت شده
كه رسول اعظم ـ صلّى الله عليه و آله ـ در خواب ديد بنى اميّه يكى از
پس ديگرى چون بوزينگان به منبرش بر مى جهند. پيغمبر ـ صلّى الله عليه و آله ـ
غمناك شد، و پس از آن ديگر كسى او را خندان نديد.
خدا اين آيه را از سوره بنى اسرائيل (آيه 60) نازل فرمود:
(وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتي اَرَيْناكَ اِلاّ فِتْنَةً
لِلنّاسِ، وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما
يَزيدُهُمْ اِلاّ طُغْياناً كَبيراً) (6)
و نيز نازل شد:
(اِنّا اَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ...)
و سوره قدر نيز نازل گرديد. (7)
ابن عساكر از ابى ذر روايت كرده كه پيغمبر ـ صلّى الله عليه و آله ـ فرمود: وقتى
بنى اميّه به چهل تن برسند بندگان خدا را به غلامى و كنيزى مى گيرند و مال خدا را
در اموال خود وارد سازند و كتاب خدا را بكار نبندند. (8)
ابن منده و ابو نعيم از عمران بن جابر يمانى و ابن قامع از سالم حضرمى از پيغمبر
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ روايت كرده اند كه فرمود:
«وَيْلٌ لِبَنى اُمَيَّةَ وَيْلٌ لِبَنى
اُمَيَّةَ». (9)
ابن مردويه از على عليه السّلام ـ روايت كرده كه فرمود: در سوره
محمّد صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ آيه اى در شأن ما و آيه اى در
شأن بنى اميه است
«اِقْرَأ السُورَةَ مِنْ اَوَّلِها اِلى
آخِرِها»
سوره را از اول تا به آخر بخوان. (10)
و اما روايات در مذمت بنى اميه و اينكه آنها آفت دين و آفت اين امت و دشمن
پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و شجره ملعونه هستند بسيار است. (11)
بنى الحكم
جبير بن مطعم از پدرش روايت كرده كه خدمت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
بوديم حكم بن ابى العاصى عبور كرد، فرمود:
«وَيْلٌ لاُِمَّتى مِمّا فى صُلْبِ هذا». (12)
يك تيره از بنى اميه، بنى الحكم و بنى مروان هستند. حكم عموى عثمان و عموزاده
ابى سفيان بود و شغلش در جاهليت اخته كردن گوسفندان بود (13)،
و همانكسى است كه به روايت عايشه، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
به او و پدرش كه جدّ عثمان بود فرمود: شما شجره ملعونه هستيد (14)
و همان كسى است كه همسايه رسول خدا و در اذيت به آن حضرت شدت و اصرار داشت (15)
ابن حجر و سيد احمد زينى و ابن اثير روايت كرده اند كه پيغمبر صلّى الله عليه
و آله وسلّم ـ او و فرزندانش را لعن كرد. (16)
و در كنز العمال در حديثى از پيغمبر روايت كرده كه حكم را لعن كرد و فرمود: اين
مخالفت كتاب خدا و سنت پيغمبر خواهد كرد، و از صلبش دودى برآيد كه به آسمان برسد،
بعضى از مردم گفتند: او كمتر و ذليل تر از اين است! فرمود: بلى و بعضى شما در آن
وقت پيرو او مى شويد!». (17)
حكم بعد از اينكه به مدينه آمد و به ظاهر اسلام اختيار كرد نفاق پيشه ساخت و يك
منافق تمام عيار بود، دست از اذيت و گستاخى نسبت به رسول خدا برنداشت پشت سر آن
حضرت مى رفت و هنگام نماز، پشت سر آن سرور مى ايستاد و با ابرو و چشم و بينى و دهان
و انگشتان به آن حضرت اشاره مى كرد و جسارتها و بى ادبيهاى ديگر كه در كتابهاى سيره
و تاريخ، ذكر شده از او صادر مى شد. پيغمبر اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
در حقش نفرين كرد و او به ارتعاش بدن مبتلا شد ولى دست از سوء رفتار بر
نمى داشت، و پيغمبر چنانچه خلق و خوى مباركش بود با او و ساير منافقين به حلم و
بردبارى رفتار مى كرد و به خاطر همان اسلام صورى با آنها مدارا مى فرمود، مع ذلك
بيحيائى را از حد گذرانيد، لذا چون توقفش در مدينه سبب فتنه و فساد بود پيغمبر
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ او و فرزندانش را به طائف فرستاد.
بعد از رحلت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ عثمان نزد ابى
بكر شفاعت كرد تا اجازه دهد به مدينه برگردد، پذيرفته نشد بعد از او، از عمردرخواست
كرد او نيز نپذيرفت، اما وقتى خودش حكومت يافت برخلاف دستور و عمل پيغمبر و خلاف
آراء مسلمانان، آنها را به مدينه برگرداند و مورد احترام قرار داد و خلعت به او
پوشانيد و صد هزار جايزه به او داد و سيصد هزار درهم صدقات قضاعه را كه تعلق به بيت
المال مسلمين داشت يكجا به او بخشيد، و پسرش مروان را كه پيغمبر صلّى الله
عليه و آله وسلّم ـ او را :
«اَلْوَزَغُ بْنُ الوَزَغ، وَالْمَلْعُونُ بنُ
الْمَلْعُونِ» (18)
خوانده بود منشى خود قرار داد، دخترش را به او داد و پانصد هزار دينار خمس غنيمت
هاى افريقا را به او بخشيد و يكى از موادى كه موجب شورش مسلمانان بر عثمان شد، همين
عملياتش بود كه زبان اعتراض عموم را به سوى او باز كرد. احاديث و روايات در لعن حكم
و اولاد او بسيار است (19).
هركس بخواهد از شرح اعمال زشت و كارهاى ناستوده، مظالم و جنايات حكم و مروان و
خاندانشان به اسلام و مسلمين و قتل و كشتار بيگناهان و مسلط ساختن ستمكارى مانند
حجاج را بر مردم، تخريب خانه كعبه و ترويج فحشاء در مدينه طيبه و اهانت به قرآن
مجيد و پيشنماز ساختن كنيز جنب بر جماعت مسلمين و... آگاه گردد بايد به كتب تواريخ
رجوع نمايد.
اين خاندان با اين اوصاف يك تيره اى از قبيله بنى اميّه هستند و مادر حكم كه بنى
مروان را به او مى خواندند زرقا بود كه ابن اثير و ديگران گويند از روسپيان و فواحش
پرچمدار بود. (20)
و يكى از بنى اميه معاوية بن مغيرة بن العاص است كه پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
او را از مدينه طرد فرمود و سه روز به او مهلت داد، و از
مدينه خارج نشد تا على عليه السّلام ـ و عمار او را به فرمان پيغمبر
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ كشتند.
و يكى ديگر عبيدة بن سعيد بن العاص است كه زبير او را در جنگ بدر كشت و ديگر عاص
بن سعيد است كه على عليه السّلام ـ او را به قتل رسانيد.
و هم ملحق به بنى اميّه است: عقبة بن ابى معيط كه يكى از مستهزئين و از دشمنان
سرسخت پيغمبر بود، و با اينكه همسايه آن حضرت بود اذيت و جسارت و بى ادبى را به
نهايت رسانيد، و بنا به نقل ابن هشام از بعضى، على عليه السّلام ـ او
را كشت (21)، و پسرش وليد بن عقبه معروف است كه آيه
(اِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ...) (22)
درباره او نزول يافت ،و چون برادر مادرى عثمان بود، عثمان سعد وقاص را از حكومت
كوفه عزل و حكومت را به او داد. وقتى به كوفه آمد سعد گفت: نمى دانم تو در غياب ما
كسى شدى يا ما ناكس شديم! مى بينم شما (يعنى بنى اميّه) حكومت اسلام را ملك و
پادشاهى مى كنيد. وليد به ميگسارى حرص تمام داشت صبحگاهى در مسجد كوفه در حال مستى
نماز خواند، و دوگانه را چهارگانه بجا آورد سپس روى به مردم كرد و گفت اگر مى
خواهيد بيشتر بخوانم!. (23)
و ديگر از بنى اميّه امّ جميل (حمّالة الحطب) خواهر ابى سفيان و زن ابى لهب است
كه قرآن در ذمّ او صريح است، و از ميان بنى هاشم ابولهب را او به مخالفت پيغمبر
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ وادار ساخت.
و از اولاد عبدشمس عتبة بن ربيعه برادرزاده اميه است كه در جنگ بدر سردار سپاه
مشركين بود و با پسرش وليد به دست يگانه سرباز راه توحيد، على عليه السّلام ـكشته شدند (24)
و اين عتبه جد مادرى معاويه است، و برادرش شيبه نيز در جنگ بدر به دست جناب حمزه
كشته شد.
خاندان ابى سفيان
در ميان تمام كسانى كه در مقابل دعوت اسلام به توحيد و خداپرستى عناد ورزيده و
لجوجانه مخالفت كرده، و مقاومت نشان دادند ابو سفيان فساد و عناد و اصرارش از
ديگران بيشتر بود: او تا وقتى كه مظفريت قطعى نصيب مسلمانها نشده بود براى خاموش
كردن انوار آفتاب اسلام تلاش كرد، و در بدر، احد و خندق از سران مشركين، و در احد و
خندق سردار لشكر و زعيم سپاه كفر بود.
ابوسفيان، خودش، زنش و پسرهايش آنچه توانستند به پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
اذيت كردند، و از شرك و كفر پشتيبانى نمودند و در جنگ بدر سه
تن از فرزندانش معاويه، حنظله و عمرو شركت داشتند على عليه السّلام ـ
حنظله را كشت و عمرو را اسير كرد ولى معاويه گريخت. و آنچنان فرار كرد كه وقتى به
مكه رسيد پاهايش باد كرده و ساق هايش ورم كرده بود به طورى كه تا دو ماه خود را
معالجه مى كرد!. (25)
در سال فتح مكه ابوسفيان و زن و فرزندانش از روى اكراه و بيم قتل به ناچار اسلام
آوردند ولى در كفر باطنى خود باقى ماند و تا مرد با نفاق با مسلمانها زندگى كرد.
روايات و اخبار در ذمّ ابى سفيان فراوان نقل شده و از جمله روايتى است كه از
رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ روايت كرده اند كه آن حضرت
ديد ابوسفيان مى آيد در حاليكه بر الاغى سوار است; و معاويه زمام آن را گرفته و
يزيد پسر ديگرش آن را مى راند فرمود:
«لَعَنَ اللهُ الرّاكِبَ: وَالْقائِدَ، وَالسّائِقَ»
خدا لعن كند آن را كه سوار است و آنكه زمام
مركب را گرفته و آنكه آن را مى راند. (26)
راجع به نفاق او و اينكه اسلامش از روى اكراه بود و تا زنده بود دست از دشمنى با
اسلام و مسلمانها بر نداشت حكايات بسيار در تواريخ است.
از جمله كه معروف و مشهور است اين است كه در روز بيعت عثمان كه آغاز حكومت بنى
اميّه بود گفت:
«تَلَّقَفُوها يا بَنى عَبْدِ شَمْسِ تَلَّقُفَ الكُرَةِ فَوَاللهِ ما مِنْ جَنَّة وَلا نار»
اي فرزندان عبدشمس! بگيريد اين حكومت و رياست را و مانند گوي دست به دست هم
بدهيد. پس سوگند به خدا بهشت و آتشي نيست. (27)
و در نقل ديگر است كه گفت:
«فَوَالَّذي يَحْلِفُ بِهِ اَبُوسُفْيانُ ما مِن جَنَّة وَلا نار»
قسم به آن كسي كه ابوسفيان به آن سوگند ميخورد (نه قسم به الله) نه بهشتي وجود
دارد و نه جهنمى.
ابن عبدالبر از حسن بصرى روايت كرده كه وقتى خلافت بر عثمان مقرر شد ابوسفيان بر
او وارد شد، و گفت:
«قَدْ صارَتْ اِلَيْكُمْ بَعْدَتَيْم، وَ عَدِّي فَاَدِرْها كَالْكُرَةِ، وَ
اجْعَلْ اَوْتادَها بَني اُمَيَّةَ فَاِنَّما هُوَ الْمُلْكَ، وَلا اَدْري ما جَنَّةٌ وَلا نار»
اين حكومت بعد از تيم وعدي (كنايه از ابوبكر و عمر است) به دست شما رسيده، پس آن
را همچون توپ دست به دست بگردان و محور آن را بنياميّه قرار بده، به هوش باش كه
اين سلطنت است! من نميدانم بهشت و جهنم چيست؟!. (28)
وقتى بعد از آنكه اسلام آورده بود در حضور پيغمبر در پيش خود مى انديشيد، و حديث
نفس مى كرد كه نمى دانم محمّد به چه علت بر ما پيروز گشت،
«فَضَرَبَ في ظَهْرِهِ وَ قالَ: بِاللهِ نَغْلِبُكَ»
پيغمبر ـصلّيالله عليه و آله وسلّمـ بر پشت او زد و فرمود: به كمك خدا بر تو
غالب شديم. (29)
بعد از آنكه كور شده بود برثنيه اُحد ايستاده و به آنكس كه او را راه مى برد
گفت:
«هيهُنا رَمَيْنا مُحَمَّداً وَقَتَلْنا اَصْحابَهُ»
از جنگ احد سخن مى راند و با افتخار مى گفت:
در اينجا محمّد را به تير بستيم، و اصحابش را كشتيم. (30)
و ديگر از علائم نفاق او اين است كه به عباس گفت: ملك و پادشاهى پسر برادرت عظمت
يافته. عباس گفت: واى بر تو، پادشاهى نيست پيغمبرى است.
و همچنين وقتى ديد بلال بر كعبه معظمه اذان مى گويد و بانگش به «اَشْهَدُ
اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» بلند شد، گفت: خدا عتبه را خوشبخت ساخت كه اين
روز را نديد. (31)
در جنگ حنين وقتى سپاه مسلمين گريختند، و پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ
و على عليه السّلام ـبا عده قليلى ثبات ورزيدند
ابوسفيان نفاق و كينه خود را آشكار ساخت در حالى كه ازلام همراهش بود مى گفت:
«لا تَنْتَهى هَزيمَتُهُمْ دُونَ الْبَحْرِ»
مسلمانان تا لب دريا فرار خواهند كرد!. (32)
و همچنين در جنگهاى شام، روميان را بر مسلمانها تحريص مى كرد، و وقتى روميها عقب
نشينى مى كردند تأسف مى خورد. (33)
ابوسفيان علاوه بر نفاق و عناد، سوابق ننگين اخلاقى ديگر نيز داشت، و معاويه در
الحاق زياد به او، به زناكارى او نيز اعتراف كرد.
زمخشرى در ربيع الابرار مى نويسد: با نابغه مادر عمروعاص كه از زنان زانيه بود
در طهر واحد چهار نفر زنا كردند كه از جمله ابوسفيان بود و عمرو از او متولد شد،
هرچهار تن او را به خود نسبت دادند ولى نابغه خودش چون عاص مخارجش را مى داد او را
نسبت به عاص داد، و ابوسفيان بن الحارث عبدالمطلب در شعر خود به عمرو مى گويد:
«اَبُوكَ اَبُوسُفْيانُ لاشَكَّ قَد بَدَتْ...». (34)
وقتى پيغمبر اعظم از دنيا رحلت فرمود ابوسفيان در مكه مشغول تحريك و تهييج فتنه
بر عليه اسلام شد و خواست مردم را به ارتجاع وادارد. سهيل بن عمرو در آن هنگام كه
افكار، سخت متشنج و مضطرب بودند، نقشه هاى ابوسفيان را كه مردم را به ترك اسلام و
بازگشت به جاهليت تحريص مى كرد، نقش بر آب ساخت، او خطبه اى خواند و گفت:
«به خدا سوگند، من مى دانم كه اين دين مانند آفتاب كه به مشرق و مغرب عالم مى
تابد جهانگير خواهد شد. ابوسفيان شما را فريب ندهد او خودش نيز آنچه را من مى دانم
مى داند لكن سينه اش از حسد با بنى هاشم ناراحت و سنگين است». (35)
ابوسفيان از مكه به مدينه آمد، داستان سقيفه بنى ساعده و بيعت ابوبكر و غصب
خلافت را، براى روشن كردن آتش يك جنگ داخلى در اسلام، وسيله خوبى شناخت، لذا نزد
على عليه السّلام ـآمد و گفت: «دست بده تا با تو بيعت كنم به خدا
سوگند اگر بخواهى مدينه را از سوار و پياده پر مى كنم».
على عليه السّلام ـ چون از انديشه اش با خبر بود او را از پيش خود
براند، و فرمود: به خدا سوگند، تو از اين كار غير از فتنه قصدى ندارى و به خدا قسم
از دير باز تا حال بدخواه اسلام بوده اى و ما را حاجت به تو نيست. (36)
هند زن ابى سفيان و مادر بزرگ يزيد:
اين زن در دشمنى با پيغمبر و خاندان
نبوّت، مانند حمالة الحطب سرسخت بود بلكه كينه اش از او بيشتر بود. مردها را به جنگ
با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ تشويق مى كرد و در سنگدلى و تربيت
وحشيانه و كينهورزى او، اگر غير از شهادت حضرت حمزه هيچ گواه ديگر نباشد كافى است;
زيرا به تحريك و تطميع او وحشى، ناجوانمردانه حمزه را شهيد ساخت، و هند زينتهاى خود
را به او جايزه داد، و به آن وضع وحشتناك حمزه را مثله كرد، و از گوش و بينى و ساير
اعضاى بدن او خلخال ساخت، و شكم حمزه را پاره كرد و جگرش را بيرون آورد و در دهن
گذاشت خواست آن را ببلعد نتوانست. (37)
و حضرت زينب خاتون به همين جنايت و قساوت فوق العاده در مجلس يزيد در ضمن آن
خطبه تاريخى اشاره فرمود:
«وَ كَيْفَ يُرْتَجى مُراقَبَةُ مَنْ لَفْظَ
فَوهُ اَكْبادُ الاَْزْكِياء، وَنَبَتَ لَحْمُهُ بِدِماءِ الشُّهَداءِ»
چگونه ميتوان توقع داشت حرمت حفظ افراد را از كسي كه كبد خوبان را جويده و
گوشتش به خون شهدا روييده است!
علاوه بر اينها هند در جاهليت زنى بدنام بود; حسان بن ثابت در اشعارش از زنادادن
او و حملى كه از زنا برداشت ياد كرده و مى گويد:
وَنَسَيْتِ فاحِشَةً اَتَيْتِ بِها
***
يا هِنْدُ وَيْحَكِ سَبةَ الدَّهْر
زَعَمَ الْقَوابِلُ اِنّها وَلَدَت
***
ابناً صَغيراً كانَ مِن عَهِر (38)
«اى هند! فراموش كرده اى بى عفتّى را كه انجام داده اى، واى بر تو اى بدنام
روزگار! قابله ها عقيده دارند كه او كودكى از زنا زائيده است».
معاوية بن ابى سفيان (پدر يزيد)
داستان پسر هند مگر نشنيدى *** كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد
پدر او لب و دندان پيمبر بشكست *** مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
خود بناحق حق داماد پيمبر بگرفت *** پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
معاويه همان نامه سياه، منافقى است كه علامت نفاق (بغض على عليه السّلام ـ)
در هيچكس مانند او آشكار نگشت. آنچه اسلام و مسلمانان از خيانتها و جنايتهاى او
كشيدند از دست احدى نكشيدند موبقات و كبائر گناهان و بدعتهاى زشت و كشتارهاى او از
حد احصاء و شماره خارج است.
تا كسى يك دوره تاريخ زندگى او را نخواند به ماهيّت اين عنصر ناپاك و خطرناك و
قيافه زشتى كه از او در صفحات تاريخ باقى مانده پى نخواهد برد، و هر كس بخواهد او
را معرفى كند از عهده بر نخواهد آمد.
به گفته آن مرد دانشمند آلمانى به شيخ محمد عبده، كسى كه راه را بر توسعه فتوحات
اسلام بست، معاويه بود.
براى نيل به رياست و حكومت به نام خونخواهى عثمان جنگى بر پا كرد، و صدوده هزار
نفر را به كشتن داد و سيصد و شصت نفر را از اصحاب پيغمبر صلّى الله عليه و
آله وسلّم ـ از كسانيكه در بيعت رضوان شركت داشتند (39)
شهيد ساخت; در جنگ جمل دست داشت و جنگ نهروان در نتيجه خروج او بر امام حادث شد.
آثار بى دينى و بى ايمانى به دين و قرآن و بى اعتنائى او به شرف، و وجدان در
تمام دوران زندگيش هويدا است.
بطور يقين معاويه تلاش مى كرد كه اسلام را از بين بردارد، و دين را دين ابى
سفيان و شريعت جاهليت و روش آل حرب و طريقه بنى اميّه قرار دهد و آنهمه دشمنى و
جنگهاى او با خاندان هاشم، مخصوصاً على عليه السّلام ـدشمنى با
پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و تعقيب جنگهاى پدر، و جد
مادرى، و فاميلش به اسلام بود.
اگر كسى را در نفاق، طغيان، انكار حق، حيله، مكر و غدر، خيانت و پيمان شكنى، بى
مانند بدانيم، بطور مسلم چنين كسى همان معاويه است.
همانگونه كه در فضايل و ملكات عاليه افراد معدودى نخبه و برجسته و فوق العاده مى
شوند، در رذالت و فتنه انگيزى، و حب جاه; و عداوت با اهل حق نيز افرادى فوق العاده
هستند، معاويه، عمروعاص، يزيد، مروان، زياد، مسلم بن عقبه، عبدالملك، حجاج، بسر،
عبيدالله و شمر، از اين طبقه هستند كه در خبث نفس و ناپاكى ضمير و زشتى رفتار در
ميان همقطاران و همكاران خود از كفار، رتبه قهرمانى دارند.
نسب نامه معاويه
معاويه بطورى كه معروف است پسر ابى سفيان است اما اين نسب نامه مورد تصديق همه
علماء انساب نيست، و جمعى از محققين علم انساب در صحت نسب او ترديد دارند، مهمترين
دليل بر صحت اين ترديد، وضع اخلاقى خاندان معاويه است كه اهل زنا و فسق و فجور در
آنها بسيار بوده و آلوده دامانى را عار نمى دانستند، و شعراى جاهليت و اسلام آنها
را به اين اوصاف زشت هجو كرده اند و در ناپاكى معاويه و پدرش و اينكه اهل فجور و
فحشاء بوده و از اين ننگ شرم نمى كردند داستان استلحاق معاويه، زياد بن ابيه را به
پدرش كافى است به آن وضع رسوا و موهن ـ
برخلاف حكم پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ كه فرمود: «اَلْوَلَدُ لِلْفِراشِ،
وَلِلْعاهِرِ الحَجَرُ» او را به پدر ملحق ساخت.
زمخشرى در ربيع الابرار گفته است معاويه به چهار پدر نسبت داده شده و از جمله
آنان صباح، مغنى عمارة بن وليد است كه اجير ابى سفيان شده بود. ابوسفيان بدشكل و
كوتاه قد بود و صباح جوانى خوشرو بود. هند او را به خود خواند. صباح خواهش هند را
انجام داد، و گفته اند كه عتبه برادر معاويه هم از صباح است. (40)
سبط ابن الجوزى (41) از
اصمعى، و كلبى در مثالب نقل كرده كه معناى سخن حضرت مجتبى عليه السّلام به معاويه
«قَد عَلِمتُ الفِراشَ الَّذي وُلِدْتَ فيه» اينست كه
معاويه به چهار تن از قريش كه همه نديم ابى سفيان بودند نسبت داده شده، از جمله:
عمارة بن وليد و مسافر بن ابى عمر، عماره از زيباترين مردان قريش بود. كلبى گفته كه
عموم مردم معاويه را از مسافر مى دانستند، براى اينكه مسافر از همه به هند بيشتر
عشق داشت، وقتى هند به معاويه حمل يافت، مسافر بيمناك شد كه معلوم شود حمل از او
است به حيره گريخت و در نزد پادشاه حيره بماند تا از عشق هند مرد. (42)
و هم كلبى گفتگوى يزيد و اسحاق بن طايه را در حضور معاويه و اعتراف معاويه را به
اينكه بعض قريش او را از غير ابى سفيان مى دانستند نقل كرده است. (43)
و علامه كبير شيخ محمد حسين كاشف الغطاء را در نسب معاويه رأيى است كه خود رابه
آن متفرد شمرده وبعض شواهد تاريخى نيز آن را تأييد مى كند.
نگارنده مى گويد: هرچند آن شيخ جليل شواهدى را كه بر رأى خود يافته ذكر ننموده
ولى ما ضمن فحص و مطالعه به بعضى شواهد بر رأى ايشان مطلع شديم كه از توضيح آن در
اين كتاب خوددارى كرده و به همان آراء قدماى فن نسب اكتفا نموديم.
معاويه در حديث و سنّت
روايات در لعن و نفرين و مذمت معاويه فراوان، و دركتب معتبره روايت شده است كه
ما بعضى از اين روايات را در اينجا نقل مى نمائيم:
1 ـ ابن ابى الحديد از رسول اعظم ـ صلّى الله عليه و آله ـ روايت نموده كه
فرمود:
«يَطْلَعُ مِنْ هذَا الْفَجِّ
رَجُلٌ مِنْ اُمَّتى يُحْشَرُ عَلى غَيْرِ مِلَّتي فَطَلَعَ مُعاوِيَةُ»
از اين راه مردى از امت من مى آيد كه بر غير
ملت من محشور مى شود، پس معاويه آمد. (44)
2 ـ از براء بن عازب روايت است كه گفت: ابو سفيان با معاويه مى آمد رسول خدا
صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ فرمود:
«اَللّهُمَّ الْعَنِ التّابِعَ وَالْمَتْبُوعَ اَللّهُمَّ عَلَيْكَ
بِالاَْقْيَعِسِ فَقالَ اِبْنُ الْبَراِء لاَِبيهِ مَنِ الاَْقْيَعِسُ قالَ
مُعاوِيَةُ»
خدايا تابع (معاويه) و متبوع (ابو سفيان) را لعن كن! خدايا بر تو باد به اقيعس.
پسر براء به پدرش گفت: اقيعس كيست؟ گفت: معاويه است». (45)
3 ـ در حديث مشهور مرفوع است كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ
فرمود:
«اِنَّ مُعاوِيَةَ في تابُوت مِنْ نار في اَسفَلِ دَرَك مِنْ جَحيم يُنادي يا
حَنّانُ يا مَنّانُ فَيُقالُ لَهُ اَلآنَ، وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ، وَكُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدينَ» (46)
معاويه در تابوتي از آتش در پستترين دركات جهنم است ندا ميكند: يا حنان يا
منان، به او گفته مى شود: «اَلاْنَ وَقَدْ
عَصَيْتَ...».
4 ـ و هم از رسول خدصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ روايت است كه
فرمود:
«اِذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ عَلى مِنْبَرى فَاقْتُلُوهُ»
وقتى معاويه را بر منبر من ديديد، او را بكشيد!
حسن بصرى كه يكى از روايت كنندگان اين حديث است مى گويد: امر پيغمبر صلّى
الله عليه و آله وسلّم ـ را اطاعت نكردند پس رستگار و پيروز نشدند. (47)
5 ـ در روايت است كه پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ معاويه
را طلبيد او به عذر خوردن غذا مسامحه در شرفيابى كرد. حضرت فرمود:
«لا اَشْبَعَ اللهُ بَطْنَهُ»
خدا هرگز او را سير نكند!
پس از آن ديگر معاويه سير نشد، و مى گفت: من دست از غذا نمى كشم براى سيرى از
آن، بلكه از جهت خستگى از خوردن. (48)
بيش از اين مقدار هر كس بخواهد معاويه را از زبان احاديث و بزرگان صحابه و
تابعين بشناسد به كتاب الغدير ج 10 رجوع نمايد.
پىنوشتها:
1 ـ نهاية الارب، ص 79.
2 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 456 و 467 ـ النصائح الكافية ص 115 - راجع به ذكوان و
شبهه اى كه در نسب او است عقاد نيز داستانى در ابوالشهداء، ص 47 از دغفل نسّابه نقل
مى كند كه صريحاً در حضور معاويه او را از قريش نفى نمود. بنابراين شبهه اى نيست كه
ذكوان يا ولدالزنا بوده يا غلامى بوده كه او را اميه پسر خود خوانده.
3 ـ النزاع و التخاصم، ص 21.
4 ـ النزاع و التخاصم، ص 24. السيرة الحلبيه، ج 1 از جبير بن مطعم از رسول خدا بدون
واسطه پدرش روايت كرده و ظاهراً همين صحيح است مگر آنكه راوى حديث اول پسر مطعم بن
عبيده بلوى باشد والله اعلم.
5 ـ حياة الحيوان، ج 1، ص 194: لغت جزور.
6 ـ الغدير، ج 8، ص 248. سيره حلبيه، ج 1، ص 354.
7 ـ سيره ابن هشام، ج 2، ص 25.
8 ـ سيره حلبيه، ج 1، ص 354. اسدالغابه، ج 2، ص 34. و از حاكم در مستدرك، ج 4، ص
381 نيز نقل شده.
9 ـ كنز العمال، ج 6، ص 39، ح 90.
10 ـ حياة الحيوان، ج 1، ص 62 و ج 2، ص 399.
11 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444. اسد الغابه، ج 2، ص 34. سيره ابن هشام، ج 1، ص
354. سيره حلبيه، ج 1، ص 353 و 354. حياة الحيوان، ج 1، ص 62 و ج 2، ص 399.
12 ـ النصايح الكافية، ص 114.
13 ـ السيرة الحلبيه، ج 1، ص 353. سيره ابن هشام، ج 2، ص 356. الكامل، ج 2، ص 50.
14(*) سوره حجرات، آيه6. براى اطلاع بيشتر در اين زمينه به كتابهاى تفسير مراجعه
كنيد.
15 ـ اسدالغابه، ج 5، ص 91.
16 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 411.
17 ـ راجع به حلف الفضول آنچه نوشته شد از اين مصادر است: شرح نهج البلاغه ابن
ابى الحديد، ج 3، ص 455، 463 و464. سيره ابن هشام، ج 1، ص 144 و 145. مروج الذهب، ج
2، ص 168. السيرة الحلبية، ج 1، ص 157. السيرة النبويه، ج 1، ص 101. و از جمله
حكاياتى كه راجع به اعتبار و احترام اين پيمان در بين قبائل قريش كه در آن شركت
نموده بودند، نقل شده حكايت منازعه اى است كه ميان حسين عليه السّلام ـ= =و معاويه
در زمينى كه ملك حسين عليه السّلام ـبود واقع شد و همچنين منازعه ديگر كه بين آن
حضرت و وليد حاكم مدينه روى داد معاويه و وليد مى خواستند بر حسين عليه السّلام ـ
ستم كنند. آن حضرت آنها را به حلف الفضول تهديد كرده و از ستمى كه اراده كرده بودند
بازداشت تا به حق آن حضرت تسليم گشتند (رجوع شود به سيره ابن هشام، ج 1، ص 146. شرح
نهج البلاغه، ج 3، ص 464).
18 ـ ابوالشهداء، ص 62.
19(*) و ما رؤيايى كه به تو ارائه داديم، نبود جز براى آزمايش و امتحان مردم و درختى
كه به لعن در قرآن ياد شده و ما به ذكر اين آيات عظيم آنها را مى ترسانيم و ليكن
برآنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزى نيفزايد.
20 ـ الدر المنثور، ج 4، ص 191 - شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444 و ج 4، ص 6 ـ= =تاريخ
الخلفاء، ص 9. تفسير نيشابورى تفسير سوره قدر. مجمع البيان، ص 6، ص 424.
21 ـ النصايح الكافية، ص 110.
22 ـ النصايح الكافية، ص 110. السيرة الحلبية، ج 1، ص 355.
23 ـ النصايح الكافية، ص 110.
24 ـ به كتاب النصايح الكافية، ص 111 و الغدير ج 8 رجوع شود.
25 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 412 ـ سيره ابن هشام، ج 2، ص 294 ـ بنا به نقل علامه
كراچكى در كتاب «التعجب» معاويه در سال فتح در يمن بوده و پدرش را در مورد اينكه
اسلام آورده بود سرزنش كرد، چون خونش هدر شده بود ناچار پنج يا شش ماه پيش از وفات
پيغمبر، اسلام آورد.
26 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 433.
27 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 443.
28 ـ استيعاب، ج 4، ص 87 ـ عثمان هم به وصيت عموزاده اش عمل كرد و تا توانست بنى
اميّه را در شهرها حكومت داد، و بر مسلمانها مسلط ساخت تا هرچه مى خواستند ظلم و
ستم كردند.
29 ـ الاصابه، ج 2، ص 179 ـ 4046.
30 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 443.
31 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444.
32 ـ سيره ابن هشام، ج 4، ص 72 ـ المختصر، ج 2، ص 51.
33 ـ ابوالشهداء، ص 24.
34 ـ تذكرة الخواص پاورقى ص 209. الغدير، ج 10، ص 219.
35 ـ الاستيعاب، ج 2، ص 110.
36 ـ الكامل، ج 2، ص 220.
37 ـ سيره ابن هشام، ج 3، ص 341.
38 ـ النصايح الكافيه، ص 115 ـ براى اطلاع شرح سوابق هند مراجعه شود به كتاب
نامبرده و الغدير، ج 10، ص 170و شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 111، چاپ قديم مصر و
المجالس الحسينيه، ص 134.
39 ـ الاصابه، ج 2، ص 389، ص 5075
40 ـ النصايح الكافيه، ص 115 ـ الغدير، ج 10، ص 170. شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 111،
المجالس الحسينيه، ص 134.
41 ـ تذكرة الخواص ، ص 211.
42 ـ الغدير، ج 10، ص 169
43 ـ تذكرة الخواص، ص 213 و 214.
44 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444 ـ الغدير، ج 10، ص 141.
45 ـ الغدير، ج 10، ص 139.
46 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444ـ الغدير، ج 10، ص 142.
47 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444. كنور الحقايق، ج 1، ص 19 ـ الغدير، ج 10، ص 142 و
143.
48 ـ شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 444.