مقتل امام حسين (عليه السلام )
گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى
- ۱۵ -
اهل بيت عليهم السلام در
كوفه
42 - ابن نما گويد:
مردم براى تماشاى اسراى آل پيامبر جمع شدند. زنى از كوفيان از بالاخانه
آنان را ديد و پرسيد: شما از كدام اسيرانيد؟ گفتند: ما اسيران محمد صلى
الله عليه و آله هستيم . وى پايين آمد و مقدارى لباس و مقنعه جمع آورى
كرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجاد عليه السلام نيز با
آنان بود؛ همچنين حسن بن حسن مثنى كه از ميدان او را آورده بودند، در
حالى كه رمقى در بدن داشت و زيد و عمر پسران امام مجتبى عليه السلام با
او بودند. كوفيان مى گريستند.
43 - علامه مجلسى گويد:
در برخى كتابهاى معتبر ديدم كه از مسلم جصاص (گچكار) روايت شده است :
ابن زياد مرا براى تعمير دارالاماره در كوفه خواسته بود. مشغول گچكار
درها بودم كه سر و صداهايى از اطراف كوفه شنيدم . به خادمى كه با ما
كار مى كرد گفتم : چرا كوفه پر سر و صداست ؟ گفت : هم اينك سر يك شورشى
را كه بر خليفه خروج كرده آورده اند. گفتم : آن خارجى كيست ؟ گفت :
حسين بن على . او را واگذاشته ، بيرون آمدم و چنان بر صورت خويش زدم كه
ترسيدم چشمانم نابينا شود. گچ دستهايم را شستم ، از پشت قصر بيرون شدم
، به ميدانگاه آمدم . ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها
بودند كه چهل محمل آمد كه بر چهل شتر بود و زنان اهل بيت و فرزندان
فاطمه عليهاالسلام در ميان آنهابودند. امام زين العابدين هم بر شتر بى
كجاوه اى سوار بودكه رگهاى گردنش پر از خون بود و مى گريست و اين اشعار
را مى خواند.
اى امت بد كه هرگز مباد سرزمينتان سيراب شود و اى امتى كه حق پيامبر را
درباره ما رعايت نكرديد!
اگر روز قيامت ، ما و رسول خدا را يكجا جمع كنند، چه مى گوييد؟
ما را بر شتران برهنه سوار كرده مى چرخانيد، گويا ما دين شما را استوار
نكرده ايم !
اى بنى اميه ! اين چه وضعى است كه بر اين مصيبتها ما آگاهيد و كارى نمى
كنيد. از خوشحالى كف مى زنيد و در روى زمين ما را به اسيرى مى بريد.
واى بر شما مگر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست كه مردم را از
راه گمراهان به حق هدايت كرد؟
اى واقعه عاشورا! مرا به غم نشاندى و خدا پرده بد كاران را خواهد دريد.
گويد: كوفيان به كودكانى كه بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گرد و
مى دادند. ام كلثوم بر سر آنان فرياد كشيد: اى مردم كوفه ! صدقه بر ما
حرام است و آنها را از دست و دهان كودكان مى گرفت و به زمين مى انداخت
. مردم همه گريان بودند. ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد و گفت : اى
كوفيان ! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما مى گريند؟ خدا بين ما
و شما در روز قيامت داورى خواهد كرد. در حالى كه او مشغول سخن گفتن با
زنان بود، صداى شيونى برخاست . ديدند
سرهاى شهداست كه مى آورند و سر مطهر حسين عليه السلام پيشاپيش سرهاست
، تابان همچون ماه و شبيه به پيامبر خدا، محاسن او مشكى و خضاب زده و
چهره اش درخشان مثل ملاه كه باد، موهاى حضرت را اين سو و آن سو مى زد.
زينب عليها السلام نگاه كرد و سر پر خون برادر را ديد. پيشانى خود را
به چوبه محمل زد. خون را ديدم كه از زير مقنعه اش بيرون مى زد و
بانوايى سوزناك ، خطاب به آن سر مى گفت :
اى هلاك كه به كمال نرسيده ! خسوف و غروب كردى .
اى پاره دلم ! فكر نمى كردم كه اين هم مقدر و مكتوب بود.
اى برادر! با اين فاطمه خردسال حرف بزن . نزديك است دلش آب شود.
اى برادر! با اين فاطمه خردسال حرف بزن . نزديك است دلش آب شود.
اى برادر! چرا دل مهربانت نسبت به ما نامهربان شده است ؟
اى برادر! كاش (على را هنگام اسارت ،
همراه يتيمان مى ديدى كه طاقت نداشت ؛
هر چه با تازيانه او را مى زدند، با اشكى ريزان و مظلومانه تو را صدا
مى زد.
اى برادر! او را به خودت بچسبان و به آغوش گير و دل ترسانش را آرامش
بخش .
چه قدر خوار است يتيمى كه پدرش را صدا مى زند ولى جوابى از او نمى
شنود.
(342)
خطابه حضرت زينب عليها
السلام
44 - طبرسى از حذيم بن شريك روايت مى كند:
چون امام سجاد عليه السلام را همراه بانوان از كربلا آوردند بيمار بود،
زنان كوفه با گريبانهاى چاك به گريه و شيون پرداختند. مردان هم با آنان
مى گريستند. زين العابدين عليه السلام با صدايى ضعيف و رنجور گفت :
اينان بر ما گريه مى كنند!؟ پس چه كسى ما را كشته است ؟ زينب دختر على
عليه السلام مردم را به سكوت فرا خواند.
(343)
45 - خوارزمى گويد:
بشير بن حذيم اسدى گويد: آن روز به زينب دختر على نگريستم . هرگز زنى
باشرم را همچون او سخنور نديده ام . گويا از زبان امير المومنين على
عليه السلام سخن مى گفت : به مردم اشاره كرد كه : ساكت شويد! نفسها
بريد و زنگ شترها آرام شد. آنگاه گفت :
حمد از آن خداست . درود بر پدرم محمد پيامبر خدا و بر خاندان پاك او،
آل الله .
اما بعد، اى اهل كوفه ! اى اهل نيرنگ و نفاق ! آيا گريه مى كنيد؟ هرگز
اشكهاتان خشك نشود و شيون شما نايستد. مثل همچون مثل آن زنى است كه
رشته هاى خود را پنبه مى كند. آيا شما ايمان خود را بازيچه خويش
ساخته ايد؟ آيا شما فضيلتى جز لاف و گزاف و آلودگى و سينه هاى كين توز
و تملقگويى كنيزگونه و باطنى دشمنانه داريد؟ همچون سبزيهاى روييده در
منجلابيد يا نقره هايى كه گور مرده را مى آرايد. چه بدكردارى را پيش
فرستاديد كه خدا را از خود خشمگين ساختيد و در عذاب ، جاودانه شديد.
آيا گريه مى كنيد و ناله سر مى دهيد؟ آرى به خدا، بسيار بگرييد و اندك
بخنديد. به ننگ و عارى آلوده شده ايد كه هرگز از دامانتان شسته نخواهد
شد. چگونه اين ننگ را خواهيد شست كه زاده پيامبر و سرور جوانان بهشت را
كه پناه شما در حوادث بود و حجت الهى بر شما و پيشواى سنتتان بود
كشتيد؟ گناه زشتى مرتكب شديد. بدا به شما! از رحمت الهى دور باشيد!
تلاشتان هدر رفته و دستانتان از كار نيك بريده شده و در معامله زيان
كرده ايد. خشم خدا را خريديد و ذلت و خوارى به نام شما زده شد. واى بر
شما اى كوفيان ! مى دانيد چه جگرى را از پيامبر خدا دريديد و چه خونى
از او ريختيد و چه پرده نشينانى را از حريم و حرمش بيرون كشيديد؟ كارى
زشت كرديد كه نزديك است آسمانها از زشتى آن از هم شكافد و زمين شكافته
شود و كوهها فرور يزد. كار شما همچون عروسى كچل ، گردن دراز، بد خلق و
بدسيما و بدنماست كه زمين و آسمان را انباشته . آيا شگفت است اينكه
آسمان خون ببارد؟ عذاب آخرت سخت تر و خوار كننده تر است و كسى يارى تان
نمى كند. مهلتهاى الهى شما را سبكسر نكند، چرا كه پيشى گرفتن شما خدا
را شتاب زده نمى كند و بيم از دست رفتن خونخواهى ندارد. پروردگارتان در
كمين است ، پس چشم انتظار آن باشيد.
بشير گويد: به خدا قسم ! مردم را آن روز سرگردان و مستگونه ديدم ؛
گريان و اندوهگين و ناراحت و متاسف بودند؛ انگشت حيرت به دهان داشتند.
پيرمردى از كوفيان را ديدم كه كنارم ايستاده بود؛ آن قدر گريسته بود كه
صورتش خيس بود و مى گفت : راست مى گويى پدر و مادرم به فدايت ! پيران
شما بهترين پيران و جوانانتان بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنانند و
نسل شما بهترين نسل است كه نه خوار مى شود و نه شكست مى خورد.
(344)
46 - طبرسى افزوده است :
امام سجاد عليه السلام فرمود: عمه جان ! ساكت شو! باز ماندگان را از
گذشتگان عبرت است . خدا را شكر كه تو داناى استادنديده و فهميده مكتب
نرفته اى . گريه و ناله ، رفتگان را بر نمى گرداند. و او ساكت شد.
آنگاه امام فرود آمد و خيمه زد و نان را فرود آورد و وارد خيمه شد.
(345)
خطابه فاطمه صغرى عليها
السلام
47 - طبرسى به سند خويش نقل مى كند:
پس از آنكه فاطمه صغرى از كربلا باز گردانده شد، خطبه خواند و گفت :
خدا را سپاس به شمار ريگها و سنگريزه ها و هموزن عرش الهى تا زمين ! او
را مى ستايم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و گواهى مى دهم كه
جز خداى يكتا و بى شريك ، معبودى نيست . محمد بنده و فرستاده اوست و
فرزندانش در ساحل فرات ، بى گناه كشته شدند. خداوندا! به تو پناه مى
برم كه بر تو دروغ بندم و بر خلاف عهد و پيمانى كه براى وصى پيامبر،
على بن ابى طالب عليه السلام گرفتى سخن گويم ؛ آنكه حقش را گرفتند و بى
گناه شهيدش كردند، آن گونه كه فرزندش ديروز در يكى از خانه هاى خدا به
شهادت رسيد؛ جايى كه گروهى مسلمان نما حضور داشتند و هيچ دفاعى از او
نكردند، نه در حال حيات و نه در هنگام مرگ تا آنكه او را پاك سيرت و
نيكو خصال و پسنديده راه ، پيش خود بردى . در راه تو نه از ملامت
ملامتگرى بيم داشت و نه از نكوهش كسى هراس . خدايا! او را از خردى به
اسلام هدايت كردى و در بزرگى نيكيهايش را ستودى و پيوسته خير خواه و
دلسوز تو و پيامبرت برد تا آنكه پيش خود فراخواندى . در دنيا پارسا بود
و به آخرت مشتاق و در راه تو جهاد كرد. او را پسنديدى و برگزيدى و به
راه راست ، راه نمودى .
اما بعد، اى كوفيان ! اى اهل نيرنگ و فريب ! ما خاندانى هستيم كه
خداوند شما را به ما آزمود و ما را به شما، و آزمايش ما را نيك قرار
داد؛ علم و فهم خويش را نزد ما نهاد. ما جايگاه علم و قرار گاه فهم و
حكمت او و حجتش در روى زمين بر بندگان اوييم . خدا ما را بركت خويش
عزيز داشت و با پيامبرش ما را بر بسيارى از مخلوقاتش فضيلت بخشيد. شما
ما را تكذيب و تكفير كرديد، كشتن ما را حلال دانستيد، اموال ما را به
يغما برديد، گوتا نا مسلمانان بيگانه ايم ، آن گونه كه ديروز جد ما را
كشتيد و از كينه هاى ديرين ، هنوز از شمشيرهايتان خون ما مى چكد.
چشمتان روشن و دلتان شاد از اين گستاخى نسبت به خدا و نيرنگى كه داشتيد
و خدا بهترين چاره انديشان است .
چندان شاد از اين گستاخى نسبت به خدا و نيرنگى كه داشتيد و خدا بهترين
چاره انديشان است .
چندان خوشحال نباشيد كه خون ما را ريختيد و اموالمان را غارت كرديد.
همه اين مصيبتهاى بزرگ كه به ما رسيده ، پيشتر در كتاب تقدير الهى ثبت
بوده است و اين بر خدا آسان است ، تا بر آنچه از دست مى دهيد غصه
نخوريد و از آنچه به دست مى آوريد شادمان نشودى و خداوند هيچ مغرور فخر
فروشى را دوست نمى دارد.
مرگ بر شما باد! منتظر لعنت و عذاب باشيد! گويا بر شما فرود آمده و
انتقام الهى پياپى از آسمان بر شما باريده است و از آنچه كرده ايد
خشمگين است تا برخى تان را از قدرت بعضى بچشاند، آنگاه به خاطر ظلمى كه
به ما كرديد، در قيامت در عذاب ابدى خواهيد بود. هلا! لعنت خدا بر
ستمگران ! واى بر شما! آيا مى دانيد چه دستى به ستم بر ما گشوده و به
جنگ ما آمده ايد و مى دانيد با چه پايى براى نبرد با ما ره سپرده ايد؟
دلهايتان سخت و خشن شده و بر قلوب شما مهر خورده و گوش و چشمتان از
ديدن و شنيدن حق ناتوان گشته است و شيطان كار زشتتان را بر شما آراسته
و بر ديدگانتان پرده افكنده است ؛ از اين رو هدايت نمى شويد. مرگ بر
شما اى كوفيان ! چه خونها كه از آل رسول ريخته ايد، به برادرش على بن
ابى طالب عليه السلام جد من نيرنگ زديد و به فرزندان او كه عترت پاك
پيامبرند حيله كرديد. آنگاه چنين افتخار كرديد كه :
(ما بوديم كه با تيغهاى هندى على و فرزندانش را
كشتيم و زنانشان را به اسارت گرفتيم و بر آنان ضربت زديم .
آنگاه فرمود: بر دهانت خاك و بر سر و رويت سنگ ببار داى گوينده اين سخن
! آيا به كشتن قومى كه خدا پاكشان شمرده و آلودگى را از آنان دور ساخته
، افختاى مى كنى ؟ سرجايت بنشين و دم فروبند، آن گونه كه پدرت بر سر
جايش نشست . هر كسى را همان است كه پيش فرستاده است .
شما بر ما حسد ورزيديد! واى بر شما! به خاطر فضيلتى كه خدا براى ما
قرار داد. گناه ما چيست كه درياى ما ژرف و عظيم است و درياى شما كوچك
كه هيچ حشره اى را هم نمى پوشاند! اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد مى
بخشد. هر كه از خدا روشنايى نبخشيده ، نورى براى او نيست .
گويد: صداها به گريه برخاست و گفتند: بس است اى دختر پاكان ! دلهايمان
را سوزاندى و آتشمان زدى . او نيز ساكت شد. درود بر او و بر پدر و جدا
او باد!
(346)
خطابه ام كلثوم
48 - سيد بن طاووس گويد:
آن روز، ام كلثوم دختر على عليه السلام از پشت پرده خطبه خواند و با
صدايى بلند به گريه چنين گفت : اى اهل كوفه بدا به شما! چرا حسين عليه
السلام را تنها گذاشتيد و او را كشته ، اموالش را به يغما برديد و
خاندانش را به اسارت گرفتيد؟ بدا بر شما! مرگتان باد! واى بر شما! مى
دانيد گرفتار چه مصيبتى شده ايد و چه بار سنگينى بر دوش خود كشيده ايد
و چه خونهايى ريخته ايد و چه بزرگوارانى را در هم شكسته و چه دخترانى
را غارت كرده و چه اموالى را برده ايد؟! بهترين مردان پس از رسول خدا
صلى الله عليه وآله را به شهادت رسانده ايد! عاطفه از دلهايتان رخت بر
بسته است . هلا، كه حزب خدا پيروز است و حزب شيطان زيانكار. آنگاه
اشعارى خواند، با اين مضمون :
برادرم را كشته و مثله كرديد. واى بر مادرانتان ! بزودى دچار آتش سوزان
خواهيد شد.
خونهايى را ريختيد كه خدا و قرآن و محمد صلى الله عليه وآله آنها را
محترم شمرده بود. بشارتان باد به دوزخ ! كه فرداى قيامت در قعر دوزخ
شعله وريد.
تا زنده ام بر برادرم ، بر آنكه پس از پيامبر بهترين مولود بود خواهم
گريست ، با اشكهايى فراوان و بر چهره ريزان ،؛ اشكى پيوسته كه خشك
نخواهد شد.
راوى گويد: مردم شيون و گريه و ناله كردند، زنان گيسوانشان را پريشان
كرده و خاك بر سر خويش ريختند و چهره خراشيدند و به صورتهاشان زدند و
فغان سر دادند. مردان هم گريستند و موى صورت خويش كندند و هيچ روزى چون
آن روز، مردم گريان نشده بودند.
(347)
خطابه امام سجاد عليه
السلام در كوفه
49 - طبرسى به نقل از حذيم بن شريك اسدى گويد:
امام زين العابدين عليه السلام پيش مردم آمد و اشاره كرد كه ساكت شوند.
ساكت شدند. ايستاده بود كه حمد و ثناى الهى را گفت و بر پيامبر خدا
درود فرستاد. آنگاه فرمود:
اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد كه شناخته است . هر كس نمى شناسد، من على
بن الحسينم ، فرزند آن كه كنار فرات ، سرش بريده شد، بى آنكه خونى
ريخته يا جرمى كرده باشد.
من پسر آنم كه حرمتش را شكستند و مالش را غارت كردند و خانواده اش را
اسير بردند. من پسر آنم كه او را رجز كش كرده و شهيدش كردند و همين
افتخار، مرا بس . اى مردم ! شما را به خدا آيا مى دانيد كه به پدرم
نامه نوشتيد و به او نيرنگ زديد؟ با او پيمان بستيد و بيعت كرديد،
آنگاه با او جنگيديد و بى ياورش گذاشتيد؟ مرگتان باد از كار زشت و
انديشه ناروايى كه براى خود پيش فرستاديد. با چه چشمى به پيامبر خواهيد
نگريست آنگاه كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد و حرمتم را شكستيد. شما
از امت من نيستيد؟
گويد: صداى مردم به گريه برخاست . يكديگر را نفرين مى كردند و مى
گفتند: نابود شديد و خبر نداريد! امام سجاد عليه السلام فرمود: رحمت
خدا بر آنكه نصيحتم را بپذيرد و وصيت مرا درباره خدا و رسول و اهل بيت
او مراعات و حفظ كند. پيامبر خدا براى ما سرمشق نيكى است .
همه گفتند: اى پسر پيامبر! ما همه گوشيم و مطيع فرمان و پايبند به
پيمان . نه بى رغبتيم و نه از تو رويگردان . هر چه خواهى بفرماى . رحمت
خدا بر تو كه ما به جنگ تو در جنگيم و به صلح تو در آشتى انتقام تو و
خودمان را از ستمگران خواهيم گرفت .
امام سجاد عليه السلام فرمود: هيهات اى نيرنگبازان دغلكار! بين شما و
خواسته هايتان فاصله است .
مى خواهيد. با من هم همان كنيد كه با پدرانم كرديد؟ نه به خدا قسم ،
هنوز زخممان بهبود نيافته است . ديروز پدرم و خاندانش را كه با او بود
كشتيد. هرگز داغ پيامبر و داغ پدرم و فرزندان پدرم و جدم را از ياد
نبرده ام و تلخى جانكاهش در كامم است و جرعه هاى اندوهش در سينه ام
باقى است . از شما مى خواهم كه نه با ما باشيد، نه بر ضد ما. آنگاه
شعرهايى خواند با اين مضمون :
باكى نيست اگر حسين عليه السلام كشته شد كه پدر او از او بهتر و
ارجمندتر بود.
اى مردم كوفه ! به آنچه براى حسين عليه السلام پيش آمد، خوشحال نباشيد.
كنار فرات شهيد شد. جانم فداى او! و كيفر قاتلان او آتش دوزخ است .
(348)
سر مطهر در كوفه
50 - ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت مى كند:
ام كلثوم به دربان ابن زياد گفت : واى بر تو! اين هزار درهم را بگير و
سر امام حسين عليه السلام را پيشاپيش ما قرار بده و ما را سوار بر
شتران پشت مردم قرار بده تا مردم مشغول نگاه به سر امام حسين عليه
السلام شوند و به ما ننرند. او هزار درهم را گرفت و سر را جلو برد.
فردا كه شد، درهمها را در آورد. خدا آنها را به سنگ سياه تبديل كرده
بود. يك طرف آن نوشه بود: (خدا را از آنچه
ظالمان مى كنند، غافل مپندار و بر روى ديگر نوشته بود:
(زود است كه ستمگران بدانند به چه سر نوشتى دچار
خواهند شد.
(349)
51 - نيز به روايت از ابو مخنف گويد:
سر امام حسين عليه السلام را در كوفه ، در بازار صرافان بر نيزه كرده
بودند، از سر، صدايى آمد و سوره كهف را تا آيه
(انهم فتيه آمنوا بربهم تلاوت كرد. اين معجزه جز بر ضلالت آنان
نيفزود. در پى آنكه آنان سر را بر درختى آويختند، از آن سر تلاوت آيه
و سيعلم الذين ظلمو اى منقلب ينقلبون
شنيده شد. نيز در مشق ، صداى آن شنيده شد كه مى گفت :
(لا قوه الا بالله و نيز شنيدند كه مى
خواند (ام حسبت ان اصحاب الكهف ...؛ آيا
پنداشتى كه اصحاب كهف ، آيات شگفتى از نشانه ها ما بودند؟ زيد بن ارقم
گفت : اى پسر پيامبر! كار تو شگفت تر است .
(350)
52 - شيخ مفيد به روايت از زيد بن ارقم مى نويسد:
آن سر مطهر را كه بالاى نيزه اى بود، از پيش من عبور دادند. من در غرفه
اى بودم . چون برابر من رسيد، شنيدم كه آيه (ام
حسبت ان اصحاب الكهف ... را مى خواند. موبر تنم راست شد و صدا
زدم : سر تو اى پسر رسول خدا بسيار شگفت تر است !
(351)
ابن زياد و سر مطهر
53 - محمد بن سعد با سند خويش از دربان ابن زياد چنين روايت مى
كند:
وقتى امام حسين عليه السلام كشته شد، همراه ابن زياد وارد قصر شدم . در
چهره او آتشى شعله ور شد (يا سخنى مثل اين ) و گفت : اينچنين با آستين
خود بر چهره اش و گفت : اين را به كسى مگو.
(352)
54 - ابن عساكر با سند خويش از دربان ابن زياد نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آورده در برابرش نهادند، ديدم كه از
ديوارهاى دار الاماره خون مى چكيد.
(353)
55 - صدوق با سند خويش از دربن ابن زياد چنين نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند، دستور داد در برابرش در تشتى
طلايى گذاشتند. با چوبى كه در دستش بود بر داندانهاى آن حضرت مى زد و
مى گفت : يا ابا عبدالله ! زود پير شدى ! مردى از حاضران گفت : من رسول
خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم ؛ بوسه بر جايى مى زد كه تو چوب
مى زنى . گفت : امروز در برابر روز بدر است . آنگاه دستور داد امام
سجاد عليه السلام را با غل و زنجير بستند و همراه زنان و اسيران به
زندان بردند. من همراهشان بودم . از هر كوچه كه مى گذشتيم ، كوچه را پر
از مردان و زنانى مى ديديم كه بر چهره خويش مى زدند و مى گريستند. آنان
در زندانى حبس شدند و در را به رويشان بستند.
(354)
56 - ابن عساكر با سند خويش از زيد بن ارقم نقل مى كند:
پيش ابن زياد ملعون بودم كه سر حسين بن على عليه السلام ر آوردند و در
تشتى مقابل او نهادند. او چوبى را برداشت و بر لب و دندان حسين عليه
السلام مى زد؛ دندانى كه به آن زيبايى نديده ام ؛ مثل در بود. بى
اختيار صدايم به گريه بلند شد. گفت : براى چه گريه مى كنى پيرمرد؟ گفتم
: رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم كه بر جاى اين چوب بوسه مى
زد و مى گفت : خدايا! دوستش دارم .
(355)
57 - ابن نما از قول سعد بن معاذ و عمر بن سهل نقل مى كند:
آن دو پيش ابن زياد حاضر بودند كه با چوب بر دماغ و چشم و دهان حسين
عليه السلام مى زد. زيد بن ارقم به او گفت : چوبت را از آن لب و دندان
بردار. من رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده ام كه لب بر جاى چوب تو
مى نهاد. آنگاه به گريه افتاد. ابن زياد گفت : خدا چشمانت را گريان كند
اى دمشن خدا! اگر نه آنكه پيرمردى خرفت و بى عقلى ، گردنت را مى زدم .
زيد بن ارقم گفت : بگذار حديثى برايت بگويم كه برايت سخت تر از اين است
: رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه امام حسن را روى زانوى راست
و امام حسين را روى و زانوى چپ خود نشانده بود، دست روى سر هر يك از آن
دو گذاشت و گفت : خدايا! اين دو را به تو و به مومنان شايسته مى سپار.
با امانت پيامبر خدا چگونه رفتار كردى ؟!
(356)
58 - طبرى از ابو مخنف از حميد بن مسلم چنين نقل مى كند:
عمر سعد مرا خواست و پيش خانواده اش فرستاد تا خبر پيروز و سلامتى او
را بدهم . پيش خانواده اش رفته خبر دادم . سپس آمدم تا نزد ابن زياد
بروم . ديدم كه در قصر براى ديدار با مردم در قصر براى ديدار با مردم
نشسته است . من نيز همراه مردم وارد شدم . ديدم سر امام حسين عليه
السلام در برابر اوست و او با چوبى كه جلوش بود بر دندانهاى او مى زد.
زيد بن ارقم كه ديد ابن زياد از چوب زدن دست نمى كشد گفت : اين چوب را
از اين لبها بردار. به خداى يكتا قسم لبهاى پيامبر خدا صلى الله عليه
وآله را ديدم كه اين لبها را مى بوسيد. آنگاه گريه اش گرفت . ابن زياد
به او گفت : خدا چشمانت را گريان كند! به خدا اگر پيرمرد خرفت و بى عقل
نبودى گردنت را مى زدم . آنگاه برخاست و بيرون رفت . شنيدم كه مردم مى
گفتند: به خدا اگر ابن زياد حرفى را كه زيد بن ارقم گفت مى شنيد او را
مى كشت . گفتم : مگر چه گفت : گفتند: وقتى بر ما مى گذشت ، گفت : برده
اى را به حكومت نشانده ؛ او هم مردم را بردگى گرفت . شما اى مردم عرب !
از اين پس بردگانيد؛ پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را به حكومت
پذيرفتند. او نكيان شما را مى كشد و بدان شما را به بردگى مى گيرد. شما
به ذلت تن داديد و پسنديد. دور باد (از رحمت حق ) آنكه ذلت پذيرد!
(357)
59 - خوارزمى گويد:
اسرار پيش ابن زياد آوردند. زينب كبرى عليها السلام نگاهى به وى انداخت
و كنارى نشست . ابن زياد گفت : كيست آنكه نشست ؟ پاسخش نداد. دوباره
پرسيد. جواب نداد. يكى از حاضران گفت : او زينب دختر على بن ابى طالب
است . ابن زياد گفت : خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و سخنان شما دروغ
از آب در آمد. زينب گفت : سپاس خدايى را كه با پيامبرش محمد صلى الله
عليه وآله ما را گرامى داشت و با قرآنش ما را پاك داشت . فاسق رسوا مى
شود و فاجر دروغ مى گويد. ابن زياد پرسيد:
چگونه ديدى آنچه را خداوند با برادر و خاندانت كرد؟ فرمود: جز زيبايى
نديديم ! آنان گروهى بودند كه خداوند شهادت را بر آنان رقم زده بود و
شهادتگاهشان برون آمدند. اى ابن زياد! خدا ميان آنان و تو را در قيامت
جمع مى كند، با هم احتجاج و تخاصم مى كنيد. ببين آن روز چه كس پيروز
است و چه كسى مغلوب !
مادرت به عزايت بنشيند ابن زياد! اى پسر مرجانه ! ابن زياد خشمگين شد و
گويا قصد جانش را كرد. عمرو بن حريث مخزومى گفت : او يك زن است ، زن را
كحه براى گفتارش مواخذه نمى كنند!
ابن زياد گفت : اى زينب ! از آنچه بر سر حسين و پيروان سركش او آمد دلم
خنك شد. زينب فرمود: به خدا قسم سرورم را كشتى ، شاخه ام را بريدى ،
ريشه ام را آوردى ، اگر با اين دلت خنك مى شود، باشد!
ابن زياد گفت : اين زن ، سجعگوى است . به جانم قسم پدرش نيز شاعر و
سخنسرا بود. زينب فرمود: اى پسر زياد! زن كجا و سجعگويى كجا؟ رنجم كافى
است كه از سجعگويى بازم دارد.
(358)
60 - سيد بن طاووس گفت :
آنگاه ابن زياد ملعون رو به على بن الحسين عليه السلام كرد و پرسيد: او
كيست ؟ گفتند: على بن الحسين . گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟
امام سجاد عليه السلام فرمود: برادرى داشتم به نام على بن الحسين كه
مردم او را كشتند. گفت : نه ، خدا كشت . امام فرمود:
(خدا جان انسانها را هنگام مرگ مى گيرد.
ابن زياد گفت : هنوز جرات دارى كه جوابم مى دهى ؟ ببريد گردنش را
بزنيد.
عمه اش زينب اين سخن را شنيد، گفت : ابن زياد! تو كسى را از ما باقى
نگذاشته اى . اگر مى خواهى او را بكشى مرا هم با او بكش . امام سجاد
عليه السلام به عمه اش فرمود: عمه جان ! ساكت باش تا من با او حرف بزنم
. آنگاه رو به ابن زياد كرد و فرمود: آيا مرا به كشتن تهديد مى كنى ؟
آيا نمى دانى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت ماست ؟
آنگاه ابن زياد دستور داد على بن الحسين عليه السلام و خانواده اش را
به خانه اى كنار مسجد بزرگ كوفه ببرند. زينب فرمود: هيچ زن عربى بر ما
وارد نشود، مگر كنيز و برده ، آنان هم مثل ما اسير شده اند.
(359)
61 - سيد بن طاووس از قول راوى مى نويسد:
ابن زياد ملعون بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، از جمله چنين
گفت : سپاس خدايى را كه حق و پيروان حق را پيروز ساخت و امير مومنان و
پيروانش را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو
را كشت !
بيش از اين سخنى نگفته بود كه عبدالله بن عفيف ازدى به پا خاست . وى از
شيعيان شايسته و پارسا بود. چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگريش در جنگ
صفين نابينا شده بود و پيوسته در مسجد كوفه بود و تا شب به نماز مى
پرداخت . برخاست . گفت : اى پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو تويى و
پدرت و آنكه تو و پدرت را به حكومت رساند. اى دشمن خدا! آيا فرزندان
انبيا را مى كشيد و اين گونه بر فراز منبر مسلمانان مى گوييد؟
ابن زياد خشمگين شد و گفت : كيست صاحب اين سخن ؟ گفت : منم اى دشمن
خدا! آيا دودمان پاك پيغمبر را كه خداوند آلودگى از آنان برده است مى
كشى و مى پندارى كه مسلمانى ؟ كجايند فرزندان مهاجرين و انصار كه از تو
و طاغوت لعنت شده ات بر زبان پيامبر خدا (يعنى از يزيد) انتقام بگيرند؟
ابن زياد بيشتر خشمگين شد. رگهاى گردنش بر آمد و گفت : بياوريدش .
ماموران از هر طرف ريختند كه او را بگيرند، بزرگان طايفه ازد كه
عموزادگانش بودند به پا خاستند و او را از در مسجد بيرون برده به خانه
اش رساندند. ابن زياد گفت : برويد اين كور، كور قبيله ازد را
بياوريد. ماموران به سوى او شتافتند. خبر به قبيله ازد رسيد، همه گرد
آمدند. قبايل يمن هم جمع شدند تا از عبدالله عفيف دفاع كنند. خبر به
ابن زياد رسيد. قبايل مضر را گرد آورد و محمد بن اشعث را فرماندهى داد
و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند. نبردى سخت در گرفت و گروهى
كشته شدند. ماموران ابن زياد به خانه عبدالله عفيف رسيدند، در را
شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن زياد به خانه عبدالله
عفيف رسيدند، در را شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن
زياد به خانه عبدالله كه بيمش مى رفت آمدند. پدرش گفت : باكى نيست ،
شمشيرم را بده . شمشير را به پدر داد. عبدالله عفيف از خود دفاع مى كرد
و چنين رجز مى خواند: من فرزند عفيف هستم كه با فضيلت و پاك و پاكدامن
بود؛ زاده ام عمر. چه بسيار كه با قهرمانان زره پوشيده يا بى كلاهخود
با شما جنگيده ام .
دخترش مى گفت : پدر! كاش مرد بودم و در برابر تو با اين تبهكاران و
قاتلان عترت پاك و نيك مى جنگيدم . آن گروه از هر طرف بر او حمله مى
آوردند و عبدالله از خود دفاع مى كرد و كسى توان رويارويى با او را
نداشت . از هر طرف كه مى آمدند دخترش مى گفت : پدر از اين طرف آمدند تا
سر انجام زياد شدند و او را محاصره كردند. دخترش گفت : افسوس و حسرت كه
پدرم محاصره مى شود و ياورى ندارد. عبدالله بن عفيف شمشير مى چرخاند و
مى گفت : قسم مى خورم كه اگر چشم مى داشتم عرصه را بر شما تنگ مى كرد.
بالاخره او را گرفته نزد ابن زياد بردند. چون نگاهش به وى افتاد، گفت :
شكر خدايى را كه خوارت كرد. عبدالله عفيف گفت : اى دشمن خدا چرا خدا
خوارم كرد؟ اگر چشم عرصه را بر شما تنگ مى كردم . ابن زياد پرسيد: نظرت
درباره عثمان چيست ؟ گفت : اى پسر مرجانه تو را به نيك و بد عثمان چه
كار؟ خدا خود درباره بندگانش و عثمان به حق و عدالت داورى خواهد كرد،
ولى از من درباره خود و پدرت و يزيد و پدرش بپرس .
ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم تا آنكه مرگ را بچشى و جرعه
جرعه اندوه بخورى .
عبدالله عفيف گفت : الحمدلله رب العالمين . اما من از خدايم شهادت مى
خواستم ، پيش از آنكه تو از مادرت متولد شوى و از خدا خواستم شهادتم را
به دست ملعونترين و بدترين افراد قرار دهد.
چون نابينا شدم از شهادتت مايوس گشته بودم . اينك بحمدالله ، خدا پس از
آن نوميدى شهادت را نصيبم كرده است و دعاى ديرين مرا به اجابت رسانده
است . ابن زياد دستور داد گردنش را زدند و پيكرش را به دار آويختند.
(360)
سخن جندب در مجلس ابن
زياد
62 - ابن نما گويد:
ابن زياد، جذب بن عبدالله ازدى را كه پيرمردى بود فراخواند و گفت : اى
دشمن خدا مگر تو از اصحاب على عليه السلام نبودى ؟ گفت : چرا، پوزش
هم نمى خواهم . گفت : تصميم دارم با ريختن خونت به خدا تقرب جويم . گفت
: خون من تو را به خدا نزديك نمى كند بلكه دور مى سازد. گفت : پيرمردى
است بى خرد، و رهايش كرد.
(361)
63 - ابن قتيبه دينورى با سند خويش نقل مى كند:
ابن زياد به قيس بن عباد گفت : نظرت درباره من و حسين چيست ؟ گفت : مرا
معاف بدار.
گفت : حتما بايد بگويى . گفت : روز قيامت ، پدر او مى آيد و شفاعتش
مى كند؛ پدر تو هم مى آيد و شفاعتت مى كند. گفت : مى دانستم مكار و
بدسرشتى . اگر روزى از من جدا شوى ، سرت را بر زمين خواهم نهاد (و تو
را خواهم كشت ).
(362)
64 - دينورى از حميد بن مسلم نقل مى كند:
عمر سعد با من دوست بد. وقتى از جنگ با حسين عليه السلام بر مى گشت ،
پيش او رفته حالش را پرسيد. گفت : از حالم مپرس كه با بد وضعى با خانه
ام برگشته ام ، پيوند خويشاوندى نزديك را بريده و جنايتى بزرگ مرتكب
شده ام .
(363)
65 - ابن نما گويد:
پس از كشتن حسين عليه السلام ، چون عمر سعد و ابن زياد يكديگر را
ديدند، ابن زياد به او گفت : بايد بياورى والا شرمنده و پوزش خواه بايد
ميان پير زنان قريش بنشينى . عمر سعد گفت : به خدا درباره حسين عليه
السلام تو را نصيحت كردم ؛ نصيحتى كه اگر پدرم سعد با من مشورت كرده
بود حقش را ادا كرده بودم . عثمان بن زياد (برادر ابن زياد) گفت : به
خدا راست مى گويد. آرزو كردم كه كاش در دودمان زياد مردى نباشد مگر
آنكه تا روز قيامت بندى در بينى او نهاده بكشند، امام حسين كشته نمى
شد! عمر سعد گفت : به خدا هيچ كس با گناهى بدتر از آنچه من مرتكب شدم
بر نگشت ؛ (عبيدالله را اطاعت كردم ولى
(الله را نافرمانى كردم و قطع رحم نمودم
.
(364)
66 - ابن جوزى از طبقات ابن سعد نقل مى كند:
مرجانه ، مادر ابن زياد به وى گفت : اى پليد! پسر پيامبر را كشتى ؟ به
خدا كه هرگز بهشت را نخواهى ديد.
ابن زياد همه سرها را در كوفه به چوبها زد. سرها بيش از هفتاد بود.
اينها پس از سر مسلم بن عقيل كه در كوفه بر نيزه زده شد، اولين سرهايى
بود كه در تاريخ اسلام بر سر نى مى رفت .
(365)
67 - شيخ مفيد گويد:
صبح كه شد، ابن زياد سر امام حسين عليه السلام را فرستاد كه در كوچه
هاى كوفه و بين همه قبايل چرخاندند. (آنگاه اشعارى را از قول يكى از
فرزانگان در سوك اين شهيد از خاندان رسول خدا صلى الله عليه وآله و سر
بر افراشته اش بر نيزه ها و نگاه مردم به آن سر آورده است .)
(366)
بردن اهل بيت عليهم
السلام به شام
68 - سيد بن طاووس نقل مى كند:
ابن زياد نامه اى به يزيد بن معاويه نوشت و كشته شدن حسين عليه السلام
و وضع خاندانش را خبر داد. نامه اى شبيه آن نيز به والى مدينه عمرو بن
سيعد نوشت . اما والى مدينه چون خبر يافت ، بر منبر رفت و خطبه خواند و
به مردم خبر داد. ماتمهايشان عظيم شد، مجالس سوك برپا كردند.
زينب دختر عقيل در سوك حسين عليه السلام مرثيه اى سرود، با اين مضمون :
چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما بگويد: شما كه آخرين امتها هستيد، با
عترت اهل بيت من پس از من چه كرديد؟ گروهى اسر و گروهى آغشته به خون .
پاداش من نسبت به خويشاوندانم در برابر خير خواهى هايم هرگز اين نبود.
شب كه شد، مردم مدينه هاتفى را شنيدند كه چنين ندا مى داد:
اى آنان كه ظالمانه حسين عليه السلام را كشتيد! به عذاب و خوارى
بشارتاتان باد!
هر كه در آسمان است از پيامبر و شهيد و رسول ، بر او مى گريد.
هر كه در آسمان است ، از پيامبر و شهيد و رسول ، بر او مى گريد.
شما از زبان پسر داوود و موسى و صاحب انجيل لعنت شده ايد!
اما يزيد، چون نامه ابن زياد به او رسيد و از مضمونش آگاه شد پاسخى
نوشت و دستور داد كه سر امام حسين عليه السلام و سرهاى شهدا را همراه
زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد، محفر بن ثعلبه را سر امام حسين عليه
السلام و سرهاى شهدا را همراه زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد، محفر بن
ثعلبه را خواست . سرها و اسيران و زنان را به او سپرد. وى آنان را مثل
اسيران كفار، بى پوشش و نقاب حركت داد و چرخاند.
(367)
69 - طبرى گويد:
ابن زياد دستور داد زنان و فرزندان امام حسين عليه السلام را آماده
سازند. على بن الحسين عليه السلام را هم غل و زنجير در گردن افكندند.
محفر بن ثعلبه و شمر آنان را حركت دادند تا نزد يزيد آوردند. امام سجاد
عليه السلام در طول راه با هيچ يك از آن دو حتى يك كلمه سخن نگفت تا به
شما رسيدند.
(368)
70 - طبرى شيعى با سند خويش از حارث بن وكيده نقل مى كند كه گويد:
من در ميان كسانى بودم كه سر حسين عليه السلام را مى بردند. شنيدم كه
سوره كهف مى خواند. در خودم شك كردم كه آيا من صداى ابا عبدالله را مى
شنوم ؟ كه شنيدم به من گفت : اى پسر وكيده ! آيا نمى دانى كه ما امامان
زنده ايم و نزد پروردگارمان روزى مى خوريم ؟ پيش خودم گفتم : سر او را
مى ربايم . به من گفت ناى پسر وكيده ! نمى توانى چنين كنى . اينكه خونم
را ريختند، نزد خدا بزرگتر از گرداندن سر من است . واگذارشان ،
(به زودى خواهند دانست ، آنگاه كه زنجيرها بر
گردنهايشان خواهد بود و به سوى دوزخ مى برندشان .
(369)
71 - خوارزمى گويد:
ابن زياد، زحر بن قيس را فراخواند و سر امام حسين عليه السلام و سرهاى
برادران و خاندان و پيروانش را به او سپرد. على بن الحسين عليه السلام
و عمه ها و خواهرانش و همه زنان را هم همراه او نزد يزيد فرستاد. آنان
اهل بيت عليهم السلام را بر محملهاى بى پرده و سايه بان ، شهر به شهر و
منزل به منزل از كوفه به شام بردند، آن گونه كه ترك و ديلم را مى برند.
(370)
72 - سيد بن طاووس گويد:
در كتاب مصابيح ديدم كه امام صادق عليه السلام از قول پدرش باقر العلوم
عليه السلام نقل مى كند: از پدرم زين العابدين عليه السلام درباره
كوچاندن يزيد او را پرسيدم ، فرمود: مرا بر شترى بى كجاوه سوار كرد، سر
حسين عليه السلام بر نيزه اى بود، زنان ما پشت سرم سوار بر قاطران
بودند، نيزه داران پشت سر و اطراف ما حركت مى كردند، اگر اشكى از چشم
يكى از ما در مى آمد با نيزه بر سرش مى زدند، تا آنكه وارد شام شديم ،
كسى ندا مى داد اى مردم شام ! اينان اسيران اهل بيتند...
(371)
73 - خوارزمى گويد:
چون سر امام حسين عليه السلام را به طرف شام مى بردند شب شد. ماموران
نزد يك يهودى فرود آمدند. خوردند و مست شدند و گفتند: سر حسين عليه
السلام پيش ماست . گفت : نشانم دهيد. نشانش دادند؛ در صندوقچه اى بود
كه نورر از آن به طرف آسمان مى تابيد. يهودى تعجب كرد و سر را به امانت
از آنان گرفت . خطاب به سر مطهر گفت : پيش جدت از من شفاعت كن . خداوند
سر مطهر را به زبان آورد و گفت : شفاعتم براى محمديان است و تو از امت
محمد نيستى . آن مرد يهودى بستگان خود را جمع كرد، سر را در تشى نهاد و
گلاب بر آن ريخت و كافور و مشك و عنبرر بر آن افشاند و به فرزندان و
خويشاوندانش گفت : اين سر پسر دختر پيامبر خدا محمد صلى الله عليه و
آله است .
آنگاه گفت : افسوس كه جدت محمد را نديدم كه به دست او مسلمان شوم !
افسوس كه تو را زنده نيافتم تا به دست تو مسلمان شوم و در ركاب تو
بجنگم ! اگر هم اكنون مسلمان شوم آيا روز قيامت از من شفاعت مى كنى ؟
آن سر به قدرت الهى به سخن آمد و با زبانى آشكار گفت : اگر مسلمان شوى
من شفيع تو خواهم بود. سه بار چنين گفت و آن مرد و بستگانش ساكت بودند.
(372)
علامه مجلسى ويد: شايد اين يهودى همان قنسرين راهب باشد كه به سبب سر
مطهر مسلمان شد.
74 - راوندى با سندهاى متعدد از سليمان بن مهران اعمش نقل مى كند:
من در موسم حج مشغول طواف بودم كه مردى را ديدم چنين دعا مى كرد:
خدايا! مرا ببخشاى ، هر چند مى دانم كه نخواهى بخشود. از اين سخن
لرزيد. نزديكش رفتم و گفتم : تو در حرم خدا و حرم پيامبرى . اين ايام
هم روزهاى محرم در ماه حرام و بزرگ است . چرا از آمرزش الهى نا اميدى ؟
گفت : گناهم بسى بزرگ است . گفتم : بزرگتر از اين دشتها و كوهها؟ گفت :
اگر مى خواهى بگويم .
گفتم : بگو. گفت : بيا از حرم بيرون برويم . از حرم بيرون رفتيم . گفت
: من يكى از افراد سپاه شوم عمر سعد بودم ، آنگاه كه حسين عليه السلام
كشته شد و يكى از چهل نفير بودم كه سر مطهر را از كوفه نزد يزيد بردند.
در مسير شام در دير مسيحيان فرود آمديم . سر به نيزه بود و همراهش
نگهبانان بودند. براى خوردن غذا نشستيم . ناگهان دستى را ديدم كه بر
ديوار آن دير مى نويسد:
آيا امتى كه حسين را كشتند، روز قيامت اميد شفاعت از جدش دارند؟
از آن حادثه بسيار بيمناك شديم . يكى برخاست تا آن دست را بگيرد كه
ناپديد شد. دوباره سر سفره غذا برگشتند. دوباره همان دست را ديديم كه
مى نويسد:
نه به خدا قسم ! آنان شفيعى ندارند روز قيامت در عذاب خوهند بود.
همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند. دوباره ناپديد شد. سر سفره غذا
برگشتند. آن دست دوباره آشكار شد و چنين نوشت :
حسين عليه السلام را با فرمانى ستمگرانه كشتند و فرمانشان مخالف حكم
قرآن بود.
ديگر نتوانستم غذا بخورم . راهبى از دير وقتى به ما نگريست و ديد كه از
آن سر نورى به بالا مى تابد و نگاه كرد و لشكريانى را ديد، به نگهبانان
گفت : شما از كجا آمده ايد؟ گفتند: از عراق ، از جنگ با حسين . پرسيد:
حسين پسر فاطمه و پسر پيامبرتان و پسر عموزاده پيامبرتان ؟ گفتند: آرى
. گفت : مرگتان باد! به خدا اگر عيسى بن مريم پسرى داشت ، جايش روى
چشمهاى ما بود. از شما خواسته اى دار. گفتند: چيست ؟ گفت : به سر كرده
خود بگوييد من ده هزار دينار دارم كه از پدرانم به ارث برده ام . آن را
از من بگيرد و اين سر را تا هنگام كوچ ، در اختيار من بگذارد. موقع
رفتن بر مى گردانم . به عمر سعد گفتند، گفت : پولها را بگيريد و تا وقت
رفتن سر را به او بسپاريد.
پيش راهب رفتند و گفتند: پول را بياور تا سر را بدهيم . دو كيسه كه در
هر كدام 5000 دينار بود به آنان داد. عمر سعد دستور داد آنها را وزن و
شمارش كردند. پولها را به كنيزش داد و دستور داد سر را به او بدهند.
راهب آن سر را شست و تميز كرد و با مشك و عنبر و كافورى كه داشت خوشبو
كرد.
در حريرى گذاشت و در دامان خود نهاد و پيوسته بر او گريه مى كرد و اشك
مى ريخت تا آنكه صدايش كردند و سر را از او طلبيدند. وى خطاب به سر
مطهر گفت : اى سر! من جز خودم چيزى ندارم . فرداى قيامت پيش جدت محمد
صص گواهى بده كه من شهادت مى دهم جز خداى يكتا معبودى نيست و محمد صلى
الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . به دست تو مسلمان شدم و غلام
توام . آنگاه گفت : من بايد با رئيس شما حرفى بزنم ، آنگاه سر را بدهم
.
عمر سعد نزديك آمد. به وى گفت : تو را به خدا، به حق محمد صلى الله
عليه و آله ، ديگر با اين سر، آن گونه رفتار مكن سر را از صندوق بيرون
نياور.
گفت : چنين مى كنم . سر را به آنان داد. از دير فرود آمد و به كوه زد و
به عبادت خدا پرداخت . عمر سعد هم رفت ولى با سر مثل گذشته رفتار كرد.
چون نزديك دمشق رسيدند به همراهانش گفت : فرود آييد. از كنيزش خواست
تا آن دو كيسه پول را بياورد. آورد جلو او گذاشت . نگاهى به مهر آن
افكند و گفت كيسه هار بگشايند. ديد پولها به سفال تبديل شده است و در
يك روى آن نوشته است ولا تحسبن الله غافلا عما
يعمل الظالمون
(373) و بر روى ديگرش نوشته و
سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلون
(374)
گفت : انالله و انا اليه را جعون . دنيا و آخرت را باختم . بعد به
غلامانش گفت : آنها را در نهر آب بريزيد. فردايش وارد دمشق شد و سر
مطهر را پيش يزيد ملعون برد.
(375)
75 - ابن شهر آشوب از كتا خصائص چنين نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند و بر منزلگاهى به نام قنسرين
فرود آمدند، نگاه راهبى از صومعه اش بر آن سر افتاد. ديد نورى از دهان
مباركش به آسمان مى رود. ده هزار درهم داد و سر را گرفت به صومعه برد.
صدايى شنيد بى آنكه كسى را ببيند، مى گفت : خوشا به حال تو و خوشا به
حال آنكه حرمت آن را بشناسد. راهب سر بلند كرد و گفت : پرودرگارا! به
حق عيسى دستور بده اين سر مطهر با من حرف بزند. سر به سخن آمد و گفت :
اى راهب ! چه مى خواهى ؟ پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من پسر محمد مصطفى و
على مرتضى و فاطمه زهرايم ؛ من كشه كربلايم ، منم مظلوم عطشان و ساكت
شد. راهب صورتش را به صورت او گذاشت و گفت : صورت خود را از صورت بر
نمى دارم تا بگويى كه شفيع من در روز قيامتى . سر تكلم كرد و گفت : به
دين جدم محمد صلى الله عليه و آله در آى ! راهب شهادتين را گفت ، او هم
عهده دار شفاعتش شد. صبح ، سر و پولها را از او گرفتند، چون وادى
رسيدند، به پولها نگاه كردند، به سنگ تبديل شده بود.(376)
76 - سيد بن طاووس از ابن لهيعه حديثى نقل مى كند كه در بخشى از آن
آمده است :
مشغول طواف بودم ، مردى را ديدم كه مى گفت : خدايا مرا بيامرز! گرچه
فكر نمى كنم بيامرزى . گفتم : بنده خدا از خدا پروا كن و چنين مگو. اگر
گناهانت به اندازه قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار كنى خدا
مى بخشد؛ او مهربان است . گفت : بيا نزديك تا داستانم را برايت بگويم .
ما پنجاه نفر بوديم كه همراه سر امام حسين عليه السلام به شام رفتيم .
شب كه مى شد، سر را داخل جعبه اى مى گذاشتيم و دور آن بزم شراب به پا
مى كرديم . شبى همراهان خوردند و مست شدند ولى من شراب نخوردم . شب كه
تاريك شد رعد و برقى ديدم . درهاى آسمان گشوده شد، آدم ، نوح ، ابراهيم
، اسحاق ، اسماعيل و پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله و جبرئيل و
جمعى از فرشتگان فرود آمدند. جبرئيل نزديك صندوق آمد. سر را برداشت و
بوسيد. پيامبران همه چنين كردند.
پيامبر خدا بر سر حسين عليه السلام گريه كرد. پيامبران تسليت گفتند.
جبرئيل گفت : اى محمد! خداوند فرمان داده كه درباره امتت فرمان تو را
اطاعت كنم . اگر دستور دهى زمين را بر سرشان زير و رو مى كنم ، آن گونه
كه نسبت به قوم لوط چنين كردم . پيامبر فرمود: نه ، اى جبرئيل ! آنان
را با من در قيامت ديدار خواهد بود. فرشتگان به طرف ما آمدند تا ما را
بكشند. از پيامبر خدا امان خواستم ، فرمود: برو! خدا نيامرزدت !
(377)
77 - نيز گويد:
سر مطهر امام را همراه زنان و اسيران حركت دادند. نزديك دمشق كه رسيدند
ام كلثوم كه جزو اسيران بود، نزد شمر رفت و گفت : خواسته اى دارم . گفت
: چيست ؟ وقتى ما وارد شهر مى كنى از دروزاه اى وارد كن كه تماشاگران
كمترى باشند و بگو اين سرها را هم از بين محملها كنار ببرند. بس كه ما
را در اين حال تماشا كردند، خوار شديم . در پاسخ خواسته اش ، شمر از
روى دشمنى و طغيان دستور داد سرها را بر نيزه ها وسط كجاوه ها قرار
دهند و آنان را همان طور از ميان تماشاچيان ببرند تا به دروزاه دمشق
رسيدند و در آستانه در مسجد جامع نگه داشته شدند؛ جايى كه اسيران را
نگه مى داشتند.
(378)
|