احتجاجات امام هشتمین |
|
برگ زرّینی است در تاریخ دین |
ز احتجاجات رضا علیه السلام بشنو کنون |
|
در مصاف عالمان ذی فنون |
چونکه مأمون تکیه بر قدرت بداد |
|
عزم بر ایذاء آن حضرت نهاد |
مجلسی از بهر تحقیر امام |
|
کرد بر پا آن چموش بی لجام |
مجلسی بر احتجاج آن عزیز |
|
کرد بر پا فضل سهل بی تمیز |
مجلسی با طمطراق و دمدمه |
|
عالمانِ اهلِ ادیان را همه |
رأس جالوت عالِمِ رأس الیهود |
|
از نصارا جاثلیق آمد عنود |
وان دگر عمران صابی صابئی |
|
در جدل او را نَبُد یک دافعی |
کرد حضرت را سؤالی جاثلیق |
|
کز مسیح و از کتابش گو دقیق |
داد آن حضرت جوابش اینچنین |
|
گوش کن پس فهم کن اندر یقین |
عیسئی در نزد ما پیغمبر است |
|
صاحب انجیل و دین و دفتر است |
که در انجیلش بشارت داده است |
|
نام احمد را صراحت داده است |
معترف بر خاتم پیغمبران |
|
با حواریون نهاده در میان |
پس دو شاهد خواست او بر این مقال |
|
عادل و هم غیر مسلم از رجال |
گفت حضرت قول یوحنّا یکی |
|
عَدلِ مَقْدَم از حواری بیشکی |
قول یوحنّا ز انجیل شما |
|
بهتر استدلال بر این مدّعا |
رأس جالوت است و نسطاس از یقین |
|
حافظ انجیل و هم شاهد بر این(97) |
من ز انجیل شما گفتم سخن |
|
تو به آن داناترستی یا که من |
خواند حضرت صفر انجیل مسیح |
|
که بشارت داده مطلب را صریح |
جاثلیق اقرار کرد و اعتراف |
|
بسته شد درها برویش در مصاف |
بعد از آن فرمود هان ای جاثلیق |
|
مؤمنم بر عیسی وصدقش دقیق |
در ره حقّ ناپسندی او نداشت |
|
جز کمی کندر نمازش ضعف داشت |
معترض شد جاثلیق این قول را |
|
در نماز عیسی و صوم و دعا |
حضرتش فرمود عیسی با نیاز |
|
از برای که همی خواندی نماز؟ |
لال شد اینجاثلیق اندر جواب |
|
منقطع شد از کلام و از خطاب |
پس سؤال از او نمودند آنجناب |
|
تا دهد در مورد عیسی جواب |
اذن حقّ را از چه منکر می شوی |
|
بهر احیای موات عیسوی |
گفت زیرا هر که احیا می کند |
|
مرده را و کور بینا می کند |
پیس و مجنون را شفا در جان و تن |
|
او خداوند است و حقّ از دید من |
در جوابش گفت آن دانای دین |
|
که نباشد راه انصاف اینچنین |
هرچه صادر شد ز عیسی در جهان |
|
شد ز الیسع پیمبر هم همان |
شد ز حزقیل پیمبر هم صدور |
|
هم ز احیای موات اشفای کور |
امّت الیسع و حزقیل آنچه کرد |
|
از نبی هرگز پرستیدن نکرد |
رأس جالوت یهودی چون شنید |
|
گفت در تورات ما مثلش رسید |
پس رضا علیه السلام فرمود از جدّش علی |
|
معجزاتی را که آورد آن ولی |
چون قریش احیای اموات از رسول |
|
خواستند، آن محیی نفس و عقول |
مرتضی را خواند و فرمود ای علی |
|
ای که از نور تو جانها منجلی |
رُوْ بقبرستان و با اذن خدا |
|
زنده فرما مردگان را با دعا |
پس شماری را علی احیا نمود |
|
کور و مجنون را علی اشفا نمود |
اولیا و انبیای بیشمار |
|
واصفان قدرت پروردگار |
منکران فضلشان ما نیستیم |
|
لیکن آنانرا خدا نگرفته ایم |
از چه حزقیل، الیسع نزد شما |
|
مثل عیسی می نباشندی خدا؟ |
گفت حضرت هان بگو ای جاثلیق |
|
خوانده ای این را ز انجیلت دقیق |
گفت عیسی می روم سوی خدا |
|
فارقلیط آید پیمبر بعدِ ما |
پس محمّد صلی الله علیه و آله باشد اینجا فارقلیط |
|
انبیا را رهبر و جان و محیط |
گفت آری قول عیسی خوانده ام |
|
راست گفتی من دگر درمانده ام |
جاثلیق اقرار بر توحید کرد |
|
این زمان تهلیل با تمجید کرد |
حاضران را خواند حضرت شاهدان |
|
بر ثلیق و اعترافش آن زمان |
پس بفرمود او به جالوت ای یهود |
|
از چه موسی شد پیمبر بر یهود؟ |
گفت موسی معجزات آورده بود |
|
از عصا و اژدها و هرچه بود |
پس بفرمودند هان با این دلیل |
|
هر که آرد معجزاتی زین قبیل |
نزدتان باشد پیمبر بر یقین |
|
هم مطاع و رهبر و دارای دین؟ |
گفت غیر از معجزات موسوی |
|
نزد ما صادق نباشد مدّعی |
گفت حضرت پس چرا کردی قبول |
|
آنچه آمد قبل موسی از رسول؟ |
نی ید بیضا عصا و اژدها |
|
نزد آنان بُد تعصّب کن رها |
گفت دارم خرق عادت را قبول |
|
هر که آرد نزد ما باشد رسول |
پس بفرمودند عیسی مرده را |
|
زنده می کرد و مریضان را شفا |
گفت آری ما شنیدستیم این |
|
لیک هرگز خود ندیدستیم این |
گفت حضرت پس عصا و اژدها |
|
کی تو دیدستی ز موسی بر ملا |
قول اصحاب کلیم و اهل دین |
|
بر تواتر آردت بر این یقین |
گفت آری اینچنین باشد تمیز |
|
غیر از این ما را نباشد هیچ چیز |
پس بفرمودند عیسی هم چنین |
|
قول اصحابش تواتر بر همین |
بعد از آنهم خاتم پیغمبران |
|
همچنین دان تو دگر پیغمبران |
گفت اخبار از محمّد از مسیح |
|
نزد ما هرگز نبودستی صحیح |
می نباشد جائز اکنون بهر ما |
|
تا کنیم اقرار بر این مدّعا |
گفت حضرت پس گواه و شاهدان |
|
از مسیح و خاتم پیغمبران |
گر همه کاذب بدندی پس بدان |
|
شاهدان دین موسی مثل آن |
آن یهودی باز ماند اندر جواب |
|
رو به هرمز کرد آن عالی جناب |
کای بزرگ دین زردشتی بگوی |
|
اعتقاد آری به زردشت از چه روی |
بر محمّد صلی الله علیه و آله خاتم پیغمبران |
|
اعتقادی می نداری همچنان؟ |
راه جالوت او برفت اندر جواب |
|
شد دلیلش مثل او نقشی بر آب |
از خجالت رفت از مجلس برون |
|
تا نگردد بیش از این خوار و زبون |
عالِمِ آل رسول از علم ناب |
|
اهل مجلس را بفرمود او خطاب |
هست اینجا گر مخالف هر کسی |
|
ما نداریم احتشامی بر کسی |
بی تکلّف هان کند از ما سؤال |
|
قصد ما تفهیم از این قیل و قال |
با ادب عمران صابی ایستاد |
|
همچو شاگردی به پیش اوستاد |
کرد پرسش در مقام جستجو |
|
در خصوص خالق و مخلوق او |
او چگونه بود و هست اندر وجود |
|
خلق را آرد چگونه در وجود؟ |
پس بیان فرمود آن جانان جان |
|
مطلب توحید را بهتر بیان |
حقّ به یکتائی قدیم و لایزال |
|
یک وجود و غیر او باشد محال |
بی مثال است و عرض بی جزء و حدّ |
|
خالقی یکتاست اللّه الصّمد |
او به خود قائم بود در هست و بود |
|
اوّل و آخر خدای وقت بود |
خلق از ایجاد کنه ایزد است |
|
کلّ شی ء از فرد واحد آمده است |
بی مُدِل ابداع کرد از نزد خویش |
|
خلق را در وضع خاص فرد خویش |
خلق را با شکل و رنگ مختلف |
|
هر کسی را با صفاتی متّصف |
متّفق بعضی و بعضی مختلف |
|
عقل باشد قدرتش را معترف |
آفرید او خلق را بس مختلف |
|
در حدود و عرض امّا مؤتلف |
جسم و روح و فهم را او آفرید |
|
طعم و درک و وهم را او آفرید |
نی ز روی احتیاج او خلق کرد |
|
تا کند ما را علاج او خلق کرد |
بی نیازی که فقط با امر کن |
|
خلق فرموده است او از لم تکن |
زشت و زیبا را چو زیبا آفرید |
|
نی از او کم گشت و نی بر او مزید |
هان تعقّل کردی آیا این بیان |
|
برگرفتی اصل مقصودت از آن |
گفت او باللّه تعقّل شد مرا |
|
بی درنگ و بی تأمّل شد مرا |
گفت عمران حال روشن کن مرا |
|
که خدا در ماست یا ما در خدا؟ |
گفت حقّ بس اکبر از این وصف اوست |
|
نی خدا در خلق و نی خلق اندروست |
اندر آئینه نظر افکنده ای؟ |
|
اوست در تو یا تو در آن بوده ای؟ |
حقّ مطلب چون چنین باشد که نه |
|
آینه در تو نه تو در آینه |
پس بگو عمران که خود را با چه چیز |
|
بینی اندر آینه خوب و تمیز |
گفت با نوری که بین من و اوست |
|
لیک افزون از دو چشمم اندر اوست |
گفت حضرت گر چنین باشد عیان |
|
این فزونی را به ما هم ده نشان |
مات و حیران ماند عمران در جواب |
|
سر بزیر افکند پیش آنجناب |
گفت حضرت پس حقیقت را ز ما |
|
گوش کن تا باطنت گیرد صفا |
نور نی در آینه نی در شماست |
|
حرکتی دارد ز خود بی کم و کاست |
ره نماید هر دو را با یکدگر |
|
هر دو را هم سوی خویشش راهبر |
نی توانی کرد اشارت نور را |
|
همچنین دان خالق هر نور را |
آفرینش از حقّ است و حادث است |
|
چون صدور عکس هم از عاکس است |
نی به مثل نطفه و نی کسر شی ء |
|
نی حلول او می کند در قعر شی ء |
نی حلول است و نه کسر از ربّ ما |
|
بلکه اشراقیست از سوی خدا |
گفت حضرت شد کنون وقت نماز |
|
گفت عمران ای امام اهل راز |
با کلامت نصف دل بردی ز ما |
|
صبر کن نصف دگر را ده شفا |
ای که عالم از لبانت مِی کشان |
|
از زلال معرفت ما را چشان |
جان عالَم قول عودت داد و رفت |
|
نوری از حقّ در دلش بنهاد و رفت |
بعد از انجام نماز آمد امام |
|
تا نماید احتجاجش را تمام |
گفت عمران ایکه مولائی مرا |
|
حجّت حقّ بر سرا پائی مرا |
معرفت بر ذات حقّ ممکن بود |
|
یا به اسم و وصف او حاصل شود؟ |
گفت حضرت کنه ذاتش را مجوی |
|
ممتنع باشد تو این ره را مپوی |
اسم و وصف او هدایت می کند |
|
بر وجود او دلالت می کند |
معرفت بر اسم و وصف آن نگار |
|
رهنمون بر هستی پروردگار |
پس به موضوع و به مخلوقات او |
|
معرفت حاصل شود بر ذات او |
اسم و وصف او ز ذاتش دور نیست |
|
جاهل از این معرفت جز کور نیست |
آنکه خود فی هذه اعمی بود |
|
همچنان در آخرت اعمی بود(98) |
آنکه چشمش بست بر دریای نور |
|
هست در دنیا و عقبی عین کور |
باز عمران از برای احتیاط |
|
پرسش آورد از محیط و از محاط |
گفت حضرت حقّ محیط است و اجلّ |
|
هم منزّه از زمان است و محل |
او محیطِ بر همه کون و مکان |
|
خالق مطلق خدای این و آن |
قرب و بعد خلق را خواهی چنان |
|
گویمت اکنون بفهم و هم بدان |
نیست اقرب شیئی بر شیئی دگر |
|
نیست ابعد شیئی بر شیئی دگر |
باز از روی محبّت آن جناب |
|
کرد عمران را ز رحمت این خطاب |
فهم کردی مطلبت را یا که نه |
|
درک کردی مقصدت را یا که نه |
ساقی وحدت شد آن عالیجناب |
|
مست شد عمران صابی زین شراب |
گفت آری درک و فهم آمد مرا |
|
از خدا توفیق و رحم آمد مرا |
آنچه فرمودی ز توصیف خدا |
|
گشت ثابت حقّ به یکتائی مرا |
هم محمّد بنده خاص خداست |
|
او ز حقّ مبعوث و ختم انبیاست |
گشت عمران پاک چون زین شستشو |
|
مست حقّ گردید او زین گفتگو |
سجده کرد و حمد و تسبیح خدا |
|
پاک شد از شک و شرک و ادّعا |
شد مسلمان شیعه اثنی عشر |
|
شد علی موسی الرّضایش راهبر |
شد محبّ خاندان مصطفی |
|
ملتزم بر درگه شاه رضا |
منظر خاص رضا گردی اگر |
|
تو سعادتمند و عمرانی دگر |
طالب توحید حقّ را ای خلیل |
|
احتجاجات رضا بهتر دلیل |