مقتل امام حسين (عليه السلام )
گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى
- ۱۶ -
اهل بيت عليهم السلام در
شام
78 - خوارزمى با سند خويش از امام سجاد
عليه السلام روايت مى كند:
سهل بن سعد گفت : به سوى بيت المقدس بيرون شد. به شام سيدم ، به شهرى
پر آب و سر سبز و چراغانى شده با پرده هاى و مردمى خوشحال و خندان و
زنانى كه مشغول ساز و آواز بودند.
پيش خود گفتم : شايد شاميان عيدى دارند كه ما بى خبريم . گروهى را ديدم
كه با هم حرف مى زدند، از آنان پرسيدم : آيا در شام شما را عيدى است كه
ما نمى دانيم ؟ گفت : به نظر غريبه مى آيى مرد؟ گفتم : من سهل بن سعدم
، صحابى پيامبر و راوى حديث او. گفتند: اى سعد! آيا تعجب نمى كنى كه
آسمان خون نمى بارد و زمين مردم را به كام خود نمى برد؟ گفتم : براى چه
؟ گفتند: اين سر امام حسين عليه السلام ، عترت پيامبر است كه از عراق
به شام هديه برده مى شود و هم اينك مى رسد. گفتم : شگفتا! سر امام حسين
عليه السلام را هديه مى برند و مردم خوشحالند. از كدام دروازه وارد مى
شود؟ اشاره به دروازه ساعات كردند. آن طرف رفتم . همان جا بود كه
پرچمهايى پى در پى آمد. اسب سوارى را ديدمم كه نيزه اى در دست داشت كه
پيكانش را در آورده سرى را بر آن زده بودند. شبيه ترين چهره به پيامبر
خدا بود. در پى آنان سوار بر شترهاى بى كجاوه بودند. نزديك يكى رفتم و
گفتم : خانم ! شما كيستيد گفت : سكينه دختر حسين . گفتم : آيا خواسته
اى از من ندارى ؟ من سهل بن سعدم كه جدت را ديده و از او حديث شنيده ام
. گفت : اى سهل ! به نيزه دارى كه سر را دارد بگو سر را دارد بگود سر
را جلو ما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نكنند. ما
حرم رسول خداييم . گويد: نزديك صاحب سر شدم و گفتم : آيا ممكن است با
دريافت 400 دينار خواسته ام را انجام دهى ؟ گفت : چه خواسته اى ؟ گفت :
سر را جلو اين خانواده ها ببر.
چنان كرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم . آنگاه سر را در
صندوقى گذاشته پيش يزيد بردند. من نيز همراهشان بودم . يزيد بر تخت
نشسته بود، تاجى گهرنشان بر سر داشت . تعداد زيادى از بزرگان قريش
اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزديك او رفت و شعرى خواند با اين
مضمون :
ركابم را پر از طلا كن من سرور بزرگوارى را كشته ام ؛ كسى را كه از نظر
نسب ، پاكترين و بهترين پدر و مادر و دودمان را دارد.
يزيد گفت : اگر مى دانستى او بهترين مردم است ، چرا او را كشتى ؟ گفت :
به اميد جايزه . دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روى طبق
طلايى جلو او گذاشتند. گفت : چگونه ديدى اى حسين !
(379)
79 - راوندى از منهال بن عمرو نقل مى كند:
به خدا من سر حسين عليه السلام را ديدم كه مى برند. من در دمشق بودم ،
پيشاپيش سر مردى سوره كهف مى خواند آنكه به آيه
(اام حسبت ان اصحاب الكهف ... سيد. خدا آن سر را به زبانى فصيح
و روشن گويا كرد و گفت : شگفت تر از اصحاب كهف ، كشتن من و برردن سر من
است .
(380)
80 - ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل مى كند:
به خدا قسم سر امام حسين عليه السلام را بر نيزه ديدم كه با زبانى فصيح
و رسا سوره كهف مى خواند تا به آيه (ام حسبت ان
اصحاب الكهف .... رسيد. مردى گفت : به خدا قسم يا ابا عبدالله !
سر تو شگفت تر از شگفت است .
(381)
81 - سيد بن طاووس از قول راوى نقل مى كند:
پيرمردى به نزديكى اهل بيت امام حسين عليه السلام آمد و گفت : خدا ر
شكر كه شما را كشت و كشور را از مردان شما راحت كرد و امير المومنين را
بر شما پيروز ساخت .
امام سجاد عليه السلام به او فرمود: پيرمرد! قرآن خوانده اى ؟ گفت :
آرى . فرمود: آيا اين آيه را مى دانى : قل لا
اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى
(382) (بگو جز مودت خويشاوندان از شما مزدى نمى خواهم
). گفت : آرى ، خوانده ام . فرمود: اى پيرمرد! ما همان
(ذوى القربى هستيم . آيا اين آيه را
خوانده اى كه : (حق خويشاوندان را ادا كن .
(383) گفت : خوانده ام . فرمود: ما همان
(ذوالقربى هستيم . آيا اين آيه را خوانده
اى : بدانيد آنچه غنيمت به دست آورديد، خمس آن مال خدا و پيامبر و ذوى
القربى است .
(384) گفت : آرى . حضرت فرمود: پيرمرد! آن
(ذى القربى ماييم . آيا اين آيه را
خوانده اى : (خداوند اراده كرده كه پليدى را از
شما خاندان دور كند و شما را كاملا پاك سازد.
(385) پيرمرد گفت : خوانده ام . حضرت فرمود: ما
همان اهل بيتى هستيم كه خداوند آيه پاكى را مخصوص ما ساخته است .
راوى گويد: آن مرد ساكت ماند و از حرفى كه زده بود پشيمان شد و گفت :
به خدا آيا شما همانهاييد؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: به خدا بى
ترديد ما همانهاييم . به حق جدمان پيامبر خدا ما همانهاييم . آن مرد
گريست . عمامه اش را از سر افكند، سر به سوى آسمان گرفت و گفت : خدايا
من از دشمنان خاندان پيامبر، از جن و انس به درگاهت بيرازى مى جويم .
آنگاه گفت : آيا براى من راه توبه باز است ؟ فرمود: آرى ، اگر وبه كنى
خدا مى پذيرد و با مايى . گفت : توبه كردم . اين خبر به يزيد رسيد،
دستور داد او را كشتند.
(386)
82 - دينورى گويد:
گفته اند ابن زياد، على بن الحسين عليه السلام و اهل بيت همراه او را
همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبه و شمر، پيش يزيد فرستاد. آمدند تا به
شام رسيدند و در شهر دمشق بر يزيد وارد شدند. سر امام حسين عليه السلام
را نيز با آنان وارد كرده جلو يزيد افكندند. شمر چنين سخن گفت : اى
امير مومنان ! صاحب اين سر همراه 18 مرد از خاندانش و 60 نفر از پيروان
بر ما وارد شدند، نزد آنان رفتيم و خواستيم تا به فرمان عبيدالله بن
زياد فرود آيند يا آماده جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره
كرديم ، شمشيرها به ميان آمد و آنان به يكديگر پناه مى بردند، همچون
كبوترانى كه از باز شكارى مى گريزند، چيزى طول نكشيد كه همه را كشتيم .
اينك جسدهاى آنان عريان و جامه ها خونين و صورتها خاك آلود، در معرض
وزش بادهايند و جز عقابها و كركسها زائرى ندارد.
(387)
83 - سيد بن طاووس گويد:
راوى گويد: خانواده امام حسين عليه السلام و باز ماندگان او را در حالى
كه به ريسمان بسته بودند، نزد يزيد آوردند. چون در آن حال در برابر او
ايستادند، على بن الحسين عليه السلام فرمود: اى يزيد! تو را به خدا
سوگند مى دهم ! چه گمان به پيامبر خدا دارى اگر ما را در اين حالت
ببيند؟ يزيد دستور داد تا ريسمانها را باز كردند.
(388)
84 - خوارزمى گويد:
از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل شده است : چون ما را بر يزيد
وارد كردند، حالت ناراحت كننده ما او را ناراحت كرد و ناراحتى در چهره
اش آشكار شد. گفت خدا ابن زياد را لعنت كند! اگر بين او و شما
خويشاوندى بود، با شما چنين نمى كردو شما را اين گونه نمى فرستاد. مردى
سر خرو از شاميان برخاست و گفت : اى امير مومنان ! اين دخترك را به من
ببخش . (منظورش من بودم . من دخترى خوش سيما بود.) به خود لرزيدم و
پنداشتم كه مجازند چنين كنند. جامه خواهرم و عمه ام زينب را گرفت : به
خدا دروغ گفتى و پست شدى . نه تو مى توانى چنين كنى ، نه او. يزيد
خشمگين شد و گفت : تو دروغ مى گويى . من مى توانم چنين كنم . اگر
بخواهم مى كنم . فرمود: نه به خدا، خداوند چنين حقى براى تو نگذاشته
است ، مگر اينكه از دين ما بيرون رفته اند! زينب فرمود: اگر تو مسلمانى
، به دين خدا و دين پدر و جدم هدايت شده اى . گفت : دروغ مى گويى اى
دشمن خدا! زينب فرمود: حاكمى است مسلط كه ظالمانه دشنام مى دهد و با
قدرشت مقهور مى سازد. خدايا فقط به درگاه تو شكايت مى كنم خود را تكرار
كرد. يزيد گفت : لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! واى بر تو!
چنين مگو! اين دختر على و فاطمه است ؛ آنان خاندانى اند كه از دير باز
دشمن ما بوده اند.
گويند: امام سجاد عليه السلام جلو رف در برابر يزيد ايستاد. و شعرى با
اين مضمون خواند:
طمع نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما احترامتان كنيم و ما را
بيازاريد و شما را نيازاريم .
خدا مى داند كه ما شما را دوست نداريم . شما را هم ملامت نمى كنيم اگر
دوستدار ما نيستيد.
يزيد گفت : راست مى گويى ، ولى پدر و جدت مى خواستند امير باشند. خدا
را شكر كه آن دو را كشت و خونشان را ريخت . اى على ! پدرت با من قطع
رحم كرد و حق مرا نشناخت و بر سر حكومت با من نزاع كرد، خدا هم با او
همان كرد كه ديدى . امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند:
(هيچ مصيبتى نيست در روى زمين يا در خودتان مگر
آنكه در كتابى ثبت و مقدر است ...
(389) يزيد به پسرش خالد گفت : پسرم جوابش را
بده و او ندانست چه جواب دهد. يزيد اين آيه را خواند:
(هر مصيبتى كه به شما رسيد، نتيجه كار خودتان
بود و از بسيارى در مى گذرد.
(390) امام سجاد عليه السلام فرمود: اى پسر
معاويه و هند و صخر! همواره نبوت و پيشوايى براى پدران و نياكان من
بوده است ، پيش از آنكه تو به دنيا بيايى . در روز جنگ بدر، احد و
احزاب ، پرچم پيامبر خدا در دست جدم على بن ابى طالب بودو در دست پدر و
جد تو پرچم كافران بود. آنگاه امام سجاد عليه السلام اين شعر را خواند:
چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما گويد: شما آخرين امتهاييد؛ پس از من
با عترتم چه كرديد؟
عده اى را به اسيرى گرفتيد وعده اى را به خون آغشتيد.
آنگاه فرمود: واى بر تو اى يزيد! اگر مى دانستى چه كردى و با كشتن پدرم
و خاندان و عموهايم چه جرمى مرتكب شدى به كوهها پناه مى بردى و بر
ريگزارها مى نشستى و پيوسته آه و فغان سر مى دادى . آيا سر پدرم حسين
بن على كه پسر فاطمه است و وديعه پيامبر خدا در ميان شما، بر دروازه
شهرتان آويخته باشد؟! بشارتت باد اى يزيد بر خوارى و پشيمانى در فرداى
قيامت كه همه جمع خواهند بود!
(391)
85 - شيخ مفيد گويد: آنگاه زنان و كودكان را فرا خواندند و آنان را در
برابر يزيد نشاندند.
وى صحنه ناپسندى را ديد گفت : بدا بر ابن زياد! اگر ميان شما و او
خويشاوندى بود، با شما چنين نمى كرد و شما را اين چنين نمى فرستاد.
(392)
88 - طبرانى با سند خود از ليث چنين نقل مى كند:
حسين بن على عليه السلام زير بار اسارات نرفت ؛ با او جنگيدند و او دو
فرزند و يارانى را يكجا كشتند؛ در سرزمينى كه
(تف ناميده مى شد. على بن حسين و سكينه و فاطمه دختر حسين را
نزد ابن زياد بردند. على آن روز جوانى بالغ بود. ابن زياد آنانن را نزد
يزيد بن معاويه فرستاد. دستور داد سكينه را پشت تخت او قرار دهند تا سر
پدر و خويشاوندانش را نبيند. على بن الحسين در غل و زنجير بود. سر امام
را آنجا نهادند. يزيد بر لبهاى امام مى زد و بر كشتن آن مردان كه
نافرمانى خليفه را كرده بودند مى باليد.
امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: (هر
مصيبت و حادثه اى كه در زمين و در خود شما پيش آيد در كتابى مقدر و ثبت
شده است و اين بر خداوند آسان است .
(393) بر يزيد گران بود كه در پاسخ ، شعرى
بخواند؛ اين آيه قرآن را خواند كه (بلكه نتيجه
كار خود شماست
(394) امام سجاد عليه السلام فرمود: آگاه باش ! اگر
پيامبر خدا ما را در اين حالت به زنجير ببيند، دوست دارد كه زنجيرهاى
ما بگشايد.
گفت : راست مى گويى ، بازشان كنيد. فرمود: و اگر پيامبر خدا ما را دور
ببيند، دوست دارد كه نزديكمان آورد. گفت : راست مى گويى ، نزديكشان
سازيد. فاطمه و سكينه سر مى كشيدند تا سر مطهر پدرشان را ببينند. يزيد
هم در جاى خود جابجا مى شد تا سر پدرشان را از ديد آنان پنهان كند...
(395)
89 - طبرى گويد:
چون يزيد بر تخت نشست ، بزرگان شام را هم پيرامون خود نشاند و دستور
داد تا على بن حسين و فرزند و خانواده حسين عليه السلام را وارد كنند.
در حالى كه مردم نگاه مى كردند وارد شان كردند. يزيد به امام سجاد عليه
السلام گفت : اى على ! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و با من
بر سر حكومت نزاع كرد. خدا هم با او همان كرد كه ديدى . امام سجاد، آيه
(ما اصاب من مصيبه ... را خواند. يزيد به
پسرش خالد گفت : جوابش را بده . خالد ندانست كه چه بگويد.
(396)
90 - در تفسير قمى ذيل آيه (ما اصاب من مصيبه
... آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: چون سر امام حسين
عليه السلام را با امام سجاد و دختران على عليه السلام بر يزيد ملعون
وارد كردند و امام سجاد عليه السلام به زنجير بسته بود، يزيد گفت : اى
على ! سپاس خدايى را كه پدرت را كشت . على بن حسين عليه السلام فرمود:
لعنت خدا بر آنكه پدرم را كشت . يزيد خشمگين شد و دستور داد او را گردن
بزنند. امام فرمود: اگر مرا بكشى ، دختران پيامبر محرمى جز من ندارند.
چه كسى از آنان را به خانه هايشان مى رساند؟ گفت : تو آنان را بر مى
گردانى آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش بريد و به دستانش بست . آنگاه
گفت : اى على بن حسين ! مى دانى چرا چنين كردم ؟ فرمود: مى خواستى جز
خودت كسى را بر من منتى نباشد. يزيد گفت : آرى به خدا هدفم همين بود.
آنگاه يزد آيه (ما اصابكم من مصيبته ...
(397) را خواند. امام سجاد عليه السلام فرمود: نه ، اين
آيه را درباره ما نازل نشده ، بلكه اين آيه درباره ماست :
(هر چه در زمين و بر شما پيش آيد، در كتابى ثبت
شده است ، پيش از آنكه زمين را بيافرينم . اين بر خدا آسان است . تا بر
آنچه از دست مى دهيد اندوه نخوريد و بر آنچه به دست مى آوريد شادمان
نشويد.(398)
ما همانيم كه بر آنچه از دستمان رفته غصه نمى خوريم و به آنچه به ما مى
رسد شادمان نمى شويم .
(399)
91 - شبيه نقل پيشين است ، ترجمه نشد.
92 - راوندى گويد:
چون على بن حسين عليه السلام را نزد يزيد آوردند، تصميم گرفت او را به
قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت
تا از زبان او حرفى بيرون بكشد كه موجب كشتن او شود. حضرت سجاد عليه
السلام جواب مى داد؛ در دستش هم تسبيح كوچكى بود كه با انگشتانش آن را
مى چرخاند و حرف مى زد. يزيد گفت : من با تو سخن مى گويم و تو در حالى
كه تسبيحى را با انگشتانت مى چرخانى جوابم مى دهى . چگونه اين رواست ؟
امام فرمود: پدرم از جدم پيامبر خدا روايت كرده كه آن حضرت پس از نماز
با كسى صحبت نمى كرد تا از مقابل خود تسبيحى بر مى داشت و چنين دعا مى
خواند: اللهم انى اصبحت اسبحك و احمدك و اهللك و
اكبرك و امجدك بعدد ما ادير به سبحتى (خدايا! من صبح كردم ، در
حالى كه به تعداد تسبيحى كه مى گردانم ، تو را حمد و تسبيح و تمجيد مى
كنم .) آنگاه تسبيح را به دست مى گرفت و مى چرخاند و با ديگران سخن مى
گفت بى آنكه تسبيح بگويد، مى رفت همان دعا را مى خواند و تسبيح را زير
سر خود مى گذاشت و اين براى او تسبيح به شمار مى آمد از آن وقت تا وقت
ديگر. من نيز در اقتدا به جدم چنين كردم . يزيد ملعون چند بار گفت :
هرگز با يكى از شما سخنى نگفته ام كه جوابى داده كه او را غالب ساخته
است . از او در گذشت و دستور داد از بنه آزادش كنند.
(400)
93 - مسعودى گويد:
چون امام حسين عليه السلام شهيد شد، على بن حسين عليه السلام را همراه
اهل بيت بر يزيد ملعون وارد كردند. فرزندش امام باقر عليه السلام دو
سال و چند ماه داشت . او را هم وارد كردند. وقتى يزيد آن حضرت را ديد
گفت : چگونه ديدى اى على بن حسين ؟! فرمود: آنچه را خداوند پيش از خلقت
آسمانها و زمين مقدر كرده بود ديد. يزيد درباره وى با مشاورانش گفتگو
كرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچه اش را نگه ندار! امام
سجاد عليه السلام سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى الهى به يزيد ملعون
گفت : نظر مشورتى اينان براى تو بر خلاف نظرى بود كه همنشينان فرعون به
او گفتند، آنگاه كه درباره موسى و هارون نظر آنان را پرسيد. آنان به وى
گفتند: كار موسى و برادر را به تاخير انداز. اينان به تو مى گويند كه
ما را بكشى و اين سببى دارد. يزيد گفت : سبب چيست ؟ فرمود: آنان به رشد
رسيده بودند و اينان خير خواه تو نيستند. پيامبران و فرزندان انبيا را
جز فرومايگان حرامزاده نمى كشند. يزيد سر به زير افكند و دستور داد
آنان را بيرون ببرند.
(401)
94 - سيد بن طاووس گويد:
آنگاه سر امام حسين عليه السلام را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش
نشاندند تا به سر نگاه نكنند.
على بن حسين عليه السلام ديد. وى از آن پس هرگز كله گوسفند نخورد. امام
زينب ، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گريبان چاك زد و با صدايى جانخراش
و سوزناك گفت : اى حسين من ! اى حبيب رسول خدا! اى پسر مكه و منا! اى
پسر فاطمه زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله !
راوى گويد: به خدا همه حاضران را به گريه انداخت . يزيد ساكت بود. زنى
از بنى هاشم كه در خانه يزيد بود، در ندبه بر حسين عليه السلام چنين مى
گفت : اى حسين ! حبيب من ! سرورم و سرور اهل بيت ! اى پسر پيامبر! اى
بهار ميوه زنان و يتيمان ! اى كشته اولاد حرامزادگان !... و همه
شنوندگان را به گريه انداخت .
(402)
95 - طبرانى با سند خويش نقل مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام را وارد مجلس يزيد كردند و سر را مقابل يزيد
نهادند، گريست و گفت : (سرانى را از مردانى مى
شكافيم كه دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند. به خدا
اگر من با تو بودم تو را نمى كشتم . امام سجاد عليه السلام فرمود: چنين
نيست . يزيد گفت : چرا فرزند مادر؟ فرمود: (هيچ
حادثه اى در زمين و در خود شما پيش نمى آيد مگر آنكه پيش از آفريدن
زمين در كتاب تقدير الهى ثبت بوده است .
(403)
عبدالرحمان بن حكم آنجا بود. شعرى خواند با اين مضمون كه : نسل سميه
(مادر ابن زياد) بى شمار است ، اما نسل دختر پيامبر از بين رفته است .
يزيد دست بلند كرد و بر سينه عبدالرحمان زد و گفت : خاموش باش .
(404)
96 - ابن اعثم گويد:
سر را آورده جلو يزيد گذاشتند، در تشتى زرين ، يزيد به آن مى نگريست و
تفاخر مى كرد. آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت : اين بود كه بر من فخر
مى فروخت و مى گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادر بهتر از مادرش و
جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از يزيد. اينك يزيد است كه او را كشته
است . اما اينكه مى گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است ، پدرم با پدرش به
مخاصمه برخاست ، خداوند به سود پدرم و عليه پدرش حكم كرد. و اما اين
سخن كه مادرش بهتر از مادر يزيد است ، اين را راست مى گويد؛ فاطمه دختر
پيامبر از مادرم بهتر است . اما اينكه جدش بهتر از جد يزيد است ، هيچ
كس نيست كه به خدا و قيامت مومن باشد و بگويد كه جدم بهتر از پيامبر
است . اما اينكه خودش بهتر از من است ، شايد اين آيه را نخوانده است كه
: (خداوند مالك پادشاهى است ؛ به هر كس بخواهد
مى دهد و از هر كس بخواهد پادشاهى را مى گيرد و خدا بر هر چيز
تواناست .
(405) آنگاه چوب خيزران را خواست و آن را بر
دندآنهى حسين عليه السلام مى زد و مى گفت : ابا عبدالله خوش گفتار بود!
او برزه اسلمى يا ديگرى گفت : واى بر تو يزيد! آيا با چوب خود بر لب و
دندان حسين مى زنى ؟ گواهى مى دهم كه ديدم پ خدا لبهاى او و برادرش را
مى بوسيد و مى فرمود: شما سرور جوانان بهشتيد. خدا بكشد كشندگان شما را
و لعنتشان كند و دوزخ را جايگاهشان قرار دهد! اما تو اى يزيد! روز
قيامت مى آيى و شفيع تو ابن زياد است و اى مى آيد و شفيعش محمد صلى
الله عليه و آله است .
يزيد خشمگين شد و دستور داد بيرونش كردند. آنگاه يزيد شعرهاى عبدالله
بن زبعرى را خواند، با اين مضمون كه : كاش نياكانم كه در بدر كشته شدند
بودند، و به من مى گفتند: يزيد، دستت درد نكند. آنچه انجام داديم در
پاسخ بدر بود، آنگاه اين بيت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پيامبر
انتقام نگيرم ، از نسل عتبه نيستم .
(406)
خطبه حضرت زينب عليها
السلام در شام
97 - شيخ صدوق از بزرگان بنى هاشم و ديگران روايت مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام و اهل بيت بر يزيد وارد شدند و سر امام حسين
عليه السلام را آورده ، جلو يزيد در تشتى گذاشتند، با چوبى كه در دست
داشت ، شروع كرد به زدن بر دندانهاى آن حضرت و اين اشعار را مى خواند:
(لعبت هاشم بالملك ...)
بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى آمده و نه وحيى نازل شه است .
كاش اجدادم كه در بدر شاهد بودند كه قوم خزرج از فرود آمدن تيغهاى تيز
مى ناليدند، از خوشحالى چهره افروخته مى شدند و گفتند: اى يزيد! دستانت
شل مباد!
كيفر بدر را داديم و بدرى ديگر آفريديم و حساب ، برابر شد.
از خندف نيستم اگر از فرزندان احمد، انتقام كارهايشان را نگيرم !
چون زينب آن صحنه را ديد، گريبان چاك زد و با صدايى سوزناك صدا زد: يا
حسين ! اى حبيب پيامبر! اى فرزند مكه و منا! اى زاده فاطمه زهرا! اى
پسر محمد مصطفى ! همه را گرياند.
يزيد ساكت بود. سپس به پا ايستاد و نگاهى به مجلس افكند و شروع به
خطابه كرد و در آغاز، كمالات پيامبر را اظهار كرد و اعلام نمود كه : ما
به رضاى الهى صابريم ، نه از روى بيم و وحشت .
آنگاه چنين خطبه خواند:
حمد براى پروردگار جهانيان . درود بر جدم سرور انبيا. راست فرمود خداى
سبحان كه : (سرانجام آنان كه بد كردند، آن شد كه
آيات الهى را تكذيب كردند و به مسخره گرفتند.
(407) اى يزيد! آيا همين كه زمين و آسمان را بر ما تنگ
گرفتى و ما را همچون اسيران به زنجير كشيدى و بر ما مسلط گشتى ،
پنداشتى كه اين مايه خوارى ما در پيشگاه خدا و كرامت و منت خداوند بر
رتوست و تو را نزد خدا احترام و منزلتى است ؟ از اين رو باد به دماغ
افكندى و مغرورانه به ما نگاه انداختى و شادمانه و غافلانه بر مسند
نشستى ، چون ديدى كه دنيا به كام تو و كارها برايت سامان يافته است و
حكومتى را كه از آن ماست براى تو فراهم گشت ! آرامتر! اين قدر جاهلانه
متاز! آيا سخن خدا را فراموش كردى كه فرمود: (كافران مپندارند كه چون
مهلتشان داديم ، براى آنان نيك است ، بلكه تا بر گناهشان بيفزايند، و
براى آنان عذابى خوار كننده است .
(408)
اى فرزند آزادشدگان ! آيا از عدالت است كه زنان و كنيزان خود را پشت
پرده ها جا داده اى و دختران پيامبر را به اسيرى گرفته مى گردانى ،
پرده هاى حرمتشان را دريده و چهره هاشان را آشكار ساخته اى و دشمنان ،
آنان ر شهر به شهر مى گردانند و مردم بيابانى و كوهستانى به آنان مى
نگرند و دور و نزديك و غايب و حاضر و شريف و پست به چهره آنان چشم مى
دوزند؛ نه از مردانشان سرپرستى دارند و نه از حاميانشان كسى هست . اين
همه از روى طغيان تو بر خدا و انكارت نسبت به پيامبر و دين خداست ، و
از تو شگفت نيست . چگونه مى توان به مراقبت و دلسوزى كسى اميد داشت كه
دهانش ، جگر شهيدان را دندان زده و دور افكنده و گوشتش از خون
سعادتمندان روييده و پيوسته در ستيز با سرور رسولان ، لشكر آراسته و به
جنگ برخاسته و به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله شمشير كشيده است ؛
كسانى كه در انكار حق و پيامبر سر سخت تر و در دشمنى آشكارتر و نسبت به
پروردگار، سر كشترند! اينها نتيجه كفر و كينه اى است كه از كشتگان بدر
در دل داشته اند. پس در دشمنى با ما خاندان درنگ نمى كند كسى كه نگاهش
به ما دشمنانه و كين توزانه است و كفر خود را به پيامبر آشكار مى سازد
و بر زبان مى آورد و از روى خوشحالى نسبت به كشتن فرزندان پيامبر و
اسير كردن فرزندان او، گستاخانه و بى شرم ، پدران خود را صدا مى زند كه
شادى كنند و به او دست مريزاد گويند! بر دندانهاى ابا عبدالله كه بوسه
گاه پيامبر بود، چوب مى زند و شادى در چهره اش آشكار است . به جانم
سوگند اى يزيد! با ريختن خون سرور جوانان بهشت ، بر زخم ديرين نيشتر
زدى و ريشه ما را بر آوردى و پدرانت را صدا زده با ريختن خون وى به
نياكان مشركت تقرب جستى و پدرانت را صدا زدى به گمان آنكه صدايت را مى
شنوند و بزودى آرزو خواهى كرد كه كاش دستانت شل و قطع مى شد و مادرت تو
را نمى زاييد، وقتى كه ببينى به سوى خشم الهى مى روى و دشمنت رسول خدا
صلى الله عليه و آله است .
خدايا! حق ما را بستان و انتقام ما را از ظالمان بر ما بگير و خشم خود
را بر آنان ببار كه خون ما را ريختند و آبروى ما را ريختند و حاميان را
ما كشتند و حرمت ما را شكستند. اى يزيد! كار خود را كردى ، ولى جز پوست
خود را ندريدى و جز گوشت خود را نبريدى . بزودى با همين گناه كه از
كشتن فرزندان پيامبر بر دوش دارى و حرمتشان را شكسته و خون عترتش را
ريخته اى به حضور پيامبر خدا وارد خواهى شد؛ آنگاه كه خداوند همه را
جمع مى كند و پراكندگى هاشان را سامان مى بخشد و از ظلم كنندگان به
ايشان انتقام مى گيرد در حقشان را از دشمنانشان مى ستاند. پس با كشتن
آنان شادمان مباش (و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شدند و مرده اند،
بلكه نزد پروردگارشان زنده اند و روز مى خورند و به پاداشى كه خداوند
از فضل خود به آنان داده است شادمانند
(409). خدا براى تو بس است كه ولى و حاكم باشد و پيامبر
خدا دشمنت باشد و جبرئيل ، پشتيبان . زود است كه تو را بر گرده
مسلمانان مسلط ساخت ، بداند كه پاداش بدى ابرى ظالمان است و كدام يك از
شما جايگاهش بدتر و گمراهتر است . اينكه از قدر تو مى كاهم و سرزشت را
بزرگ مى شمارم نه از آن روست كه خطاب درباره تو سودمند است ، پس از
آنكه چشمهاى مسلمانان را گريان و دلهايشان را داغدار ساختى . آن دلها
كه داريد سخت شده و جانها طغيان كرده و بدنها آكنده از خشم خدا و لعنت
پيامبر است و شيطان در آنها لانه كرده و جوجه پرورده است .
شگفت آنكه پايان و پيامبرزادگان و نسل اوصيا به دست آزاد شدگان پليد و
دودمان تبهكار فاسد كشته مى شوند؛ به دست آنان كه خون ما از پنجه
هايشان مى چكد و دندان در گوشتهاى ما فرو برده اند. آن شهيدان پاك
جسدهايشان طعمه گرگهاى درنده گشته و در زير چنگال كفتارها به خاك آلوده
شده است . اگر امروز ما را غنيمتى براى خويش مى شمارى ، خواهى ديد كه
مايه زيان و خسران توايم ؛ آن روز كه جز عملهاى خويش چيزى نخواهى يافت
و خداوند نيز به بندگان هيچ ستمى نمى كند.
شكايت نزد خدا مى برم و تكيه ام بر اوست و اميد و آرزويم خدا ست . پس
هر چه نيرنگ دارى به كار بند و هر چه مى توانى بكوش . سوگند به خدايى
كه با وحى و قرآن شرافتمان بخشيده و با نبوت و برگزيدگى ما را گرامى
داشته است ، نام و ياد ما هرگز محو نابود نمى شود و ننگ كشتن ما نيز از
دامان تو شسته نمى گردد و مگر جز آن است كه انديشه ات باطل و دوران
حكومتت محدود و اجتماعت پراكنده است ؛ آن روز كه منادى ندا مى دهد:
هلا! لعنت خدا بر ستمگر تجاوز كار!
خدا را سپاس كه براى دوستان خود سعادت را رقم زد و فرجام برگزيدگانش
را شهادت قرار داد؛ به وسيله رسيدن به آنچه اراده اش بود، آنان را به
رحمت و رضوان ، و آمرزش خويش منتقل ساخت و با كشتن آنان كسى جز تو بد
بخت نشد و كسى جز تو به آنان آزموده نگشت . از خدا مى خواهيم كه
پاداشمان را كامل و ثواب و ذخيره آخرتمان را سرشار سازد. از او مى
خواهيم كه جانشينى خوب و بازگشتى شايسته برايمان مقرر دارد كه او
مهربان و با محبت است .
(410)
خطابه امام سجاد عليه
السلام در مجلس يزيد
98 - خوارزمى گويد:
يزيد دستور داد خطيب و منبرى فراهم شد تا پيش مردم از حسين و على عليه
السلام بد گويى شود.
خطيب بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا، از على عليه السلام و حسين
عليه السلام بسيار بد گفت و يزيد و معاويه را فراوان ستود. امام سجاد
عليه السلام بر سر او فرياد كشيد: واى بر تو اى يزيد! اجازه بده من نيز
بالاى اين چوبها بروم و سخنى بگويم كه در آن رضاى الهى و پاداشى براى
حاضران باشد. يزيد نپذيرفت . مردم گفتند: اى امير مومنان ! اجازه بده
بر منبر برود، شايد چيزى از او بشنويم . گفت : اگر منبر رود، جز با
رسوا كردن من و دودمان ابوسفيان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه
اندازه مى تواند نيكو سخن گويد؟ يزيد گفت : اينان از خاندانى كه دانش
در جانشان نشانده است . آن قدر اصرار كردند تا يزيد اجازه داد. امام
سجاد عليه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت : آنگاه خطبه اى
خواند كه دلها را هراسان و چشمها را گريان ساخت . از جمله چنين فرمود:
اى مردم ! شش چيز به ما عطا كرده و با هفت چيز فضيلتمان بخشيده اند. به
ما دانش و برد بارى و بخشندگى و فصاحت و شجاعت و محبوبيت در دل مومنان
داده شده و ما را به اين فضيلتها برترى داده اند كه پيامبر برگزيده ،
حضرت محمد صلى الله عليه و آله از ماست ؛ على صديق و جعفر طيار و حمزه
شير خدا و رسول از ماست ؛ سرور زنان جهان فاطمه بتول از ماست ؛ دو
نواده اين امت و دو سرور جوانان بهشت از ماست ؛ هر كس مرا مى شناسد كه
مى شناسد. هر كه نمى شناسد، دودمان و خاندانم را معرفى مى كنم : منم
فرزند مكه و منا و زمزم و صفا؛ من زاده آنم كه با رداى خويش زكات مى
برد؛ منم فرزند بهترين كسى كه لباس و ردا پوشيد و كفش به پاكرد و پاى
برهنه رفت ؛ منم فرزند بهترين كسى كه طواف و سعى كرد، حج گزارد و لبيك
گفت ؛ منم فرزند آن كه بر براق سوار شد و از مسجد الاقصى سير شبانه
كرد. منزه است خدايى كه او را به معراج برد. منم فرزند آن كه جبرئيل ،
او را به سدره المنتهى رساند؛ منم فرزند آن كه به خدا نزديك شد، از دو
كمان هم نزديكتر؛ منم فرزند آن كه با فرشتگان آسمان نماز خواند؛ منم
فرزند آن كه خداى جليل آنچه مى خواست را به خاك ماليد تا آنكه يكتا
پرست شدند؛ منم پسر آن كه در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله با دو
شمشير، جنگيد و با دو نيزه پيكار كرد و دو هجرت نمود و در دو بيعت شركت
داشت و به دو قبيله نماز خواند و در بدر و چنين جنگيد و يك دم به خدا
كافر نشد. منم فرزند شايسته ترين مومنان ، وارث پيامبران ، در هم
كوبنده ملحدان ، شير دلير مسلمانان ، فروغ رزمندگان ، زيور عابدان ،
تاج گريه كنندگان ، صبورترين شكيبايان و برترين قيام كننده از آل ياسين
و رسول پروردگار جهانيان . منم آن كه با جبرئيل حمايت شد و با ميكائيل
يارى شد؛ منم فرزند مدافع از حريم مسلمانان و كشنده پيمان شكنان و
ستمگران و از دين برگشتگان ؛ آن كه با دشمنان كين توزش جهاد كرد، پر
افتخارترين چهره قريش ، نخستين پذيراى دعوت خدا، با سابقه ترين مومن ،
درهم كوبنده سركشان و ريشه كن كننده مشركان و تيرى از تيرهاى خدا بر
جان منافقان ؛ زبان حكمت عابدان ، و ياور دين خدا، پشتيبان فرمان حق ،
بوستان حكمت خدا و جايگاه علم الهى ، بزرگوار بخشنده جوانمرد شجاع ،
ابطحى راضى و مرضى خدا، پيشتاز رزم آور، صبور روزه دار، تهذيب شده
استوار، دلير شب زنده دار، قطع كننده نسلها و پراكنده ساز گروهها، با
استقامت ترين ، دلاورترين ، زبان آورترين ، با عزمترين و سرسخت ترين
مسلمان ، شير دلاور كه در جنگها هنگا ورود نيزه ها و نزديكى عنانها،
دشمنان را درو مى كرد و چون بادى سهمگين آنان را مثل برگ درخت بر زمين
مى ريخت ؛ شير حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق ، پيشواى با نص و
استحقاق ، مكى مدنى ، ابطحى تهامى ، خيفى عقبه اى ، بدرى احدى ، شجرى
مهاجرى ، سالار عرب ، شير ميدان رزم ، وارث مشعر و منا، پدر دو سبط
پيامبر، حسن و حسين ، مظهر شگفتيها، در هم كوبنده گروهها، شهاب نورانى
و فروغ ماندگار، شير پيروز خدا، مطلوب هر جويا، پيروز بر هر غالب ؛ آن
جدم على بن ابى طالب عليه السلام است . منم فرزند فاطمه زهرا سرور زنان
؛ منم فرزند بانوى پاك ؛ منم پاره تن پيامبر.
رواى گويد: آن قدر منم منم گفت و خود را معرفى كرد تا صداى همه به گريه
و ناله بلند شد و يزيد از بروز فتنه بيمناك گشت . به موذن دستور داد كه
اذان گويد: اذان كلام او را قطع كرد.
خاموش شد. چون موذن (الله اكبر گفت ،
امام فرمود: خدا را بزرگ مى شمارم ؛ تكبيرى بى قياس كه با حواس درك نمى
شود. چيزى بزرگتر از خدا نيست . چون گفت : (اشهد
ان لا اله الا الله فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم ، مغز و
استخوانم به يكتايى خدا شهادت مى دهد. چون گفت :
(اشهد ان محمدا رسول الله امام از فراز منبر رو به يزيد كرد و
گفت : اى يزيد! اين (محمد جد من است يا
جد تو؟ اگر مى پندارى جد توست كه دروغ گفته اى و اگر بگويى جد من است ،
پس چرا دودمان او را كشتى ؟
راوى گويد: موذن اذان و اقامه را گفت . يزيد جلو رفت و نماز ظهر را
خواند.(411)
99 - خوارزمى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را پيش يزيد آوردند، او مجلس شراب مى
گرفت . سر حسين عليه السلام را جلو خود مى نهاد و بر روى آن شراب مى
خورد. روزى فرستاد پادشاه روم در يكى از مجالس او حضور داشت . وى از
اشرافرمود و بزرگان روم بود. گفت : اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد
گفت : با اين سر چه كار دارى ؟ گفت : وقتى نزد پادشاه خودمان برگردم ،
او از هر چه ديده ام مى پرسد.
دوست دارم خبر اين سر و صاحب آن را هم بگويم تا در شادى تو شريك باشد.
يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است . پرسيد: مادرش كيست
،؟ گفت : فاطمه زهرا. پرسيد دختر كسى ؟ گفت : دختر رسول خدا. فرستاده
پادشاه روم گفت : اف بر تو و آيين تو باد! هيچ آيينى پست تر از آيين تو
نيست . بدان من يكى از نوادگان داوودم و ميان من و او پدران زيادى
فاصله است . مسيحيان مرا بزرگ مى شمارند و به عنوان تبرك ، خاك زير
پايم را بر مى دارند، گويا كه من از نوادگان داوودم و شما پسر دختر
پيامبرتان را مى كشيد، در حالى كه بين او را و رسول خدا جز يك مادر
فاصله نيست . اين چه آيينى است !؟ آنگاه فرستاده به او گفت : اى يزيد!
آيا حديث كنيسه حافر را شنيده اى ؟ گفت : بگو تا بشنوم . گفت : بين
عمان و چنين دريايى است كه مسيرر آن به اندازه يك سال است ؛ در آن هيچ
آبادى نيست ، جز شهرى وسط آب كه طول و عرض آن 80 فرسخ است و روى زمين
شهرى به بزرگى آن نيست . كافور و ياقوت و عنبر از آنجا مى برند. درختان
آن عود است . آن شهر دست مسيحيان است و هيچ پادشاهى در آنجا حكومت
ندارد. در آن شهر، كنيسه هاى بسيار است كه بزرگترين آن معبدها كنيسه
حافر است . در محراب آن حقه اى زرين آويخته كه درون آن يك
(سم است كه مى گويند سم الاغى است كه
عيسى بر آن سوار مى شد. اطراف آن حقه را با طلا و جواهرات و ديبا و
ابريشم آراسته اند. همه ساله انبوهى از مسيحيان به زيارت آن رفته ،
اطراف حقه مى چرخند و آن را مى بوسند و به بركت آن حاجتهاى خود را به
درگاه خدا عرصه مى كنند. اين ، وضع و عادت آنان نسبت به سم الاغى است
كه مى پندارند الاغى عيسى بوده استت و شما پس دختر پيامبرتان را مى
كشيد؟ خدا هرگز شما و آيينتان را خجسته ندارد.
يزيد به اطرافيانش گفت : اين مسيحى را بكشيد. اگر به كشور خود باز گردد
و از ما عيبجويى كند ما را رسوا مى سازد. چون آن مسيحى احساس كرد كه مى
خواهند او را بكشند، گفت : اى يزيد! آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : آرى
. گفت : پس بدان كه من ديشب پيامبرتان را در خواب ديدم ، به من مى
فرمود: مسيحى ! تو اهل بهشتى . از سخن او در شگفت بودم تا اين صحنه پيش
آمد.
گواهى مى دهم كه جز خداوند معبودى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست .
آنگاه سر را گرفته به سينه چسبانيد و آن را مى بوسيد تا آنكه كشته شد.
روايت شده كه آن مسيحى شمشيرى را به چنگ آورد و به يزيد حمله كرد تا او
را بكشد.
خدمتكاران بين او و يزيد مانع شدند و او را كشتند، در حالى كه مى گفت :
شهادت ، شهادت .
(412)
101 - شيخ مفيد گويد:
آنگاه يزيد دستور داد زنان را در خانه جدا گانه جاى دادند و برادرشان
امام سجاد عليه السلام هم با آنان بود؛ خانه اى جدا كه متصل به خانه
يزيد بود. چند روز آنجا ماندند.
(413)
102 - فتال نيشابورى گويد:
يزيد ملعون دستور داد زنان و كودكان حسين عليه السلام را با امام سجاد
عليه السلام در جايى نگهدارند كه از سرما و گرما آنان را حفظ نمى كرد
تا آنجا كه صورتهايشان پوست انداخت .
(414)
103 - ابن نما گويد:
سكينه در دمشق ، در خواب ديد كه گويا پنج ناقه از نور مى آيد، بر هر يك
از آنها پيرمردى سوار است . فرشتگان آنان را در بر گرفته اند و
همراهشان غلام نوجوانى است . ناقه ها كه رفتند. آن غلام پيش من آمد و
نزديك من شد و گفت : اى سكينه ! جدت سلامت مى رساند. گفتم : سلام بر
رسول خدا! تو كيستى ؟ گفت : يكى از خدمتگزران بهشت . گفتم : اين
بزرگواران سوار بر ناقه ها كيستند؟ گفت : اولى آدم صفى الله است ، دوم
ابراهيم خليل الله ، سوم و موسى كليم خدا، چهارم عيسى روح خدا. گفتم :
پس اين كه دست بر محاسن خود گرفته و مى افتد و بر مى خيزد كيست ؟
گفت : جد تو رسول خدا صلى الله عليه و آله . گفتم كجا مى روند؟ گفت :
پيش پدرت حسين . پيش رفتم تا به او بگويم كه پس از او ستمگران با ما چه
كردند. در همين حال پنج هودج نورانى ديدم كه در هر هودجى زنى بود.
پرسيدم : اين زنان كه مى آيند كيستند؟ گفت : اولى حضرت حواست ، دوم
آسيه ، سوم مريم ، چهارم خديجه و پنجم كه دست بر سر گذاشته و گاهى مى
افتد و گاه بر مى خيزد، جده تو فاطمه دختر پيامبر، مادر پدر توست .
گفتم : به خدا به او خواهم گفت كه با ما چه كردند. پيش او رفتم ، خود
را به او رسانده گريه مى كردم و مى گفتم : مادرجان ! به خدا حق ما را
انكار كرند، جمع ما را پراكنده ساختند، حرمت ما را شكستند، پدرمان حسين
را شهيد كردند. گفت : سكينه جان ! صدايت را پايين بياور، دلم را
سوزاندى و جگرم را پاره كردى . اين پيراهن پدرت حسين است كه با من است
تا آنكه خدا را ديدار كنم .
از خواب بيدار شدم . مى خواستم خواب را كتمان كنم . به خانواده خود
گفتم ولى بين مردم شايع شد.
(415)
104 - نيز گويد:
زناندر مدتى كه در دمشق بودند، با ناله و شيون بر آن حضرت نوحه مى
خواندند. مصيبت اسيران بزرگ بود و رنج آن داغديدگان سخت بود. آنان را
جايى نگه مى داشتند كه از سرما و گرما نگه مى داشت تا آنكه صورتهاپوست
و از زخمها خون مى آمد. پيوسته دست به گريبان غم و ماتم و همنشين غصه و
اندوه بودند.
(416)
105 - محدث قمى به نقل از (كامل بهايى مى
نويسد:
زنان اهل بيت ، شهادت پدران را از بچه ها مخفى مى كردند و مى گفتند
پدرانتان سفر رفته اند.
چنين بود تا آنكه يزيد دستور داد آنان را به خانه اش آورند. حسين عليه
السلام دختر خردسال چهار ساله اى داشت . شب از خواب بيدار شد و گفت :
پدرم حسين عليه السلام كجاست ؟ هم اينك او را خواب ديدم كه بشدت آشفته
حال بود. زنان كه سخن او را شنيدند گريستند. كودكان ديگر هم به گريه
افتادند و صداى ناله ها بلند شد. يزيد از خواب بيدار شد و گفت : چه خبر
شده ؟ از ماجرا پرسيدند و به او باز گفتند. دستور داد سر پدرش را پيش
او ببرند. سر مطهر را برده در دامنش گذاشتند. گفت : اين چيست ؟ گفتند:
سر پدر توست . آن دختر بشدت ناراحت شد، فريادى كشيد و بيمار شد و در
همان روزها در شام از دنيا رفت .
اين خبر در برخى تاليفات ، مفصلتر آمده است . از جمله : سر مطهر را كه
پوشيده بود آورده در مقابلش نهادند. پوشش را كنار زد، گفت : اين سر
چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن را از تشت برداشت و در آغوش گرفت ، در
حالى كه مى گفت : پدر جان ! چه كسى تو را به خون رنگين ساخت ؟ چه كسى
رگهاى تو را بريد؟ چه كسى در كوچكى مرا يتيم كرد؟ پدر جان ! پس از توبه
چه كسى اميد داشته باشيم ؟ دختر يتيمت چه كسى را دارد تا بزرگ شود؟ از
اين سخنان مى گفت تا آنجا كه لب بر لب آن سر بريده گذاشت و آن قدر گريه
كرد تا بيهوش شد. وقتى او را تكان دادند ديدند جان داده است . چون اهل
بيت اين واقعه را ديدند، صدايشان به گريه بلند شد و دوباره به سوك
نشستند. هر زن و مرد دمشقى را كه آن روز مى ديدند گريان بود.
(417)
106 - سيد بن طاووس گويد:
روزى امام سجاد عليه السلام بيرون آمد. در بازار دمشق مى رفت . به
منهال برخورد كرد. وى پرسيد: در چه حاليد اى پسر پيامبر!؟ فرمود: ما
مثل بنى اسرائيل در ميان آل فرعون شده ايم كه پسرانشان را مى كشتند و
زنان را زنده نگاه مى داشتند. اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى كند كه
محمد صلى الله عليه و آله را عرب است ، قريش بر ديگران مباهات مى كند
كه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است ، حال ، ما خاندان پيامبر
چنان شده ايم كه حق ما را غصب مى كنند، ما را مى كشند و آواره مى
سازند. اى منهال ! از وضعى كه در آن هستيم : انالله و انا اليه راجعون
.
مهيار چه خوب سروده است : چوبهاى منبر رسول خدا را تعظيم مى كنند، ولى
فرزند او را زير پا گذاشته اند. با چه حكمى فرزندانش پيرو شما باشند،
در حالى كه افتخار شما اين است كه صحابه او باشيد!
روزى يزيد، امام سجاد عليه السلام و عمرو بن حسن را طلبيد. عمرو كوچك
بود. گويند يازده سال داشت . به وى گفت : آيا با پسرم خالد كشتى مى
گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با او
بجنگم ! يزيد ملعون گفت : خصلت و سرشتى است كه از مار مى شناسم .
مگر مار، جز مار مى زايد؟ به امام سجاد عليه السلام گفت : سه حاجت خود
را كه وعده دادم انجام دهم بگو.
فرمود: اول آنكه چهره سرور و سالار حسين عليه السلام را نشانم دهى تا
از آن توشه بر گيرم ، نگاه كنم و با آن خداحافظى كنم . دوم آنكه آنچه
را از ما برده اند بر گردانند. سوم آنكه اگر تصميم دارى مرا بكشى كسى
را بگمار كه اين زنان را به حرم جدشان برساند. يزيد گفت : اما چهره
پدرت را هرگز نخواهى ديد و اما از كشتن تو گذشتم . زنان را جز خودت به
مدينه بر نمى گرداند. اما آنچه از شما گرفته اند، چند برابر قيمت آنها
را به شما مى دهم . حضرت فرمود: مال تو را نمى خواهيم ، براى خودت
باشد. چيزى را خواستم كه از ما گرفته شده است ، چرا كه در ميان آنها
بافته هاى فاطمه دختر رسول خدا و مقنعه و گردن بند و پيراهن آن حضرت
بوده است . يزيد دستور داد بر گردانند.
200 دينار هم بر آن افزود. امام سجاد عليه السلام آنها را گرفت و بين
نيازمندان و فقرا تقسيم كرد.
(418)
107 - نيز گويد:
يزيد ملعون آن روز وعده داد كه سه حاجت را بر آورده كند. بعد دستور داد
به خانه اى ببرند كه از سرما و گرما نگه نمى داشت . آن قدر آنجا ماندند
تا صورتهايشان پوست انداخت . مدتى كه در آن شهر بودند، براى حسين عليه
السلام عزادارى مى كردند.
(419)
108 - خوارزمى با سند خويش مى كند:
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران
كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه
دنبالش مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت :
نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر
را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل
آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند،
در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند.
(420)
چون سر مطهر امام حسين عليه السلام را در شام آويختند، خالد بن عفران
كه از تابعين بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . يك ماه
دنبالش مى گشتند و چون يافتند، پرسيدند: چرا گوشه گير شده اى ؟ گفت :
نمى بينيد چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با اين مضمون خواند:
اى پسر دختر پيامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با كشتن تو گويا پيامبر
را كشته اند! تو را لب تشنه شهيد كردند و در كشتن تو تنزيل و تاويل
آيات قرآن را مراعات نكردند. از اينكه تو را كشته اند تكبير مى گويند،
در حالى كه با كشتن تو تكبير و تهليل را كشته اند.
(421)
109 - مجلسى گويد:
از هند همسر يزيد نقل شده است : خوابيده بودم . ديدم درى از آسمان باز
شد. فرشتگان دسته دسته پيش سر مطهر حسين عليه السلام مى آيند بر آن سر
سلام مى دهند. در همين حال ابرى را ديدم كه از آسمان فرود آمد. مردان
بسيارى در آن بودند. مردى خوش سيما و ماهگون هم در بين آنان بود. پيش
آمد تا آنكه خود را بر روى لب و دندان امام حسين عليه السلام افكند و
آن را مى بوسيد و مى گفت : فرزندم ! تو را كشنده و نشناختندت . از آب
محرومت كردند. فرزندم ! من جد تو رسول خدايم . اين پدرت على مرتضى و آن
برادرت حسن ، آن عمويت جعفر و ابن عقيل است ، اين دو هم حمزه و عباس
اند. يكايك اهل بيت خود را بر مى شمرد. هند گويد: نگران و وحشت زده از
خواب برخاستم . نورى را ديدم كه بر سر امام حسين عليه السلام پخش مى
شود. در پى يزيد بودم كه به اتاق تاريكى رفته و صورت بر ديوار گرفته
بود و مى گفت : مرا با حسين چه كار؟ و خيلى اندوهگين بود.
خواب را برايش گفتم و او سر به زير بود.
صبح ، اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را فراخواند و گفت : دوست
داريد پيش من بمانيد يا به مدينه برگرديد؟ برايتان جايزه نفيسى هم دارم
. گفتند: اولا دوست داريم بر حسين عليه السلام عزادارى كنيم .
گفت : باشد، آنطور كه دوست داريد. حجره ها و اتاقهايى را در دمشق در
اختيار شان نهادند. همه زنان هاشمى و قريشى در سوك حسين عليه السلام
سياه پوشيدند و طبق نقل ، هفت روز عزادارى كردند.
روز هشتم يزيد آنان را طلبيد و گفت : اگر مى خواهيد بمانيد. گفتند: به
مدينه بر مى گرديم .
محملهايى آراستند و يزيد اموالى را به اهل بيت تقديم كرد و گفت : اى ام
كلثوم ! اين مال را به جاى آنچه بر شما گذشت ، بگيريد. ام كلثوم گفت :
يزيد! چه بى شرم و حيايى ! برادرم و خاندانم را مى كشى و در عوض پول مى
دهى ؟
(422)
110 - محمد بن ابى طالب گويد:
يزيد چون از بروز فتنه و اختلاف نگران بود، به عذر خواهى پرداخت و از
ابن زياد انتقام كرد و امام سجاد عليه السلام را مورد احترام قرار داد
و زنان اهل بيت را به خانه مخصوص خود منتقل كرد و صبح و شام با امام
سجاد عليه السلام غذا مى خورد. همه حاضران از صحابه و تابعين و بزرگان
و امويان به او مى گفتند كه اهل بيت پيامبر را بر گرداند و مورد احسان
قرار دهد و به كارهايشان رسيدگى كند.
(423)
|