جريان شناسي فكری معارضان قيام كربلا

محمد رضا هدايت پناه

- ۳ -


فصل دوم: تغيير هويت سياسى ـ فرهنگى كوفه

مذهب عثمانى در كوفه

با توجه به سابقه تاريخى كوفه و تلاش هاى فرهنگى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در شكل دادن به انديشه شيعىِ كوفيان و نيز نقش گروه زيادى از آنان در محاصره و قتل عثمان، شايد در مرحله نخست، پذيرش شكل گيرى مذهب عثمانى در اين شهر مشكل باشد، اما بررسى نكات و حوادث سياسى مختلفى كه در آن جا رقم خورده است، اين موضوع را تبيين مى كند.

الف ـ شكل گيرى تفكر عثمانى در كوفه 

نخستين مطلبى كه بايد بدان توجه كرد، اين است كه تشيع كوفه يكنواخت نبود; بلكه تشيع اكثريت آنان از نوع تشيع سياسى بود و جمعيتى اندك ـ هر چند بانفوذ ـ از كوفيان گرايش تشيع مذهبى داشتند. تشيع سياسى نيز مى توانست بر اثر حوادث سياسى و فشار و تهديد و تطميع، خود را به مذهب رسمى حكومت (حزب اموى و مروانى) نزديك كند. علاوه بر اين كه گروه هايى كه از كوفه بر ضد عثمان قيام كردند شايد اكثريت را رقم مى زدند، اما اين بدان معنا نيست كه از كوفيان كسى طرفدار عثمان نبود. زمانى كه مالك اشتر بر ضد عثمان سخن مى گفت، مقطع بن هشيم از عثمان دفاع كرد. ([1]) همچنين در جلسه مشورتى با حضور طلحه و زبير و عايشه كه در مكه صورت گرفت، پيشنهاداتى مطرح شد كه حركت خود را از كدام شهر آغاز كنند; در باره ى مدينه و شام توافقى حاصل نشد، اما عراق مورد قبول واقع شد. دليلى كه براى اين انتخاب مطرح كردند، اين بود كه زبير در بصره و طلحه در كوفه طرفداران بسيارى دارند. بر اين اساس، طرح آنان بر اين شد كه ابتدا به سوى بصره رفته، پس از به تصرف در آوردن آن، به طرف كوفه حركت كنند. ([2]) فراموش نشود كه كوفه در مراحل نخست از اعزام نيرو براى يارى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در جنگ جمل به سبب سخنان ابوموسى اشعرى كه از دشمنان امام و داراى تمايلات عثمانى بود، مردد بودند و پس از اعزام نمايندگان و تهديد مالك اشتر و عزل ابوموسى، جمعيت چند هزار نفرى از كوفه اعزام شد. مردم كوفه در جنگ صفين حضور بهترى از خود نشان دادند، اما اين نيز بدان معنا نيست كه نيروهاى مخالف در كوفه نبوده است; بلكه به حضور اين گروه در جنگ صفين تصريح شده است. ([3]) پيامدهاى جنگ صفين نيز تأثير خود را بر مردم كوفى گذاشت. كشته ها و خانواده هاى بسيارى كه بى سرپرست شده بودند و زخمى ها و معلوليت هايى كه پيامد طبيعى هر جنگى است زمينه ساز تبليغات بر ضد امام در كوفه شده بود و امام را مسئول وخامت اوضاع معرفى مى كردند. ([4]) اين قضايا مى توانست بر رويگردانى از امام و گرايش افراد سطحى نگر، شكاك، كناره گير از مسائل سياسى و نيز دنياخواه، به مذهب عثمانى مؤثر باشد; به خصوص كه پس از صلح امام حسن (عليه السلام) و روى كار آمدن بنى اميه، اين گروه سياسى در كوفه مورد حمايت حاكمان حزب اموى بودند.

خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز، در نامه اى كه براى برادرش عقيل فرستاد به اين واقعيت اشاره كرد و به او چنين نوشت: «اينك تمام عرب بر جنگ و مخالفت با برادرت اجتماع و هم رأى شده اند.» ([5]) اين هجمه عظيم بر ضد امام بدان دليل بود كه بسيارى نتوانسته بودند خواسته هاى خود را با فرهنگ و دستورهاى اسلامى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن را در سنت رسول خدا(عليه السلام) دنبال مى كرد وفق دهند. برعكس، با توجه به سياست هاى و سنت هاى غلطى كه خلفاى پيش در جامعه نهادينه كرده بودند، خواسته هاى آنان با سياست هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام) پيوسته در اصطكاك و تعارض بود. به علاوه، پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با روى كار آمدن دوباره ى نظام قبيله اى و سنت تبعيت از شيوخ، قريش كه پيش از اسلام بر ديگر قبايل حاكميت داشتند، اينك نيز موقعيت خود را باز يافته و قبايل عرب به عملكرد و دستورات آنان چشم دوخته بودند. اين موضوع نيز مورد تحليل و توجه ابن خلدون بوده و علت شكست امام را نيز همين دانسته است. ([6])

توصيه ها و سفارش هاى مؤكد معاويه به مغيره نسبت به عثمانيان كوفه ([7]) و نيز تصريح يزيد در اين باره، ([8]) گوياى حضور قابل توجه و فعال اين گروه در كوفه است.

ب ـ گسترش و نهادينه كردن مذهب عثمانى در كوفه

به دليل موقعيت ويژه و تلاش امويان و به خصوص معاويه در گسترش و نهادينه كردن تفكر عثمانى، مذهب سفيانى هم رديف اصطلاح سياسى مذهب عثمانى شد و هيچ تفاوتى با آن نداشت و همان هدف را دنبال مى كرد; يعنى سركوب علويان و به خصوص شيعيان مذهبى اميرالمؤمنين و اهل بيت(عليهم السلام).

معاويه پس از صلح امام حسن(عليه السلام) و بيعت گرفتن از مردم كوفه تلاش چند جانبه اى را آغاز نمود تا شهرهاى شيعه نشين را اندك اندك به همان جهتى كه منافع او اقتضا مى كرد، سوق دهد، و كوفه به دليل مركزيت تشيع و موقعيت ممتازى كه داشت، جبهه اصلى معاويه به شمار مى رفت. بنابراين، طبيعى است كه براى تغيير انديشه شيعى در اين شهر تلاش و توجه بيش ترى مبذول گردد. از اين رو، معاويه در مرحله نخست بر اساس برائت از اميرالمؤمنين(عليه السلام) از مردم كوفه بيعت گرفت ([9]) و براى نيل به شيعه زدايى و گسترش و نهادينه كردن مذهب عثمانى در اين شهر، اقدامات ذيل را در دستور كار خود قرار داد:

1 ـ انتصاب حاكمان عثمانى مذهب

بر اساس «الناس على دين ملوكهم» و «الناس بأمرائهم اشبه منهم بآبائهم»، در مرحله نخست حاكمانى براى كوفه انتخاب كرد كه كاملاً گرايش عثمانى و ضد علوى داشتند; كسانى چون عبدالله بن عمرو بن عاص، ([10]) مغيرة بن شعبه، زياد بن ابيه ضحاك بن قيس، ([11]) حبيب بن مَسْلَمه فِهْرى، ([12]) نعمان بن بشير انصارى، ([13]) عبيدالله بن زياد و بشر بن مروان. اين حاكمان با جلوگيرى از انتشار عيب هاى عثمان در كوفه و ترساندنِ شيعيان از اين عمل، سعى در دور نگه داشتن افكار عمومى از اين اخبار داشتند تا ذهنيت آنان نسبت به عثمان تخريب نشود. چنان كه وقتى ضحاك بن قيس وارد كوفه شد، كسانى را كه به بدگويى از عثمان مى پرداختند، تهديد كرد. ([14]) بر اساس دستورالعمل معاويه به تمام شهرها، سنت لعن بر امير مؤمنان (عليه السلام) و نيز فضايل سازى براى خلفا براى مقابله با فضايل امير مؤمنان(عليه السلام) از ديگر فعاليت هاى معاويه در جهت ترويج و نهادينه كردن مذهب عثمانى در تمام نقاط جهان اسلام و از جمله كوفه بود. معاويه به مغيره مى گفت: مى خواستم به تو توصيه هايى كنم أ اما با آن بصيرت و دانايى كه نسبت به وظايف خود دارى صرف نظر كردم. ولى يك نكته را هميشه در دستور كار خود قرار ده; سب و دشنام به على و مذمت او و اصحابش و در مقابل، به نيكى ياد كردن از عثمان و توجه خاص به شيعيان عثمان و گوش دادن به سخنانشان.» ([15])

بر اساس اين بخشنامه و توصيه هاى مكرر معاويه، طى برنامه اى بسيار حساب شده به جعل رواياتى در فضايل عثمان و دوستداران و پيروان مكتب او زدند و به نظر مى رسد كه اين مطلب نيز به همين منظور به اميرالمؤمنين(عليه السلام) نسبت داده شده كه: من تبرأ من دين عثمان قد تبرأ من الايمان. ([16]) حاكمان عثمانى مذهب كوفه نيز به نشر فضايل عثمان و شيخين پرداختند و در مقابل، از انتشار هر گونه خبرى در باره  ى فضايل على(عليه السلام)جلوگيرى نمودند; چنان كه وقتى شنيدند ميثم تمار بر سر دار به بيان فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام) مشغول است بر دهان او لگام زدند. عمرو بن حريث در باره ى علت اين كار سخنى دارد كه بسيار قابل تأمل است. وى به زياد گفت: «چنان چه هر چه زودتر زبان او را قطع نكنى بيم آن مى رود كه با سخنان او اعتقاد مردم كوفه تغيير كند و بر تو بشورند.» ([17]) اين سخن نشان مى دهد كه معاويه پس از صلح با امام حسن (عليه السلام) در تلاش بوده تا افكار مردم كوفه را به جهتى كه سياست هاى او اقتضا داشته است، سوق دهد و از سخن عمرو بن حريث بر مى آيد كه در اين زمينه نيز تا اندازه ى قابل توجهى موفق بوده است. اين موفقيت تا بدان اندازه بود كه معاويه توانسته بود كفه ترازوى جمعيتى شيعه و عثمانى را آن مقدار تغيير دهد كه عائشه علت خموشى و عدم عكس العمل كوفيان را در قبال دستگيرى و به شهادت رساندن حجر بن عدى ـ با موقعيت ممتاز و برجسته اى كه در كوفه داشت ـ تغيير مردم مى دانست. ([18])

2 ـ سياست ارعاب و تطميع

سياست ارعاب در كنار تطميع نيز مى توانست در تغيير افكار و جذب آن به مذهب عثمانى و در نتيجه در شكل گيرى و نهادينه شدن آن بسيار مؤثر باشد. معاويه از يك طرف هرگونه حركت شيعى را سركوب كرد، و از طرفى ديگر ياران امير مؤمنان(عليه السلام) را يا به شهادت رساند يا زندانى كرد و يا دست و پاى آنان را قطع نمود و يا آنان را به مناطق ديگر تبعيد كرد. ابتداى حكومت او ابتداى انتقام گيرى شديد از شيعيان بود. تيغ انتقام او افرادى را كه تنها مورد گمان و اتهام بودند نيز مى گرفت; بدون اين كه چيزى اثبات شود. كارگزار او در كوفه و بصره يعنى زياد بن ابيه آن قدر براى دستگيرى و كشتن شيعيان تلاش كرد كه مورد نفرين امام حسن(عليه السلام) قرار گرفت. ([19])

محمد بن ابى حذيفة بن عتبه، از ياران حقيقى امام على(عليه السلام)، از جمله افرادى است كه معاويه او را دستگير كرد و در زندان بود تا شهيد شد. ([20])نيز صعصعة بن صوحان را به يكى از جزاير بحرين كه تبعيدگاه مجرمان بود تبعيد كرد و در آن جا درگذشت. ([21]) وقتى زياد از معاويه در باره  ى دو نفر حضرمى كه از شيعيان اميرالمؤمنين(عليه السلام) بودند، كسب تكليف كرد، نامه اى به او نوشت كه مى توان گفت دستورالعمل و بخشنامه اى كلى در باره ى شيعيان بود. وى در آن نامه به زياد گفت: «هر كس بر دين و اعتقاد على است، بكش و مُثله كن!» او نيز آنان را كشت و مُثله كرد و هر دو را بر در خانه هايشان به دار آويخت. ([22])

شهادت صحابى جليل القدر و عظيم الشأن، حجر بن عدى، به همراه يارانش و نيز صحابى مستجاب الدعوه و يار پاكباخته اميرالمؤمنين(عليه السلام)عمرو بن حَمِق خُزاعى و نيز ميثم بن تمار و  شهادت ده ها نفر ديگر از شيعيان واقعى در اين دوران، بر اساس همين سياست بود.

سياست حزب اموى و مروانى اين بود كه از شيعيانِ دستگير و زندانى شده مى خواستند تا از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و دين او بيزارى جويند; چنان كه از سهل بن سعد ([23]) و نيز حجر و يارانش چنين خواستند، اما آنان نپذيرفتند. همچنين ابن زياد از صعصعة بن صوحان خواست تا اميرالمؤمنين(عليه السلام) را سب كند، ولى او نپذيرفت و چون به معاويه گزارش داد، دستور رسيد كه خانه اش ويران و سهم او از بيت المال قطع شود. ([24])عطيّة بن سعد نيز چون حاضر به سب و برائت از دين اميرالمؤمنين (عليه السلام)نشد، حَجاج او را چهارصد تازيانه زد و موهاى سر و صورتش را كند. ([25])اصولا يكى از شرايط آزادى و رهايى از زندان و قتل، همين موضوع بوده است. يكى از ياران حُجر به نام عبدالرحمن بن حسان، با ميانجى گرى يكى از اقوامش رها شد و به موصل تبعيد شد و تا يك ماه قبل از مرگ معاويه تحت نظر بود. و به كوفه آمد، زياد از او در باره  ى اميرالمؤمنين و عثمان سؤال كرد و چون او در باره ى على به نيكى سخن گفت، او را شهيد كرد. ([26]) زياد در آخرين خطبه اى كه ايراد كرد و پس از آن درگذشت، هفتاد نفر از شيعيان امام على (عليه السلام) را حاضر كرد و از آنان خواست تا اميرالمؤمنين(عليه السلام) را لعن كنند. ([27])

اين دوران يكى از سخت ترين و تلخ ترين دوران هايى است كه تشيع مذهبى كوفه به خود ديد و هرگز آن را فراموش نكرد. در حقيقتْ اگر بگوييم دهه چهل و پنجاه هجرى، دوران نسل كشى تشيع بوده است، سخن به گزاف نگفته ايم.

3ـ حمايت و تقويت عثمانى مذهبان كوفه

در كنار قتل و تبعيد و زندانى كردن شيعيان، در اين دوران عده ى بسيارى از امير مؤمنان جدا شده و گرايش عثمانى و ضد علوى پيدا كرده بودند. آنان نيز كه در زمان حكومت امام على(عليه السلام) از آن حضرت جدا شده و به شام و مناطق عثمانى مانند رقه و قرقيسا فرار كرده بودند، دوباره به كوفه بازگشته، در كنار واليان و حمايت هاى آنان قرار گرفته، به فعاليت هاى سياسى خود پرداختند; كسانى مانند جرير بن عبدالله بَجَلى و نُعمان بن بشير. از طرفى افرادى كه عثمانى مذهب بودند و يا در كوفه جاسوس معاويه بودند، در اين دوران ظهور چشم گيرى پيدا كرده و فعاليت هاى ضد شيعى خود را رونق بيش ترى داده بودند; كسانى مانند عمارة بن عُقبة بن ابى معيط و افرادى كه در صفين مخفيانه با معاويه مكاتبه داشتند و يا از اميرالمؤمنين(عليه السلام) جدا شده بودند.

اين مسائل مى توانست بسيارى را كه سست بنيان بودند و يا در انتخاب راه دو دل و شكاك بودند و يا به نوعى از سياست هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام) خشنود نبودند و يا زخم خورده بودند و همچنين افرادى را كه راه اعتزال و كناره گيرى از مسائل و جريانات سياسى را در پيش گرفته بودند، به تغيير گرايش هاى سياسى و مذهبى وادار كند و آنان را به گرايش عثمانى سوق دهد; مانند قاسم بن عمرو بن نذير جُعفى كه از معتزليان دوران اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود، ولى در كربلا حاضر شد و به همراه شمر به خيمه حرم اهل بيت حمله كرد. ([28]) البته شايد نوع اعتزال اين افراد با مذهب عثمانى حتى تفاوتى نداشته، بلكه گونه اى از مذهب عثمانى بوده باشد; چرا كه محمد بن على بن عبدالله وقتى خواست به داعيان خود در باره  ى شهرها سفارش هايى كند، در باره ى بصره و مناطق اطراف بيان كرد كه مردم اين مناطق عثمانى هستند، اما محمد بن على مذهب عثمانىِ آنان را اين گونه معنا كرد كه «اينان قائل به كناره گيرى و دورى از حوادث و مسائل هستند و منطقشان اين است كه عبدالله مقتول باش، اما عبدالله قاتل نباش.» ([29])

سياست هاى شيعه زداى معاويه در دهه هاى چهل و پنجاه مى توانست حتى افرادى را كه در جنگ ها اميرالمؤمنين (عليه السلام) را همراهى كرده بودند، از گذشته خود پشيمان سازد و مذهب فكرى آنان را از تشيع سياسى به عثمانى تبديل كند. افرادى را بر شمرده اند كه از ياران اميرالمؤمنين(عليه السلام)بوده و حتى در يكى از جنگ هاى آن حضرت شركت داشته اند، اما پس از شهادت آن حضرت، عثمانى شده اند; مانند عبدالله بن حبيب بن ربيعه ابوعبدالرحمان سلمى كه از قاريان كوفه بود و امام على(عليه السلام) را در صفين همراهى كرد، ولى پس از آن عثمانى شد و در سال 72 درگذشت. ([30])ابووائل، شقيق بن سَلَمه اسدى نيز علوى مذهب بود و در صفين شركت داشت، ولى پس از آن به مذهب عثمانى تغيير موضع داد و هر بار كه يادى از صفين مى كرد، اظهار پشيمانى مى نمود و از آن تنفر و بيزارى مى جست. ([31]) وى حتى بر ضد اميرالمؤمنين (عليه السلام) دروغ پردازى مى كرد.([32]) و يا مانند شيبان بن مخرم كه در صفين حضور داشت، اما عثمانى شد و در كربلا در سپاه ([33]) ابن زياد بود. حتى خود زياد بن ابيه وقتى حاكم كوفه شد، به حجر بن عدى گفت كه مى دانى من جزو كسانى بودم كه على را دوست مى داشتم، اما بدان كه تمام آن محبت ها اينك در من به بغض و دشمنى تبديل شده است. مؤيد ديگر اين موضوع، تعجب افرادى است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) به آنان خبر مى داد كه در كشته شدن امام حسين(عليه السلام)شركت خواهند داشت و به آن حضرت مى گفتند كه «ما چگونه اين گونه باشيم در حالى كه از شيعيان و اصحاب تو هستيم!» ([34])

اين نشان مى دهد كه فعاليت هاى معاويه اثر گذاشته; حتى بر افرادى كه تصور نمى كردند روزى از تشيع روى گردانند و از عملكرد ديروز خود پشيمان شوند و در جبهه مخالف قرار گيرند. بنابراين ما نمى توانيم دهه هاى چهل و پنجاه را ناديده بگيريم; چرا كه بيست سال، زمان كمى براى تغيير افكار عمومى نيست. اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز وقتى پس از بيست و سه سال به خلافت رسيد، با همين مشكل روبه رو بود. او با جامعه اسلامىِ بيست و سه سال پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روبه رو بود كه جوانان اين دوره او را تنها در حد يكى از مسلمانان و پسر عمو و داماد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى شناختند. ([35])شاهد اين تغييرِ نگرشِ سياسى و مذهبى در كوفه، گزارشى است كه مى گويد پس از صدْ سال شيعيان كوفه به سى نفر نمى رسيدند. ([36])

به هر حال، با توجه به تمام اين تغييرات سياسى و سياست هاى جديد امويان در اين دوران كه زمينه هاى قبلى آن در كوفه به وجود آمده بود، شاهد جمعيت قابل توجهى از عثمانى مذهب ها در كوفه هستيم; به گونه اى كه ساكنين برخى از محله هاى كوفه يكپارچه عثمانى مذهب بوده اند; مانند محله كناسه و خطه. ([37]) برخى قبايل مانند قبيله بنى اود از قحطان نيز سب و لعن به اميرالمؤمنين (عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) و حتى حضرت فاطمه(س) را از افتخاراتِ خود مى دانستند. ([38]) افزون بر محله و برخى قبايل، حتى اين اختلاف سياسى مى توانست در خانواده ها باشد و مثلا برادر با برادر، پدر و پسر و يا زن و شوهر با هم اختلاف داشته باشند و يكى عثمانى و ديگرى علوى باشد; مانند على بن قُرَظَه و عمرو بن قُرَظَه كه اولى عثمانى بود و دومى علوى و از شهداى كربلا. همچنين كعب بن جابر و زنش ([39]) و هرثمة بن مسلم و زنش كه همسرانشان از شيعيان اميرالمؤمنين(عليه السلام) بودند. ([40]) بنابراين، همراهى شوهر و برادر و ديگر خويشاوندان با سپاه عمر بن سعد به علت داشتن تفكر عثمانى، و گريه همسران و برادران و پدرانشان بر اسراى كربلا به علت داشتن تفكر شيعى، امرى طبيعى است و هيچ تعارضى در اين ميان نيست.

منابع تاريخى از حضور دو گروه اموى و مروانى در سال هاى 50 تا 80 در كوفه به ما خبر مى دهد. عبيدالله بن حُر، كه خود عثمانى بود، از گروه اموى در كوفه خبر داده است. وى به امام حسين(عليه السلام) هشدار داد كه شيعيان او از ترس شمشيرهاى اموى كوفى، در خانه هاى خود مخفى شده اند. ([41]) به يقين، هر چند فرض بر اين باشد كه تعداد آنان كم تر از شيعيان بوده، اما از نظر كيفى (اشراف و عريف ها) و ديگر عوامل تا بدان اندازه بوده كه شيعيان را به اتخاذ موضع انفعالى وادار كند. درگيرى شديد ميان نيروهاى ابن زياد و مسلم بن عقيل كه كشته ها بر جاى گذاشت، مؤيد حضور نيروهاى اموى و عثمانى است. ([42]) همچنين وقتى عبدالملك براى جنگ با مصعب وارد مسكن شد، به گروه مروانيان كوفه نامه نوشت و آنان را به يارى طلبيد كه از جمله اين افراد حجار بن ابجر و زحر بن قيس و محمد بن عمير بودند. ([43])

با توجه به اين تغييرات سياسى و حضور نيروهاى عثمانى در كوفه است كه در كنار حركت شيعيان و رهبران شيعى مذهب بر ضد يزيد، شاهد بيعت شام و عراق با يزيد پيش از مدينه هستيم. ([44]) چگونه است كه مغيره وقتى پيشنهاد ولايتعهدى يزيد را به معاويه مى دهد، با اطمينان به او مى گويد كه زياد بصره را راضى خواهد كرد و من كوفه را؟! ابن خلدون مى گويد: «مغيره چون به كوفه بازگشت، هر يك از پيروان بنى اميه ـ كه به نظر مى رسد اشراف و رؤساى قبايل منظور باشند ـ به نزد او مى آمد، اين موضوع را با او در ميان مى گذاشت و آنان نظر او را مى پذيرفتند و با يزيد بيعت مى كردند و از طرف خود و افراد قبايل خود اعلام وفادارى و رضايت مى كردند. مغيره گروهى را به رياست پسرش موسى به نزد معاويه فرستاد و اين موضوع را به اطلاع او رساند. ([45]

تحليل ابوجعفر اسكافى در باره ى شهرهاى اسلامى نيز حاكى از گسترش تفكر عثمانى در كوفه است. وى در اين باره مى گويد: «تمام مردم بصره و بسيارى از مردم كوفه و مدينه با على(عليه السلام) دشمن بودند، و تمام مردم مكه و قريش و بنى اميه و جمهور مردم كه از آنان تبعيت مى كردند، با اميرالمؤمنين (عليه السلام) ساز دشمنى و مخالفت داشتند. ([46]

حضور قابل توجه مذهب عثمانى در كوفه تا بدان اندازه بود كه وقتى عبدالله بن مطيع از طرف عبدالله بن زبير حاكم كوفه شد، براى رضايت آنان به سائب بن مالك وعده ى اجراى سيره ى عمر و عثمان را داد. ([47])گرچه سائب سيره  ى عثمان را رد كرد و ضرر سيره ى عمر را كم تر دانست و خواهان اجراى سيره ى اميرالمؤمنين(عليه السلام) شد، اما چنين وعده اى از عبدالله بن مطيع گوياى نفوذ و حاكميت اين دو مذهب سياسى ـ مذهبى در ميان توده ى كوفيان است. حتى مى توان گفت كه چنين پيشنهادى غلبه مذهب عثمانى را در كوفه مى رساند.

در قرن دوم و سوم مذهب عثمانى در كوفه رشد و توسعه چشم گيرى داشته است; به طورى كه كوفه به يك شهر عثمانى و ضد علوى تبديل شد و اوضاع سياسى آن به گونه اى شد كه روزى با آن كه به راحتى به عثمان بد مى گفتند، ديگر كسى نمى توانست از اعمال بد و ظلم هاى معاويه و امويان در آن بگويد. چنان كه صاحب كتاب الغارات، ابن هلال ثقفى كوفى (م. 283)، نتوانست از ترس مخالفان مذهب علوى كتاب «المعرفة» را كه در باره ى فضايل ائمه اطهار(عليه السلام) و مثالب دشمنان آنان بود، در كوفه قرائت كند و آن را در اصفهان ـ جايى كه به تسنن شهره بود ـ قرائت نمود. ([48])

با توجه به اين مطالب است كه مذهب عثمانى در قرن اول و دوم و سوم در كوفه به گونه اى توسعه مى يابد كه افراد زيادى از تابعين و نيز فقها، محدثان، قاضيان و قاريان كوفى را عثمانى مذهب معرفى كرده اند. در ذيل به نام برخى از اين افراد اشاره مى شود: ابوبردة بن ابوموسى اشعرى كوفى (م. حدود سال 100) ([49]); ابوبكر بن ابوموسى اشعرى كوفى، قاضى كوفه (م. اندكى پس از برادرش ابوبرده در سال 103 و يا 104) ([50]); ابو موسى اشعرى ([51]); حنظلة بن ربيع كوفى (م. در زمان حكومت معاويه) ([52]); سِماك بن مخرمة اسدى كوفى (زنده تا خلافت معاويه) ([53]); شقيق بن سلمة اسدى; ابو وائل كوفى ([54]); شمر بن عطيه كوفى، از غاليان عثمانى در كوفه ([55]); عبدالله بن ادريس كوفى ([56]); عبدالله بن حبيب بن ربيعه، ابوعبدالرحمن سلمى كوفى ([57]); عبدالله بن عُكَيم جُهَنى ([58]); عبيدالله بن حر جُعفى كه در صفين با معاويه بود ([59]); عبدالله بن ابى الهذيل از تابعين كوفه ([60]); عدى بن عميرة بن فروة بن زرارة بن ارقم كوفى ([61]); عربان بن هيثم بن اسود ([62]); فضيل بن فضالة قيسى بصرى كوفى ([63]); قيس بن ابى حازم كوفى (م. 77 يا 78) ([64]); مسروق بن اجدع ابو عائشه كوفى(م. 63) ([65]) وى علاوه بر اين كه خود عثمانى بود، با تبليغات و سخنان خود، ابو وائل را نيز كه علوى مذهب بود به مذهب عثمانى در آورد. ([66]); مغيرة بن عبدالله بن معرض اسدى كوفى (م. حدود 80) ([67]); وائل بن حجر حضرمى ([68]); هيثم بن اسود نخعى مذحجى ابوالعربان الكوفى ([69]) (ابن سعد او را از طبقه اول مردم كوفه برشمرده است. او از بزرگان و رؤساى قبيله مذحج و خطيب و شاعر بود. ([70]) مرزبانى او را از جمله شعراى عثمانى مذهب برشمرده كه بر ضد حجر بن عدى شهادت داد. ([71]) حتى ابن حجَر او را ناصبى معرفى كرده است.) ([72]); يوسف بن عطية بن ثابت، از تابعين كوفه. ([73])

همان گونه كه ملاحظه مى شود، افراد نام برده شده اهل كوفه بوده اند و اين نشان مى دهد كه حركت و خيزش قابل توجهى در اين جهت صورت گرفته و فعاليت هاى تبليغى و سياسىِ قرن اول مؤثر واقع شده است.

ملاك ها و مشخِّصه هاى عثمانى مذهبان

تعريف تفكر عثمانى و شناخت آن از نظر فرقه شناسى و تاريخى تا حد قابل توجهى كسانى را كه داراى چنين تفكرى بوده اند مى شناساند، اما تعريف مفهومى عثمانى، براى شناخت عثمانى مذهبان چندان راهگشا نيست و بايد تبيين شود كه با چه ملاك ها و مشخصه هاى خارجى افرادى را مى توان عثمانى مذهب دانست; حتى اگر مورخان و محدثان چنين فردى را به عثمانى توصيف نكرده باشند؟ به عبارت ديگر، نماد تفكر عثمانى چيست؟ چنانچه ما بتوانيم اين نمادها را در عملكرد آنان نشان دهيم، بهتر مى توانيم به بازتاب اين تفكر در حادثه كربلا پى ببريم.

شناخت اين ملاك ها و نمادها، ممكن است راه هاى مختلفى داشته باشد، اما به نظر مى رسد كه در مرحله نخست مى توانيم آن ها را از عملكرد و از آنچه در باره ى عثمانى مذهبان بيان كرده اند به دست آوريم و آن ها را ميزانِ شناخت افرادى قرار دهيم كه مورخان به عثمانى بودن آنان تصريح نكرده اند. حاصل اين گزارش ها فهرستى است كه توضيح آن به قرار ذيل است. البته شايد برخى از اين ملاك ها به تنهايى براى اثبات عثمانى بودن يك نفر كافى باشد و ممكن است برخى از آن ها نياز به ضميمه شدن با ملاك هاى ديگر داشته باشد.

1 ـ مقدم كردن عثمان بر اميرالمؤمنين(ع);

چنان كه گذشت، اين مطلب حداقل چيزى است كه يك عثمانى مذهب بدان اعتقاد دارد. ([74])

2 ـ بيعت نكردن با اميرالمؤمنين(ع);

عثمانى مذهب ها حكومت اميرالمؤمنين را به هيچ وجه قبول نداشتند و آن را به رسميت نمى شناختند و از دوران آن حضرت به «دوران فتنه» تعبير مى كردند. به اين مورد مى توان افرادى را اضافه كرد كه در مرحله نخست، بيعت كردند، ولى پس از آن بيعت خود را شكسته، از اميرالمؤمنين(عليه السلام) منحرف شدند; مانند طلحه و زبير.

3 ـ شركت نكردن و عدم همراهى با اميرالمؤمنين(ع) در جنگ هاى جمل و صفين و نهروان;

در باره ى بسيارى از عثمانى مذهبان به اين مطلب تصريح شده است; مانند زيد بن ثابت و قيس بن ابى حازم. ([75]) بنابراين افرادى كه در سوابق سياسى آنان اين نكته بيان شده هر چند از او به «عثمانى» تعبير نكرده اند; چون همان عملكرد عثمانى مذهبان را داراست ـ از نظر رفتارشناسى سياسى، عثمانى تلقى مى شود.

4 ـ يارى و همراهى كردن معاويه در صفين;

مى توان گفت كه معاويه با شعار دفاع از خليفه مظلوم و خونخواهى او، تمام شاميان را به دور خود جمع كرد و در صفين حاضر نمود. ايمن بن خريم اسدى در شعرى كه سرود اشاره كرده كه هشتاد هزار نفر در كنار معاويه شمشير به دست گرفتند كه دينشان عثمانى بود.

ثمانين ألفاً دين عثمان دينهم  *** كتائب فيها جبرئيل يقوده ([76])

شايد مورخان نيز بر همين اساس، كسانى را كه در صفين معاويه را همراهى كردند صراحتاً عثمانى دانسته اند. حتى كسانى هم كه شامى نبودند و از مناطق ديگر، از جمله كوفه، به معاويه ملحق شده بودند، داراى اين انديشه سياسى بودند; مانند عبيدالله بن حر جُعْفى. وى عثمانى مذهب بود و به شام رفت و نزد معاويه بود تا در صفين او را همراهى كرد. ([77])

5 ـ بغض و دشمنى نسبت به امير المؤمنين على(ع) و سب و لعن آن حضرت و نيز اهل بيت (عليهم السلام) و تبرى از آنان;

بغض و دشمنى مى تواند به اشكال مختلف بروز و ظهور نمايد; سب و لعن از نوع افراطى عثمانى است كه معاويه رهبرى اين تفكر را داشت و امويان و مروانيان نمونه كامل اين گروه هستند. در باره ى بسيارى از عثمانى مذهبان به اين نكته تصريح شده است; مانند عبدالله بن شقيق. ([78]) آنان معمولاً از تعبير كذاب و ابوتراب براى اظهار دشمنى خود و سب و لعن اميرالمؤمنين (عليه السلام) و فرزندان و اصحاب گرامى اش استفاده مى كردند. چنان كه وقتى ابن زياد پس از حادثه كربلا خواست به امام على(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) توهين كند، از آن دو بزرگوار به كذاب بن كذاب تعبير كرد كه با جواب تند عبدالله بن عفيف از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) روبه رو شد. ([79])

شايد علت به كارگيرى اين تعبير از سوى دشمنان، در اخبارى باشد كه امام در باره ى فضائل خود و آينده و اتفاقات پس از خود مى داد و كسانى كه به او اعتقاد نداشتند اين اخبار را انكار كرده، به امام تهمت «كذب» و يا كهانت مى زدند و مى گفتند كه مگر خدا او را بر اخبار غيبى آگاه كرده است؟! ([80]) شاهد اين مطلب اين كه امام در خطبه اى اعلام نمود كه «انا عبدالله و اخو رسوله لايدعيها الا كذاب مفتر». مردى بر خاست و گفت: «من اين كلام را بر زبان جارى مى كنم تا كذب او معلوم گردد.» و چون اين ادعا را نمود، تشنج به او دست داد و بر زمين افتاد و دوستانش او را به خانه بردند، اما طولى نكشيد كه از دنيا رفت. ([81]) همچنين به اصحاب خاص آن حضرت مانند ميثم تمار و حبيب بن مظاهر و رُشَيد هجرى «كذاب» مى گفتند; زيرا اميرالمؤمنين (عليه السلام) از آينده ى آنان خبر داده بود و آنان اين اخبار را براى مردم مى گفتند. ([82]) وقتى ميثم دستگير شد، عمرو بن حريث براى معرفى او به زياد گفت: «اين ميثم تمارِ دروغگو، غلام على بن ابى طالبِ دروغگو است.» ميثم جواب داد: «منِ راستگو، غلام على بن ابى طالبِ راستگو هستم كه او به حقيقت اميرالمؤمنين است. ([83])» نمونه ديگر، ماجراى على بن عبدالله بن عباس است كه وقتى وليد بن عبدالملك او را دستگير كرد، او را شلاق زدند، سپس وارونه بر استرى سوارش كردند و در شهر حركت دادند و براى معرفى او مى گفتند: «اين على بن عبدالله كذاب است.» يكى از او پرسيد: «براى چه تو را كذاب مى گويند؟» گفت: «بدين سبب كه من به ايشان خبر داده ام كه در آينده اى نزديك حكومت به فرزندان من خواهد رسيد و به خدا قسم كه چنين نيز خواهد شد.» ([84])

6ـ جعل روايات و دروغ پردازى بر ضد اميرالمؤمنين(ع);

بسيارى از روايات بر ضد اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از آن بخشنامه سياسى معاويه در دوران او ساخته و شايع شد. فضيلتْ تراشى براى عثمان، آن قدر شايع شد كه خود معاويه دستور توقف آن را داد. ([85]) سياست معاويه و بنى اميه اين بود كه از چهرهاى مذهبى و فرهنگى صحابه و تابعين در اين جهت استفاده كنند. به عنوان نمونه، معاويه از سمرة بن جندب، صحابى مشهور، خواست تا بگويد آيه (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله)([86]) در شأن و منزلت ابن ملجم نازل شده و آيات (و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو ألد الخصام)(و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لايحب الفساد)([87]) در مذمت على(عليه السلام) نازل شده است. وى با پرداخت چهارصد هزار درهم، سمره را به بيان چنين دروغى راضى كرد. ([88]) همچنين عوانة بن حكم، اخبارى مشهور كوفه، در جهت خواسته هاى بنى اميه روايت مى ساخت. وى كتابى به نام كتاب سيرة معاوية و بنى امية نوشت و ابن نديم اين كتاب را در فهرست خود نام برده است. ([89])

7 ـ ادبيات سياسى اموى;

استعمال كلماتى مانند «ابوتراب» براى اميرالمؤمنين(عليه السلام) و «ترابيه» براى شيعيانش، از جمله ادبيات سياسى عثمانى مذهبان است. تنها عثمانى مذهبان و در رأس آنان امويان و مروانيان از اين تعابير استفاده مى كردند; حتى در منابع ديده نشده است كه خوارج از اميرالمؤمنين(عليه السلام) به ابوتراب و از شيعيانش به ترابيه نام برده باشند.

8 ـ پذيرش مناصب سياسى و نظامى از طرف امويان و مروانيان;

اين امر طبيعى است كه نه معاويه مى توانست پست هاى سياسى و نظامى را به شيعيان بسپارد و به آنان اعتماد داشته باشد، و نه شيعيان حاضر بودند با كمك و همراهى آنان پايه هاى حكومت معاويه و مروانيان استوار بمانَد. بنابراين، عدم اعتماد و دورى از هر دو طرف بوده است. به طور كلى هر حكومتى كارگزاران خود را از افرادى انتخاب مى كند كه با سياست هاى خود موافق باشند. ابوبكر از بنى هاشم استفاده نكرد، عثمان بيش تر كارگزاران خود را از امويان انتخاب كرد و اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز تمامى آنان را عزل و افراد صالح را جايگزين آنان كرد.

9 ـ همپيمانى با بنى اميه و عثمانى مذهب ها;

اين همپيمانى مى تواند گونه هاى مختلف مانند پيمان حِلْف و يا پيمان وِلاء باشد. اين موضوع طبيعى است كه مَوالى و حُلفا از نظر سياسى سمت و سويى را انتخاب كنند كه با ديگران عقد ولاء و يا حلف بسته اند و از باب «مولى القوم منهم» يكى از آن ها باشند.

10 ـ مخالفت صريح و شركت در سركوب جنبش هاى شيعى و قتل شيعيان به خصوص تشيع مذهبى;

تعداد زيادى را نام برده اند كه عثمانى مذهب بوده و در سركوب قيام هاى شيعى و قتل شيعيان نقش ايفا مى كرده اند; مانند كسانى كه بر ضد حجر شهادت دادند و آن شهادتنامه ظالمانه را نوشته و امضا كردند تا حجر و يارانش شهيد شدند; مانند هيثم بن اسود ابوالعربان. ([90]) معاويه وقتى با اعتراض عايشه درباره ى شهادت حجر و يارانش روبه رو شد، به او گفت: «كسانى كه بر ضد او شهادت داده بودند حجر و يارانش را به قتل رسانده اند.» ([91]) البته حجر نيز در وقت شهادت گفت: «خدايا تو را بر امت خويش به كمك مى طلبم. كوفيان بر ضد ما شهادت دادند و شاميان ما را به قتل رساندند.» ([92])

آشنايى با عثمانى مذهبان نقش آفرين در حادثه كربلا

همان طور كه پيش از اين دانسته شد، مذهب عثمانى در طى دهه هاى چهل و پنجاه رشد و توسعه قابل توجهى به خصوص در كوفه داشته است و در اين مدت افراد بسيارى، حتى با داشتن زمينه هاى تشيع، به اين مذهب گرايش پيدا كردند. عدم توجه به اين موضوع، ما را از شناخت و تحليل درست و صحيح عملكرد كسانى كه به نوعى در ارتباط با قيام امام حسين(عليه السلام) نقش منفى ايفا كردند، باز خواهد داشت. بر اين اساس، ضرورى است كه به بازنگرى عميقِ عملكرد و موضع گيرى هاى اين افراد در راستاى مذهب عثمانى و ضد علوى، پرداخته شود تا ماهيت اين افراد كه در كوفه بوده و در پسِ پرده ى تشيع كوفه توانسته اند حقيقت خود را پنهان كنند، باز شناخته شود. بى توجهى به اين مسائل است كه ديگران را به تحليل غلط در باره ى اين افراد انداخته كه آنان را شيعى معرفى كرده اند.

بديهى است كه از همه سپاهيان عمر بن سعد و افرادى كه به اَشكال مختلف در برابر قيام امام حسين(عليه السلام) ايستادند، اطلاعات در دست نيست. بنابراين، در اين جا به برخى از آنان اشاره مى شود كه با توجه به سوابق و عملكرد سياسى آنان و نصوص تاريخى و مشخصه ها و ملاك هايى كه پيش تر براى معرفى عثمانى مذهب ها بدان اشاره شد، داراى تفكرات عثمانى بوده و نمى توان آنان را در شمار شيعيان دانست. بديهى است كه شرح حال اين افراد مجال ديگرى مى طلبد.

در اين جا ما اين افراد را به دو دسته تقسيم كرده ايم: دسته نخست; كسانى كه به عثمانى بودن آنان تصريح شده، و دسته دوم; كسانى كه با توجه به سوابق و عملكرد سياسى آنان و بر اساس نصوص تاريخى و مشخصه ها و ملاك هايى كه پيش تر براى معرفى عثمانى مذهب ها بدان اشاره شد، اين افراد داراى تفكرات عثمانى بوده و نمى توان آنان را در شمار شيعيان دانست.

الف ـ دسته اول

1 ـ أبو بردة بن عوف ازدى;

مورخانى چون نصر بن مزاحم و شيخ مفيد به عثمانى مذهب بودن وى تصريح كرده اند. ([93])

2 ـ بشر بن شوط;

او را به «العثمانى» توصيف كرده اند. ([94]) وى رحمان بن عقيل را در كربلا به شهادت رساند.

3 ـ حصين بن تميم (نُمَير);

در منابع او را تميم و گاه نمير گفته اند. برخى نيز او را حصين بن نمير تميمى گفته اند. ([95]) او منافقى است كه در زمان رسول خد(صلى الله عليه وآله) زكات را دزديد ([96]) و تصميم داشت رسول خد(صلى الله عليه وآله)را در بازگشت از تبوك با رم دادن شتر آن حضرت به درون دره ترور كند. ([97])وى ناصبى بود و به اميرالمؤمنين(عليه السلام) ناسزاى فراوان مى داد. ([98]) هواى بنى اميه را در سر داشت ([99]) و عضو فعال اموى در حادثه كربلا و قتل عام مردم مدينه، و جانشين مسلم بن عقبه به هنگام حمله به ابن زبير و جسارت آنان به خانه خدا و سوزاندن آن بود. ([100]) مختار سر او را براى محمد بن حنفيه فرستاد. ([101])

4 ـ شريح بن حارث كندى قاضى كوفه;

وى عثمانى مذهب بود ([102]) و براى يارى و كمك رسانى به عثمان بسيار تلاش كرد. نيز بر ضد حجر شهادت داد. ([103]) مختار خواست او را قاضى كوفه كند، ولى او خود را به بيمارى زد و اصحاب مختار به وى گفتند كه او عثمانى مذهب است و بر عليه حجر شهادت داده است. ([104]) امام خواست او را از منصب قضا عزل كند ولى به خاطر مردم كوفه اين كار را نكرد.

5 ـ شيبان بن مخرم;

در باره اش تصريح كرده اند كه وى نه تنها عثمانى بود، بلكه به شدت از اميرالمؤمنين(عليه السلام) اظهار تنفر و دشمنى مى كرد. ([105]) وى در صفين حضور داشت و نقل مى كند كه چون به كربلا رسيديم اميرالمؤمنين(عليه السلام) خبر داد كه در اين مكان كسانى شهيد خواهند شد كه از تمام شهداى روى زمين بافضيلت ترند. شيبان گويد: «من گفتم به خداى كعبه كه اين نيز يكى ديگر از دروغ هاى اوست! و براى اين كه سخنم را ثابت كنم، استخوان پاى الاغ مرده اى را كه در آن جا بود، در مكانى كه اميرالمؤمنين نشسته بود در خاك پنهان كردم. چون امام حسين كشته شد ديدم جسد او در همان مكان افتاده و اجساد اصحابش در اطراف او قرار دارند.» ([106]) اين داستان را به پسرش ميمون بن شيبان نيز نسبت داده اند.

6 ـ طارق بن مبارك;

وى را از موالى بنى اميه برشمرده اند. او كسى است كه وقتى سر مقدس امام حسين (عليه السلام) را به كوفه آوردند، به دستور ابن زياد آن را حجامت نمود. ([107])

7 ـ عبدالرحمن بن ابى عمير ثقفى;

وى ظاهراً عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفى است كه از طرف معاويه حاكم موصل بود و سَرِ عمرو بن حَمِق خُزاعى را به انتقام عثمان از تن جدا كرد و براى معاويه فرستاد. ([108])وى در سال 58 حاكم كوفه از طرف معاويه بود. به هنگام قيام مسلم، مختار قصد ملحق شدن به او را داشت كه هانى بن ابى حيّة الوداعى موضوع را به عمرو بن حريث اطلاع داد. وى نيز عبدالرحمن بن ابى عمير ثقفى و زائدة بن قدامة بن مسعود را مأمور دستگيرى او كرد.

8 ـ عبدالله بن مسلم بن سعيد حَضْرمى;

در نام او اختلافاتى در منابع ديده مى شود. او را عبيدالله بن مسلم بن شعبه حضرمى و يا قرشى نيز گفته اند. ابن عبدالبر نسب او را از قريش نيافته است. ([109]) شايد اين نسبت از آن جهت است كه وى حليف بنى اميه بوده. ([110]) هر چند پيمان حلف او با بنى اميه براى جهت گيرى و گرايش هاى سياسى او به آنان كافى است، با اين حال شهادت ظالمانه او بر حجر بن عدى ([111]) و اقرار خود او به اموى بودنش در صدر نامه اى كه به يزيد نوشت نيز مؤيد اين مطلب است. ([112])وى در آن نامه بر نعمان بن بشير به خاطر سستى و مدارا نمودن با مسلم بن عقيل ايراد گرفت و از يزيد خواست تا شخص ديگرى را به جاى نعمان، حاكم كوفه كند. يزيد نيز در نامه خود به ابن زياد از عبدالله بن مسلم حضرمى و افراد ديگرى كه همانند او خبر سستى نعمان را گزارش كرده بودند، با عنوان «كتب الىَّ شيعتى من اهل الكوفة» ياد مى كند ([113]) و بدين طريق مهر تأييدى بر اموى بودن او زده مى شود.

9 ـ عَزْرة بن قيس (عزرة) بَجَلى احمسى;

شيخ مفيد نامش را عروة بن قيس گفته. ([114])، ولى عزره صحيح است. ([115]) او نيز بر حجر شهادت داد. ([116]) عثمانى مذهب بوده و به نظر مى رسد كه رابطه اش با جرير بن عبدالله كه از اميرالمؤمنين(عليه السلام) جدا شد، در گرايش وى به مذهب عثمانى دخالت داشته است. عزره بر سر اين موضوع با زهير مجادله كرد. وى در كربلا فرمانده سواره نظام سپاه ابن سعد بود. ([117])

10 ـ عُمارة بن عُقْبَة بن ابى مُعِيط; برادر وليد بن عقبه و جاسوس معاويه در كوفه و كسى كه خبر آمدن مسلم و رفتار ضعيف و سستى نعمان را به يزيد گزارش داد و از او خواست تا شخص ديگرى را به جاى نعمان، حاكم كوفه نمايد.

11 ـ عمر بن سعد بن ابى وقاص;

فرمانده سپاه ابن زياد. عثمانى مذهب بود و عليه حجر بن عدى شهادت داد. ([118]) وى همانند ديگر عثمانى مذهبان خبر آمدن مسلم را به يزيد اطلاع داد و خواهان تعويض نعمان شد و همان طور كه بيان شد، يزيد از اين افراد به شيعيان خود نام برده است.

12 ـ كثير بن عبدالله شعبى;

وى كسى است كه در كربلا حاضر شد و از طرف ابن سعد مأمور شد تا به نزد امام حسين(عليه السلام) رفته و از هدف حركت او به سوى كوفه جويا شود. در معرفى او گفته اند كه وى فردى شجاع و بى باك و نيز به شدت با اهل بيت دشمن بود. ([119])

13 ـ كثير بن شهاب حارثى مُذحَجى، ابو عبدالرحمن و يا ابو شهاب;

وى سيد و بزرگ مُذحَجيان كوفه و در عين حال مردى بسيار بخيل بود. ([120]) مغيرة بن شعبه او را در سال 49 هـ براى سركوب شُبَيب بن بجرة خارجى اعزام كرد و كثير غائله شبيب را با قتل او در آدربايجان خاتمه داد. ([121]) وى از طرف عمر و زمانى از طرف معاويه و نيز مغيرة بن شعبه حاكم رى و دستبى شد. ([122]) در باره اش تصريح شده است كه عثمانى مذهب ناصبى بود. ([123]) از اين رو، بر اساس دستور العمل معاويه، بر منبر رى به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) جسارت كرده،آن حضرت را سب و لعن مى كرد و تهمت زياد به آن حضرت مى زد. ([124]) مغيره امارت همدان را نيز به او داد. ([125]) پس از مغيرة بن شعبه، زياد بن ابيه حاكم كوفه شد و او را بر امارت رى باقى گذاشت. ([126])

كثير بن شهاب از جمله امضا كنندگان شهادت ظالمانه بر ضد حجربن عدى بود. وى مأمور رساندن شهادت نامه و خودِ حجر و يارانش به نزد معاويه شد. ([127]) او از فعالان اشراف كوفه در جهت شكست قيام مسلم بود. به هنگام محاصره ى دارالاماره توسط نيروهاى مسلم، او نخستين كس از اشراف كوفه بود كه ابن زياد او را مأمور كرد تا مردم را از مخالفت با او  و همراهى با مسلم بن عقيل بر حذر دارد. سخنان او در ميان مردم و به خصوص قبيله مذحج كه او بزرگ آنان بود، نقش مهمى در پراكنده كردن مردم از دور مسلم و شكست قيام او داشت. ([128]) او عبدالاعلى بن يزيد را كه سلاح به دست قصد يارى كردن مسلم را داشت، دستگير و به نزد عبيدالله برد و او را زندانى كردند. ([129]) از اين رو يزيد به پاس هوادارى و خدمت شايسته او، به عبيدالله فرمان داد تا او را حاكم ماسَبَذان و مِهرجان قَُذق و حُلْوان و ماهين كند و خود زمينى در ايالت جبال در نزديكى دينَوَر به او داد. وى نيز در آن جا قصرى ساخت كه به قصر كثير معروف است. ([130])

كثير بن شهاب پيش از قيام مختار و يا در اوائل آن از دنيا رفت و مختار در سخنرانىِ سجع گونه خود قسم ياد كرد كه قبر او را خواهد شكافت و جسد او را از قبر بيرون خواهد كشيد تا مجازات نمايد. ([131])

14 ـ كعب بن جابر بن عمرو العتكى الازدى;

وى شاعر و از نيروهاى عمر بن سعد بود كه برير بن حضير را به شهادت رساند و چون به كوفه بازگشت مورد سرزنش زنش قرار گرفت. ([132]) او در اشعار و مناجات خود كه در جاى خود بدان خواهيم پرداخت، به تفكر عثمانى و ضد شيعى خود اعتراف كرد. كعب در سال 66 از دنيا رفت. ([133]) برادرش عبدالعزيز نيز از شاعران و نزديكان بنى اميه بود. ([134]) ثابت پسر كعب نيز از شاعران و شجاعان و اشراف عرب در دولت مروانيان بود كه در جنگ ها و حوادث خراسان حضور داشت و در سال 102 درگذشت. ([135])

15 ـ هرثمة بن ابى مسلم (يا هرثمة بن سلمه يا سلمى);

وى عثمانى بود ([136]) و داستان نزول امام على (عليه السلام) را به كربلا پس از بازگشت از جنگ صفين روايت كرده است. وى وقتى به كوفه بازگشت، در مقام انكار آن حضرت داستان را براى همسرش كه از شيعيان اميرالمؤمنين بود، نقل كرد و او پاسخ داد: «اميرالمؤمنين تنها سخن به حق و حقيقت مى گويد.» هرثمه گويد: چون امام حسين به طرف كوفه آمد، من از جمله كسانى بودم كه عبيدالله آنان را از كوفه براى مقابله با امام حسين(عليه السلام) به كربلا اعزام كرد و چون بدان جا رسيدم و چشمم به صحنه افتاد، سخنان على(عليه السلام) به يادم افتاد. پس به نزد امام حسين آمدم و ماجرا را گفتم و چون آن حضرت از تصميم من سؤال كرد، گفتم: «نه با تو و نه بر ضد تو خواهم بود.» امام فرمودند: «پس از اين جا دور شو تا كشته شدن ما را نبينى; چرا كه به خدا سوگند، امروز هر كه صداى ما را براى طلب يارى بشنود و يارى نكند، خداوند او را به رو در آتش جهنم خواهد افكند.» پس من بلافاصله از معركه بيرون رفتم. ([137])

ب ـ دسته دوم

اين دسته كسانى هستند كه بيش تر آن ملاك ها و مشخصه هاى عثمانى مذهبان در زندگى سياسيشان نُمود چشمگيرى دارد. اين افراد عبارتند از:

16 ـ اسماء بن خارجة ابوحسان و يا ابومحمد فزارى كوفى;

از اشراف كوفه و رئيس و بزرگ بنى فزاره. دينورى از او به شيخ اهل الكوفة و سيدهم نام برده است. ([138]) با اين حال مردى شارب الخمر بود و يك بار در حال مستى، مادر خود را زد و چون به حالت عادى باز گشت و رفتار او را به وى گفتند، در شعرى خود را ملامت نمود. ([139]) وى مورد احترام بنى اميه، به خصوص عبدالملك بن مروان و بشر بن مروان و حجاج بن يوسف، بود ([140]) و از نظر خانوادگى نيز با آنان نسبت داشت. هند دختر اسماء همسر عبيدالله بن زياد ([141]) و بشر بن مروان و حجاج بن يوسف بود. ([142]) بر ضد حجر بن عدى شهادت داد. ([143]) او و پسرش حسان براى دستگيرى هانى بن عروه تلاش كردند كه به كشته شدن او انجاميد. ([144])گويند فرزدق و يا عبدالله بن زبير اسدى ([145]) در شعرى او را مورد ملامت قرار داد و او را مسؤول كشته شدن هانى دانست. وى همچنين تلاش زيادى براى سركوب و قتل مسلم بن عقيل كرد. وى در كربلا در سپاه عمر بن سعد حاضر شد. ([146]) مختار در سخنرانى سجع گونه خود قسم ياد كرد كه جسد او را خواهد سوزاند. ([147]) بنا بر برخى ديگر از گزارش ها وى در آن موقع زنده بود و پس از شنيدن سخنان مختار از كوفه به «ذروه» فرار كرد و مختار خانه او را خراب كرد. وى در آن ناحيه بود تا مختار كشته شد و به كوفه باز گشت. ([148])

او حجاج را بر كميل بن زياد و عمير بن ضابى تحريك كرد و گفت كه آن دو از جمله كسانى بودند كه بر ضد عثمان تلاش كردند. اين امر سبب شد تا حجاج  آن دو را به شهادت رساند. ([149]) اسماء در 80 ([150]) يا 90 سالگى از دنيا رفت. ([151])

17 ـ بكير بن حمران احمرى شامى;

وى پيوسته در كنار كارگزاران و دنباله رو و مددكار بنى اميه بوده است. او را از نديمان و نزديكان وليد بن عقبه و سعيد بن عاص و زياد بن ابيه و عبيدالله بن زياد برشمرده اند. شامى بودن او ([152]) گرايش او را به بنى اميه و كارگزاران آنان بهتر توجيه مى كند. زياد او را براى دستگيرى يكى از ياران حجر بن عدى به نام عبدالله بن خليفه طائى به همراه گروهى ديگر فرستاد، ولى با قبيله طى درگير شد و فرار كرد. ([153]) پس از زياد وى از نزديكان عبيدالله بن زياد بود. در جريان دستگيرى مسلم حضور داشت و با او درگير شد و مسلم را زخمى كرد، اما مسلم ضربه سختى به او زد كه بنابر برخى روايات، كشته شد ([154]) و بنا بر روايات ديگر، زخمى شد و چون ابن زياد خواست مسلم را به شهادت رسانَد، به بكير دستور داد كه از مسلم انتقام گيرد. وى او را به بام دار الاماره برد و مسلم را گردن زد. ([155])

18 ـ حجار بن ابجر;

از اشراف كوفه بود و عليه حجر شهادت داد. ([156])در مقابل صد هزار درهم و بخشى از شام از طرف معاويه مأمور ترور امام حسن(عليه السلام) شد. ([157])

19 ـ خالد بن عُرْفُطَه عُذرى;

وى از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و حليف بنى زهره بود. ([158]) در فتح مدائن شركت داشت و سعد بن ابى وقاص او را فرمانده جنگ با سپاه ايران در قادسيه كرد. پس از صلح امام حسن(عليه السلام)، هنگامى كه معاويه وارد كوفه شد و در نُخَيله قرار گرفت، پرچم معاويه در دستان او بود و چون خواست وارد مسجد كوفه شود، از باب الفيل وارد شد و خالد بن عرفطه پرچم او را در مسجد بر زمين زد. ([159]) در همين زمان، شورش عبدالله بن حوسا در نخيله آغاز شد و او از طرف معاويه فرمانده سپاه اعزامى براى سركوب عبدالله شد و او را كشت. ([160]) در زمان زياد، كوفه به چهار قسمت تقسيم شد و در هر قسمت، يكى از اشراف و بزرگان كوفه كه عريف نام داشت، رئيس و نماينده ى والى گماشته شد. خالد بن عرفطه بر ربع تميم و هَمْدان بود. وقتى زياد خواست از فعاليت هاى حجر جلوگيرى كند، از اشراف كوفه ـ از جمله خالد بن عرفطه و جرير بن عبدالله و عدى بن حاتم و عمرو بن حجاج زبيدى و برخى ديگر ـ خواست تا به نزد حجر رفته، او را از ادامه فعاليت هاى شيعى خود باز دارند ([161]). و چون حجر دستگير شد. خالد بر ضد او شهادت نامه ظالمانه اى را كه زياد تهيه كرده بود امضا كرد. ([162])

شيخ مفيد خبرى در باره ى او و حضورش در كربلا نقل كرده گويد: مردى نزد اميرالمؤمنين(عليه السلام) آمد و خبر از مرگ خالد بن عرفطه داد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند: «اينچنين نيست و او نخواهد مرد تا اين كه سردار لشكر گمراهى شود، در حالى كه پرچمدارشان حبيب بن حماز است.» مردى كه خود را حبيب بن حماز معرفى مى كرد، برخاست و گفت: «يا اميرالمؤمنين، من از شيعيان و دوستداران شما هستم.» على(عليه السلام)فرمود: «بترس از اين كه تو آن پرچم را بر دوش گيرى، ولى چنين خواهى كرد و از اين در مسجد ]اشاره به باب الفيل[ آن پرچم را وارد خواهى كرد.» چون ماجراى امام حسين(عليه السلام) و اعزام نيروهاى عمر بن سعد پيش آمد، خالد پيشرو سپاه ابن سعد به پرچمدارى حبيب بن حماز بود كه از باب الفيل وارد مسجد شدند. ([163]) او به مختار، كذاب مى گفت. ([164])  پسر خالد، ابوبكر نيز از ناصبيانى بود كه وقتى به مدينه آمد، سعد بن مالك او و كسانى را كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را سب مى كنند مورد عتاب و سرزنش قرار داد. ([165])

20 ـ زَحْر بن قيس بن مالك سعنه جعفى;

از بزرگان كوفه بوده و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز درك كرده بود. ([166]) در باره  ى شخصيت سياسى ـ مذهبى او در دوران اميرالمؤمنين گزارش هاى مثبتى نقل شده كه به هيچ وجه با شخصيت او پس از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و قيام امام حسين(عليه السلام) سازگار نيست، بلكه تعارض كامل دارد. در دوران اميرالمؤمنين او را فردى شريف و شجاع از اصحاب و ياران اميرالمؤمنين(عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام)معرفى كرده اند. ([167]) امام على(عليه السلام) به او اعتماد داشت و هر گاه به او نگاه مى كرد، مى فرمود: «هر كس مى خواهد به شهيد زنده نگاه كند به زحر بن قيس بنگرد.» ([168]) اميرالمؤمنين (عليه السلام) او را با نامه اى براى بيعت گرفتن از جرير بن عبدالله بجلى به رى فرستاد و زحر بن قيس در شعرى امام على(عليه السلام) را بهترين شخص پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرفى كرد و عبدالله را به بيعت با آن حضرت فرا خواند. ([169]) وى در جنگ جمل و صفين حضور داشت و در رجزهاى خود نيز، از مقام اميرالمؤمنين (عليه السلام) پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)ياد كرده و از امام به وصى تعبير كرده است. ([170]) در جنگ صفين ضحاك بن قيس را شكست داد. ([171]) اميرالمؤمنين(عليه السلام) او را با چهار صد نفر به منطقه قطقطانيه و مدائن اعزام كرد و او را حاكم آن جا نمود تا از تحركات معاويه در آن جا جلوگيرى كند. ([172]) پس از شهادت امام على (عليه السلام)، امام حسن(عليه السلام) به او پيام فرستاد تا از كسانى كه در آن جا هستند بيعت بگيرد. ([173]

اما اين سابقه درخشان با اخبارى كه در باره ى دوران معاويه و يزيد نقل شده، قابل جمع نيست. او بر ضد حجر بن عدى شهادت داد. ([174]) نيز فرمانده نگهبانان كوفه بود تا نگذارد كسى به امام حسين(عليه السلام) ملحق شود. ([175]) او در سپاه عمر بن سعد در كربلا حضور يافت و ابوبكر بن على را به شهادت رساند. ([176]) بنابر روايتى، امام حسين(عليه السلام) به زهير بن قين در كربلا خبر داد كه سر او را زحر بن قيس به نزد يزيد خواهد برد. ([177]) پس از حادثه كربلا وقتى سرهاى شهدا را به كوفه آوردند و سر مقدس امام حسين(عليه السلام) را در كوچه هاى كوفه دور دادند، ابن زياد زحر بن قيس را همراه ابوبرده و ديگران مأمور كرد تا آن را به نزد يزيد ببرند. سخنان و گزارش او از واقعه كربلا در نزد يزيد، حكايت از دشمنى زحر بن قيس نسبت به اهل بيت و تأييدى بر عثمانى بودن او دارد. وى گزارش خود را اين گونه بيان كرد: «اى اميرالمؤمنين شما را به پيروزى و يارى خداوند بشارت باد! حسين بن على به همراه هيجده نفر از اهل بيتش و شصت نفر از شيعيانش به سوى ما (كوفه) آمدند و ما نيز به مقابله آنان رفتيم و او را به تسليم در برابر حكم امير ابن زياد و يا جنگ فرا خوانديم او جنگ را بر تسليم شدن ترجيح داد. ما نيز با طلوع خورشيد از هر طرف بر آنان حمله كرديم و شمشيرهاى خود را در ميان آنان تا آخرين نفر قرار داديم. اينك اين اجساد برهنه و لباس هاى خونين آنان است كه در آن جا افتاده و گونه هايشان خاك آلوده است. گرماى خورشيد اجسادشان را مى سوزانَد و باد بر آنان مىوزد و جز عقابان و كركسان زائرى ندارند.» ([178])

با شروع قيام مختار، عبدالله بن مطيع براى مراقبت از شهر زحر را به جبانه كنده فرستاد و با نيروهاى مختار درگير شد. ([179]) وى همچنين از فرماندهان مصعب به هنگام محاصره ى مختار بود. ([180]) اما وقتى عبدالملك خواست مصعب را شكست دهد، از زحر بن قيس و افراد ديگرى كه آنان را از گروه مروانيون عراق برشمرده اند، يارى طلبيد. ([181])

اين تعارض و دوگانگى شخصيت زحر بن قيس، برخى از جمله ابن عديم را بر آن داشته كه به دو نفر به اين نام معتقد باشند. وى تشابه اسمى در نام و نام پدر و كوفى بودن را علت اين اشتباه دانسته و بيان مى كند كه زحر بن قيس جُعفى غير از آن كسى است كه سر مقدس امام حسين(عليه السلام)را به نزد يزيد برد. ([182]) شايد از او به مذحجى و جعفى نام بردن شاهدى بر اختلاف ميان آن دو باشد. ([183]) اما برخى ديگر اين تفاوت را نپذيرفته و به سوء عاقبت زحر بن قيس نظر داده اند. ([184])

21 ـ شَبث بن رِبْعى;

وى مؤذن سجّاح، پيامبرِ دروغين بود و سپس اسلام آورد ([185]) و از جمله كسانى است كه عثمان را يارى رساندند. ([186]) او بر ضد حجر شهادت داد ([187])، اما گفته شده كه وى علوى بود. ([188]) ممكن است اين به سبب حضور او در صفين باشد، اما بايد اين نكته را در نظر داشت كه گرچه به طور عموم، حضور در جنگ ها به همراه اميرالمؤمنين(عليه السلام)نشانه همفكرى با امام، و عدم حضور نشانه موضع ضد علوى است، ولى استثناآتى نيز هست كه كسانى در صفين حاضر شدند كه اعتقادى به امام نداشتند و منافق بودند. هم نقش جاسوس را بازى مى كردند و با معاويه پنهانى مكاتبه داشتند; مانند ابوبردة بن عوف ازدى. ([189]) يا علاوه بر آن، رقابت عراق با شام و تعصبات قبيله اى آنان را در صفين جمع كرده بود; مانند اشعث بن قيس كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در باره ى حضور او در جنگ صفين فرمودند: «او ما را بر اساس تعصب جاهلى يارى كرد.» ([190])

شايد هم علوى بودن شبث مربوط به دوره اى خاص و زمانى بوده كه منحرف نشده بوده; چنان كه در باره ى برخى بيان كرده اند كه علوى بودند، ولى عثمانى شدند. شاهدْ اين كه وى پس از واقعه كربلا به شكرانه شهادت امام حسين(عليه السلام) مسجد خود را كه از مساجد ملعونه به شمار مى آيد، تجديد بنا كرد. و شايد مى دانسته كه حق با على(عليه السلام) است، ولى از محبين او نبوده; همانند شيطان كه مى دانست هر چه خدا بدان امر مى كند حق است. شاهده اين كه وى در زمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) به همراه اشعث بن قيس و جرير بن عبدالله بجلى و چند نفر ديگر در بيرون كوفه به منظور توهين به آن حضرت با سوسمارى با عنوان اميرالمؤمنين(عليه السلام) بيعت كردند. وقتى اين افراد وارد مجلسى شدند كه امام على(عليه السلام) مشغول به سخنرانى بود، با قرائت آيه (يوم ندعوا كل اناس بامامهم) فرمود: «به خدا سوگند كه در روز قيامت هشت نفر برانگيخته خواهند شد، در حالى كه امام آنان سوسمارى است. و اگر بخواهم نامشان را خواهم گفت.» ([191]) وى از جمله افرادى است كه معاويه او را براى ترور امام حسن مأمور كرد. ([192]) پس از كربلا به شادمانى شهادت امام حسين(عليه السلام) مسجد خود را در كوفه تجديد بنا كرد كه از جمله مساجد ملعونه به شمار مى آيد. ([193]) اين اقدام با اخبارى كه بيان مى دارد وى از حضور در كربلا كراهت داشته، سازگار نيست.

22 ـ شمر بن ذى الجوشن ضبابى مرادى، ابوالسابعه;

([194]) شمر زنازاده بود. ([195]) وى دچار پيسى بود و به همين جهت وقتى امام حسين (عليه السلام) او را در كربلا ديد، فرمود: «الله اكبر! رسول خدا(صلى الله عليه وآله) راست گفت كه گويا سگ پيسى را مى بينم كه خون اهل بيتم را مى خورد.» ([196])

شمر همانند ديگر امويان و عثمانيان بر ضد حجر شهادت داد. ([197])جنايات او در كوفه و كربلا نيز مشهور است. در كربلا، وقتى نافع بن هلال به دست نيروهاى عمر بن سعد اسير شد، شمر او را شهيد كرد. بنابر مشهور، او سر مقدس امام حسين را از تن جدا كرد. بنا بر روايتى، اميرالمؤمنين (عليه السلام) در واپسين لحظات عمر شريفش خبر داد كه قاتل امام حسين(عليه السلام) در حالت مستى از شراب خواهد بود. ([198]) او حضور خود را در سپاه عمر بن سعد با لزوم تبعيت از حاكمان و امراى بنى اميه توجيه مى كرد. ([199]) در جاى خود در اين باره بيش تر توضيح خواهيم داد.

پس از حادثه كربلا وى توانست از دست نيروهاى مختار فرار كند. مختار براى دستگيرى شمر تلاش زيادى كرد تا اين كه شمر را در كَلتانيّه ([200])غافلگير كردند. ابوعمره، فرمانده نيروهاى مختار، او را پيش از اين كه سلاح به دست گيرد، كشت و سرش را بريد و جسدش را جلوى سگان انداختند. عبدالرحمن بن عبيد مدعى بود كه او شمر را كشته است. ([201]) مختار سر شمر را براى محمد بن حنفيه فرستاد. ([202])

23 ـ عبدالرحمن بن ابى سَبْرة الجُعْفى;

او از امضاكنندگان شهادتنامه ظالمانه بر ضد حجر بود. ([203]) اين موضوع نشان مى دهد كه وى از اشراف و بزرگان كوفه بوده است.

24 ـ عمرو بن حجاج بن سَلَمه زبيدى;

از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله)است. ([204]) او از ياران زياد بود. وى بر ضد حجر شهادت داد. ([205]) از طرف عبيدالله مأمور شد تا هانى را دستگير كند و به دارالاماره بياورد. ([206]) در سركوب قيام مسلم نقش قابل توجهى ايفا كرد و در كربلا نيز حضور يافت. وى پس از نامه ابن زياد مبنى بر جلوگيرى از آب از سپاه امام حسين(عليه السلام)، نگهبان شريعه فرات شد. فرمانده جناح راست سپاه عمر بن سعد نيز بود. سخنان او در كوفه و كربلا نشان از تفكر عثمانى او دارد كه در جاى خود بدان خواهيم پرداخت. وى پس از ماجراى كربلا، عبدالله بن مطيع عدوى حاكم كوفه از طرف ابن زبير، را پيوسته تحريك مى كرد تا مختار را دستگير كند. ([207]) در نبرد نيروهاى ابن زبير با مختار، او با هزار و يا دو هزار نفر به جنگ مختار رفت. ([208]) ابن كثير گويد: بر اثر دعاى امام حسين(عليه السلام) از تشنگى جان داد. ([209]) اما او در جاى ديگر مانند بيش تر مورخان گفته كه چون مختار خواست او را دستگير كند، فرار كرد و ديگر هيچ اثرى از او يافت نشد.

25 ـ عمرو بن حريث ابوسعيد قرشى مخزومى;

نسب او و ابوجهل و خالد بن وليد در عبدالله بن مخزوم جمع مى شود. ([210]) در زمان عثمان، وى جانشين سعيد بن عاص در كوفه بود. سياست و موضعگيرى عمرو بر خلاف كسانى بود كه نگذاشتند سعيد به كوفه باز گردد و خواهان جانشينى ابوموسى اشعرى به جاى او بودند. ([211])

اخبارى از او در دوره ى اميرالمؤمنين(عليه السلام) نقل شده كه تمامى آن ها از بدى، نفاق و دشمنى با امام و همراهى نمودن او با معاويه نشان دارد. بنا بر روايتى كه از امام باقر و اصبغ بن نباته نقل شده، وقتى آن حضرت خواست به جنگ نهروان رود، عمرو بن حريث به همراه هفت نفر ديگر از اشراف كوفه از جمله اشعث بن قيس و شبث ابن ربعى به بهانه انجام برخى كارها و رسيدگى به خانواده هاى خود، از آن حضرت جدا شده به كوفه باز گشتند. پس از تخلّف از جنگ، در نقطه اى نشستند. هنگام خوردن غذا سوسمارى را گرفتند و پس از اين كه امام(عليه السلام) را از خلافت عزل كردند، با آن سوسمار بيعت كردند و او را پيشوا و امام خود خواندند; حتى هنگام بيعت با آن سوسمار گفتند: «به خدا ما تو را از على بيش تر دوست داريم.» ([212]) گويند زنى كه صورت خود را پوشانده بود، وارد مسجد كوفه شد و به اميرالمؤمنين توهين كرد و او را به خونريزى و كشتن مردها و يتيم نمودن اطفال و بيوه كردن زنان متهم كرد. آن حضرت از اخبار پنهان او خبر داد. در اين هنگام عمرو امام را به كهانت متهم كرد و آن حضرت جواب او را داد. ([213]) به يقين، اين اخبار و ماهيت افرادى  چون عمرو بن حريث بر معاويه پوشيده نبوده است و به همين دليل وقتى شنيد كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى بار دوم مى خواهد به سوى شام لشكركشى كند، طرح ترور آن حضرت را ريخت و به عمرو بن حريث پيام داد كه كسى را كه مأمور انجام اين كار كرده است پناه دهد و او را در انجام اين مأموريت يارى رسانَد. اما نقشه آنان عملى نشد و آن مأمور، دستگير و به نزد امام آورده شد. او افشا كرد كه از طرف معاويه براى انجام اين كار مأمور بوده و عمرو بن حريث نيز به سفارش معاويه او را در اين كار همراهى كرده است. ([214])

شيخ طوسى عمرو بن حريث را به «عدو الله ملعون» توصيف كرده ([215])و بسيارى از علماى شيعه چون علامه حلى و ابن داود حلى نيز سخن شيخ طوسى را در حق او بيان داشته اند. ([216]) حتى مامقانى رواياتى در زنذيق بودن عمرو نقل كرده است. ([217]) ابطحى نيز پس از نقل كلام شيخ گويد: «جنايات و ستم هاى وى بر آل محمد(صلى الله عليه وآله) مشهور است.» ([218]) بر اين اساس است كه عمرو بن حريث را عثمانى معرفى كرده اند. ([219]) جهت گيرى اخبارى نيز كه به اميرالمؤمنين (عليه السلام) نسبت داده، در راستاى همان تفكر عثمانى است. بر اساس اين اخبار، اميرالمؤمنين(عليه السلام) بر منبر كوفه اعلام داشت كه «بهترين فرد اين امت پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ابوبكر و سپس عمر است و اگر مى خواستم، سومى را نيز نام مى بردم.» برخى از رواياتْ سومى را عثمان بيان كرده است. ([220]) او خود در اين باره مى گويد كه عثمان را بسيار دوست داشته، ولى در يك رويكرد به امام حسن (عليه السلام) باز گشته است. ([221]) اما هيچ گزارشى در اثبات اين مطلب نقل نشده، بلكه همه عملكرد و موضعگيرى هاى او تا پايان زندگى اش تمامى، بر عثمانى و اموى بودن او دلالت دارد. چگونه او به امام حسن (عليه السلام) بازگشت در حالى كه معاويه طرح ترور امام را ريخت و عمرو بن حريث را به همراه شبث ابن ربعى مأمور انجام اين كار نمود و چون امام حسن(عليه السلام) از طرح آنان آگاه شد، هميشه در زير لباس خود زره مى پوشيد و يك بار نيز در نماز او را هدف تير قرار دادند، ولى بدان حضرت آسيبى وارد نشد. ([222])

با روى كار آمدن دولت بنى اميه، عمرو بن حريث كاملا در خدمت آنان در آمد و از كارگزاران آنان شد. ([223]) ابن اثير ضمن بيان اين مطلب، به تمايل و اعتماد كامل بنى اميه به عمرو بن حريث تصريح كرده و بيان مى دارد كه اين رابطه متقابل بوده و عمرو بن حريث نيز به آنان گرايش داشته است. ([224]) بر اين اساس، در زمان ولايت زياد و عبيدالله بر كوفه و بصره، وقتى آن دو به بصره مى رفتند، عمرو جانشين آنان در كوفه بود; چنان كه وقتى به كوفه مى آمدند، سمرة بن جندب جانشين آنان در بصره مى شد. ([225])

عمرو بن حريث در زمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام) به طور نه چندان پنهانى با معاويه بر ضد اهل بيت و شيعيان فعاليت و همكارى مى داشت، اما در زمان حاكميت بنى اميه به طور رسمى در مقايل شيعيان قرار گرفت و از هيچ گونه تلاشى در سركوب آنان رويگردان نبود. او در برخى خطبه ها و سخنرانى هاى خود بر منبر كوفه با توهين هايى كه خشم شيعيان را برمى انگيخت، باعث اعتراض حجر بن عدى و يارانش شد; به طورى كه او را بر منبر سنگسار كردند. عمرو با ارسال نامه اى به زياد، كه به بصره رفته بود، او را از ماجرا آگاه نمود و تأكيد كرد كه اگر به كوفه نياز دارد، بايد هر چه زودتر خود را به كوفه برساند. چون زياد به كوفه رسيد، حجر و يارانش را دستگير و زندانى نمود و شهادت نامه اى بر ضد او نوشت و عمرو بن حريث آن را امضا كرد. ([226])

او در دستگيرى و ريخته شدن خون ميثم تمار نيز شريك بود. وى براى معرفى او به زياد گفت: «اى امير، آيا مى دانى اين شخص كيست؟ او ميثم تمارِ كذاب غلام على بن ابى طالبِ كذاب است.» ([227]) به دستور زياد او را به درخت نخلى كه در كنار خانه عمرو بن حريث بود بستند. ميثم براى مردم از فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام) بيان مى كرد. عمرو چون اين صحنه را ديد، بلافاصله به زياد خبر داد كه ميثم با انتشار اين اخبار افكار مردم كوفه را تغيير خواهد داد و اين سبب شد كه ابن زياد دستور داد به دهن ميثم لگام زنند. ([228])

رابطه عمرو با آل زياد به واسطه ازدواج عبيدالله بن زياد و برادرش عبدالله با دو دختر او ([229]) بيش تر شد. اين موضوع در همكارى عمرو با ابن زياد براى سركوب قيام مسلم نيز مؤثر بود. عمرو بن حريث در زمان ابن زياد علاوه بر جانشينى ابن زياد، فرمانده نيروى انتظامى او بود. ([230]) ابن زياد پرچمى به عنوان امان به او داد تا در مسجد كوفه به دست گرفته، مردم را به آن دعوت كند و با نيروهايى كه در اختيار داشت مأمور شد تا كسانى را كه مى خواهند به قيام كنندگان بپيوندند، دستگير نمايد كه از جمله اين افرادْ مختار بود. پس از شكست قيام مسلم و افشاى محل او، ابن زياد عمرو را به همراه محمد بن اشعث براى دستگيرى مسلم فرستاد. ([231])

عمرو بن حريث از نظر سياسى چنان مورد تنفر مردم كوفه بود كه پس از مرگ يزيد، او را از قصر بيرون انداخته، به عامر بن مسعود بن امية بن خلف ـ از امضا كنندگان شهادتنامه ظالمانه بر ضد حجر ـ راضى شدند و او را امير خود كردند. ([232]) اما پس از شكست ابن زبير، وقتى عبدالملك بن مروان وارد كوفه شد، عمرو بن حريث را مورد توجه و عنايت خود قرار داد ([233]) و موقعيت سياسى خود را باز يافت، و چون بشر بن مروان حاكم بصره و كوفه شد، عمرو بن حريث را جانشين خود در كوفه كرد. ([234])سرانجام در سال 85 در كوفه و يا مكه از دنيا رفت. ([235])

26 ـ قَعْقاع بن شَور سدوسى ذهلى;

زنش بحريه دختر هانى بن قبيصة بن مسعود شيبانى است كه پيش از او همسر عبيدالله بن عمر بود و به همراه شوهرش در صفين، معاويه را همراهى كرد و پس از كشته شدن عبيدالله بدون اين كه پدر خود را در جريان بگذارد، با قعقاع بن شور ازدواج كرد. ([236]) شجاعت او چنان بود كه عمر او را به هزار نفر تشبيه كرده است. ([237]) اميرالمؤمنين (عليه السلام) او را حاكم كَسْكَر نمود، ولى كارهاى ناپسندى از او سر زد از جمله اين كه زنى را با صد هزار درهم به ازدواج خود در آورد. از اين رو، مورد مؤاخذه ى آن حضرت قرار گرفت، در نتيجه از اميرالمؤمنين(عليه السلام) جدا شد و به معاويه پيوست ([238]) و از نديمان و هم نشينان خاص او شد; به طورى كه به «جليس و صاحب معاويه» شهره شد. ([239]) در يكى از اين مجالس، معاويه صد هزار درهم به او بخشيد. ([240]) به گزارش مِزّى و ذهبى، معاويه تصميم گرفت فرزند يكى از اميران را كه مرتد شده بود بكشد، ولى با وساطت قعقاع از تصميم خود منصرف شد و او را به قعقعاع بخشيد. از اين گزارش بر مى آيد كه قعقعاع موقعيت خاص و ويژه اى نزد معاويه داشته است; ([241]) چنان كه نفوذ زيادى  در نزد ابن زياد داشت. ([242])

در باره ى او تصريح شده كه وى از اميران بزرگ در دولت بنى اميه بوده است. ([243]) او از امضاكنندگان شهادت نامه ظالمانه بر ضد حجر بن عدى و يارانش بود. ([244]) وقتى ابن زياد محاصره شد، به قعقاع دستور داد تا همانند محمد بن اشعث پرچم امان به دست گرفته، مردم را از دور مسلم پراكنده كند. ([245]) او با نيروهاى خود نبرد سختى با مسلم و يارانش كرد ([246]) و بدين سان در شكست قيام مسلم نقش و تلاش زيادى ايفا نمود.

27 ـ قيس بن اشعث بن قيس كندى;

از اشراف كوفه و كسى است كه در كربلا امام او را به خيانت و مكر و حيله معرفى كرد و چون امام شهيد شد، پيراهن او را برد و از اين رو به قيس قطيفه شهره شد. توضيحات ديگر در باره ى او و خانواده اش در ذيل نام برادرش محمد خواهد آمد.

28 ـ مالك بن النسير البَدّى كندى;

شيخ مفيد(ره) نامش را مالك بن يسر گفته است. ([247]) وى در كربلا با سپاه عمر بن سعد بود و به امام حمله كرد و پيش از هر اقدامى به امام ناسزا و دشنام گفت، سپس شمشير خود را بر سر امام زد; به طورى كه كلاه آن حضرت را شكافت و شمشير بر سر امام فرود آمد و كلاه پر از خون شد. آن حضرت او را نفرين كرد و فرمود: «با اين دست نه غذايى بخورى و نه آبى بياشامى و خداوند تو را با ظالمان محشور كند.» او پس از واقعه كربلا در فقر و تنگدستى از دنيا رفت. ([248])

29 ـ محمد بن اشعث بن قيس ابوالقاسم كندى;

دست خانواده ى محمد به خون اهل بيت آلوده است; پدرش اشعث در قتل اميرالمؤمنين(عليه السلام)شريك بود و خواهرش جعده، امام حسن(عليه السلام) را با دسيسه معاويه مسموم كرد. خود او نيز در كشتن امام حسين(عليه السلام) شريك است. هيچ نشانى از عملكرد و موضعگيرى هاى او كه اندك دلالتى بر تشيع او داشته باشد، در دست نيست; بلكه هر چه هست مخالفت و ضدّيت با آنان است و حتى خود، بدين مطلب اقرار كرده و به تضاد و مخالفت فكرى خود با شيعه اعتراف و تصريح كرده است. وقتى كه زياد خواست حجر بن عدى را دستگير كند، از محمد بن اشعث خواست تا او را احضار كند. محمد گفت: «مرا با حجر چه كار؟!» سپس به زياد خطاب كرد كه خود مى دانى كه من چقدر از او فاصله دارم. ([249]) بنا بر روايتى از امام صادق  (عليه السلام)، او با سخنى كه به امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا گفت و در جاى خود بدان خواهيم پرداخت، همسان بودن تفكر خود را با معاويه در زمينه خلافت و مقام اهل بيت آشكار كرد.

از اين رو، محمد مورد اعتماد بنى اميه و امراى آنان بود. معاويه او را گرامى مى داشت و در ديدارى به او گفت: «اختيار تمام كارهاى شما در دست ماست. بنابراين، آنچه را كه ما مى خواهيم، اراده كنيد و انجام دهيد.» ([250]) ابن زياد نيز در يك بيان كوتاه اين اعتماد را اين گونه بيان كرده است: «آفرين به كسى كه حيله نمى كند و مورد اتهام قرار نمى گيرد.» ([251]) به يقين، منظور از اين توصيفاتْ جهت گيرى فعاليت هاى سياسى او در راستاى اهداف حاكمان بنى اميه است; چنانچه وى خبر آمدن مسلم را به كوفه به يزيد گزارش داد ([252]) و وقتى ابن زياد، هانى را مضروب و زندانى كرد، محمد گفت: «ما به هر آنچه امير راضى باشد، راضى و خشنود هستيم.» ([253])

محمد در مرحله نخستْ تربيت شده ى پدرش اشعث است; يعنى همان كسى كه به هنگام تسليم شدن به نيروهاى ابوبكر، به قوم خود حيله كرد و تنها براى خانواده ى خود امان گرفت و از اين رو، كنديان او را عرف النار (كه نام شخص حيله گرى بود) لقب دادند. ([254]) ابن رسته خانواده ى اشعث را خانواده اى حيله گر معرفى كرده و از آنان پنج نفر نام برده است. ([255]) امام حسين(عليه السلام) نيز در كربلا، هنگامى كه برادرش قيس به امام پيشنهاد پذيرش امان نامه ابن زياد را داد، به او فرمود: «تو برادر برادرت هستى كه مسلم را فريب داد.» ([256]) امام با اين كلام كوتاه به حيله بازى محمد اشاره كرد كه به هنگام دستگيرى مسلم به او امان داد، ولى بدان متهعد نشد و با تسليم نمودن مسلم او را به شهادت رساندند. ([257]) بنا بر گزارشى ديگر، وقتى محمد بن اشعث از جنگ با مسلم عاجز شد و از ابن زياد نيروى كمكى طلبيد، ابن زياد به او گفت كه با امان دادن به مسلم مى توانى او را دستگير كنى. ([258])عبيدة بن عمرو بدى به اين حيله بازى محمد چنين اشاره كرده است:

و قَتَلْتَ وافدَ آلِ أحمد غِيلَةً *** و سَلَبْتَ أسيافاً له و دروع ([259])

ازدواج عبيدالله با ام نعمان دختر محمد بن اشعث ([260]) مى توانست در تحكيم رابطه سياسى آنان نقش قابل توجهى ايفا كند، از اين رو، اگر بگوييم كه محمد در جريان قيام مسلم و سركوب نهضت كربلا، بازوى راست ابن زياد بوده، سخن به گزاف نگفته ايم. او هانى بن عروه را دستگير كرد و به ابن زياد تسليم نمود ([261]) و پس از آن در متفرق كردن مردم از دور مسلم تلاش بسيارى كرد ([262]) و ابن زياد پرچم امان به او داد تا مردم را به زير آن فرا خوانَد. ([263]) همچنين عبدالله بن عفيف ازدى را كه در دفاع از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و فرزندان او در برابر ابن زياد ايستاد و سخن گفت، دستگير كرد تا به شهادت رسيد. ([264]) در كربلا نيز حاضر شد و در آن جا نيز به امام توهين كرد. آن حضرت، او را نفرين كرد و چون براى انجام حاجت به كنارى رفت، عقربى او را نيش زد. ([265]) بالاخره پس از قيام مختار، وقتى خواستند او را دستگير كنند، به همراه شبث ابن ربعى به بصره فرار كرد و نزد مصعب پناهنده شد و او را به مقابله با مختار تشويق كرد. او ضمن سخنان خود از قاتلان امام حسين(عليه السلام) ـ كه خود يكى از آنان بود ـ به افراد نيك و خوب كردار و بزرگى ياد كرد كه مختار آنان را كشته است. مصعب پيشنهاد او را پذيرفت و براى جمع آورى نيرو، نامه اى به مهلب ابن ابى صفره، كه در كرمان مشغول جنگ با ازارقه خوارج بود، نوشت و محمد آن را به دست مهلب رساند و با نيروهاى مهلب از بصره به طرف كوفه حركت كرد و در سال 67، جنگ ميان نيروهاى مصعب و مختار در گرفت كه در اين نبرد محمد به هلاكت رسيد. ([266])

30 ـ محمد بن عمير بن عطارد دارمى تميمى كوفى;

وى از اشراف كوفه است. گر چه برخى اخبار از حُسن سابقه او در دوران اميرالمؤمنين(عليه السلام) حكايت دارد; ([267]) اما با توجه به اخبار ديگر به نظر مى رسد كه موضع سياسى او در زمان حكومت امويان و مروانيان تغيير يافته باشد. از اين رو، دشمنى او با شيعيان و امضاى شهادت نامه ظالمانه زياد بر ضد حجر بن عدى ([268]) كه حتى پسر مغيرة بن شعبه حاضر به امضاى آن نشد، ([269]) و نيز تحريك و تشويق زياد بر ضد عمرو بن حَمِق خزاعى ـ كه عمرو بن حريث او را به خاطرش مورد سرزنش قرار داد ـ حكايت از اين تغيير سياسى او دارد.

وى در ماجراى كربلا به همراه ديگر اشراف كوفه، از جمله شبث ابن ربعى و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث و عزرة بن قيس و عمرو بن حجاج، به امام حسين(عليه السلام) نامه نوشت. وقتى ابن زياد وارد كوفه شد، دختر محمد بن عمير را به ازدواج برادرش عثمان بن زياد در آورد ([270]) و از اين راه رابطه خانوادگى و سياسى او را با امويان محكم تر نمود.

به نقلى وقتى مختار قيام كرد، محمد بن عمير با مُضَريان بر ضد او بود، ولى سرانجام با مختار بيعت كرد، مختار او را حاكم آذربايجان كرد. ([271]) اين گزارش با سياست مختار در سركوبى و قتل عام تمام كسانى كه بر عليه امام حسين(عليه السلام) تلاش كردند، سازش ندارد; به خصوص كه وى را از گروه مروانيون عراق برشمرده اند كه عبدالملك وقتى خواست مصعب را شكست دهد از آنان يارى طلبيد ([272]) و پس از پيروزى نيز محمد بن عمير از طرف عبدالملك حاكم همدان شد. ([273]) او در حدود سال 85 در شام از دنيا رفت. ([274])

31 ـ مسلم بن عمرو باهلى;

او اهل بصره و ساكن شام بوده و از اين رو، در نسبت، بصرى و شامى است. و او را تنها شامى اى دانسته اند كه در كوفه بوده است. مسلم بن عمرو باهلى در نزد يزيد و ابن زياد از منزلت و جايگاه مهم و والايى برخوردار بود. ([275]) او همان كسى است كه پيام يزيد را براى عبيدالله به بصره آورد. يزيد در آن نامه امارت كوفه را به عبيدالله داده بود تا هر چه زودتر قيام مسلم بن عقيل را در كوفه سركوب كند. عبيدالله چون خواست به كوفه رود، مسلم بن عمرو باهلى را همراه خود برد و چون وارد شهر شد، مردم به تصور امام حسين(عليه السلام) دور او حلقه زده، آمدنش را تبريك مى گفتند تا اين كه در مقابل دارالاماره مسلم بن عمرو براى پراكنده كردن مردم با ادبيات سياسى مختص به امويان و عثمانى مذهبان به آنان نهيب زد و گفت: «ترابيه! دور شويد كه او ابن زياد است.» ([276])

چون ابن زياد هانى را دستگير كرد و از او خواست تا مسلم بن عقيل را تحويل او دهد، هانى به شدت اين درخواست را رد كرد و مشاجره ى سختى ميان آنان در گرفت. مسلم بن عمرو براى اين كه هانى را به انجام خواسته ابن زياد راضى كند، او را به كنارى از قصر برد و با سخنان بسيارى از هانى خواست كه مسلم بن عقيل را تحويل دهد و نيز گفت كه چنين كارى ننگ و عار نيست! اما هانى سخنان او را رد كرد. در نتيجه، ابن زياد هانى را به شدت زخمى كرد و پس از مسلم او را به شهادت رساند. ([277])

زمانى كه مسلم بن عقيل دستگير شد و آب طلبيد، مسلم بن عمرو با كينه توزى به او گفت: «از اين آب نخواهى چشيد تا از حميم جهنم بنوشى.» ([278]) او با سخنانى كه در ادمه به مسلم بن عقيل گفت و در بخش هاى بعدى بدان خواهيم پرداخت، از عقيده و افكار عثمانى خود پرده برداشت. وى در سال 71 يا 72 در جنگ مصعب با محمد بن مروان معروف به جنگ دِيرِ جاثليق كشته شد. ([279])

32 ـ ميمون بن شيبان بن مخرم;

وى در راه صفين همراه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود و داستان ورود به كربلا و حضور خود را در سپاه عمر بن سعد بيان كرده است. ([280]) در منابع ديگر، نام او را شيبان بن مخرم گفته اند. توضيح اين مطلب در ذيل نام شيبان بن مخرم گذشت.

33 ـ يزيد بن حارث بن يزيد بن رويم;

بر ضد حجر شهادت داد. ([281])عبيدالله او را با هزار نفر به كربلا اعزام كرد. ([282])

34 ـ هانى بن ابى حية (قيس) هَمْدانى الوادعى;

وى از قبيله هَمْدان است. به نظر مى رسد كه وى از چهره هاى علمى، متعبد و سرشناس كوفه بوده است كه بر ضد حجر شهادت داد. ([283]) نيز از نيروهاى عمرو بن حريث بود كه مختار را در كنار باب الفيل، در آغاز قيام مسلم در كوفه ديد و به او گفت: «چرا اين جا هستى؟! نه با مردمى و نه در خانه خود.» پس وارد مسجد شد و به عمرو بن حريث خبر مختار را داد. عمرو چند نفر را به نزد او فرستاد و مختار را به زير پرچم امانى كه ابن زياد به عمرو بن حريث داده بود، فرا خواند و مختار پذيرفت. ([284]) پس از شهادت مسلم و هانى بن عروه، ابن زياد سر آن دو را به هانى و فردى ديگر داد تا به نزد يزيد بردند. ابن زياد براى معرفى آن دو به يزيد نوشت: هما اهل السمع و الطاعة و النصيحة». ([285]) عبارت ابن اعثم ([286]) و خوارزمى ([287]) چنين است: «هما من اهل الطاعة و السنة و الجماعة.» چنانچه نظر مرحوم سيد مهدى روحانى را بپذيريم ـ كه تعبير به «اهل السنة» از اصطلاحات مربوط به قرن دوم و سوم است ([288]) ـ معلوم مى شود كه اين تعبير برگردان اصطلاح سياسى عثمانى است.

انديشه سياسى هانى بن ابى حيه را مى توان از گفتوگوى او با مختار به دست آورد. وى هر گونه حركتى را بر ضد حاكمْ گمراهى و فتنه انگيزى، و آن كس را كه قيام كرده بود بدترين مردم مى دانست. ([289]) هنگامى كه مختار براى عمره ى رمضان به مكه آمده بود، او را ديد و اوضاع كوفه را از زبانش شنيد. پس تصميم گرفت كه به كوفه رود و قيام خود را آغاز كند، ولى هانى او را از هرگونه شورش برحذر داشت. ([290])

پى‏نوشتها:‌


[1]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 500.
[2]. انساب الاشراف، ص 222; تاريخ طبرى، ج 3، ص 471.
[3]. وقعة صفين، صص 529 ـ 530.
[4]. وقعة صفين، ص 529 ـ 530.
[5]. ثقفى، ابراهيم، الغارات، ج 2، ص 431.
[6]. ابن خلدون، تاريخ ابن خلدون، ج 1، ص 216 ـ 217.
[7]. انساب الاشراف، ج 2، ص 252.
[8]. الارشاد، ج 1، ص 288; خوارزمى، مقتل الحسين، ج 2، ص 40.
[9]. جاحظ، عمرو بن بحر، البيان و التبيين، ج 2، ص 72.
[10]. الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 278.
[11]. وى پس از زياد از طرف معاويه حاكم كوفه شد.
[12]. او در صفين با معاويه بود. حبيب بغدادى، محمد المحبر، ص 294.
[13]. او عثمانى بود. (الطبقات الكبرى، ج 6، ص 53; انساب الاشراف، ج 3، ص 369) و از طرف معاويه مأمور غارت عراق شد. (الغارات، ص 449; شرح نهج البلاغة، ج 2، ص 303; الطبقات الكبرى، ج 6، ص 53).
[14]. انساب الاشراف، ص 439.
[15]. همان، ج 2، ص 252.
[16]. تهذيب الكمال، ج 19، ص 453.
[17]. شيخ طوسى، اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 298.
[18]. انساب الاشراف، ج 5، ص 272.
[19]. هما، ج 5، ص 286.
[20]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 286.
[21]. ابن منظور، مختصر تاريخ دمشق، ج 6، ص 424; علامه امينى، عبدالحسين، الغدير، ج 9، ص 147.
[22]. المحبر، 479; اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 256; ابن قتيبه دينورى، عبدالله بن مسلم، الامامة و السياسة، ج 1، ص 203; الاحتجاج، ج 2، ص 17. نام اين دو را مسلم بن زيمر و عبدالله بن نجىّ گفته اند. امام حسين(ع) در نامه معروف خود، معاويه را براى به شهادت رساندن اين دو نفر به شدت مورد انتقاد قرار داد و اضافه كرد كه «دين على(ع) همان دين رسول خدا(ص) است كه بر اساس آن با پدر تو جنگيد و شمشير زد.» ر.ك: كتاب الاحتجاج، ج 2، ص 21; الغدير، ج 11، ص 61; بحار الانوار، ج 44، ص 126.
[23]. مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 305.
[24]. شرح الاخبار، ج 1، ص 171.
[25]. ابن حجر عسقلانى، احمد، تهذيب التهذيب، ج 7، ص 201.
[26]. رك: الغدير، ج 9، ص 121 و ج 11، ص 52; ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 8، ص 26.
[27]. يعقوبى، تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 235.
[28]. انساب الاشراف، ج 3، ص 407.
[29]. مؤلف مجهول، اخبار الدولة العباسية، ص 206.
[30]. تهذيب الكمال، ج 5، ص 338; ابن حجر عسقلانى، احمد، تهذيب التهذيب، ج 5، ص 161.
[31]. شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 98.
[32]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 461; الطبقات الكبرى، ج 7، ص 126; تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 29 و ج، 23، ص 176; شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 99.
[33]. المعجم الكبير، ج 3، ص 111.
[34]. الارشاد ج 1، ص 330 ـ 331; ابن حجر عسقلانى، احمد، الاصابة، ج 2، ص 209.
[35]. شرح نهج البلاغة، ج 9، ص 28.
[36]. اخبار الدولة العباسية، ص 194.
[37]. المشهدى، محمد بن جعفر، فضل الكوفة و مساجدها، ص 21.
[38]. شرح نهج البلاغه، ج 4، صص 61 ـ 65.
[39]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 329.
[40]. شيخ صدوق، الامالى،  صص 119 - 120; شرح الاخبار، ج 3، صص 141 - 142; بحرانى، سيد هاشم، مدينة المعاجز، ج 2، ص 17.
[41]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 326.
[42]. ترجمة الامام الحسين، ص 66; وقعة الطف، ص 125ـ126.
[43]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 6.
[44]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 175.
[45]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 16.
[46]. شيرازى، محمد طاهر قمى، كتاب الاربعين، ص 298.
[47]. انساب الاشراف، ج 6، ص 383.
[48]. قمى، حاج شيخ عباس، تتمة المنتهى، ص 362 ـ 363.
[49]. شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 99; ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 6.
[50]. سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 6.
[51]. نقدى، شيخ جعفر، الانوار العلوية، 253.
[52]. ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 15، ص 329; احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 1، ص 138.
[53]. ابن ماكولا، اكمال الكمال، ج 1، ص 514; ابن حجر عسقلانى، الاصابة، ج 3، ص 147.
[54]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 461; الطبقات الكبرى، ج 7، ص 126.
[55]. ذهبى، ميزان الاعتدال، ج 2، ص 280; تهذيب الكمال، ج 12، ص 561.
[56]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 108 و 480 و ج 2، ص 21.
[57]. تهذيب الكمال، ج 5، ص 338; ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 6، ص 132 و ج 12، ص 271.
[58]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 108 و 480; الطبقات الكبرى، ج 6، ص 169; خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، ج 10، ص 199.
[59]. تاريخ مدينة دمشق، ج 37، ص 417.
[60]. تاريخ الثقات، ج 2، ص 65.
[61]. بغدادى، محمد بن حبيب، المحبر، ص 295.
[62]. انساب الاشراف، ص 340; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 92.
[63]. ابن حبان، كتاب الثقات، ج 7، ص 315.
[64]. ابن مَعِين، تاريخ يحيى بن معين، ج 1، ص 315; تاريخ بغداد، ج 11، ص 465 و ج 12، ص 449.
[65]. خليفة، كتاب الطبقات، ص 250; الطبقات الكبرى، ج 6، ص 84; تاريخ الثقات، ج 1، ص 461; تاريخ يحيى بن معين، ص 233.
[66]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 461.
[67]. زركلى، خيرالدين، الاعلام، ج 7، ص 277.
[68]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 102; انساب الاشراف، ص 458.
[69]. انساب الاشراف، ص 340; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 92.
[70]. تهذيب الكمال، ج 30، ص 362.
[71]. تهذيب التهذيب، ج 11، ص 90.
[72]. ابن حجر عسقلانى، تقريب التهذيب، ج 2، ص 275.
[73]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 127.
[74]. تاريخ الثقات، ج 1، ص 108; فتح البارى، ج 6، ص 132 و ج 12، ص 271.
[75]. تاريخ بغداد، ج 11، ص 467.
[76]. وقعة صفين، صص 555 - 556.
[77]. تاريخ مدينة دمشق، ج 37، 417.
[78]. الغارات، ج 2، ص 558.
[79]. المحبر، ص 480.
[80]. شرح الاخبار، ج 3، صص 141 ـ 142.
[81]. ابن ابى شيبة، المصنف فى الآثار و الحديث، ج 6، ص 369; ابن عبد ربه، العقد الفريد، ج 4، ص 312; تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 61; ابن عدى، الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 2، ص 456.
[82]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 292; الاصابة، ج ، ص .
[83]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 298.
[84]. اخبار الدولة العباسية، ص 139; شرح نهج البلاغة، ج 7، ص 146. البته او از پيش خود اين خبر را نمى دانست، بلكه آن را از اهل بيت (ع) دريافته بود. در انجمنى كه بنى هاشم در ابواء گرفته بودند و در باره ى محمد نفس زكيه و بيعت با او سخن مى گفتند، امام صادق(ع) به آنان گفت كه اين امر براى او نخواهد بود و بلكه به منصور عباسى خواهد رسيد. مقاتل الطالبيين، صص 140 ـ 142.
[85]. شرح نهج البلاغة، ج 11، صص 44 ـ 45.
[86]. بقره: 207.
[87]. بقره: 204-205.
[88]. شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 73
[89]. ابن نديم، الفهرست، ص 103.
[90]. الغارات، ج 2، ص 545; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 92.
[91]. البداية و النهاية، ج 8، ص 58.
[92]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 205.
[93]. وقعة صفين، ص 4 و 8 و 263; تاريخ طبرى، ج 4، ص 351; شيخ مفيد، لامالى، ص 129; تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 445 و ج 66، ص 16; ابن كثير، البداية و النهاية، ج 8، ص 208; شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 106; قمى، حاج شيخ عباس، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 18.
[94]. انساب الاشراف، ج 3، ص 406.
[95]. مؤلف ابصار العين فى انصار الحسين با اطمينان بيان داشته كه نمير اشتباه است.
[96]. ابن قتيبة دينورى، المعارف، ص 343.
[97]. همان; السنن الكبرى، ج 8، ص 198.
[98]. درسات فى الحديث و المحدثين، ص 178.
[99]. شرح نهج البلاغة، ج 6، ص 160.
[100]. يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 250.
[101]. شيخ طوسى، الامالى، ص 242.
[102]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 51; ابن خلدون، تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 24.
[103]. طبرى، ج 4، 201.
[104]. انساب الاشراف، ج 6، صص 395 - 396.
[105]. طبرانى، المعجم الكبير، ج 3، ص 111; تاريخ مدينة دمشق، ج 14، صص 221 و 222.
[106]. المعجم الكبير، ج 3، ص 111; شرح الاخبار، ج 3، ص 540; تاريخ مدينة دمشق، ج 14، ص 221 و 222; هيثمى، مجمع الزوائد، ج 9، ص 191.
[107]. نويرى، نهاية الارب، ج 20، ص 476; سبط ابن جوزى، تذكرة الخواص، ص 259.
[108]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 197; تهذيب التهذيب، ج 8، ص 32.
[109]. ابن اثير، اسدالغابة، ج 3، ص 531.
[110]. تذكرة الخواص، ص 244.
[111]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 200.
[112]. ابن اعثم كوفى، الفتوح، ج 5، ص 59; خوارزمى، مقتل الحسين، ج 1، ص 287.
[113]. الارشاد، ج 1، ص 288; الفتوح، ج 5، ص 59; مقتل خوارزمى، ج 2، ص 40.
[114]. الارشاد، ج 2، ص 38.
[115]. ابن ماكولا، الاكمال، ج 6، ص 200; بخارى، التاريخ الكبير، ج 7، ص 65.
[116]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[117]. انساب الاشراف، ج 3، ص 370 و 395.
[118]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[119]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 341 ـ 342.
[120]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 149; انساب الاشراف، فتوح البلدان، ج 1، ص 314; الاصابة، ج 5، ص 571.
[121]. تاريخ خليفه، ج 1، ص 209.
[122]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 149; فتوح البلدان، ج 1، صص 305 و 314.
[123]. فتوح البلدان، ج 1، ص 305.
[124]. فتوح البلدان، ج 1، ص 305; ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 278.
[125]. فتوح البلدان، ج 1، ص 306.
[126]. همان.
[127]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 200.
[128]. همان، ج 3، ص 287 و ج 4، ص 277; انساب الاشراف، ج 3، ص 387; الفتوح، ج 5، ص 87.
[129]. همان، ج 3، ص 287.
[130]. فتوح البلدان، ج 1، ص 305.
[131]. فتوح البلدان، ج 1، ص 305.
[132]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 329.
[133]. الاعلام زركلى، ج 5، ص 225.
[134]. الاصابة، ج 1، ص 630
[135]. الاعلام زركلى، ج 2، ص 98.
[136]. مدينة المعاجز، ج 2، ص 117 به نقل از مناقب ابن شهر آشوب.
[137]. شيخ صدوق، الامالى، ص 119 ـ 120; شرح الاخبار، ج 3، صص 141 ـ 142; بغية الطلب، ج 6، ص 2671 - 2620; مدينة المعاجز، ج 2، ص 17.
[138].  اخبار الطوال، ص 304 ـ 303.
[139]. تاريخ مدينة دمشق، ج 9، ص 59.
[140]. سيد مرتضى، الامالى، ج 1، ص 11; تاريخ بغداد، ج 12، ص 210; تاريخ مدينة دمشق، ج 9، ص 53 و 59; الاصابة، ج 1، ص 339.
[141]. انساب الاشراف، ج 5، ص 408; تاريخ مدينة دمشق، ج 70، ص 165.
[142]. الاخبار الطوال، ص 295; تاريخ مدينة دمشق، ج 37، ص 444.
[143]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[144]. الارشاد، ج 2، ص 47.
[145]. الارشاد، ج 2، صص 65 ـ 66.
[146]. ابو نصر بخارى، سرالسلسلة العلوية، ص 5; ابن عنبه، عمدة الطالب، ص 100; الارشاد، ج 2، ص 25; علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 45، ص 108.
[147]. الاصابة، ج 1، ص 339; بحار الانوار، ج 45، ص 377.
[148]. الاخبار الطوال، ص 303 ـ 304.
[149]. سيف بن عمر، الفتنة و وقعة الجمل، ص 84.
[150]. الاصابة، ج 1، ص 339.
[151]. تاريخ مدينة دمشق، ج 9، ص 62.
[152]. الفتوح، ج 5، ص 102; مقتل خوارزمى، ج 1، ص 306.
[153]. تاريخ طبرى، ج 4، صص 198 ـ 199.
[154]. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 244; الفتوح ابن اعثم، ج 5، ص 95; الاخبار الطوال، ص 241.
[155]. تاريخ طبرى، ج 4، صص 283 ـ 284; ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبييين، ص 48; انساب الاشراف، ص 82; ابن نما، مثير الاحزان، ص 26. سيد بن طاووس، اللهوف، ص 39.
[156]. همان، ج 4، ص 201.
[157]. عسكرى، احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 1، ص 320.
[158]. تاريخ الكبير، ج 7، ص 260.
[159]. تاريخ بغداد، ج 1، ص 562.
[160]. الاصابة، ج 2، ص 209.
[161]. انساب الاشراف، ج 5، ص 256; البداية و النهاية، ج 8، ص 58.
[162]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[163]. الارشاد ج 1، ص 330 ـ 331; الاصابة، ج 2، ص 209.
[164]. التاريخ الكبير، ج 7، ص 260.
[165]. نسائى، خصائص اميرالمؤمنين(ع)، ص 99.
[166]. الاصابة، ج 2، ص 52.
[167]. تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 443.
[168]. الاصابة، ج 2، ص 52.
[169]. وقعة صفين، ص 15 ـ 19; رجال طوسى، ص 65; ابطحى، تهذيب المقال، ج 3، ص 46.
[170]. شرح نهج البلاغة، ج 1، ص 147.
[171]. ابن قتيبة دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 127.
[172]. تاريخ بغداد، ج 8، ص 490; تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 444; الاصابة، ج 2، ص 52.
[173]. تاريخ بغداد، ج 8، ص 490; تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 444.
[174]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[175]. عسكرى، معالم المدرستين، ج 3، ص 83 به نقل از انساب الاشراف بلاذرى.
[176]. همان، ج 3، ص 127.
[177]. ابوجعفر طبرى، دلائل الامامة، ص 182.
[178]. الارشاد، ج 2، ص 118; تاريخ طبرى، ج 4، ص 351; مقتل خوارزمى، ج 2، صص 62 ـ 63.
[179]. تاريخ طبرى، ج 4، صص 499 ـ 496.
[180]. همان، ج 4، صص 567 و 569.
[181]. همان، ج 5، ص 6.
[182]. تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 445; بغية الطلب فى تاريخ الحلب، ج 8، ص 3783.
[183]. مثير الاحزان، صص 77 ـ 78.
[184]. نمازى، على، مستدرك سفينة البحار، ج 4، ص 283.
[185]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 273.
[186]. وقعة صفين، ص 205.
[187]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 200.
[188]. انساب الاشراف، ص 340.
[189]. شيخ مفيد، الامالى، ص 129.
[190]. وقعة صفين، ص 167; امين عاملى، محسن، أعيان الشيعة، ج 3، ص 463.
[191]. مصنفات الشيخ المفيد، الاختصاص، ج 12، صص 284 ـ 283; مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 295; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 75.
[192]. احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 1، ص 320.
[193]. الكافى، ج 3، ص 490; شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 3، ص 250.
[194]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 47; تاريخ مدينة دمشق، ج 23، ص 186.
[195]. مثير الاحزان، ص 60; مستدرك سفينة البحار، ج 6، ص 43.
[196]. تاريخ مدينة دمشق، ج 23، ص 189.
[197]. تاريخ طبرى، ج 4، صص 201 ـ 200.
[198]. الفتوح ابن اعثم، ج 2، ص 466.
[199]. تاريخ مدينة دمشق، ج 6، ص 338; ذهبى، ميزان الاعتدال، ج 1، ص 449.
[200]. از دهات ميان شوش و صميره در خوزستان. حموى، ياقوت، معجم البلدان، ج 4، ص 476.
[201]. تاريخ مدينة دمشق، ج 23، ص 192.
[202]. الاخبار الطوال، ص 305.
[203]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[204]. اسدالغابة، ج 4، ص 212.
[205]. همان، ج 4، ص 201.
[206]. همان، ج 4، صص 259 و 271.
[207]. طبرى، ج 4، 505.
[208]. البداية و النهاية، ج 8، ص 293.
[209]. البداية و النهاية، ج 8، ص 189.
[210]. اسدالغابة، ج 4، ص 213.
[211]. تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 142.
[212]. شخ صدوق، الخصال ص 644; ابوحمزة الثمالى، تفسير ابى حمزة الثمالى، صص 233 ـ 235; قندوزى، ينابيع المودة، ج 1، صص 128 ـ 219; حويزى، تفسير نور الثقلين، ج 3، صص 190 ـ 191; تهذيب المقال، ج 4، ص 184; مصنفات الشيخ المفيد، الاختصاص، ج 12، صص 284 ـ 283; مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 295; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 75.
[213]. عياشى، تفسير عياشى; ج 2، صص 248 ـ 249; حسكانى، شواهد التنزيل، ج 1، ص 42; فرات كوفى، تفسير فرات كوفى، ص 229 و 230; حويزى، تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 26.
[214]. عمادالدين طبرى، بشارة المصطفى، ص 317.
[215]. رجال الطوسى، ص 76.
[216]. علامه حلى، خلاصة الاقوال، ص 377; ابن داود حلى، رجال ابن داود حلى، ص 263 و 303; تفرشى، نقد الرجال، ج 3، ص 329; اردبيلى، جامع الرواة، ج 1، ص 619; بروجردى، سيد على، طرائف المقال، ج 2، ص 101.
[217]. تنقيح المقال، ج ، ص .
[218]. تهذيب المقال، ج 5، ص 168.
[219]. صفار، بصائر الدرجات، ص 378.
[220]. دارقطنى، العلل، ج 3، ص 131; الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 1، ص 105; تاريخ بغداد، ج 8، ص 372 و ج 12، ص 311 و ج 14، ص 417; تاريخ مدينة دمشق، ج 30، صص 361 ـ 362 و ج 39، صص 156 ـ 157 و ج 42، ص 213.
[221]. التاريخ الكبير، ج 8، ص 285 و 416; علل دارقطنى، ج 3، صص 270 ـ 271; رازى، الجرح و التعديل، ج 9، ص 304.
[222]. مراجع من العلماء وفيات الأئمة،  ص 100; قيومى اصفهانى، صحيفة الامام الحسن(ع)، ص 35. وى اين مطلب را از شيخ صدوق نقل كرده است.
[223]. مِسْوَر بن مخرمه گويد: روزى عبدالرحمن بن عوف با عمر ديدار كرد. عبدالرحمن گفت: آيا ما نبوديم كه مى گفتيم: «ايشان را بكشيد در پايان كار همچنان كه در ابتدا مى كشتيد؟» عمر گفت: «آرى، اما اين در زمانى است كه بنى اميه روى كار مى آيند و آنان اميرند و بنى مخزوم وزير.» الغارات، صص 392 ـ 393.
[224]. اسدالغابة، ج 4، ص 213.
[225]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 23 و ج 7، ص 99. وى رئيس پليس عبيدالله بن زياد در بصره بود و هنگامى كه امام حسين(ع) قيام كرد، مردم را به مقابله و جنگ با آن حضرت تشويق و تحريك مى كرد. شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 78.
[226]. الطبقات الكبرى، ج 7، ص 218; الاخبار الطوال، ص 223; تاريخ طبرى، ج 4، ص 199; تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 218; سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 464; البداية و النهاية، ج 8، ص 58 ـ 58.
[227]. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 297 ـ 298.
[228]. همان، ج 1، صص 297 ـ 298.
[229]. همان، ج 5، ص 408.
[230]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 259.
[231]. همان، ج 4، ص 259 و 279 و 433; تهذيب الكمال، ج 6، ص 426.
[232]. تاريخ مدينة دمشق، ج 37، ص 458; البداية و النهاية، ج 8، ص 272.
[233]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 14.
[234]. خليفة بن خياط، تاريخ خليفه، ص 227; تاريخ طبرى، ج 5، ص 35; البداية و النهاية، ج 8، صص 381 ـ 382.
[235]. الطبقات الكبرى، ج 6، ص 23; طبرى، المنتخب من ذيل المذيل، ص 58; اسدالغابة، ج 4، ص213; تهذيب الكمال، ج 23، ص 50; تقريب التهذيب، ج 1، ص 732.
[236]. تاريخ مدينة دمشق، ج 69، ص 62; دارقطنى، السنن الكبرى، ج 3، ص 223.
[237]. شيخ طوسى، عدة الاصول، ج 1، ص 380 و ج 2، ص 150.
[238]. الغارات، ج 2، ص 533.
[239]. زبيدى، تاج العروس، ج 3، ص 319 و 360.
[240]. تاريخ مدينة دمشق، ج 49، صص 350 ـ 351; شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 194.
[241]. تهذيب الكمال، ج 26، ص 63; سير أعلام النبلاء، ج 12، ص 278.
[242]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 442; تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 297.
[243]. ابن حجر عسقلانى، لسان الميزان، ج 4، صص 474 ـ 475.
[244]. طبرى، ج 4، ص 200.
[245]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 276; انساب الاشراف، ج 3، ص 387.
[246]. طبرى، ج 4، ص 286.
[247]. الارشاد، ج 2، ص 114.
[248]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 342.
[249]. الاخبار الطوال، ص 223.
[250]. تاريخ مدينة دمشق، ج 52، صص 124 ـ 125.
[251]. بحار الانوار، ج 44، ص 352.
[252]. انساب الاشراف، ج 2، ص 335.
[253]. بحار الانوار، ج 44، ص 347.
[254]. ابن عبدالبر، الاستيعاب، ج 1، ص 134; شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 412 ـ 415.
[255]. ابن رسته، الأعلاق النفيسة، ص 281.
[256]. انساب الاشراف، ج 3، ص 396; تاريخ طبرى، ج 4، ص 323.
[257]. انساب الاشراف، ص 81; الاخبار الطوال، ص 240; كتاب الثقات، ج 2، ص 308; تهذيب الكمال، ج 6، ص 426; طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 442.
[258]. بحار الانوار، ج 44، ص 354.
[259]. انساب الاشراف، ص 86; تذكرة الخواص، ص 243.
[260]. انساب الاشراف، ج 5، ص 408.
[261]. انساب الاشراف، ص 80 و 81; اعلام الورى، ج 1، ص 440; اللهوف، ص 29.
[262]. انساب الاشراف، ج 3، ص 387.
[263]. انساب الاشراف، ص 80; الاخبار الطوال، ص 236 ـ 237; بحارالانوار، ج 44، ص 349.
[264]. اللهوف، ص 97.
[265]. صحيفة الحسين، ص 119; مقتل خوارزمى، ج 1، صص 352 ـ 353.
[266]. الاخبار الطوال، ص 304 ـ 306; كتاب الثقات، ج 5، ص 352; تاريخ مدينة دمشق، ج 52، صص 131 ـ 132; سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 543; اكمال الكمال، ج 1، ص 256.
[267]. احمدى ميانجى، على، مواقف الشيعة، ج 1، ص 251; ، نهج السعادة، ج 1، ص 424; تاريخ خليفه، 195; تاريخ مدينة دمشق، ج 55، ص 38 و 40.
[268]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[269]. همان.
[270]. انساب الاشراف، ج 5، ص 409.
[271]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 509.
[272]. همان، ج 5، ص 6.
[273]. همان، ج 5، ص 12.
[274]. تاريخ مدينة دمشق، ج 55، ص 38.
[275]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 442; تاريخ مدينة دمشق، ج 18، ص 297.
[276]. الاخبار الطوال، ص 231; تاريخ طبرى، ج 4، ص 265 ـ 267; الارشاد، ج 2/42 ـ 43; مقتل خوارزمى، ج 1، ص 289.
[277]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 273; الارشاد، ج 2، ص 43; مثير الاحزان، ص 22.
[278]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 281; الارشاد، ج 2، ص 60; الفتوح، ج 5، ص 96.
[279]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 7; تاريخ مدينة دمشق، ج 58، ص 115 و 233; البداية و النهاية، ج 9، ص 190.
[280]. مثيرالاحزان، ص 60.
[281]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[282]. انساب الاشراف، ج 3، ص 370 و 387.
[283]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 201.
[284]. انساب الاشراف، ج 6، ص 376.
[285]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 285.
[286]. الفتوح، ج 5، ص 108.
[287]. مقتل خوارزمى، ج 1، ص 308.
[288]. اين مطلب را از شاگردان ايشان شنيده ايم.
[289]. تاريخ طبرى، ج 4، ص 448.
[290]. همان، ج 4، ص 447.