پرتوئی از عظمت امام حسين (ع)

آيت‌ الله العظمی لطف اللّه صافی گلپايگانی

- ۱۰ -


ميگسارى معاويه

شايد بعضى گمان كنند، يزيد نخستين كسى بوده از بنى اميه كه شرب خمر و ميگسارى مى كرد و علناً مرتكب اين گناه بزرگ كه شرع و عقل و علم، برنكوهش و منع آن اتفاق دارند مى شد، و ندانند كه اين كار زشت در خاندان يزيد سابقه داشته و از پدر و جدش به او ارث رسيده بود.

داستان ميگسارى ابى سفيان در خانه ابى مريم خمّار درطائف، و زنايش با سميّه زانيه معروف و مشهور است، و از اين فاميل است وليد بن عقبه كه چنانكه پيش از اين گفته شد با حال مستى به مسجد رفت و دوگانه (نماز دو ركعتى) را چهارگانه (نماز چهار ركعتى) خواند، و در محراب قى كرد، و عثمان با آنكه اقامه شهود بر او شد از اجراى حد شرعى درباره او چون برادرش بود خوددارى كرد، و اميرالمؤمنين على عليه السّلام حد خدا را بر او جارى ساخت.

اما معاويه تواريخ معتبر، ميگسارى او و اينكه علناً برايش شراب به دمشق حمل مى كردند را شرح داده اند. او بجاى اينكه در اجراى احكام خدا نظارت كند خودش با اين روش مردم را به هتك احترام احكام تشويق و گستاخ مى نمود، و وقتى او را نهى از منكر مى كردند خشمناك مى شد.

ابن عساكر، و ابن حجر، و ابن عبدالبر، و ابن اثير روايت كرده اند: روزى شرابهائى براى معاويه حمل مى شد كه عبادة بن صامت و عبدالرحمن سهل انصارى مشكهايش را پاره كردند. (1)

ننگ بزرگ تاريخى

يكى از گناهان غير قابل عفو معاويه كه تا زمان او سابقه نداشت اين بود كه وقتى مى خواست به صفين برود، و با خليفه به حق، معارضه نمايد، و آتش جنگ داخلى و برادركشى را در بين مسلمين روشن سازد، از بيم كنستان امپراطور روم كه مبادا از طرف بنادر شام به دمشق حمله نمايد قرار باج و خراجى براى امپراطور داد كه هر سال آن را بدهد. اين ننگ تاريخى يك لكه سياهى بود كه بر جبهه آن همه فتوحات درخشان مسلمين و خدمات مجاهدين نشست.

هر كس تاريخ اسلام و غيرت و همت و فداكاريهاى سربازان و افسران رشيد مسلمين را مطالعه كرده باشد، مى داند كه در صدر اسلام پذيرفتن چنين ننگى از بدترين خيانتها شمرده مى شد، و وضع تربيت مسلمانان و سربازان غيور و خداپرست آنها از قبول اين گونه معاهدات ابا داشت.

مجاهدين اسلام هزار بار در ميدان جهاد شهيد شدن را بر تحمل ننگ ذلت در برابر بيگانه و دشمنان خدا و تسلط كفار ترجيح مى دادند و مسأله تسليم و معاهدات ننگين كه امضاى ضعف و زبونى مسلمين باشد در فكرشان خطور نمى كرد.

معاويه براى اينكه مى خواست حكومت واقعى و مركزى اسلام را ساقط كند برخلاف دستور محكم «اَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم» با روميان عهدنامه ذلت آميز و دادن جزيه را امضا كرد، و با مسلمانان و وصى پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ اعلان جنگ داد.

اى كاش به اين اكتفا كرده بود. پس از مرگ كنستان كه در سال 668 ميلادى تقريباً 47 هجرى اتفاق افتاد يكبار ديگر در سال 60 هجرى، مطابق 679 م چند ماه پيش از مرگش رسماً بر طبق معاهده اى ديگر عهده دار شد كه همه ساله به كنستانتين (معروف به پوكونات) جزيه بدهد.

معاويه بعد از آنكه در حوالى قسطنطنيه شكست فاحشى از روميان خورد دانست كه مسلمانان مانند گذشته فداكارى و ثبات قدم نشان نمى دهند، زيرا هم روحيه و اخلاق اكثر سربازان در اثر بدى دستگاه حكومت، فاسد و ضعيف شده بود، و هم مسلمانان از توسعه فتوحات چندان خوشحال نمى شدند و به جهاد رغبت اظهار نمى كردند، براى اينكه فداكارى آنها موجب توسعه قلمرو حكومتى مى شد كه علم ضد اسلام و خاندان نبوّت را به دست گرفته و در دارالاسلام و مراكز مهم اسلام، مثل مكه معظمه و مدينه طيبه و كوفه و بصره به شدّت با اسلام مبارزه مى كرد، و احكام و برنامه هاى اسلامى را عملاً متروك و موقوف الاجراء ساخته بود.

از طرفى هم معاويه طرح ولايتعهدى يزيد را با رشوه و زور سرنيزه عملى كرده بود و مى دانست كه پس از مرگش اغتشاشات داخلى به ظهور ميرسد. و يزيد و سپاه اموى را با اغتشاش داخله و حكومت بر ملت ناراضى، استعداد آن نيست كه بتوانند با روميان جنگ كنند و حمله آنها را دفع دهند; لذا براى بار دوم تسليم روميان شد، و چند تن از اعراب نصرانى را با هداياى بسيار به قسطنطنيه فرستاد و معاهده اى به مدت سى سال بين او و كنستانتين برقرار شد، و بر طبق آن معاويه و جانشينانش متعهد شدند همه ساله سى هزار عدد مسكوك طلا و هشتصد نفر از اسراى عيسوى و هشتصد رأس اسب عربى به قسطنطنيه باج بفرستند، و مخصوصاً در ماده چهارم مقرر شد كه اين اموال را به اسم خراج به دربار امپراطور ارسال دارند و پس از معاويه يزيد خراج بيشترى را قبول كرد. (2)

به اين ترتيب معاويه و پسرش براى اينكه مى خواستند خود را برخلاف افكار عمومى بر مسلمانان تحميل كنند و اسلام را از ميان بر گيرند تن بزير بار اين ننگ بزرگ دادند، و مملكت اسلام را خوار و خفيف و تحت نفوذ بيگانه قرار دادند.

مستشاران مسيحى

يكى ديگر از خيانتهاى بنى اميّه استخدام مستشاران بيگانه و واگذارى امور مسلمين به مسيحى ها بود. برخلاف تعاليم صريحه قرآن مجيد، معاويه به مسيحى ها در امور مالى و لشكرى و كشورى كمال اعتماد را داشت، و با آنها مشورت مى كرد، و آنها را محرم اسرار خود قرار داده كه از جمله آنها سرجون نصرانى و پسرش منصور بوده كه معاويه وزارت ماليه و حسابدارى ارتش را به او سپرده بود و او به واسطه اين شغل فوق العاده حساس و مهم در تمام دستگاههاى حكومتى مخصوصاً در بين افسران و سربازان نفوذ، و اعتبار يافته بود (3) و به حدس ما سرجون و رفقاى نصرانى اوكه با دربار روم ارتباط داشتند، در شكست سپاه مسلمين در قسطنطنيه كه منتهى به كشته شدن سى هزار سرباز مسلمان شد دست داشتند، و سرجون (يا پسرش منصور) چنانچه در حجة السعاده (4) نقل كرده وزير يزيد هم بوده و برحسب نقل تواريخ (5) در قتل حسين عليه السلام ـ هم دست داشت، و يزيد با مشورت او عبيدالله بن زياد را به استاندارى كوفه انتخاب كرد.

تامل در اين حوادث تاريخى و آنچه در صفحات آينده راجع به تربيت يزيد خواهيم نگاشت نشان مى دهد كه مسيحى ها حكومت اسلام را در عهد معاويه و يزيد تحت نفوذ سياست خود قرار داده و ايادى آنها در دستگاه بنى اميّه بر امور مسلمين نظارت داشتند، و حكومت شام به امپراطورى روم و مسيحى ها متكى بود.

بلكه بطوريكه عقاد هم در كتاب «معاوية بن ابى سفيان فى الميزان» در فصل «تمهيدات الحوادث» از ادله تاريخى استنتاج كرده، بنى اميّه با دربار روم از جاهليت ارتباط داشته و بعضى از آنها مثل عثمان و ابوسفيان آلت اجراى بعضى مقاصد سياسى و عمليات جاسوسى حكومت بيزانسى بوده اند.

پس عجب نيست اگر بعضى از مستشرقين متعصب مسيحى مانند لانس بلژيكى، از معاويه و يزيد طرفدارى مى كنند; زيرا حكومت آنها تحت نفوذ مسيحى ها و سدّ راه اجراى حقيقى برنامه هاى اسلامى بود و چنين حكومتها هميشه مورد پشتيبانى و تأييد حكومتهاى استعمارى مسيحى بوده و هست.

تجاهر معاويه به ارتكاب گناه (و اخلاق خصوصى او):

معاويه متجاهر به محرّمات و خلاف سنت پيغمبر بود، از ربا و شراب پرهيز نداشت در ظرفهاى طلا و نقره غذا مى خورد، انگشتر طلا در انگشت مى كرد. زينتهاى قيمتى به خود مى بست و در دين بدعتهائى گذارد. به شنيدن آوازهاى غنا و لهو و طرب مأنوس بود، سفره هاى رنگين مى انداخت و به غذاهاى لذيذ و خوش طعم بسيار راغب بود، لباسهاى فاخر و گرانبها مى پوشيد، و بطور كلى روش او در خوراك، و پوشاك دنيائى و بناى كاخهاى رفيع (6)، و نگاهدارى غلامان و كنيزان و حركت با اسكورت و تشريفات سلطنتى برخلاف روش پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ و صحابه و برنامه هاى اسلام بود. او بيت المال مسلمين را در تشكيلات پادشاهى و وظايف درباريها و اطرافيان و سربازان گارد مخصوص خود صرف مى كرد و سوء سياست مالى او موجب شد كه بيت المال خالى شود بناچار مالياتهاى سنگين به مردم بست و با اهل جزيه برخلاف پيمان رفتار مى كرد، و ترتيبات مالى اسلام را به هم زد او علاوه برآنكه سبّ امير المؤمنين عليه السّلام ـ را معمول ساخت و علاوه بر استلحاق زياد و استخلاف يزيد، به مقام مقدس پيغمبر استخفاف مى كرد و در حضور او به آن حضرت جسارت مى شد و او منعى نمى كرد حتى به رسالت برخودش سلام كردند و از آن منع نكرد. (7)

او از فضايل اخلاقى مانند شجاعت، عدالت، انصاف، غيرت، تقوى، امانت و مردانگى بى بهره بود، حتى از حلم و سياست نيز سهمى نداشت و اگرچه حكاياتى از او نقل شده كه افراد كم اطلاع از تاريخ آنها را دليل حلم او مى شمارند، ولى با دقت و تأمل در حوادث تاريخى معلوم مى شود كه او حلم را به خود مى بسته، و تظاهر او به حلم از روى سياست و نيرنگ بوده; زيرا وقايعى مانند قتل حجر مشتش را باز كرد.

عقاد در كتاب معاويه (8) فصل «الحلم» بطور مبسوط روشن ساخته كه اين تظاهرات معاويه بى ارتباط به حلم بوده و در سياست و نيرنگ و خدعه هم آنطور كه پاره اى گمان كرده اند امتياز نداشته. چنانچه عقاد در فصل «الدهاء» استنتاج مى كند. سياست او ناشى از قوت قوه عقليه نبوده و در نيرنگ از هم طرازان خود مثل عمروعاص، مغيره و زياد اگر كمتر نبوده جلوتر نبوده است.

آنچه باعث پيشرفت او شد، اوضاع و احوال مساعد و بى پروائى او از هر كار ناروا و جنايت بود كه هر شخص سياسى متوسط هم در آن ظروف و احوال مى توانست به مقاصد سياسى خود برسد و گرنه سياست معاويه خصوص در امور مالى و اجتماعى و امنيت بسيار نكوهيده بود. (9)

هدفهاى معاويه

هركس تاريخ زندگى معاويه و رفتار او را بخواند برايش شكى باقى نخواهد ماند كه از فتنه هائى كه در اسلام برپا كرد و جنايتهائى كه مرتكب شد، قصدش حكومت و سلطنت بود و اين سودا را از زمان خلافت عثمان در سرداشت و با اينكه مى دانست بر باطل است و مثل او كسى را از خلافت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ نصيبى نيست مع ذلك با ولّى خدا و كسى كه به اتفاق تمام صحابه از او و هر كسى اولى و سزاوارتر به خلافت بود به جنگ پرداخت و كرد آنچه كرد.

معاويه در كارهايش خود را آزاد مى دانست. نه مقيد به حفظ مصالح اسلامى و نه رعايت احكام شرع بود، او مصالح خود و حكومتش را مى ديد و مقصدش حكومت بود.

حتى در دعواى خونخواهى عثمان (10) هم به هيچ وجه قصدش خونخواهى از او نبود بلكه خونخواهى او را دستاويز حكومت قرار داد، و لذا وقتى به سلطنت رسيد ديگر حرفى از آن به ميان نياورد و آنها را كه قاتلين عثمان معرفى مى كرد آزاد گذارد.

بعد از آنكه با نيرنگهاى سياسى و تطميع اصحاب و ياران حضرت مجتبى عليه السّلام ـ آن امام مظلوم ناچار به مصالحه گرديد، معاويه در كوفه خطبه اى خواند و همانجا پرده از روى مقاصد خود برداشت و گفت:

اى اهل كوفه! شما گمان كرديد من با شما جنگ كردم براى خاطر نماز و زكات و حج، با اينكه مى دانستم شما اهل نماز و زكات و حج هستيد؟ من با شما جنگ كردم تا برشما امارت و حكومت يابم. (11)

با اينكه در صلحى كه بين او و حضرت مجتبى عليه السّلام ـ واقع شد شرايطى را قبول كرد ولى به هيچ يك از آن شرايط عمل نكرد (12)، حجر و اصحابش و عمرو بن حمق را كشت و سبّ على عليه السّلام ـ را ترك نكرد، و از براى يزيد به زور از مردم بيعت گرفت و حضرت مجتبى را به زهر مسموم و شهيد ساخت و به شعائر اسلام بى اعتنائى مى كرد، و از اينكه نام پيغمبر اعظم صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ در اذان برده مى شود سخت ناراحت بود، و تلاش مى كرد كه اين نام نامى را از ميان بردارد تا از اسلام اثرى باقى نماند.

مسعودى از كتاب «الموفقيات» ابن بكار، از مطرف بن مغيرة بن شعبه نقل كرده است كه گفت: با پدرم مغيره بر معاويه وارد شديم پدرم همواره با معاويه ملاقات و مجالست مى كرد، و در بازگشت براى ما از معاويه سخن مى گفت و از زيركى او تعجب مى كرد. يك شب به منزل آمد و از خوردن شام خوددارى كرد. او را غمناك ديدم ساعتى منتظر ماندم كه خودش سبب غم و اندوهش را بگويد و گمان كردم كه در كار و شغل ما تصميمى گرفته شده است.

گفتم: چرا امشب غمناكى؟

گفت: پسر! من از نزد خبيث ترين مردم آمده ام من با معاويه خلوت كردم، و به او گفتم: تو به آرزوهايت رسيده اى، اكنون پير شده اى وقت آنست كه عدالت اظهار كنى و خير و نيكى را گسترش دهى و به برادرانت از بنى هاشم نظر كنى و صله رحم نمائى! به خدا سوگند امروز چيزى كه تو از آن بترسى نزد ايشان نيست.

معاويه گفت: هرگز هرگز، چنين كار نكنم سپس از ابى بكر و عمر و عثمان ياد كرد كه هريك از آنها حكومت يافتند وقتى هلاك شدند و از ميان رفتند اسمشان هم از ميان رفت، ولى در هر روز پنج مرتبه فرياد بلند مى شود: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» با اين برنامه چه كارى باقى مى ماند؟ به خدا سوگند بايد اين مراسم دفن و متروك شود. (13)

از اين حكايات معلوم مى شود كه معاويه علاوه بر اغراض سياسى، قصدش از بين بردن نام پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و بازگشت دادن مردم به عصر جاهليت بوده است. ما اگر بخواهيم در جرائم و جنايات معاويه قلم را رها كنيم و بسط سخن دهيم خود و خوانندگان را در زحمت نوشتن و خواندن يك كتاب بزرگ خواهيم گذارد و پس از آن هم بايد از اينكه حق سخن را ادا نكرده ايم عذر بخواهيم. بهتر اينست كه خوانندگان ارجمند خودشان به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و كتابهاى تاريخ و جلد 10 الغدير، و كتاب با ارزش «النصائح الكافيه» مراجعه فرمايند تا تصديق كنند كه آنچه را ما بگوئيم از مطاعن اين عنصر ناپاك و دشمن اسلام، نيست مگر اندكى از بسيار و مشتى از خروار.

فقط در خاتمه اين فصل اين حقيقت را يادآور مى شويم كه معاويه از كُتّاب وحى نبوده; و از يكنفر از مورخين و محدثين موثق شنيده نشده كه معاويه براى پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ حتى يك آيه از قرآن مجيد نوشته باشد. (14)

از كتاب «تعجب» علامه كراچى نقل شده كه معاويه همواره در شرك باقى بود و وحى را دروغ مى شمرد و شرع را مسخره مى كرد و در سال فتح، در يمن بود وقتى شنيد پدرش اسلام آورده به او نامه نوشت و او را با نثر و نظم سرزنش كرد و خود همچنان در شرك ماند تا به سوى مكه گريخت; چون در آنجا مأوائى نيافت بناچار نزد پيغمبر آمد و خود را بر پاى عباس عموى آن حضرت افكند و اظهار اسلام كرد و عباس از او شفاعت نمود، پيغمبر او را عفو كرد. و اسلام او پيش از وفات پيغمبر به شش يا پنج ماه بوده، در اين مدت با اينكه پيغمبر چهارده نفر كاتب داشته اصلاً معلوم نيست معاويه نامه اى براى آن حضرت نوشته باشد و بر فرض هم اگر يك نامه نوشته باشد، اين براى مثل معاويه جز اينكه دلالت دارد از «مؤلفة قلوبهم» بوده فضيلتى ثابت نمى سازد.

يزيد كيست؟

از بزرگترين عبرتهاى دنيا پيدا شدن شخصى مانند يزيد در صحنه تاريخ اسلام و حكومت يافتن او بر رجال بزرگ از صحابه و تابعين است.

سياه ترين صفحات تاريخ بشر صفحاتى است كه در آن، شرح زندگى يزيد ثبت شده است. اگرچه رسوائيها و جنايتهاى بنى اميه آنها را در ميان بزه كاران تاريخ و زمامداران پست و جبار، مشهورتر از همه ساخت; ولى يزيد براى اين دودمان ننگ و عارى شد كه نزديك بود مردم آنهمه ننگ ورسوائى ساير افراد اين فاميل را فراموش كنند و فقط يزيد را يگانه قهرمان كفر و شرارت، طغيان و سبك مغزى، دنائت و عداوت با خاندان پيغمبر بشناسند.

بنى اميّه مانند يك صفحه سياه در تاريخ ظاهر شدند، و يزيد در آن صفحه سياه نقطه اى شد كه سياهيش تاريكتر، و مصداق «ظلمات بعضها فوق بعض» گشت.

تربيت خانوادگى يزيد

به گفته علائلى براى آنكه معناى شهادت حسين را بفهميم لازم است يزيد را بشناسيم و براى آنكه يزيد را بشناسيم بايد به تربيت خانوادگى او توجه كنيم چون واضح است كه محيط تربيت و پرورش در تكوين شخصيت بسيار مؤثر است.

دامن و شير مادر، رفتار و اخلاق پدر، سوابق خانوادگى در روى انسان اثر مى گذارند، اين حقيقتى است كه هم علماى اخلاق و روانشناس آن را تأييد كرده اند، و هم در تعاليم اسلامى بطور جامع و كافى مراعات آن شده است.

ميان آنكس كه در محيط آلوده به گناه و فحشاء قمار و ميگسارى و ستم بزرگ شده و سالها از سفره ظلم و غصب اموال مردم، و حقوق فقرا خورده با آنكس كه در محيط صداقت، عفت، نجابت، عدالت و پارسائى و قناعت پرورش يافته، فرق و جدائى بسيار است. (15)

بنابر اين مطالعه تربيت خانوادگى افراد و رجال تاريخ، و ملاحظه چگونگى محيط رشد افكار و نفسيّات آنها لازم است، و يزيد از آن كسان است كه اعمال و رفتارش با تربيت خانوادگى و محيط زندگيش ارتباط داشت، و نسخه اى مطابق اصل بود.

در اين كتاب پدر و قبيله و اجداد يزيد و مادر بزرگ و جمعى از افراد فاميلش را بطور مختصر شناسانديم، و در قسمتهاى بعد هم شايد توضيحات بيشتر بدهيم. اكنون به نگارش هويت مادرش كه تا حال از آن سخن به ميان نياورده ايم بپردازيم و سپس تربيت و اخلاق و ساير مشخصات او را نشان مى دهيم.

مادر يزيد

مادر يزيد ميسون دختر بجدل كلبى است و بطور اختصار بنا بنقل تجارب السلف، و الزام النواصب و زمخشرى در ربيع الابرار، و اشعار نسابه كلبى، نسب يزيد مورد طعن و مردود است و مادرش را وقتى پيش معاويه بردند به يزيد از غلام پدرش حامله بود. (16)

تربيت يزيد

علائلى مى گويد: نشو و نماى يزيد و تربيتش مسيحى بود يا به مسيحيت نزديكتر بود تا به اسلام (سپس مى گويد):

شايد غريب به نظر آيد اگر تربيت يزيد را مسيحى بدانيم بطورى كه از تربيت اسلامى و آشنائى او به عرف اسلام بسيار دور باشد، و شايد خواننده از آن تعجب كند ولى تعجب ندارد هرگاه بدانيم كه يزيد از طرف مادر از بنى كلب است كه پيش از اسلام دين مسيحى داشتند، و از بديهيات علم الاجتماع اينست كه ريشه كن ساختن عقائدى كه جامعه اى داشته، و آن عقائد در عرف و عادت آنها اثر گذاشته محتاج به گذشت زمان و طول مدت است.

يزيد در چنين قبيله اى كه هنوز افكار و عادات مسيحيت را پشت سر نگذاشته بود تربيت شد علاوه بر اين بنا به نظر طايفه اى از مورخين بعضى از استادان يزيد مسيحى بوده، و سوء تأثير چنين تربيتى در كسى كه زمام دار امور مسلمين باشد معلوم است.

و به همين جهت بود كه يزيد مسيحيان را به خود نزديك كرد، و بر خلاف دستور قرآن (يا اَيُّهَا الِّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنِّصارى اَولياء) (17) به آنها اعتماد كرد و آنان را از خواص و محرم اسرار حكومت كرده بود و به قدرى به آنها اطمينان داشت كه تربيت فرزندش خالد را به اتفاق مورخين به يك نفر مسيحى واگذار كرد و همچنين با اخطل، شاعر نصرانى روابط صميمانه داشت، و او را بهجو انصار پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ واداشت، و رابطه اش با اخطل چنان گرم بود كه وقتى مرد يزيد برايش مرثيه گفت.

تمام اين دقائق تاريخى شهادت مى دهد كه يزيد از تربيت اسلامى محروم بود و مانند بعضى از غرب زدگان زمان ما شديداً تحت تأثير عادات بيگانگان بود: رقص، اشتغال به غنا و لهو، ميگسارى، سگبازى همه از عادات مسيحى ها بود كه يزيد در تحت تأثير آن تربيت فاسد، به آن معتاد شد، و شعائر اسلام را محترم نمى شمرد و علناً مرتكب اين معاصى مى گشت، و به خاندان رسالت، و به مقام روحانى و معنوى حسين عليه السّلام ـ اعتنا و توجه نمى كرد.

پس عجب نيست اگر جمعى از مورخين نقل كرده اند كه يزيد قواى مسلمين را از فتح يونان و قبرس باز گرداند، و در مقابل مبالغى اموال گرفت زيرا براى يزيد فتح اسلامى معنائى نداشت. (18)

يزيد در كارها با مسيحى ها و بيگانگانى چون سرجون رومى مشورت مى كرد، و رأى آنها را به كار مى بست، و (چنانچه گفته شد) عبيدالله بن زياد را به استاندارى كوفه نيز با مشورت سرجون انتخاب كرد. (19)

علاوه بر اين تربيت، يزيد يك تربيت با ديه اى نيز داشت كه از آن هم كمتر از عادات نكوهيده اى كه در تربيت مسيحى فراگرفته بود متأثر نبود، چنانچه مى دانيم معاويه ناچار شد با مادر يزيد متاركه نمايد، و او را به باديه فرستاد، و يزيد در باديه متولد شد، و هر چند علت اين متاركه را بعضى كراهت ميسون از زندگى شهرى در آن كاخ مجلل، و منادمت كنيزكان زيبا و فرشهاى گرانبها و ظروف طلا و نقره دانسته اند. ولى آيا واقعاً علت اين متاركه اين بود يا علت همان علاقه به غلام پدرش بود، كه چون بر عشق او توانائى شكيب نداشت; اشعار مى خواند و بى تابى مى كرد تا معاويه ناچار شد او را به همان محل دلخواهش فرستاد.

اخلاق و روش يزيد

عقّاد مى گويد: يزيد جوان بدخوئى بود كه شب و روزش را در ميگسارى و اشتغال به تار مى گذراند و از مجلس زنها و ندمايش بر نمى خاست مگر براى شكار، و هفته ها را در شكار بى اطلاع از جريان امور كشور سر مى كرد. (20)

هم او مى گويد: علاقه شديد يزيد به شعر او را به ميگسارى و معاشرت با شعراء و ندماء راغب كرده بود، و ميل مفرط او به شكار او را از رسيدگى به امور ملك و سياست باز مى داشت. توجه او به تربيت يوزها و بوزينگان او را در عداد و همرديف صاحبان يوز و بوزينه قرار داد. يزيد بوزينه اى داشت كه آن را ابوقبيس مى خواند، و لباس حرير به او مى پوشاند و آن را به طلا و نقره زينت مى نمود و در مجالس شراب حاضر مى ساخت و در مسابقات اسب دوانى بر الاغى سوارش مى كرد و تحريص مى نمود تا مسابقه را از اسبها ببرد (21) يزيد حتى در مدينه پيغمبر نيز از ميگسارى، و گناه خوددارى نمى كرد. (22)

حسين عليه السّلام ـ در حضور معاويه يزيد را اينگونه معرفى كرد:

يزيد خودش خود را معرفى كرده تو براى همان چيز را بگير كه خودش گرفته كه سگها را براى آنكه به جنگ هم اندازد، و كبوترها را براى كبوتر بازى و زنهاى آوازه خوان و مغنيه و صاحبان آلات طرب را براى خوشگذرانى، جمع آورى كرده است. (23)

دانشمند مصرى محمد رضا مى گويد: نشو و نماى اولاد طبقه اشرافى عادتاً اينطور است كه به تعاليم دين اعتنا ندارند، و حلال را از حرام نمى شناسند، و همتشان به خوش گذرانى، لهو و شكار، رقص، غنا و ميگسارى است، بنابر اين تربيت يزيد برخلاف تربيت فرزندان صحابه بود; زيرا تربيت آنها دينى بود. معاويه توانست با قدرت سلطنت از اهل شام براى يزيد بيعت بگيرد. اما نتوانست در اهل مدينه اثر كند لذا وقتى مرد، يزيد به استعمال اسلحه متوسل شد. (24)

مسعودى مى گويد: يزيد صاحب طرب، و بازها و سگهاى شكارى و بوزينه ها و يوزها و مجالس شراب بود. بعد از شهادت حسين عليه السّلام ـروزى برسر سفره شراب نشست در حاليكه ابن زياد در طرف راست او نشسته بود به ساقى شراب گفت:

اِسْقِنى شَرْبَةً تُرَوى فُؤادى *** ثُمَّ هَلْ فَاسق مِثْلُها اِبنَ زياد

صاحِبُ السِّرِّ وَالاَْمانَةِ عِنْدي *** وَلِتَسْديدِ مَغنَمى، وَجهادى

سپس مغنيان را امر به تغنّى، و آوازخوانى كرد. (25)

خواص يزيد و عمال و كارگزاران او در فسق و فجور از او پيروى مى كردند و در حكومت او در مكه و مدينه غنا آشكار شد، آلات لهو به كار افتاد و ميگسارى فاش و علنى گرديد.

سپس داستان بوزينه اش ابو قبيس را كه در مجالس شراب و لهو حاضرش مى ساخت و برايش متكا مى گذاشت و او را بر خر وحشى سوار مى كرد و تزيينات و تشريفات ابى قبيس و خر وحشيش را شرح داده كه هر خواننده را به شگفت مى آورد. (26)

كيا الهراسى الشافعى مى گويد: يزيد با يوز شكار مى رفت. و نرد مى باخت و به ميگسارى معتاد بود و پس از اينكه دو بيت از او در وصف شراب نقل كرده فصل طويلى در مذمت او نگاشته و در پايان گفته است كه اگر به كاغذ مدد مى شدم عنان قلم را رها مى ساختم و كلام را در مخازى اين مرد گسترش مى دادم. (27)

جنايتهاى بزرگ يزيد

1ـ اعظم جنايات و اكبر مظالم يزيد همان قتل سيد الشهداء و جوانان هاشمى، و اخيار و افاضل دودمان رسالت و اصحاب ابرار آن حضرت و اسارت بانوان اهل بيت است، عبيدالله بن زياد، سيدالشهداء عليه السّلام ـ را به امر يزيد شهيد كرد، و اهل بيتش را مانند كفار اسير ساخت، و به فرمان يزيد آن عزيزان خدا را با سر بريده امام حسين عليه السّلام ـ به شام فرستاد، و به دستور يزيد آنها را بر در مسجد دمشق همانگونه كه ديگر اسيران را نگاه مى داشتند نگاه داشتند تا مردم آنها را ببينند. و يزيد او را به پاس اين خدمات تا زنده بود از استاندارى معزول نكرد، و از آنهمه جرائم و جناياتى كه مرتكب شد از بستن آب به روى اهل بيت، و اطفال خردسال و كشتن كودكان شيرخوار مؤاخذه اى ننمود، و وقتى عبيدالله به دمشق آمد او را گرامى داشت و با او به ميگسارى پرداخت، و در مدحش شعر گفت و مغنيانش غنا مى خواندند، و مجلس بزمشان را گرم مى نمودند.

ابن عباس در پاسخ نامه يزيد به او نوشت: گمان ميكنى فراموش كرده ام كه تو حسين و جوانان بنى عبدالمطلب را كشتى در حاليكه بدنهاى آغشته به خونشان برهنه بر خاك ماند تا خدا يارى كرد، و مردمى را برانگيخت تا آنها را به خاك سپردند، من هر چه را فراموش كنم فراموش نمى كنم كه تو حسين را از حرم خدا، و حرم پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ طرد كردى، و به پسر مرجانه نوشتى، و او را به قتل حسين مأمور ساختى، و من اميدوارم كه خدا تو را به زودى به كيفر اين گناه كه عترت پيغمبر را كشتى مؤاخذه فرمايد (و هم در ضمن اين نامه نوشت):

تو پسر عم من و اهل بيت رسول خدا را كه چراغان هدايت، و ستارگان نوربخش در ظلمات غوايت هستند كشتى، آيا فراموش نموده اى كه ياران خودت را به سوى حرم خدا فرستادى تا حسين را بكشند و همواره از پى قتل او بودى تا ناچار راه عراق گرفت اين ستمها را براى دشمنى با خدا و پيغمبر و اهل بيتش كه خدايشان از هر رجس و آلايشى پاك گردانيد مرتكب شدى (تا باينجا مى رساند كه مى نويسد):

از بزرگترين جرمهائى كه موجب شماتت و سرزنش تو است اين است كه دختران رسولخدا صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ ، و اطفال و حرم آن حضرت را از عراق به سوى شام اسير بردى تا مردم قدرت و قهر تو را نسبت به ما ببينند، و از اين همه قهر و استيلا، كين نياكان كافر، و انتقام كشته شده گان بدر را مى گرفتى، و آن كينه را كه در دل ساختى آشكار كردى. (28)

و از اعمال كفر آميز او كه دل خواص و نزديكانش هم از آن به درد آمد و بانگ اعتراض همه را بلند كرد اين بود كه سر مبارك حسين عليه السّلام ـ را با بانوان و پردگيان حرم آن حضرت در مجلس عمومى حاضر ساخت و آن سر انور را در جلو خود گذارد و با چوب دستى يا شمشير بر آن رو و لب و دندانى كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ مى بوسيد و مى بوئيد مى زد و شعر مى خواند، و شادى مى كرد.

2 ـ پس از واقعه جانسوز و دلخراش كربلا واقعه ديگرى كه به فرمان يزيد عالم اسلام را داغدار و مصيبت زده ساخت واقعه حرّه بود. اين واقعه نيز پرده از روى كفر او و پدرش برداشت، و بر همه مردم خطرى را كه از ناحيه بنى اميه به اساس و مقدسات اسلام متوجه بود آشكار ساخت.

پس از شهادت حسين عليه السّلام ـ ، و بروز آن جنايت عظيمه مسلمانها عموماً خطر يزيد را براى اسلام احساس كردند و دانستند كه كوبيدن اسلام و مسلمين و هتك محرمات و الغاء قوانين و احكام و بى اعتنائى به مقام رسالت جزو برنامه هاى اساسى بنى اميه است، و يزيد عنصر پليدى است كه در نظرش سوابق اشخاص، و موازين عدل و شرع هيچ ارزشى ندارد و شنائع اعمال و مظالم او در هيچ مرز و حدى متوقّف نمى شود. عطاياى مردم را از بيت المال منع كردند. لذا در مدينه كه بزرگترين مراكز علمى و دينى و مجمع صحابه بود مقدمات قيام و انقلاب فراهم شد.

والى مدينه براى آنكه از شورش جلوگيرى كند چند تن از رجال و سران شهر را به دمشق فرستاد تا يزيد از آنها دلجوئى كند و با پول و رشوه، دين آنها را بخرد. يزيد هم از تطميع، و اعطاء جوائز و صلات به آنها خوددارى نكرد اما مسافرت اين افراد به شام حقايق را بر آنها آشكارتر ساخت; آنها يزيد را سرگرم معاصى و غرق در مخالفت خدا و پيغمبر ديدند وقتى برگشتند گفتند:

ما از نزد يزيد بيرون نيامديم، مگر آنكه ترسيديم بر ما از آسمان سنگ ببارد او مردى است كه دين ندارد، با محارم خود زنا مى كند، شراب مى نوشد و نماز نمى خواند، روزگارش را به لهو و لعب و تار و مصاحبت زنهاى آوازه خوان و با سگبازى مى گذراند، و شبها با اهل فساد و امارد به فحشا مشغول است.

در تواريخ معتبر است كه چون فسق و اسراف يزيد در معاصى به حدّ كمال رسيد و جور و ظلم او و فرمانداران و مأمورينش همه مردم را گرفت، و روش فرعون را تجديد نمود مردم مدينه بر او شوريدند و فرماندارش را بيرون كردند.

يزيد، مسلم بن عقبه را كه در قساوت قلب و ظلم و بى اعتنائى به محترمات دينى و اخلاقى در ميان افسران حكومت اموى كم نظير بود (و از دست پروردگان معاويه و طرف اعتماد او بود) با سپاهى گران به مدينه فرستاد و به او دستور داد سه روز به قتل و غارت مدينه بپردازد با اينكه از پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ روايت است

«مَنْ اَخافَ اَهْلَ الْمَدينَةِ اَخافَهُ اللهِ وَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالْمَلائِكَةِ وَالنّاسِ اَجْمَعينَ»

كسي كه اهل مدينه را بترساند، خداوند او را مي‎ترساند و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد!.

مسلم يا به تعبير بعضى از تاريخ نگاران مسرف با آن سپاه بى باك خون آشام به مدينه آمد و به تحريك و كمك مروان ملعون و خيانت يكى از بنى حارثه مدينه را فتح كرد و مظالم و شنائع و جناياتى مرتكب شد كه قلم از تفصيل آن شرمگين، و براى بيان اجمال آن الفاظى كه حاكى از آنهمه شرارت باشد كمياب است، يزيد مال و جان و ناموس اهل مدينه را بر لشكر شام مباح ساخت و باستثناء چند نفر مانند على بن الحسين عليه السّلام ـ كه خود و خاندانشان از تعرض مصون ماندند ساير صحابه و تابعين در اين واقعه مقتول شدند.

علاوه بر اطفال و زنانى كه در اين واقعه فجيعه كشته شدند يكهزار و هفتصد نفر از سران انصار و مهاجرين و صحابه و زهاد و اهل عبادت و هفتصد نفر از حاملين و حافظين قرآن به قتل رسيدند و از ساير مردم ده هزار نفر را كشتند.

كار غارت را به جائى رساندند كه در خانه ها از اثاث و فرش براى كسى چيزى باقى نماند، و در تعرض به نواميس مسلمانان در اين شهر مقدس به امر يزيد هر چه توانستند كوتاهى نكردند، و با اينكه زنان و دختران، فرارى و پراكنده و پنهان شده بودند در اين سه روز به هزار دوشيزه عفيفه مسلمان، قشون يزيد باصطلاح خليفه و پادشاه اسلام، تجاوز كردند و شماره زنانى كه از زنا حمل برداشتند به روايت مدائنى هزار و به روايت ديگر ده هزار رسيد.

سربازى وارد خانه اى شد كه در آن زنى از انصار نوزادى در بغل داشت، سرباز اثاث خانه را خواست.

گفت: به خدا چيزى باقى نگذارده اند، و هرچه بوده به غارت برده اند.

سرباز گفت: البته بايد به من چيزى بدهى و گرنه خودت و اين كودك را ميكشم.

زن گفت: واى بر تو اين پسر ابن ابى كبشه انصارى از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ است من از زنانى هستم كه در بيعت شجره شركت داشتم بيعت كردم كه زنا نكنم، دزدى نكنم، فرزند نكشم، بهتان نزنم و به بيعتى كه نمودم وفا كردم پس بترس از خدا.

سپس رو به كودكش كرد و گفت: پسر جان به خدا اگر چيزى داشتم كه به فداى تو به اين مرد بدهم، فدا مى دادم.

سرباز بى رحم پاى طفل را همچنانكه پستان مادر را به دهان داشت گرفت و كشيد، و چنان او را به سختى به ديوار زد كه مغز سرش به روى زمين ريخت.

تاريخ نگاران نقل كرده اند هنوز از خانه بيرون نرفته بود كه نصف رويش سياه شد.

خلاصه، تجاوز و كفرشان به حدّى منتهى شد كه مراكبشان را در مسجد پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ بردند، و به منبر شريف و قبر مطهر جسارت كردند و گروهى از مردم را كه پناهنده به روضه مقدسه و قبر و منبر آن حضرت شده بودند در همانجا كشتند و روضه، و مسجد را از خونشان پر ساختند.

تمام اين جرائم را به فرمان يزيد و قدرت او مرتكب شدند و يزيد از مروان كه براى اجراى فرمان او با مسرف همكارى كرد تقدير نمود و به او جايزه داد.

3 ـ يكى ديگر از شنائع مظالم يزيد اين بود كه از اهل مدينه بيعت گرفت بر اينكه همه غلام و مملوك يزيدند، و گردنهاى آنها را مانند غلامان مهر زدند.

وقتى سه روزى كه يزيد دستور داده شهر مدينه بر سپاهش مباح باشد، پايان يافت روز چهارم، مسرف ملعون فرمان داد تا اسيران را در غل كردند، سپس ساير مردم را كه از قتل نجات يافته بودند احضار كرده و از آنها براى يزيد و جانشين او بيعت گرفت كه جان و مالشان ملك او باشد هر حكمى بخواهد در آن بدهد. در آن روز هركس از اين بيعت سرباز زد و تصويب نكرد يا عذرى آورد، كشته شد.

نخستين كسى كه براى بيعت خوانده شد عبدالله بن ربيعه فرزندزاده امّ سلمه همسر پيغمبر ـ صلّى الله عليه و آله سلّم ـ بود وقتى مسرف به او پيشنهاد بيعت داد گفت: بر كتاب خدا و سنت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بيعت مى كنم.

مسرف گفت: بايد بيعت كنيد بر اينكه مملوك يزيد هستيد كه در اموال و فرزندان شما هر چه خواست بكند عبدالله خوددارى كرد مسرف فرمان داد گردنش را زدند.

باين وضع مسرف از بزرگانى كه از صحابه و تابعين باقى مانده بودند و طبقات ديگر باستثناء حضرت على بن الحسين عليه السّلام ـ رأى بيعت گرفت كه آنها بنده قن يزيد هستند (يعنى بنده اى كه پدر و مادرش نيز مملوك يزيد بوده) و بر گردن همه مانند نشانى كه به اسبها مى نهند، نشان و علامت نهادند و همچنين بركف دستهايشان، چنانكه نسبت به غلامان رسم بود، علامت بندگى نقش نمودند.

در حقيقت، اهل مدينه غرامت خدماتى را كه به اسلام و توحيد و پيغمبر و مسلمانان در هنگام هجرت پيغمبر نمودند به بنى اميّه پرداختند و يزيد انتقام از آنها گرفت و كينه خود و دودمانش را نسبت به اسلام و پيامبر اعظم آشكار ساخت.

4 ـ چهارمين فاجعه بزرگ و تعرض صريحى كه يزيد به اسلام و مسلمين نمود: هتك مسجد الحرام و منجنيق بستن به خانه كعبه معظمه قبله مسلمانان و سوزاندن سقف و پرده هاى كعبه و خراب كردن خانه بود. (29)

كفر يزيد

از آنچه از جرائم يزيد گفته شد براى هر كس خالى از تعصب و عناد باشد شكى در كفر او باقى نخواهد ماند.

معلوم است كه يزيد براى پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و مسجد و روضه آن حضرت، و كعبه معظمه احترامى قائل نبوده و به رسالت و نبوت ايمان نداشته كه در هتك حرمت مقدسات اسلام اينگونه جسور و بى باك بود.

هر كس در اعمال و حركات او و پدرش دقت كند مى فهمد كه اگر شخص پيغمبر هم در اين دنيا بود، معاويه و يزيد اگر مى توانستند اين جنايتها را مرتكب مى شدند و آن حضرت را به قتل مى رساندند و به همان راه گذشتگانشان در جنگ بدر و احد و خندق مى رفتند.

يزيد علاوه بر انجام دادن اين اعمال كفر آميز، به صراحت و با زبان نيز اظهار كفر كرد، و وقتى سر مبارك سيدالشهداء عليه السّلام ـ را در جلو خود گذارده بود با چوب خيزران به آن سر نازنين مى زد اين اشعار را مى خواند.

يا غُرابَ الْبَيْنِ ما شِئْتَ فَقُل *** اِنَّما تَنْدُبُ اَمْراً قَد حَصَل

لَيْتَ اَشياخي بِبدْر شَهِدوا *** جَزَعَ الْخَزْرَج فِى وقَع الاَسَل

فَأَهلُّوا، وَاسْتَهِلُّوا فَرَحا *** وَ لَقالُوا يا يَزيدُ لا تَشلْ

قَد قَتَلْنَا القَرْنَ مِنْ ساداتِهِم *** وَعَدَلْنا قَتْلَ بَدْر فاعتَدِلُ

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَل *** خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَل

لَسْتُ مِنْ خَنْدَفِ اِنْ لَمْ اَنْتَقِم *** مِن بَني احمدَ ما كانَ فَعَلَ (30)

«اى كلاغ جدايى هر چه مى خواهى بگو! همانا تو گريه مى كنى بر كارى كه عملى شده است. كاش پدران من كه در بدر كشته شدند مى ديدند زارى كردن قبيله خزرج را از زدن نيزه! از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستت شل مباد! مهتران و بزرگان آنها را كشتيم و اين را به جاى كشتگان بدر گذاشتيم، پس حسابمان تسويه شد! بنى هاشم با سلطنت بازى كردند; نه خبرى از آسمان آمد و نه وحيى نازل شد. من از خاندان خندف نيستم اگر از فرزندان احمد آنچه را انجام داده اند، انتقام نكشم».

ابن عقيل گويد: يكى از دليلهاى كفر و زندقه يزيد، اشعار او است كه در آنها الحاد و خباثت ضمير و بدكيشى خود را آشكار كرده است از جمله در قصيده اى كه بعضى از ابيات آن اينست:

عُلِيّةُ هاتي وَاعْلَني وَتَرنمي *** بِذلِكَ اِنّي لا اُحِبُّ التَناجِيا

حَديثُ اَبي سُفْيانَ قَدْماً سُمى بِها *** اِلى اَحد حتّى اَقام البواكِيا

اَلاهاتِ فَاسقيني عَلى ذاك قَهْوَة *** تُخبرها العنسى كرماً شآميا

اِذا ما نَظَرَنا في اُمورِ قَديمَة *** وَ جَدْنا حلالاً شُربَها مُتَوالِيا

وَ انْ مِتُ يا اُمَ الاُْحيمر فانكحى *** وَلا تاَمْلى بَعْدَ الْفِراقِ تَلاقيا

فَاِنَّ الَّذي حُدِثَتْ عَنْ بَعْثنا *** اَحاديثُ طَسْم تَجْعَلُ القلْبَ ساهِياً

وَ لا بُدَّلى مِنْ اَن اَزُورَ مُحمَّدا *** بَمشمولة صَفراءَ تروى عظامِياً (31)

و از جمله اشعار او است:

معشَر الندمانِ قُومُوا *** وَاسْمَعُوا صوتَ الاَغانى

وَاشْرَبُوا كَاْسَ مُدام *** وَاتْرَكُوا ذِكرَ الْمَعاني

اَشَغَلتْنى نِغْمَةُ *** العيدان عَن صوَتِ الاَدانى

وَ تَعوضتُ عَنِ الحُور *** عَجوزاً فِى الدُنانِ (32)

«اى گروه نديمان برخيزيد و نغمه تار و تنبور بشنويد، پياله هاى مداوم بنوشيد و صحبت از معنويات را كنار بگذاريد (كه) نغمه هاى سازها مرا از شنيدن اذان بازداشته است و من حورى هاى بهشتى را با پيرزن در خمره (شراب كهنه) عوض كرده ام».

و از اشعار كفر آميز او است:

لَمّا بدَتْ تِلْكَ الحُمُولُ وَاشْرَقَت *** تِلْكَ الشُّموسُ عَلى ربى جِيرون

نَعِب الغُرابُ فَقُلتَ نَحْ او لا تَنْح *** فَلَقدْ قَضِيَتْ مِنَ الْغَرِيم دُيونى (33)

«وقتى كه آن هودج ها نمايان شد و آن آفتابها بر بلنديهاى جيرون تابيد، كلاغ آواز شوم سر داد، من گفتم (اى كلاغ) چه نوحه سرايى بكنى يا نكنى، من طلب هاى خود را از بدهكار پس گرفتم!».

اوضاع اجتماعى در عصر يزيد

به گواهى محققين علم تاريخ اوضاع اجتماعى مسلمانان از عصر زمامدارى عثمان و حكومت يافتن بنى اميّه در شهرها و استانها رو به انحطاط عجيبى گذاشت، و در عصر معاويه خصوص بعد از شهادت حضرت مجتبى عليه السّلام ـبا سرعت عجيبى اجتماع در سرآشيبى سقوط افتاد بطورى كه با اوضاع مجتمع عصر پيغمبر اسلام و دوران خلافت على عليه السّلام ـ تفاوتهاى فاحش يافت.

فكر، اخلاق و روش مسلمانان عوض شد فساد و سوء استفاده در همه جا رخنه كرد رسوم حكومتهاى روم و ايران كه ظهور اسلام و نهضت آسمانى نو آن را پشت سر گذارده بود بازگشت كرد، شريعت و قرآن و احكام را به ميل شخصى خود تأويل و توجيه مى كردند. عقايد و آراء تحت كنترل و بازرسى شديد مأمورين حكومت در آمده بود. فرهنگ و تعليم و تربيت اموى افكار را عوض مى كرد و مردم را به قبول ظلم و خضوع و سكوت و تملق در برابر دستگاههاى دولتى و خود مختارى معاويه پرورش مى داد.

در مسائلى كه مراجعه به آراء عمومى رسم بود (مانند بيعت يزيد) غير از رأى حاكم، رأى احدى محترم نبود و زور سر نيزه و برق شمشير آراء را به ميل بنى اميه قرار مى داد، و مراجعه به آراء عموم و شورا كه در آن عصر بر زبانها تكرار مى شد بسيار مسخره و توهين به جامعه بود.

معاويه رسماً اعلان مى كرد و در مجمع بزرگى مثل مسجد الحرام منبر مى رفت و در حضور مخالفين ولايتعهدى يزيد با كمال بى حيائى و بى شرمى از آزادى انتخابات در ولايتعهدى يزيد و موافقت سران امت سخن مى گفت در حالى كه در پاى منبرش جلادان و آدم كشان او آماده بودند كه اگر كسى نفس بكشد همانجا گردنش را بزنند.

آن مسلمانهائى كه براى رضاى خدا جهاد مى كردند و شهادت در راه خدا را با افتخار استقبال مى كردند و به ماديات بى اعتنا بودند و به آزادگى و سادگى و قناعت و عدالت خو گرفته بودند و از سطوت حكام نمى هراسيدند و مانند ابى ذر و عمار اجراى تعاليم قرآن را با شدت و جديت مطالبه مى كردند، جاى خود را به مردمى دنيا پرست و بوالهوس سپردند كه گوش و چشم بصيرتشان را تجملات و غذاهاى لذيذ و لباسهاى قيمتى و خانه هاى وسيع، كر و كور ساخته و حبّ دنيا قواى اخلاقى آنها را سست نموده براى پول و حقوقى كه از زمامداران مى گرفتند همه گونه ذلت و پستى را تحمل مى كردند و هر فرمانى را از آنها اطاعت نموده وغيرت ومردانگى وشرف وكرامت انسانيت را كنار گذاشته بودند.

ديگر در ميان كارمندان و مأموران و افسران كسى نبود كه از مافوق براى اطاعت از قانون اطاعت نمايد يا از فرمان مافوق در دستور خلاف قانون اطاعت نكند. مأموران خود را به حقوق و جايزه ها و انعامات فروخته بودند و مانند بندگان از اوامر معاويه و يزيد و زياد و شمر و ديگران اطاعت مى كردند و قانون را براى اطاعت مافوق زير پا مى گذاشتند.

و اگر كسانى مثل والى خراسان (34) در دستگاه بودند كه از اطاعت اوامر نامشروع و تجاوز به حقوق ملت خوددارى مى كردند، به تدريج تصفيه شده و خانه نشين گرديدند.

براى اين افراد تفاوت نمى كرد يزيد و معاويه زمامدار باشد يا على و حسين عليهما السّلام ـ بلكه چون منافع شخصى آنها در حكومت معاويه و يزيد تأمين مى شد به حكومت آنها مايل بودند.

خفقان، ركود و سكوت، جميع نواحى زندگى اجتماعى را فرا گرفته بود امر به معروف و نهى از منكر متروك شده و مأموران از آن جلوگيرى مى نمودند.

خطباء جز به نفع زمامداران و دعا و نيايش براى معاويه و يزيد، و نفرين و ناسزا به اخيار و بندگان شايسته خدا سخن ديگر نمى توانستند بگويند.

فقر عمومى و تنگدستى مردم را سخت در فشار گذارده و بيت المال مسلمين كه بايد صرف رفاه حال مردم و پيشرفت امور اقتصادى و عمرانى و تأمين منافع عامه و ترقى و پيشرفت جامعه شود، بيشتر صرف انعام و جوائز و صلات و حقوقهاى كلان به طرفداران سياست و جاسوسان و سازمانهاى دستگاه بنى اميه و خريد كنيزان خواننده و نوازنده و مجالس بزم و شراب و قمار و رقص و طرب مى شد.

افكار، معارف، علوم و دين و ايمان رو به تنزل مى رفت و به آخرين مراتب انحطاط رسيده بود.

قدرت اجتماع و نيروى عمومى و ملّى اسلامى آنقدر ضعيف بود كه احدى را جرأت اعتراض به تخلف يك مأمور ساده حكومت نبود، خفقان فكرى و دينى بطورى بود كه از اسلام اسمى، و از قرآن رسمى بيشتر باقى نمانده و حدود و نظامات اسلامى بازيچه گرديده و ملاك و ميزان جريان امور، اراده حاكم و دستگاه او بود. دين اسلام از آن جهت كه برنامه و دستور العمل حكومت و زمامدارى است، از ارزش و اعتبار افتاده بود.

خفقان علمى هم به نوعى بود كه معاويه رسماً شخصى مانند ابن عباس را كه از معروفترين علماى اسلام بود، از تفسير قرآن و بيان حقايق طبق نظر اهل بيت، و رواياتشان از پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ، منع نمود، و بحث و تفسير و نقل حديث; و بيان احكام حلال و حرام تحت مراقبت كارآگاهان قرار داشت.

و خلاصه همانطور كه حسين عليه السّلام ـ فرمود: سنت پيغمبر ميرانده، و از ميان رفته و بدعت زنده و رايج شده بود. نه به حق عمل مى شد، و نه از باطل كسى باز داشته مى گشت.

كدام دليل بر پستى عزائم و انحطاط اخلاق جامعه و ضعف فكر و ايمان روشنتر از اين است كه مردمى شمشير زن، سرباز، مسلح، با رغبت و اصرار از شخصى مانند حسين عليه السّلام ـ دعوت كنند و پى در پى نامه و فرستاده بفرستند و از او بخواهند كه براى اقامه عدل و احياى شرع و دفع بدعتها دعوت آنها را اجابت كند و با نماينده او (مسلم بن عقيل) بيعت نمايند و همينكه ابن زياد آنها را به مال و منال دنيا تطميع كرد، عقل و دين و بيعت خود را كنار بگذارند و نماينده امام را غريب و تنها سازند تا به آن وضع فجيع به قتل برسد و بعد از آنكه حسين عليه السّلام ـ به سوى آنها آمد، همان افراد پول و رشوه بگيرند و به جنگ او بروند و آب را بر روى او و كودكان خردسالش ببندند.

ما در سابق هم از اين تنزل اخلاق چيزهائى تذكر داديم و گفتيم كه لشكر كوفه لشكرى بود كه دست و پا و زبانش با وجدان و روح و فكرش جنگ مى كرد، عمر سعد و شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و حجار بن ابجر و ديگران را حبّ دنيا و ترس از زوال مقام به كربلا برد. در پاسخهائى كه عمر سعد به حسين عليه السّلام ـ داد بنگريد كه از روى انحطاط فكرى و تسلط روح ترس و بيم و تن دادن به زير باز ظلم و فقر اخلاقى مردم آن زمان، پرده بر مى دارد حسين عليه السلام ـ به او فرمود: آيا با من جنگ مى كنى؟ آيا از خدا نمى ترسى؟ من پسر آنكسم كه تو مى دانى. آيا با من نمى شوى؟ و اينها را رها نمى كنى زيرا اين به خدا نزديكتر است.

ابن سعد نگفت: چون حق با بنى اميّه است. نگفت: چون نهضت و قيام شما را خلاف مصلحت امت ميدانم، بلكه گفت: مى ترسم خانه ام خراب شود.

امام فرمود: من برايت آن را بنا مى كنم. گفت: مى ترسم دهِ من گرفته شود فرمود: من بهتر از آن را به تو در حجاز مى دهم.

گفت: من عائله دار هستم، و مى ترسم ابن زياد آنها را بكشد.

هرچه گفت از ترس و بيم گفت، اگر چه محرك اصلى او همان طمع حكومت رى بود ولى به هر حال اين مقالات انحطاط اخلاق را در آن زمان نشان مى دهد كه چگونه روح ترس و بيم، و فقدان شجاعت اخلاقى و رشد فكرى بر مردم سايه انداخته و علاقه به مظاهر فريبنده دنيا همت ها را پست و اراده ها را سست نموده بود.

آرى وقتى افرادى مانند معاويه، يزيد، مسلم بن عقبه، مغيره، زياد، بسرو عمرو عاص، زمامدار و رهبر جامعه گردند محصول آن غير از دنائت اخلاق و فساد اجتماع و كوتاه فكرى و بشر پرستى نخواهد بود چنان جامعه اى با مصلحين و رجال خدائى و ملى هم قدمى نخواهد كرد، و براى نجات آن جامعه، فداكارى و قيام و نهضتى چون نهضت حسينى لازم است.

پى‏نوشتها:‌


1 ـ تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 211. الاصابه ج 2، ص 401 و 402. استيعاب، ج 2، ص 44 ـ اسدالغابه، ج 3، ص 299 ـ الغدير، ج 10، ص 180 و 181 ـ النصايح الكافيه، ص 96.
2 ـ حجة السعادة، ج 2، ص 70 و 71.
3 ـ بنا به نقل «فردينال توئل» مسيحى در اعلام الشرق وزير ماليه و حسابدار ارتش معاويه، منصور بن سرجون پدر يوحناى دمشقى بوده است و عقاد در كتاب «معاوية بن ابى سفيان فى الميزان» ص 168 مى گويد: امور مالى را به سرجون بن منصور و پس از او به پسرش منصور واگذار كرد ـ و اصل سرجون چنانچه در (حجة السعاده) ج 2، ص 72 نگاشته سرژيوس است.
4 ـ حجة السعاده، ج 2، ص 72.
5 ـ مقتل خوارزمى ص 198. كامل ابن اثير، ج 3، ص 268 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 84 و 85.
6 ـ وقتى معاويه كاخ «الخضراء» را ساخت از ابى ذر پرسيد: چگونه مى بينى اين كاخ را؟ ابوذر گفت: اگر آن را از مال خدا بنا كرده اى از خيانتكارانى و اگر از مال خودت ساخته اى پس از اسراف كنندگانى يعنى در هر دو حال ساختن اين قصر گناه بوده و خلاف فرموده خدا رفتار كرده اى (معاوية بن ابى سفيان، ص 190).
7 ـ النصايح الكافيه، ص 94 تا 99 ـ معاوية بن ابى سفيان فى الميزان، ص 27 و 36 و 187 تا 189.
8 ـ كتاب معاويه ص 76 تا ص 117.
9 ـ معاوية بن ابى سفيان فى الميزان ص 41 تا 75 ـ عقّاد در اين كتاب موقعيت امام و موقعيت معاويه را كاملاً آشكار نموده و روشن كرده كه راه امام يك راه بسيار دقيق و مستقيم و دينى و الهى بوده كه انحراف از آن را امام جايز نمى شمرد و راه معاويه راهى بوده كه حق و عدالت و مصالح مسلمين در آن به هيچ وجه ميزان و مقياس نبوده است مطالعه اين كتاب را هرچند در موارد چندى خالى از اشتباه نيست به اهل نظر توصيه مى نمائيم.
10 ـ راجع به خونخواهى از عثمان و بازيهاى سياسى معاويه به نام خونخواهى او، عقاد در كتاب معاويه فصلى تحت عنوان «موقف معاويه من قضية عثمان» نگاشته كه اگر چه مختصر است ولى خواننده را به جريانهاى كثيف سياسى كه خلافت اسلام در اثر غصب حق خاندان نبوت و خصوص روى كار آمدن بنى اميّه به آن مبتلا شد آگاه مى سازد.
11 ـ شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 6.
12 ـ شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 7.
13 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 362.
14 ـ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 12. ابوالشهداء ص 75. معاوية بن ابى سفيان، ص 164.
15 ـ اين قاعده كلى و تخلف ناپذيرنيست و به عبارت ديگر علت تامه تكوين شخصيت، محيط تربيت نيست، بسا اتفاق مى افتد كه از افراد ناپاك و در محيط هاى آلوده افرادى پارسا و پرهيزكار به وجود مى آيند و برعكس كسانى كه در محيط هاى مناسب و شرايط مساعد تربيت بزرگ شده اند خوب از امتحان بيرون نمى آيند و مصداق (يُخْرجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ) مى شوند، اما اين دليل آن نيست كه محيط اثرندارد بلكه دليل آنست كه با محيط فاسد هم مبارزه ممكن است، و بدى محيط براى بدان عذر بد رفتارى نيست.
16 ـ مراجعه شود به قمقام زخار ص 229 و المجالس الحسينيه ص 134.
17(*)اى اهل ايمان! يهود و نصارى را به دوستى مگيريد. سوره مائده، آيه 51.
18 ـ سمو المعنى، ص 66 تا 68، مروج الذهب، ج 3، ص 3.
19 ـ الكامل، ج 3، ص 268 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 84 و 85، حجة السعاده، ج 2، ص 6.
20 ـ ابوالشهداء، ص 21 و 3.
21 ـ ابو الشهداء، ص 77.
22 ـ كامل ابن اثير، ج 3، ص 317.
23 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 60.
24 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 60
25 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 15 ـ تذكرة الخواص، ص 290.
26 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 15 و 16.
27 ـ حياة الحيوان، ج 2، ص 224.
28 ـ تذكرة الخواص، ص 285 و 276 ـ قمقام زخار، ص 584 ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 221 و 222.
29 ـ راجع به واقعه حره و ختم اعناق مسلمين و آن بيعت خبيثه و ويران كردن كعبه معظمه به اين كتابها مراجعه فرمائيد: الامامة و السياسة ج 1، ص 220 تا 232 و ج 2، ص 11. تاريخ الخلفاء، ص 139 و 140. السيرة الحلبيه، ج 1، ص 195 تا 199. الاخبار الطوال، ج 1، ص 220 تا 237. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 223 و 224. مروج الذهب، ج 3، ص 17 تا 19. تذكرة الخواص، ص 298 و 299. شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 470. تاريخ طبرى، ج 4، ص 370. كامل ابن اثير، ج 3، ص 310.
30 ـ البداية و النهاية، ص 92 و 197 و 204. تذكرة الخواص، ص 271 و 300، مقاتل الطالبيين، ص 120. الاتحاف، ص 18. السيده زينب، ص 17 و 18. البدء و التاريخ، ج 6، ص 12. حفيدة الرسول، ص 58.
31(*)«در اين چند بيت شاعر ملحد (يزيد) از معشوقه و نديمه خود مى خواهد كه علنى و آشكار و با عشوه براى او آواز بخواند و داستانهاى كهنه و ملال انگيز را كنار نهد و از شرابهايى كه تاك (درخت انگور) آن براى شراب برگزيده مى شود به او بنوشاند و سپس آن را حلال مى شمرد و به او سفارش مى كند كه پس از مرگ آرزومند ديدار او نباشد و ديگرى را به نكاح خود برگزيند و پس از آن منكر حيات و رستاخيز شده و مى گويد آنچه از بعث و رستاخيز به تو گفته شده حديثهاى كهنه اى است كه موجب سهو قلب (و فراموش شدن شراب و شهوات) مى گردد و سپس به مقام قدس حضرت رسول صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ جسارت و اهانت نموده است».
32 ـ تذكرة الخواص، ص 291.
33 ـ تذكرة الخواص، ص 261.
34 ـ معاوية بن ابى سفيان فى الميزان، ص 189.