مقتل امام حسين (عليه السلام )

گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى

- ۹ -


قسم دادن برير، عمر سعد را  
99 - خوارزمى گويد:
برير كه از پارسايان شب زنده دار و هميشه روزه دار بود، سخن گفت و چنين گفت : اى پسر پيامبر! اجازه بده نزد اين عمر سعد فاسق بروم و تضمينش ‍ كنم ، باشد كه پند پذيرد و از اين راه برگردد. امام فرمود: مى خواهى برو. برير نزد عمر سعد رفت . وارد خيمه او شد و سلام نگفت .
عمر سعد خشمگين شد و گفت : چرا سلام ندادى ، مگر من مسلمان نيستم كه خدا و رسول خدا را قبول دارم و شهادت به حق مى دهم ؟ برير گفت : اگر خدا و پيغمبر را مى شناختى (آن گونه كه ادعا مى كنى ) به جنگ عترت پيامبر نمى آمدى . اين رود فرات كه مثل شكم ماهى مى درخشد و سگها و خوكها از آن آزادانه مى نوشند، ولى حسين بن على و برادران و زنان و اهل بيت او از تشنگى مى ميرند و تو بين آب و آنان مانع شده اى كه بنوشند و آنگاه خيال مى كنى كه خدا و پيغمبر را مى شناسى ؟ عمر سعد مدتى سر به پايين انداخت . بعد سر بلند كرد و گفت : اى برير! من يقين دارم هر كه با آنان بجنگد و حقشان را غصب كند، حتما در آتش ، ولى اى برير! مى خواهى حكومت رى را رها كنم تا به ديگرى برسد؟ به خدا كه دلم نمى پذيرد. (آنگاه اشعارى خواند كه مضمونش علاقه به حكومت رى است ، هر چند رسيدن به آن با كشتن حسين باشد.)
برير نزد امام حسين عليه السلام برگشت و گفت : اى پسر پيغمبر! عمر سعد در مقابل حكومت رى حاضر به كشتن تو شده است . چون امام از آن گروه نااميد شدو دانست كه با او حتما خواهند جنگيد، به اصحاب خود فرمود اطراف خيمه گاه ، گودالى مانند خندق بكنند و در آن آتش بر افروزند تا جنگ با دشمن فقط از يك سو باشد و فرمود: اگر آنان با ما بجنگند و ما با آنان مشغول باشيم ، حرمت حرم مى شكند. اصحاب از هر طرف به كمك برخاستند، خندق كندند، خاشاك و هيزم جمع كرده و در آن ريختند و آنها را آتش زدند. (237)
100 - بلاذرى گويد:
امام حسين عليه السلام اصحاب خود را دستور داد كه خيمه هاى خود را نزديك به هم سازند و طناب خيمه ها را از لابه لاى هم بگذارنند و خود در بين خيمه گاه باشند و از يك طرف با دشمن رو برو شوند، به نحوى كه خيمه ها پشت سر و طرف راست و چپ آنان باشد و خيمه ها اطراف آنان باشد، مگر طرفى كه دشمن از آن جا مى آيد. (238)
امام حسين عليه السلام و سركشى به تپه ها وگرنه هاى اطراف
101 - بهبهانىگويد:
شبى امام حسين عليه السلام از خيمه ها بيرون آمد و دور شد. نافع بن هلال (239) شمشير خود را برداشت و به سرعت خود را به امام رساند. ديد كه آن ح تپه ها و بلنديهاى مشرف به خيمه گاه را بررسى مى كند. به پشت خود نگاه كرد و مرا ديد. پرسيد: كيستى ؟ نافع گفت : منم فدايت شوم ! بيرون آمدن شبانگاه تو به طرف لشكرگاه اين طغيانگر نگرانم ساخت . فرمود: هلال ! بيرون آمده و اين تپه و بلنديها را بررسى مى كنم تا مبادا پناهگاهى براى حمله به خيمه گاه ما در روز نبرد باشد. آنگاه در حالى كه دست چپ مرا گرفته بود برگشت فرمود: به خدا كه اين همان وعده تخلف ناپذير است . سپس فرمود: نافع ! نمى خواهى از بين اين دو كوه ، هم اينك راه خود را گرفته و بروى و خود را نجات دهى ؟ نافع به پاى حضرت افتاد و عرض كرد: مادر نافع به عزايش بنشيند، سرورم ! شمشيرم را به هزار خريدم . از تو جدا نمى شوم تا آنكه اين دو از بريدن و رفتن باز مانند. آنگاه از من جدا شد و به خيمه خواهرش رفت . به اميد آنكه زود بيرون آيد كنار خيمه ايستادم . خواهرش از او استقبال كرد و برايش پشتى گذاشت . نشست و با خواهر محرمانه سخن گفت . چيزى نگذاشت كه زينب به گريه افتاد و صدايش بلند شد: واى برادرم ! شهادت تو را مى بينم . سرپرستى اين مشت زنان و كودكان هم به گردن من مى افتد. اين گروه هم آنچنان كه مى دانى با ما كينه اى ديرينه دارند. امتحانى سخت است . شهاد، اين جوانان برگزيده و ماههاى بنى هاشم بر من سخت است . آنگاه پرسيد: آيا يارانت را آزموده اى ؟ من بيم دارم هنگام نبرد، تو را تنها گذارند. امام گريست و فرمود: به خدا قسم آنان را آزموده ام . آنان جز دليرمردان نجيب نيستند كه همچون انس كودك به شير مادر، بار مرگ مانوس و همدمند.
چون نافع آن سخنان را شنيد، دلش سوخت و گريست و راه خود را به طرف خيمه حبيب بن مظاهر انداخت . او را ديد كه نشسته و شمشيرش در دست اوست . سلام داد و بر در خيمه نشست .
حبيب پرسيد: نافع ! براى چه بيرون آمده اى ؟ نافع ماجرا را گفت . حبيب گفت : به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود، همين شبانه بر آنان مى تاختم . نافع گفت : حبيب من ! حسين را در حالى نگرانى خواهرش نزد وى گذاشتم . فكر مى كنم زنان ديگر هم مثل زينب در حسرت و بيم ، باشند.
مى خواهى يارانت را جمع كنى و با زنان سخنى بگويى كه دلشان آرام شود و بيمشان برود؟ صحنه اى از ح زينب ديدم كه قرار از من ربود. حبيب گفت : باشد.
حبيب از سويى و نافع از سوى ديگر رفت ، ياران را صدا كردند، همه از خيمه هايشان بيرون آمده و جمع شدند. وى به بنى هاشم گفت : شما به خيمه هايتان برگرديد، چشمانتان بى خواب مباد! آنگاه خطاب به اصحاب گفت : اى غيرتمندان ! اى شير مردان ! نافع چنين و چنان خبر مى دهد. خواهر پيشوايتان را ديده كه با ديگر افراد خانواده ، گريان و هراسانند. خبر دهيد كه چه تصميمى داريد؟ همه شمشيرها بركشيدند و عمامه ها از سر برگرفتند و گفتند: حبيب ! به خدايى قسم كه ما را با اين موقعيت ، شرافت بخشيد. اگر اين گروه حمله كنند، سرهايشان را دور مى كنيم و آنان را خوار و ذليل به نياكانشان ملحق مى سازيم و به سفارش پيامبر خدا درباره فرزندان و دخترانش عمل مى كنيم . گفت : پس با من بياييد. برخاست و راه افتاد. آنان هم در پى او، تا آنكه بين طنابهاى خيمه ها ايستاد و صدا زد: اى خاندان ما! اى سروران ما! ايخاندان رسول خدا! اينك اين تيغهاى جوانان شماست . سوگند خورده اند كه جز در گردن بدخواهان شما فرو نبرند و اين نيزه هاى جوانان شماست كه قسم خورده اند جز در سنيه هاى آنان كه جمع شما را پريشان مى كنند وارد نكنند.
حسين عليه السلام به زنان فرمود: نزد آنان بيرون رويد اى خاندان خدا. زنان همه بيرون آمدند، در حالى كه نالان بودند و مى گفتند: اى پاكمردان ! از زنان فاطمى پشتيبانى كنيد. چه عذرى خواهيد داشت روز ديدار يا جدمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اگر ما از آنچه بر ما فرود آمد شكايت كنيم .
آن ح بگويد: مگر حبيب و يارانش حاضر نبودند و نمى ديدند و نمى شنيدند؟
به خدا قسم آنان چنان ضجه زدند و ناليدند كه اسبهايشان به آن صدا گرد آمدند و و شيهه كنان اين سو و آن سو مى رفتند. گويا هر يك ، سوار و صاحب خود را صدا مى زد. (240)
حوادت روز عاشورا  
خواب ديدن امام قاتل خود را  
102 - ابن اعثم گويد:
سحرگاهان امام حسين عليه السلام را خوابى مختصر ربود. چون بيدار شد فرمود: مى دانيد هم اينك در خواب چه ديدم ؟ سگهايى را ديدم كه بر من حمله آورده اند و مرا مى درند. در ميان آنها سگ خال خالى بود كه بر من بيشتر حمله مى آورد. فكر مى كنم آنكه قاتل من است ، مردى لك و پيس دار از اين گروه است . پس از آن جدم و رسول خدا را ديدم كه با گروهى از اصحاب خود بود و به من مى فرمود: پسرم ! تو شهيد آل محمدى . آسمانيان و ملكوتيان مژده آمدنت را مى دهند.
شبانگاه امشب مهمان ما خواهى بود. بشتاب و تاخير مكن . اينك اين فرشته توست كه از آسمان فرود آمده تا خون تو را در شيشه اى سبز بگيرد. اين خوابى بود كه ديدم . آن لحظه فرا رسيده و زمان كوچ از اين دنيا نزديك شده است و شكى در آن نيست . (241)
توصيه ياران به صبر و تقوا  
103 - ابن قولويه با سند خود از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
حسين بن على عليه السلام صبح روز شهادتش با باران خود نماز خواند و فرمود: گواهى مى دهم كه به شهادت شما اجازه داده شد. پس اى گروه ! تقواداشته باشيد و مقاومت كنيد. (242)
دعاى امام در روز عاشورا  
104 - ابن عساكر با سند خود از ابو مخنف از ابو خالد كاهلى چنين نقل مى كند:
چون سپاه امام صبح كردند، امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و چنين گفت : خداوندا! تو در هر گرفتارى تكيه گاه من و در هر سختى اميد منى ؛ در هر حادثه كه بر من پيش آيد، تو پناه و توان منى . چه بسيار اندوهى كه دل در آن ناتوان مى شود، چاره كم مى گردد دوست تنها مى گذارد و دشمن شماتت مى كند، كه اين غصه و دردها را نزد تو آورده و با تو در ميان گذاشته ام .
دل به تو بسته و از ديگران بريده ام و تو آن اندوه را زدوده اى . تو صاحب هر نعمت و نيكى و سر انجام هرپايانى . (243)
105 - ابن اثير گويد:
امام حسين عليه السلام سوار بر مركب خود شد و قرآن خواست . آن را در مقابل خود گذاشت ، يارانش پيش روى وى به جهاد پرداختند، دستان خود را به دعا بلند كرد و گفت : خداوندا! تو در هر گرفتارى تكيه گاه منى ... . (244)
نصيحت برير به كوفيان  
106 - خوارزمى گويد:
حسين عليه السلام صبح نماز را با ياران خود خواند. اسب او را آوردند. سوار شد و همراه جمعى از ياران به سوى آن گروه رفت . پيشا پيش آنان برير بن خضير بود. امام فرمود: اى برير! با اينان حرف بزن و نصيحتشان كن . برير جلو رفت تا نزديك آنان قرار گرفت . آنان اطراف وى را گرفتند. برير به آنان گفت : اى گروه از خدا پروا كنيد! فرزند بزرگوار پيامبر ميان شماست . اينان فرزندان و خاندان پيامبرند. چه مى گوييد و چه مى خواهيد و مى خواهيد با آنان چه كنيد؟ گفتند: مى خواهيم آنان را نزد ابن زياد ببريم تا او تصميم بگيرد. برير گفت : آيا راضى نمى شودى به همان جايى بروند كه آمده اند؟ واى بر شما اى كوفيان ! آيا نامه ها و پيمانهاى خود را فراموش كرديد؛ آن پيمانى كه براى فداكارى بستيد و خدا را بر آن شاهد گرفتيد، و خدا براى شهادت كافى است واى بر شما! اهل بيت پيامبرتان را دعوت كرديد و خيال كرديد خودتان را فداى آنان مى كنيد؟ تا اينكه نزد شما آمدند، آنان را به عبيدالله زياد تسليم كرديد و بين آنان و آب فرات كه جارى بود و يهود و نصارا و مجوس از آن مى خوردند و سگها و خوكها وارد آن مى شدند، فاصله انداختيد!؟ پس از محمد صلى الله عليه و آله چه بدرفتارى با خاندانش ‍ كرديد!؟ شما را چه مى شود؟ خدا روز قيامت سيرابتان نكند. چه بد گروهى هستيد.
عده اى به او گفتند: فلانى ! ما نمى فهميم چه مى گويى . برير گفت : خدا را سپاس كه بصيرت مرا نسبت به شما افزود. خدايا! من از كارهاى اين گروه نزد تو بيزارى مى جويم . خدايا! آنان را با تير خودت هدف قرار بده ، تا تو را در حالى ديدار كنند كه از ايشان خشمگيين . آن گروه شروع كردند به تير اندازى كردن به اطراف او. برير به عقب برگشت . (245)
آمادگى عمومى در دو لشكر  
107 - دينورى نقل مى كند:
چون عمر سعد نماز صبح را خواند، سربازانش را آماده ساخت . عمرو بن حجاج را بر جناح راست و شمر را بر جناح چپ فرماندهى داد؛ عزره بن قيس را فرمانده سواره ها و شبث بن ربعى را فرمانده پياده ها قرار داد.پرچم را هم به دست غلامش زيد سپرد. به زيد دستور داد كه پرچم را جلو ببرد. آن را جلو برد و جنگ آغاز شد. (246)
108 - نيز گويد:
امام حسين عليه السلام ياران خود را كه 34 سواره و 40 پياده بودند، آراست . زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را بر ميسره گماشت . پرچم را به برادرش عباس سپرد، سپس خود ايستاد و آنان هم همراه او در مقابل خيمه ها ايستادند. (247)
امام حسين عليه السلام ياران خود را كه 34 سواره و 40 پياده بودند، آراست . زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را بر ميسره گماشت . پرچم را به برادرش عباس سپرد، سپس خود ايستاد و آنان هم همراه او در مقابل خيمه ها ايستادند. (248)
109 - بلاذرى گويد:
امام حسين عليه السلام دستور دادنى و هيزم در گودرى پيشت خيمه ها ريختند كه مثل يك نهر بودند و شبانه آن را حفر كرده بودند و مثل خندق شده بود. در آن نيها و هيزمها ريختند و گفتند: صبح كه شود با ما جنگ آغاز كنند، در آنها آتش مى افكنيم تا از پشت سر به ما حمله نكنند و چنان كردند.(249)
110 - صدوق با اسناد خود از امام صادق عليه السلام چنين روايت مى كند:
امام آنان را براى جنگ آرايش داد و دستور داد در گودال پشت لشكرگاه خود آتش افروختند تا از يك سو با آنان بجنگد. سواره اى از سپاه عمر سعد به نام ابن ابى جويريه چون نگاهش به آتشهاى برافروخته افتاد، دست و كف زد و ندا داد: اى حسين و ياران حسين ! بشارتتان باد به آتش ؛ در دنيا به سوى آتش شتاب كرديد. امام پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفتند: ابن ابى جويريه .
امام نفرين كرد: خدايا در دنيا عذاب آتش به او بچشان . اسب او رميد و او را در آن آتش افكند و سوخت . مرد ديگرى از سپاه عمر سعد بيرون آمد، به نام حصين بن تميم (250) و صدا زد: اى حسين و اى ياران حسين ! اين آب فرات را نمى بينيد كه همچون شكم ماهى مى درخشد؟ به خدا يك قطره از آن نخواهيد نوشيد تا از تشنگى بميريد. امام پرسيد: او كيست ؟ گفتند: حصين بن تميم .
امام فرمود: او و پدرش اهل دوزخند. خدايا! او را امروز از تشنگى بميران . گويد: تشنگى نفس او را بريد، از اسبش بر زمين افتاد و زير سم اسب ماند و مرد. مرد ديگرى از سپاه عمر سعد به نام محمد بن اشعث بيرون آمد و گفت : اى حسين پسر فاطمه ! تو نسبت به پيامبر خدا چه حرمتى دارى كه ديگران ندارند؟ امام فرمود: اين آيه (ان الله اصطفى آدم ... (251) سپس فرمود: به خدا قسم محمد از آل ابراهيم است و عترت پيامبر هم از آل محمد است . اين مرد كيست ؟ گفتند: محمد اشعث . امام دست به آسمان برد و فرمود: خدايا! امروز، ذلت و خوارى را به محمد بن اشعث نشان بده ، ذلتى كه پس از امروز هرگز روى عزت نبيند. نياز به قضاى حاجت پيدا كرد، از لشكرگاه بيرون آمد، عقربى او را گزيد، در حالى كه عورت او آشكار بود از دنيا رفت . (252)
بى ميلى امام به آغاز جنگ  
111 - شيخ مفيد از امام زين العابدين عليه السلام روايت مى كند.
دشمنان آمدند و اطراف خيمه گاه امام به جولان پرداختند. خندق پر از آتش مشتعل را ديدند. شمر با صداى بلند فرياد زد: اى حسين ! قبل از قيامت دچار آتش شده اى . امام پرسيد: او كيست ؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است ؟ گفتند: آرى . امام فرمود: اى پسر بز چران ! تو بر آتش ‍ شايسته ترى . مسلم بن عوسجه خواست با تير او را هدف قرار دهد، امام حسين عليه السلام نگذاشت .
مسلم گفت : بگذار او را با تير بزنم ، او فاسقى از دشمنان خدا و از گردنكشان بزرگ است و خدا اين گونه فرصت پيش آورده است . امام فرمود: تير نينداز؛ دوست ندارم كه آغاز گر جنگ باشم . (253)
خطبه امام هنگام رويا رويى با آنان  
112 - نيز گويد:
امام اسب خود را خواست . سوار شد و با صداى بلند فرياد زد (در حالى كه بيشترشان مى شنيدند): اى اهل عراق ، اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب نكنيد تا موعظه اى شايسته كنم و عذر آمدنم را بگويم . اگر انصاف به خرج داديد، بدين وسيله كاميابتريد، وگرنه (تصميم خود را بگيريد و كارتان بر شما پوشيده نماند. سپس مرا از بين ببريد و مهلتم ندهيد. سرپرست من خدايى است كه قرآن فرو فرستاد و او عهده دار كار صالحان است (254). سپس حمد و ثناى الهى كرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان و انبياى الهى درود فرستاد، به سخنى كه نه پيش از آن و نه پس از آن از سخنورى شنيده نشده بود. سپس فرمود:
اما بعد، نسب مرا بنگريد و ببينيد من كيستم ؟ آنگاه به وجدان خويش ‍ برگرديد و آن را ملامت كنيد. بنگريد آيا كشتن من و هتك حرمتم براى شما شايسته است ؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما و پسر وصى او و پسر عموى او و پسر اولين مسلمان تصديق كننده به نبوت پيامبر نيستم ؟ آيا حمزه سيد الشهدا عموى من نيست ؟ آيا جعفر طيار عموى من نيست ؟ آيا سخن پيامبر كه درباره من و برادرم فرمود كه اين دو سرور جوانان بهشتند به شما نرسيده است ؟ اگر حرفم را قبول داريد و آن حق است و به خدا قسم ار آن دم كه دانستم خداوند دروغگويان را دشمن مى دارد، دروغى نگفته ام و اگرء پنداريد دروغ مى گويم ، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از ايشان بپرسيد شما را خبر مى دهند. از جابر بن عبدالله انصارى ، از ابو سعيد حذرى ، سهل ساعدى ، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا خبر دهند كه اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره من و برادرم شنيده اند. آيا اين شما را از ريختن خونم باز نمى دارد؟ شمر گفت : او خدا را بر يك حرف مى پرستد، اگر بداند چه مى گويد. حبيب بن مظاهر گفت : به خدا! مى بينمت كه تو را بر هفتاد حرف مى پرستى . گواهى مى دهم كه راست مى گويى كه (نمى دانى چه مى گويى )، خداوند بر دلت مهر زده است .
امام حسين عليه السلام به آنان فرمود: اگر در اين شك داريد، در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شمايم ؟ به خدا بين مشرق و مغرب ، پسر دختر پيامبرى جز من در ميان شما و غير شما نيست . واى بر شما! آيا از شما كسى كشته ام كه به خونخواهى آمده ايد؟ مالى به يغما برده ام يا زخمى زده ام كه مى خواهيد قصاص كنيد؟ (آنان هيچ نگفتند.) امام صدا زد: اى شبث بن ربعى ، اى حجار بن ابجر، قيس بن اشعث ، يزيد بن حارث ! مگر شما براى من ننوشيد كه ميوه ها رسيده و درختها و باغها سر سبز است و اگر بيايى ، بر سپاهى سازمان يافته وارد خواهى شد؟ قيس بن اشعث گفت : نمى دانيم چه مى گويى ، ولى به اطاعت فرمان پسر عمويمان درآى . از آنان جز آنچه دوست دارى نخواهى ديد. امام حسين عليه السلام فرمود: نه ، به خدا قسم هرگز دست ذلت به شما نمى دهم و مثل بردگان نمى گريزم .
سپس ندا دادن اى بندگان خدا! من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مى برم كه مرا سنگسار كنيد. به پروردگار خودم و شما پناه مى برم از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد.
آنگاه شتر خود را خواباند و به عقبه بن سمعان دستور داد آن را ببندد. سپاه دشمن به طرف او حمله آوردند. (255)
خطبه امام براى اهل كوفه  
113 - خوارزمى با سند خويش از عبدالله بن حسن نقل مى كند:
چون عمر سعد سپاه خود را براى جنگ با حسين عليه السلام سامان داد و هر كس را در جايگاه خود قرار داد و پرچمها را در جايگاههاى خود برافراشت و حسين عليه السلام هم ياران خود را آراست و آنان را در جناح چپ و راست قرار داد، از هر سو حسين عليه السلام را احاطه كردند و دور او حلقه زدند. امام از جمع ياران خود نزد آنان آمد و خواست كه سكوت كنند، اما گوش نكردند. فرمود: واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد و به سخنم گوش نمى دهيد؟ من شما را به راه دست فرا مى خوانم . هر كه اطاعتم كند راه يافته است و هر كه نافرمانى كند از هالكان است . همه شما از دستور من سرپيچى مى كنيد و به حرفم گوش نمى دهيد. عطاياى شما از حرام است ، شكمهايتان نيز از حرام انباشته است و خدا بر دلهايتان مهر زده است . واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد و گوش نمى دهيد؟
اصحاب عمر سعد يكديگر را سرزنش كردند و گفتند گوش دهيد. حسين عليه السلام فرمود: هلاكت بر شما باد اى گروه ! آيا آن هنگام كه سر گشته و حيران ما را به فرياد رسى خوانديد و ما شتابان و آماده به يارى تان آمديم ، شمشير بر گردن ما كشيديد و آتش فتنه را كه عليه دشمنان شما و ما افروخته بوديم ، عليه ما بر افروختيد و به سود دشمن با دوستان خود دشمنى كرديد، بى آنكه دشمنان براى شما عدالتى آشكار كرده باشند يا آرزويى از شما بر آورده باشند، مگر دنياى حرام كه به شما داده اندو زندگى پستى كه طمع داشتيد، بى آنكه از ما گناهى سرزده باشد يا انديشه اى از ما به سستى گراييده باشد.
واى بر شما! اگر ما را نمى خواستيد، به حال خود مى گذاشتيد. پس چرا در حالى كه شمشيرها در نيام است و سينه ها آرام و افكار پانگرفته ، بر ما فتنه فراهم كرديد و همچون ملخهاى شتابان بر ما تاختيد و مثل همخوانى پروانه ها، يكديگر را عليه ما فراخوانديد؟ بدا بر شما! شما از طاغوتهاى امت و نابابهاى گروهها و دور افكنان قرآن و با رو شدگان شيطان و هواداران گناهيد و تحريفگران قرآن و خاموش سازان سنتها و كشندگان فرزندان انبيا و نابود كنندگان اولاد اوصيا و نسب سازان براى حرامزادگان و آزار دهندگان اهل ايمان و فرياد رس پيشوايان استهزا كننده ايد، آنان كه قرآن را پاره پاره كردند. شما بر ابوسفيان و هوادارانش تكيه داريد و ما را تنها مى گذاريد. آرى به خدا قسم ، يارى نكردن شما معروف است و ريشه هايتان به آن آميخته و شاخ و برگ شما از ريشه هايتان ارث برده و دلهايتان از آن آكنده است . شما برپا دارنده پليدترين نهال و غصب خوران روزگاريد. لعنت خدا بر پيمان شكنانى كه پس از عهدهاى استوار، پيمانها مى شكنند. شما خدا را پامن پيمان خود گرفتيد. به خدا شما همانهاييد. آگاه باشيد كه ناپاك ناپاك زاده ، مرا بين دو چيز ميخكوب كرده است ، بين كشته شدن و ذلت . هيهات كه ما به پستى تن دهيم ! خدا و پيامبر و نياكان پاك و دامنهاى مطهر و غيوران دلاور و جانهاى سر فراز، آن را بر ما نمى پذيرند. اطاعت از فرومايگان را بر شهادت پرافتخار ترجيح نمى دهيم . آگاه باشدى كه من عذر آمدن آوردم و بيم دادم . من با همين خاندان و با همين كمى ساز و برگ و يارى نكردن اصحاب ، با شما مى جنگم .
سپس اين اشعار را خواند:
(اگر پيروز شويم و دشمن را بشكنيم ، از دير باز دشمن شكن بوده ايم و اگر مغلوب شويم ، شكست نخورده ايم . ما را از مرگ ، باكى نيست ، ولى اين مرگها و اجلهاى ماست و دولت ديگران .
آگاه باشيد! پس از كشتن ما جيز به اندازه اى كه پياده اى بر اسب سوار شود مهلت نخواهيد داشت ، تا آنكه چرخش آسياب مرگ بر سر شما باشد. وعده اى است كه پدرم به نقل از جدم به من داده است : (پس كار و نيرنگ شريكان خود را گرد آوريد و همه به من نيرنگ بزنيد و مهلتم ندهيد.
من بر خداوند، پروردگار من و شما تكيه كرده ام . هيچ جنبنده اى نيست مگر آنكه اختيارش دست اوست . پروردگارم بر راه راست است .
(256)
پروردگارا! رحمت آسمان را از ايشان بازدار و سالهاى قحطى را همچون قحطى را همچون قحطى دوران يوسف بر آنان بگمار و غلام ثقيف (257) را بر آنان مسلط كن كه جام تلخ مرگ بر آنان بنوشاند و كسى از آنان را باقى نگذارد، و هر كشته اى را به كشته اى و هر ضربتى را به ضربتى انتقام گيرد و انتقام من و دوستان و خاندان و پيروانم را از اانان بگيرد. اينان ما را فريب دادند و دروغ گفتند و يارى مان نكردند. تو پروردگار و تكيه گاه مايى ؛ به سوى تو باز مى گرديم و سرانجام كار به سوى توست .
آنگاه فرمود: عمر سعد كجاست ؟ صدايش كنيد. او را صدا كردند. خوش ‍ نداشت كه با امام رو به رو شود. امام فرمود: اى عمر! تو مرا با اين خيال مى كشى كه ابن زياد ناپاك ، تو را به ولايت رى و گرگان خواهد گماشت . به خددا كه هرگز به اين مراد خود نمى رسى ؛ عهدى است حتمى . پس هر چه مى خواهى بكن ، پس از من نه در دنيا و نه در آخرت شادمانى نخواهى داشت . گويا سر تو را در كوفه بر سر نى مى بينم كه كودكان آن را هدف سنگ اندازى خود قرار داده اند. عمر سعد از سخن حضرت بر آشفت و از او روى برگرداند و با ياران خود خطاب كرد: منتظر چه هستيد؟ همگى حمله كنيد، اين يك لقمه بيشتر نيست !
امام حسين عليه السلام سوار بر اسب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شد، ياران خود را آماده ساخت . عمر سعد حمله كرد و به غلامش ‍ دريد گفت : پرچم خود را جلو ببر. آنگاه تير در كمان نهاد و به سوى امام پرتاب كرد و گفت : نزد امير گواهى دهيد كه من اولين تير انداز بودم . در پى او سربازانش يكباره باران تير به سوى ياران امام رها كردند. هيچ يك از ياران امام نبود مگر اينكه تيرى از آنان به او اصابت كرد. (258)
گفتگوى امام به كوفيان  
114 - صدوق گويد:
امام برخاست و تكيه به شمشير خود داد و با صدايى رسا ندا داد: شما را به خدا آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند: آرى ، تو پسر و نواده رسول خدايى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جدم رسول خداست ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد مادرم فاطمه دختر پيامبر است ؟ گفتند: آرى مى دانيم . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد پدرم على بن ابى طالب است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جده من خديجه كبرى ، اولين زن مسلمان از اين امت است ؟ گفتند: آرى . پرسيد: شما را به خدا آيا مى دانيد كه حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد جعفر طيا عموى من است ؟ گفتند: آرى مى دانيم .
فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه در دست من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد اين عمامه پيامبر است كه بر سر من است ؟ گفتند: آرى . فرمود: شما را به خدا آيا مى دانيد كه على ، اولين مسلمان و از همه آنان داناتر و بردبارتر بود و او ولى و سرپرست هر زن و مرد با ايمان است ؟ گفتند: آرى . فرمود: پس چرا ريختن خونم را روا مى دانيد، در حالى كه پدرم فرداى قيامت ، حامى كوثر است و افرادى را از كنار حوض كوثر عقب مى راند، آن گونه كه شتران باز گشته از آبشخور را مى رانند، و روز قيامت لواى حمد در دست جد من است ؟ گفتند: آرى همه اينها را مى دانيم ، ولى از تو دست بر نمى داريم تا از تشنگى بميرى .
امام حسين عليه السلام كه آن روز 57 ساله بود، با دست ، محاسن خود را گرفت و فرمود: خشم خدا بر يهود آنگاه فزونى يافت كه گفتند. عزير پسر خداست و خشم الهى بر نصارا وقتى شدت گرفت كه گفتند: مسيح پسر خداست و غضب خدا بر مجوس آن دم زياد شد كه غير از خدا آتش پرست شدند و خشم الهى بر قومى آن زمان شدت يافت كه پيامبرشان را كشتند و غضب الهى بر اين گروه نيز شدت يافته كه مى خواهند پسر پيامبرشان را بكشند. (259)
115 - سيد بن طاووس افزوده است : چون امام اين خطبه را خواند و دخترانش و خواهرش سخن او را شنيدند، گريه و شيون كردند و صداى ناله هايشان بلند شد. امام ، برادرش عباس و پسرش على اكبر را فرستاد كه آنان را آرام كنيد. به جانم سوگند گريه آنان بسيار خواهد بود. (260)
نزول نصرت الهى  
116 - نيز از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
از پدرم شنيدم چون حسين عليه السلام و عمر سعد روياروى شدند و جنگ درگرفت ، خداوند نصرت و يارى خود را فرستاد، آن چنان كه بالاى سر امام بال و پر گشود. آنگاه امام مخير شد كه بر دشمنانش پيروز شود يا به ديدار خدا رود. امام ، ديدار خدا را بر گزيد. (261)
117 - طريحى گويد:
چون امام حسين عليه السلام در ميدان كربلا قرار گرفت ، گروههايى از جن ، پرواز كنان آمدند و گفتند: ما ياوران توييم ، هر دستورى دارى بده . اگر فرمان دهى دشمنت را بكشيم ، چنين مى كنيم . امام دعاى خيرشان كرد و فرمود: من با سخن جدم رسول خدا مخالفت نمى كنم كه دستور داد هر چه زودتر نزد او روم . هم اينك خوابم برده بود. جدم پيامبر خدا را ديدم كه مرا به سينه اش فشرد و ميان دو چشمم را بوسيد و فرمود: حسين جان ! خداوند خواسته است تو را كشته و آغشته به خون ببيند كه از پشت سر، سر بريده باشى و خدا خواسته كه خانواده ات را بر پشت شترها اسير ببيند.
به خدا من صبر مى كنم تا خدا داورى كند و او بهترين داوران است . (262)
وامدار، همراهم كشته نشود  
118 - بغدادى به سند خود از موسى بن عمير نقل مى كند كه پدرم گويد:
حسين بن على عليه السلام مرا دستور داد: ندا بده (كسى كه بدهكار است ، همراه من كشته نشود.
اين را ميان غلامان هم اعلام كن . چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: هر كس بميرد در حالى كه بدهكار باشد، روز قيامت از حسنات او بر مى دارند. (263)
و در نقل ديگر آمده است : كسى كه بدهكار است همراه من پيكار نكند، چرا كه هيچ بدهكارى نيست كه بميرد و قرض خود را ادا نكرده باشد مگر آنكه وارد آتش مى شود. مرى برخاست و گفت : همسرم عهده دار آن شده است .
فرمود: عهده دارى زن چيست ؟ آيا زن ادا مى كند؟ (264)
مژده به ياران در روز عاشورا  
119 - راوندى با سند خويش از امام باقر عليه السلام روايت مى كند:
امام حسين عليه السلام پيش از شهادت به اصحاب خويش فرمود: رسول خدا فرمود: پسرم ! تو به سرزمين عراق كشانده مى شوى ، سرزمينى كه ميعادگاه پيامبران و اوصياى انبياست و (عمورا خوانده مى شود و آنجا به شهادت مى رسى . گروهى از ياران تو نيز شهيد مى شوند كه سوزش ‍ بر خورد آهن و سلاح را حس نمى كنند. آنگاه اين آيه را خواند: (قلنا يا نار...؛ گفتيم : اى آتش ! بر ابراهيم سرد و ايمن باش . (265) جنگ هم بر آنان و بر تو سرد و سلامت خواهد بود. پس شما را مژده باد! به خدا كه اگر ما را بكشند، به محضر پيامبرمان مى رسيم . (266)
ويژگيهاى امام و اصحاب او  
120 - صدوق روايت مى كند:
امام سجاد عليه السلام فرمود: چون كار بر حسين بن على عليه السلام دشوار شد، همراهانش به آن ح نگاه كردند. وى برخلاف آنان بود. هر چه كار سخت مى شد، آنان رنگ مى باختند و مى لرزيدند و دلهاشان هراسان مى شد، ولى حسين عليه السلام و برخى همراهان ويژه آن حضرت رنگ چهره هاشان تابانتر و اعضايشان آرامتر و دلهايشان استوارتر مى شد. بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد! باكى از مرگ ندارد. حسين عليه السلام به آنان فرمود: صبر كنيد اى بزرگ زادگان ! مرگ جز پلى نيست كه شما را از رنج و سختى به بهشتهاى گسترده و نعمتهاى هميشگى عبور مى دهد. كدام يك از شما دوست نداريد از زندان به كاخ منتقل شويد؟ و براى دشمنان شما وضع آن گونه است كه گويا از قصرى به زندان و عذاب منتقل مى شوند. پدرم از سول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرد كه فرمود: دنيا زندان مومن و بهشت كافر است و مرگ ، پل اينان است به سوى بهشتهايشان و پل آنان است به سوى دوزخشان . نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته اند. (267)
121 - نيز با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه :
در پاسخ سوال عماره درباره اصحاب امام حسين عليه السلام و شهادت طلبى شان ، فرمود: پرده از برابر ديدگانش كنار رفت ، جايگاه خود را در بهشت ديدند، هر كدام به سوى مرگ مى شتافتند تا به حورى بهشتى بر سند و جايگاه خود در بهشت را دريابند. (268)
شهادت اصحاب  
1 - عبدالله بن عمير  
122 - طبرى به نقل از ابو مخنف و او از قول ابو جناب روايت كند:
مردى از ما به نام عبدالله بن عمير از بنى عليم از بنى عليم ساكن كوفه شده ، در نزديكى چاه جعد از قبيله همدان خانه اى گرفته بود از بنى نمر همسرى داشت به نام ام وهب دختر عبد. در نخليه ، كوفيان را ديد كه سان ديده مى شوند تا به نبرد حسين اعزام شوند. از آنان پرسيد. گفتند: به نبرد با حسين پسر فاطمه دختر پيامبر مى روند. گويد: به خدا شيفته جهاد با مشركان بودم و اميدوارم ثواب جنگ با اينان كه با پسر دختر پيامبرشان مى جنگند، نزد خدا كمتر از پاداش جهاد با مشركان نباشد. نزد همسر خود رفت و آنچه را شنيده بود باز گفت و تصميم خود را به وى گفت .
زنش گفت : كار درستى است و بهترين كار توست ، چنان كن و مرا هم با خودت ببر.
شبانه نزد حسين عليه السلام رفت . چون ابن زياد نزديك حسين عليه السلام شد تير انداخت و مردم را هدف قرار داد، يسار غلام زياد بن ابى سفيان و سالم غلام ابن زياد به ميدان آمدند و حريف طلبيدند.
حبيب بن مظاهر و برير از جا برخاستند. امام به آنان فرمود: شما بنشينيد. عبدالله بن عمير برخاست و از امام اذن ميدان خواست . امام كه او را ديد، با قامتى رشيد و بازوهاى محكم و سينه اى ستبر فرمود: فكر مى كنم او حريفان را بكشد. اگر مى خواهى برو. به ميدان رفت .
پرسيدند: كيستى ؟ خود را معرفى كرد. گفتند: تو را نمى شناسيم ، زهير يا حبيب يا برير بيايد.
يسار جلو سالم ايستاده بود. عبدالله بن عمير به او گفت : اى فرزند زن نابكار! از مبارزه كسى از مردم ناخرسندى ؟ هيچ يك از اينان به جنگ تو نمى آيند مگر آنكه از تو بهتر باشد. پس حمله اى كرد و با شمشير بر او زد و او را افكند. سر گرم نبرد با او بود كه سالم به او حمله كرد. ياران امام ندا دادند كه مواظب باش كه برده رسيد. تا به خود بجنبد او رسيد و ضربتى زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت كه انگشتانش پريد. عبدالله بر او تاخت و او را كشت و سرگم خواندن اين رجز شد:
اگر مرا نمى شناسيد من پسر كلب و از دودمان عليم هستيم و اين افتخار مرا بس . دلاورى غيورم ، نه زار و زبون هنگام مصيبت . اى ام وهب ! من براى تو عهده دار مى شوم كه با نيزه و شمشير، شجاعانه با ايشان بجنگم ، نبرد بنده اى مومن به پروردگار.
همسرش ام وهب عمودى برداشت و به طرف همسرش آمد، در حالى كه مى گفت : پدر و مادرم فداى تو! در راه دودمان پاك پيامبر بجنگ . شوهر مى كوشيد تا او را نزد زنان بر گرداند. او هم پيراهن پيراهن شوهر را گرفته بود و مى گفت : تو را رها نمى كنم تا آنكه همراه تو به شهادت برسم . امام حسين عليه السلام صدايش كرد و فرمود: خدا پاداش خير به دودمانتان بدهد، پيش زنان برگرد و با آنان بنشين . جهاد بر زنان نيست . وى نزد بانوان برگشت .
عمروبن حجاج كه فرمانده جناح راست دشمن بود حمله كرد. چون به حسين عليه السلام نزديك شد، تير اندازان به زانوا نشستند و نيزه داران نيزه ها را به طرف او گرفتند. سواره هاى آنان از نيزه داران جلوتر نيامدند. چون خواستند بر گردند، به طرف آنان تير انداختندو عده اى را كشته ، جمعى را مجروح كردند. (269)
123 - نيز گويد:
همسر عبدالله بن عمير از خيمه گاه بيرون آمد و به طرف شوهرش رفت و بر بالين او نشست و خاك از چهره اش مى زدود مى گفت : بهشت گوارايت باد! شمر به غلامى به نام رستم گفت : باگرز بر سر آن زن بزن . ا. هم گرز بر سر او زد و همان جا به شهادت رسيد. (270)
124 - محمد بن ابى طالب گويد:
حديثى ديدم كه اين وهب ، مسيحى بود. او و مادرش به دست امام حسين عليه السلام مسلمان شدند. در جنگ ، 24 پياده و 12 سواره را كشت ، آنگاه اسير شد. او را نزد عمر سعد بردند. گفت : سخت مى جنگيد! آنگاه دستور داد گردنش را زدند و سر او را به طرف لشكرگاه امام پرتاب كردند. مادرش ‍ آن سر را گرفت و بوسيد. سپس آن را به طرف سپاه عمر سعد پرتاب كرد. به مردى خورد و او را كشت . پس از آن چوب خيمه را برداشت و حمله كرد و دو نفر را به هلاكت رساند. امام حسين عليه السلام به او فرمود: ام وهب برگد! تو و پسرت در بهشت همراه پيامبر خداييد. جهاد بر زنان نيست . او برگشت ، در حالى كه مى گفت : خدايا! نا اميدم مكن . امام به او فرمود: ام وهب ! خدا اميدت را نا اميد نمى كند. (271)
125 - سيد محسين الامين پس از نقل داستان عبدالله بن عمير كلبى و همسش ام وهب گويد:
در حاشيه (لواعج الاشجان گفته ايم كه بين داستان عبدالله بن جناب كلبى و داستن اين وهب ، از مورخان اشتباهى پيش آمده و درست همان است كه اينجا ذكر كرديم . احتمال است كه هر دو نفر، يكى باشند و وهب با ابو وهب و حباب با جناب اشتباه شده باشد. (272)
2 - حر بن يزيد  
126 - طبرى مى گويد:
چون عمر بن سعد آماده حمله شد، حر به او گفت : آيا با اين مرد مى جنگى ؟ گفت : آرى به خدا جنگى كه آسانترين آن افتادن سرها و جدا شدن دستها باشد. گفت : آيا به هيچ كدام از آنچه پيشنهاد كرد، راضى نمى شويد؟ عمر سعد گفت : اگر كار دست من بود چنان مى كردم ، ولى امير تو نمى پذيرد. حر آمد و كنار از مردم ايستاد. قره بن قيس از قبيله خودش نيز با او بود. پرسيد: اى قره ! آيا امروز اسب خود را آب داده اى ؟ گفت : نه . گفت : نيم خواهى سيرابش كنى ؟ (مى گويد:) به خدا پنداشتم كه مى خواهد از آنان دور شود و شاهد جنگ نباشد و نمى خواهد وقتى چنين مى كند او را ببينم و مى ترسد گزارش دهم . گفتم : سيراب نكرده ام ، مى روم آبش دهم . از آنجا كه حر بود كناره گرفتم . به خدا اگر مرا از تصميم خودش آماده ساخته بود همراه او به حسين عليه السلام مى پيوستم . او بتدريج به حسين عليه السلام نزديكتر مى شد. مردى از قوم او به نام مهاجر بن اوس گفت : اى حر مى خواهى چه كنى ؟ حمله مى كنى ؟ ساكت ماند و بيم او را فرا گرفت . به وى گفت : حر! كار تو شك آور است . به خدا تو را هرگز در چنين حالتى نديده بودم . اگر از من درباره شجاعترين فرد كوفيان مى پرسيدند از تو نيم گذشتم . اين چه حالت است كه دارى ؟
گفت : به خدا قسم خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم . به خدا چيزى را بر بهشت نخواهم برگزيد، هر چند قطعه قطعه و سوزانده شوم . بر اسب خود نواخت و به امام حسين عليه السلام پيوست و گفت : اى پسر پ ! فداى تو گردم ! من همانم كه تو را از برگشتن مانع شدم و در راه ، همراهى ات كردم و تو را در اين سرزمين فرود آوردم . به خدا يكتا قسم ! باور نمى كردم كه اينان پيشنهاد تو را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند. پيش خود مى گفتم : طورى نيست اگر كمى مطيع آنان باشم تا مرا از نافرمانان نشمارند. آنان اين پيشنهاد را از حسين عليه السلام خواهند پذيرفت .
به خدا اگر مى دانستم از تو نمى پذيرند، با تو اين رفتار را نمى كردم . اينك توبه كنان به درگاه خدا پيش تو آمده ام و آماده ام در برابر تو فداكارى كنم و كشته شوم . آيا توبه ام پذيرفته است ؟
امام فرمود: آرى ، خدا توبه ات را مى پذيرد و مى آمرزد. نامت چيست ؟ گفت : حر بن يزيد.
فرمود: تو آزادى ، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميده است . تو به خواست خذا هم در دنيا آزادى هم در آخرت . فرود آى . گفت : سواره باشم بهتر است . ساعتى سواره بر اسب با آنان مى جنگم ، سر انجام كار فرود آمدن است . امام فرمود: رحمت خدا بر تو! هرل چه دوست دارى . حر نزد اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت : اى گروه مردم ! آيا يكى از اين پيشنهادها را كه حسين عليه السلام دارد نمى پذيريد تا خداوند شما را از جنگ با او معاف دارد؟ گفتند: با عمر سعد كه فرمانده است صحبت كن . همان سخنان قبلى را با او گفت . عمر سعد گفت : دوست دارم اگر راهى داشتم چنان مى كردم . آنگاه گفت : اى كوفيان ! مادرتان به عزايتان بنشيند. او را فراخوانديد، اينك كه آمده ، تشليم دشمنش كرديد؟ مى پنداشتيد كه در راهش كشته مى شويد، اينك بر او هچوم آورده ايد تا بكشيدش ؟ او را نگه داشته و خشمگين ساخته و از هر سو احاطه اش كرده ايد و نمى گذاريد به شهرهاى بزرگ خدا برود و خود و خاندانش ايمن باشند و در دست شما همچون اسيرى است كه از او كارى ساخته نيست و او و زنان و فرزندان و يارانش را از اين آب جارى فرات كه يهودى و مسيحى و نصرانى و هر ديو و ددى از آن مى نوشد، جلوگيرى كرده ايد. اينك آنان بى تاب تشنگى اند! چه بدرفتارى با فرزندان پيامبر كرديد! خداوند در روز تشنگى (قيامت ) سيرابتان نكند، اگر توبه نكنيد و هم اكنون و همين امروز دست از دشمنى با او بر نداريد.
پياده نظام دشمن او را هدف تيرهاى خود قرار دادند. (273)
127 - خوارزمى مى گويد:
چون حر به حسين عليه السلام پيوسته ، مردى از بنى تميم به نام يزيد بن سفيان گفت : به خدا اگر حر را ببينم ، با نيزه در پى او خواهم رفت . در همان هنگام كه او مى جنگيد و گوش و پيشانى اسبش زخم برداشته و خون از آن جارى بود، حصين بن نمير به وى گفت : اين همان حرى است كه آرزويش را داشتى . مى خواهى كارى كنى ؟ گفت : آرى ، و به سوى حر شتافت . حر بى درنگ او را به قتل رساند. چهل سواره و پياده را هم كشت . پيوسته مى جنگيد تا آنكه اسب او را پى كردند و حر پياده مى جنگيد و چنين رجز مى خواند:
اگر اسبم را پى كرديد، منم آزادزاده اى دلاورتر از شير بيشته ها. هنگام حمله سست نمى شوم و هنگام پايدارى هرگز فرار نمى كنم .
جنگيد تا به شهادت رسيد. اصحاب امام ، پيكرش را از ميدان آورده ، نزد حسين عليه السلام گذاشتند. هنوز رمقى در تن داشت . امام خاك از چهره اش مى زدود و مى فرمود: تو همان گونه كه مادرت تو را ناميده ، حر و آزاده اى ، آزاده در دنيا و آخرت . برخى اصحاب امام حسين ، نيز امام سجاد عليه السلام ، در سوك او شعر سرودند و حماسه و فداكارى او را ستودند.(274)
128 - ابن نما با سصند خود ذكر مى كند كه حر به امام حسين عليه السلام گفت :
چون ابن زياد مرا به سوى تو فرستاد، از قصر او بيرون آمدم ، از پشت سرم ندايى شنيدم كه مى گفت : اى حر! تو را مژده باد به نيكى ! چون برگشتم ، كسى را نديدم . پيش خود گفتم : به خدا كه اين مژده نيست ، من براى مبارزه با حسين عليه السلام مى روم ! فكر نمى كردم كه از تو پيروى كنم . امام فرمود: به خير و پاداش رسيدى . (275)

 

next page

fehrest page

back page