جريان شناسي فكری معارضان قيام كربلا

محمد رضا هدايت پناه

- ۴ -


فصل سوم: بازتاب تفكر عثمانى در كوفه

بازتاب تفكر عثمانى در سركوب قيام مسلم

با توجه به توضيحاتى كه در باره ى پيشينه تفكر عثمانى در كوفه بيان شد، بهتر مى توان اين واقعيت را تبيين كرد كه نمايندگان اين تفكر، نقش مهمى در سركوب نهضت امام حسين(عليه السلام) و مسلم در كوفه و كربلا ايفا كردند. با شروع حركت مسلم و قيام او بر ضد ابن زياد، به يك باره شاهد ظهور و فعال شدن نمايندگان اين تفكر در كوفه مى شويم. همان گونه از شرح حال آنان دانسته شد، افرادى كه مأمور ضربه زدن به قيام مسلم و پراكنده نمودن مردم از دور او بودند، با توجه به رفتارشناسى سياسى آنان آشكار خواهد شد كه آنان داراى تفكر عثمانى و از هواخواهان باند اموى بودند. حتى سوابق ضد شيعى و بلكه ناصبى داشتند; مانند كثير بن شهاب كه در سخنان خود در كوفه از يزيد به اميرالمؤمنين تعبير مى كرد و هيچ يك از اشراف كوفه به اندازه ى او بر ضد شيعيان و پراكنده كردن آنان از دور مسلم فعاليت نكرد.

از همان ابتدا كه مسلم وارد كوفه شد، عثمانى مذهب ها گزارش اهمال كارى و ضعف نعمان (حاكم كوفه) را به يزيد گزارش دادند. اين افراد عبارتند از: عُمارة بن عُقْبَة بن ابى مُعيط اموى برادر وليد و عمر بن سعد و عبدالله بن مسلم بن سعيد حَضْرمى حليف بنى اميه. اين افراد كه در عثمانى و اموى بودن آنان هيچ شك و شبهه اى نيست و در صدر نامه خود به يزيد به اين مطلب اقرار كردند ([1])، اوضاع كوفه را به اطلاع يزيد رسانده، در خواست كردند تا فرد ديگرى را به جاى نعمان بر كوفه حاكم كند. يزيد نيز در نامه اش به عبيدالله از اين افراد ـ و احتمالا كسان ديگرى كه براى او نامه نوشته بودند ـ به عنوان شيعيان خود نام برد. ([2]) شايد اين نخستين بار باشد كه از برخى كوفيان به عنوان شيعيان آل ابى  سفيان ياد شده است. درخواست سريع اين گروه از يزيد براى جايگزين كردن عبيدالله به جاى ـ نعمان با اين كه نعمان نيز از عثمانى مذهب هايى بود كه مورخان به دشمنى آشكار او با اميرالمؤمنين(عليه السلام) و بدزبانى او نسبت به آن حضرت تصريح كرده اند ([3]) ـ گوياى اين مطلب است كه تفكر عثمانى اين افراد از نوع افراطى آن بوده است. نامه اين افراد و به دنبال آن تعويض نعمان به ابن زياد، ضربه سختى به حركت شيعيان كوفه بود.

زمانى كه هانى بن عروه دستگير شد و به شدت مورد اذيت و آزار ابن زياد قرار گرفت و او را به زندان انداختند، عمرو بن حجاج زبيدى ـ كه خواهرش روعه، زن هانى بود ـ با تعداد بسيارى از مَذْحَجيانْ قصر ابن زياد را به محاصره ى خود در آوردند.

عمرو در ابتدا با سخنانى كه از طرف خود و مذحجيان گفت، خط سياسى خود و همراهانش را از مسلم و شيعيان جدا كرد. وى خطاب به ابن زياد گفت: «من عمرو بن حجاج هستم و اين افراد، شجاعان و بزرگان مذحج هستند كه خود را از طاعت خليفه و جماعت جدا نكرده اند.» اين تعبير در حق كسانى است كه حاكميت خليفه را پذيرفته اند; چنان كه درباره ى مخالفان مى گفتند: «از طاعت و جماعت خارج شده» و به همين دليل، اين افراد را خارجى معرفى مى كردند. خواهيم گفت كه عمرو بن حجاج در كربلا با صراحت بيش ترى به اين موضوع در حق خود و كوفيانِ تحت امرش اعتراف كرد.

شاهد اين موضوع كه مذحجيان گرد آمده به دور عمرو بن حجاج از طرفداران تفكر عثمانى بوده اند، اين است كه مسلم هنگام قيام و تعيين فرماندهان، مسلم بن عوسَجَه اسدى را فرمانده ربع ([4]) مذحج و اسد كرد و اصلا نامى از عمرو بن حجاج در اين ميان نيست، بلكه او در كنار ابن زياد در قصر دارالاماره بوده است. بنابراين، گروهى از مذحجيان كه به دور مسلم اجتماع كرده بودند، غير از مذحجيان همراه عمرو بن حجاج بوده اند و دو گروه با هم اختلاف عقيده داشته اند. سابقه مذحجيان در باره ى حكميت نيز نشان مى دهد كه اين قبيله زمينه گرايش به مذهب عثمانى را داشته است; زيرا آنان با اصرار زياد ابوموسى اشعرى را كه موضع سياسى او عثمانى و ضد علوى بود، به حكميت انتخاب كردند. ([5])نيز در زمان زياد، ابوبردة بن ابوموسى اشعرى كه  دشمنى او با اميرالمؤمنين(عليه السلام) و مواضع ضد شيعى او در تاريخ معلوم است، ([6]) رئيس مذحجيان و بنى اسد بود. ([7])

به هنگام قيام مسلم، وقتى مختار قصد ملحق شدن به او را داشت، هانى بن ابى حية الوداعى موضوع را به عمرو بن حريث اطلاع داد. وى عبدالرحمن بن ابى عمير ثقفى و زائدة بن قدامة بن مسعود را مأمور دستگيرى او كرد. اين افراد ـ چنان كه دانسته شد ـ عثمانى بودند و به خصوصْ عبدالرحمن كسى بود كه به انتقام عثمان، سر عمرو بن حَمِق خُزاعى را از تن جدا كرد و آن را براى معاويه فرستاد. ([8])

نيز نيروهايى كه براى دستگيرى مسلم انتخاب و اعزام شدند شصت يا هفتاد نفر قيسى از غير قبيله محمد بن اشعث بودند; زيرا ابن زياد مى دانست كه افراد قبيله او از مقابله با مسلم سر باز خواهند زد. اين انتخاب ما را متوجه اين نكته مى كند كه ابن زياد چه نيروهايى را براى مقابله با امام حسين(عليه السلام) به كربلا اعزام كرده است.

از جمله گفتوگوهاى بسيار قابل توجه كه تفكر عثمانى را در اصحاب ابن زياد و كسانى كه در مقابل قيام كوفه ايستادند، نشان مى دهد، گفتوگوى مسلم با مسلم بن عمرو باهلى است. وقتى كه مسلم را دستگير كردند و به دارالاماره بردند، بر اثر تشنگى آب طلبيد، ولى مسلم بن عمرو به او گفت: «از اين آب ننوشى تا از حميم جهنم بچشى.» مسلم از او خواست تا خود را معرفى كند. او پيش از اين كه نام خود را بگويد، تفكر خود را معرفى كرد و گفت: «من آن كسى هستم كه حق را شناخت; آن گاه كه تو آن را انكار كردى، و خيرخواه امام خود شد; آن گاه كه تو او را فريفتى، و از او شنيد و پيروى كرد، آن گاه كه تو به نافرمانى و مخالفت با او برخاستى. من مسلم بن عمرو باهلى هستم.» پاسخ مسلم نيز بسيار گوياست كه به او گفت: «اى پسر باهلى، مادرت به عزايت بنشيند! تو به حميم جهنم و جاودانگى در آتش آن سزاوارترى; زيرا پيروى از آل ابى سفيان را بر پيروى از آل محمد مقدم داشته اى. ([9])» اين تعبير شبيه تعبير امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا است كه: «ياشيعة آل ابى سفيان، ان لم يكن لكم دين و لاتخافون المعاد، فكونوا فى دنياكم احرارا».

در اين گفتوگو نكات و مطالب مهمى وجود دارد كه لازم است توضيح داده شود تا بهتر تبيين شود كه چنين سخنانى ريشه در تفكرات عثمانى دارد و تنها از چنين افرادى صادر مى شود:

1 ـ منع آب از شيعيان و كشتن آنان با لب تشنه به هنگام دستگيرى، رفتارى سياسى است كه عثمانى مذهبان پس از كشته شدن عثمان اتخاذ كردند و اين موضوع را در بحث منع آب در كربلا توضيح خواهيم داد. بنابراين، جهتگيرى سياسى سخنان مسلم بن عمرو به مسلم بن عقيل، شاهد و مؤيد تفكر عثمانى اوست.

2 ـ جهنمى دانستن نماينده ى امام حسين(عليه السلام) به معناى اعترافى بر جدا دانستن خط سياسى ـ مذهبى خود از خط امام حسين(عليه السلام) و شيعيان آن حضرت است.

3 ـ در اين گفتوگو مسلم بن عمرو از يزيد به «امام» تعبير كرده و با اين سخنْ اموى بودن خود را آشكار كرده است. وقتى اين مطلب را با آنچه شيعيان در نامه خود به امام حسين(عليه السلام) نوشتند، مقايسه كنيم ـ كه «انه ليس لنا امام» ـ تفكر عثمانى اين شخص كاملا آشكار مى شود.

4 ـ اين انديشه كه هر حركت و قيامى بر ضد حاكم وقت، محكوم و خروج از دين است، تفكرى بود كه بنى اميه آن را تبليغ مى كردند. توضيح اين مطلب در ذيل سخنان عمرو بن حجاج در كربلا خواهد آمد.

5 ـ تصريح مسلم بن عقيل به اين كه مسلم بن عمرو باهلى از هواداران آل ابوسفيان است.

نُمود تفكر عثمانى در نامه هاى ارسالى به امام حسين(ع)

تفكر عثمانى را از نامه هاى ارسالى براى امام حسين(عليه السلام) نيز مى توان دريافت. شايد اين سؤال به نظر رسد كه نويسندگان نامه ها از چه جايگاهى در اين موضوع برخوردارند؟ به عبارت ديگر، قرار گرفتن نام اشراف كوفه ـ چون شبث ابن ربعى و حجار بن ابجر و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدى و ... ـ در كنار نام سليمان بن صرد و مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر كه براى امام نامه نوشتند، چگونه قابل توجيه است و آيا مى توان اين دو گروه را از يك حزب سياسى در كوفه دانست؟

به نظر مى رسد كه در اين باره هنوز تأمل و دقت لازم صورت نگرفته است. در تحقيق اين موضوع مواردى از قبيل نويسندگان نامه ها; متن نامه ها و برخورد امام با آنان، بايد مورد بررسى قرار گيرد.

الف ـ نويسندگان نامه ها

منابع تاريخى كه تاريخچه مواضع سياسى نويسندگان نامه ها را تا اندازه اى ـ هر چند خيلى مختصر ـ بيان كرده، حاكى از آن است كه نبايد اين افراد را از نظر تفكر سياسى و مذهبى يكى دانست. شايد پذيرش اين ادعا در مرحله نخست اندكى دشوار باشد، اما چنانچه به ملاك ها و مشخصه هايى كه پيش از اين براى مذهب عثمانى بيان كرديم و نيز شرح حال آنان توجه شود صحت اين ادعا روشن مى شود.

بر اساس نصوص تاريخى، نبايد از نظر سياسى ـ مذهبى سليمان و پيروان او را در حزب اشراف كوفه قرار داد; زيرا سليمان و مسيِّب بن نَجْبَه و حبيب بن مظاهر و رفاعة بن شدّاد و عبدالله بن وال در نامه اى كه به امام نوشتند، خود را چنين معرفى كرده اند: «و جماعة شيعته من المؤمنين». در نامه اى هم كه پس از آن نوشتند، همين عنوان در صدر آن آمده است ([10])، اما در باره  ى اشراف كوفه:

اولا، هيچ سندى نيست كه نشان دهد آنان در خانه سليمان اجتماع كرده باشند (همانند شيعيانى كه يا در كربلا حاضر و شهيد شدند; مانند حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و عابس بن شبيب شاكرى، و يا از گروه توابين شدند; مانند عبدالله بن وال كه نامه كوفيان را براى امام رساند ([11]) و مُسيِّب بن نَجْبَه ([12])، و يا از ياران مختار; مانند رفاعة بن شدّاد ([13]) و عباس (عياش) بن جعده ى جَدلى ([14]).) و حتى با توجه به اين كه بزرگان شيعه آن جا اجتماع كردند، به جا بود اين افراد نيز كه از بزرگان قوم بودند در يك انجمن گرد هم آمده، همان نامه اى را امضا مى كردند كه بزرگان شيعه آن را نوشته و امضا نموده بودند. و اين شاهدى است بر اين كه حزب اين افراد غير از گروه سليمان بوده است.

ثانياً; اين گروه آخرين كسانى بودند كه نامه نوشتند و اين تأخير خود قابل تأمل است و نشانى از عدم اعتقاد اين گروه به حركت امام به سوى كوفه دارد; چنانچه از متن نامه آنان كه در پى مى آيد آشكار است. شاهد اين مطلب اين كه عمر بن سعد براى شانه خالى كردن از پذيرش مسؤوليت سپاه كوفه براى اعزام به كربلا، تنها از اشراف كوفه نام مى برد. سليمان به لحاظ صحابى بودن و سابقه تاريخى، شخصيت ناشناخته اى در نزد عمر بن سعد و كوفيان نبود. اشراف كوفه، حتى زمانى كه هنوز از ابن زياد و تهديد و تطميع هاى او در كوفه خبرى نبود، حاضر نشدند با نماينده ى رسمى امام، يعنى مسلم بن عقيل بيعت كنند; با اين كه شيعيان بلافاصله با او بيعت كردند.

ثالثاً; اشراف كوفه نام هاى خود را مخفى نگه داشتند و در نامه قيد نكردند.

ممكن است تصور شود كه چون گروه گروه نامه مى نوشته اند، نمى توان به اين نكته كه چرا با بزرگان شيعه يك نامه مشترك ننوشتند و در يك انجمن گرد نيامدند، خيلى اهميت داد اما اين توجيه قابل قبول نيست زيرا:

اولا; از نظر سياسى اگر چنين توجيهى صحيح باشد، پس چرا بزرگان شيعه كه از نظر تشيع هيچ شبهه اى درباره ى آنان نسيت، جدا از هم نامه ننوشتند؟

ثانياً; چرا اسامى خود را در نامه قيد نكردند; با اين كه رسم بر اين است كه شخصى كه نامه مى نويسد، اسم خود را قيد مى كند. اگر اين عمل با احتياط و مخفى كارى در چنين شرايطى توجيه شود، بايد ديد كه چرا بزرگان شيعه چنين نكردند؟! علاوه بر اينكه دعوت براى انجام يك كار بزرگ، با اسامى مخفى ـ آن هم با توجه به عدم اعتمادى كه نسبت به كوفيان بود و استنكاف امام از پاسخ دادن به نامه ها ـ نمى تواند موضوع احتياط را به خوبى توجيه كند. از اين رو، امام از نامه رسان پرسيد كه اين نامه را چه افرادى نوشته اند. ([15]) آنان با اين كار، دو روى سكه را براى خود حفظ كرده بودند; اگر امام به كوفه مى آمد و پيروز مى شد، راه اشكال و ايراد را از طرف امام و مردم كوفه بر خود مسدود كرده بودند، و چنانچه قيام به شكست مى انجاميد، دليل و مدركى از خود بر جاى نگذاشته بودند تا با استناد بدان از طرف حاكمان بنى اميه بازخواست شوند. شايد به همين دليل امام حسين (عليه السلام) در كربلا وقتى اين افراد را مورد خطاب قرار داد كه «مگر شما نبوديد كه نامه نوشتيد» و آنان انكار كردند، آن حضرت نامه آنان را حاضر نكرد; زيرا نامه بى نام و نشان را به راحتى مى توانستند انكار كنند.

ثالثاً; چرا بايد با توجه به موقعيت بالايى كه داشتند و از اشراف كوفه به حساب مى آمدند، آخرين كسانى باشند كه براى امام نامه بنويسند؟

مجموعه اين سؤالات ما را بر آن مى دارد كه اشراف كوفه را از نظر سياسى، گروهى جداى از شيعيان و حزبى در مقابل آنان بشماريم. تصريح مورخان و محدثان به گرايش و عثمانى اغلب اشراف كوفه و رفتارشناسى سياسى آنان در جهت گيرى و سمت و سوى اين تفكر سياسى، مذهبى چنانچه پيش از اين بيان كرديم، تأييدى بر اين سخن است. وقتى اشراف كوفه به نيروهاى مصعب پيوستند، شعار آنان «يا لثارات عثمان» بود. به همين دليل رفاعة بن شداد كه منصب امام جماعت آنان را داشت، وقتى اين را شنيد خود را از آنان كنار كشيد و گفت: «مرا با عثمان چه كار؟! با كسانى كه بر عقيده ى عثمان هستند نخواهم بود.» ([16]) جالب توجه اين كه سليمان به بزرگان شيعه كه قيام توابين را سازماندهى و رهبرى مى كردند، قاتلين اصلى امام حسين(عليه السلام) و اصحابش را اشراف كوفه و عرف ([17]) معرفى كرد. ([18])

تنها نقطه ابهامى كه در باره ى سليمان و پيروان او هست و تا اندازه اى بدون پاسخ باقى مانده، عملكرد آنان در قيام مسلم در كوفه و تنها گذاشتن او است. تحليل هاى مختلفى در اين باره ارائه شده است كه به نظر نمى تواند پاسخ صحيح و يا جامعى به اين ابهام و سؤال پيچيده ى تاريخى باشد. آنان گرچه به هر دليل تاريخى كه بر ما پوشيده است، خود را گناهكار مى دانستند، اما از اين نكته نيز نبايد غفلت كرد كه بيش تر رهبران شيعه كه نامه سليمان را امضا كردند و با مسلم نيز بيعت نمودند، به طرق مختلف كه بر ما پوشيده است خود را به امام رسانده، در كربلا به شهادت رسيدند و بدين وسيله بر عهد خود پايبند ماندند و هيچ گونه خدعه و نيرنگى در كار آنان نبود; مانند حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، ابو ثمامه صائدى ـ (مسئول تداركات و گرفتن وجوهات براى خريد اسلحه و آذوقه) ، عابس بن شبيب شاكرى، عبدالله بن سبع همدانى، سعيد بن عبدالله حنفى، قيس بن مسهَّر صيداوى و نافع بن هلال به همراه چهار نفر ديگر.

عموم شيعيان كوفه نيز توسط ابن زياد، در نخيله همانند زندانى تحت نظر قرار گرفتند تا كسى به امام ملحق نشود و خود ابن زياد تا روز يازدهم محرم در آن جا ماند و به جاى خود عمرو بن حريث را در كوفه گماشت. ([19]) با اين حال، يكى از آنان به نام عمار بن ابى سلامه دالانى تلاش كرد تا به شكلى ابن زياد را در نخيله به قتل رساند، ولى موفق نشد و تنها توانست از آن جا فرار كند و خود را به كربلا برساند و در كنار امام به شهادت رسد. ([20])

در شب عاشورا پس از سخنان امام و بنى هاشم، اولين كسانى كه پاسخ مثبت به امام دادند، كسانى بودند كه براى امام نامه نوشته بودند; مانند مسلم بن عوسجه و سعيد بن عبدالله حنفى. ([21]) شايد اين پيشى گرفتن در اظهار پايبندى به امام، خود اشاره اى به اظهار پايبندى به نامه هايى بود كه نوشته بودند.

ب ـ متن نامه ها

محتواى نامه ها نيز بيانگر بى اعتقادى اشراف به حركت امام حسين(عليه السلام)است. با مقايسه مضمون نامه هاى شيعيان با نامه اشراف كوفه، تفاوت بينشى اين گروه ها مشخص مى شود. در متن نامه سليمان نكاتى بيان شده كه گوياى بخشى از اعتقادات تشيع مذهبى است. براى نمونه، نامه با اظهار خرسندى از مرگ معاويه و سپاس خدا آغاز شده و آن گاه از معاويه به عنوان دشمن ستمگر امام و غصب كننده ى حق اميرالمؤمنين(عليه السلام)، اظهار برائت و بيزارى شده و جايگاه او را در جهنم دانسته اند. آنان در ادامه اضافه كرده اند كه امامى ندارند و كسى را به عنوان خليفه و پيشوا جز امام حسين(عليه السلام) نمى شناسند. در پايان نيز با سلام بر امام و اميرالمؤمنين(عليه السلام) و امام حسن مجتبى(عليه السلام) خط سياسى ـ مذهبى خود را معين كرده اند. ([22]) در نامه ديگر مى گويند كه هيچ كس را جز امام قبول ندارند و به كس ديگرى نظر ندارند. ([23]) اما در نامه اشرافْ خطاب به امام، هيچ گونه اثرى از اين مطالب ديده نمى شود و با عبارتى نه چندان قوى به امام مى گويند كه «اگر مى خواهى، بيا»!

ج ـ برخورد امام با دو گروه شيعيان و اشراف (نويسندگان نامه ها)

از شواهد و قرائن بر مى آيد كه امام نيز با گروه سليمان و اشراف كوفه برخورد يكسانى نداشته و توجه امام به گروه سليمان بوده است. شاهد اين مطلب اين كه وقتى امام به منزلگاه حاجر رسيد، نامه اى براى كوفيان نوشت ([24]) و بنا بر نقل خوارزمى، تنها گروه اول ـ يعنى سليمان و شيعيان ـ را مورد خطاب قرار داد و از اشراف هيچ نامى نبرد. ([25]) همچنين وقتى امام در ميانه راه با عبيدالله بن حر جُعْفى ديدار كرد، با اشاره به نامه مسلم مبنى بر بيعت و هواخواهى اهل كوفه از ايشان، فرمود كه «...اما من چنين نمى پندارم; چون آنان ([26]) بر قتل پسر عمويم مسلم و شيعيانش، عبيدالله بن زياد را يارى رساندند; چرا كه اين افراد با يزيد بيعت كرده بودند.» ([27]) آن حضرت در شب عاشورا نيز افشا و اعلام نمود كه نامه نوشتن اين افراد براى آن حضرت جز، مكر و حيله و براى نزديك شدن به بنى اميه نبوده است. ([28]) بنابراين، معلوم مى شود كه امام در نامه اشراف ارزشى نديده و از بيعت آنان با يزيد اطلاع داشته است.

عملكرد امام در كربلا نيز در خور توجه است; آن حضرت در آن جا و در برابر عمر بن سعد و سپاه او، تنها از اشراف كوفه نام برد و خطاب به آنان فرمود: «مگر شما نبوديد كه براى من نامه نوشتيد و از من براى آمدن به كوفه دعوت كرديد؟!» جاى سؤال است كه چرا امام وقتى مى خواهد نامه بنويسد، شيعيان را مورد خطاب قرار مى دهد كه من در راهم و عازم كوفه هستم، اما در كربلا كه سپاه عمر بن سعد در برابر او قرار گرفته، تنها از نام اشراف كوفه پرده برمى دارد و نام آنان را فاش مى كند و هيچ نامى از سليمان و ديگران نمى آورَد؟!

ممكن است تصور شود كه تصريح به نام اين افراد، به دليل رويارو قرار گرفتن آنان با امام بوده است، اما چنين نيست; زيرا اگر از منظر امام كسانى مانند سليمان و ديگر سران شيعه با اشراف كوفه از نظر خيانت به امام يكسان بودند، به جا بود كه امام همچنان كه از نام اشراف پرده برداشت و آنان را مفتضح نمود، از سليمان و ديگران نيز نام مى برد. دست كم جا داشت كه براى تأييد صحبت خود از آنان نام برد. اما به نظر ما امام بسيار حساب شده عمل كرده و  با توجه به گناه و كوتاهى سليمان و شيعيان، آنان را كاملا از اشراف كوفه جدا دانسته است; زيرا آن حضرت به خوبى مى دانست كه به يقين اگر اسمى از سليمان و ياران او ([29]) ببرد، وقتى سپاه ابن زياد به كوفه باز گردند، به دنبال آنان خواهند رفت و پس از دستگيرى، آنان را به قتل خواهند رساند. شاهد اين مطلب اين كه وقتى قيس بن مسهر صيداوى دستگير شد، ابن زياد تلاش بسيارى كرد تا او نام افراد مذكور در نامه امام را افشا كند، ولى او چنين نكرد ([30]) و ابن زياد هرگز به نام اين افراد پى نبرد; به طورى كه پس از حادثه كربلا به عمرو بن حريث گفت: «من از اين ترابيه وحشت و واهمه دارم، اما در كوفه كسى از آنان را نمى شناسم. ([31]

بنابراين، امام با پرده پوشى بر نام شيعيان، در فكر حفظ جان آنان بوده و اين خود كمال رأفت و مهربانى و در عين حال عظمت بُعد سياسى امام را ترسيم مى كند. در مقابل، از آن جا كه اشراف كوفه از نظر فكرى با امام نبودند، براى افشاى خيانتشان نام آنان را بيان كرد تا با اين عمل آنان را خوار كرده، زمينه اى براى افشاى ماهيت آنان بسازد. البته اين سؤال قابل طرح است كه آيا واقعاً ابن زياد از نامه نوشتن اشراف كوفه به امام اطلاع نداشته و يا اطلاع نيافته است؟! به نظر مى رسد كه آنان از اين موضوع اطلاع داشته اند; زيرا وقتى كه عمر بن سعد از آنان خواست تا به نزد امام رفته و از او سؤال كنند كه به چه منظورى به سوى كوفه آمده است، هر يك به دليل نامه نوشتن به امام بهانه آورند و از ديدار با امام طفره رفتند. ([32]) به يقين اين گزارش ها به ابن زياد مى رسيد. پس چرا پس از كربلا نسبت به اين افراد عكس العملى از خود نشان نداد; با اين كه به شدت به دنبال شناسايى و دستگيرى نويسندگان نامه بود؟! به عكس، جوايزى نيز به آنان داد. ([33]) شايد اين به خاطر ادامه نياز ابن زياد به اشراف بوده باشد. شايد هم همان گونه كه امام در شب عاشورا افشا و اعلام نمود، نامه نوشتن اين افراد براى آن حضرت، جز مكر و حيله و براى نزديك شدن به بنى اميه نبوده است. ([34]) در گفتوگويى كه عمر بن سعد در كربلا با امام داشت به اين مطلب اشاره شد و امام اين واقعيت را تأييد كرد. ([35])

زندگى سياسى ـ مذهبى اشراف و حوادث پس از كربلا، مؤيد عملكرد پيشين آنان و مبيّن اين نكته است كه اشراف را از نظر فكرى بايد از شيعيان جدا دانست و نامه نوشتن آنان نمى تواند سرپوشى بر تضاد فكرى آنان با شيعيان كوفه باشد، بلكه يا بايد حمل بر موقعيت سنجى آنان شود و يا با توجه به توضيحاتى كه بيان شد، حمل بر خدعه و نيرنگ و قسمتى از برنامه بنى اميه.

وقتى نافع بن هلال از كوفه به امام پيوست و امام از اوضاع كوفه پرسيد، او خبر داد كه مبالغ هنگفتى به عنوان رشوه گرفته اند و تنها به جهت خدمت به حاكمان اموى براى شما نامه نوشتند. ([36]) پيش از اين، مغيره از همين راه آنان را براى پذيرش ولايتعهدى و خلافت يزيد راضى كرده بود در حالى كه سران شيعه و حتى غير شيعه به شدت با خلافت يزيد مخالف بودند.

با توجه به سخن امام در اين زمينه، و گزارش بلاذرى آيا مى توان اين فرضيه را بيش تر احتمال داد كه دعوت اشراف كوفه قسمتى از برنامه بنى اميه در جهت سركوب بقاياى شيعه به رهبرى امام حسين(عليه السلام) بوده است؟!

پى‏نوشتها:‌


[1]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 287.
[2]. الارشاد، ج 1، ص 288; مقتل خوارزمى، ج 2، ص 40.
[3]. انساب الاشراف، ج 3، ص 369.
[4]. از تقسيمات شهرى و لشكرى است كه آن ها را به چهار بخش تقسيم مى كردند و بر هر يك رئيسى قرار مى دادند.
[5]. البداية و النهاية، ج 8، ص 330.
[6]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 199.
[7]. همان.
[8]. همان، ج 4، ص 197; تهذيب التهذيب، ج 8، ص 32.
[9]. الارشاد، ج 2، ص 60; مقتل خوارزمى، ج 1، صص 302 ـ 303.
[10]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 261 و 262.
[11]. همان، ج 4، ص 262.
[12]. همان، ج 4، ص 265.
[13]. همان، ج 4، ص 275 و 541.
[14]. همان، ج 4، ص 523.
[15]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 283.
[16]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 524; انساب الاشراف، ج 5، ص 232.
[17]. عَريف به افرادى اطلاق مى شد كه بزرگ يك قبيله و يا گروهى بودند و كار آنان همانند نقيب و نُقَبا بود.
[18]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 432.
[19]. انساب الاشراف، ج 6،  ص 364.
[20]. همان، ج 3، ص 388.
[21]. همان، ج 3، ص 393.
[22]. تاريخ طبرى، ج 4، صص 261 ـ 262.
[23]. همان، ج 4، ص 262.
[24]. همان، ج 4، ص 297.
[25]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 334. خوارزمى نوشتن اين نامه را در زمان ورود به كربلا نقل كرده است كه به نظر مى رسد روايت طبرى صحيح باشد; چرا كه بخشى از سخنرانى امام براى سپاه حر در منزلگاه «البيضة» به اشتباه در اين نامه آمده است.
[26]. به يقين منظور اشراف كوفه و كسانى كه در جبهه اموى ظاهر شدند.
[27]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 325.
[28]. انساب الاشراف، ج 3، ص 393.
[29]. كه البته تعدادى از آنان در آن موقع در كنار امام بودند و خود را به او رساندند.
[30]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 336.
[31]. همان، ج 2، ص 203.
[32]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 310; مقتل خوارزمى، ج 1، ص 341.
[33]. همان، ج 4، ص 359; فتوح البلدان، ج 1، ص 305.
[34]. انساب الاشراف، ج 3، ص 393.
[35]. «من خادعنا فى الله انخدعنا له» تذكرة الخواص، ص 248.
[36]. انساب الاشراف، ج 3، ص 382.