مقتل امام حسين (عليه السلام )

گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى

- ۱۴ -


اسب تاختن بر بدن مطهر  
24 - طبرى گويد:
عمر سعد در ميان يارانش ندا داد: چه كسى حاضر است اسب بر بدن حسين عليه السلام بتاراند؟ ده نفر آماده شدند. اسحاق بن حيوه هم از آنان بود (كسى كه پيراهن امام حسين را در آورد و بعدها دچار بر ص شد). نيز احبش بن مرثد. آنان آمدند و با اسبهايشان سينه و پشت آن حضرت را لگدكوب كردند. احبش بن مرثد مدتى پس از آن در ميدان نبردى ايستاده بود كه تيرى بر قلبش فرود آمد و مرد. (3)
25 - سيد بن طاووس گويد:
عمر سعد در ميان يارانش صدا زد: چه كسانى حاضرند اسب بر بدن امام حسين عليه السلام بتازند؟ ده نفر پذيرفتند: اسحاق بن حوبه (حويه ، حيوه )، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل ، عمر بن صبيح رجاء بن منقذ، سالم بن خيثمه ، صالح بن وهب ، واحظ بن غانم ، هانى بن ثبيت و اسيد بن مالك . آنان با سم اسبهايشان جسد امام را لگدكوب كرده و پشت و سينه اش ‍ راله كردند.
راوى گويد: اين ده نفر نزد اين ملعون آمدند. اسيد بن مالك يكى از آنان گفت : ما بوديم كه سينه را پس از پشت ، لگد كوب كرديم ... اين زياد گفت : شما كيستيد؟ گفتند: ما با اسبهاى خود بر پشت حسين تاختيم تا آنكه استخوانهاى سينه اش را خرد كرديم . دستور داد جايزه اندكى ! آنان بدهند. ابوعمر زاهد گويد: به آنان ده نفر نگاه كرديم ، ديديم همه شان زنازاده اند. مختار آنان را دستگير كرد و دست و پايشان را بست و دستور داد لگد كوب اسبها كنند تا آنكه هلاك شوند.
فرستاد سر امام و اصحاب نزد ابن زياد  
26 - طبرى گويد:
عمر سعد، همان روز سر امام حسين عليه السلام را همراه خولى و حميد بن مسلم پيش ابن زياد فرستاد. خولى خواست به قصر ببرد، در قصر بسته بود. به خانه خود رفت و آن سر را زير تشتى در خانه اش گذاشت . وى دو همسر داشت ، يكى از بنى اسد، ديگرى از حضرميان به نام نوار دختر مالك و آن شب ، شب آن همسر حضرمى بود.
نوار گويد: خولى سر امام حسين عليه السلام را آورد و زير تشتى در خانه گذاشت . وارد اتاق شد و به رختخواب رفت . گفتم : چه خبر؟ چه دارى ؟ گفت : ثروت روزگار را آورده ام ؛ اين سر حسين است كه با تو در خانه است . گفتم : واى بر تو! مردم روز و سيم مى آوردند، تو سر پسر پيامبر را آورده اى ؟ نه به خدا! هرگز ديگر با تو سر بر يك بالين نخواهم گذاشت . زنش گويد: از بسترم برخاسته از اتاق بيرون رفتم . وى همسر ديگرش را صدا كرد و پيش ‍ خود فرا خواند و من نشستم و نگاه كردم . پيوسته نورى را همچون يك ستون مى ديدم كه از آسمان بر آن تشت مى تابد و پرنده سفيدى را ديدم كه اطراف آن در پرواز است . چون صبح شد سر را پيش ابن زياد برد.
27 - سيد بن طاووس گويد:
عمر سعد سر امام حسين عليه السلام را همان روز عاشورا همراه خولى و حميد بن مسلم پيش عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى بقيه اصحاب و اهل بيت امام را از تن جدا سازند و آنها را همراه شمر و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد. آنان به كوفه آوردند. روايت شده كه سرهاى اصحاب 78 سر بود كه ميان قبايل تقسيم شد تا بدين وسيله نزد ابن زياد و يزيد مقرب شوند. قبيله كنده 13 سربا رياست قيس بن اشعث ، هوازن 12 سر با همراهى شمر، تميم 17 سر، بنى اسد 16 سر، مذحج 7 سر و ديگر مردم 13 سر آوردند.
28 - خوارزمى گويد:
چون خولى سر مطهر را پيش ابن زياد آورد (بشير بن مالك عهده دار آوردنش بود) پيش او گذاشت و با اشعارى چنين گفت :
ركابم را پر از سيم و زر كن ، منم كه پادشاه با شوكتى را كشتم ؛ كسى را كشتم كه بهترين پدر و مادر و برتر نسب را داشت .
ابن زياد از حرف او خشمگين شد و گفت : اگر مى دانستى او چنين است ، چرا كشتى ؟ به خدا از من خيرى نخواهى يافت و تو را هم به او ملحق مى كنم . او را پيش خواند و گردنش را زد.
كوچيدن اهل بيت امام عليه السلام  
29 - خوارزمى گويد:
عمر سعد آن روز را تا فردا ماند، كشته هاى خود را جمع كرد و بر آنان نماز خواند و دفن كرد و حسين و خاندان و يارانش را رها كرد.
30 - محدث قمى گويد:
در (كامل بهايى است : عمر سعد، روز عاشورا و فردايش تا ظهر را ماند؛ پيران و افراد مورد اطمينان را مامور امام سجاد عليه السلام و دختران امير المومنين و زنان ديگر كرد. آنان بيست زن بودند.
امام زين العابدين عليه السلام آن روز 22 سال و امام محمد باقر عليه السلام 4 سال داشت . هر دو در كربلا بودند.
خداوند آنان را حفظ كرد.
31 - ابوالفرج اصفهانى گويد:
اهل بيت امام به اسيرى برده شدند. در ميان آنان عمر، زيد و حسن (فرزندان امام مجتبى عليه السلام ) بودند. حسن بن حسن مجروح بود و با آنان برده شد. نيز على بن الحسين كه مادرش كنيز بود و زينب ، ام كلثوم و سكينه دختر امام حسين هم بودند.
اسيران اهل بيت عليهم السلام  
32 - ابن سعد گويد: از اهل بيت امام حسين كه با او بودند، تنها پنج نفر جان سالم به در بردند: على بن الحسين (كه پدر بقيه فرزندان امام حسين تا امروز است و بيمار بود و همراه بانوان )، حسن بن حسن بن على (كه نسل او ادامه يافت )، عمر بن حسن بن على (نسل او اهم ادامه يافت )، قاسم پسر عبدالله بن جعفر، محمد پسر كوچك عقيل . اينها ضعيف بودند و همراه بانوان حسين بن على جلو انداختند - كه آنان عبارت بودند از: زينب و فاطمه دختران على بن ابى طالب ، فاطمه و سكينه دختران امام حسين ، رباب همسر امام حسين كه مادر سكينه و كودك شير خوار شهيد بود، ام محمد دختر امام حسن كه همسر امام سجاد بود، غلامان و كنيزانى كه آنان را هم همراه سر مطهر امام و سرهاى شهدا نزد ابن زياد بردند.
33 - ابن نما گويد:
عمر سعد روز عاشورا و روز دم را ماند، آنگاه به حميد بن بكير گفت مردم را ندا دهد براى كوچ به سوى كوفه . دختران ، خواهران و كودكان اهل بيت و على بن حسين را كه بشدت بيمار بود با خودش برد.
34 - سيد بن طاووس گويد:
اسرا آنان را قسم دادند كه ايشان را از كنار قتلگاه امام حسين ببرند. چون چشم زنان به كشته ها افتاد، شيون كردند و به چهره خود زدند. گويد: هرگز فراموش نمى كنم زينب دختر على را كه بر حسين عليه السلام مى گريست و با صدايى غم آلود و دلى پراندوه مى گفت : وامحمداه ! درود خداوند آسمان بر تو! اين حسيناست در اين دشت ، خون آلود و بريده اعضاو دخترانت اسيرند. به درگاه خدا و نزد پيامبر و على مرتضى و فاطمه زهرا و حمزه سيد الشهدا شكايت مى برم .
وا محمداه ! اين حسين است افتاده به صحرا كه باد بر او مى وزد، كشته حرامزادگان . چه غم و اندوهى ! يا ابا عبدالله ! امروز جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است . اى اصحاب محمد! اينان ذريه پيامبرند كه به اسارت مى روند.
در برخى روايات است : وامحمداه ! دخترانت اسيرند و فرزندانت شهيد. نسيم بر آنها مى وزد.
اين حسين است سر بريده از قفا، بى عمامه و ردا. پدرم فداى آن كه سپاهش ‍ روز دوشنبه غارت شد! پدرم فداى آن كه خيمه گاهش را از هم گسيختند! پدرم فداى آن كه نه غايب است تا اميد آمدنش باشد، نه مجروح است تا مداوا شود! پدرم فداى آن كه جانم فداى اوست ! پدرم فداى آن غصه دارى كه شهيد شد! پدرم فداى آن شهيد جان باخته ! پدرم فداى آن كه خون از محاسنش مى چكد! پدرم فداى آنكه جدش پيامبر خدا و خودش نواده پيامبر هدايت ، محمد مصطفى است ، فرزند على مرتضى ، خديجه كبرى و فاطمه زهراست ! فداى آن كه خورشيد برايش برگشت تا نماز خواند!
راوى گويد: گريست و هر دوست و دشمن را گرياند.
35 - ابن شهر آشوب گويد:
زينب مى گفت : وامحمداه ! درود خداى آسمان بر تو! (عباراتى شبيه حديث قبلى كه ترجمه نشد.)
36 - محمد بن سعد گويد:
چون زنان و كودكان را سوار كردند و بر كشتگان گذشتند، زنى از آن ميان فرياد كشيد: يا محمداه ! اين حسين توست خون آلود در صحرا، كه خاندان و زنانش اسيرند. هيچ دوست و دشمنى نماند، مگر آنكه گريان شد.
37 - سيد بن طاووس گويد:
سكينه جسد مطهر امام حسين عليه السلام را در آغوش گرفت . جمعى از باديه نشينان گرد آمدند و او را از روى بدن پدر كنار كشيدند.
شنيده شدن نداى امام
38 - كفعمى گويد:
حضرت سكينه گويد: چون حسين عليه السلام كشته شد، او را در بركشيدم و از هوش رفتم . شنيدم كه مى گفت :
شيعيان من ! هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد و چون غريب يا شهيدى شنيديد بر من ندبه كنيد.
هراسان برخاست با چشمى گريان و بر صورت زنان . شنيد هاتفى مى گويد:
آسمان و زمين ، اشك فراوان و خون بر او گريه كردند، بر كشته كربلا كه در ميان غوغاى امتى پشت شهيد شد؛ نزديك آب لب تشنه بود. اى ديده ! بر شهيدى گريه كن كه از نوشيدن آب ، منعش كردند.
در نقل ديگرى است كه سكينه خود را روى جسد پدر انداخت و فغانى كشيد و بيهوش شد.
گويد: در آن حال شنيدم آن حضرت مى فرمود:
پيروانم ! هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد، يا اگر غريب و شهيدى شنيديد بر من ندبه كنيد.
من آن نواده رسولم كه بى گناه مرا كشتندو پس از كشتن لگد كوب سم اسبان ساختند.
كاش همه شما روز عاشورا مرا مى ديديد كه چگونه براى كودكى آب مى طلبيدم ، رحمى به من نكردند.
به جاى آب گوارا، با تير سيرابش كردند. چه مصيبتى كه پايه هاى حجون را لرزاند!
واى بر آنان كه دل پيامبر را زخمى كردند! پس اى شيعيان من ! تا مى توانيد، هر لحظه آنان را لعنت كنيد.
آنگاه به هوش آمد، در حالى كه محزون بود و بر صورت مى زد و نوحه مى خواند. عده اى از مردان جمع شده او را از روى جسد آن حضرت كنار كشيدند.
39 - حسين بن احمد بن مغيره با سند خويش نقل مى كند كه :
امام سجاد عليه السلام به زائده فرمود: اى زائده ! شنيده ام گاهى قبر ابا عبدالله الحسين را زيارت مى كنى . گفتم : همين طور است . فرمود: چرا چنين مى كنى ؟ با آنكه تو نزد خليفه اى اى موقعيت والا دارى كه كسى را با محبت ما و اعتراف به فضايل و حقوق ما بر امت ، تحمل نمى كند. گفتم : به خدا با اين كار، جز خدا و رسول را اراده نمى كنم ؛ خشم ديگران برايم مهم نيست و اگر گزندى هم به من برسد باكى ندارم . فرمود: تو را به خدا چنين است ؟ گفتم : آرى به خدا. سه بار او چنين گفت و من چنان . سپس فرمود: بشارت و مژده باد تو را! خبرى برگزيده و نهان شده را كه دارم برايت باز گو مى كنم :
چون حادثه كربلا پيش آمد و پدرم شهيد شد و همراهان و فرزندان و برادرانش به شهادت رسيدند و اهل بيت او را به سوى كوفه مى بردند، به كشته ها نگاه مى كردم كه هنوز دفن نشده بودند. اين صحنه بسيار ناراحتم كرد. نزديك بود قالب تهى كنم . عمه ام زينب متوجه حال من شد، گفت : اى باز مانده جد و پدر و برادرانم ! چرا با جان خود بازى مى كنى ؟ گفتم : چرا نه ، كه سرورم و برادران و هموها و عموزادگان و بستگانم را خون آلود و افتاده به دشت مى بينم ، غارت شده و بى كفن و دفن ؛ كسى سراغشان نمى رود و به آنان نزديك نمى شود، گويا خاندانى از ديلم و خرزند. گفت : آنچه مى بينى بى تابت نكند. به خدا قسم اين عهد و پيمانى است از رسول خدا به جدت و پدر و عمويت . خدا از كسانى از اين امت پيمان گرفته كه فرعونهاى اين امت نمى شناسندشان ولى در آسمانها شناخته شده اند؛ آنان اين اعضاى پراكنده را گرد آورى و دفن مى كنند و بر اين اجساد و بر اين اجساد خونين در اين صحرا، براى قبر پدرت سيد الشهدا پرچمى مى افرازند كه هرگز با گذشت زمانن نمى پوسد و از ياد نمى رود. بگذار سران كفر و پيروان گمراهى در محو آن بكوشندت اثرش آشكارتر و كارش والاتر خواهد شد.
گفتم : آن پيمان و خبر چيست ؟ عمه ام گفت : ام ايمن به من خبر داد كه روزى پيامبر خدا به خانه زهرا عليهاالسلام رفت و برايش حرير (حلوايى خاص ) برد، على عليه السلام هم طبقى خرما آورد. ام ايمن گويد: من هم ظرفى آوردم كه شير و كرده در آن بود. پيامبر، على ، فاطمه و حسين از آن حلوا خوردند. پيامبر و آنان از آن شير نوشيدند و همه از آن خرما و كره خوردند. على عليه السلام آب ريخت و پيامبر خدا دستش را شست . پس از شستن ، دست به صورت خود كشيد و به على ، فاطمه و حسين نگاه كرد، نگاه كرد، نگاه حاكى از خوشحالى . آنگاه نگاهش را به آب دوخت ، صورت به قبله گرفت و دست به دعا برداشت و دعا كرد، آنگاه به سجده رفت و مدتى بلند گريست . ناله اش بلند شد و اشكش جارى شد. سر برداشت و به زمين نگريست و همچنان اشكش مثل باران جارى بود.
فاطمه ، على و حسين عليهم السلام از حالت رسول خدا اندوهگين شدند. جرات نمى كرديم از حضرت بپرسيم . اين حالت طول كشيد. على و فاطمه عليهاالسلام پرسيدند: يا رسول الله ! چشمانتان گريان مباد! براى چه گريه مى كنيد كه حالت شما دل ما را خون كرد؟ فرمود: برادرم ! حبيبم ! من به وجود شما بيش از اندازه خوشحالم . به شما مى نگرم و بر نعمت او در شما خدا را سپاسگزارم . جبرئيل بر من نازل شد و گفت : اى محمد! خداوند از آنچه در دل توست و از اين خوشحالى ات نسبت به برادرت ، دخترت و نوادگانت آگاه شد، نعمتش را برايت كامل ساخت و اين عطبه را تبريك گفت به اينكه آنان و فرزندان ، دوستداران و پيروانشان را با تو در بهشت قرار داد كه بين تو و آنان جدايى نيست .
آنان هم مثل برخوردارند و عطا مى يابند تا راضى شوى و بالاتر از رضا، به خاطر بلاهاى بسيار و سختيهايى كه در دنيا مى بينند، از دست مردمى كه خود را از امت تو مى دانند، در حالى كه از تو و خدا بيزارند. كشته مى شوند و قبرهاشان دور از هم است ؛ اين انتخاب خدا براى آنان و براى توست . پس ! انتخاب خدا شاكر باش و به قضاى او راضى باش . من نيز خدا را حمد كرده و به قضايش راضى شدم ؛ به آنچه براى شما انتخاب كرده است .
سپس جبرئيل به من گفت : اى محمد! برادرت پس از تو آزرده و مغلوب امتت گشته ، از دشمنانت سختى مى بيند و به دست شقيترين انسان به شهادت مى رسد كه همچون پى كننده ناقه صالح است ، در شهرى كه محل هجرت او و جايگاه شيعيانش و شيعيان فرزندانش خواهد بود و در آن شهر رنجها و مصيبتهايشان افزون خواهد شد و اين فرزندت (به حسين عليه السلام اشاره كرد) همراه گروهى از فرزندان و اهل بيت تو و نيكان امت تو در كنار فرات در كربلا كشته خواهد شد؛ سرزمينى كه در آن محنت و بلا بر دشمنان تو و فرزندانت نيز فراوان خواهد بود؛ در روزى كه محنتش بى پايان و حسرتش هميشگى است ؛ سرزمينى كه پاكترين و مقدسترين سرزمينهاست ؛ از زمين بهشت است ؛ روزى كه فرزندت و خاندانش كشته شوند و كافران و ملعونان آنان را محاصره نمايند، زمين و كوهها به لرزه در آيد، درياها متلاطم شود، آسمانها به جنبش آيد، به خاطر تو دودمان تو و بزرگ شمردن هتك حرمت تو و بدرفتارى مردم با عترت و دودمان تو. آن روز همه چيز از خدا اجازه مى طلبند كه به يارى اهل بيت مظلوم تو بشابند كه حجت خدا بر مردم پس از تو هستند.
خداوند به آسمانها، زمين ، كوهها، درياها و ساكنان آنها وحى مى كند كه منم خداى مقتدرى كه گريزنده اى از چنگم نمى رهد و كسى ناتوانم نمى كند. من مى توانم پيروز كنم و انتقام بگيرم . به عزت و جلالم سوگند هر كه را كه فرستاده و وصى مرا داغدار كند و حرمتش را بشكند و عترتش را شهيد كند و عهد او را واگذارد و به دودمانش ستم كند، عذابى كنم كه هيچ يك از جهانيان را عذاب نكرده باشم . آن هنگام هر چيز در آسمانها و زمينها به لعن ظالمان به عترت تو و حرمت شكنان تو زبان مى گشايند. وقتى آن گروه به شهادتگاهشان برون آيند، خداوند، خود عهده دار قبض روح آنان مى شود و فرشتگان با ظرفهايى از ياقوت و زمرد، لبريز از آب حيات ، همراه با حله هاى بهشتى و عطرهاى جنت از آسمان هفتم فرود مى آيند و با آن آب ، غسلشان مى دهند و آن جامه ها را برايشان مى پوشانند و با آن عطر بهشتى حنوطشان مى كنند و فرشتگان صف در صف بر آنان نماز مى خوانند. آنگاه خداوند كسانى از امت تو را بر مى انگيزد كه كافران ، آنان را نمى شناسند، نه به سخن نه عمل و نه نيت ، در آن خونها شركتى نداشته اند. اجساد آنان را دفن مى كنند و براى قبر سيد الشهدا در آن صحرا نشانى مى گذارند كه نشانى براى اهل حق و سبب رستگارى مومنان باشد. از هر آسمان صد هزار فرشته در هر شبانه روز بر گرد آن مى چرخند و بر او درود فرستاده خدا را تسبيح مى گويند و براى زائران استغفار مى كنند و نام زائران او و پدران و بستگان و شهرهايشان را مى نويسند و بر چهره هايشان نشانى ازنور عرش الهى مى گذارند كه : اين ، زائر قبر بهترين شهيدان و پسر بهترين انبياست .
چون روز قيامت شود، از نور آن نشانى در چهره هايشان كه همه چشمها را فرا مى گيرد. فروغى مى تابد كه همه ، آنان را با آن نور مى شناسند.اى محمد! گويا من تو را بين خودم و ميكائيل مى بينم كه على عليه السلام هم مقابل ماست . فرشتگان بى شمارى هم با مايند و ما از آن نشان نور در سيمايشان در بين خلايق دريافت مى كنيم تا آنكه خداوند ايشان را از هول و هراس آن روز مى رهاند. اين حكم خدا و جايزه او به زائران قبر توست يا قبر برادرت يا قبر فرزندت ؛ زيارتى كه جز نيت خدايى نداشته باشد. گروهى از مردم نفرين شده مى كوشند تا اثر آن قبر را محو كنند ولى به خواست خداوند نمى توانند.
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين است كه مرا محزون و گريان ساخت .
حضرت زينب گويد: چون ابن ملجم ملعون بر پدرم ضربت زد و نشان مرگ را ديدم ، عرض كردم : پدر جان ! ام ايمن به من چنين گفته است ، دوست دارم از زبان تو بنشوم . فرمود: سخن همان گونه است كه ام ايمن گفته است . گويا من ، تو و زنان و دختران خاندانت را مى بينم كه در نهايت خوارى دراين شهر اسيريد و مى ترسيد كه مردم شما را بربايند. صبور باشيد! سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، آن روز خداوند جز شما و دوستداران و پيروانتان در روى زمين دوستى ندارد. وقتى با رسول خدا صلى الله عليه و آله اين خبر را با ما داد فرمود: شيطان لعين آن روز از شادى بال در آورده و با ديوها و شياطين خود همه جاى زمين پرواز مى كند و مى گويد: اى شيطانها! ما به خواسته خود از فرزندان آدم رسيديم و در هلاكت آنان به نهايت خواسته خود رسيديم و آنان را اهل دوزخ ساختيم ، مگر آنان كه به دامن اين گروه چنگ زنند. پس كارتان اين باشد كه مردم را درباره آنان به ترديد افكنيد و به دشمنى با آنان واداريد و مردم را بر ضد آنان و دوستانشان بشورانيد تا گمراهى مردم و كفرشان استوار شود و كسى نجات نيابد. ابليس دروغگو به آنان راست گفته است ؛ هر كه دشمن اين خاندان باشد، عمل صالح او برايش سودى نمى بخشد و هر كه دوستى و ولايت اينان را داشته باشد، گناهى (جز گناهان كبيره ) زيان نمى رساند.
زائده گويد: آنگاه امام سجاد عليه السلام پس از نقل اين حديث فرمود: اين را داشته باش ، اگر در طلب اين حديث ، يك سال هم راه بسيار كمى است .
اسارت و شهادت طفلان مسلم  
40 - صدوق به سند خويش از ابى محمد، بزرگ كوفيان روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام به شهادت رسيد، دو نوجوان خردسال از لشكرگاه او اسير شدند. آنان را نزد ابن زياد بردند. وى زندانبانى را طلبيد و گفت : اين دو كودك را بگير، آب و غذاى خوب به آنان نده و زندانش را هم تنگ قرار بده . آن دو نوجوان روزها مى گرفتند. شب كه مى شد، دو گرده نان جو با كوزه اى آب برايشان مى آوردند. زمان حبس آن دو كودك طول كشيد و به يك سال رسيد.
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم . بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟ گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى . گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند. صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و 2000 دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و 2000 درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد. گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ‍ ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ‍ ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و 4000 درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم . بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟ گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى . گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند. صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و 2000 دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و 2000 درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد. گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ‍ ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ‍ ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و 4000 درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
41 - محمد بن سعد گويد:
دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قبطه پناهنده شده بود. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هر كس يك سر آورد هزار درهم جايزه دارد. عبدالله بن قبطه به خانه اش آمد. همسرش گفت : دو نوجوان به ما پناه آورده اند. آيا ممكن است اين نيكى را كرده ، آن دو را به مدينه نزد خانواده اش بفرستى ؟ گفت : آرى ، نشانشان بده . چون آن دو را ديد، هر دو را كشت و سرشان را پيش ابن زياد برد. او هم چيزى به وى نداد. عبيدالله بن زياد گفت : دوست داشتم آن دو را زنده بياورى تا بر پدرشان (عبدالله بن جعفر) منت بگذارم و رهايشان كنم . اين خبر به عبدالله بن جعفر رسيد. گفت : دوست داشتم آن دو را پيش من مى آورد تا دو ميليون درهم مى دادم !

 

next page

fehrest page

back page