نینوای عشق و عرفان

عبد الحسین پیماندوست

- ۴ -


ترجمه منظوم روایت عنوان بصری

از امام جعفر صادق (ع) دوازده دستور سلوکی در بیان حقیقت عبودیت و ریاضت نفس و بردباری و کیفیت تحصیل علم و کیفیت و

از میا ن نسخه های بیشمار   سالکان را بهترین دستور کار
در بحار آمد حدیثی بس شریف   محتوایش نکته های بس ظریف
در زمان صادق اهل طریق   آن امام عشق و ایمان و رفیق
سالکی عنوان بصری نام داشت   در طریق عشق خوش فرجام داشت
در مناجات از خداوند کریم   خواست ارشاد و صراط مستقیم
تا که کشّاف حقایق را بدید   برق امّیدی بجانش شد پدید
چون دلش در حبّ صادق نرد باخت   دست حقَ عنوان بصری را نواخت
گفت ای پیر و امام و رهنما   دست من گیر و طریق حقّ نما
بهره ای ده مرمرا از علم خویش   تا بیابم راه را بهتر ز پیش
جعفر صادق امام عارفان   رهبر و قطب و حبیب عاشقان
گفت وی را این روش دستور نیست   با تعلّم علم حقّ میسور نیست
بلکه هر کاو را که حقّ هادی شود   بحر علم اندر دلش جاری شود
سابقون السّابقون دین حقّ   سالکان را مرشد و ربّ الفلق
گفت وی را گر طلب کاری بیا   بندگی کن عاشقانه بی ریا
گر بخواهی که شوی دانای راز   نفس خود را در عبودیت بساز
کن رها این نفس را از بردگی   بنده حقّ شو به حقّ بندگی
پس طلب کن علم را اندر عمل   فهم را از حقّ بخواه و راه حلّ
گفت عنوان ای شریف رازگو   شرح حقّ بندگی را بازگو
شرح کرد آن عالم دانای راز   در سه موضوعی که باشد کار ساز
اوّل آن باشد که ملک خویش را   ملک حقّ دانی تو بی چون و چرا
آنچه مال و ملک و مکنت نزد ماست   در حقیقت مالک اصلی خداست
گر نبینی از خودت ملکیتی   چابکی در جود و والا همّتی
وان دوم ترک صلاح اندیشی است   راه تسلیم و رضا بی خویشی است
مصلحت اندیشی و تدبیر را   ترک گوئی واگذاری با خدا
چون کنی تفویض امرت را بوی   سر کشی جام مصیبت را چو می
وان سِوُم خواهی اگر دانی نکوست   طاعت از فرمان امر و نهی اوست
آنکه در کار خدا مشغول شد   فخر و خود بینی ازو بس دور شد
چون گرامی داشت حقّت زین سه چیز   نفس و دنیا پیش چشمت شد پشیز
اوّلین درجه ز تقوی شد درست   تلک دار الاخرة(94) حقّ زین بگفت
گفت عنوان ای امام العالمین   کن وصیت از برایم بیش از این
گفت نُه چیزت وصیت می کنم   در سلوک حقّ مریدت می کنم
و از خدا خواهم که توفیقت دهد   راه حقّ را در عمل پیشت نهد
سه از آنها در ریاضتهای نفس   سه دگر در حلم و سه در علم و بس
حفظ کن این نُه دُرِ ارزنده را   در عمل میکوش و سستی کن رها
تا نداری میل و رغبت بر غذا   دست بر خوردن مبر بی اشتها
خوردن بی اشتها حمق آورد   بُلْه و نادانی و سستی آورد
پس مخور هرگز طعام الاّ به جوع   بر حلال و طیبش میکن رجوع
اوّل از نام خدا آغاز کن   پس دهان را بهر خوردن باز کن
گفت احمد صلی الله علیه و آله پر نکرده آدمی   بدتر از این اشکمش ظرفی دمی
آدمی را چون ز خوردن چاره نیست   بی خوراک این زندگی همواره نیست
ثلث اشکم را تو پُر کن از غذا   ثلث دیگر آب و ثلثش از هوا
وان سه دیگر در مسیرکسب حلم   مایه ای باشد تو را در راه سلم
گر کسی ده ناسزا گوید ترا   یک اهانت می نَده پاسخ وِرا
چون شنیدی ناسزائی از کسی   چهره وا کن بردباری کن بسی
در جوابش گوی اگر تو صادقی   مغفرت خواهم ز اللّه نقی
ور تو کذّابی در این گفتار خویش   از خدا عفو تو را خواهم ز پیش
گر تو را تهدید بر تهمت نمود   از تو امنیت ببیند نی عنود
مژده اش ده در جواب تهمتش   که مراعاتش کنی و رحمتش
وان سه دیگر در تلاش علم دان   تا نباشی در عداد جاهلان
هر چه مجهول است نزدت ای عزیز   کن سؤال از عالمان با تمیز
هان بپرس از بهر تحقیق دقیق   نی برای فحص و تحقیر رفیق
پرس کن از عالمان ذی فنون   نی برای امتحان و آزمون
در عمل خود رأی و خود آئین مباش   علم و عالم را تو بی تمکین مباش
در اموری که بود ترس از خلاف   احتیاطی پیشه کن نی اختلاف
هان فراری باش از فتوای خویش   چون فرار از شیر غضبان پریش
گردن خود را مکن پل بهر خلق   دور کن آتش تو از این کهنه دلق
گر نصیحت را شنیدی هان برو   مانع ورد و دعای ما مشو
چون ظنین هستیم ما بر نفس خویش   در حساب آریم هر دم وقت خویش
پیرو حقّ و هدایت آنکه گشت   با سلامت راه تا آخر برفت
ای خدا جویان شنیدید او چه گفت   از دُر الفاظ و معنی او چه سُفت
راه و رسم بندگی را باز کرد   تا ورای عرش حقّ پروازکرد
نُه بیان نغز جهد و حلم و علم   گنج باشد بهر هر جویای سلم
هر که آرد این حدیث(95) اندر عمل   گنج مقصودش بود اندر بغل
صادقانه با توکل ای خلیل   سالکانه گام زن در این سبیل

احتجاجات منظوم امام رضا علیه السلام

خلاصه ای از ذکر مجلس مناظره و احتجاج حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام با علماء ملل و ادیان در توحید در زمان مأمون، از جمله جاثلیق پیشوای مسیحیان و رأس الجالوت رئیس یهودیان و هرمز بزرگ زردشتیان و عمران صابی صائبی پیشوای ستاره پرستان، که هر یک در کشور و ملّت خود نابغه فن بشمار می رفتند. (96)

احتجاجات امام هشتمین   برگ زرّینی است در تاریخ دین
ز احتجاجات رضا علیه السلام بشنو کنون   در مصاف عالمان ذی فنون
چونکه مأمون تکیه بر قدرت بداد   عزم بر ایذاء آن حضرت نهاد
مجلسی از بهر تحقیر امام   کرد بر پا آن چموش بی لجام
مجلسی بر احتجاج آن عزیز   کرد بر پا فضل سهل بی تمیز
مجلسی با طمطراق و دمدمه   عالمانِ اهلِ ادیان را همه
رأس جالوت عالِمِ رأس الیهود   از نصارا جاثلیق آمد عنود
وان دگر عمران صابی صابئی   در جدل او را نَبُد یک دافعی
کرد حضرت را سؤالی جاثلیق   کز مسیح و از کتابش گو دقیق
داد آن حضرت جوابش اینچنین   گوش کن پس فهم کن اندر یقین
عیسئی در نزد ما پیغمبر است   صاحب انجیل و دین و دفتر است
که در انجیلش بشارت داده است   نام احمد را صراحت داده است
معترف بر خاتم پیغمبران   با حواریون نهاده در میان
پس دو شاهد خواست او بر این مقال   عادل و هم غیر مسلم از رجال
گفت حضرت قول یوحنّا یکی   عَدلِ مَقْدَم از حواری بیشکی
قول یوحنّا ز انجیل شما   بهتر استدلال بر این مدّعا
رأس جالوت است و نسطاس از یقین   حافظ انجیل و هم شاهد بر این(97)
من ز انجیل شما گفتم سخن   تو به آن داناترستی یا که من
خواند حضرت صفر انجیل مسیح   که بشارت داده مطلب را صریح
جاثلیق اقرار کرد و اعتراف   بسته شد درها برویش در مصاف
بعد از آن فرمود هان ای جاثلیق   مؤمنم بر عیسی وصدقش دقیق
در ره حقّ ناپسندی او نداشت   جز کمی کندر نمازش ضعف داشت
معترض شد جاثلیق این قول را   در نماز عیسی و صوم و دعا
حضرتش فرمود عیسی با نیاز   از برای که همی خواندی نماز؟
لال شد اینجاثلیق اندر جواب   منقطع شد از کلام و از خطاب
پس سؤال از او نمودند آنجناب   تا دهد در مورد عیسی جواب
اذن حقّ را از چه منکر می شوی   بهر احیای موات عیسوی
گفت زیرا هر که احیا می کند   مرده را و کور بینا می کند
پیس و مجنون را شفا در جان و تن   او خداوند است و حقّ از دید من
در جوابش گفت آن دانای دین   که نباشد راه انصاف اینچنین
هرچه صادر شد ز عیسی در جهان   شد ز الیسع پیمبر هم همان
شد ز حزقیل پیمبر هم صدور   هم ز احیای موات اشفای کور
امّت الیسع و حزقیل آنچه کرد   از نبی هرگز پرستیدن نکرد
رأس جالوت یهودی چون شنید   گفت در تورات ما مثلش رسید
پس رضا علیه السلام فرمود از جدّش علی   معجزاتی را که آورد آن ولی
چون قریش احیای اموات از رسول   خواستند، آن محیی نفس و عقول
مرتضی را خواند و فرمود ای علی   ای که از نور تو جانها منجلی
رُوْ بقبرستان و با اذن خدا   زنده فرما مردگان را با دعا
پس شماری را علی احیا نمود   کور و مجنون را علی اشفا نمود
اولیا و انبیای بیشمار   واصفان قدرت پروردگار
منکران فضلشان ما نیستیم   لیکن آنانرا خدا نگرفته ایم
از چه حزقیل، الیسع نزد شما   مثل عیسی می نباشندی خدا؟
گفت حضرت هان بگو ای جاثلیق   خوانده ای این را ز انجیلت دقیق
گفت عیسی می روم سوی خدا   فارقلیط آید پیمبر بعدِ ما
پس محمّد صلی الله علیه و آله باشد اینجا فارقلیط   انبیا را رهبر و جان و محیط
گفت آری قول عیسی خوانده ام   راست گفتی من دگر درمانده ام
جاثلیق اقرار بر توحید کرد   این زمان تهلیل با تمجید کرد
حاضران را خواند حضرت شاهدان   بر ثلیق و اعترافش آن زمان
پس بفرمود او به جالوت ای یهود   از چه موسی شد پیمبر بر یهود؟
گفت موسی معجزات آورده بود   از عصا و اژدها و هرچه بود
پس بفرمودند هان با این دلیل   هر که آرد معجزاتی زین قبیل
نزدتان باشد پیمبر بر یقین   هم مطاع و رهبر و دارای دین؟
گفت غیر از معجزات موسوی   نزد ما صادق نباشد مدّعی
گفت حضرت پس چرا کردی قبول   آنچه آمد قبل موسی از رسول؟
نی ید بیضا عصا و اژدها   نزد آنان بُد تعصّب کن رها
گفت دارم خرق عادت را قبول   هر که آرد نزد ما باشد رسول
پس بفرمودند عیسی مرده را   زنده می کرد و مریضان را شفا
گفت آری ما شنیدستیم این   لیک هرگز خود ندیدستیم این
گفت حضرت پس عصا و اژدها   کی تو دیدستی ز موسی بر ملا
قول اصحاب کلیم و اهل دین   بر تواتر آردت بر این یقین
گفت آری اینچنین باشد تمیز   غیر از این ما را نباشد هیچ چیز
پس بفرمودند عیسی هم چنین   قول اصحابش تواتر بر همین
بعد از آنهم خاتم پیغمبران   همچنین دان تو دگر پیغمبران
گفت اخبار از محمّد از مسیح   نزد ما هرگز نبودستی صحیح
می نباشد جائز اکنون بهر ما   تا کنیم اقرار بر این مدّعا
گفت حضرت پس گواه و شاهدان   از مسیح و خاتم پیغمبران
گر همه کاذب بدندی پس بدان   شاهدان دین موسی مثل آن
آن یهودی باز ماند اندر جواب   رو به هرمز کرد آن عالی جناب
کای بزرگ دین زردشتی بگوی   اعتقاد آری به زردشت از چه روی
بر محمّد صلی الله علیه و آله خاتم پیغمبران   اعتقادی می نداری همچنان؟
راه جالوت او برفت اندر جواب   شد دلیلش مثل او نقشی بر آب
از خجالت رفت از مجلس برون   تا نگردد بیش از این خوار و زبون
عالِمِ آل رسول از علم ناب   اهل مجلس را بفرمود او خطاب
هست اینجا گر مخالف هر کسی   ما نداریم احتشامی بر کسی
بی تکلّف هان کند از ما سؤال   قصد ما تفهیم از این قیل و قال
با ادب عمران صابی ایستاد   همچو شاگردی به پیش اوستاد
کرد پرسش در مقام جستجو   در خصوص خالق و مخلوق او
او چگونه بود و هست اندر وجود   خلق را آرد چگونه در وجود؟
پس بیان فرمود آن جانان جان   مطلب توحید را بهتر بیان
حقّ به یکتائی قدیم و لایزال   یک وجود و غیر او باشد محال
بی مثال است و عرض بی جزء و حدّ   خالقی یکتاست اللّه الصّمد
او به خود قائم بود در هست و بود   اوّل و آخر خدای وقت بود
خلق از ایجاد کنه ایزد است   کلّ شی ء از فرد واحد آمده است
بی مُدِل ابداع کرد از نزد خویش   خلق را در وضع خاص فرد خویش
خلق را با شکل و رنگ مختلف   هر کسی را با صفاتی متّصف
متّفق بعضی و بعضی مختلف   عقل باشد قدرتش را معترف
آفرید او خلق را بس مختلف   در حدود و عرض امّا مؤتلف
جسم و روح و فهم را او آفرید   طعم و درک و وهم را او آفرید
نی ز روی احتیاج او خلق کرد   تا کند ما را علاج او خلق کرد
بی نیازی که فقط با امر کن   خلق فرموده است او از لم تکن
زشت و زیبا را چو زیبا آفرید   نی از او کم گشت و نی بر او مزید
هان تعقّل کردی آیا این بیان   برگرفتی اصل مقصودت از آن
گفت او باللّه تعقّل شد مرا   بی درنگ و بی تأمّل شد مرا
گفت عمران حال روشن کن مرا   که خدا در ماست یا ما در خدا؟
گفت حقّ بس اکبر از این وصف اوست   نی خدا در خلق و نی خلق اندروست
اندر آئینه نظر افکنده ای؟   اوست در تو یا تو در آن بوده ای؟
حقّ مطلب چون چنین باشد که نه   آینه در تو نه تو در آینه
پس بگو عمران که خود را با چه چیز   بینی اندر آینه خوب و تمیز
گفت با نوری که بین من و اوست   لیک افزون از دو چشمم اندر اوست
گفت حضرت گر چنین باشد عیان   این فزونی را به ما هم ده نشان
مات و حیران ماند عمران در جواب   سر بزیر افکند پیش آنجناب
گفت حضرت پس حقیقت را ز ما   گوش کن تا باطنت گیرد صفا
نور نی در آینه نی در شماست   حرکتی دارد ز خود بی کم و کاست
ره نماید هر دو را با یکدگر   هر دو را هم سوی خویشش راهبر
نی توانی کرد اشارت نور را   همچنین دان خالق هر نور را
آفرینش از حقّ است و حادث است   چون صدور عکس هم از عاکس است
نی به مثل نطفه و نی کسر شی ء   نی حلول او می کند در قعر شی ء
نی حلول است و نه کسر از ربّ ما   بلکه اشراقیست از سوی خدا
گفت حضرت شد کنون وقت نماز   گفت عمران ای امام اهل راز
با کلامت نصف دل بردی ز ما   صبر کن نصف دگر را ده شفا
ای که عالم از لبانت مِی کشان   از زلال معرفت ما را چشان
جان عالَم قول عودت داد و رفت   نوری از حقّ در دلش بنهاد و رفت
بعد از انجام نماز آمد امام   تا نماید احتجاجش را تمام
گفت عمران ایکه مولائی مرا   حجّت حقّ بر سرا پائی مرا
معرفت بر ذات حقّ ممکن بود   یا به اسم و وصف او حاصل شود؟
گفت حضرت کنه ذاتش را مجوی   ممتنع باشد تو این ره را مپوی
اسم و وصف او هدایت می کند   بر وجود او دلالت می کند
معرفت بر اسم و وصف آن نگار   رهنمون بر هستی پروردگار
پس به موضوع و به مخلوقات او   معرفت حاصل شود بر ذات او
اسم و وصف او ز ذاتش دور نیست   جاهل از این معرفت جز کور نیست
آنکه خود فی هذه اعمی بود   همچنان در آخرت اعمی بود(98)
آنکه چشمش بست بر دریای نور   هست در دنیا و عقبی عین کور
باز عمران از برای احتیاط   پرسش آورد از محیط و از محاط
گفت حضرت حقّ محیط است و اجلّ   هم منزّه از زمان است و محل
او محیطِ بر همه کون و مکان   خالق مطلق خدای این و آن
قرب و بعد خلق را خواهی چنان   گویمت اکنون بفهم و هم بدان
نیست اقرب شیئی بر شیئی دگر   نیست ابعد شیئی بر شیئی دگر
باز از روی محبّت آن جناب   کرد عمران را ز رحمت این خطاب
فهم کردی مطلبت را یا که نه   درک کردی مقصدت را یا که نه
ساقی وحدت شد آن عالیجناب   مست شد عمران صابی زین شراب
گفت آری درک و فهم آمد مرا   از خدا توفیق و رحم آمد مرا
آنچه فرمودی ز توصیف خدا   گشت ثابت حقّ به یکتائی مرا
هم محمّد بنده خاص خداست   او ز حقّ مبعوث و ختم انبیاست
گشت عمران پاک چون زین شستشو   مست حقّ گردید او زین گفتگو
سجده کرد و حمد و تسبیح خدا   پاک شد از شک و شرک و ادّعا
شد مسلمان شیعه اثنی عشر   شد علی موسی الرّضایش راهبر
شد محبّ خاندان مصطفی   ملتزم بر درگه شاه رضا
منظر خاص رضا گردی اگر   تو سعادتمند و عمرانی دگر
طالب توحید حقّ را ای خلیل   احتجاجات رضا بهتر دلیل

خراب آباد عشق

خیز و موجی اندرین دریا فکن   شور عشقی اندرین صحرا فکن
خود رها کن در خراب آباد عشق   پس ز مستی در جهان غوغا فکن
کشف هستی کن ز هست واقعی   دوستی با خالق یکتا فکن
می نگنجد آدمی در این بدن   خرقه فانی ز قامت وافکن
با محبّت ورزی و عشق و امید   خویش را اندر خُم صهبا فکن
هستی و دار و ندار خویش را   در قمار عشق بی پروا فکن
ناله از درد محبّت عیب نیست   این طنین در گنبد مینا فکن
عمر دنیا چند روزی بیش نیست   یک نظر در نامه فردا فکن
دانه و دام جهان هیچ است هیچ   بال و پر بگشا نظر بالا فکن
خطّ و خال این فریبا کن رها   دل به دام خالق زیبا فکن
بندگی کن بندگی کن بندگی   دست اندر دامن مولا فکن
با تعلّق خو مکن مردانه باش   همّ و غمّ در همّتی والا فکن
گر خلیلانه روی این راه را   مقصد اندر مبدأ اعلا فکن

رفت و روی، شست و شوی، جست و جوی، گفت و گوی (99)

گفت چنین بو سعید بَعدِ همه های و هوی   طالب یاری اگر، غیر خدا رُفت و روی
بیدل و غافل مشو، سرزده داخل مشو   نزد خراباتیان شرط بود شست و شوی
غرق گناهی اگر، سالک راهی اگر   توبه کن از سوز دل پس به عمل آر روی
دست به کاری اگر مست و خماری اگر   می زده را چاره نیست جز طلب و جستجوی
خضر ره ار یافتی با روشش ساختی   سلم و رضا پیشه کن بعد نما گفت و گوی
قلب تو بینا شود، آگه و دانا شود   سلم و ثباتی طلب، جز ره عشقش مپوی
حال که بینا شدی، در پی معنی شدی   عاشق و رسوا شدی، غیر وصالش مجوی
گِرد دیاری شدیم، دست به کاری شدیم   در پی یاری شدیم، سد شکنِ آرزوی
عشق چو بیدار شد، طالب دیدار شد   بی سر و دستار شد، نعره زنان کو به کوی
عاقل و هشیار شد، از همه بیزار شد   جانب خمّار شد دام چو شد زلف و موی
عقل که در کار نیست مست تو بیمار نیست   بهتر از این کار نیست، می زدن با سبوی
فارغ ازین قیل و قال دل شده دور از خیال   نغمه آب زلال، زمزمه آب جوی
در ره سیر کمال هیچ نباشد محال   وعده اگر خلف شد هر چه تو خواهی بگوی
واجد نور جمال دوش در آن شور و حال   مست به میخانه شد زان می بی رنگ و بوی
هر که خلیلانه شد، عاشق و دیوانه شد   از همه بیگانه شد، در پی آن ماه روی

ذات عشق

حصول هر کمال از عشق باشد   تمنّای وصال از عشق باشد
صلای عارفان از مبدأ نور   به جان سالکان از عشق باشد
رموز هستی خلقت ز عشق است   که سرّ کن فکان از عشق باشد(100)
خمیر تربت آدم ز عشق است   که جانش نفخه ای از عشق باشد(101)
می خمّار هستی چون رقم زد   وجود جملگی از عشق باشد(102)
به موسی لن ترانی گفت در طور   تجلّی للجبل از عشق باشد(103)
ندای فی الشّجر انّی اناللّه   به طور موسوی از عشق باشد(104)
ید بیضاء و موسی و عصایش   ظهور آیتی از عشق باشد(105)
چو علم آدم و اسماء حسنی   نخستین جلوه ای از عشق باشد(106)
خطاب حقّ ملائک را که فرمود   به آدم سجده کن از عشق باشد(107)
به طوفان کشتی نوح ار به جودی   فرود آمد همان از عشق باشد(108)
خلیل اللّه را گر نار نمرود   گلستان شد یقین از عشق باشد(109)
ذبیح اللّه اسماعیل اگر بود   پدر را امتحان از عشق باشد(110)
چو نجّینا من الغم یونس آمد   نجات مؤمنین از عشق باشد(111)
ز بوی پیرهن شد مست و مدهوش   چو یعقوب از فراغ از عشق باشد(112)
چو بینا گشت چشمانش از آن می   وصال یوسفش از عشق باشد
زلیخا پیر شد از عشق یوسف   ولی چون شد جوان از عشق باشد
به ایوب ابتلائاتی که رُخ داد   معین صبر او از عشق باشد(113)
چو نو شد خضر آب زندگانی   حیات سرمدش از عشق باشد
چو آهن نرم شد در دست داوود   زره بافی او از عشق باشد(114)
طنین نغمه داوود در کوه   به آواز خوشش از عشق باشد
سلیمان بن داوود و حکومت   به مخلوق جهان از عشق باشد(115)
صَفِ بن برخیا آن تخت بلقیس   چو آرد از صبا از عشق باشد(116)
تمام حکمت لقمان و پندش   شعاع حکمتی از عشق باشد(117)
مسیحا دم چو شد عیسی بن مریم   حیات مردگان از عشق باشد
زبور آمد سپس تورات و انجیل   چو قرآنش کلام از عشق باشد
کتابش نامه عاشق به معشوق   که انوارش بیان از عشق باشد
محمّد صلی الله علیه و آله پیشوای دین بر حقّ   به تکمیل از علی از عشق باشد
چو زهرا دخت عشق و مام عشق است   علی را همسری از عشق باشد
حسن خوی و حسن روی و حسن بوی   تمام حلم او از عشق باشد
چه گویم از حسین او ذات عشق است   خلیل اینجا مگو از عشق باشد

صبح چون می شود

صبح چون می شود ای جان عزیز   جامت از یاد خدا کن لبریز
جرعه ای زان می باقی کن نوش   مابقی را به فقیران مینوش
سرخوش و مست ز الطاف خدا   قصد قربت کن و از خود بدرآ
در پی علم و عمل مردانه   پای بگذار برون از خانه
رهسپار حرم صدق و صفا   رهرو منطقه مهر و وفا
دور از حیله و تزویر و ریا   خالص و مخلص و از بهر خدا
شاد کن غم زدگان را ز غمی   به دمی یا قدمی یا درمی
مرحمی باش به زخم دلشان   باز میکن گره از مشکلشان
بَرِ افسرده دلان دلجوئی   با فقیران کرم و خوشروئی
با جوانان به وداد و رحمت   بَرِ پیران به وقار و حرمت
دوستدار پدر و مادر خویش   نکنی خاطرشان را تو پریش
باش همرنگ خدا در اوصاف   دور کن نفس و هوی را به مصاف
خانه از غیر بپرداز خلیل   که بود بیتِ خداوند جلیل

تأکید قرآن و اولیاء در استقامت

« وَأَ لَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَی الطَّرِیقَةِ لاَءَسْقَینَاهُم مَاءً غَدَقاً» (118)

دعوت حقّ چونکه از بالا رسید   اولیا را ارجعی مأوا رسید (119)
یاد باد آن ابر پر باران عشق   رحمتش بارید و بر جانها رسید
عاشقان تشنه را سیراب کرد   پس زمان رحلت از دنیا رسید
داغ هجرش سوخت جان عاشقان   بس سرشک از دیدگان بر ما رسید
بحر طوفانی و ساحل ناپدید   سالکان را سیلی از غمها رسید
پس به رؤیا گفتمش زاری کنان   رفتی و ما را چه مشکلها رسید
گفت دل خوش دار از الطاف حقّ   کاین بیان از مبدأ اعلا رسید
استقامت چون نمودی در طریق   از حقت مژده لاسقینا رسید (120)
زان می ناب خوش شربا طهور   آنکه شد ساقیش خود مولا رسید
دیده از رجس دوبینی پاک شد   پس برایت تاج کرّمنا رسید
از دل اکنون نور بر آفاق شد   ای خلیل این هدیه از بالا رسید

دیار خاموشان

صبح دم بر دیار خاموشان   مست و مخمور همچو مدهوشان
می گذشتم به خاطری مجموع   عبرت آموز از فراموشان
مَدرَسی بهر عبرت آموزان   مکتبی بهر در عمل کوشان
نوجوان و صغیر و پیر و کبیر   شربت مرگ را شده نوشان
بس جگر گوشگان جان داده   ماندگانشان نزار و بخروشان
چشم شهلا و بس قد رعنا   سیم بر ساعد و بناگوشان
مه رخان زیر خاک و خاک شده   دیگ دل از فراغشان جوشان
دیدم آنجا سران و سرداران   رفته از خاطران و بی هوشان
شاه و بیچاره و غنی و فقیر   همه اندر نقاب گِل پوشان
یکطرف لاله زار عشق و شهید   مست و با حوریان در آغوشان
روحشان در طواف عرش خدا   از شراب وصال مدهوشان
هان خلیلا رجوع کن به کریم   آن خدای همه خطا پوشان

با ولای محمّد و آلش صلی الله علیه و آله

گر خراب از می خراباتیم   فارغ از قدس خشک و طاماتیم
مست دیدار ساقی ازلیم   بی نیاز از همه کراماتیم
ما سرا پا به دوست محتاجیم   شب و روز اندرین مناجاتیم
ما نداریم جز هوای حبیب   چون برون از خود و مقاماتیم
کعبه بر دُورِ ما طواف کند   بت خود گر شکسته و ماتیم
با ولای محمّد و آلش   در امان از هلاک و آفاتیم
بر عدوی علی و آل علی   همچنان زاغه مهمّاتیم
چهارده نور پاک را عبدیم   ما ازین روی در مباهاتیم
گر خلیلیم و مُسلمیم و حنیف   مُحرِمِ عشق حقّ به میقاتیم

سالک وارسته را این مذهب است

ساقی وحدت سراپا مست مست   زآتش عشق خدا آتش پرست
دلبر و دلدارِ خوبِ عاشقان   سرخوش و شنگول و لول و می پرست
یک جهان نور و جمال و مرحمت   عارف و آگه زِهَر بالا و پست
هم رفیق و هم حبیب و هم طبیب   داروی درد همه هشیار و مست
کوزه ای بر دوش از صهبای عشق   ساغر توحید و عشق حقّ به دست
دیدمش در کوی عشق و عاشقی   در پِی رندِ خرابِ حقّ پرست
گفتمش گاهی نظر کن بر فقیر   جان ما را بس به لطفت حاجتست
گوئیا دل بر فقیرانش بسوخت   نیمه شب آمد به بالینم نشست
گفت با انفاس قدسی گرم گرم   خواب و خور نی عاشقان را مشربست
طالب جانان و اندر خواب ناز؟   عشق را اشک و غم و تاب و تب است
سوزِ عشق و عاشقی درد و نیاز   سالک وارسته را این مذهب است
چون دل سرگشته را بیدار کرد   از فراق روی جانان دل شکست
داد ساقی باده شربا طهور   از شراب ناب صهبای الست
جام وحدت از خُمِ اسم و صفات   آنچه عشّاقِ خدا را مطلب است
آتشش اغیار را از ریشه سوخت   شد یکی جام و شراب و رندِ مست
آتشِ نمرود گُل شد بر خلیل   زخم هجران را وصالش مرحم است

نقطه وحدت

مستی لعل لبت کرد چو مجنون ما را   سوختی زآتش عشقت دل بی پروا را
خال زیبای تو کردست خرابات نشین   من بیچاره بیمایه در این سودا را
یا شراب ازلی خاک مرا گِل کردی   عاشق خویش نمودی تو من رسوا را
آتش هجر تو و اشک غم و جور رقیب   هرگز از ره نبرد سالک پا برجا را
طعنه از آن لب شیرین تو بر ما سهل است   شهد باشد سخنِ آن لب شکر خارا
شود آیا که زغیبت مددی فرمائی   دستگیری کنی و خود برسانی ما را
مرغ بسمل شده این دل ز فراغت ای دوست   پر و بالی بده از لطف خود این بی پا را
شب هجران تو هر چند بود طولانی   صبح امید تو نزدیک دل دانا را
چون صبا بوئی از آن پیرهن یوسف داشت   شد شفا بخش و سبب روشنی اعمی را
ای خلیلا تو به شکر اندرِ لطفش می باش   یاد کن صبح و مسی خال رخ سیما را

غیرِ مهدی علیه السلام کسی نمی بینیم

دوش آمد بخوابِ دوشینم   ساقی باده های نو شینم
باده در دست و مست و مستانه   رهزن عقل و هم دل و دینم
گفتمش ساقیا شرابم ده   باده پیما فقیر و مسکینم
من گدائی به در گهت از خویش   جمله محتاج تر نمی بینم
گفت برگیر که آتش است این می   ای که باشی تو یارِ دیرینم
مست گشتی اگر از آتش عشق   کام جو از لبان شیرینیم
تا ابد اوست محرم جانم   غیرِ ساقی و باده نگزینم
مشرب عاشقی حرامم باد   گر بجز دوست دیگری بینم
سر به راه خلیلم و خاتم   غیر مهدی علیه السلام کسی نمی بینم

انتقاد شاعرانه

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را   به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

(حافظ)

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را   به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد   نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

(صائب تبریزی)

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را   به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد   نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند   نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

(شهریار)

ادیبا شهریارا خوش سرودی نقد زیبا را   ولی در محضر حافظ چنین حل کن معمّا را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را   به خال هندویش بخشیم هم دنیا و عقبی را
به نزد عاشقان چیزی ز خود دیگر نمی ماند   که باشد در خور آن خال مجنون کرده دلها را
لسان الغیب فانی گشته از خود حقّ معنا را   بیان فرموده در لفظ سمرقند و بخارا را

(خلیل)

بیان حال عارفان و سخنی با منتقدان

آن رهیده ز عالم ناسوت   پر کشیده به عالم ملکوت
رهرو سرّ عالم لاهوت   مست مخمور عالم جبروت
سرّ معشوق از خدا شنود   تا که راهی به غیر حقّ نرود
غیر حقّ در خفی و پیدا نیست   سخن اهل حقّ معمّا نیست
لیک چون هر دلی مصفّا نیست   فهم مطلب بر او هویدا نیست
عاقلان عیب عاشقان نکنید   نامه خود سیه از آن مکنید
گر نخواهی شوی سر افکنده   سخنی نغز بشنو از بنده
گر نفهمی کلام عرفانی   مکن انکار چون تو نادانی
تو چه دانی که پشت پرده غیب   حسن ما چیست یا چه باشد عیب
چونکه تبلی السّرائر افروزد(121)   جان تهمت زنان از او سوزد
رهروان طریق خاص خدا   پا نهادند روی نفس و هوی
سالکان طریق عشق و کمال   ره سپردند با محمّد و آل
آنکه از پل گذشته خندان است   عافیت عاقبت به رندان است
طالب و عاشق اَر شوی امروز   نور قلبت شود جهان افروز
مست اگر شد خلیل از این می ناب   شد ز مهدی(عج) مفتّح الابواب